امام شناسى ، جلد یازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- پى‏نوشت‏ها -
- ۲ -


(1) - نيمه دوم از آيه صد و هشتاد و نهم، از سوره بقره: دومين سوره از قرآن كريم.
(2) - حمس با ضمه حآء جمع احمس است مانند حمر و احمر، به معناى متصلب و شديد الارادة.
(3) - تفسير «مجمع البيان‏» ، طبع صيدا، ج 1، ص 284.
(4) - «الميزان‏» ، ج 2، ص 59.
(5) - «آيه 22، از سوره 43: زخرف‏» و در «آيه 23، از سوره 43: زخرف‏» نيز آمده است:
انا وجدنا ابائنا على امة و انا على اثارهم مقتدون
(6) - تفسير «بيان السعادة‏» ، طبع سنگى، ص 97.
(7) - جزء اول ص 117 از تفسيرى كه به نام الشيخ الاكبر العارف بالله العلامة محيى الدين بن عربى طبع شده است.وليكن حضرت استاد گرامى ما: آية الله علامه سيد محمد حسين طباطبائى رضوان الله عليه مى‏فرمودند: مرحوم آية الحق و سند العرفان: حاج ميرزا على قاضى رضوان الله عليه مى‏گفتند كه: اين تفسير متعلق به ملا عبد الرزاق قاسانى است زيرا كه عبارات و اصطلاحاتش بعينها عبارات و اصطلاحات اوست و نسبتش به محيى الدين عربى غلط است.
انتهى و انا اقول: در هر جا كه در تفسير «روح البيان‏» مطلبى از ملا عبد الرزاق كاشانى نقل مى‏كند، بعينه عبارت آن، همان عبارت اين تفسير است.بنابراين گفتار مرحوم قاضى در غايت اتقان است، شاهد و از باب نمونه آنچه را كه در «روح البيان‏» از كاشانى در تفسير آيه:
و لا تتمنوا ما فضل الله به بعضكم على بعض
نقل كرده است، حرفا به حرف با اين تفسير تفاوتى ندارد، فراجع.
(8) - «آيه 189، از سوره 2: بقره‏» .
(9) - و همچنين اين روايت را ابن شهرآشوب در «مناقب‏» ج 1، ص 261 از حضرت باقر و از حضرت امير المؤمنين (ع) آورده است كه در تفسير قول خدا:
و ليس البر بان تاتوا البيوت
- الآية، و نيز در تفسير قول خدا:
و اذ قلنا ادخلوا هذه القرية،
آن امامان چنين گفته‏اند.وليكن به جاى عبارت فمن بايعنا عبارت فمن تابعنا را آورده است.
(10) - كذا، و الظاهر: لاراهم.
(11) - «تفسير برهان‏» ، طبع سنگى، ج 1، ص 119.
(12) - علوم عربيت عبارتند از: علم لغت، صرف، نحو، اشتقاق، معانى، بيان، حدود، استدلال، نظم، نثر، عروض، و قوافى، در «مفتاح العلوم‏» تاليف ابو يعقوب يوسف سكاكى متوفى در سنه 626 از تمام اين علوم غير از علم لغت‏بحث كرده است.سكاكى كتاب خود را تقسيم‏بندى نموده، قسمت اول را راجع به علم صرف و قسمت دوم را راجع به علم نحو و قسمت‏سوم را راجع به علم بيان كه شامل معانى و بيان و بديع است قرار داده است.و قسمت‏هاى بعدى را راجع به بقيه علوم عربيت تقسيم‏بندى كرده است) - (در «كشف الظنون‏» ، ج 2، ص 1762، راجع به كتاب «مفتاح العلوم‏» مطالب مفصلى را آورده است.)
(13) - همه اين ابيات از خواجه حافظ شيرازى است كه در غزل‏هاى متعددى آورده است، و نظير اين مفاد در ديوان او بسيار است.
(14) - «مثنوى مولانا رومى‏» ، ج 1، ص 98، از طبع ميرخانى.
(15) - ظاهرا مراد از اصبهانى، ابن علويه اصبهانى متولد 212 و متوفى 320 و اندى است كه غديريه و شرح حال او را در «الغدير» ، ج 3، ص 347 به بعد ذكر كرده است و غديريه او اينست:
ما بال عينك ثرة الاجفان عبرى اللحاظ سقيمة الانسان...
صلى الاله على ابن عم محمد منه صلوة تغمد بحنان
و له اذا ذكر الغدير فضيلة لم ننسها ما دامت الملوان
قام النبى له بشرح ولاية نزل الكتاب بها من الديان
و ظاهرا همين اشعارى را كه ما در متن آورديم از همين قصيده است.
و مراد از اصبهانى ابن طباطباى اصبهانى متوفى در سنه 322 نيست كه احوال او را در «الغدير» ، ج 3، ص 340 به بعد ذكر كرده است.
(16) - «مناقب‏» ، ابن شهرآشوب، طبع سنگى، ج 1، ص 261.
(17) - «مناقب‏» ابن شهرآشوب، ج 1، ص 261 و ص 262.
(18) - بشنوى كردى متوفى در سنه 380، ابو عبد حسين بن داود كردى از اكراد عراق و از شعراء متجاهر به مدائح عترت طاهره (ع) است و از برجستگان و لواداران شعر در اهل بيت است.ابن شهرآشوب در «معالم العلماء» ترجمه احوال او را آورده است.چند قصيده غديريه سروده است از جمله آنكه:
و قد شهدوا عيد الغدير و اسمعوا مقال رسول الله من غير كتمان
الست‏بكم اولى من الناس كلهم فقالوا: بلى يا افضل الانس و الجان
تا مى‏رسد به اينجا كه مى‏گويد:
و شال بعضديه و قال و قد صغى الى القول اقصى القوم تا لله والدان:
على اخى لا فرق بينى و بينه كهرون من موسى الكليم ابن عمران
و وارث علمى و الخليفة فى غد على امتى بعدى اذا زرت جثمانى
(«الغدير» ، ج 4، ص 34 و ص 35) .
