امام شناسى ، جلد هشتم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۷ -


ما فعلا در اينجا مى‏خواهيم اثبات كنيم كه: مراد حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله در اينجا كه در آستانه مرگ، كاغذ و دوات طلبيدند، فقط نوشتن و مهر كردن نامه خلافت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام بوده است.زيرا علاوه بر نصوص قطعى، مانند آيه ولايت، و حديث غدير، و حديث ثقلين، و حديث‏حق، و حديث منزلت، و حديث‏سفينه، و حديث دعوت عشيره اقربين، و بسيارى از احاديث ديگر كه به طور يقين امامت و خلافت آن حضرت را مبين و روشن نموده است، به واسطه غبارآلود بودن جو مدينه از مخالفان ولايت، مانند عمر و ابوبكر و ابو عبيده جراح و مغيرة بن شعبة و امثالهم كه به همين لحاظ هم جيش اسامه را ترغيب و اصرار بر حركت كردند، و اين افراد را بخصوصه در جيش قرار دادند تا در وقت موت آنحضرت در مدينه نباشند، و جو خلافت و بيعت مردم با امير مؤمنان صاف و پاك باشد، و به واسطه نور نبوت و علم و اطلاع بر كينه‏ها و حسدهائى كه در دل بعضى بود و مانع مى‏شد كه امير المؤمنين عليه السلام را راحت‏بگذارند، و به واسطه اخبارى كه از داخل منزل رسول الله توسط حفصه و عائشه و حزب آنها به خارج سرايت مى‏كرد، و اسرار منزل پيامبر فاش مى‏شد، و قضيه ولايت از مهمترين اسرارى بود كه چون پيامبر مى‏دانست مخالفان با تمام قوا در صدد مدافعه بر مى‏آيند فلهذا مى‏خواست موضوع را محكم كند و موانع را بردارد.و به واسطه فاش شدن همين اسرار بود كه نگذاشتند جيش اسامه حركت كند، و هر روز به عذرى به تاخير انداختند، و عمر و ابوبكر هم از جيش تخلف كردند، و چون پيامبر به آنها ايراد كرد كه چرا نرفته‏ايد؟ عذرهاى واهى آوردند.

روى همين زمينه‏ها بود كه در آخرين روزهاى مرض پيغمبر اكرم كه جمعى از صحابه نزد آن حضرت حضور داشتند، فرمود: دوات و كاغذى بياوريد كه من براى شما چيزى بنويسم تا در صورت رعايت آن هيچوقت گمراه نشويد.در اينجا عمر مى‏گويد: بر اين مرد مرض غلبه كرده و هذيان مى‏گويد، و ما را كتاب خدا بس است.و چون هياهوى حضار بلند شد و رد و ايراد و داد و بيداد در آن مجلس پديدارشد، پيامبر فرمود: برخيزيد و برويد، زيرا نزد پيغمبرى نبايد هياهو شود.(99)

با توجه به مطالب گذشته، و توجه به اينكه آن كسانى كه در حال احتضار رسول خدا از درخواست آن حضرت جلوگيرى كردند و نگذاشتند آن مطلب را كه هيچ ضلالت‏با آن پيدا نمى‏شود، بنويسد و در مراى و منظر عموم قرار دهد، همان كسانى بودند كه فرداى همان روز از خلافت انتخابى بهره‏مند شدند، بالاخص آنكه اين انتخاب خليفه را بدون اطلاع على بن ابيطالب و ياران و همراهان و نزديكانش از بنى‏هاشم نمودند، و آنان را در مقابل كار انجام شده قرار دادند، آيا مى‏توان شك نمود كه منظور و مقصود پيغمبر از نوشتن كاغذ غير از خلافت و امارت امير مؤمنان چيز ديگرى بوده است؟

آرى مقصود از اينكه اين مرد هذيان مى‏گويد، و درد مرض بر او غلبه كرده است، در حقيقت اين بوده است كه: ايجاد هياهو و جنجال كنند، و پيامبر را از تصميم خود منصرف نمايند، نه اينكه معناى واقعى و جدى هذيان گفتن را از غلبه مرض منظور نظر داشته‏اند.

زيرا اولا علاوه بر آنكه در دوران عمر و نبوت پيامبر اكرم كسى حتى يك حرف بيجا از آن حضرت نشنيده، و تاريخ هم نقل نكرده است، بر اساس موازين دينى، هيچ مسلمانى نمى‏تواند به پيغمبر اكرم كه خداوند در قرآن كريم عصمت و مصونيت او را تضمين كرده است، نسبت‏بيهوده‏گوئى و ياوه‏سرائى بدهد.

