امام شناسى ، جلد دوم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۳ -


درس هفدهم

نقد نظريه عصمت اجتماع اهل حل و عقد

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شئ فردوه الى الله و الرسول ان كنتم تومنون بالله و اليوم الاخر ذلك خير و احسن تاويلا. (1)

زمخشرى گويد: (2) مراد از اولواالامر يا علماء امت هستند يا خلفاء راشدين و من تبعهم على الحق و يا امراء سرايا. و سيوطى (3) نيز بر همين نهج روايات بسيارى در تفسير خود آورده است و بسيارى ديگر از مفسرين عامه بر هميننهج‏سلوك كرده‏اند و استدلال كرده‏اند اولا به داستان نزاع عمار و خالدبن وليد و آن اينكه:

حضرت رسول صلى الله عليه وآله و سلم خالد بن وليد رابراى سريه‏اى فرستادند و در ميان آنها عمار بود. لشكر حركت كرد براى ماموريت و قبل از آنكه به آن قوم برسند در نزديكى آنان توقف كرده و نزول نمودند و چون شب بود خالد بنا را بر آن گذاشته بود كه فردا به آن قوم حمله كنند. در آن شب ذوالعبينتين از آمدن لشكر خالد به آن قوم خبر داد همه آنها فرار كردند غير از يك مرد كه به زودجه‏اش دستور داده بود كه اثاث البيت را جمع كند و خود آن مرد در تاريكى شب پياده آمد تا به لشكر خالد رسيد و از عمار بن ياسر جويا شد. عمار را به او نشان دادند گفت: يا اباليقظان من مسلمان شده‏ام و شهادت به لا اله الا الله و محمد رسول الله و عبده داده‏ام و تمام اقوام من چون خبر ورود شما را شنيدند فرار كردند و من تنها مانده‏ام آيا اين اسلام، فردا كه هوا روشن مى‏شود دست مرا مى‏گيرد و از هلاكت نجات مى‏دهد يا من هم فرار كنم؟ عمار به او گفت: اين ايمان براى تو مفيد است.آن مرد اقامت نمود و فرار نكرد چون صبح شد خالد دستور حمله و غارت داد.لشكريان غير از اين مرد هيچ كس را نيافتند خالد اين مرد را گرفت و تمام اموال او را ربود، خبر به عمار رسيد عمار به نزد خالد آمد و گفت: اين مرد را آزاد كن و دستت را از او بردار، او اسلام آورده و من او را امان داده‏ام.خالد گفت: تو چه كاره هستى كه امان دهى؟ عمار و خالد يكديگر را دشنام دادند و شكايت‏به نزد رسول خدا آوردند.حضرت پناه دادن عمار را امضاء نمود و تصديق كردند و نهى نمودند كه پس از آن اگر در تحت تبعيت اميرى باشد امان بدهد.آن دو نفر باز در نزد حضرت رسول يكديگر را دشنام دادند خالد گفت: يا رسول الله تو مى‏گذارى اين عبد اجدع مرا دشنام دهد، حضرت فرمودند: اى خالد، عمار را دشنام مده و او را سب مكن به درستى كه كسى كه عمار را دشنام دهد خداوند او را دشنام مى‏دهد و كسى كه عمار را به غضب آورد خداوند او را به غضب درخواهد آورد، و كسى كه عمار را لعن كند خداوند او را لعن مى‏كند.عمار از خشونت و انحراف خالد بن وليد به خشم آمده و برخاست، خالد به دنبال او رفته و لباس او را گرفت و از او پوزش طلبيد، عمار راضى شد.و خداوند اين آيه را فرستاد (4) .

و نيز از ابو هريره روايت كنند كه:

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من اطاعنى فقد اطاع الله، و من اطاع اميرى فقد اطاعنى، و من عصانى فقد عصى الله، و من عصى اميرى فقد عصانى. (5)

و نيز روايات ديگرى را نقل مى‏كند كه مقصود از اولوا الامر حكام هستند گرچه آنها جائر و ظالم باشند.

مى‏گوئيم: اولا همان طور كه سابقا استدلال نموديم منظور از اولوا الامر حتما معصومين هستند و الا لازمه‏اش اجتماع امر و نهى در موضوع واحد و از جهت واحده است و اين خلاف منطق عقل و مستلزم محال است.و به اين معنى فخر رازى در تفسيرخود اعتراف نموده است.

و اما روايت‏خالد و عمار، آنچه مسلم است‏حضرت، عمار را نهى نكردند كه ديگر كسى را امان ندهد و اين جمله در روايت زياد شده است و شايد راوى عمدا اين جمله را اضافه كرده است تا بتواند آيه اولوا الامر را بر لزوم اطاعت امراء سرايا به عنوان اولوا الامر تطبيق كند.حضرت رسول الله امان دادن هر مسلمان را محترم مى‏شمردند گرچه پست‏ترين فرد مسلمان بود تا چه رسد به عمار، خصوصا امان شخصى را كه اسلام آورده و اقرار به شهادتين مى‏كند.

قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فى خطبة خطبها فى مسجد الخيف: بسم الله الرحمن الرحيم، نضر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها الى من لم يبلغه.يا ايها الناس ليبلغ الشاهد الغائب، فرب حامل فقه ليس بفقيه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه.ثلاث لا يغل عليهن قلب امرى‏ء مسلم: اخلاص العمل لله و النصيحة لائمة المسلمين و اللزوم لجماعتهم فان دعوتهم محيطة من ورائهم.المؤمنون اخوة تتكافى‏ء دماؤهم و هم يد على من سواهم، يسعى بذمتهم ادناهم (6) .

و علاوه از دقت در متن روايت‏خالد و عمار معلوم مى‏شود كه خالد در اين قضيه گناهكار بوده است.اگر عمار خطا كرده بود چرا اين قدر رسول خدا از او تمجيد مى‏نمايند و خالد از عمار عذرخواهى مى‏كند؟ !

و اما حديث من اطاع اميرى فقد اطاع الله بر فرض تسليم چه مناسبت‏با آيه اولوا الامر دارد، آن به جاى خود محفوظ، و اولوا الامر نيز افراد معصومى هستند كه در رديف رسول الله اطاعت آنان به طور اطلاق واجب شمرده شده است.

فخر رازى متوجه عصمت در اولوا الامر شده و چون نمى‏خواهد بر ائمه معصومين تفسير كند لذا دچار خلط و اعوجاج شده است.او مى‏گويد: «آيه، دلالت‏بر لزوم متابعت اولوا الامر به طور اطلاق دارد و چون شخص معصومى وجود ندارد يا دسترسى به او نيست، بنابر اين مقصود از اولوا الامر اهل حل و عقد از بزرگان امت‏اند كه عارف به مسائل و احكام بوده، و چنانچه در مسئله‏اى متحد الكلمة گردند مسلما آن نظريه حاصله، نتيجه پاك و منزه از هر گونه عيب و خطا، و معصوم به عصمت الهى است. و بنابراين از آيه، اصول اربعه عامه را در فقه مى‏توان استنتاج نمود. اطيعوا الله دلالت‏بر حجيت كتاب و اطيعوا الرسول دلالت‏بر حجيت‏سنت رسول الله و اولى الامر منكم دلالت‏بر حجيت اجماع و فان تنازعتم فى شى‏ء فردوه الى الله و الرسول دلالت‏بر حجيت قياس دارد. چون مراد از تنازع در مسئله عدم فهم آن از كتاب و سنت و اجماعى است كه به طور اطلاق متابعت از آنها واجب شده است و در اين صورت معناى رد به كتاب خدا و سنت رسول خدا همان به دست آوردن حكم آن مسئله از اشباه و نظاير آن است و اين قياس است. و چون آيه حجيت را در اين چهار موضوع منحصر مى‏گويد استحسانى را كه ابوحنيفه قائل است و استصوابى را كه مالك قائل است اگر همين معنا قياس باشد فبها و اگر غير معناى قياس باشد آيه بطلان آن را معلوم كرده است.»