(19) - «مناقب‏» ابن شهرآشوب، ج 1، ص 261 و ص 262.
(20) - «الغدير» ، ج 4، ص 35.و بيت ميانه را در «مناقب‏» ، ج 1، ص 262 آورده است.
(21) - «مناقب‏» ، ج 1، ص 262.
(22) - «الغدير» ، ج 4، ص 40 در ضمن قصيده طويلى كه همه ابيات آن با قالت‏به طور استفهام شروع مى‏شود، و نيم بيت‏هاى آن با فقلت كه پاسخ آن استفهام است، و همه در محاسن و محامد و مكارم و مقامات امير المؤمنين (ع) است و مجموعا بيست و پنج‏بيت است.و ما در تعليقه ص 23 و ص 24 از درسهاى 149 و 150 از مجلد 10، «امام شناسى‏» چندين بيت از او را ذكر كرده‏ايم.
(23) - «مناقب‏» ابن شهرآشوب، ج 1، ص 262.
(24) - «مناقب‏» ابن شهرآشوب، ج 1، ص 262.و شماره (1) در ديوان حميرى، ص 58، سطر اول است.
(25) - همان.
(26) - همان.
(27) - «مناقب‏» ابن شهرآشوب، ج 1، ص 262.
(28) - همان.
(29) - ابن صباغ مالكى اين عبارت رسول خدا را به عنوان استشهاد آورده است، آن‏جا كه گويد: فصارت الحكمة من الفاظه ملتقطة، و العلوم الظاهرة و الباطنة بفؤاده مرتبطة، لم تزل بحار العلوم تتفجر من صدره، و يطغى اعبابها حتى قال (ص) انا مدينة العلم و على بابها («الفصول المهمة‏» ، طبع سنگى ص 18، و طبع حروفى ص 18) .
(30) - «غاية المرام‏» ، ج 2، باب 29، ص 520، حديث اول از عامه، «مناقب‏» ابن مغازلى ص 80 حديث‏شماره 120 و در اين‏جا راوى را عبد الرحمن بن بهمان ذكر كرده است.و سيوطى در «اللالى المصنوعة‏» ، ج 1، ص 330 از طبع بيروت آورده است.
(31) - «غاية المرام‏» ، ج 2، باب 29، ص 520، حديث‏ششم از عامه) - «مناقب‏» ابن مغازلى ص 84 حديث 125.
(32) - «مناقب‏» طبع سنگى، ج 1، ص 548 و ص 549.
(33) - «جامع الصغير» ، باب عين، ص 66.
(34) - «تاريخ دمشق‏» ، ترجمه امام على بن ابيطالب، بنابر حكايتى كه بدين عبارت در كتاب «الامام المهاجر» تاليف محمد ضياء شهاب، و عبد الله بن نوح، كه در احوال احمد بن عيسى بن محمد بن العريضى بن الامام جعفر الصادق (ع) نگارش يافته است، در ص 154 از ابن عساكر از جابر روايت كرده است، آمده است.
(35) - اين كتاب ضمن كتاب «ينابيع المودة‏» ذكر شده است.از طبع اول اسلامبول سنه 1301 ص 250، و از طبع هفتم نجف سنه 1384 ص 296.
(36) - «غاية المرام‏» ج 2، ص 520، حديث‏شماره 2 و شماره 4 و شماره 5 و شماره 8 و شماره 9 از عامه.و «تاريخ دمشق‏» ، ترجمه الامام امير المؤمنين (ع) ج 2، ص 466 و 467 حديث 985 و 986 و 987، «مناقب‏» ابن مغازلى ص 81 تا 83، حديث 121 و 123 و 124.
(37) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 520 حديث‏شماره 3 از عامه و «مناقب‏» ابن مغازلى ص 82 حديث 122.
(38) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 520 حديث‏شماره 7 از عامه و در ص 522 حديث‏شماره 4، از خاصه، «مناقب‏» ابن مغازلى، ص 85 حديث 126.و در آن و على بابها را ندارد.
(39) - «غاية المرام‏» ج 2، ص 521، حديث‏شماره 10 از عامه.
(40) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 521 حديث‏شماره 11 از عامه.
(41) - «غاية المرام‏» ج 2، ص 521 حديث‏شماره 12 از عامه.
(42) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 521، حديث‏شماره 1، از خاصه.
(43) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 521 و ص 522 حديث‏شماره 2، با تتمه آن از خاصه.
(44) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 522، حديث‏شماره 3، از خاصه.
(45) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 522، حديث‏شماره 5، از خاصه.
(46) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 522، حديث‏شماره 6، از خاصه و در «امالى‏» : و هو عيبة علم رسول الله.
(47) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 522 و ص 523، حديث‏شماره 7، از خاصه.
(48) - «آيه 16، از سوره 43: نحل‏» و همچنين در «آيه 7، از سوره 21: انبياء» جمله فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون وارد شده است.و در صدر آن لفظ من نيست:
و ما ارسلنا قبلك الا رجالا نوحى اليهم
الآية.
(49) - «شواهد التنزيل‏» ، ج 1، باب 82، ص 334.
(50) - آيه 31، از سوره 2: بقره.
(51) - «شواهد التنزيل‏» ، ج 1، باب 8، ص 80 و ص 81.و اين روايت را شيخ الاسلام حموئى در «فرائد السمطين‏» ، ج 1، ص 98، حديث 67 روايت مى‏كند و در ذيل روايت‏با اين لفظ آمده است كه: فمن اراد بابها فليات عليا «پس هر كس خواهان در شهر علم باشد بايد به سوى على بيايد.»
