امام شناسى ، جلد یازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۷ -


ابو بكر و عمر معناى اب را نمى‏دانستند

شيخ مفيد آورده است كه: از ابو بكر درباره گفتار خداى تعالى:

و فاكهة و ابا

سؤال شد، و معناى اب را در قرآن نمى‏دانست، و گفت: اى سماء تظلنى ام اى ارض تقلنى ام كيف اصنع ان قلت فى كتاب الله تعالى بما لا اعلم؟ ! اما الفاكهة فنعرفها، و اما الاب فالله اعلم به.

«اگر من از روى راى خود در كتاب خداى تعالى چيزى را بگويم كه نمى‏دانم، در اين صورت كدام آسمان بر سر من سايه مى‏افكند؟ يا كدام زمين مرا بر روى خود مى‏كشد؟ يا چكار كنم؟ و چه چاره انديشم؟ ما معناى فاكهة را مى‏دانيم، و معناى اب را خدا داناتر است.»

چون سخن او را در اين باب به امير المؤمنين عليه السلام رساندند، گفت:

يا سبحان الله اما علم ان الاب هو الكلاء و المرعى، و ان قوله تعالى: و فاكهة و ابا اعتداد من الله تعالى بانعامه على خلقه بما غذاهم به و خلقه لهم و لانعامهم مما تحيى به انفسهم و تقوم به اجسادهم.(142)

«اى سبحان الله! آيا او ندانست كه اب عبارت است از علف و گياه بهائم؟

و اين كه گفتار خداى تعالى كه مى‏گويد:

و فاكهة و ابا

عنايت و مرحمت و اعتنائى است كه: خداوند تعالى بر خلق خودش نموده، كه با نعمت دادن به آنها به غذائى كه به آنها مى‏دهد، و از براى آنها و چارپايانشان تهيه و ايجاد كرده، از آنچه را كه به واسطه آن نفوسشان زنده مى‏شود، و اجسادشان نيرو مى‏گيرد، آنها را مورد نظر خود قرار داده است؟»

و ابن شهرآشوب صدر اين حديث را كه راجع به ابو بكر است، از فتاواى جاحظ، و از تفسير ثعلبى ذكر كرده، و ذيل آنرا كه راجع به گفتار امير المؤمنين عليه السلام از روايات اهل البيت عليهم السلام آورده است.(143)

بزرگان علماى تفسير از خاصه و عامه در تفسير معناى اب از سوره عبس ابن روايت را در عدم فهم معناى آن از ابو بكر روايت و سيوطى(148) روايت نموده‏اند كه علاوه بر آنكه ابو بكر معناى اب را نمى‏دانست، و به آن عبارت مذكور لب گشود، عمر نيز نمى‏دانست، و در فراز منبر چون اين آيه را قرآئت كرد، اعتراف به جهل خود نموده و تصريح كرد كه: دنبال معناى اب گشتن، تكلف در قرآن است، و ما مامور نيستيم كه معناى آنرا بدانيم.آنچه را كه از قرآن معنايش را مى‏دانيد عمل كنيد، و آنچه را كه نمى‏دانيد معناى آنرا به خدا واگذار كنيد! و ما در اينجا عين الفاظ سيوطى را مى‏آوريم:

ابو عبيده در فضائل خود، و عبد بن حميد از ابراهيم تميمى روايت كرده‏اند كه: از ابو بكر درباره گفتار خداوند: و ابا سؤال شد، او گفت: اى سماء تظلنى، و اى ارض تقلنى اذا قلت فى كتاب الله ما لا اعلم؟ و سعيد بن منصور، و ابن جرير، و ابن سعد، و عبد بن حميد، و ابن منذر، و ابن مردويه، و بيهقى در «شعب الايمان‏» ، و خطيب، و حاكم با تصحيحى كه از حديث كرده است‏يعنى آنرا صحيح شمرده، از انس تخريج كرده‏اند كه: عمر در بالاى منبر اين آيه را قرآئت كرد: فانبتنا فيها حبا و عنبا و قضبا الى قوله و ابا، قال: كل هذا قد عرفناه، فما الاب؟ ثم رفض عصا كانت فى يده، فقال: هذا لعمر الله هو التكلف فما عليك ان لا تدرى ما الاب، اتبعوا ما بين لكم هداه من الكتاب فاعملوا به، و مالم تعرفوه فكلوه الى ربه!

«(بايد انسان نظرى به طعام خود كند، كه ما آب باران را از آسمان فرو ريختيم، و سپس زمين را براى رشد نباتات شكافتيم)، و آنگاه حبوبات، و انگور، و سبزيجات تر و تازه‏اى كه مرتبا چيده مى‏شوند، و پس از آن دوباره مى‏رويند، و درخت زيتون، و درخت‏ خرما، و باغهائى كه از درختان انبوه سرشار شده است، و ميوه‏جات، و علف و گياه بهائم را در آن كاشتيم (تا اينكه براى شما و براى چهارپايانتان متاعى بوده باشد)» .(149)

پس از قرآئت اين آيات عمر گفت: تمام اينهائى كه خداوند نام برد، ما آنها را فهميديم، اما اب چه معنى دارد؟ و سپس عصائى را كه در دست داشت‏به زمين پرت كرد و گفت: دانستن معناى اب سوگند به خدا تكلف است، مؤاخذه و تعهدى بر تو نيست كه معناى اب را ندانى!

شما مردم از كتاب خدا آنچه را كه ارشاد و هدايتش بيان شده است از آن پيروى كنيد، و بدان عمل كنيد! و آنچه را كه نمى‏دانيد، و نمى‏شناسيد معنى و واقعيتش را به پروردگارش بسپاريد!

و حاكم در «مستدرك‏» فقط به ذكر روايت وارده از عمر در ندانستن معناى اب و نهى از تكلف در قرآن اكتفا كرده، و با سند متصل خود از انس بن مالك اين حديث را از عمر روايت مى‏كند، و پس از آن مى‏گويد: اين حديث‏بر شرط شيخين صحيح است و آنرا تخريج نكرده‏اند.(150)

سيوطى پس از روايت دو حديث مذكور از ابو بكر و عمر، همچنين روايت مى‏كند از عبد بن حميد، و ابن الانبارى در «مصاحف‏» ، از انس كه چون عمر آيه

و فاكهة و ابا

را قرائت كرد گفت: فاكهة معنايش را دانسته‏ايم، اب چيست؟ و سپس گفت: مه نهينا عن التكلف(151)و(152)آرام بگير! ما را از تكلف منع كرده‏اند.(153)

و نيز سيوطى از عبد بن حميد، از عبد الرحمن بن يزيد، تخريج كرده است كه: مردى از عمر از آيه و ابا پرسيد، و سپس چون عمر ديد ايشان در اين‏باره گفتگو دارند، با تازيانه دستى به آنها حمله كرد.(154)

علامه فقيد آية الله طباطبائى رضوان الله عليه، پس از نقل اين احاديث از تفسير «الدر المنثور» در ذيل حديث اخير گفته‏اند: حمله كردن با شلاق بر آنها، مبتنى بر منعى است كه آنها از بحث در معارف كتاب خدا نموده بودند، حتى از تفسير الفاظ آن.(155)

بارى از تفريع

متاعا لكم و لانعامكم

بر آيات سابقه بر آن نيز روشن است كه اب بايد معناى خوراك چهارپايان، از گوسفند و گاو و شتر، همچون علف و گياه مختص به بهائم باشد، مثل كاه و يونجه و علفهاى بيابانى و خودرو.زيرا پس از شمردن نباتات روى زمين از حب، و انگور، و سبزيجات دستچين (همچون تره و جعفرى و شود و امثالها) و زيتون، و خرما، و انواع ميوه‏جات كه همگى آنها اختصاص به انسان دارد چون نام از اب مى‏برد، و بعدا مجموعه‏اى را كه شمرده است، متاع انسان و انعام قرار مى‏دهد، معلوم مى‏شود كه معنى و منظور از اب‏علفهائى است كه در مراتع و چمن‏زارها و بيابانها براى حيوانات مى‏رويد، و مختص به آنهاست.