براى استدلال بر اين مطلاب مفصلا بحث كرده و گفته است كه:

«اگر كسى گويد كه: معناى اولوا الامر اگر اجماع اهل حل و عقد باشد بنابراين مخالف اجماع مركب علماء در تفسير آيه خواهد بود چون تفاسيرى كه براى اولوا الامر شده است از چهار موضوع تجاوز نمى كند: اول: منظور خلفاى راشدين هستند. دوم: امراء سرايا. سوم: علماء و چهارم: آنچه ار روافض نقل شده كه مراد ائمه معصومين‏اند چواب گوئيم كه: مراد از اهل حل و عقد همان علماء امت‏اند كه به مسائل عارف و به صلاح و فساد عالم‏اند و اجتماع و اجماع آنان چون وجوب تنزه راى آنان از خطا مى‏شود بر اساس قول رسول خدا كه لا تجتمع امتى على خطا، بنابراين مخالف قول سوم نيست‏بلكه همان قول و تصحيح آن به نحو اكمل است.»

ليكن با اندك ملاحظه خوب واضح مى‏شود كه وى در اين استدلال خود مغالطه‏اى نموده و نتيجه‏گيرى كرده است.

اولا - سوال مى‏كنيم كه با فرض آنكه يكايك از اهل حل و عقد معصوم نيستند و احتمال خطا در هر يك از آنها مى‏رود، چگونه نتيجه آراء مصون از خطا و معصوم از اشتباه است؟ و به عبارت ديگر با فرض آن كه هر يك از آنان جايز الخطا باشند نتيه آراء نيز جايز الخطا خواهد بود. ولى البته مسلم است كه در اجتماع، خطا دورتر و واقع نزديكتر مى‏شود، ولى اين تقريب و تبعيد جواز خطا را تبديل به عصمت نمى‏كند.

و در اين صورت عصمت‏حاصله به واسطه يكى از سه علت‏خواهد بود. اول آنكه تمام افراد حل و عقد معصوم باشند در اين صورت بدون ترديد نتيجه اين اجماع عصمت‏خواهد بود، ولى بديهى است كه از زمان رحلت رسول خدا تا به حال حتى يك روزى كه اهل حل و عقد همگى معصوم باشند پيش نيامده است، و خود فخر رازى بدين حقيقت معترف است و با اين حال محال است كه خدا اطاعت‏خود را معلق به امر محال گرداند يعنى اولوا الامرى كه ابدا در خارج مصداق و واقعيتى ندارد.

دوم - آنكه اهل حل و عقد گرچه يكايك آنان غير معصوم و جايز الخطا باشند لكن اجتماع آنها موجب عصمت‏باشد و اين صفت قائم بر هيئت اجتماعيه آنان است نه بر ذوات افراد، اين نيز غلط است. چون عصمت در راى از صفات واقعى و حقيقى است و وصف هيئت اجتماعيه يك عنوان اعتبارى بيش نيست، و محال عقلى است كه يك واقعيتى بر يك امر اعتبارى قائم شود. صفات حقيقيه در خارج محتاج به موضوعات واقعيه هستند و ليكن اعتباريات تابع نظر اعتبار كنندگان بوده چه بسا بر صفات حقيقه و چه بسا بر صفات اعتباريه امرى اعتبارى را حمل كنند. و چون معلوم شد كه وصف هيئت اجتماعيه امر اعتبارى است و ما بازاء خارجى ندارد بنابر اين واقعيت و خارجيت آن همان ذوات افراد است اگر اين صفت عصمت‏بر ذوات مترتب شود همان محاليت اول لازم آيد، كه چگونه جواز خطا در يكايك از افراد نتيجه عصمت از خطا دهد و اگر اين صفت‏بر هيئت اجتماعيه مترتب شود لازم مى‏آيد كه امر اعتبارى مقوم امر حقيقى خارجى گردد و اين نيز محال عقلى است.

سوم - آنكه بگوئيم اين صفت نه قائم به ذوات است‏بما هى ذوات و نه قائم به وصف هيئت اجتماعيه است، بلكه خداوند سنتش بر اين تحقق يافته است كه نتيجه آراء اهل حل و عقد را مصون از خطا قرار دهد كما آنكه در خبر متواتر چنين است. در خبر هر يك از آحاد مخبرين جواز خطا موجود است و ليكن در خبر متواتر اين جواز از بين رفته و خبر، معصوم از خطا مى‏گردد و لذا مفيد يقين است.

و به عبارت واضح‏تر همان طورى كه خبر واحد محتمل الخطاء مى‏باشد و از كثرت اخبار اين احتمال رفته رفته ضعيف مى‏شود تا به حدى كه تعداد مخبرين افزايش يابند آن احتمال خطا به كلى معدوم مى‏گردد و خبر مفيد قطع مى‏شود، همچنان هر يك از نظريه اهل حل و عقد، محتمل الخطاء و الفساد بوده و هر چه به تعداد آنان اضافه شود اين احتمال ضعيف‏تر تا به جائى كه به كلى معدوم، و نظريه، متصف به صفت عصمت مى‏گردد، و بر همين اساس است كه رسول خدا فرموده است: لا تجتمع امتى على خطاء.

اين احتمال نيز بى‏جا و بى‏مورد است زيرا:

اولا - اين روايت‏بر فرض صحت‏سند دلالت دارد بر آنكه امت اجتماع بر خطا نمى‏كند، نه آنكه اهل حل و عقد اجتماع بر خطا نمى‏كنند.و در كدام آيه يا روايت‏يا كتاب لغت امت‏به اهل حل و عقد تفسير شده است؟ .

ثانيا - اين روايت نفى اجتماع امت را بر خطا مى‏نمايد نه نفى خطا را از اجتماع امت و بين اين دو تفاوت بسيار است.در صورت اول مفادش چنين مى‏شود كه: تمام امت اتفاق بر امرى كه آن امر خطا باشد نخواهند نمود.و اين قول همان عقيده شيعه است كه در تمام ازمنه امام معصوم، موجود، و زمين هيچگاه از حجت‏خالى نخواهد بود.و بنابر اين اگر تمام امت‏بر امرى اجماع كنند، مسلما در ميان آنها معصوم وجود دارد فلذا آن راى و نظريه طبق نظريه معصوم خواهد بود و هو الحجة.