و سيوطى در «اللالى المصنوعة‏» ، ج 1 ص 329 و 330 از طبع بيروت پنج‏حديث كه منتهى مى‏شود به ابو معاويه از اعمش از مجاهد از ابن عباس به همين عبارت روايت كرده است و در ص 334 و 335 دو حديث ديگر را به عين همين عبارت كه سند آن منتهى مى‏شود به حارث و عاصم بن ضمره از امير المؤمنين (ع) و نيز به اصبغ بن نباته از امير المؤمنين (ع) روايت كرده است.و در «كنز العمال‏» طبع حيدرآباد، ج 15 ص 129 روايت كرده است.و نيز خوارزمى در «مناقب‏» ، خود از طبع سنگى در ص 49 و از طبع حروفى در ص 40 آورده است، و نيز خطيب در «تاريخ بغداد» ، ج 11 در ص 204 و ص 205، با دو سند آورده است.و نيز طبرانى در «معجم كبير» خود، در مسند ابن عباس، ج 3، ص 110، آورده است.
و ابن عساكر در «تاريخ دمشق‏» مجلد امير المؤمنين (ع)، جزء دوم ص 470، حديث‏شماره 990 و 991 و 992 را با سند خود از ابو صلت هروى: عبد السلام بن صالح آورده است و در حديث‏شماره 984 از صنابجى از امير المؤمنين عليه السلام و در حديث‏شماره 985، 986 و 988 و 989 و 993 الى حديث 998 با سندهاى ديگر روايت كرده است، و نيز ابن اثير در «اسد الغابة‏» ، ج 4 ص 22 روايت نموده است.
(52) - «شواهد التنزيل‏» ، ج 1، ص 81 تا ص 83، و فقره اول را در «تاريخ دمشق‏» ترجمه الامام امير المؤمنين (ع) جزء دوم ص 464 حديث‏شماره 984 و ابو نعيم اصفهانى در كتاب «معرفة الصحابة‏» ، در ترجمه امير المؤمنين (ع) در ورق 22، و در «البداية و النهاية‏» ، ج 7، ص 358 آورده است.
(53) - همان.
(54) - همان.
(55) - آيه 12، از سوره 69: الحاقه.در نسخه ديگر: هذا العلم الكثير.
(56) - «شواهد التنزيل‏» ، ج 2، ص 272 تا 274 حديث‏شماره 1009، در باب 181.
(57) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 523، باب 31، حديث‏شماره 1، از عامه و در «مناقب‏» ابن مغازلى، ص 86، حديث‏شماره 127 اين حديث را آورده است.
(58) - «غاية المرام‏» ج 2، ص 523، باب 32 از خاصه.
(59) - «غاية المرام‏» ج 2، ص 523، باب 32 از خاصه.
و در «تاريخ دمشق‏» ترجمه امير المؤمنين عليه السلام ج 2، ص 547، حديث 982 حديث دوم را آورده است.
(60) - و در تعليقه ج 2، ص 457 و ص 458 از ج 2، ترجمه امير المؤمنين عليه السلام از «تاريخ دمشق‏» ، از همين مصنف: ابن عساكر با سند متصل خود از اجلح بن عبد الله كندى روايت مى‏كند كه او گفت: شنيدم از زيد بن على، و عبد الله بن حسن، و جعفر بن محمد، و محمد بن عبد الله بن حسن چون آنها نام‏هاى كسانى را كه از اصحاب رسول خدا با على بن ابيطالب شهيد شده بودند مى‏شمردند مى‏گفتند كه همه آنها از پدرانشان و از كسانى از اهلشان كه آنها را ادراك كرده بودند روايت مى‏كردند، كه رسول خدا گفته است: ان عليا آية الجنة و دليلها فمن لم يتبعه ضل عن طريق الجنة «على آيه و نشانه و راهنماى بهشت است پس كسيكه از او پيروى نكند از راه بهشت گمراه مى‏شود» - و من از غير آنها نيز شنيده‏ام - و آنها را نام برد و در ميان آنها عمرو بن حمق خزاعى را نيز نام برد كه رسول خدا به او گفت: اى عمرو! اتحب ان اريك آية الجنة؟ قال: نعم يا رسول الله! فمر على فقال: هذا و قومه آية الجنة.
(61) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 523، باب 33، حديث‏شماره 1، از عامه، و در «مناقب‏» ابن مغازلى ص 86 و ص 87 حديث 128 به لفظ انا مدينة الحكمة ضبط كرده است، و با همين لفظ در «لسان الميزان‏» ، ج 4، ص 144 آورده است.
(62) - همين كتاب، باب 33 حديث 2 از عامه، و «تاريخ دمشق‏» ، ترجمه امير المؤمنين، ج 2 ص 459 حديث 983، و «حلية الاولياء» ج 1، ص 64 و در «اللالى المصنوعة‏» ج 1، ص 329 از ابن مردويه آورده است.
(63) - مراد همان سلمة بن كهيل صنابجى است كه در اين نسخه تصحيف شده است.
(64) - همين كتاب باب 33، حديث 3 از عامه، و «فرائد السمطين‏» ، ج 1، ص 99 حديث 68 و سيوطى در «اللالى المصنوعة فى الاحاديث الموضوعة‏» ، طبع دوم بيروت ج 1 ص 329 با دو سند از زاغونى و از ابو احمد آورده است.
(65) - مراد همان سلمة بن كهيل صنابجى است كه در اين نسخه تصحيف شده است.
(66) - همين كتاب، باب 33 حديث 4 از عامه، و «مناقب‏» ابن مغازلى ص 87 حديث 129.
(67) - همين كتاب باب 34، حديث 1، از خاصه.
(68) - همين كتاب باب 34 حديث 2 از خاصه.
