امام شناسى ، جلد یازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۵ -


درس صد و پنجاه و هفت تا صد و شصت

قضايا و محاكمات امير المؤمنين عليه السلام

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدآئهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

امن هو قانت انآء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجو رحمة ربه قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا الالباب.(1)

«آيا كسيكه با خشوع و مسكنت، لحظات شب را به نماز مى‏گذراند، يا سجده مى‏كند و يا برپا مى‏ايستد، و از آخرت و عواقب اعمال نگران است، و اميد به رحمت پروردگار خود دارد (با كسى كه چون مضرتى به او رسد، خداوند را مى‏خواند و به درگاهش روى مى‏آورد، و چون پروردگار او به او نعمت‏بيكرانى مجانى عطا كند، آن انابه و دعاى خود را به خداوند، فراموش مى‏كند كه قبلا به جاى آورده بود، و براى خدا شريكهائى قرار مى‏دهد، تا بدين وسيله از راه خدا گمراه كند، مساوى هستند؟)(2) بگو (اى پيامبر) آيا مساوى هستند كسانيكه‏مى‏دانند و كسانيكه نمى‏دانند؟ اين است و غير از اين نيست كه صاحبان خرد و عقل متذكر مى‏شوند، و از آيات خدا مطلب را ادراك مى‏كنند و فرا مى‏گيرند» .

در «غاية المرام‏» در تفسير اين آيه مباركه، از عامه يك حديث، و از شيعه دوازده حديث وارد شده است:

از عامه، از ابن شهرآشوب از نيشابورى در «روضة الواعظين‏» روايت كرده است كه: عروة بن زبير مى‏گفت كه: بعضى از تابعين از انس بن مالك شنيده‏اند كه او مى‏گفت: امن هو قآنت انآء الليل ساجدا و قائما - الآية درباره على عليه السلام فرود آمده است.

آن مرد تابعى مى‏گويد: من در وقت مغرب به نزد على عليه السلام آمدم، ديدم كه مشغول نماز است و پيوسته قرآئت قرآن را در نماز مى‏نمود، تا سپيده صبح طلوع كرد.در اين حال وضوى خود را تجديد نموده، و به سوى مسجد بيرون رفت و با مردم نماز صبح را به جماعت گزارد، و پس از آن براى تعقيب نماز نشست، تا آفتاب طلوع كرد، و سپس مردم براى قضآء حوائج و فصل خصومات به نزد او مى‏آمدند، تا اينكه موقع نماز ظهر فرا رسيد.در اين حال وضوى خود را مجدد كرد، و با اصحاب خود نماز ظهر را انجام داد، و سپس براى تعقيب نشست، تا اينكه وقت عصر رسيد، و نماز عصر را نيز با آنها به جاى آورد.و پس از آن در ميان مردم حكم مى‏كرد و در برابر استفتاءها و سؤال‏هاى ايشان فتوى مى‏داد.(3)

و از شيعه، اول از كلينى با سند خود از عمار ساباطى از حضرت صادق عليه السلام پس از آنكه تفسير آيه قبل را بيان مى‏فرمايد، سپس مى‏گويد كه: خداوند عز و جل گفتار خود را منعطف به على عليه السلام نموده، و از مقامات و فضائل او عند الله تبارك و تعالى به اين آيه خبر مى‏دهد.و سپس حضرت صادق عليه السلام گفتند: اى عمار! اين تاويل آيه شريفه است.(4)

و از تفسير على بن ابراهيم در تفسيرى كه به حضرت صادق عليه السلام منسوب است، پس از تفسير فقره قبل مى‏گويد: امن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائمايحذر الاخرة درباره امير المؤمنين عليه السلام نازل شده است.

و يرجوا رحمة ربه(5) قل (يا محمد) هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا الالباب

يعنى صاحبان عقل‏ها و انديشه‏ها.(6)

و نه روايت‏با سندهاى مختلف از كلينى، و محمد بن حسن صفار در «بصائر الدرجات‏» ، و احمد بن محمد بن خالد برقى در كتاب محاسن، و از محمد بن عباس آورده شده است كه: حضرت ابو جعفر الباقر، و حضرت ابو عبد الله الصادق عليهما السلام در تفسير اين كريمه گفته‏اند:

نحن الذين يعلمون، و عدونا الذين لا يعلمون، و شيعتنا اولوا الالباب.(7)

«ما هستيم آنانكه مى‏دانند، و دشمنان ما هستند آنانكه نمى‏دانند، و شيعيان ما هستند صاحبان عقل و انديشه‏» .

و حاكم حسكانى، با سند متصل خود، اين مفاد از تفسير را از حضرت باقر عليه السلام آورده است.(8)

و شيخ طبرسى به طور ارسال بدون اسناد همين مضمون را ذكر كرده است.(9)

و علامه طباطبائى (ره) بعد از آنكه همين معنى را از «كافى‏» با سند خود از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده‏اند، گفته‏اند: اين معنى با طرق بسيارى از حضرت باقر و صادق عليهما السلام وارد شده است.و اين از قبيل جرى است (كشش و گسترش مفاد و معناى آيه، به مصاديق آن) نه از قبيل تفسير.(10)

و نيز حاكم حسكانى روايت ديگرى را با سند ديگرى از ابن عباس مى‏آورد كه: مراد از هل يستوى الذين يعلمون، على و اهل بيت او از بنى هاشم هستند، ومراد از و الذين لا يعلمون، بنى اميه هستند، و مراد از اولوا الالباب شيعيان آنها مى‏باشند.(11)

بارى فضيلت علم آنقدر عظيم است كه: خداوند تعالى در اين آيه بر سبيل استفهام انكارى، بزرگى و جلالت اين امر را بيان مى‏كند كه: بگو اى پيغمبر: آيا يكسان و مساوى هستند آنانكه مى‏دانند و علم دارند، با آنانكه نمى‏دانند و علم ندارند؟ ! و اين آيه همانند ساير آيات، چنان تلالؤ و درخشندگى دارد كه تا روز قيامت در محافل و مدارس و مكاتب مى‏درخشد، و سرلوحه هر شعار و هر الگوى مهمى است كه براى نشان دادن عظمت دانش به كار مى‏برند.علم است كه انسان را از بهائم و جمادات مجزى مى‏كند.علم است كه وى را از ظلمت‏به نور مى‏آورد.فرق علم با جهل، فرق نور و ظلمت است.فرق بعد و قرب است.فرق بينائى و كورى است. فرق سعادت و شقاوت است.فرق بهشت و دوزخ است.فرق حقيقت و مجاز است.و بالاخره فرق حق و باطل، و عرفان و تهى دستى از ادراك عالم وجود و اسرار هستى و جهان آفرينش است.

و در اين مباحث روشن شد كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در ميان جميع امت رسول الله، مقام اول از علم را داشته‏اند، و هيچ يك از اصحاب رسول خدا را همت پرواز بدين ذروه از اوج طائر بلندپرواز علم او نبود.همه شكسته و با بال و پر فرو ريخته، سقوط مى‏كردند، او بود كه بر فراز قله قاف كوه دانش نشست، و نه تنها امت رسول الله، بلكه جميع امت‏ها، و بلكه خود پيغمبران گذشته همه در زير نگين او بودند.

ابن شهرآشوب گويد: عمر در بيست و سه مسئله كه در مقابل پاسخ امت در دوران خلافت‏خود، فروماند، به امير المؤمنين عليه السلام رجوع كرد تا به جائيكه گفت: لولا على لهلك عمر «اگر على نبود، عمر هلاك مى‏شد» و اين گفتار را از عمر جمع كثيرى ذكر كرده‏اند كه از ايشان است ابو بكر بن عباس(12)، وابو المظفر سمعانى.

و صاحب بن عباد در اين‏باره گويد:

هل مثل فتواك اذ قالوا مجاهرة لولا على هلكنا فى فتاوينا

«آيا مثل و مانند راى و فتواى تو ديده شده است، در وقتى كه عيانا در برابر همه مردم صريحا گفتند كه: اگر على نبود ما در فتواهائى كه در مسائل داده بوديم، هلاك شده بوديم؟ !»

و خطيب خوارزمى گويد:

اذا عمر تخط فى جواب و نبهه على بالصواب

يقول بعدله لولا على هلكت هلكت فى ذاك الجواب

«چون عمر بن خطاب در جواب مسئله‏اى خطا مى‏نمود، و على بن ابيطالب او را بر خطايش متوجه مى‏ساخت، از روى عدل خود مى‏گفت: اگر على نبود، من در آن جواب هلاك شده بودم، هلاك شده بودم.»

و اين جمله از ابو بكر اشتهار دارد كه گفت: فان استقمت فاتبعونى و ان زغت فقومونى «اگر در راى و فتوى و گفتار و عمل مستقيما بر پاى خود ايستادم، شما از من پيروى كنيد! و اگر انحراف پيدا كردم، شما مرا برپا داريد، و راست كنيد!»

و درباره معناى فاكهة گفت: آنرا مى‏دانم، و اما معناى اب را خدا مى‏داند.(13)

و درباره ارث كلالة گفت: اقول فيها براى فان اصبت فمن الله، و ان اخطات فمنى و من الشيطان: الكلالة ما دون الولد و الوالد.(14)

«من درباره معناى كلاله كه به كيفيت‏خاصى به آنها ارث مى‏رسد، طبق نظريه‏اى حكم مى‏كنم، پس اگر درست درآمد، از خداست، و اگر خطا گفتم از من است، و از شيطان.كلاله عبارت است از اقرباى ميت غير از پسر و پدر.»