و اما بر فرض دوم معنى چنين مى‏شود كه در اجتماع آنان خطائى نيست و اين معنى صحيح نيست زيرا در اجتماع آنان بنحو موجبه جزئيه ممكن است‏خطا باشد و البته چون در ميان آنها معصوم هم وجود دارد قول صواب هم در ميان آنها موجود است.و بنابر اين معنى روايت موافق با آيات و احاديثى است كه دلالت مى‏كند بر آنكه هيچگاه زمين از دين حق و معصوم خالى نخواهد بود مثل قوله تعالى:

فان يكفر بها هؤلاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين (7) .

و مثل آيه سابق الذكر:

و جعلها كلمة باقية فى عقبه لعلهم يرجعون (8)

و مثل قوله:

انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون (9)

و مثل قوله:

و انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه (10) .

و البته اين معنى اختصاص به امت‏حضرت سيد المرسلين ندارد، بلكه روايات متواترى از فريقين نقل شده است كه دلالت دارد بر آنكه قوم يهود به هفتاد ويك فرقه قسمت‏شدند همه آنها هالكند الا يك فرقه، و قوم عيسى به هفتاد و دو فرقه قسمت‏شدند و همه هالكند الا يك فرقه، و قوم محمد به هفتاد و سه فرقه قسمت‏شدند و همه آنها هالكند الا يك فرقه.به طور كلى روايت «لا تجتمع امتى على خطا» بر فرض صحت‏سندش از مورد كلام خارج است‏بلكه مورد كلام عصمت اهل حل و عقد است.اگر آن مراد از آيه اولوا الامر باشد در اينصورت مى‏گوئيم عامل در عصمت آنها چيست؟

و با تامل مى‏توان گفت كه از سه جهت‏خارج نيست:

جهت اول آنكه بگوئيم: سنت‏خدا بر آن قرار گرفته است كه نظريه اهل حل و عقد را از خطا مصون مى‏دارد گرچه نظريه هر يك از آنان محتمل الفساد و الخطاء باشد.معلوم است كه اين حرف تمام نيست چون اهل حل و عقد در خصوص مالك مسلمين نيستند، بلكه از سابق الايام در هر ناحيه‏اى بلكه در هر شهر و ده و قريه‏اى اهل حل و عقد بوده و ريش سفيدان و كدخدايان محل در امور حادثه تبادل نظر مى‏نمودند.و بسيار ديده شده است كه بعد از تبادل آراء اشتباه كرده و به خطر افتاده‏اند و تاريخ و تجربه دو گواه صادق است.بنابر اين چگونه مى‏توان عصمت اهل حل و عقد را سنت لا يتغير خدا دانست.

جهت دوم آنكه بگوئيم: سنت‏خدا در ميان خصوص مسلمين چنين قرار گرفته است كه امتنانا به امت مرحومه، آراء اهل حل و عقد را در ميان آنان مسلوب الخطاء و الفساد قرار داده است.اين نيز صحيح نيست زيرا اين مزيت و اختصاص در خصوص مسلمين بر خلاف ساير امم اگر بود مسلما يك معجزه قاهره و امر خارق العاده‏اى بود كه برخلاف ناموس خلقت، خداوند از آراء جايز الخطاء يك نتيجه معصوم توليد مى‏نموده است كه هميشه براى حفظ امت مرحومه و بقاى حيات آنان مفيد باشد، و در حيات عملى مت‏به منزله قرآن كه حيات علمى آنان است واقع شود.اگر چنين بود مسلما رسول خدا آنرا در رديف معجزات ذكر مى‏نمود و حدود و ثغور آنرا معين مى‏فرمود كه آيا اين اجتماع اهل حل و عقد كه منتج چنين نتيجه‏اى است‏به چه صورت و كيفيت‏بايد تحقق پذيرد افراد آن چه كسان باشند، و چه مقدار و در چه ظروفى اجتماع كنند و آيا براى تمام امت اسلام يك اجتماع از آنان كافى است‏يا در هر ناحيه‏اى يك اجتماع خاص براى خصوص آنها لازم است.اگر چنين بود مسلما قرآن به آن تحدى مى‏نمود و رسول خدا خصوصيات آنرا به اصحابش مى‏فرمود و در كتب اخبار و تواريخ نقل مى‏شد و علاوه نيز لازم بود كه خود اصحاب خصوصيات آنرا از رسول خدا سئوال كنند، چه شده كه از موضوعات بسيار بسيط مانند جبال و حيض و اهله و انفاق و موارد انفاق سئوال كردند و قرآن بازگو مى‏كند:

يسئلونك عن الاهلة. (11)

و يسئلونك عن الانفال (12)

و يسئلونك ماذا ينفقون. (13)

و يسئلونك عن المحيض. (14)

و يسئلونك عن الجبال. (15)

و يسئلونك عن ذى القرنين. (16)

و از اين موضوع مهم كه ملازم با حيات عملى مسلمين تا بقاى عالم است هيچ سخنى به ميان نيامد. و مسلما نمى‏توان گفت كه از خصوصيات اين مجلس حل و عقد سئوال كردند، منتهى مانند بسيارى از چيزها كه نظريه مخالفين در آنها مؤثر بوده آنها را از بين برده و بالنتيجه بما نرسيده است، زيرا اين مجلس مخالف نظريه اكثريت امت كه مى‏خواهند بر اين طريقه سير كنند نبود و در شرائط آن امرى مخالف آراء آنان نبوده، بلكه ارباب حل و عقد از افرادى هستند كه خواهان چنين اجتماعى بوده و هستند.

و علاوه لازم بود كه در فتن و حوادثى كه بعد از رحلت‏حضرت رسول الله اتفاق افتاد كارگردانان سقيفه بنى ساعده و منتحلين به خلافت رسول الله در احتجاجات و مناظرات خود از چنين اجتماعى بازگو كنند، و ادعاى خود را بر اساس اين معجزه عجيب پايه‏گذارى نمايند چه شد كه از چنين دليلى با اين متانت صرف نظر كردند؟ به طورى كه در هيچ كتاب حديث‏يا تاريخ حتى به يك حرف از اين موضوع اشاره‏اى نشده است نه از صحابه و نه از تابعين! تا آنكه فخر رازى بعد از گذشتن قرون متمادى به اين معجزه خارق العاده وقوف يافته و خود و من تبع او براى تصحيح مجلس ابوبكر و عمر و ابوعبيده در سقيفه بدين امر عظيم اطلاع يافتند.