ابن حجر عسقلانى در كتاب خود: «فتح البارى‏» براى دفاع از حريم شيخين، و نزاهت دامان آنها را از لوث جهل به كتاب خدا حتى از الفاظ آن، با ادعاى مقام خلافت رسول اللهى كه آورنده قرآن است، عبارتى ذكر كرده است كه محصل و مفاد آن آنست كه به قول معروف: از بيخ عرب است.

گويند: از بچه باغبانى پرسيدند: پدرت روزى چند آبپاش به گل‏ها آب مى‏دهد؟ او چون نمى‏دانست، براى آنكه خود را از پاسخ رها كند گفت: اصلا باغ پدر من گل ندارد، تا آب بخواهد.(156)

ابن حجر هم مى‏گويد: و گفته شده است كه: لفظ اب عربى نيست، و مؤيد اين مطلب آن است كه معناى آن بر مثل ابو بكر و عمر پنهان بوده است.(157)

و اين كلام عجيبى است كه در واهى و سست‏بودن آن، حتى خود او هم خجالت كشيده است، اين احتمال را به خودش نسبت دهد، و با كلمه قيل در تاريكى تير پرتاب كرده است.

زيرا اولا چرا و بدون جهت قرآن كه فصيح‏ترين و بليغ‏ترين عبارات را آورده است، در اينجا يك كلمه خارجى را استعمال نموده است كه به حدى از اذهان دور بوده، كه حتى به ذهن دو خليفه والامقام رسول خدا نيز معناى آن نامفهوم مانده است؟ !

و ثانيا اگر اين لفظ از لغت عرب بيرون بود، چرا صاحبان لغت و مصنفان و مؤلفان بزرگ اين فن، اين لغت را همانند ساير لغات عربى در كتب مصنفه خود ذكر كرده، و اشاره‏اى هم به اجنبى بودن آن نكرده‏اند؟

و ثالثا روايات كثيرى در معناى اب از طرق عامه در تفسير «الدر المنثور» و تفسير «ابن كثير» وارد شده است كه: معناى اب گياه و علفى است كه خوراك حيوانات است.

همچون روايت ابن منذر از سدى كه او گفت: مراد از حدائق، بساتين است، و مراد از قضب، درختان كهن و مراد از اب علف است، و در معناى متاعا لكم و لانعامكم گفته است: فاكهة متاع شماست و اب متاع انعام شما (شتر و گاو و گوسفند) است.(158)

و همچون روايت عبد بن حميد از ضحاك كه: فاكهة چيزى است كه بنى‏آدم مى‏خورند و اب چيزى است كه در چراگاه مى‏رويد.(159)

و همچون روايت عبد بن حميد از عكرمه كه: فاكهة خوراك انسان است و اب خوراك جنبندگان.(160)

و همچون روايت عبد بن حميد از حسن كه: آنچه را كه تر و تازه و شيرين است‏براى شماست و اب براى انعام شماست.(161)

و همچون روايت عبد بن حميد از سعيد بن جبير كه: اب گياه و علف است.(162)

و همچون روايت عبد بن حميد از ابومالك كه: اب علف و روئيدنى‏هاى بيابانى است.(163)

و همچون روايت عبد بن حميد از عطاء كه: هر چيزى كه بر روى زمين مى‏رويد اب است.(164)و(165)

و رابعا اب ريشه عربى دارد، و در اشعار عرب وارد شده است، همچنانكه سيوطى گويد كه: طستى در جمله مسائل خود از ابن عباس تخريج كرده است كه: نافع بن ازرق از او پرسيد كه اب چيست؟

ابن عباس گفت: آنچه را چهارپايان از آن علوفه خود مى‏كنند.نافع پرسيد: آيا عرب هم اين كلمه را مى‏داند؟ ابن عباس گفت: آرى! آيا گفتار شاعر رانشنيده‏اى؟ :

ترى به الاب و اليقطين مختلطا على الشريعة يجرى تحتها العذب(166)

«در آن مكان سبز و خرم مى‏بينى تو كه علف و گياه با كدو در هم آميخته شده، و در كنار آبشخوار و شريعه رودى قرار دارد كه در آن آب شيرين جارى است.»

و در تفسير «كشاف‏» ، زمخشرى ذكر كرده است، و فخر رازى هم از او نقل كرده است كه: الاب المرعى، لانه يؤب اى يؤم و ينتجع، و الاب و الام اخوان، قال:

جذمنا قيس و نجد دارنا و لنا الاب به و المكرع(167)

«اب عبارت است از گياه و علفى كه در چراگاه مى‏رويد، و آن را اب گويند به جهت آنكه قصد آنرا مى‏كنند، و براى طلب گياه به سوى آن مى‏روند.و اب و ام يك معنى دارد.شاعر مى‏گويد:

«اصل و ريشه و تبار ما قيس است، و خانه ما در نجد است، و ما هم داراى مرتع و چراگاه هستيم، و هم داراى آبشخوارى كه انعام و چهارپايان ما گردن‏هاى خود را كشيده و دراز كرده، از آن آب مى‏نوشند.»

و منظور شاعر افتخار خويش است‏به شرف و شجاعت‏بر غير خود، كه از تبار قيس است و چراگاه و آبشخوار دارند.

و ابن اثير در ماده ابب، پس از بيان حديث عمر، و اعتراف به جهل خود، و نهى از تكلف در قرآن، گويد: اب چراگاهى است كه براى چريدن و قطع شدن علف آن، آماده شده است.و گفته شده است: اب براى چريدن چهارپايان همچون فاكهة است‏براى انسان.و از اين قبيل است‏حديث قس بن ساعدة: (168)فجعل يرتع ابا و اصيد ضبا(169)«شتر من شروع كرد به خوردن از علوفه خود در چراگاه، و من شروع كردم به شكار كردن سوسمار.»

و اما بخارى در «صحيح‏» خود به كلى صدر حديث را كه سؤال از ابو بكر و عمر درباره اب شد، و آنها ندانستند، اسقاط كرده، و فقط به ذيل حديث عمر اقتصار كرده است كه انس از او روايت مى‏كند كه او گفت: كنا عند عمر فقال: نهينا عن التكلف.(170)«ما در نزد عمر بوديم كه گفت: ما را از تكلف نهى نموده‏اند.»

زمخشرى نيز در مقام دفاع از حريم شيخين برآمده، و با تشريح فلسفه‏اى نارسا و بى‏بنيان خواسته است دامان ايشان را از اين پاك كند.او در تفسير خود همانطور كه ذكر كرديم هر دو روايت را در عدم فهم معناى اب از شيخين و نهى عمر را از عدم تكلف در قرآن آورده است، و پس از آن گفته است:

اگر تو در اين حال اشكال كنى و بپرسى كه: اين كلام عمر شباهت دارد به نهى از تتبع در معانى قرآن و بحث از مشكلات آن.در جواب مى‏گوئيم: مراد او اين نبوده است، وليكن بزرگترين اهتمام آن قوم بر عمل بوده است، و اشتغال به بعضى از علومى كه در آن عمل نبوده است، در نزد آنها تكلف شمرده مى‏شده است.