و از عمر چون سبع(15) از الذاريات پرسيد، در جواب فرو ماند.

و نيز از عمر وارد است كه گفت: لا تتعجبوا من امام اخطا و امراة اصابت، ناضلت اميركم فنضلته.(16)

«شما در تعجب نباشيد از پيشوائى كه خطا مى‏كند، و از زنى كه سخن راست و درست مى‏گويد.اين زن با امير شما در ميدان مسابقه حكم الهى به مسابقه پرداخت، و گوى سبقت را از او ربود.»

و همچنين در مسئله حماريه(17) و در آيه كلالة(18) و حكم او درباره ارث جد(19) و غير ذلك از قضايا و مسائلى كه به عمر مراجعه شد، و نتوانست جواب دهد.

و براى شهادت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره علم امير المؤمنين عليه السلام همين بس كه گفت:

على عيبة علمى «على صندوق دانش من است.»

و همين بس كه گفت: على اعلمكم علما و اقدمكم سلما «على علمش از همه شما بيشتر و اسلامش از همه شما پيشتر است.»

و همين بس كه گفت: اعلم امتى بعدى على بن ابيطالب «پس از من، اعلم امت من، على بن ابيطالب است.» و اين روايت را على بن هاشم و ابن شيرويه ديلمى با اسناد خود از سلمان روايت كرده‏اند.و همين بس كه گفت: اعطى الله عليا من الفضل جزءا لو قسم على اهل الارض لوسعهم، و اعطاه من الفهم جزءا لو قسم على اهل الارض لوسعهم.

«خداوند به على بن ابيطالب از فضل چيزى عنايت نمود كه اگر آنرا بر اهل زمين تقسيم كند، همه را فرا مى‏گيرد، و از فهم و ادراك چيزى مرحمت كرد كه اگر آنرا بر اهل زمين قسمت كند همه را فرا مى‏گيرد.»

و همين بس كه در «حلية الاولياء» ذكر شده است كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره على عليه السلام پرسيدند، پيغمبر گفت: قسمت الحكمة عشرة اجزاء فاعطى على تسعة اجزاء و الناس جزء واحدا(20) «حكمت‏به ده جزء تقسيم شد، و به على نه جزء داده شد، و به بقيه مردم يك جزء» .

ربيع بن خثيم گويد: ما رايت رجلا من يحبه اشد حبا من على و لا من يبغضه اشد بغضا من على.ثم التفت فقال: و من يؤت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا.(21)

«من مردى را مانند على نديدم، كه كسى كه او را دوست دارد محبتش به او از همه بيشتر باشد، و كسى كه او را مبغوض دارد، بغضش به او از همه بيشتر باشد، و پس از اين روى خود را گرداند، و گفت: و به كسى كه حكمت داده شود، تحقيقا به او خير كثيرى داده شده است.»

و با علم حساب استدلال نموده‏اند كه عبارت اعلم الامة با عبارت على ابن ابيطالب هر دو در عدد يكسانند، زيرا عدد هر يك دويست و هجده است.و همچنين عبارت اعلم الامة جمال الامة با عبارت على ابن ابيطالب سيد النجباء برابر است زيرا عدد هر يك سيصد و هفتاد است.

ديك الجن گويد:

هو الذى سمى ابا البيان صدقت قد اصبت‏بالبيان 1

و هو ابو العلم الذى لا يعلم من قوله قولوا و لا تحمحموا2

1- «اوست آن كسى كه پدر بيان ناميده شده است، راست گفتى و بيان درست را آوردى!

2- و اوست منشا و معدن و پدر علمى كه آن علم شناخته نشده است.گفتار او را بگيريد و بپذيريد! و همانند چهارپايان كه براى طلب گياه و غذا هستند صداى خود را در دهان نپيچيد!»

و اجماع كرده‏اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: اقضاكم على.

«قدرتمندترين قضاوت‏كننده در ميان شما، على است.»

و از سعيد بن ابى الخضيب و غير او براى ما روايت‏شده است كه: حضرت صادق عليه السلام به ابن ابى ليلى گفتند: اى عبد الرحمن! تو در ميان مردم حكم مى‏كنى و فتوى مى‏دهى؟ !

گفت: آرى يابن رسول الله!

حضرت گفتند: با چه چيز حكم مى‏كنى و فتوى مى‏دهى؟ !

گفت: با كتاب خدا!

حضرت گفتند: اگر در مسئله‏اى در كتاب خدا چيزى را نيافتى، از كجا حكم مى‏كنى؟ !

گفت: با سنت رسول خدا! و اگر آن مسئله را در كتاب خدا و سنت رسول خدا نيافتم، آنرا از گفتار اصحاب مى‏گيرم، جائيكه همه اتفاق و اجماع داشته باشند، و اختلافى نداشته باشند!

حضرت گفتند: در مسئله‏اى كه اصحاب اختلاف داشته باشند، به گفتار كدام يك عمل مى‏كنى؟

گفت: به گفتار هر كدام كه بخواهم، و در اين صورت با سايرين مخالفت كرده‏ام.

حضرت گفتند: آيا با على هم در مسائلى كه حكم و قضاى او به تو رسيده است كه با آن طريق حكم مى‏كرد، شده است كه مخالفت كنى؟ !

گفت: آرى! چه بسا مخالفت‏با قول على كرده‏ام، و گفتار سايرين را اخذكرده‏ام.

حضرت گفتند: تو در روز قيامت جواب خدا را چه مى‏دهى، در وقتى كه رسول خدا بگويد: اى پروردگار من! گفتار من به اين مرد رسيد، و معذلك مخالفت آنرا كرد؟ !

گفت: من كجا مخالفت قول رسول خدا را كرده‏ام اى پسر رسول خدا؟

حضرت گفتند: آيا به تو رسيده است كه پيغمبر فرمود: اقضاكم على؟ ! «بهترين حكم‏كننده و فتوى‏دهنده در ميان شما على است؟ ! »

گفت: آرى!

حضرت گفتند: در اين صورت كه مخالفت‏با گفتار على نموده‏اى، مخالفت‏با گفتار رسول خدا نكرده‏اى؟

در اين حال چهره ابن ابى ليلى زرد شد، و ديگر هيچ نگفت! (22) و در كتاب «ابانه‏» آورده است كه: ابو امامه گفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: اعلم بالسنة و القضاء بعدى على بن ابيطالب.

«داناترين فرد بعد از من، به سنت من و به حكم در ميان مردم، على بن ابيطالب است.»

و در كتاب «جلآء و شفآء و احن و محن‏» آورده است كه حضرت صادق عليه السلام گفتند: على عليه السلام در يمن در قضيه‏اى كه پيش آمده بود، به طرزى حكم نمود، اهل يمن به نزد رسول الله آمدند و گفتند: ان عليا ظلمنا «على در حكم اين قضيه، به ما ظلم نموده است.»

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: ان عليا ليس بظالم و لم يخلق للظلم و ان عليا وليكم بعدى و الحكم حكمه و القول قوله لا يرد حكمه الا كافر و لا يرضى به الا مؤمن.

«حقا و تحقيقا على ظالم نيست، و براى ظلم خلق نشده است، و حقا على ولى و صاحب اختيار شماست‏بعد از من! حكم حكم اوست، و گفتار، گفتار اوست، حكم وى را رد نمى‏كند مگر كافر، و او را نمى‏پسندد مگر مؤمن.»

و چون اين مطالب ثابت است، بنابراين براى ايشان سزاوار نيست كه پس از رسول خدا در محاكمات و قضاياى خود به غير على رجوع كنند.و عبارت قضآء هم كه در اين روايات آمده است، شامل جميع علوم دين مى‏شود.و بر اساس اينكه على اعلم است جايز نيست غير او را بر او ترجيح دهند و به او رجوع نمايند زيرا در اين صورت تقديم مفضول بر فاضل خواهد شد.و عونى شاعر معروف گويد:

امن سواه اذا اتى بقضية طرد الشكوك و اخرس الحكاما؟ 1

فاذا راى رايا فخالف رايه قوم و ان كدوا له الافهاما؟ 2

نزل الكتاب برايه فكانما عقد الاله برايه الاحكاما 3

1- «آيا غير از على كسى بوده است كه: چون قضيه‏اى را به نزد او آورند، او تمام جوانب احتمال و شك را كنار زند و زبان حاكمان را در دهانشان در حل آن قضيه ببندد؟ !

2- آيا مثل على كسى ديده شده است كه: چون در مسئله‏اى راى و نظريه خود را بدهد، آنگاه تمام قوم جمع شوند و فهم‏هاى خود را با شدت هر چه بيشتر به كار اندازند، بتوانند خلاف آن راى و نظريه را به ثبوت رسانند؟

3- قرآن كريم طبق نظريه او آيات را نازل مى‏نمود.گويا خداوند احكام خود را طبق راى او استوار كرده است.»

و ابن حماد گويد:

عليم بما قد كان او هو كائن و ما هو دق فى الشرايع او جل 1

مسمى مجلا(23) فى الصحايف كلها فسل اهلها و اسمع تلاوة من يتلو 2

و لولا قضاياه التى شاع ذكرها لعطلت الاحكام و الفرض و النفل 3

1- «على عالم است‏به وقايع گذشته و به وقايع آينده و آنچه در شرايع انبياى سابقه وارد شده است، خواه كوچك باشد، و خواه بزرگ باشد.