حقا اگر نفس اين مجلس و نتيجه راى معصومى را كه از آن برخاست معجزه ندانيم مسلما اطلاع فخر رازى بعد از ششصد سال بر اين امر مكتوم معجزه‏اى بدون ترديد خواهد بود! و علاوه خود او معترف است‏به اينكه مفسرين و اهل حديث در تمام عالم اسلام اولوا الامر را از چهار طائفه خلفاء راشدين و امراء سرايان و علماء و ائمه معصومين خارج نمى‏دانند و اين مجلس حل و عقد كه خلاف اجماع مركب است‏بايد به نحو تصحيح آراء علماء جزء يكى از آن چهار طائفه قرار گيرد و بدين نهج از خرق اجماع جلوگيرى شود با آنكه سيوطى رواياتى را كه در كتاب «الدرالمنثور» (17) از بعضى از مفسرين راجع به حجيت قول علماء در تفسير آيه اولوا الامر ذكر مى‏كند هيچ بوئى از مجلس و اجتماع اهل حل و عقد از آن استشمام نمى‏شود بلكه مطلق قول آنها را حجت و طبق آيه فوق لازم الاطاعة ذكر مى‏كند. و بنابراين خود فخر رازى با اعتراف به انحصار اقوال در اين چهار قول اين مبناى خود را كه مراد اهل حل و عقد باشند باطل نموده و زحمات خود را در تفسير اين آيه به هدر داده است.

جهت‏سوم آنكه بگوييم: عصمتى كه از اهل حل و عقد برمى‏خيزد روى عنوان معجزه نيست‏بلكه روى تربيت صالحه‏اى است كه امت در اثر تعاليم قرآن و روش رسول الله پيدا نموده‏اند و چون قرآن و رسول الله بناى تعليم و تربيت را بر اساس دقيق و روش صحيح قرار داده‏اند لذا افرادى كه در اين مكتب تربيت مى‏شوند هميشه در اجتماع آنان نظريه پاك و منزه از خطا پديد مى‏آيد.

اين جهت نيز غير تام و غلط است.

چون اولا - طبق آنكه ادراكات تمام افراد همان ضم ادراكات بعضى با بعض دگر است و چون در هر يك از آنها احتمال خطا به جاى خود بالفرض باقى است چگونه اين تربيت صالحه، نتيجه خارق زائيده و راى حاصله را معصوم قرار داده است. و عمده از صدر اسلام تا به حال كدام مجلسى تشكيل شده كه اهل حل و عقد در آن نتيجه معصومى داده باشند؟ اين مشاجرات و منازعاتى كه از روز رحلت رسول خدا تا به حال در بين مسلمين وجود دارد و اين اباطيل و مفاسد كه امت را به قعر ظلمات كشانيده، از كجا پيدا شده است؟ چه بسيار از اين اجتماعاتى كه پيدا شده و نمونه بارز آن سقيفه بنى ساعده بوده و بر همان اساس تا امروز مجالسى تشكيل و اهل حل و عقد اجتماع نموده و تبادل آراء و افكار نموده و نتيجه‏گيرى مى‏كنند و در عين حال يك قدم براى صلاح مت‏برنداشته تخم ضلالت و شقاوت را در قلوب امت‏بيچاره بجاى سعادت و هدايت ريختند.

جنايات حكام منصوب از ناحيه اهل حل و عقد

آن نبوت پاك و اساس تعاليم قرآن كه بر حيات معنوى و زندگى بر اساس توحيد و تعاليم فطرت و صدق و صفا و ايثار و انفاق و عاطفه و رحم و دستگيرى از مخلوقات و هدايت آنان به راه صلاح واقع بود در اثر مدت كوتاهى به يك امپراطورى عظيم كه معاويه در شام تشكيل داد و بر اساس عدوان و ظلم بر مردم بيچاره و امت متحير تبديل شد، و ديكتاتورى بجاى حرمت اسلام نشست و قوانين خدا كاملا به عكس شد، حدود خدا تعطيل و احكام و قوانين قرآن از بين رفت و اموال مردم به يغما رفت و خون‏هاى بى‏گناهان ريخته شد و نواميس اسلام پاره گشت.و سپس در دوران حكومت‏بنى اميه و بنى العباس و خلفاى بعدى چه جنايات كه نشد و حقا اگر اين طرز حكومت را حكومت جائره ظالمه شيطانيه نام گذاريم، سزاوارتر است تا يك حكومت الهى بگوئيم، و تمام اين جريانات بر اساس همان اجتماع اهل حل و عقد بوده و اين مفاسد را به بار آورد و اين تحميلات عجيب را بر دوش مردم مسكين قرار دادند.

حكومت معاويه بر امضاء و تصحيح عمر بود، عمر او را والى شام نمود و او را بر اعراض و اموال و بيت المال مسلمين مسلط ساخت و حكومت امپراطورى و متجمل او را امضاء نمود، و او را بر آن حكومت تقرير و تثبيت نمود.حكومت معاويه و سپس حكومت‏يزيد و مروان و عبد الملك همه بر اساس و پايه دستور عمر بود.عمر خلافت را در مجلس شورا قرار داده و شش تن از اهل حل و عقد را بر آن قرار داد و بالاخره با راى عبد الرحمن بن عوف، عثمان بر مسلمين و اعراض و اموال و دماء و نواميس آنان مسلط شد و پايه‏هاى اسلام را متزلزل نمود، بيت المال مسلمين را صرف آراء شخصيه و به اقوام خود قسمت مى‏كرد و معاويه را بر حكومت‏شام تقرير و تثبيت نمود و حكم قتل محمد بن ابى بكر را به والى خود در مصر نوشت و بالاخره در اثر قيام مصرى‏ها با آن وضع فجيع كشته شد و آن همه مفاسد به بار آمد.

عمر به انتخاب ابو بكر كه خود را تنها اهل حل و عقد مى‏دانست‏بر سر كار آمد.عمر بود كه در خانه حضرت صديقه زوج مرتضى، بضعه رسول خدا را آتش زد و مقام ولايت كبرى را با شمشير كشيده بدون عمامه به مسجد آورد و او را امر به بيعت نمود، در حضور جماعت مسلمين تمام فضائل و وصايت و خلافت و وزارت و ولايت و حتى اخوت آن حضرت را انكار كرد (18) .تمام اين مفاسد نتيجه همان روز سقيفه است كه خشت را كج نهاده و مسير اسلام را از جاى خود عوض نموده و تاريخ را تحريف كردند.

ابو بكر فدك را از حضرت زهرا گرفت، ابو بكر مالك بن نويره را به امارت خالد بن وليد كشت، ابو بكر از اجراى حد زنا و قتل و فريه و غارت اموال مسلمين از خالد خوددارى نمود و او را تبرئه كرد (19) .و اين باب تبرئه از گناه از آن زمان براى حكام جور و قضاة ظلم و امراى فاسق و فاجر باز شد.

عجيب است كه بعضى از جهال در كتب خود نوشته‏اند كه حكومت ابو بكر و عمر ساده و يك حكومت الهى بود.از اين حكومت‏ساده كه در مقابل اصل اسلام و ولايت كبرى قيام مى‏كند و با تاويل و مصلحت انديشى سير حيات مسلمين را تغيير مى‏دهد بيشتر بايد ترسيد تا حكومت عثمان و معاويه كه علنا پرده‏درى مى‏كنند.آنها با جرات و تهتكى كه داشتند عالم را بر جنايات خود واقف و علنا ابلاغ انحرافات خود را نمودند ولى عمر و ابو بكر كه به عنوان حمايت اسلام و عدم تفرقه جماعت مسلمين و به عنوان دلسوزى چنين كارهاى خطير را انجام دادند حقا اساس ظلم و پايه‏گذار ستم بودند.ابو بكر با گريه فدك را از حضرت زهرا ربود، ابو بكر به عنوان يك مرد مصلحت انديش و مصلح واقعى و بى‏طرف خود را معرفى كرد، و روزى كه بر منبر خطبه خواند و خود را خليفه معرفى نمود از تصرف بيت المال نسبت‏به مصارف شخصيه و خانه خود اظهار بى‏ميلى كرد تا عمر او را وادار به تصرف نمود (20) .از اين لطائف الحيل و نرمى‏ها بيشتر بايد ترسيد تا از تجرى عثمان و معاويه.