(69) - سيوطى در «اللالى المصنوعة‏» طبع بيروت ج 1، ص 335 از ابو الحسن شاذان فضلى در خصائص على، از ابو بكر محمد بن ابراهيم بن فيروز انماطى از حسين بن عبد الله تميمى از حبيب بن نعمان از حضرت جعفر بن محمد از پدرش، از جدش، از جابر بن عبد الله روايت كرده است كه رسول خدا (ص) گفت: انا مدينة الحكمة و على بابها فمن اراد المدينة فليات الى بابها.اينحديث را خطيب در كتاب «تلخيص المتشابه‏» از طريق دار قطنى تخريج كرده است، و گفته است: اين حديث را براى ما محمد بن ابراهيم انماطى روايت كرده است.
(70) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 523 و ص 524، باب 34، حديث 3، از خاصه.
(71) - «غاية المرام‏» ، ج 2، ص 524، باب 34، حديث 4، از خاصه.
(72) - همين كتاب، با همين نشانه، حديث 5 از خاصه.
(73) - اين روايت را در «كنز العمال‏» طبع حيدر آباد، ج 15، ص 129 در مسند على از ترمذى و ابن جرير، هر دو از اسمعيل بن موسى از محمد بن عمر رومى از شريك از سلمة بن كهيل از سويد بن غفله از صنابجى از على (ع) روايت كرده است.
(74) - «تذكرة خواص الامة‏» ، ص 29.
(75) - «اللالى المصنوعة‏» ، طبع بيروت، ج 1، ص 329.
(76) - «اللالى المصنوعة‏» ، ج 1، ص 335، و در «كنز العمال‏» ، طبع اول، ج 6، ص 156 از ديلمى از ابوذر غفارى تخريج كرده است، و در «كشف الخفاء» ، ج 1، ص 204 نيز روايت كرده است.
(77) - «الغدير» ، ج 3، ص 92 تا ص 101، و ج 6، ص 58 تا ص 355، و ج 7، ص 197 تا ص 199.
(78) - ابو عبد الله شمس الدين محمد بن احمد بن على هوارى مالكى اندلسى نحوى، معروف به ابن جابر اعمى از اهل مرية مى‏باشد.در سنه 698 متولد شد و در سنه 780 وفات كرد.او يكى از بزرگان در شعر و ادب و سيره و تاريخ و نحو و حديث است.شرح حالات او و تفصيل تدرس و تعلم او و كتب مصنفه او را در «الغدير» ، ج 6، ص 350 به بعد آورده است.
(79) - «الغدير» ج 6، ص 58.
(80) - ابن فارض از عرفاى شامخ اسلام و شاگرد و معاصر محيى الدين عربى است كه در قرن هفتم هجرى مى‏زيسته است.ابن فارض ديوانى در معارف اسلام و سير و سلوك و مقامات روحانى و كمالات انسانى دارد كه در بين قصائد عربى بى‏نظير است، بر ديوان ابن فارض شرح‏هاى بسيار نوشته‏اند از جمله شرحى است از شيخين: حسن بورينى و عبد الغنى نابلسى كه به طبع رسيده است و بر خصوص قصيده تائيه كبراى او كه به «نظم السلوك‏» معروف است، شروحى بخصوصها نوشته‏اند.منجمله شرحى است از ملا عبد الرزاق كاشانى و چنانكه در «كشف الظنون‏» در باب تاء (التائية في التصوف) آورده است نامش «كشف الوجوه الحر لمعانى نظم الدر» مى‏باشد، و شرح ديگرى كه بعضى گفته‏اند به نام «كشف الوجوه الغرلمعانى الدر» مى‏باشد از ملا عبد الرزاق نيست‏بلكه از شيخ شرف الدين داود بن محمود قيصرى است.ولى در مقدمه كتاب «شرح تائيه‏» ملا عبد الرزاق در ص 8 چنانچه ملاحظه مى‏شود نام آنرا «كشف الوجوه الغر لمعانى نظم الدر» در طبع آورده‏اند، و اين اشتباه است.و منجمله دو شرح است از ابو عبد الله محمد بن احمد بن محمد معروف و مشتهر به سعيد الدين فرغانى يكى از آنها عربى است‏به نام «منتهى المدارك‏» و ديگرى فارسى است‏به نام «مشارق الدرارى‏» كه همه آنها به طبع رسيده است.
(81) - شرف الدين ابو عبد الله محمد بن سعيد دلاصى مصرى بوصيرى متوفى در سنه 694 از اعلام شعراء در عصر خود بوده است، قصيده ميميه او كه به اين ابيات شروع مى‏شود:
امن تذكر جيران بذى سلم مزجت دمعا جرى من مقلة بدم
ام هبت الريح من تلقاء كاظمة و اومض البرق فى الظلماء من اضم
از قصائد مشهور و كم‏نظير در مدح حضرت رسول الله خاتم النبيين است، و داراى شرحى است مفيد كه با معلقات سبع در يك مجموعه به طبع رسيده است.
(82) - «آيه 113، از سوره 4: نساء» : و لو لا فضل الله عليك و رحمته لهمت طائفة منهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شى‏ء و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيم) - «و اگر فضل خدا و رحمت او بر تو نبود، هر آينه گروهى از ايشان تصميم گرفته بودند كه تو را گمراه كنند، در حالى كه آنها گمراه نمى‏كنند مگر خودشان را و ابدا به هيچ وجه به تو ضررى نمى‏رسانند، و خداوند حكمت و كتاب را بر تو فرو فرستاد، و آموخت‏به تو چيزهائى را كه، هيچ وقت‏به خودى خود امكان دانستن آنها را نداشتى! و فضل خداوند بر تو بسيار است.»
(83) - منتخب از «الغدير» ، ج 6، از ص 58 تا ص 81.