2- در همه صحيفه‏ها و كتاب‏هاى آسمانى على بزرگ و بدون عيب و طاهر ناميده شده است.تو از اهل آن كتب و صحيفه‏ها بپرس، و گوش به تلاوت‏تلاوت‏كننده آنها فرا ده!

3- و اگر هر آينه احكام و فتواهائى كه در امور مختلف از او به وقوع پيوسته و ذكر آن شايع شده است، نبود، تحقيقا تمام احكام الهيه و واجبات و مستحبات تعطيل شده بود، و كسى از آنها خبرى نداشت.»

و سيد اسمعيل حميرى گويد:

من كان اعلمهم و اقضاهم و من جعل الرعية و الرعاء سواءا(24)

«على كسى است كه از همه امت و اصحاب رسول خدا اعلم است، و در حكم و قضاوت راستين‏تر و استوارتر است، و كسى است كه هم رعيت و طبقه محكوم، و هم فرماندهان و حاكمان و طبقه حاكم را مساوى قرار مى‏دهد.»

بارى علوم آن حضرت به قدرى عميق و در عين حال گسترده است كه حقا اگر در اين زمينه كسى بخواهد ادعا كند كه بتواند كتابى بنويسد، جز شرمسارى و سرافكندگى به بار نخواهد آورد و خائبا خاسرا برمى‏گردد.»

«كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست كه تر كند سرانگشت و صفحه بشمارد»

در تمام مجاميع شيعه و عامه از كتب حديث و تفسير و تاريخ و سنن و سيره و ادب و فقه و معارف، آنقدر از علوم آن حضرت وارد شده است كه قابل احصآء نيست.تنها در باب قضآء و محاكمات و جواب از سؤال‏هاى مشگل آن حضرت، كتابهاى مستقل تدوين شده است.كلينى در «كافى‏» ، و شيخ صدوق در «من لا يحضره الفقيه‏» ، و شيخ مفيد در «ارشاد» ، و شيخ طوسى در «تهذيب‏» و سيد رضى در «خصآئص الائمة‏» ، و ابن شهرآشوب در «مناقب‏» قدرى از قضاياى آن حضرت را روايت نموده‏اند.

بسيارى از علمآء متقدمين مستقلا در اين موضوع كتابهايى نگاشته‏اند كه فعلا نسخه‏هاى آن به دست ما نرسيده است، يا به كلى در اثر گذشت زمان نسخه مفقود شده است، و يا در كتابخانه‏اى فهرست نشده احيانا ممكن است وجود داشته باشد، مانند كتاب اسمعيل بن خالد و كتاب عبد الله بن احمد بن عامر همچنانكه‏در فهرست‏شيخ و نجاشى مذكور است و كتاب محمد بن قيس اسدى بنابر نقل نجاشى و كتاب محمد بن قيس بجلى كه در فهرست طوسى و نجاشى آمده، و مشايخ حديث از او روايت مى‏كنند، و غير ذلك.

مجلسى رضوان الله عليه در «بحار» و شيخ حر عاملى در «وسائل الشيعه‏» ، بابى را به ذكر قضايا و محاكمات آن حضرت اختصاص داده‏اند.و ابن شهر آشوب گويد: موفق مكى كه از عامه است كتابى در اين موضوع نوشته است.

و اخيرا علامه امينى در «الغدير» ، ج 6، باب نوادر الاثر فى علم عمر، به بخشى از قضاياى آن حضرت اشاره كرده است، و شيخ محمد تقى شوشترى كتاب «قضآء امير المؤمنين عليه السلام‏» را تدوين نموده، و شيخ ذبيح الله محلاتى كتاب «حق المبين‏» در احكام قضائية امير المؤمنين عليه السلام را نگاشته، و سيد محسن امين عاملى كتاب عجائب احكام امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را از كتاب على بن ابراهيم قمى تحرير كرده‏اند.

مرحوم امين در مقدمه اين كتاب خود گويد: از جمله كتب تاليف شده در قضاياى امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام و احكام آن حضرت، يكى كتاب ضخيمى است كه شيخ بهائى در شرح حديث 28 از اربعين خود مى‏گويد: من بر آن در خراسان ست‏يافتم.

و دوم كتاب محمد بن قيس بجلى از اصحاب حضرت صادق و حضرت كاظم عليهما السلام است كه به نام كتاب «قضايا امير المؤمنين‏» بوده، و شيخ نجاشى و شيخ طوسى با دو سند خودشان از آن روايت مى‏نمايند.

و سوم كتاب معلى بن محمد بصرى است كه نجاشى گويد: له كتاب قضايا امير المؤمنين عليه السلام.

و چهارم كتاب محدث شهير ترمذى صاحب صحيح است كه در حلقه اول از سيره حسين عليه السلام، فاضل معاصر: شيخ عبد الله علايلى، ص 142، آورده است كه: امام ترمذى قضاياى امير المؤمنين عليه السلام را مورد اهتمام و ضبط و حفظ قرار داده است، و آنها را در مجموعه‏اى گرد آورده است، و مقدار عظيمى از آنها را علامه ابن قيم جوزى در كتاب «السياسة الشرعية‏» از ترمذى روايت نموده‏است.

و پنجم كتاب «عجائب احكام امير المؤمنين عليه السلام‏» است كه نسخه خطى آن نزد ماست كه تمام روايات آن از محمد بن على بن ابراهيم بن هاشم است كه اين روايات همگى از على بن ابراهيم قمى از پدرش ابراهيم بن هاشم است كه با سندهاى متصل خود به اصبغ بن نباته(25)، و حضرت امام محمد باقر و حضرت امام جعفر صادق و حضرت امام حسن عسكرى عليهم السلام، و حارث اعور همدانى، و عدى بن حاتم طائى مى‏رساند.

در تمام اين مجموعه محمد بن على بن ابراهيم، از پدرش، با اسناد فوق روايت مى‏نمايد.(26)

شيخ مفيد پس از آنكه به آياتى از قرآن مجيد(27) كه درباره فضيلت علم واردشده است، استدلال بر وجوب متابعت از امير المؤمنين عليه السلام به ملاك علم و اعلميت مى‏كند، و او را احق در خلافت و امامت مى‏شمارد، سپس فصولى را در كتاب خود، به قضايا و محاكمات آن حضرت اختصاص داده است.

از جمله آورده است كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اراده كرد قضاوت يمن را بر عهده على عليه السلام گذارد، و وى را به سوى اهل يمن بفرستد تا احكام را به آنها بياموزد، و حلال و حرام را براى آنها روشن سازد، و در ميان ايشان به احكام قرآن حكم كند و قضاوت بنمايد، امير المؤمنين عليه السلام عرض كرد:

تندبنى يا رسول الله للقضاء و انا شاب و لا علم لى بكل القضآء، «اى رسول خدا، تو مرا براى امر قضاوت، و قيام به اين مهم اختيار و انتخاب مى‏فرمائى، در حالى كه من جوان هستم، و على و درايت‏به جميع فنون قضآء و مسائل مختلفه آن كه پيش مى‏آيد ندارم!»

فقال له: ادن منى! فدنا منه، فضرب على صدره بيده، و قال: اللهم اهد قلبه و ثبت لسانه! «پس رسول خدا به او گفت: نزديك من بيا! امير المؤمنين نزديك‏رسول خدا آمد، رسول خدا با دست‏خود بر سينه على زد و گفت: بار پروردگار من! تو خودت انديشه و راى او را به صواب رهبرى كن! و زبان وى را براى بيان حقائق و واقعيات ثابت‏بدار.»

قال امير المؤمنين: فما شككت فى قضاء بين اثنين بعد ذلك المقام.(28)

«امير المؤمنين عليه السلام مى‏گويد: پس از آن موقف و مقام در نزد رسول خدا، در هيچ مرافعه و خصومت و دعوائى كه در ميان دو نفر اتفاق افتاد، در قضاوت خود و حل آن مشگل شك نكردم، و دچار ترديد نشدم.»

چون على بن ابيطالب امير المؤمنين عليه السلام به يمن رفت، و در آنجا استقرار يافت، و شروع كرد در انجام وظيفه‏اى را كه رسول خدا به او محول نموده بود، از قضاوت و حكم در بين مسلمانان آن خطه، دو نفر مرد براى مرافعه به نزد او آمدند، و درباره پسرى كه از كنيزى كه مشترك بين آن دو نفر بود، و به دنيا آمده بود، و هر يك ادعاى آن پسر را مى‏نمودند، مرافعه كردند.داستان از اين قرار است كه آن دو نفر كه مشتركا بالسويه مالك آن كنيز بودند، نمى‏دانستند كه آميزش و مواقعه با كنيز در طهر واحد (زمانى كه زنان از خون حيض پاك هستند) حرام است، و چون قريب العهد به اسلام بودند، و معرفت چندانى به احكام شريعت نداشتند، به گمان آنكه مواقعه و اختلاط با كنيز مشترك در طهر واحد جايز است، با او هم بستر شدند.و آن كنيز حامله شد و پسرى زائيد.آن دو مالك زن، نزد حضرت آمدند، و هر يك پسر را از آن خود مى‏دانست.