و بنابراين مراد عمر آن بوده است كه اين آيه در مقام امتنان به انسان در خوراكش وارد شده، و از او استدعاى شكر آنرا دارد، و از فحواى آيه دانسته شده است كه مراد از اب بعضى از چيزهائى است كه خداوند براى خوراك انسان و يا انعامش (شتر و گاو و گوسفند) رويانيده است.

بنابراين عمر مى‏گويد: بر عهده توست كه به امر مهم‏تر قيام كنى و آن شكر خداست - در آن چيزهائى كه براى تو روشن است و مورد اشكال نيست - از آن‏نعمت‏هائى كه آنها را براى تو شمرده است! و از آن خود را مشغول مدار در طلب معناى اب، و معرفت نبات بخصوصى كه اب نام براى آنست! و بر معرفت و دانائى اجمالى آن اكتفا كن، تا براى تو در غير اين وقت مفهوم آن روشن گردد.

و پس از آن سفارش مردم را نموده است كه مردم در تمام مشكلاتى كه براى آنها در قرآن پيش مى‏آيد، به اين روش عمل كنند.(171)

اين جواب نيز نادرست است، زيرا با آنكه جهل شيخين را به معناى اب نفى نكرده است، معلوم نشد كه چگونه سؤال از معناى ظاهرى و بسيط لفظى از الفاظ قرآن، تكلف است؟ ! آخر قرآنى كه براى تدبر و تامل و تفكر آمده است، مردم حتى مردم عرب هم نبايد از معناى ظاهرى و الفاظ آن سؤال كنند؟

و انشاء الله بعدا به حول و قوه خدا بررسى خواهيم نمود كه: علت منع شيخين از نقل احاديث نبويه و بالاخص نهى شديد توام با عقوبت و شكنجه عمر، از بررسى در آيات قرآن، و شان نزول آنها، و تامل و تفكر در آنها، و از احاديث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، منظورى جز خام گذاردن اذهان عامه از ولايت و آيات وارده در شان مولى الموالى امير المؤمنين عليه افضل صلوات المصلين نبوده است.

شيخ مفيد در «ارشاد» آورده است كه: از ابو بكر درباره معناى كلاله پرسيدند: در پاسخ گفت: اقول فيها برايى، فان اصبت فمن الله، و ان اخطات فمن نفسى و من الشيطان.

«من در اين‏باره، آنچه نظر و راى من است مى‏گويم، اگر هر آينه درست‏بود، از خداست، و اگر خطا و نادرست‏بود، از نفس من و از شيطان است.»

چون پاسخ او را به امير المؤمنين عليه السلام رساندند، فرمود: ما اغناه عن الراى فى هذا المكان! اما علم ان الكلالة هم الاخوة و الاخوات من قبل الاب و الام، و من قبل الاب على انفراده، و من قبل الام ايضا على حدتها (انفرادها نسخه بدل) ؟ ! .

قال الله عز و جل:

يستفتونك، قل الله يفتيكم فى الكلالة ان امرؤ هلك ليس له ولد و له اخت فلها نصف ما ترك(172)

و قال عز قائلا:

و ان كان رجل يورث كلالة او امراة و له اخ او اخت فلكل واحد منهما السدس فان كانوا اكثر من ذلك فهم شركاء فى الثلث.(173)

«چقدر او بى‏نياز است از اعمال راى و نظر كه در اينجا بدهد؟ (يعنى اصولا مسئله، مسئله نظرى نيست تا نياز به راى داشته باشد. اين مسئله، مسئله لغوى است) .آيا او ندانسته است كه: كلاله به برادران و خواهران پدر و مادرى مى‏گويند؟ ! و نيز به خصوص برادران و خواهران پدرى مى‏گويند؟ ! و همچنين به خصوص برادران و خواهران مادرى مى‏گويند؟ !

خداوند عز و جل مى‏گويد: اى پيغمبر چون از تو بپرسند و استفتاء كنند، بگو: خداوند درباره ميراث كلاله اينطور حكم مى‏كند كه: اگر مردى بميرد و فرزندى نداشته باشد، و از براى او فقط يك خواهر پدر و مادرى، و يا يك خواهر پدرى بوده باشد، او بايد نصف ما ترك از اموال آن مرد متوفى را ببرد.و نيز خداوند عز و جل مى‏گويد: اگر مردى و يا زنى، برادر و يا خواهر مادرى متوفى باشند، در صورتى كه فقط يك نفر باشند، و زيادتر نباشند، يك سدس (يك ششم) از ارثيه را مى‏برند، و اگر از يك تن بيشتر باشند، همگى وراث در يك ثلث (يك سوم) از اموال و ما ترك متوفى، شريك خواهند بود» .

و بنابراين مى‏بينيم كه خداوند براى كلالة در آيه اول كه شامل خواهر پدر و مادرى، و خواهر پدرى، تنها مى‏شود، نصف از ما ترك ميت را ارث قرار داده است.و براى كلالة كه در آيه دوم فقط اختصاص به برادر و يا خواهر مادرى دارد، سدس و يا ثلث را در فرض انفراد، و يا اجتماع مقرر نموده است.

فعليهذا لفظ كلالة در قرآن داراى معناى مشخصى است كه اولا به خواهران و برادران پدر و مادرى، و ثانيا به خصوص پدرى، و ثالثا به خصوص مادرى گفته مى‏شود، و اين حكم براى اين موضوع در قرآن منصوص است، و نظر و راى را در آنجا به كار مى‏برند كه نصى نباشد.بنابراين آن حضرت فرمود: چقدر او از اعمال راى و نظر در اين مسئله بى‏نياز است، و اين مسئله، مسئله نظرى نيست تا محتاج به‏نظر باشد، مسئله لغوى است و آيه قرآن حكمش را صريحا بيان كرده است.

ملا على متقى در «كنز العمال‏» رواياتى را ذكر مى‏كند كه: ابو بكر و عمر معناى كلالة را نمى‏دانستند، از جمله بعد از آنكه از شعبى نظير صدر همين روايتى را كه از «ارشاد» مفيد آورديم، و ابو بكر گفت نمى‏دانم، آورده است، اين جمله را اضافه دارد كه ابو بكر گفت: اراه ما خلا الوالد و الولد «من رايم اين است كه كلاله، غير از پدر و فرزند است.»

و چون عمر به خلافت رسيد گفت: كلالة، غير از خصوص فرزند است، و در عبارتى دارد: من لا ولد له (كسى كه فرزند ندارد) و وقتيكه با خنجر ابو لؤلؤ مجروح شد، گفت: من از خدا شرم مى‏كنم كه در اين مسئله خلاف راى ابو بكر را بدهم.راى من همان است كه كلاله، غير از پدر و فرزند است.(174)

و همچنين ملا على متقى از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه: عمر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كيفيت ارث كلاله پرسيد.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: او ليس قد بين الله ذلك؟ «آيا خداوند آن را مگر روشن نساخته است؟ !» و پس از آن اين آيه كريمه را قرائت فرمود:

و ان كان رجل يورث كلالة او امراة

تا آخر آيه.

و عمر حالش طورى بود كه نمى‏فهميد، و به دخترش حفصه گفت: هر وقت ديدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داراى نشاط است از معناى آن از او بپرس!

و چون حفصه از رسول خدا پرسيد، حضرت گفت: آيا پدرت گفته است كه بپرس؟ ما ارى اباك يعلمها ابدا «من نمى‏بينم كه پدرت تا ابد اين مسئله را بفهمد.» و عمر خودش مى‏گفت: ما ارانى اعلمها ابدا و قد قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ذلك.(175)

«من هيچ وقت در خود نمى‏يابم كه بتوانم معناى كلاله را بفهمم، در صورتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره من اين عبارت را گفته است!»