و ثانيا اگر منظور از اين كلام معناى جدى آن بود، ديگر معنائى براى جمله بعدى: حسبنا كتاب الله، عندنا كتاب الله (كتاب خدا ما را بس است) نبود، و بايد براى اثبات نابجا بودن گفتار رسول خدا به بيمارى و مرض او استدلال كرد، نه با اينكه با وجود قرآن: كتاب خدا نيازى به سخن پيغمبر نيست.

و ثالثا همين كتاب خدا، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را مفترض الطاعة قرار داده، و گفتار او را گفتار خدا شمرده است، و به نص قرآن كريم مردم در برابر حكم خدا و رسول خدا هيچگونه اختيار و اراده‏اى ندارند.پس نفس حجت‏بودن كتاب خداحجيت گفتار رسول خدا را در برداشته، و مجال احتمال هذيان گوئى را درباره او نمى‏گذارد.و براى يك نفر صحابى، نسبت هذيان به رسول خدا غير از ايجاد هياهو و جنجال چيز ديگر نمى‏تواند بوده باشد.

و رابعا نظير اين اتفاق در مرض موت خليفه اول ابوبكر تكرار شد، و او به خلافت‏خليفه دوم: عمر وصيت كرد.عثمان كه در حضور ابوبكر بود، و به امر ابوبكر وصيت نامه را مى‏نوشت، در بين وصيت كردن، ابوبكر بيهوش شد و سپس بهوش آمد، در عين حال خليفه دوم عمر نسبت هذيانى را كه به رسول خدا داد به ابوبكر نداد، و وصيت را نافذ شمرد، و پس از مرگ ابوبكر خود بر اريكه خلافت تكيه زد، و زمام امور مسلمين را به دست گرفت.پس معلوم مى‏شود كه منظور از هذيان هم به رسول خدا، همانند وصيت ابوبكر هذيان جدى نبوده است كه مانع از اقرار و اعتراف و وصيت‏شود منظور ايجاد تشويش و اضطراب در مجلس رسول خدا و بالغاية انصراف آن حضرت از نوشتن مكتوب بوده است.

و در حديث ابن عباس با عمر كه در قضيه و گفتگوى خلافت آمده است، عمر صريحا مى‏گويد كه: چون قوم شما (يعنى قريش، يعنى خودشان) نمى‏خواستند خلافت در شما قرار گيرد، على را از خلافت دور كردند.

ابن ابى الحديد در ضمن بيان اين مخاطبه و گفتگو از عمر نقل مى‏كند كه گفت:

يابن عباس! ان اول من ريثكم عن هذا الامر ابوبكر! ان قومكم كرهوا ان يجمعوا لكم الخلافة و النبوة.(100)

«اى پسر عباس اولين كسى كه شما را از خلافت دور داشت، و در رسيدن خلافت‏به شما كندى نمود ابوبكر بود.قوم شما مكروه و ناگوار داشتند كه نبوت و خلافت را در شما جمع كنند» .

و نيز ابن ابى الحديد با سند خود از امام باقر عليه السلام روايت كرده است كه: قال: مر عمر بعلى و عنده ابن عباس بفنآء داره، فسلم، فسالاه: اين تريد؟ ! فقال: مالى بينبع، قال على: افلا نصل جناحك و نقوم معك؟ ! فقال: بلى! فقال لابن‏عباس: قم معه قال: فشبك اصابعه فى اصابعى و مضى، حتى اذا خلفنا البقيع، قال: يابن عباس، اما و الله ان كان صاحبك هذا اولى الناس بالامر بعد وفاة رسول الله، الا انا خفناه على اثنتين.

قال ابن عباس: فجاء بمنطق لم اجد بدا معه من مسالته عنه، فقلت: يا امير المؤمنين، ما هما؟ ! قال: خشيناه على حداثة سنه و حبه بنى عبد المطلب. (101)

«امام باقر عليه السلام گفتند: على بن ابيطالب در جلو خان و هشتى منزل خود نشسته بود، و در نزد او ابن عباس بود، كه عمر از آنجا عبور كرد و سلام كرد.آن دو از او پرسيدند: كجا مى‏خواهى بروى؟ ! عمر گفت: مى‏روم به سراغ مالى كه در ينبع (102) دارم.على فرمود: آيا نمى‏خواهى ما هم همراه تو بياييم؟ عمر گفت: آرى! حضرت فرمود: اى ابن عباس برخيز و با او برو!