حضرت آن پسر را به نام هر يك از آن دو نفر به قرعه درآوردند.(29) و به نام آنكس كه درآمد پسر را به او دادند، و او را الزام كردند كه نصف قيمت پسر را در صورتى كه فرض شود غلام بچه بوده و قيمت داشته است، به آن مرد ديگر كه شريك او بوده است‏بدهد.و نيز افزودند كه: اگر مى‏دانستم كه شما به اين كار پس از علم و آشنايى به حرمت آن دست زده‏ايد، در عقوبت و مجازات شما كوتاهى نمى‏كردم.(30)

چون داستان اين ماجرا را براى رسول خدا بيان كردند، آنرا امضآء كرد، و حكم به آن را در اسلام بر همين نهج تثبيت نمود و گفت: الحمد لله الذى جعل فينا اهل البيت من يقضى على سنن داود و سبيله فى القضآء.(31)

«حمد و سپاس مختص خداوندى است كه در ميان ما اهل بيت، كسى را قرار داده است كه بر طريقه و روش‏هاى داود پيغمبر عليه السلام قضاوت مى‏كند، و بر راه و منهاج او در فصل خصومت و قضاوت عمل مى‏نمايد.»

و ابن شهرآشوب از فضائل احمد حنبل، از اسمعيل بن عياش، با اسناد خود از على بن ابيطالب عليه السلام آورده است كه آن حضرت در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قضاوتى كرد كه موجب شگفت رسول الله شد و گفت:

الحمد لله الذى جعل الحكمة فينا اهل البيت.(32)

«حمد و سپاس اختصاص به خداوند دارد كه حكمت را در ميان ما اهل بيت قرار داد.»

و نيز ابن شهرآشوب، از ابو داود، و ابن ماجة در سنن‏هاى خودشان، و از ابن بطة در «ابانة‏» ، و احمد در «فضائل الصحابة‏» ، و ابو بكر مردويه در كتاب خود، با طرق كثيرى از زيد بن ارقم روايت مى‏كند كه او گفت:(33)به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گزارش دادند كه: در ايام جاهليت‏سه نفر كه با كنيزى در طهر واحد آميزش نموده، و او بچه‏اى آورده بود، در يمن آن سه تن به نزد على عليه السلام آمده، و هر يك آن طفل را از آن خود مى‏دانست.آن حضرت گفت: شركآء متشاكسون(34) «اينها شريكانى هستند كه در دعواى خود تضاد دارند» و آن پسر را به نام هر يك از آن سه تن قرعه زد، و او را بدان كه قرعه به نامش درآمده بود، ملحق كرد، و بدو سپرد، و او را الزام كرد تا دو ثلث ديه را (دو ثلث قيمت پسر) به دو منازع خود در دعوى بپردازد، و ايشان را از مثل چنين عملى منع نمود.چون به پيامبر خبر رسيد، فرمود: الحمد لله الذى جعل فيا اهل البيت من يقضى على سنن داود.(35) حضرت در اينجا به قاعده عدل و انصاف رفتار نمودند، زيرا اولا چون يك بچه را نمى‏توان به بيش از يك پدر نسبت داد، از روى قواعد علمى و احكام شرعى، فلهذا از آن يكى خواهد بود.ولى چون اين فرزند بچه كنيز است، و اولاد كنيز از منافع و نمائات او به شمار مى‏آيد، نه از منافع غلامى كه با او هم بستر شده است.و از طرفى چون آن سه مرد هر يك آزاد بوده‏اند، نه غلام و بنده، و فرزند شخص آزاد حتما بايد آزاد باشد، فلهذا اين پسر متولد شده را كه از كنيز است، بايد در فرض غلام و بنده بودن پدرش قيمت كرد، و دو ثلث از قيمت آنرا به دو شريك مخاصم داد، و حكم به حريت طفل نمود، و آنرا از روى قرعه به يكى از ايشان فقط ملحق ساخت.

و اين قاعده عدل و انصاف در بسيارى از موارد به كار مى‏رود، همچون دو نفرى كه در ملكى و خانه‏اى نزاع داشته باشند، و هر يك از آن دو ادعاى شش دانگ خانه را براى خود كنند، و بينه (دو شاهد عدل) در ميان نباشد، و يا هر دو اقامه كنند، و ساير امارات ملكيت همچون يد و امثالها، هيچ در بين نباشد، و به طور كلى دو نفر شخص مدعى از تمام جهات يكسان باشند.در اين صورت بايد خانه را بين آن دو نفر تقسيم كرد: نصف به اين داد، و نصف به آن ديگر.و اين از مواردى است كه مخالفت قطعيه را بر موافقت احتماليه مقدم مى‏دارند، زيرا قطعا نصف اين خانه به شخص غير مالك داده شده است.و اگر با قرعه به يكى مى‏داديم، احتمال ملكيت صاحب قرعه وجود دارد، ولى معذلك قاعده عدل را بر قاعده قرعه مقدم مى‏دارند، ولى امير المؤمنين عليه السلام در ادعاى دو تن و يا سه تن در طفل واحد، نمى‏تواند حتى قاعده عدل و انصاف را در نسب جارى كند، و طفل رابه دو پدر و يا سه پدر الحاق نمايد، زيرا عقلا طبق مدارك علميه تحقيقيه ضروريه علوق از يك اسپرم صورت مى‏گيرد، و طبق احكام شرعيه الحاق طفل فقط به يك پدر از ضروريات است.فلهذا فرمود: شركاء متشاكسون اين شريكان صد در صد در مدعاى خود تضاد و تخالف دارند.و در اين فرض قاعده انصاف فقط در قرعه پياده مى‏شود، و نيز در پرداخت قيمت پسر بچه كنيز به حساب سهام شركاء صورت مى‏گيرد.(36)

و اين مرافعه در موردى بوده است كه مادر بچه كنيز بوده است، و طفل را داراى قيمت‏بايد فرض كرد، و گرنه در صورتى كه مادر طفل حره و آزاد باشد، ديگر براى پدرى كه از روى قرعه فرزندش مشخص شده است، غرامت قيمت‏براى مدعيان خود نخواهد بود.

مراد از حكم داودى كه در اين روايات آمده است، قضاوت به طريق الهام است، يعنى حضرت داود على نبينا و آله و عليه السلام در مرافعات با خبر گرفتن از ضمير خود به طور الهام حكم مى‏نمود، و اين طريق براى امير المؤمنين عليه السلام به دعاى پيامبر در هنگام اعزام به يمن تحقق پيدا كرد.

از جمله اين موارد، حكمى است كه شيخ مفيد در «ارشاد» آورده است كه: در زمان عمر، دو زن درباره كودكى مرافعه و تنازع كردند، هر يك از آن دو مى‏گفت: اين طفل را من زائيده‏ام، و بينه و شاهدى هم هيچكدام نداشتند، و غير از اين دو زن هم مدعى سومى در كار نبود.مطلب بر عمر مشگل شد، و به امير المؤمنين عليه السلام متوسل گشت.حضرت آن دو زن را طلبيدند، و هر چه آنها را موعظه كردند، و يا ترسانيدند، مؤثر نيفتاد، و بر نزاع و اختلاف خود اصرار مى‏ورزيدند.

چون حضرت ديدند ايشان بر تخاصم و تنازع خود پافشارى مى‏كنند، گفتند: اره‏اى براى من بياوريد! آن دو زن گفتند: اره براى چه مى‏خواهى؟ !

حضرت فرمود: براى آنكه اين بچه را با اره، به دو نصف كنم، و هر كدام از شما نصف خود را بردارد!

يكى از آن دو زن ساكت‏شد و ديگرى گفت: الله الله يا ابا الحسن اگر چاره‏اى جز اره كردن نيست، من اين طفل را به آن زن بخشيدم! حضرت فرمود: الله اكبر، اين طفل فرزند تست، نه از آن ديگرى! اگر از آن ديگرى بود شفقت و رقت مى‏آورد.در اين حال آن زن ديگر اعتراف كرد كه حق با زن اولى است و بچه متعلق به اوست.عمر اندوه و نگرانيش برطرف شد، و براى امير المؤمنين عليه السلام كه در قضاوت مشگل او را گشودند، دعاى خير نمود.(37)

اين روايت را ابن شهرآشوب آورده است، و در خاتمه آن اين جمله را اضافه دارد كه: و هذا حكم سليمان عليه السلام فى صغره(38) اين طرز از حكم، قضاوت سليمان پيامبر در صغر سن او بوده است.

سيد بن طاوس گويد: من بر نسخه اصلى از مجموع محمد بن حسين مرزبان كه به خط او بود واقف شدم، كه از شريح قاضى روايت كرده است، كه او مى‏گويد: من براى عمر بن خطاب قضاوت مى‏نمودم.روزى مردى به نزد من آمد و گفت: اى ابا امية! مردى در نزد من دو زن خود را به امانت گذارده است، يكى از آنها آزاد و داراى مهر است، و ديگرى كنيز.من از دو زن در خانه‏اى محافظت مى‏كردم، و امروز صبح مطلع شديم كه آن دو زن زائيده‏اند، يكى پسر و ديگرى دختر، وليكن هر يك از آن دو زن ادعا مى‏كنند كه پسر را من زائيده‏ام، و دختر را از خود نفى مى‏كنند.اينك تو ميان آنها قضاوت كن!