(84) - ترمذى در «جامع صحيح‏» خود ج 2 ص 214 و ابو نعيم در «حلية الاولياء» ج 1 ص 64 و بغوى در «مصابيح السنة‏» ج 2 ص 275 و جماعت ديگرى كه تعدادشان از شصت تن متجاوز است از حافظان و امامان حديث، اين روايت را تخريج كرده‏اند) - (اين تعليقه با شش تعليقه ديگر از «الغدير» آورده شده است.)
(85) - بغوى در «مصابيح السنة‏» همانطور كه طبرى در «ذخائر العقبى‏» ص 77 گويد و جماعت ديگرى اين حديث را تخريج كرده‏اند.
(86) - ديلمى در «فردوس الاخبار» مسندا از ابن عباس مرفوعا آورده است و جماعت ديگرى از او متابعت نموده‏اند، همچون: عجلونى در «كشف الخفاء» ، ج 1، ص 204 و غير او كه اين حديث را تخريج نموده‏اند.
(87) - اين حديث را غزالى، در «رساله عقليه‏» ذكر كرده است، و ميبدى در شرح «ديوان منسوب به امير المؤمنين عليه السلام‏» از او حكايت نموده است.
(88) - ابو محمد عاصمى در كتاب خود «زين الفتى فى شرح سورة هل اتى‏» آنرا تخريج نموده است.
(89) - فقيه ابن مغازلى، و همچنين ابو مؤيد خوارزمى، آنرا تخريج كرده‏اند، و قندوزى در «ينابيع المودة‏» ص 71 آورده است.
(90) - در «كنز العمال‏» ج 6 ص 156، آورده است، و نيز سيوطى در كتاب «القول الجلى فى فضائل على‏» در حديث‏سى و هشتم از اين كتاب آورده است.
(91) - در كتاب «الرياض النضرة فى مناقب العشرة‏» تاليف ابو جعفر احمد محب الدين طبرى، در طبع مكتبة اللبندة مصر، با تحقيق و تعليقه شيخ محمد مصطفى ابو العلاء ج 3، ص 210، از محمد بن زياد روايت كرده است كه:
عمر به حج رفته بود، مردى به نزد او آمد كه به چشم او سيلى خورده بود.عمر گفت: چه كسى به تو سيلى زده است؟ گفت: على بن ابيطالب.عمر گفت: لقد وقعت عليك عين الله! «هر آينه تحقيقا چشم خدا بر تو افتاده است - و يا ديده‏بان خدا بر تو نظر كرده است‏» و ديگر چيزى از او نپرسيد كه چه واقعه پيش آمده و چرا على او را لطمه زده است؟ تا على آمد، و آن مرد در نزد عمر بود.على گفت: اين مرد در طواف بود، و من او را ديدم كه به زن‏ها در حال طواف چشم مى‏دوخت.عمر به على گفت: تو با نور خدا نگاه مى‏كنى!
و در روايتى آمده است كه: عمر دور خانه خدا طواف مى‏كرد، و على در جلوى او طواف مى‏كرد، كه در اين حال مردى نزد عمر پديدار شد، و گفت: اى امير مؤمنان حق مرا از على بن ابيطالب بستان! عمر گفت: چكار كرده است؟ گفت: به چشم من سيلى نواخته است.راوى گويد: عمر همان‏جا ايستاد تا على در دور طواف خود به او رسيد.گفت: يا ابا الحسن! تو بر چشم اين مرد لطمه زده‏اى!؟ على گفت: اى امير مؤمنان! آرى! گفت: چرا؟ گفت: به علت آنكه من او را ديدم كه در چهره زن‏هاى مؤمنين در حال طواف، خيره نگاه مى‏كند.عمر گفت: احسنت‏يا ابا الحسن و سپس عمر رو به آن مرد كرد و گفت: چشمى از چشم‏هاى خدا (و يا ديده‏بانى از ديده‏بان‏هاى خدا) بر تو افتاده است، و بنابراين تو حقى بر او ندارى! و عمر در حالى كه روى على را به طرف جهت طواف برمى‏گردانيد، گفت:
من جواهر الله ولى من اولياء الله) - «على از جواهر خزانه خداست، و وليى از اولياى خداست.»
(92) - اين داستان در درس‏هاى ديگر خواهد آمد.
(93) - «الغدير» ، ج 6، ص 78 تا ص 81.
(94) - در «اعلام‏» زركلى، ج 8، ص 17، آورده است كه: محمد بن يعقوب بن معقل بن سنان، ولايش اموى و از اهل نيشابور و كنيه‏اش ابو العباس، و اصم بوده است.تولدش 247 هجرى و وفاتش 346 هجرى بوده است.او نيز در نيشابور وفات كرد.سفرى طولانى و گسترده نمود و در مكه و مصر و دمشق و موصل و كوفه و بغداد از رجال حديث، اخذ روايت كرد، پس از مراجعتش به كسالت صمم (كرى) مبتلا شد.ابن جوزى گويد: كاغذ مى‏ساخت و از كسب بازوى خود اعاشه مى‏نمود.هفتاد و شش سال براى مردم روايت‏بيان مى‏كرد، به طوريكه پدران و اولادشان و نواده‏هايشان از او حديث‏شنيدند.و ابن اثير گويد: ثقه و امين بوده است.
(95) - «المستدرك على الصحيحين فى الحديث‏» للحافظ الكبير ابو عبد الله محمد بن عبد الله، معروف به حاكم نيشابورى كه در شهر صفر 405 وفات يافته است، ج 3، ص 126 و ص 127.و «اللالى المصنوعة‏» ، طبع دوم 1395 هجرى، ج 1، ص 331.