ابن عباس مى‏گويد: عمر با من به راه افتاد، و انگشتان دست‏خود را در انگشتان دست من كرده، گفتگو مى‏كرديم و مى‏رفتيم.و گذشتيم تا جائى كه از بقيع گذشتيم.عمر گفت: اى پسر عباس سوگند به خداوند كه: اين صاحب تو سزاوارترين مردم به امر خلافت پس از وفات رسول خدا بوده است، الا اينكه ما بر دو صفت كه در او بود از او بيم داشتيم.

ابن عباس مى‏گويد: عمر لب به سخنى گشود كه من هيچ چاره‏اى نداشتم مگر آنكه از آن پرسش كنم، فلهذا گفتم: اى امير مؤمنان آن دو صفت چيست؟ ! عمر گفت: ما از على بيمناك بوديم به واسطه جوان بودنش و به واسطه محبتى كه به فرزندان عبد المطلب دارد».

بعد از روشن شدن اينكه عمر و دستياران او اقرار داشتند كه على بن ابيطالب اولى و احق است‏به خلافت، طبق موازين دينى بايد با متخلف، معارضه و مبارزه كرد و او را از ميدان خارج كرد و از صحنه دور ساخت، بايد متخلف را به حق وادار كرد نه آنكه حق را براى رضاى خاطر متخلف از حق ترك نمود.و اگر خود منتخبين خلافت، خودشان از سردمداران معارضه با على بن ابيطالب نبوده‏اند، وظيفه شرعى و دينى و عقلى و وجدانى آنها اين بود كه: به مجرد رحلت رسول خدا كمر همت‏بربندند و آماده براى دفاع از حق و رساندن آن به اهلش شوند، و همگى مطيعا و طوعا در زير پرچم و لواى على گرد آيند.اينست راه صواب.نه آنكه علاوه بر نرساندن حق به اهلش، خودشان با قريش كه از مخالفين بودند همدست و همداستان شوند، و در صف مقابل على قيام كنند، و خود مسند خلافت را اشغال و على و ياران او را براى بيعت كردن با فردى كه خودشان مدعى هستند صلاحيت‏خلافت نداشته و بيعت‏با او فلتة (103) صورت گرفته است مجبور كنند، و براى دلخواه قريش و جلب نظر آنها پهلوى فاطمه را بشكنند، و به دستور و امر عمر قنفد غلام ابوبكر بازوى آن مخدره را چنان تازيانه زند كه اثر آن تا وقت مرگ همانند دمل بر آمده باشد!

ابوبكر كه عمر و خالد بن وليد را براى آوردن على به منزل على فرستاد دستور داد كه: اگر فاطمه خود را به على آويخت، و از آمدن او جلوگيرى بعمل آورد، او را جدا كنند، فلهذا فاطمه را بدين طريق جدا كردند، و عمر شمشير على را گرفت و پرتاب كرد، و على را به خالد بن وليد سپرد تا او را با كمك همراهانش به مسجد ببرد.و على بن ابيطالب از رفتن به مسجد خوددارى مى‏كرد، او را با مشت هل مى‏دادند تا به مسجد بردند.(104)

بارى، اينها مطالبى است كه اى كاش فقط در تواريخ شيعه بود تا لكه ننگ را تا اندازه‏اى از طرفداران آن مى‏شست.اينها در تواريخ عامه پر است.هر كس به تواريخ طبرى و ابن اثير و ابن قتيبه در «الامامة و السياسة‏» و ابن ابى الحديد و غيرها نظرى كند، آنها را مشحون از اين مصائب وارده بر اسلام خواهد ديد.

و چون مانند روز روشن است كه عامه به جهت‏حفظ همين حكومت‏هاى استبدادى - كه منجر به حكومت امويين و عباسيين شده، و دنيا را در تحت مهميز خود به صورت عبد و بنده در آورده، و شش قرن به نام اسلام و قرآن و در پوشش حكومت و خلافت اسلامى با شديدترين طرق امپراطورى، فرعونيت‏خود را بر جهان‏گستردند - اينهمه كتاب‏ها نوشته، و در اصول و فروع از همين آراء فاسده و اهواء كاسده پيروى كردند، امروز كه ديگر حكومت‏هاى استبدادى بر اساس خلافت‏هاى فرعونيه آنها برانداخته شده است، جاى آن دارد كه با رجوع به تاريخ صحيح خط مشى خود را عوض كنند، و ديگر بيش از اين تمويه و مغالطه نكرده و براى حديث ثقلين، و حديث غدير، و حديث عشيره، و حديث ولايت، و حديث منزلت، و بسيارى ديگر از احاديث كه همه كتابهاى آنها را پر كرده است، محمل تراشى ننموده و راه تاويل و توجيه را كنار گذارند، و حقايق را از پرده ابهام و عمى بيرون آورند، و همگى بر اساس نص قرآن كريم و سنت نبوى، راه شريعت را از راه ولايت جدا ندانند، و يكسره به آئين مقدسه جعفرى بگرايند.