شريح مى‏گويد: در حل خصومت در اين مورد، من راهى را نمى‏دانستم، و به نزد عمر آمدم، و قصه را براى او بازگو كردم.عمر گفت: تو چطور بين آن دو حكومت كردى؟

من گفتم: اگر راه قضاوت را در ميان آنها مى‏دانستم، ديگر به نزد تو نمى‏آمدم!

عمر، جميع اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه حاضر بودند گرد آورد، و به من امر كرد تا داستان را براى آنها شرح دادم و با ايشان مشورت كرد.همگى متفقا گفتند: اين راجع به تست و راجع به شريح است.و ما در اين موضوع چيزى رانمى‏دانيم!

عمر گفت: و لكنى اعرف حيث مفزعها و اين منتزعها «و ليكن من مى‏دانم كه: ملجا و فريادرس اين مشگله كيست؟ و محل استخراج و گشودن معنى و راه حل فصل آن كجاست؟ !» .

گفتند: گويا على بن ابيطالب را در نظر دارى؟ ! گفت: آرى! ولى چگونه راه به او پيدا كنيم؟

گفتند: بفرست‏به نزد او تا حضور يابد!

گفت: لا، له شمخة من هاشم و اثرة من علم يؤتى لها و لا ياتى، و فى بيته يؤتى الحكم، فقوموا بنا اليه! «نه! براى على، عزت و بلندى در مقام و استقلال در شخصيتى است كه از هاشم ارث برده است، و بقيه و باقيمانده كانون علم است، بايد به سوى او رفت، و او نمى‏آيد، و در بيت او حكم وارد مى‏شود! شما ما را به نزد او ببريد!»

ما همه با هم حركت كرديم و به نزد امير المؤمنين عليه السلام آمديم، و ديدم او در خارج مدينه در باغى با بيل مشغول شخم زدن است، و اين آيه را مى‏خواند:

ا يحسب الانسان ان يترك سدى.(39)

«آيا انسان چنين مى‏پندارد كه يله و رها شده است، و در تحت عهده و مسئوليتى نيست؟»

و زار زار مى‏گريست، به او مهلت دادند تا آرام گرفت و پس از آن از او اذن خواستند كه ملاقات و گفتگو كنند.على عليه السلام به نزد آنها آمد در حاليكه بر تن او پيراهن نيمه‏آستينى بود،

و گفت: اى امير المؤمنين، چرا اينجا آمده‏اى؟ ! عمر گفت: قضيه‏اى براى ما پيدا شده است! گفت: چيست؟ عمر قصه را شرح داد. گفت: تو به چه حكم كردى؟

عمر گفت: من حكم اين مسئله را نمى‏دانستم! على خم شد، و از روى زمين چيزى را برداشت و گفت: حكم در اين مسئله از برداشتن اين چيز از زمين آسان‏تراست! آنگاه دو زن را احضار نمود، و ظرفى را طلبيد، و به يكى از آن دو زن داد، و گفت: شير خود را در اين بدوش! و آن زن شير خود را دوشيد، و سپس آن ظرف را وزن كرد، و آن ظرف را به ديگرى داد و گفت: شير خود را بدوش! و آن زن دوشيد و پس از آن، آن ظرف را وزن كرد، و به زنى كه شيرش سبك وزن‏تر بود گفت: دخترت را برگير! و به زنى كه شيرش سنگين‏تر بود گفت: پسرت را برگير! آنگاه رو به عمر كرد و گفت: آيا نمى‏دانى كه خداوند زن را از مرد پائين‏تر قرار داده است؟ و عقل و ميراث زن را از عقل و ميراث مرد پائين‏تر معين نموده است؟ همچنين است كه شير دختر از شير پسر سبكتر است!

عمر گفت: لقد ارادك الحق يا ابا الحسن و لكن قومك ابوا!

«اى ابو الحسن! حق متعال تو را براى خلافت و امامت‏خواسته بود، و ليكن قوم تو قريش نخواستند.»

على عليه السلام گفت: خفض عليك يا ابا حفص،

ان يوم الفصل كان ميقاتا.(40) و(41)

«اى ابو حفص! بر خودت سهل بگير! همانا روز قيامت در موقف حساب و جدائى حق از باطل، وعدگاه و زمان رسيدگى به امور است.»

و اين روايت را مختصرا ابن شهرآشوب، از قيس بن ربيع از جابر جعفى از تميم بن حزام اسدى روايت كرده است، و در پايان آن آورده است كه عمر گفت: اى ابو الحسن اين مطلب را از روى چه دليلى مى‏گويى؟

حضرت فرمود: به جهت آنكه خداوند حظ و بهره هر مردى را دو برابر زن قرار داده است،

للذكر مثل حظ الانثيين.(42)

آنگاه گويد: اين قاعده را اطباء، اساس‏براى تشخيص براى جنس مرد و زن قرار داده‏اند.(43)

نزاع دو مرد كه هر كدام مى‏گفتند: من آقا هستم و ديگرى غلام

كلينى در «كافى‏» ، و شيخ در «تهذيب‏» ، هر دو از على بن ابراهيم، از پدرش، از عبد الله بن عثمان، از مردى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده‏اند كه: در زمان خلافت على عليه السلام مردى از ناحيه جبل عازم حج‏بيت الله الحرام شد، و با خود غلامى را همراه آورد.در بين راه غلام مخالفتى كرد، و آقايش او را زد.غلام گفت: تو آقاى من نيستى! بلكه من آقاى تو هستم و تو غلام منى! و پيوسته در راه اين مشاجره ادامه داشت: اين آن را تهديد مى‏كرد، و آن اين را تهديد مى‏كرد، و هر كدام مى‏گفتند: اى دشمن خدا به همين حال باش، تا به كوفه وارد شويم، و من تو را به حضور امير المؤمنين عليه السلام ببرم!

چون داخل كوفه شدند، نزد امير المؤمنين عليه السلام آمدند، و آن مردى كه غلام را زده بود، گفت: اصلحك الله! اين مرد غلام من است، و در راه گناهى كرد، و من او را زدم، و او بر من جسته و ادعاى آقائى مى‏كند.

آن مرد ديگر نيز گفت: سوگند به خدا اين مرد غلام من است، پدرم او را با من فرستاده است، تا احكام حج را به من تعليم دهد، و اينك بر من جسته، و ادعا مى‏كند كه من غلام او هستم، تا مال مرا ببرد!

پيوسته و دائما اين قسم مى‏خورد، و آن قسم مى‏خورد، و اين آنرا تكذيب مى‏كرد، و آن اين را تكذيب مى‏نمود.

حضرت گفتند: برويد و امشب تا به صبح مهلت است، و از روى صدق وواقع با يكديگر كنار بيائيد، و فردا نزد من نيائيد مگر بر اصل صدق و درستى و حق.

چون صبح شد، امير المؤمنين عليه السلام به قنبر غلام خود فرمود: در ديوار دو سوراخ و شكاف درست كن - و حضرت چون صبح مى‏شد تا بعد از طلوع آفتاب به مقدارى كه خورشيد به درازاى يك نيزه از افق بالا آيد، به تسبيح مشغول مى‏شد - آن دو مرد آمدند و مردم اجتماع كردند و مى‏گفتند: قضيه‏اى براى امير المؤمنين پيشامد كرده است كه تا به حال نظير آن پيشامد نكرده است.و او از اين قضيه بيرون نمى‏آيد.(44)

حضرت به آنها فرمود: چه مى‏گوئيد؟ اين سوگند ياد كرد كه آن غلام من است و آن سوگند ياد كرد كه اين غلام من است.حضرت فرمود برخيزيد! من نمى‏بينم كه شما به حق تنازل كنيد، و بر صدق و راستى بگرويد! آنگاه به يكى از آنها گفت: سرت را در اين شكاف داخل كن! و پس از آن به ديگرى گفت: سرت را در آن شكاف داخل كن! در اين حال به قنبر فرمود: يا قنبر! شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بياور! آنگاه گفت: بشتاب و با عجله گردن غلام را بزن!

غلام سر خود را فورا به عقب كشيد، و ديگرى در شكاف باقى داشت.

على عليه السلام به غلام فرمود: مگر تو چنين نمى‏پنداشتى، كه غلام نيستى؟ !

گفت: آرى وليكن اين آقايم مرا زد، و بر من تعدى كرد.حضرت از مولايش عهد و ميثاق با سوگند گرفتند كه از اين به بعد او را نزند، و او را به وى سپردند.(45)

دو نفر كه در قيمت هشت گرده نان، در حق خود نزاع داشتند

شيخ مفيد از حسن بن محبوب از عبد الرحمن بن حجاج روايت مى‏كند كه: او مى‏گفت: شنيدم از ابن ابى ليلى كه مى‏گفت: امير المؤمنين عليه السلام در قضيه‏اى به طورى قضاوت كرد كه بر آن حضرت هيچكس سبقت نگرفته بود:

داستان از اين قرار است كه دو نفر در سفرى كه بودند با هم مصاحبت داشتند، نشستند تا نهار بخورند، يكى از آنها پنج رغيف (گرده نان) بيرون آورد، و ديگرى سه رغيف.در اين حال مردى بر ايشان عبور كرد و سلام كرد.اينها به او گفتند: بفرمائيد نهار بخوريد! و او نشست، و با آنها مشغول خوردن شد، و چون از خوردن بپرداخت، هشت در هم نزد آنها افكند و گفت: اين عوض آن طعامى است كه من از شما خوردم.