(96) - يعنى از غلامان عبد الرحمن بوده است.زيرا كه اگر لفظ مولا را نسبت‏به شخصى دهند مانند مولى على، و مولى حسن يعنى غلام على و غلام حسن.و محدث نورى در كتاب «لؤلؤ و مرجان در شرط پله اول و دوم منبر روضه‏خوانان‏» در ص 165 گويد: چون لفظ مولا را به قبيله‏اى نسبت دهند مثلا بگويند: مولى بنى اسد، و مولى ازد، و مولى ثقيف، يكى از دو معنى را اراده مى‏كنند: 1- به معناى هم سوگند و حليف، 2- به معناى مهاجر و نزيل بدان قبيله، و تمام اهل لغت‏بر اين معنى اتفاق دارند.و لهذا در تاريخ حضرت امام حسين (ع) كه وارد است: عابس بن شبيب شاكرى با شوذب مولى شاكر به كربلا آمدند و كشته شدند، معنايش آن نيست كه شوذب غلام عابس بوده است، زيرا شاكر قبيله‏ايست در يمن از طائفه همدان كه از اولاد شاكر بن ربيعة بن مالك هستند، و عابس از آن قبيله بود و شوذب مولى شاكر هم يا هم قسم و يا نزيل و وارد بر آن طائفه بود، فلهذا اين دو نفر با هم عازم سفر كربلا شدند و به شرف شهادت نائل آمدند، نه آنكه شوذب غلام عابس بوده و شايد مقام او از عابس هم رفيع‏تر بود، چه درباره او گفته‏اند: و كان متقدما فى الشيعة «در ميان شيعه عنوان تقدم و رياست را داشت‏» و اما اگر مولى را به شخصى نسبت دهند مثلا بگويند: مولى زيد معنايش غلام است و در تاريخ كه نيامده است: شوذب مولى عابس بلكه آمده است: شوذب مولى شاكر.
(97) - «تاريخ بغداد» ، ج 11، ص 46 تا ص 51.
و بعضى از آنچه را كه ما از خطيب در اينجا آورديم، سيوطى در «اللالى المصنوعة‏» ، ج 1، ص 331 و ص 332 آورده است.و نيز ابن حجر عسقلانى در كتاب «تهذيب التهذيب‏» ، ج 6، ص 319 تا ص 322 احوال ابو صلت هروى را آورده است.
(98) - «تلخيص المستدرك‏» ، ج 3، ص 127 كه در ذيل «مستدرك‏» به طبع رسيده است.
(99) - صحابى در اصطلاح به كسى گويند كه پيغمبر اكرم (ص) را و اگر چه در يك لحظه باشد، با اسلام خود، ادراك كرده باشد و زيارت نموده باشد، و تابعى به كسى گويند كه پيغمبر را با اسلام نديده باشد، ولى با اسلام، اصحاب آن حضرت را ملاقات كرده باشد، و مخضرم به كسى گويند كه مقدارى از عمرش در جاهليت و مقدارى از آن در اسلام بوده باشد.
(100) - «اللالى المصنوعة‏» ، طبع دوم، ج 1، ص 332 تا ص 334.
(101) - «اللالى المصنوعة‏» ، ج 1، ص 334، و «لسان الميزان‏» ج 2، ص 123.
(102) - «تهذيب التهذيب‏» ، ج 6، ص 320.
(103) - خطيب، در «تاريخ بغداد» ، ج 9، ص 3 تا ص 13، شرح حال اعمش را مفصلا ذكر كرده است، و ما در اينجا اختصارى از آنرا مى‏آوريم:
سليمان بن مهران ابو محمد اعمش مولى بنى كاهل بنا به ذكر جرير بن عبد الحميد در دنباوند كه در ناحيه كوهستانى اطراف رى است‏به دنيا آمد، و عباس دورى گفته است: اعمش مردى بود از اهل طبرستان از قريه‏اى كه به آن دباوند مى‏گفتند.پدرش او را در كفالت‏خود به كوفه آورد، مردى از بنى كاهل از بنى اسد او را خريد و آزاد كرد، پس او مولاى بنى اسد و نازل در بنى اسد بود، گويند: عمر بن عبد العزيز، و هشام بن عروه، و زهرى، و قتاده، و اعمش همگى در شب‏هاى كشته شدن امام حسين (ع) در سنه 61 به دنيا آمدند.او ثقه بود، و در زمان خود بزرگترين محدث اهل كوفه بود، گويند: چهار هزار حديث از وى به ظهور رسيد، ولى كتابى ندارد، و از رؤساى قرائت قرآن بود، و در زبان فصيح بود، و پدرش از اسيران ديلم بود، و مرد سخت و بد اخلاقى بود.اعمش مردى بود عالم به احكام و فرائض، و در زمان او كسى كه از او زيادتر حديث‏بداند، نبود، و در او تشيع بود، مرد زاهد و بدون تكبرى بود، روزى براى نماز جمعه مى‏رفت و پوستينى را واژگون پوشيده بود و به عوض ردائى كه بايد بر دوش بگيرد يك حوله سفره را بر دوش انداخت، عيسى بن يونس گفت: ما در زمان خود و در قرنى كه قبل از ما بودند كسى را مثل اعمش نديديم.و با آنكه مرد فقير و محتاج بود، من هيچ وقت‏سلاطين و اغنيا را نديدم كه مثل حقارتى كه در نزد اعمش داشتند، در نزد كسى ديگر داشته باشند.اعمش از نساك زمان بود و بر نماز جماعت محافظت داشت و پيوسته در صف اول مى‏ايستاد در حاليكه در عالم اسلام علامه بود، يحيى بن معين مى‏گفت: كان الاعمش جليلا جدا.و ابن عينيه مى‏گفت: كان اقراهم للقرآن، و احفظهم للحديث، و اعلمهم بالفرائض، و شعبه زمانيكه نام اعمش برده مى‏شد مى‏گفت: اين قرآن است، اين قرآن است.اعمش در سنه 148 وفات كرد.