و مسلم، و احمد، و ابن ماجه، و بيهقى و طبرى و قرطبى، همگى از معدان بن ابى طلحه يعمرى، روايت كرده‏اند كه او گفت: عمر بن خطاب، در روز جمعه‏اى خطبه خواند، و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ياد كرد، و از ابو بكر ياد كرد، و پس از آن گفت: من پس از خودم چيزى را كه نزد من، اهم از كلاله باشد، نمى‏گذارم.من در هيچ مسئله‏اى به اندازه مسئله كلاله به رسول خدا مراجعه نكردم.و رسول خدا در هيچ امرى به قدر اين مسئله به من تند نشد، و خشونت و غلظت ننمود، تا به جائى كه با نگشت‏خود به سينه من زد و گفت: يا عمر الا يكفيك اية الصيف التى فى آخر سورة النساء «اى عمر! آيا آيه صيف كه در آخر سوره نساء است، براى تو بس نيست؟ !» (176)

و عمر گفت: اگر من زنده بمانم در مسئله كلاله، حكمى مى‏كنم كه هر كس قرآن خوانده باشد، و هر كس قرآن نخوانده باشد، مطابق حكم من حكم كند.(177)

سيوطى آورده است كه: مسروق مى‏گويد: من از عمر بن خطاب درباره اقرباى‏خودم كه به عنوان كلالة ارث مى‏برند، پرسيدم.عمر گفت: الكلالة، الكلالة، و دست‏برد، و ريش خود را گرفت و گفت:

اگر مى‏دانستم، براى من بهتر بود از آنكه تمام اشياء روى زمين، ملك من باشد! و من از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدم، سه بار رسول خدا گفت: آيا آيه‏اى را كه در صيف نازل شد نشنيده‏اى؟ (178)

و حاكم در «مستدرك‏» از محمد بن طلحه از عمر بن خطاب روايت كرده است كه: او گفت: لان اكون سئلت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم عن ثلاث احب الى من حمر النعم: من الخليفة بعده؟ و عن قوم قالوا: نقر بالزكاة فى اموالنا و لانؤديها اليك، ايحل قتالهم؟ و عن الكلالة.(179)

«اگر من از سه موضوع از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سؤال مى‏كردم براى من بهتر بود از شتران سرخ مو: يكى آنكه خليفه بعد از او كيست؟ و ديگر درباره قومى كه مى‏گويند: ما به دادن زكات در اموال خودمان اقرار و اعتراف داريم، و ليكن به تو نمى‏دهيم، آيا كشتن اين جماعت جايز است؟ و سومى از كلاله.»

و نيز حاكم در ضمن روايتى از حذيفة بن يمان روايت كرده است كه چون آيه يستفتونك قل الله يفتيكم فى الكلالة نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنرا به حذيفه تعليم كرد، و حذيفه هم آنرا به عمر تعليم نمود، بعد از اين قضيه باز عمر از حذيفه در اين‏باره پرسيد، حذيفه گفت: و الله انك لاحمق ان كنت ظننت! انه لقانيها رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فلقيتكها كما لقانيها رسول الله! و الله لا ازيدك عليها شيئا ابدا.(180)

«سوگند به خدا تو مرد احمق و نادانى هستى! من چنين مى‏دانم، زيرا كه آنرا رسول خدا به من ياد داده است، و من هم آنرا همانطور كه رسول خدا به من ياد داده است‏به تو ياد دادم! سوگند به خدا كه ابدا از آنچه به تو ياد داده‏ام - كه طبق تعليم رسول خدا به من بوده است - من چيزى را براى تو بر آن نمى‏افزايم.»

و شيخ مفيد در «ارشاد» آورده است كه: و در روايت آمده است كه: بعضى از علماى يهود نزد ابو بكر رفتند و به او گفتند: تو خليفه پيغمبر اين امت هستى؟ !

گفت: آرى!

آن عالم گفت: ما در كتاب تورات اينطور يافته‏ايم كه: جانشينان پيغمبران، داناترين افراد امت‏هاى آنها هستند! اينك تو مرا از خدا خبردار كن كه در كجاست؟ آيا در آسمان است و يا در زمين؟

ابو بكر گفت: خدا در آسمان است‏بر فراز عرش.

عالم يهودى گفت: بنابراين گفتار، من زمين را از او خالى مى‏بينم، و نيز بنابراين گفتار مى‏بينم كه در محل و مكانى هست، و در محل و مكانى دگر نيست!

ابو بكر گفت: اين كلام، گفتار مردمان زنديق است، از نزد من دور شو، و گرنه ترا مى‏كشم!

عالم يهودى با تعجب تمام، در حاليكه اسلام را مسخره مى‏كرد، بازگشت، و امير المؤمنين عليه السلام با وى مواجه شده، بدو روى آوردند و گفتند: اى مرد يهودى! سؤال تو را دانستم و جوابى را كه به تو داده شد نيز دانستم، وليكن ما مى‏گوئيم:

ان الله عز و جل، اين الاين، فلا اين له، و جل ان يحويه مكان، و هو فى كل مكان بغير مماسة، و لا مجاورة، يحيط علما بما فيها، و لا يخلو شى‏ء منها من تدبيره.

«حقا و تحقيقا خداى عز و جل، مكان و ظرف را براى موجودات آفريد، پس نمى‏تواند خودش داراى ظرف و مكان باشد، و خداوند بزرگتر و اجل است از آنكه مكانى بتواند او را در بر گيرد! و او در هر مكانى است‏بدون آنكه با آن مكان تماس داشته باشد، و يا در مجاورت آن قرار گيرد.علم خداوند احاطه دارد به تمام موجوداتى كه در مكانها قرار دارند، و هيچيك از آن موجودات از تدبير و اراده خداوند خالى نيستند.»

آنگاه امير مؤمنان به آن مرد گفتند: من تو را اينك آگاه مى‏كنم به آنچه در بعضى از كتابهاى شما وارد شده است، و آن بر آنچه را كه من براى تو گفتم، گواه است! اگر بدانى و بفهمى آيا ايمان مى‏آورى؟ يهودى گفت: آرى!

امير المؤمنين عليه السلام گفتند: آيا شما در بعضى از كتب خود اينطور نيافته‏ايد كه: موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام روزى نشسته بود كه ناگاه فرشته‏اى از جانب مشرق آمد، و حضرت موسى به او گفت: از كجا آمده‏اى؟ ! گفت: از نزد خداوند عز و جل!

و پس از آن فرشته‏اى از جانب مغرب آمد، و حضرت موسى به او گفت: از كجا آمده‏اى؟ ! گفت: از نزد خداوند عز و جل!

و سپس فرشته‏اى آمد، و گفت: من از آسمان هفتم، از نزد خداوند عز و جل آمده‏ام، و پس از آن نيز فرشته ديگرى آمد، و گفت: من از هفتمين درجه زيرين زمين، از نزد خداوند تعالى آمده‏ام!

در اين حال موسى على نبينا و آله و عليه السلام گفت: سبحان من لا يخلو منه مكان و لا يكون من (الى نسخه بدل) مكان اقرب من مكان.

«پاك و منزه است آن كه مكانى از او خالى نيست، و نسبت‏به مكانى، نزديكتر از مكان ديگر نيست.»