بارى تمام اين مفاسد كه دامنه طويلى پيدا كرد همه و همه نتيجه همان راى معصومى بود كه به عقيده فخر رازى از سقيفه برخاست، فمرحبا بهذه السقيفة و مرحبا بهذه العصمة! !

اگر اين بيعت منتج راى عصمت‏بود چرا ابو بكر مى‏گفت: لا حاجة لى فى بيعتكم اقيلونى (21) .كما آنكه بر اين معنى حضرت امير المؤمنين عليه السلام گويا هستند در خطبه شقشقيه:

فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته. (22)

از كلام آن حضرت استفاده مى‏شود كه ابوبكر مى‏گفت: كه مرا رها كنيد و استعفاء دهيد و على را به جاى من برگزينيد و الا اگر تقاضاى مجرد استقاله و استعفاء بود و تقاضاى نصب على نبود اينكه نعجبى نداشت. شاهد بر معنى آنكه مى‏گويد:

اقيلونى و لست‏بخيركم و على فيكم.

اين لفظ با خصوص قيد «و على فيكم‏» در «تجريد» موجود و شارح آن قوشجى كه سنى مذهب است‏بر آن ايراد نكرده و اين لفظ را از ابوبكر معترف است.

و در كتاب «احقاق الحق‏» قاضى نورالله شوشترى وارد است كه فضل بن روزبهان در هنگام جواب از زشتيهاى ابوبكر و آتش زدن در خانه حضرت زهراء سلام الله عليها خود تصريح مى‏كند كه در صحاح كتب اهل سنت موجود است كه ابوبكر بر فراز منبر آمده و گفت: اقيلونى فلست‏بخيركم و على فيكم، و نيز ابن حجر در «الصواعق المحرقة‏» ص 30 اقاله را از ابوبكر اعتراف دارد. (23) و نيز اگر راى سقيفه منتج عصمت‏بود چرا عمر آنرا لغزش شمرده است؟ ! (24) طبرى از عمر نقل مى كند كه گفت:

ثم انه بلغنى ان قائلا منكم يقول: لو قد مات اميرالمؤمنين (عمر مقصود است) بايعت فلانا فلا يغرن امرءا ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فقد كانت كذلك غير ان الله وقى شرها. (25)

و ابن هشام گويد:

ثم انه قد بلغنى ان فلانا قال: والله لو قد مات عمر بن الخطاب لقد بايعت فلانا فلا يغرن امرءا ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فتمت و انها قد كانت كذلك الا ان الله وقى شرها. (26)

و از «انساب الاشراف‏» بالذرى ج 1 ص 581 نقل شده است كه اين مطلب را عمر با تصريح ذكر و نام بجاى فلان ذكر كرده است

قال: ان عمر قال: بلغنى ان الزبير قال: لو قد مات عمر بايعنا عليا... و در ص 583- 584 گويد: ان فلانا و فلانا قال: لو قد مات عمر بايعنا عليا... فمن بايع رجلا غير مشورة فانهما اهل ان يقتلا و انى اقسم بالله ليكفن الرجال او ليقطعن ايديهم و ارجلهم و ليصلبن فى جذوع النخل الحديث‏» (27)

و فى «السيرة الحلبية‏» ج 3 ص 401: قال عمر: ان بيعة ابى بكر فلتة اى من غير استعداد و لا مشورة كما تقدم ردا على من بلغه عنه انه قال: اذا مات عمر بايعت فلانا و الله ما كانت‏بيعة ابى بكر بمشورة البيعة لا تتوقف على ذلك. فغضب فلما رجع من آخر حجة حجها المدينة قال على المنبر: قد بلغنى ان فلانا قال: و الله لو مات عمر بن الخطاب لقد بايعت فلانا ان بيعة ابى بكر كانت فلتة من غير مشورة فلا يغترن امرؤ ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فنعم كانت كذلك الا ان الله قد وقى شرها.

اگر نتيجه آراء اهل حل و عقد عصمت است، ابوبكر كه براى تعيين عمر مجلسى تشكيل نداد و به تنهائى عمر را به خلافت نصب نمود و با آنكه ابوبكر معصوم نبود چگونه انتخاب عمر براى ابوبكر به تنهائى منتج عصمت‏شد؟ با آنكه طلحه به ابوبكر پرخاش نموده و انتخاب او را غلط معرفى كرد. طلحه مسلما از اهل حل و عقد بود، راى ابوبكر بر راى طلحه چه مزيتى داشت كه آن نتيجه عصمت دهد و راى طلحه نتيجه خلاف عصمت؟ !

ان ابابكر لما نص على عمر قام اليه طلحة فقال: ما تبول لربك و قد وليت علينا فظا غليظا؟ قال ابوبكر: فركت لى عينيك و دلكت لى عقبيك و جئتنى تكفنى عن رايى و تسدنى عن دينى؟ اقول له اذا سالنى: خلفت عليهم خير اهلك. (28)

و اگر نتيجه آراء عصمت است چرا عبدالرحمن بن عوف كه با عثمان بيعت كرد و او را به خلافت‏برگزيد قاطبه مسلمين او را مذمت كردند و بعد از آنكه جنايت‏هاى عثمان مشهود شد خود عبدالرحمن بر عثمان خرده گرفت تا جايى كه عثمان او را از مدينه تبعيد كرد (29) .

بالجمله تمام مفاسدى كه در عالم اسلام بروز نمود به واسطه خودسرى و خودكامى بعضى بود كه بعدا امثال فخر رازى به واسطه توجيهات و تاويلات روى جنايات آنها سرپوش گذارده و با جعل روايات و تفسير به راى، حكومت ضاله آنان را بر رقاب مسلمين توجيه كردند.

اعتراض مالك ابن نويره به خلافت ابوبكر

ابو بكر صريحا از خالد بن وليد در قضيه قتل مالك بن نويره پشتيبانى مى‏كند، و نه تنها از قصاص او و از حد زدن به او درباره زناى محصنه با عيال مالك خوددارى نمود، بلكه صريحا او را سيف الله قلمداد نموده و مى‏گويد: لا اشيم سيفا سله الله على الكافرين.

مالك بن نويره فدائى مقام ولايت‏شد.محبت او به امير المؤمنين و تشيع او، او را به كشتن داد و همين جهت موجب بخشودگى گناه خالد گشت.مالك بن نويره تيمى يربوعى از بزرگان شجعان و فارسان و شاعران بود و در بنى يربوع در جاهليت و اسلام، بزرگ و سالار بود.