آن دو نفر در تقسيم اين هشت درهم، مرافعه كردند.آن كه سه رغيف نان داشت مى‏گفت: بايد بين ما به تساوى قسمت‏شود.و آنكه پنج رغيف داشت مى‏گفت: بايد پنج درهم به من برسد و به تو كه سه رغيف داشته‏اى سه درهم.نزاع خود را به نزد امير المؤمنين عليه السلام بردند، و شرح ماجرا را گفتند.

حضرت به آن دو نفر گفت: در اين نزاع، پستى و دنائت است، و خصومت در آن نيكو نيست، و صلح بهتر است.

صاحب سه گرده نان گفت: من ابدا راضى به صلح نخواهم شد مگر آنكه به مر قضاء (عين واقع امر) در ميان ما حكم كنى!

امير المؤمنين عليه السلام گفتند: اينك كه تو حاضر به مصالحه نيستى مگر به حقيقت و واقع امر، پس براى تو يك درهم است، و براى رفيق تو هفت درهم! آن مرد گفت: سبحان الله چگونه حكم اين مسئله اينطور مى‏شود؟

امير المؤمنين عليه السلام گفتند: من تو را از اين حكم آگاه مى‏كنم! آيا براى تو سه رغيف نبود؟ گفت: آرى، و براى رفيقت پنج رغيف نبود؟ گفت: آرى!

حضرت فرمود: بنابراين مجموع اين مقدار بيست و چهار ثلث نان مى‏شود.از اين مقدار تو هشت ثلث‏خورده‏اى! رفيقت هم هشت ثلث، و ميهمان هم هشت ثلث! و چون او هشت درهم داده است‏حق رفيق تو هفت درهم، و براى تو يك درهم است.آن دو مرد در اين قضيه بصيرت يافتند و از منازعه رفع يد نموده ومنصرف شدند.(46)

منظور حضرت اين است كه: رفيق تو كه پانزده ثلث از رغيف داشته، و هشت ثلث را خودش خورده است، هفت ثلث از رغيف خود را به مهمان داده و مستحق هفت درهم است، و تو كه نه ثلث رغيف داشته، و هشت ثلثش را خورده‏اى! پس از نان خودت فقط يك لث‏به مهمان داده‏اى و مستحق يك درهم از هشت درهم هستى!

اين داستان را كلينى با دو سند: اول از محمد بن يحيى از احمد بن محمد، و دوم از على بن ابراهيم، از پدرش، جميعا از ابن محبوب از عبد الرحمن بن حجاج از ابن ابى ليلى روايت مى‏كند كه او به اصحاب خود اين قضيه را حكايت مى‏كرد.(47)

و شيخ طوسى با سند اول كلينى، به همين نهج آنرا روايت كرده است.(48)

و از عامه ابن عبد البر در «استيعاب‏» ، از شيخ خود ابو الاصبع: عيسى بن سعد بن سعيد مقرى، يكى از معلمين قرآن، از حسن بن احمد بن محمد بن قاسم مقرى كه بر او در منزلش قرائت كرده بود در بغداد، از ابو بكر احمد بن [يحيى بن] موسى بن عباس بن مجاهد مقرى در مسجد خود، از عباس بن محمد دورى، از يحيى بن معين، از ابو بكر بن عياش از عاصم از زر بن حبيش روايت كرده است: كه دو نفر براى نهار خوردن نشستند.و آنگاه اين قضيه را مفصل با تفصيلى طولانى‏تر از آنچه ما در اينجا از «ارشاد» نقل كرديم ذكر كرده است.(49)

بايد دانست رواياتى كه ما از كلينى و شيخ در «كافى‏» و «تهذيب‏» در اين‏قضيه آورديم همگى صحيح السند است.و روايت مفيد در «ارشاد» از ابن - ابى ليلى: قاضى و مفتى كوفه در زمان حضرت صادق عليه السلام بوده و او با ابو حنيفه و سليمان بن مهران اعمش (شيعى و فقيه نادر آن زمان) بحث‏هائى داشته است، و همان كسى است كه اخيرا ديديم حضرت صادق عليه السلام در مسجد مدينه به علت اخذ فتاواى ابو بكر و عمر به او شديدا اعتراض كردند، به طوريكه در پاسخ فرو ماند، و چهره‏اش زرد شد.

و عجيب اينجاست كه خود اين مرد از عمر روايت مى‏كند كه گفت: على اقضانا چنانكه ابن عبد البر، از عبد الوارث بن سفيان، از قاسم بن اصبغ، از ابو بكر احمد بن زهير، از ابو خيثمه، از ابو سلمه تبوذكى، از عبد الواحد بن زياد، از ابو فروه روايت مى‏كند كه گفت: شنيدم از عبد الرحمن بن ابى ليلى كه مى‏گفت: قال عمر (رضى الله عنه) : على اقضانا(50) «على استوارترين و راستين‏ترين مردى است كه در ميان ما قضاوت‏هاى او با واقع مطابقت دارد، و در اين امر ماهرتر و چيره‏دست‏تر است.»

و توضيح اين مسئله آن است كه حضرت بين تعداد آنها كه 3 بوده، و بين 8 رغيف، و 8 درهم، مخرج مشترك گرفته‏اند كه 24 مى‏شود.آنوقت مشخص كرده‏اند كه از اين عدد هر يك 8 واحد خورده‏اند، و صاحب 5 رغيف كه 15 واحد مى‏شود، 7 واحد از سهم خود را به ميهمان داده است.و صاحب سه رغيف كه 9 واحد مى‏شود، 1 واحد به ميهمان داده است، فلهذا بايد 7 درهم به آن و 1 درهم به اين برسد.

مرحوم سيد محسن امين عاملى از كتاب «عجائب احكام امير المؤمنين على بن ابيطالب‏» (صلوات الله عليه) نوشته ابراهيم بن هاشم نقل كرده است كه: ابراهيم بن هاشم، از نوفلى، از سكونى، از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، على را به يمن فرستادند، و در آنجا زبيه(51) اى بود كه شيرى در آنجا افتاد.صبحگاهان مردم به تماشا رفته، و براى ديدن شير تزاحم مى‏كردند: و يكديگر را در اطراف زبيه هل مى‏دادند، و براى مجال ديدن خود، آنها را با دست دفع مى‏كردند و كنار مى‏زدند.

در اين حال يك مرد در زبيه سقوط كرد، و دست‏خود را به كسى كه پهلوى او بود آويزان نمود.و آن كس نيز دست‏خود را به كسى كه در كنارش بود آويزان كرد، و او نيز، همچنين به ديگرى، تا چهار نفر در زبيه افتادند، و شير همگى را مجروح كرده و كشت.در اين حال مردى دست‏به حربه برد و شير را كشت.و چون آن چهار نفر را از زبيه بيرون كشيدند، همگى مرده بودند.

اقوام و خويشاوندان آن سه مرد ديگر، به نزد خويشاوندان مرد اول كه سقوط كرده بود، و بالاخره به سه نفر خود را آويزان نموده بود رفته، و به آنها گفتند: ديه و پول خون اين سه نفرى را كه خويشاوند شما هلاك كرده است، بايد به ما بدهيد! زيرا اگر نبود، اين سه نفر به زبيه فرو نمى‏افتادند.

خويشان اولى گفتند: خويش ما به يك نفر خود را چسبانيده و آويزان كرده است، و ما فقط ديه او را مى‏دهيم.و كار به نزاع و اختلاف كشيده شد، تابه جائيكه قصد كشتن يكديگر را كردند.مردى در آن ميان فرياد زد: امير المؤمنين از شما دور نيست! چرا به نزد وى نمى‏رويد؟ نزد حضرت آمدند.حضرت آنها را از منازعه و جنگ ملامت كرد، و خشم خود را ابراز نمود، و فرمود: خود را نكشيد در حاليكه رسول خدا حيات دارد! و من در ميان شما مى‏باشم! زيرا در صورت قتال و كشتار، بيش از مقدارى كه بر سر آن اختلاف داريد، خواهيد كشت.

چون اين مطلب را از آن حضرت شنيدند، آرام شدند و به استقامت و تحمل حاضر شدند.

امير المؤمنين عليه السلام فرمود: من در ميان شما حكمى مى‏كنم، اگر آن را پذيرفتيد كه همان نافذ است، و گرنه اين حكم مانع تجاوز متعدى و متجاوز مى‏شود، و براى او حق قتال و يا اخذ ديه نمى‏گذارد، تا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات كنيد! و از او بپرسيد؟ و او از من به قضاوت سزاوارتر است.ايشان راضى شدند.

حضرت امر كرد: از قبايل و اقوام كسانى كه در اطراف زبيه براى مشاهده گرد آمده بودند، يك ديه كامل، و نصف ديه، و ثلث ديه، و ربع ديه، جمع‏آورى كنند.آنگاه به اهل و ورثه اولين نفرى كه سقوط كرده بود، ربع ديه را داد، به جهت آنكه در بالاى او سه نفر هلاك شده‏اند، و به اهل دومى كه پهلوى اولى بود، ثلث ديه را داد، به جهت آنكه در بالاى او دو نفر هلاك شده‏اند، و به اهل سومى نصف ديه را داد، به جهت آنكه در بالاى او يك نفر هلاك شده است.و به نفر چهارمى يك ديه كامل را داد، به جهت آنكه در بالاى او كسى هلاك نشده است.