عالم يهودى گفت: اينك شهادت مى‏دهم كه: اين مطلب حق است و بس، وشهادت مى‏دهم كه: تو به مقام خلافت و جانشينى پيغمبرت سزاوارترى از اين مرديكه بر خلافت استيلآء پيدا نموده است.(181)

بارى نظير اين قضيه نيز بسيار است كه: ابو بكر در برابر علماء يهود و نصارى از پاسخ عاجز ماند، و اگر امير المؤمنين عليه السلام نبود، و به پاسخ و جواب نمى‏رسيد، يهود و نصارى آنها را با خاك سياه يكسان مى‏ساخته و ريشه اسلام و مسلمين را از بيخ مى‏كندند.و چقدر خوب و عالى در قياس آن والى مقام ولايت و امامت را با ابو بكر: جانشين تحميلى و غصبى، شاعر والا مقام تشريح مى‏كند آنجا كه مى‏گويد:

تبا لنصابة الانام و قد تهافتوا بالذى به فاهوا

قاسوا عتيقا بحيدر عميت عيونهم بالذى به تاهوا

كم بين من شك فى هدايته و بين من قال: انه الله

اهل الورى عجزوا عن وصف حيدرة و العارفون بمعنى وصفه تاهوا

ان ادعه بشرا فالعقل يمنعنى و اختشى الله فى قولى هو الله

1- «هلاكت و زيان و خسران باد، براى دشمنان على كه از ميان خلق به عداوت و خصومت او بپا خاسته‏اند، در حاليكه به پيرو گفتار زشت و نكوهيده‏اى كه از او بر زبان دارند، پيوسته در مرگ و نابودى، يكى پس از ديگرى سقوط مى‏كنند، و به ديار عدم و نيستى گم مى‏شوند.

2- عتيق (ابو بكر) را به حيدر، شير بيشه عالم ابداع، قياس كرده‏اند.كور و نابينا شده است ديدگانشان، در اثر آنكه به واسطه او، در وادى ضلالت و گمراهى فرو رفته و به هلاكت درافتاده‏اند.

3- چقدر فاصله بزرگ و مسافت زيادى است در ميان كسيكه در هدايت او شك كرده است، و كسيكه گفته است: على، الله ست‏خداى يكتا و واحد احد و صمد است.

4- تمام مردم عالم از توصيف مقام و رسيدن به اوصاف حيدر: يگانه شيرعالم بشريت و سرخيل كاروان انسانيت فرومانده، به عجز و ناتوانى خود معترف، و عارفان به حقيقت معناى اوصاف او، متحير و سرگردان شده، در حيرت و بهت‏به سر مى‏برند.

5- اگر من او را بشر بخوانم، عقل جلوى مرا مى‏گيرد، و منع مى‏نمايد، و در گفتارم به اينكه او الله است از خدا بيم دارم و در خوف و خشيت‏به سر مى‏برم.»

نادانى و حماقت ابو بكر به حدى رسيده است كه عمر از او به احيمق بنى تيم (بزرگ احمق از طايفه بنى تيم) و فرزندش عبد الرحمن را دويبة سوء (جنبنده كوچك زشت‏كردار) مى‏خواند و در عين حال او را از پدرش بهتر مى‏داند.چنانكه ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغة‏» از سيد مرتضى در «شافى‏» ، در مقام بيان آنكه عمر به صورت ظاهر راضى به خلافت ابو بكر بود، و در دلش آنرا ناخوش داشت، بيان مفصلى دارد تا آنكه براى اين حقيقت روايتى را به عنوان شاهد مطلب ذكر مى‏كند، و آن اين است كه:

روايت مى‏كند هيثم بن عدى از عبد الله بن عباس همدانى، از سعيد بن جبير كه او گفت: در وقتى از اوقات در نزد عبد الله بن عمر، نام عمر و ابو بكر را بردند، و مردى كه آنجا بود، گفت: كانا و الله شمسى هذه الامة و نوريها «سوگند به خدا كه آن دو نفر، دو خورشيد اين امت، و دو ماه اين امت‏بودند.»

ابن عمر به آنمرد گفت: از كجا مى‏دانى؟ ! آنمرد گفت: آيا اينطور نبود كه با هم يگانه و مؤتلف بوده‏اند؟ ! ابن عمر گفت: نه، بلكه مختلف بوده‏اند، اگر شما بدانيد! من شهادت مى‏دهم كه روزى نزد پدرم بودم، و در آنروز مرا امر كرده بود كه هيچكس را به او راه ندهم! عبد الرحمن پسر ابو بكر آمد، و اجازه خواست كه وارد شود.عمر گفت: دويبة سوء و لهو خير من ابيه «اين مرد، جنبنده كوچك زشت‏كردارى است، و معذلك از پدرش بهتر است.»

اين عبارت پدرم مرا به وحشت انداخت، و گفتم: اى پدرجان! عبد الرحمن از پدرش بهتر است؟ !

عمر گفت: اى بى‏مادر! كيست كه از پدرش بهتر نباشد؟ به عبد الرحمن اجازه بده، داخل شود! عبد الرحمن وارد شد، و آمده بود تا درباره حطيئه شاعر شفاعت كند كه عمر از او راضى شود.چون عمر به واسطه شعرى كه سروده بود، وى را در حبس افكنده بود. عمر گفت: در حطيئه كژى است، بگذار در اثر طول مدت زندان، من او را راست نمايم! هر چه عبد الرحمن اصرار ورزيد، عمر قبول نكرد، و عبد الرحمن از نزد او بيرون شد، در اين حال عمر رو به من كرد و گفت: افى غفلة انت الى يومك هذا عما كان من تقدم احيمق بنى تيم و ظلمه لى؟ !

«آيا در غفلت هستى از اول امر تا امروزت كه مى‏گذرد، از آنچه از بزرگ احمق خاندان بنى تيم صورت گرفته، از مقدم شدن او، و از ظلم و ستمى كه به من نموده است؟»

من گفتم: اى پدر! من از تقدم او و وقايع گذشته و حوادث متقدمه بى‏خبرم!

پدرم گفت: چقدر تو سزاوارى كه بدانى! من گفتم: سوگند به خدا كه ابو بكر در نزد مردم، از نور چشمهايشان محبوب‏تر است! پدرم گفت: على رغم پدرت، و خشم و غضبى كه از اين مسئله او دارد، مطلب همين‏طور است كه مى‏گوئى! من گفتم: آيا از كار ابو بكر در موقفى از مواقفى كه مردم مجتمعند، پرده برنمى‏دارى، و اين حقايق را بر ايشان روشن نمى‏سازى؟ !

عمر گفت: من چگونه مى‏توانم اين كار را بكنم با اينكه تو گفتى: او در نزد مردم از نور ديدگانشان محبوب‏تر است؟ و در اين صورت اگر بگويم، مردم سر پدرت را با قطعه سنگ بزرگ، مى‏شكنند!

ابن عمر مى‏گويد: سوگند به خدا پدرم، بلند همتى نمود، و جرات كرد، و قدم در جسارت نهاد، و هنوز جمعه‏اى نگذشته بود كه در ميان مردم به خطبه برخاست و گفت: ايها الناس ان بيعة ابى بكر كانت فلتة وقى الله شرها فمن دعاكم الى مثلها فاقتلوه! (182)

«اى مردم! بيعت‏با ابو بكر، بدون بنيان و اساس و بى‏رويه‏بود، لغزشى بود كه صورت گرفت، و ليكن خداوند از شرش حفظ نمود! هر كس از اين به بعد، شما را به مثل آن بيعت‏بخواند، او را بكشيد!»

ابن شهرآشوب گويد: مردى از ابو بكر پرسيد كه: مردى در هنگام صبح با زنى ازدواج كرده است، اين زن در همان شب، بچه مى‏زايد، و اين زن و بچه هر دو ارث اين مرد را مى‏برند، ابو بكر در جواب فرو ماند.