و نيز محدث قمى از كتاب «فضائل‏» (31) شيخ فقيه ثقه جليل القدر شاذان بن جبرئيل قمى كه سيد فخار بن سعد موسوى استاد محقق حلى از او روايت مى‏كند حديث كرده‏اند از براء بن عازب، كه گفت: وقتى در محضر رسول خدا نشسته بوديم و بعضى از اصحاب نيز حضور داشتند و رؤساى بنى - تميم كه يكى از آنان مالك بن نويره بود خدمت رسول خدا مشرف شدند و مالك گفت:

يا رسول الله علمني الايمان

يعنى بياموز مرا كه ايمان چيست

فقال له رسول الله: ان تشهد ان لا اله الا الله، و انى رسول الله، و تصلى الخمس، و تصوم شهر رمضان، و تؤدى الزكاة و تحج البيت، و توالى وصيى هذا - و اشار الى على بن ابيطالب عليه السلام - و لا تسفك دماء و لا تسرق و لا تخون و لا تاكل مال اليتيم و لا تشرب الخمر و تؤمن بشرايعى و تحلل حلالى و تحرم حرامى و تعطى الحق من نفسك الضعيف و القوى و الكبير و الصغير، و عد عليه شرايع الاسلام.

«حضرت رسول الله در پاسخ او گفتند: ايمان آنست كه شهادت به لا اله الا الله و به رسالت من از جانب خدا دهى، و نمازهاى پنجگانه را ادا كنى، و روزه ماه رمضان بجاى آرى، و زكات بدهى، و حج‏خانه به جاى بياورى، و وصى مرا نيز دوست دارى و اشاره كردند به على ابيطالب عليه السلام، و خون ناحق نريزى، و دزدى نكنى، و خيانت ننمائى، و مال يتيم را نخورى، و مسكر نياشامى، و به دستورات و قوانين من ايمان بياورى، و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام بدانى، و حقوقى را كه ضعيف و قوى و كبير و صغير بر تو دارند ادا كنى، و يكايك از دستورات را حضرت براى او شمردند» .

مالك بسيار شاد شد و از غايت نشاط دامن كشان مى‏رفت و مى‏گفت: تعلمت الايمان و رب الكعبة. «به خداى كعبه سوگند كه ايمان را آموختم‏» .

و چون از نظر رسول الله دور شد حضرت فرمودند:

من اراد ان ينظر الى رجل من اهل الجنة فلينظر الى هذا الرجل

«كسى كه دوست دارد به مردى از مردان بهشت نظر بيفكند به اين مرد نظر كند» .

ابو بكر و عمر دستورى از حضرت رسول طلبيده و از دنبال او رفتند و اين بشارت به او دادند و از او التماس كردند كه چون رسول خدا تو را از اهل بهشت ناميده تقاضا داريم درباره ما طلب مغفرت بنمائى.مالك گفت: لا غفر الله لكما «خداى تعالى شما را نيامرزد» كه رسول الله را كه صاحب شفاعت است مى‏گذاريد و از من مى‏خواهيد كه جهت‏شما استغفار كنم.آن دو شرمنده شده بازگشتند، چون حضرت آنها را نگريست فرمود: فى الحق مبغضة «سخن حق شنيدن گاهى آدمى را خشمناك مى‏كند» (32) .

چون حضرت رسول الله رحلت كردند مالك به مدينه آمد و از وصى آن حضرت جويا شد.روز جمعه‏اى بود كه ابو بكر به منبر رفته بود و خطبه مى‏خواند، مالك بى‏طاقت‏شد و به ابو بكر گفت: تو همان برادر تيمى ما نيستى؟ گفت: بلى.مالك گفت: پس چه شد آن وصى رسول خدا كه آنحضرت مرا به ولايت او امر فرموده‏بود؟ مردم گفتند: اى اعرابى چه بسا اتفاق مى‏افتد كه حادثه‏اى بعد از حادثه پديد مى‏آيد، مالك گفت: و الله هيچ كارى حادث نشده بلكه شما خيانت كرده‏ايد در انجام وصيت رسول خدا.پس رو به ابو بكر نموده گفت: كيست كه تو را بر اين منبر بالا برده، در حالى كه وصى پيغمبر نشسته است.ابو بكر به حاضران گفت: اين اعرابى بوال على عقبيه را بيرون كنيد.قنفذ و خالد بن وليد او را زدند و از مسجد بيرون كردند، مالك بر شتر خود سوار شد و صلوات بر رسول خدا فرستاد و اين ابيات را انشاد كرد:

اطعنا رسول الله ما كان بيننا

فيا قوم ما شانى و شان ابى بكر

اذا مات بكر قام بكر مقامه

فتلك و بيت الله قاصمة الظهر

كشتن خالد بن وليد مالك بن نويره را و زنا با عيال او

بارى چون رسول خدا مالك را براى جمع آورى صدقات و زكوات قوم خود مامور كرده بودند چون بعد از رسول خدا به مدينه آمد و خلافت را بر خلاف نص رسول خدا و وصيتى كه به او نموده بودند به دست ابو بكر ديد چون به قوم خود برگشت، از فرستادن صدقات به نزد ابو بكر خوددارى نمود و صدقات را بين قوم خود تفريق نمود.گويد:

فقلت‏خذوا اموالكم غير خائف

و لا ناظر فيما يجى‏ء من الغد

فان قام بالدين المحوق قائم

اطعنا و قلنا الدين دين محمد (33)

«مالك گويد: من به قوم خود گفتم: اموال خود را كه صدقات باشد پس بگيريد و هيچ ترس نداشته باشيد و نه انتظار گزندى كه فردا به شما برسد.سپس اگر به اين دين مخلوط شده با كثافات صاحب اصلى آن قيام كرد، ما اطاعت نموده و زكات خود را پرداخته و مى‏گوئيم كه دين، دين محمد است‏» .

ابو بكر خالد بن وليد را مامور نمود كه با لشكرى به بطاح (34) بروند و با افرادى كه برخورد مى‏كنند اذان بگويند و اقامه نماز كنند. اگر آنان نيز اذان گفتند و اقامه نماز كردند با آنها جنگ نكنند و در اين حال از آنها فقط زكات طلب كنند و اگرندادند فقط به غارت اموال آنها بپردازند و كسى را نكشند، و اگر از اذان و نماز خوددارى كردند آنها را بكشند چه به آتش زدن باشد و چه به غير از آن (35) .

در لشكر خالد بن وليد، ابو قتاده (36) كه اسمش حارث بود و عبد الله بن عمر نيز بودند. (37) لشكر خالد چون به بطاح رسيد كسى را نيافت و لشكر در تاريكى شب بر بنى يربوع كه اقوام مالك بودند شبيخون زده و آنها را در تحت مراقبت گرفتند، مالك و ساير اقوامش با خود سلاح برداشتند.خالد و همراهانش گفتند: چرا سلاح برداشتيد؟ آنها گفتند: شما چرا سلاح برداشته‏ايد؟ اينها گفتند: ما مسلمانيم و تعدى نمى‏كنيم.آنها گفتند: ما نيز مسلمانيم.اينها گفتند: اگر مسلمانيد سلاح خود را كنار بگذاريد ما نماز مى‏خوانيم شما هم نماز بخوانيد، آنها سلاح خود را برداشته و نماز خواندند (38) .در اين حال خالد دستور داد همه را اسير نموده و گردن بزنند.مالك بن نويره گفت: چرا ما را مى‏كشيد؟ ما مسلمانيم.قتاده و عبد الله بن عمر گفتند: اى خالد دست از كشتن مالك بدار او مسلمان است ما نماز او را ديديم (39) ، خالد گفت: بايد كشته شود.بين قتاده و خالد سخن بالا گرفت و قتاده عهد كرد با خدا كه ديگر در لشگرى كه خالد بن وليد است نرود و تحت لواى او نباشد (40) .