خدا را گواه مى‏گيرم كه: اين نصيحت‏يك مرد مشفق و بى‏غرض است كه سالها مطالعه كرده، و آنچه را كه با تفحص و تجسس و موشكافى و تحقيق و تدقيق در رسيدن به لب و مغزاى مطلب به دست آورده است در طبق اخلاص نهاده و تقديم عزيزان و برادران از جوانان عامه كه از اين مطالب خبرى ندارند، مى‏نمايد تا به حول و قوه الهى نور حقيقت در دلشان تابيده، و به مجرد مطالعه اين سطور، راه خود را به مذهب حنيف و طريقه حقه ولايت علويه مايل سازند.وفقهم الله جميعا و هداهم الى صراطه المستقيم و منهجه القويم، آمين يا رب العالمين.

امير المؤمنين عليه السلام در خطبه دوم از «نهج البلاغه‏» مى‏فرمايد: زرعوا الفجور، و سقوه الغرور، و حصدوا الثبور لا يقاس بآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم من هذه الامة احد، و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا.هم اساس الدين، و عماد اليقين، اليهم يفئ الغالى، و بهم يلحق التالى، و لهم خصائص حق الولاية، و فيهم الوصية و الوراثة.الآن اذ رجع الحق الى اهله، و نقل الى منتقله.(105)

«با كردار قبيح و شنيع خود، تخم فجور و زشتى‏ها را كاشتند، و با امهال نفس و اغترارشان كه موجب آرامش نفوسشان بدين كردارها شد، آن زرع را سيراب كردند، و در سر خرمن، هلاكت و نابودى را به عنوان ثمره از آن كشت‏خود برداشت كردند.يك نفر از اين امت‏با آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم قابل قياس نيست، و هيچكس از آن‏كسانى كه پيوسته نعمت وجود و فيض آل محمد بر او جارى است، با آل محمد قابل برابرى و سنجش نيست.ايشانند پايه دين، و ستون يقين، سيره و روش آن اهل بيت چون بر صراط مستقيم است فلهذا كسى كه در دينش غلو كند، و از حدود جاده استقامت تعدى و افراط كند، نجاتش در آنست كه به سيره آل محمد برگردد، و از سايه وجود آنها برخوردار شود.و كسى كه در سير و روشش كوتاهى كند، و از روش آل محمد عقب بماند، هيچ راه خلاص و چاره ندارد بجز آنكه در نهوض و قيام براى وصول به روش آل محمد بكوشد و به دنبال ايشان حركت كند.

امتيازات و خصائصى كه به حق، مقام ولايت داراست از آن ايشان است، و وصيت و وراثت رسول الله در ايشان است.الآن، آن وقتى است كه حق به سوى اهلش بازگشت كرد، و به همانجائى كه از آنجا رفته بود مراجعت كرد» .

در اينجا مى‏بينيم در اين خطبه كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام آن را در اول حكومت‏خود ايراد كرده‏اند، اولا مى‏فرمايد: هيچيك از اين امت‏با آل محمد قابل ميزان و تسويه نيست.و پس از بيان آثار و صفات ايشان مى‏فرمايد: الآن حق به اهلش بازگشت كرد، و به محل اولى خود عودت نمود.

آيا اين فقرات صراحت در لزوم اجتماع نبوت و خلافت در خاندان بنى هاشم ندارد؟ و آيا اين جملات نصوصيت‏بر خرابى و فساد اوضاع دوران خلفاى منتخب سابق ندارد، كه فقط فعلا بر اساس صحيح قرار گرفته است؟ و امير المؤمنين عليه السلام جامع خاندان نبوت و خلافت است؟

و در خطبه ششم از «نهج البلاغة‏» فرمايد:

و الله لا اكون كالضبع تنام على طول اللدم، حتى يصل اليها طالبها، و يختلها راصدها.و لكنى اضرب بالمقبل الى الحق المدبر عنه، و بالسامع المطيع العاصى المريب ابدا حتى ياتى على يومى.فوالله مازلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه (و آله) و سلم حتى يؤم الناس هذا. (106)

اين خطبه را وقتى حضرت ايراد فرمود كه فرزندش حضرت امام حسن عليه السلام از ايشان استدعا كرده بود كه به دنبال طلحه و زبير كه نقض بيعت كرده و آئين‏جنگ فراهم آورده‏اند نروند، و با آنها مجهز براى جنگ نگردند.