حضرت فرمود: هذا رجل له جارية حبلى فلما تمخضت مات الرجل.(183)

و مراد آنستكه اين مرد كنيزى داشته است، كه از او آبستن بوده است، و او را آزاد مى‏كند و در صبحگاهى او را به عقد ازدواج خود درمى‏آورد.و شبانگاه كنيز مى‏زايد، و پس از آن اين مرد مى‏ميرد، و ارثيه او به زن و بچه مى‏رسد.

فضل بن شاذان در ضمن احتجاجات خود بر عليه عامه مى‏گويد: شما روايت مى‏كنيد از عبد الاعلى، از سعيد بن قتاده كه عمر بن خطاب، خطبه خواند، و به مردم گفت: آگاه باشيد كه براى من اگر خبر بياورند كه مردى مهريه زن خود را بيش از چهارصد درهم كرده است، من در شكنجه و عقوبت او مبالغه مى‏كنم!

ابن قتاده مى‏گويد: در اين حال زنى به سوى او آمد و گفت: ما لنا و لك يا عمر؟ قول الله اعدل من قولك و اولى ان يتبع! «اى عمر تو به كار ما چكار دارى؟ ! گفتار خدا استوارتر است از گفتار تو، و سزاوارتر است كه پيروى شود!» عمر گفت: خداوند تعالى مگر چه گفته است؟ ! زن گفت: خداوند گفته است:

و ان اردتم استبدال زوج مكان زوج و اتيتم احديهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا اتاخذونه بهتانا و اثما مبينا.و كيف تاخذونه و قد افضى بعضكم الى بعض و اخذن منكم ميثاقا غليظا.(184)

«و اگر بخواهيد شما زوجه‏اى را به جاى زوجه ديگر بگيريد، و به يكى از آنها به عنوان مهريه، مال فراوان داده باشيد، نبايد از آن مال چيزى براى خود بگيريد، گر چه مختصر باشد! آيا شما اين مال را مى‏گيريد در حاليكه بطلان وخلاف واقع بودن و كذب اين اخذ به حدى است كه انسان را حيرت‏زده مى‏كند، و به بهت مى‏كشاند، و گناه آشكار و روشنى است؟ ! و چگونه شما از اين مال مى‏گيريد، در حاليكه بعضى از شما به بعضى دگر رسيده‏ايد، و با تماس خارجى متصل شده و نفوستان بهم پيوسته و متحد شده است؟ و آن زنان از شما، به قرارداد عقد خود براى اين مهريه، تعهد و ميثاق استوارى را گرفته‏اند.»

سپس آن زن به عمر گفت: معناى قنطار مالى است كه به قدر ديه انسان(185)باشد، و آن از چهارصد درهم بيشتر است.عمر گفت: كل احد افقه من عمر «تمام افراد از عمر در مسائل خود داناترند.»

و از آنجا به منبر برگشت و خطبه خواند و گفت:

ايها الناس انى كنت نهيت ان يتزوج الرجل على اكثر من اربعمائة درهم و ان امراة افقه من عمر جاءتنى فحاجتنى بكتاب الله فحجت و فلجت، و ان المهر ما تراضى به المسلمون.(186)

«اى مردم! من نهى كردم كه مردى كه زن مى‏گيرد، بيش از چهارصد درهم براى او مهريه تعيين كند، و ليكن زنى كه از عمر فقيه‏تر بود، نزد من آمد، و با كتاب خدا احتجاج و استدلال نمود.و بر من غلبه كرد، و پيروز شد.مهريه همان است كه مسلمين در عقد نكاح با هم تراضى كنند، و بدلخواه طرفين زن و شوهر صورت گيرد.»

استاد گرامى علامه طباطبائى رضوان الله عليه از تفسير «الدر المنثور» آورده‏اند كه سيوطى از عبد الرزاق و ابن منذر از عبد الرحمن سلمى، و نيز از سعيد بن منصور و ابى يعلى با سند جيد از مسروق، و همچنين از سعيد بن منصور و عبد بن‏حميد، از بكر بن عبد الله مزنى، اين واقعه را حكايت نموده است.(187)

و از زبير بن بكار در «موفقيات‏» از عبد الله بن مصعب روايت كرده است كه عمر گفت: لا - تزيدوا فى مهور النساء على اربعين اوقية فمن زاد القيت الزيادة فى بيت المال - الرواية(188).

«در مهريه زنها بيش از چهل وقيه، قرار ندهيد! هر كس زيادتر كند، من زيادى را در بيت المال مى‏اندازم.»

علامه امينى اين داستان را به نه صورت و كيفيت از مصادر مهم تاريخ و از مشايخ حديث و تفسير ذكر كرده است، و در بعضى از آنها وارد است كه عمر گفت: مهريه زنان را بيش از چهل وقيه نكنيد، و اگر چه آن زن دختر ذى الفضة يعنى يزيد بن حصين حارثى(189)باشد! و زنى از صف زنان برخاست كه قامتش طولانى و قصبه بينى او پهن شده بود (فطسآء) و چنين گفت، و عمر گفت: زنى درست گفت، و مردى خطا كرد.

و در بعضى وارد است كه عمر گفت كل احد افقه من عمر «تمام يكايك مردم از عمر داناتر و به مسائل شرعيه آشناترند» و اين جمله را دوبار و يا سه‏بار تكرار نمود.

و در بعضى وارد است كه بعد از اين جمله به اصحاب خود گفت: تسمعوننى اقول مثل القول فلا تنكرونه على حتى ترد على امراة ليست من اعلم النساء! «شما مى‏شنويد آنچه را من گفتم، و اشتباه مرا نمى‏گيريد، تا كار به جائى برسد كه زنى كه او داناترين زنان هم نيست، بايد بر من خرده بگيرد!»

و در بعضى اين جمله را عمر گفت كه: ان امراة خاصمت عمر فخصمته «زنى با عمر در مقام محاجه به پا خاست و نزاع كرد، و در استدلال خود، عمر را به زمين زد، و بر او غلبه كرد.»

و در بعضى وارد است كه: كل احد اعلم من عمر.

و در بعضى و كل الناس افقه من عمر «تمام مردم از عمر دانشمندتر، و تمام مردم از عمر فقيه‏ترند» .(190)

و در بعضى وارد است كه: كل الناس افقه من عمر حتى ربات الحجال، الا تعجبون من امام اخطا و امراة اصابت، فاضلت امامكم فنضلته!

«همگى مردمان از عمر فقيه‏ترند، حتى زن‏هاى پرده‏نشين كه در اطاقها و حجله‏ها پرورش يافته‏اند.آيا در شگفت نمى‏آئيد درباره پيشوائى كه خطا كند، و زنى كه صواب كند؟ ! اين زن در دانش و فضل با امام شما مفاخرت نمود، و در مقام غلبه برآمد، و بر او غالب شد.»

و در بعضى وارد است: كل الناس افقه من عمر حتى المخدرات فى البيوت.

«همگى مردمان از عمر فقيه‏ترند، حتى مخدرات پشت پرده در خانه‏ها.»