(104) - ذهبى در «ميزان الاعتدال‏» ، ج 2 ص 616 در تحت‏شماره 5051 ترجمه احوال عبد السلام ابو صلت هروى را ذكر كرده است، و گفته است: عبد السلام بن صالح ابو صلت الهروى الرجل الصالح، الا انه شيعى جلد «او مردى صالح بوده است، بجز آنكه شيعه قوى الارادة و شديد الاعتقاد بوده است.» از حماد بن زيد و ابى معاويه و على الرضا (ع) روايت مى‏كند.و پس از كلام ابو حاتم كه: لم يكن عندى بصدوق، و از كار انداختن ابو زرعه حديث او را، و گفتار عقيلى كه: رافضى خبيث، و گفتار ابن عدى كه: متهم، و گفتار نسائى كه: ليس بثقة و گفتار دار قطنى كه: رافضى خبيث متهم بوضع حديث الايمان اقرار بالقلب و اينكه گفته است: كلب للعلوية خير من بنى امية و مطالبى ديگر در توثيق يحيى بن معين او را، و جمع نمودن مامون بين او و بين بشر مريسى و ظفر او در تمام مجالس بحث‏بر مريسى، و در پايان كه اين مطالب اخير را از احمد بن سيار در «تاريخ مرو» نقل كرده است گويد كه: احمد بن سيار گويد كه: من با او مناظره كردم تا حقيقت مذهب او را به دست آورم، و نديدم كه زياده‏روى نموده باشد، مگر اينكه رواياتى را در مثالب و عيوب خلفا روايت مى‏كند.
(105) - مراد يحيى بن معين است كه در اين نسخه سهوا به يحيى بن نعيم تصحيف شده است.
(106) - خطيب در «تاريخ بغداد» ، ج 11، ص 51 از ابو الحسن دار قطنى آورده است كه: ابو صلت از جعفر بن محمد (ع) از پدرانش از پيغمبر (ص) حديثى را روايت كرده است كه پيامبر گفت: الايمان اقرار بالقول و عمل بالجوارح الحديث «ايمان عبارتست از اقرار با زبان و عمل با اعضاء و جوارح بدن‏» و ابو صلت در جعل اين حديث متهم است، زيرا هيچكس اين حديث را روايت نكرده است مگر آن كس كه از او دزديده است، پس او ابتدا كننده در اين حديث است.انتهى.
و ذهبى هم در «ميزان الاعتدال‏» ، ج 2، ص 616 از دار قطنى درباره ابو صلت اين عبارت را آورده است كه: و قال الدار قطنى: رافضى خبيث متهم بوضع حديث الايمان اقرار بالقلب (خ: بالقول) انتهى.اينهم يكى ديگر از مواردى است كه بر ابو صلت، عامه ايراد مى‏گيرند.چون مفاد اين حديث مخالف مذهب خود آنهاست كه فقط ايمان را اعتقاد قلبى مى‏دانند فلهذا در اينجا ابو صلت را متهم به جعل اين حديث مى‏كنند.و اين غلط واضح است، زيرا ابو صلت اين حديث را از حضرت امام رضا (ع) مسلسلا تا رسول خدا روايت مى‏كند.پس اين حديث مسند است نه موضوع و علت تفرد او به اين حديث آنست كه قبل از او كسى اين معنى را از امامان روايت نكرده است و اين دليل بر مجعوليت نيست و چه بسيار نظائرى از اين حديث موجود است كه محدثين خلف از امامان روايت كرده‏اند كه محدثين سلف نكرده‏اند.
(107) - اصل اين مطلب را در «مناقب‏» طبع سنگى، ج 2، ص 378 آورده است.
(108) - «تنقيح المقال‏» ، ج 2، ص 151 و ص 152.
(109) - محدث قمى در «سفينة البحار» ج 2، ص 39 و ص 40 مقدار مختصرى از احوال ابو صلت را كه ما از مامقانى آورديم ذكر كرده است و اضافه دارد كه: مامون بعد از شهادت حضرت امام رضا (ع) او را حبس كرد، يك سال در حبس بماند و خسته شد، و سينه‏اش تنگ شد.و خداوند را براى نجات خود به محمد و آله الطاهرين بخواند، در اين حال حضرت امام محمد تقى (ع) او را به اعجاز بيرون آوردند.و ابو صلت از وقتى كه حضرت امام رضا (ع) داخل در نيشابور شدند، با آنحضرت بود تا وقت‏شهادت او) - حاديث‏شريفه‏اى از حضرت امام رضا (ع) از پدرانش از پيامبر (ص) روايت كرده است درباره شكر منعم و نعمت‏هاى منعم و در معناى ايمان كه سزاوار است‏با آب طلا نوشته شود.در مجلس ابو صلت دانشمندان متفقهه و اصحاب حديث‏حاضر مى‏شدند.مرحوم قمى علاوه بر آنكه مقبره او را در خارج مشهد نگاشته است، گويد: همچنين مقبره‏اى در محلى از محلات قم نزديك جائى كه به درب رى معروف است، به او منسوب است.