مالك گفت: اى خالد تو مرا به نزد ابو بكر ببر خود در موضوع ما حكم شود.خالد گفت: ابدا تو را مهلت نمى‏دهم. (41) چشم خالد كه به زوجه مالك افتاده و نام او ام تميم بود و در غايت‏حسن و جمال بود دل او را ربوده و قصد زناى با او داشت و كشتن مالك را مقدمه وصول به اين مقصد قرار مى‏داد.مالك در حضور خالد به زنش گفت: تو مرا به كشتن دادى و من در راه غيرت و حفظ ناموس بايد كشته شوم (42) .بالاخره آنچه مالك گفت در دل خالد اثرى نكرد، مالك گفت: اى خالد تو براى انجام ماموريت ديگرى آمده‏اى كه جرم ما از آن بسيار كوچكتر است (43) .

خالد دستور داد به ضرار بن ازور كه گردن مالك را بزند، او مالك را صبرا كشت (44) ، و همان شب خالد با زوجه مالك ام تميم همبستر شد (45) و دستور داد سرهاى كشتگان را به جاى سه‏پايه زير ديگ‏هاى غذاى خود گذاردند و آتش افروختند.مالك سر بزرگى داشت و بسيار پرمو بود قبل از آنكه آتش او را گداخته كند به واسطه سوختن موهاى فراوان غذا به جوش آمد و آماده شد (46) . خالد دستور داد تمام زنها را به عنوان اسارت به مدينه حمل دادند و تمام اموال آنان را غارت نمود.

اين قضيه بر مسلمين بسيار گران آمد.عمر به نزد ابا بكر آمده گفت: خالد مردم مسلمان را كشته، مالك بن نويره را كشته است و با زن مسلمان همبستر شده، و اموال مسلمين را غارت كرده بايد او را قصاص كنى و حد زنا بر او جارى كنى.

چون خالد به مسجد مدينه داخل شد قبائى در بدن داشت كه مملو از آهن و تير بود و عمامه‏اى بر سر انداخت كه چوبه‏هاى تير را در آن فروبرده بود.عمر چون چشمش به خالد افتاد برخاست و چوبهاى تير را از عمامه او بيرون آورده و همه را شكست و گفت: الآن تو را مى‏كشم و رجم خواهم نمود، مرد مسلمان را كشتى و با زن او زن مسلمان همخوابگى نمودى؟ ! خالد هيچ نمى‏گفت چون احتمال مى‏داد اين نحو تغير عمر ناشى از ميل و رغبت ابو بكر باشد.چون خالد به ابو بكر وارد شد و مذاكراتى با هم نمودند از جمله آنكه گفت: علت كشتن من مالك را اين بود كه درباره تو چنين و چنان مى‏گفت و معتذر بود كه مالك قال لخالد و هو يراجعه: ما اخال صاحبكم الا و قد كان يقول كذا و كذا.

«مى‏گويد: مالك به من گفت: من از صاحب شما ابو بكر كناره‏گيرى نكردم مگر به علت آنكه چنين و چنان مى‏گفت‏» .خالد در جواب او گفت: او ما تعده لك صاحبا؟ «آيا تو ابو بكر را صاحب خودت نمى‏شناسى‏» فلذا امر كردم گردن او را زدند.

دفاع ابى بكر از جنايات خالد

ابو بكر خالد را تبرئه نمود.خالد از نزد ابو بكر خوشحال بيرون آمد (47) .عمر به نزد ابو بكر رفت و گفت: خالد زنا كرده او را حدبزن، ابو بكر گفت: لا، لانه تاول فاخطا: «نه، چون او در كار مالك تاويل نموده و اشتباه كرده است‏» .عمر گفت: مرد مسلمان را كشته است او را بكش.ابو بكر گفت: لا، انه تاول فاخطا: «نه، او تاويل كرده و در قتل مالك اشتباه كرده است‏» ، سپس گفت: اى عمر ما كنت لاغمد سيفا سله الله عليهم. (48) عمر گفت: اى ابو بكر او را از منصب خود معزول گردان.ابو بكر در پاسخ گفت: لا اغمد سيفا شهره الله على الكفار (49) «من شمشيرى را كه خدا به روى كفار ظاهر نموده در غلاف فرو نمى‏برم‏» .

برادر مالك متمم بن نويره به مدينه آمد و از ابو بكر طلب خون برادر خود مالك را نمود و اسراء را طلب كرد.ابو بكر دستور داد اسراء را برگردانند.عمر به ابو بكر اصرار و الحاح نمود كه خالد را عزل كند و گفت كه: ان فى سيفه رهقا (50) «در شمشير خالد تعدى و تجاوز و خون به ناحق ريختن است‏» ، ابو بكر گفت: لا، يا عمر لم اكن لاشيم سيفا سله الله على الكافرين‏» (51) : «نه اى عمر من در غلاف نمى‏كنم شمشير برانى را كه خدا بر كافران از غلاف بيرون كشيده است‏» .

عبد الله بن عمر و قتاده به نزد ابو بكر آمدند و شهادت دادند كه خالد مسلمان را كشت، مالك بن نويره مسلمان بود، اذان و اقامه او را ديديم.ابو بكر از قتاده اعراض نمود و از او متنفر شد (52) .

بارى مالك را خالد به عنوان رجوع و ارتداد از اسلام كشت و آن مرد مؤمن هر چه گفت: من مسلمانم خالد گفت: بايد كشته شوى، و چون گفت: جمال زن من مرا به كشتن داده است‏خالد گفت: بل رجوعك عن الاسلام (53) .با آنكه صحابى نيك سيرت مالك بن نويره از اسلام مرتد نشد و فقط درباره ابو بكر سخنانى گفته بود كه آنرا خالد به ابو بكر باز گو كرد، و همين سخنان خون آن مرد بى‏گناه را هدر نموده و خالد را تبرئه كرد.ابو بكر خالد را تبرئه نمود نه او را كشت و نه حد زنا بر او جارى‏كرد و نه حد مفترى بر او جارى نمود و نه به واسطه تعدى بر اموال مسلمين او را تعزير كرد بلكه او را عتاب و سرزنش نيز ننمود، بلكه از او دفاع نموده صراحتا اين مرد فاجر فاسق فاتك را شمشير برنده خدا قرار داده و چنان معرفى نمود كه او شمشير خدا است كه براى كشتن كافران (امثال مالك بن نويره و تعدى به نواميس زنهاى مسلمان و هتك اعراض و نهب اموال آنها) از غلاف بيرون كشيده و عريان نموده است.