حاكم نيشابورى، طرق اين روايت را كه به عمر منتهى مى‏شود، همانطور كه در «مستدرك‏» خود ج 2 ص 177 گفته است، در جزوه بزرگى جمع‏آورى كرده و گفته‏است: سندهاى صحيحه بر تواتر اين خطبه از عمر بن خطاب دلالت دارد و ذهبى در «تلخيص المستدرك‏» گفتار حاكم را تثبيت و تقرير نموده است و خطيب بغدادى در «تاريخ‏» خود ج 3 ص 257 با طرق متعددى اين حديث راتخريج و حكم به صحت آن نموده است.(191)و(192)

و همچنين فضل بن شاذان در «احتجاج‏» خود بر عليه عامه مى‏گويد: و شما روايت مى‏كنيد كه: چون قدامة بن مظعون(193)و(194) را كه شراب خورده بود، و نزد عمر آوردند، او امر كرد تا وى را تازيانه بزنند، قدامه به او گفت: اى امير مؤمنان، حد شرب خمر بر من جارى نمى‏شود، زيرا كه من از اهل اين آيه و موضوع و مصداق آن هستم كه مى‏گويد:

ليس على الذين امنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا اذا ما اتقوا و امنوا و عملوا الصالحات ثم اتقوا و امنوا ثم اتقوا و احسنوا و الله يحب المحسنين.(195)

«براى كسانى كه ايمان آورده‏اند، و كارهاى نيكو را انجام مى‏دهند، باكى نيست در آنچه را كه مى‏خورند، در صورتى كه تقوى پيشه سازند، و ايمان بياورند، و كارهاى نيكو به جاى آورند، و پس از آن تقوى پيشه سازد و ايمان بياورند، و سپس تقوى پيشه سازند و احسان و نيكوئى كنند.و خداوند احسان‏كنندگان را دوست دارد.»

عمر دست از تازيانه او برداشت در اين حال على عليه السلام گفت: اهل و مصداق اين آيه نمى‏خورند و نمى‏آشامند مگر آن چيزى را كه خداوند بر آنها حلال كرده است، و ايشان برادران ما بودند كه درگذشته‏اند.

بنابراين اگر قدامه بر دعواى حليت‏خمر براى خودش پا فشارى كند، و دست از گفته خود برندارد، بايد او را به قتل برسانى، و اگر بر حرمت آن اقرار كند، بايد وى را تازيانه بزنى!

عمر گفت: چند تازيانه است؟ ! على عليه السلام گفت: چون شارب خمر به واسطه خوردنش مست مى‏شود، و چون مست‏شود، هذيان مى‏گويد، و چون هذيان بگويد، افترى و تهمت مى‏زند، به او حد مفترى (حد افترازننده به زنا) را جارى كن! و عمر او را هشتاد شلاق زد.(196)

شيخ مفيد در «ارشاد» و ابن شهرآشوب در «مناقب‏» گويند كه: عامه و خاصه داستان شرب خمر قدامة بن مظعون و استدلال او را به آيه كريمه نفى جناح و تبرئه عمر او را بيان كرده‏اند، و مى‏گويند كه: چون خبر به امير المؤمنين عليه السلام رسيد، آن حضرت به نزد عمر رفت و گفت: چرا اقامه حد بر قدامه نكردى درباره شرب خمرى كه كرده است؟ ! عمر گفت: قدامه اين آيه را قرآئت كرد، و عمر آنرا براى حضرت خواند.

امير المؤمنين عليه السلام گفت:

ليس قدامة من اهل هذه الاية، و لا من سلك سبيله فى ارتكاب ما حرم الله، ان الذين امنوا و عملوا الصالحات لا يستحلون حراما.

«قدامه از اهل اين آيه نيست، و نه آن كسى كه بر خط مشى او آنچه را كه خداوند حرام شمرده است، مرتكب مى‏شود.كسانى كه ايمان آورده‏اند و اعمال نيكو انجام مى‏دهند، حرام خدا را حلال نمى‏شمرند.»

قدامه را برگردان، و از گفتارش توبه بده! اگر توبه كرد، حد شرب خمر بر او جارى كن، وگرنه او را بكش! زيرا در اين صورت مرتد شده و از ملت اسلام بيرون‏رفته است!

عمر بيدار شد، و داستان را دريافت، و به قدامه خبر را ابلاغ كرد.قدامه اظهار توبه كرد كه ديگر دست‏به چنين فعلى نمى‏زند، فلهذا قتل و كشتن از او برداشته شد، و ليكن عمر نمى‏داند چقدر بايد وى را تازيانه زد، و به امير المؤمنين عليه السلام گفت: اشر على فى حده «براى من حدش را معين كن!»

امير المؤمنين عليه السلام گفت: حد او هشتاد شلاق است.چون شارب خمر، در وقت‏خوردن مست مى‏شود، و چون مست‏شد، هذيان مى‏گويد، و چون هذيان گفت تهمت مى‏زند، و حد مفترى هشتاد است.عمر قدامه را هشتاد تازيانه زد، و در اين مسئله به گفتار آن حضرت عمل كرد.(197)

مجلسى در «بحار الانوار» از «مناقب‏» ابن شهر آشوب، و از «بشارة المصطفاى‏» طبرى، اين قضيه را به عين همين عبارتى كه اينك آورديم، روايت مى‏كند، و سپس با مختصر اختلافى از «كافى‏» كلينى از على بن ابراهيم از محمد بن عيسى از يونس از عبد الله بن سنان از حضرت صادق عليه السلام روايت مى‏كند.(198)

و نيز آنرا از مطاعن عمر مى‏شمرد و در ضمن نهمين طعن از مطاعن او قرار مى‏دهد.(199)

و از جمله قضاياى آن حضرت، حكم به مقدار چهل دينار براى ديه جنينى است كه در شكم مادرش به صورت علقه بوده است.

شيخ مفيد در «ارشاد» آورده است كه: مردى زن خود را زد، و در اثر آن زدن، جنين خود را كه به صورت علقه بود (خون بسته شده) سقط كرد.حضرت فرمود: بايد مرد چهل دينار، ديه جنين را بدهد و اين آيه را تلاوت نمود:

و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين.(200)

«و به درستيكه ما حقا انسان را از جوهره و شيره گل آفريديم! و پس از آن او را به صورت نطفه در قرارگاه ثابت (رحم مادر) قرار داديم، و سپس آن نطفه را علقه آفريديم، و پس از آن، آن علقه را مضغه آفريديم، و آنگاه آن مضغه را استخوانهاى جنين نموديم، و روى آن استخوانها گوشت پوشانيديم، و سپس او را به خلقت ديگرى انشاء كرديم، پس پربركت است‏خداوند كه از ميان آفرينندگان بهتر و نيكوتر است.»

و در اين حال امير المؤمنين عليه السلام گفت: ديه نطفه بيست دينار است، و ديه علقه چهل دينار، و چون به صورت مضغه درآيد شصت دينار، و چون استخوان گردد هشتاد دينار، در صورتى كه هنوز خلقتش كامل نشده باشد، و چون صورت‏بندى او تمام شود، قبل از آنكه روح در او دميده شود، صد دينار، و چون روح بر او دميده شود، هزار دينار (ديه يك انسان كامل.)

و پس از نقل اين حكم، شيخ مفيد گفته است: اين مقدار كه از قضايا و محاكمات امير المؤمنين عليه السلام در اينجا ذكر نموديم، مقدار اندكى است از قضايا و احكام غريبه آن حضرت كه هيچكس قبل از آن حضرت بدان حكم ننموده‏است، و هيچيك از عامه و خاصه آنها را نمى‏شناسند مگر از آن حضرت، و عترت او بر همين نهج عمل كرده‏اند، و اگر شخص ديگرى آزموده مى‏شد كه زبان بدين امور و قضايا بگشايد، عجز و ناتوانيش از اداء حق ظاهر مى‏شد، همچنانكه در امور واضحتر از اين امور، ظاهر شده است.(201)

و گويا مراد شيخ مفيد از عمل عترت امير المؤمنين عليه السلام به اين نهج از دستور، رواياتى است كه از ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين وارد شده است كه ديه جنين را در اطوار مختلف آن، به همين طرز معين كرده‏اند.