بعضى از آنها به اين قضاوت خشنود شدند، و بعضى ناخشنود، حضرت به آنها گفت: اينك شما به اين حكمى كه نمودم تمسك كنيد، تا به نزد رسول الله برويد، و او حاكم و قاضى در ميان شما باشد!

آنها در موقف حج در مكه مكرمه با رسول خدا برخورد كردند، و با هيجان به حضورش رفته، و داستان را بازگو كردند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بردى را كه بر دوش داشت، به خود پيچيد، و گفت: من انشاء الله اينك در ميان شما حكم مى‏كنم! مردى از آن جماعت صدا زد: على بن‏ابيطالب در ميان ما حكم نموده است! رسول خدا گفت: حكم او چه بوده است؟ !

به آن حضرت حكم على را گفتند.حضرت فرمود: حكم همينطورى است كه على كرده است.و همگى راضى شدند.(52)

توضيح و بيان اين مسئله آنستكه چون سقوط اين چهار نفر به علت تزاحم و تدافع و تصادم تماشاچيان بوده است، بايد ديه مقتولين را عصبة (يعنى اقوام پدرى(53)ايشان بپردازند، و ليكن چون اولى در سقوط و قتل سه نفر ديگر شريك بوده است فقط يك ربع ديه به او مى‏دهند.و سه ربع ديگرش به واسطه اقدام خود در سقوط بقيه ساقط مى‏شود.و چون دومى در سقوط دو نفر ديگر شريك بوده است فقط يك ثلث ديه به او مى‏دهند، و دو ثلث ديگرش به واسطه اقدام خود ساقط مى‏شود.و چون سومى در سقوط يك نفر دخيل بوده است، به او نصف ديه مى‏دهند، و نصفش به اقدام خود در قتل چهارمى ساقط مى‏گردد.اما چهارمى كه در سقوط و كشتن كسى دخالتى نداشته است، بايد به او يك ديه كامل داد.

و از آنچه گفته شد، به دست مى‏آيد كه: اين سه نفر كه هر يك خود را به ديگرى آويزان نموده‏اند، نه در اين چسبانيدن و آويزان شدن كاملا آزاد و مختار بوده‏اند، و نه به طور كلى مضطر و مسلوب الاختيار.

زيرا، اگر آزاد بوده‏اند، و حالت آنها توام با اراده و اختيار قطعى بوده است، بايد اولى به دومى يك ديه كامل بدهد، زيرا خود تنها مؤثر در قتل و سقوط او بوده است.و بايد دومى به سومى نيز يك ديه كامل بدهد.و نيز سومى به چهارمى.و در نتيجه اولى و دومى و سومى كه هم قاتل و هم مقتول بوده‏اند در حقيقت چيزى از آنها گرفته نشده و به آنها هم داده نشده است، و در نتيجه حساب آنكه فقط به چهارمى يك ديه پرداخت‏شده است.

بدين ترتيب كه فقط اولى كه سقوط كرده بايد ديه‏اش به عهده خويشان تماشاچيان باشد، ولى چون خود او ديه را كه مى‏گيرد، بايد به چهارمى بدهد، در حقيقت اقوام تماشاچيان فقط يك ديه به چهارمى پرداخته‏اند.

و اگر اين سه نفر اول آزاد نبودند، و به تمام معنى الكلمه حكم آلت را در تعليق و چسباندن خود داشته‏اند، در اين صورت بايد اقوام ناظران چهار ديه كامل به ورثه و اهل اين چهار مقتول ادا كنند.

اما اين حالت‏ها در مواقع اينگونه خطرها را نه مى‏توان اضطرارى گفت، و نه اختيارى.بلكه حالتى است تؤام با اختيار و اضطرار، و آميخته از اراده و سلب اراده.فلهذا سه نفر اول مشتركا در قتل چهارمى، و دو نفر اول مشتركا در قتل سومى، و نفر اول شريك در قتل دومى بوده است.فلهذا امير المؤمنين عليه السلام به چهارمى كه در سقوط و كشتن كسى مدخليت نداشته است، حكم به يك ديه كامل كرده‏اند، و به سومى كه در قتل يكنفر يعنى چهارمى شريك بوده است، حكم به نصف ديه، يعنى نصف ديگرش به واسطه اقدام خود در قتل چهارمى ساقط مى‏شود، و براى دومى كه در قتل دو نفر شركت داشته است، حكم به ثلث نموده‏اند، يعنى دو ثلث ديگرش به علت اقدام در سقوط سومى و چهارمى ساقط مى‏شود، و براى اولى كه در قتل سه نفر شريك بوده است، حكم به ربع نموده‏اند و سه ربعش ساقط مى‏شود.

و اين كيفيت ديه كامل و تنصيف و تثليث و تربيع از اينجا به دست آمده است.

و به همين منوال اگر فرض كنيم: آنها كه سقوط كرده‏اند، پنج نفر بوده‏اند، بايد به پنجمى يك ديه كامل، و به چهارمى 2/1، و به سومى 3/1 و به دومى 4/1، و به اولى 5/1 داده شود.و هكذا الامر در صورتى كه افراد سقوط كرده بسيار باشند، مثلا اگر 10 نفر باشند بايد به دهمى 10/10 يعنى يك ديه، و به‏نهمى 2/1، و به هشتمى 3/1، و به هفتمى 4/1، و به ششمى 5/1، و به پنجمى 6/1، و به چهارمى 7/1، و به سيمى 8/1، و به دومى 9/1، و به اولى 10/1 داده شود.و مثلا اگر پنجاه نفر بودند بايد به پنجاهمى يك ديه 10/10، و به چهل و نهمى 2/1، و همينطور تا برسد به اولى كه 50/1 از ديه را بايد به او بپردازند.

بارى اين روايت را بدينگونه علمآء خاصه و عامه در كتب خود آورده‏اند، اما از خاصه، كلينى و شيخ طوسى و شهيدين و صاحب جواهر و غيرهم.

و اما از عامه ابن كثير دمشقى، و سبط ابن جوزى(54)و محب الدين طبرى(55)و غيرهم.

از خاصه كلينى و شيخ آنرا از سهل بن زياد از محمد بن حسن بن شمون از عبد الله بن عبد الرحمن اصم از مسمع بن عبد الملك از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده‏اند.(56)

و در «جواهر» (57)و «شرح لمعه‏» (58)به واسطه عامى بودن سهل، و غالى بودن شمون، و ضعيف شمردن اصم، آنرا ضعيف شمرده‏اند.

از عامه ابن كثير آنرا با دو سند، از احمد بن حنبل يكى از ابو سعيد از اسرائيل از سماك از حنش، و ديگرى از وكيع از حماد بن سلمه از سماك از حرب از حنش از حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام روايت مى‏كند.(59)

و ابن شهرآشوب از احمد بن حنبل، و احمد بن منيع، در «امالى‏» خود با اسنادشان به حماد بن سلمه از سماك از حبيش بن معتمر روايت مى‏كند، ولى درعبارت حديث، لفظ روايت محمد بن قيس را آورده است.(60)

و روايت محمد بن قيس، روايت مشهورى است كه فقهآء آنرا صحيح دانسته و در كتب خود آورده‏اند.

و عين عبارت اين روايت را شيخ مفيد در «ارشاد» ذكر كرده است كه:

در هنگامى كه امير المؤمنين عليه السلام در يمن بودند، براى قضاوت و محاكمه به ايشان خبر زبيه‏اى را آوردند كه براى صيد كردن شير حفر نموده بودند، و شير در آن افتاد.و چاشتگاهان مردم براى تماشاى آن حاضر شدند.بر لب اين حفره مردى ايستاده بود كه قدمش لغزيد، و خود را به ديگرى گرفت، و ديگرى به سومى، و سومى به چهارمى خود را گرفت.همگى در زبيه افتادند.شير همه را خرد كرد و شكست، و هلاك شدند.

امير المؤمنين حكم كرد كه: اولين كسى كه افتاده است، شكار شير بوده است (و چيزى از ديه به او داده نمى‏شود) وليكن بر عهده اوست كه ثلث ديه را به دومى بدهد، و بر عهده دومى است كه دو ثلث ديه را به سومى بدهد، و بر عهده سومى است كه يك ديه كامل را به چهارمى بدهد.

خبر اين واقعه چون به رسول الله صلى الله عليه و آله رسيد، گفتند: لقد قضى ابو الحسن فيهم بقضآء الله عز و جل فوق عرشه(61)«حقا و تحقيقا ابو الحسن به حكم خداوند عز و جل كه در بالاى عرش خود قرار دارد، حكم كرده است.»

و اين روايت را محمدين ثلاثه (كلينى و صدوق و شيخ طوسى) از حسين بن سعيد، از نضر، از عاصم، از محمد بن قيس از حضرت ابى جعفر امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده‏اند.(62)

و ليكن در عبارت آنها اينطور است كه: غرم اهله ثلث الدية لاهل الثانى، و غرم اهل الثانى لاهل الثالث ثلثى الدية، و غرم اهل الثالث لاهل الرابع دية‏كاملة.

«يعنى ديه و غرامت مقتول دوم را بايد اهل مقتول اول بپردازند، و غرامت مقتول سوم را بايد اهل مقتول دوم بپردازند، و غرامت مقتول چهارم را بايد اهل مقتول سوم بپردازند.»