(110) - در نزديكى قبر خواجه با صلت قبرى است‏به نام خواجه مراد.و آن قبر هرثمة بن اعين است.در «تنقيح المقال‏» ، ج 3، ص 291 گويد: آنچه از «عيون اخبار الرضا» به دست مى‏آيد، اين مرد، محبت تام و اخلاص كاملى به حضرت امام رضا (ع) داشته است، بلكه ظاهر است كه از شيعيان او بوده و از خواص و اصحاب اسرار آن حضرت بوده است.و مشهور و معروف به تشيع بوده است.هرثمه در ضمن مطلبى كه بعد از شهادت امام رضا (ع) بيان مى‏كند، مى‏گويد كه: فاذا انا بالمامون قد اشرف على فصاح بى: يا هرثمة اليس زعمتم ان الامام لا يغسله الا الامام مثله؟ فاين محمد بن على؟ فقلت له: يا امير المؤمنين انا نقول: انه لا يجب للامام ان يغسله الا امام مثله، فان تعدى متعد فغسل الامام لا يبطل امامة الامام لتعدى غاسله، و لا بطلت امامة الامام الذى بعده، «من در آن وقت، ناگهان ديدم كه: مامون به من روى آورد و با صداى بلند فرياد زد و گفت: مگر اينطور نيست كه شما مى‏پنداريد كه امام را غسل نمى‏دهد مگر امام؟ ! پس محمد بن على كجاست؟ ! من به او گفتم: اى امير مؤمنان! ما مى‏گوئيم: واجب نيست‏براى امام كه كسى او را غسل دهد مگر امامى مثل او! اما اگر شخص متجاوز و متعدى تجاوز كرد، و امام را غسل داد، در اين صورت امامت آن امام به واسطه تعدى غسل دهنده باطل نمى‏شود، و امامت امام ديگرى هم كه بعد از اوست‏باطل نمى‏شود.» اين عبارت هرثمه، صريح است در اينكه او شيعه است، و علاوه بر فروع، از اصول مذهب خود نيز مطلع است.و پس از آنكه مامقانى مطلبى را از «كشف الغمه‏» نقل كرده است، مى‏گويد: وليكن بعد از اين همه گفتار، در ذهن من درباره حسن او چيزى خلجان مى‏كند، زيرا اهل سيره و تاريخ نويسان، او را از سر لشگران مامون به شمار آورده‏اند، و گفته‏اند كه: حسن بن فضل او را براى قتال و كشتار با محمد بن محمد بن زيد، ماموريت داد.و در مرتبه اخير، او محمد را زنده با خود گرفت و به نزد مامون آورد.مامون او را سم داد و مرد.
(111) - قبر خواجه ابا صلت دقيقا از صحن مطهر 15200 كيلومتر و قبر خواجه مراد 20 كيلومتر است.
(112) - «اللالى المصنوعة‏» ، ج 1، ص 335 و ص 336، از طبع دوم.
(113) - «الفتاوى الحديثة‏» ، ص 197.
(114) - محمد عربى آبروى هر دو سراى كسى كه خاك درش نيست‏خاك بر سر او
شنيده‏ام كه تكلم نمود همچو مسيح بر اين حديث لب لعل روح‏پرور او
كه من مدينه علمم على در است مرا عجب خجسته حديثى است من سگ در او
ولايت‏شه مردان نه كار بى‏پدرى است كه دست غير گرفته است پاى مادر او
و محك پاكى فطرت در توليد و توالد، محبت اين بزرگواران است، چنانكه در حديث نبوى از جابر انصارى ماثور است كه: يا معاشر المهاجر و الانصار! ادبوا اولادكم بمحبة امير المؤمنين على بن ابيطالب! فان ابوا فاسئلوهم عن امهم (كتاب «آيات الولاية‏» ، ج 1، ص 79، طبع سنگى، تاليف آقا سيد ميرزا ابو القاسم بن محمد نبى حسينى شريفى شيرازى، معروف به آقا ميرزا بابا) .
و اين حديث اشاره است‏به رواياتى كه دلالت دارد بر آنكه ميزان شناختن اولاد حلال از اولاد زنا، محبت و عداوت به امير المؤمنين است و مسلمين در صدر اسلام، با اين معيار اولاد خود را مى‏شناختند، و در صورت شبهه تشخيص مى‏دادند.اين روايات از رسول اكرم وارد است و شيعه و عامه نيز در كتب خود روايت كرده‏اند.
(115) - «الصواعق المحرقة‏» ، از طبع اول كه در هامش آن «تطهير الجنان‏» طبع شده است، ص 20، و از طبع مستقل دار الطباعة المحمدية، مصر، ص 32.
(116) - «الغدير» ، ج 7، ص 198.
(117) - «آيه 4، از سوره 66: تحريم‏» :
ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما و ان تظاهرا عليه فان الله هو موليه و جبريل و صالح المؤمنين و الملئكة بعد ذلك ظهير «اگر شما دو نفر زن به سوى خدا توبه كنيد پس به تحقيق دلهاى شما ميل كرده است و اگر هر دو نفرتان بر عليه پيغمبر دست‏به ست‏يكديگر دهيد، پس بدانيد كه: ولى و مولاى پيغمبر خداست و جبرائيل و صالح المؤمنين، و فرشتگان هم علاوه بر اين پشتيبان پيغمبر مى‏باشند.» در تفسير «كشاف‏» وارد است كه: در سفر حج ابن عباس از عمر پرسيد: مراد از اين دو نفر زن چه كسانى هستند؟ عمر گفت: حفصه و عائشه.در تفاسير شيعه و بعضى از تفاسير عامه وارد شده است كه: مراد از صالح المؤمنين امير المؤمنين (ع) است.و بعضى از عامه چون خواسته‏اند، اين آيه را از آن حضرت برگردانند، گفته‏اند: صالح المؤمنين اشاره به شخص خاصى نيست، بلكه آن كسى است كه در ميان مؤمنين صالح است، و چون لفظ صالح مفرد است و يك نفر صالح از مؤمنين، مبهم است و معنى ندارد كه گفته شود: يك نفر شخص غير معين از مؤمنين يار و مولى و ناصر پيغمبر است، فلهذا گفته‏اند: صالح المؤمنين جمع است، يعنى مردمان صالح از مؤمنين، و در اصل صالحوا المؤمنين بوده است، كه واو به واسط‏ه التقاء ساكنين افتاده است و در تلفظ بدون واو ادا مى‏شود.و اين احتمال غلط است، زيرا اگر اينطور بود، بايد در كتابت صالحوا المؤمنين نوشته شود.
(118) - «الغدير» ، ج 6، ص 69 و ص 70.
(119) - «ديوان ازرى‏» ص 142