فرضا كه مالك از دادن زكات امتناع نمود مگر حكم قتل است؟ مالك از دادن زكات به ابو بكر امتناع نمود نه از دادن آن به وصى رسول خدا، چنانكه از شعر او معلوم شد مالك مسلمان بود آيا كشتن مسلمان جايز است؟ فرضا به واسطه ارتداد مالك از ابى بكر او را مرتد از اسلام بدانيم آيا زنا با زن او كه مسلمان بود جايز است؟ آيا اين قابل تاويل است؟ آيا وجود عبد الله بن عمر و قتاده كه از نزديك ناظر قضيه بودند براى رفع تاويل، حجت قاطعه نيست؟ چرا ابو بكر از گفتار آنان نفرت نموده و اعراض كرد، براى آنكه خالد يار و معين حكومت او بود.

ابو بكر دستور داد ديه مالك را از بيت المال بپردازند و اسراء را برگردانند.آيا تمام اين جريانات را فعل صحيح ابو بكر بدانيم و به عنوان آنكه اولوا الامر و معصوم است تاويل نموده و حمل بر اجتهاد او كنيم؟ حقا امثال فخر رازى كه اين سيئات صريح را تاويل و توجيه مى‏كنند در جرم و جريمه با صاحبان آن جرائم سهيم و شريك هستند.آيا واقعا شمشير خالد سيف خدا بود كه به دست او داده و خود خدا او را از غلاف بيرون كشيده است؟

عمر مى‏گويد: ان فى سيفه رهقا «در شمشير خالد تعدى و خون به ناحق ريختن است‏» ، آيا اين هتك و تجاوز، فعل خداست و خالد شمشير خدا؟ عمر مى‏گويد: چنين نيست، اما ابو بكر مى‏گويد: خالد شمشير خداست.

قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا...

و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق ذلكم وصيكم به لعلكم تعقلون...

و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذلكم وصيكم به لعلكم تتقون (54) .

پى‏نوشتها:‌


1. سوره نساء: 4- آيه 59.

2. تفسير «كشاف‏» ج 1 ص 525.

3. «الدر المنثور» ج 2 ص 176.

4. «الدر المنثور» ج 2 ص 176.

5. «الدر المنثور» ج 2 ص 176.

6. «تتمة المنتهى‏» ص 153.

7. سوره انعام: 6- آيه 89.

8. سوره زخرف: 43- آيه 28.

9. سوره حجر: 15- آيه 9.

10. سوره فصلت: 41- آيه 41- 42.

11.سوره بقره: 2- آيه 189.

12.سوره انفال: 8- آيه 1.

13.سوره بقره: آيه 222.

14.سوره بقره: 2- آيه 219.

15.سوره‏طه: 20- آيه 105.

16. سوره كهف: 18- آيه 83.

17.«الدر المنثور» ج 2 ص 176 و 177.

18. «الامامة و السياسة‏» ج 1 ص 13.

19. «تاريخ ابو الفداء» ج 1 ص 158 و «تاريخ الخميس‏» ج 2 ص 233.

20. «الامامة و السياسة‏» ج 1 ص 17.

21. «الامامة و السياسة‏» ج 1 ص 14.

22. «نهج البلاغه‏» فيض الاسلام ص 47.

23. «شيعه و اسلام‏» سبط جزء 2 ص 103.

24. در «الغدير» ج 5 ص 270 مى‏گويد كه عمر گفته است: انها كانت فلتة وقى الله شرها (مصادر بسيارى در پاورقى) يا گفته: فلتة كفلتات الجاهلية (تاريخ طبرى) فمن عاد مثلها فاقتلوه (الصواعق المحرقه) .

25. «تاريخ طبرى‏» ج 2 ص 446.

26. «سيره ابن هشام‏» ج 4 ص 1073. و در «غاية المرام‏» ص 549 در حديث 15 از محمد بن على الحكيم الترمذى كه از اكابر علماء عامه است نقل مى‏كند كه ابوبكر گفت: اقيلونى فان عليا احق منى بهذا الامر و فى رواية: كان الصديق يقول ثلاث مرات: اقيلونى اقيلونى فانى لست‏بخيركم و على فيكم.

27. «عبدالله بن سبا» چاپ مصر ص 92 و در «غاية المرام‏» ص 560 راجع به قول عمر: ان بيعة ابى بكر فلتة از طريق عامه 8 حديث و در 561 از طريق خاصه 23 حديث ذكر مى‏كند.

28. «الغدير» ج 7 ص 152.

29. «الغدير» ج 7 ص 158 نقلا عن «تاريخ ابى الفداء» .

30. «مجالس المؤمنين‏» ص 114.

31. «سفينة البحار» ج 2 ص 551.

32. مكالمه ابو بكر و عمر با مالك و سخن حضرت رسول با آنها در «سفينة البحار» نيست و فقط در «مجالس المؤمنين‏» مذكور است لكن مرحوم محدث قمى بعد از آنكه قضيه مالك را نقل كرده فرموده است: انتهى ملخصا.

33. «عبد الله بن سبا» ص 104 نقلا عن «الاصابة‏» .

34. بطاح: آبى است در ديار اسد بن خزيمة.

35. «تاريخ طبرى‏» ج 2 ص 503.

36. ابو قتاده انصارى خزرجى شهد احدا و ما بعدها و شهد مع على فى خلافته مشاهده كلها و توفى فى الكوفة فى خلافة على سنة 38 او سنة 40 و هو ابن سبعين سنة فكبر على فى صلاته عليه ستا - «عبد الله بن سبا» ص 105 در پاورقى.

37. «الغدير» ج 7 ص 158.

38. «تاريخ طبرى‏» ج 2 ص 503.

39. «تاريخ ابو الفداء» ص 158.

40. «طبرى‏» ج 2 ص 503، و «يعقوبى‏» ج 2 ص 132.

41. «تاريخ ابو الفداء» ص 158.

42. «تاريخ ابو الفداء» ص 158.

43. «تاريخ ابو الفداء» ص 158.

44. «تاريخ ابو الفداء» قتل ضرار را دارد ولى قتل صبرا بنا به نقل امينى در ج 7 ص 165 «الغدير» از «اصابه‏» ج 3 ص 357 و «مرآت الجنان‏» ج 1 ص 62 مى‏باشد.

45. «تاريخ يعقوبى‏» ج 2 ص 132.

46. «طبرى‏» ج 2 ص 503

47. «تاريخ طبرى‏» ج 2 ص 504.

48. «تاريخ ابو الفداء» ج 1 ص 158.

49. «تاريخ الخميس‏» ج 2 ص 233.

50. «طبرى‏» ج 2 ص 503 و نيز گويد: قال ابو بكر: هيه يا عمر تاول و اخطا فارفع لسانك عن خالد.و عين اين عبارت را در «دائرة المعارف‏» فريد و جدى ج 2 ص 306 از ابو بكر نقل مى‏كند.

51. همان

52. «تاريخ طبرى‏» ج 2 ص 502.

53. «الغدير» ج 7 ص 160 نقلا عن «تاريخ ابن شحنه‏» هامش «الكامل‏» ج 7 ص 165.

54. سوره انعام: 6- آيه 151- 153.