و همين عبارت ابن شهرآشوب است كه در دو جاى از «مناقب‏» آورده است.(63)

و اين روايت صحيح السند است، و گفتار شهيد ثانى در «الروضة البهية‏» «شرح لمعه‏» كه محمد بن قيس مشترك است، مردود ست‏به گفتار شيخ محمد حسن نجفى در «جواهر» كه: اين محمد بن قيس ثقه است، به قرينه اينكه عاصم از او روايت مى‏كند.(64)

و اختلاف مضمون اين روايت‏با روايت‏سابق آشكار است، زيرا اولا در روايت‏سابق است كه به واسطه ازدحام جمعيت و تدافع حاصل در ميان آنها اولى سقوط كرد، و در اين روايت است كه به سبب لغزش پاى او در حفيره افتاد.فلهذا بعضى همچون سيد محسن جبل عاملى گفته‏اند: ظاهرا اين دو روايت، راجع به‏دو قضيه است.(65)و اين احتمال در نهايت‏بعد است.و آنچه ظاهر است اختلاف در بيان كيفيت وقوع حادثه و در بيان حكم است.و على كل تقدير، در اين روايت، وقوع اول را به لغزش پاى خودش منوط كرده است، و آنرا فريسه و شكار شير قرار داده است، و چون در قتل او كسى دخالت نداشته است، ديه‏اى به او نمى‏رسد.

اما دومى را اولى كشته است، و او نيز در كشتن سومى و چهارمى دخالت داشته است.بنابراين ديه‏اى كه بايد به او برسد سه قسمت مى‏شود: بر دومى و سومى و چهارمى، زيرا از ديه خود بر حسب مقدارى كه بر او جنايت وارد شده است، سهم مى‏برد.و اما سومى را دو نفر كشته‏اند: اولى و دومى.و او فقط يك نفر را كه چهارمى باشد، كشته است.بنابراين از ديه‏اى كه به او بايد برسد، دو ثلث‏حق دارد.و اما چهارمى را سه نفر قبلى كشته‏اند، و بايد يك ديه كامل به او بدهند.

و به بيان ديگر: ديه چهارمى بر عهده سه نفر قبلى است‏به طور مساوى، زيرا هر سه نفر در قتل او مشترك بوده‏اند.و ديه سومى بر عهده دو نفر قبلى است، زيرا هر دو نفر اولى و دومى در قتل او سهيم بوده‏اند، و ديه دومى تماما بر عهده اولى است، زيرا تنها در قتل او تاثير داشته است.اما چون دومى در كشتن سومى و چهارمى دخيل بوده است، ديه‏اى را كه اولى به او مى‏دهد، ثلث است.و چون سومى در كشتن چهارمى فقط مؤثر بوده است، ديه‏اى كه به او داده مى‏شود، دو ثلث است، زيرا از دو ناحيه اولى و دومى جنايت ديده است، و به يك ناحيه چهارمى جنايت رسانيده است.و چون چهارمى در كشتن كسى مؤثر نبوده، و خود از سه ناحيه جنايت ديده است، بايد سه ثلث ديه، يعنى يك ديه كامل به او داده شود.پس در حقيقت چهارمى ديه خود را از سه نفر مشتركا اخذ مى‏كند، زيرا مآل كلام امام آنستكه: ثلثى را كه اولى به دومى مى‏دهد، او هم از خود يك ثلث روى آن مى‏گذارد، و دو ثلث‏به سومى مى‏دهد، و سومى هم از خود يك ثلث‏روى آن مى‏گذارد، و يك ديه كامل به چهارمى مى‏دهد.

اشكالى كه هست آنستكه: از جنايتى كه اولى بر دومى و سومى و چهارمى، و جنايتى كه دومى بر سومى و چهارمى، و جنايتى كه سومى بر چهارمى وارد كرده است نبايد چيزى از ديه‏اى را كه بايد بپردازند، كم شود.و به طور كلى هر كسى كه به ديگرى جنايتى وارد كرده است، چنانچه خودش مورد جنايت ديگرى واقع شود، نبايد چيزى از ديه‏اى را كه قاتل بايد به او بپردازد، ساقط شود. يعنى مثلا دومى جنايتى كرده است، و دو نفر بعدى خود را به حفره و كشتار كشانده است، اين جنايت او، به ديه قاتل او كه اولى است چه ربطى دارد؟

قاتل او كه اولى است‏بايد تمام ديه خود را به او بپردازد، و جنايت او به دو نفر بعدى در جاى خود باقى است، و بايد از عهده برآيد.

و اين اشكال بنابر فرض اين روايت است كه غرامت را متوجه اهل قاتل يعنى عصبه و عاقله نموده است.در اين صورت عاقله هر قاتلى بايد ديه را به ورثه مقتول بپردازد، و كسر و انكسار صورت نخواهد گرفت.در «جواهر» گويد: فلهذا از بعضى از كتب اسماعيليه نقل شده است كه: تمام ديه‏ها را بر عهده كسى كه حفره را حفر كرده است قرار داده‏اند، و از مسند احمد حنبل از سماك از حبشى وارد است كه آن حضرت فرمود: از قبايل و اقوام كسانى كه زبيه را حفر كرده‏اند، ربع ديه و ثلث ديه و نصف ديه و يك ديه كامل جمع‏آورى كنيد.(66)

ولى به هر حال بعد از تحقق قضاوت امير المؤمنين عليه السلام در يمن راجع به زبيه شير، و وقوع چهار نفر و امضاى رسول الله كه هيچ از نقطه نظر تاريخ و حديث جاى ترديد نيست، نمى‏توان به اين روايت‏حتى به طريق صحيح آن كه از محمد بن قيس وارد شده است، عمل ننمود، و به واسطه اين اشكال كه آنرا مخالف اصول مى‏كند، آنرا طرح كرد.

بايد در اين مورد و مشابه آن بدان عمل كرد، همانطور كه در «جواهر» گفته است: عمل به آن در بين علماء مشهور است، چه در كتب خاصه و چه در كتب‏عامه، بلكه در «روضه‏» عمل به آنرا نسبت‏به اكثر فقهآء داده است، و در «نافع‏» گفته است: فتواى اصحاب بر آن است، و در «نكت نهايه و تنقيح‏» تصريح بر عمل اصحاب به آن نموده‏اند.(67)

و بر همين نهج اگر فرض كنيم: تعداد سقوط كنندگان پنج‏نفر بوده‏اند، بايد اهل اولى 4/1 ديه به اهل دومى بدهد.و اهل دومى 4/2 ديه به سومى، و اهل سومى 4/3 ديه به چهارمى، و اهل چهارمى 4/4 ديه يعنى يك ديه كامل به اهل پنجمى بدهند.و اگر مثلا تعدادشان ده نفر باشد، بايد اهل اولى 9/1 ديه به دومى، و اهل دومى 9/2 ديه به سومى، و همينطور تا برسد به اهل هشتمى كه بايد 9/8 ديه به نهمى بدهد، و اهل نهمى بايد 9/9 ديه (ديه كامل) به اهل دهمى پرداخت نمايند.

و اگر فرضا پنجاه نفر باشند، بايد اهل اولى 49/1 ديه به دومى، و اهل دومى 49/2 به سومى و همينطور تا اهل چهل و نهمى كه بايد 49/49 ديه به اهل پنجاهمى بدهد.

و همچنين است اگر تعداد ساقط شدگان كمتر از چهار تن باشد.مثلا اگر سه تن بوده باشند، بايد اهل اولى 2/1 ديه به اهل دومى، و اهل دومى 2/2 به سومى بپردازد.

بايد دانست كه در اصل كلى و ملاك و فلسفه حكم وارد در روايت مسمع بن عبد الملك، و روايت محمد بن قيس، خلافى نيست، و هر دو يك حكم كلى را بيان مى‏كنند كه: ديه جنايت‏بايد بر حسب سهام جنايت تقسيم شود.و به هر كدام از مقتولين كه ديه داده مى‏شود، به همان مقدارى كه در قتل ديگرى شريك بوده‏اند از سهام آنها ساقط مى‏شود.

غاية الامر در روايت مسمع، غرامت را بر صاحب حفيره، و يا بر خود سقوط كنندگان قرار نداده، بلكه بر اثر ازدحام و تدافع ناظران شمرده، و ديه را از اهل ايشان قرار داده است، و در روايت محمد بن قيس، سقوط اولى را ناشى ازمسامحه خود او شمرده، فلهذا آنرا فريسه اسد دانسته، و سقوط بقيه را مستند به جذب و كشش افراد قبلى شمرده، و آنها را در جنايت مؤثر دانسته است.ولى در هر حال ديه‏اى كه مى‏پردازند بعد از كسر جنايتى است كه مجنى عليه بر ديگرى وارد كرده است.و مقدار آن نيز در هر دو روايت‏بر اين اساس معين شده است.

و اينگونه تعلق غرامت‏ها بر عاقله است، يا عاقله ازدحام‏كنندگان، و يا عاقله ساقط شوندگان بنابر دو روايت، زيرا همانطور كه ذكر شد اينگونه آويزان‏شدن‏ها و كشيدن‏ها بدون شعور و از روى دهشت و وحشت صورت مى‏گيرد، بدون عمد مانند شخص خواب كه بر پشت‏برمى‏گردد، و خطاء جنايتى وارد مى‏كند، كه نه عمد است و نه شبيه به عمد.آنها را بايد از جنايات خطائى، و ديه را بر عاقله معين كرد، همچنانكه در دو روايت ذكر شده است.