از جمله روايتى است كه كلينى با سند متصل خود از سعيد بن مسيب از حضرت على بن الحسين عليهم السلام روايت كرده، و در آن نيز مشخص شده است كه حد نطفه بودن تا چهل روز در رحم است، و حد علقه بودن تا هشتاد روز، و حد مضغه بودن تا يكصد و بيست روز.(202)

و از جمله روايتى است كه كلينى و شيخ طوسى از على بن ابراهيم، از پدرش، از حسن بن موسى، از محمد بن صباح، از بعض اصحاب ما روايت كرده‏اند كه او گفت: ربيع خادم منصور دوانيقى در حالى كه منصور خليفه بود، و در حال طواف بود، به نزد او آمد و گفت: اى امير مؤمنان: فلان كس از غلامان تو ديشب مرده است، و فلان غلام تو بعد از مردنش سر او را جدا كرده است!

منصور از شنيدن اين خبر چنان به غضب درآمد كه نزديك بود آتش بگيرد، آنگاه به ابن شبرمه و ابن ابى ليلى و عده‏اى از قضات و فقهآء گفت: نظريه شما در اين مسئله چيست؟ !

همگى متفقا گفتند: در اين مورد حكمى به ما نرسيده است، و به هيچوجه نمى‏دانيم!

منصور، در مسئله با خود به طور تكرار و ترديد مى‏گفت: آيا او را بكشم، يا نكشم؟ !

باز همگى گفتند: ما حكم اين مسئله را نمى‏دانيم! بعضى از آنها به منصور گفتند: اينك مردى وارد شده است، كه اگر در نزد احدى جواب اين مسئله بوده باشد، حتما نزد اوست.و او جعفر بن محمد است، و الآن براى سعى رفته و داخل مسعى شده است!

منصور به ربيع گفت: برو نزد او و به او بگو: اگر ما نمى‏دانستيم كه اينك تو به چه كارى اشتغال دارى (سعى بين صفا و مروه) هر آينه از تو مى‏خواستيم تا نزد ما بيائى! و ليكن درباره فلان و فلان قضيه پاسخ ما را بده! ربيع به نزد حضرت آمد، در حالى كه آن حضرت بر كوه مروه بودند، و پيام را ابلاغ كرد.

حضرت ابو عبد الله عليه السلام به ربيع گفتند: مگر نمى‏بينى كه ما مشغول سعى هستيم؟ در نزد تو فقهاء و علماء هستند، از ايشان بپرس!

ربيع گفت: منصور از علماء و فقهاء پرسيده است، و ايشان جواب مسئله را نمى‏دانستند!

حضرت صادق، ربيع را به نزد منصور بازگشت دادند.ربيع گفت: سوگند مى‏دهم ترا كه پاسخ ما را در اين مسئله بدهى! زيرا در نزد اين قوم از فقهاء و علمايشان مطلبى نيست!

حضرت گفتند: صبر كن تا عبادتم تمام شود، و از سعيم فارغ گردم! و چون از سعى فارغ شدند، آمدند و در كنار مسجد الحرام نشستند، و به ربيع گفتند: برو و به او بگو: ديه‏اى كه بر عليه جداكننده سر است، صد دينار است! ربيع آمد و به منصور و فقهاء گفت. آنها گفتند: برو و از جعفر بپرس كه: به چه علت ديه سر ميت‏يكصد دينار است؟

حضرت صادق گفتند: ديه نطفه بيست دينار است، و در علقه بيست دينار افزوده مى‏شود، و در مضغه بيست دينار افزوده مى‏شود، و در استخوان بيست دينار، و چون گوشت‏برويد، نيز بيست دينار افزوده مى‏شود، و پس از آن او را به خلقت ديگرى انشاء مى‏كند

ثم انشاناه خلقا آخر

و اين ميت‏به منزله جنين تام الخلقه است كه هنوز روح بر او، در شكم مادرش ندميده است!

ربيع برگشت، و به منصور جواب را ابلاغ نمود، و فقهاء نزد منصور همگى به شگفت درآمدند، و به ربيع گفتند: اينك به نزد جعفر برو، و از او بپرس كه آيا اين‏دينارها به چه كسى بايد داده شود، آيا بايد به وراث اين ميت‏برسد، يا نه؟ !

حضرت ابو عبد الله عليه السلام گفتند: به ورثه اين ميت چيزى از اين دينارها نمى‏رسد، زيرا اين دينارها براى بدن ميت پس از مرگش عائد شده است.بايد به نيابت او حج نمود و يا از ناحيه او صدقه داد، و يا در يكى از راههاى خيرات و مبرات صرف كرد.

راوى روايت گويد: آنمرد ناظر قضيه چنين پنداشت كه آن فقهاء باز ربيع را به سوى حضرت فرستادند، و حضرت ابو عبد الله عليه السلام در سى و شش مسئله پاسخ ايشان را گفت، و ليكن اين مرد بيش از اين مقدار از جواب را در خاطر حفظ نداشت.(203)

و از جمله قضاياى آن حضرت حكم به باقى گذاردن زينت‏آلاتى بود كه در خانه خدا جمع شده بود، و عمر مى‏گفت، و نيز به او گفته شد كه: اين زينت‏ها به چه كار كعبه مى‏آيد؟ آنها را بايد در تجهيز لشگريان، مصرف كرد، چون در اين مسئله با حضرت مشورت كرد، حضرت او را از اين عمل منع كردند.

سيد رضى در حكم «نهج البلاغة‏» آورده است كه: و روى انه ذكر عند عمر ابن الخطاب، حلى(204)الكعبة و كثرته، فقال قوم: لو اخذته فجهزت به جيوش المسلمين كان اعظم للاجر، و ما تصنع الكعبة بالحلى؟ ! فهم عمر بذلك و سال امير المؤمنين عليه السلام.

«و در روايت آمده است كه در نزد عمر بن خطاب از زينت‏هاى كعبه، و فراوانى آن، سخن به ميان آمد، و گروهى گفتند: اگر آنها را مى‏گرفتى، و در تجهيز لشگريان اسلام صرف مى‏كردى، اجرش جزيل‏تر و ثوابش بيشتر بود!

عمر اراده كرد تا اين زينت‏ها را از كعبه بردارد، و در جيوش مسلمين صرف‏كند، و در اين مسئله از حضرت امير المؤمنين عليه السلام پرسيد.»

فقال عليه السلام: ان القرآن انزل على النبى صلى الله عليه و آله، و الاموال اربعة: اموال المسلمين فقسمها بين الورثة فى الفرائض، و الفيى‏ء فقسمه على مستحقيه، و الخمس فوضعه الله حيث وضعه، و الصدقات فجعلها الله حيث جعلها.

و كان حلى الكعبة فيها يومئذ، فتركه الله على حاله، و لم يتركه نسيانا، و لم يخف عليه مكانا، فاقره حيث اقره الله و رسوله!

فقال عمر: لولاك لافتضحنا، و ترك الحلى بحاله.(205)

«امير المؤمنين عليه السلام در جواب او گفتند: قرآن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد، و حكم اموالى كه در آن بيان شده است، فقط چهار مورد است: يكى اموال مسلمانان كه بر اساس سهام وراث، رسول خدا آنها را بين ورثه تقسيم نمود.دوم غنائم جنگى است كه آنرا بر مستحقينش نيز تقسيم كرد، و سوم خمس است كه خداوند مصرف آنرا مقرر نمود و در جاى خود نهاد، و چهارم صدقات و زكوات است، كه خداوند آنرا در جاى خود قرار داد، و مورد مصرف آنرا بيان فرمود.