حضرت مى‏فرمايد: «سوگند به خدا من مانند گفتار نيستم كه با درازاى صداى پاى صيادى كه مى‏خواهد او را به دام آورد، و پيوسته با پاى خود و يا چيز ديگرى در سوراخ آن آهسته آهسته مى‏زند و مى‏خواند تا آن را به خواب برد و او را بگيرد، تا زمانى كه طالب آن حيوان به آن برسد، و مترصد آن گولش زند، و دست و پايش را به ريسمان ببندد و شكار كند، من هم در خواب بروم تا دشمن ضربه خود را بزند و كار خود را غافلگيرانه انجام دهد، و ليكن من با مساعدت و معاضدت آن كه به حق روى آورده است آن را كه از حق پشت كرده است مى‏زنم، و با كمك و معاونت آن كه گوش به فرمان و مطيع است آن كه را كه عصيان كرده و شك آورده مى‏كوبم.و اين رويه و روش من است، هميشه تا آنكه اجل من برسد.

سوگند به خدا كه پيوسته مرا از حق خود منع و دفع نمودند، و ديگران را بر من ترجيح داده و حق مسلم مرا به آنان سپردند، از روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روحش را خداوند قبض كرد، تا اينكه اين مرد مقتدا و پيشواى مردم شده است‏» .(107)

در اين خطبه حضرت به صراحت مى‏فرمايد: خلافت از زمان رحلت رسول الله حق ما بوده است.

رونلدسن در كتابى كه از او به عربى ترجمه شده است گويد:

و يروى احمد بن حنبل انه بعد مقتل على خطب الحسن بالناس، فقال: لقد قبض فى هذه الليلة رجل لم يسبقه الاولون بعمل، و لا يدركه الآخرون بعمل، و قد نصبه رسول الله.(108)

«احمد بن حنبل روايت مى‏كند كه بعد از كشته شدن على، حسن مردم را در خطابه خود مخاطب قرار داد و گفت: در اين شب روح مردى از اين دنيا رفت كه هيچيك از پيشينيان نتوانسته‏اند در عمل از او سبقت گيرند، و هيچيك از پسينيان نمى‏توانند در عمل به پايه او برسند، و او را رسول خدا نصب كرده بود» .و سپس گويد: و قد ناقشنا صحة هذه القضية آنفا (ما در صحت اين قضيه مناقشه كرديم، در مطالبى كه اخيرا بيان كرديم) .و ليكن اين مناقشه به منظور ما كه نقل روايت احمد بن حنبل و كلام حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام است ضررى نمى‏رساند، زيرا مناقشه راى شخصى اوست و به روايت مربوط نيست.

بارى، اينها چند حديثى بود كه دلالت‏بر اجتماع نبوت و خلافت در خاندان بنى هاشم داشت.و هر كس در كتب معتبره تاريخ و حديث مراجعه كند آنها را مشحون از قضايائى مى‏بيند كه اين مطلب را تاكيد مى‏كند.

و اما عقل: يعنى حكم عقل به بطلان لزوم عدم جمع ميان نبوت و خلافت در خاندان واحد، بدين طريق است كه بگوئيم: عقل حكم مى‏كند كه هر كس بهتر مى‏تواند امور امت را رعايت كند، و حميم‏تر و دلسوزتر باشد، و شجاع‏تر، و از خود گذشته‏تر، و عالم‏تر، و عارف‏تر به مبادى احكام و شرايع و سنن و آداب، و به مبدا و توحيد ذات حق متعال، و از هواى نفس برون آمده‏تر، و به كليت مقام اطلاق و تجرد پيوسته‏تر، و به عالم انوار آشناتر، و از طرفى به مصالح اجتماعى بصيرتر و خبيرتر باشد، او بايد بدون ترديد و تامل، امير مطاع و رئيس و فرمانده امت قرار گيرد، و امور امت‏با مشورت بزرگان و اهل حل و عقد انجام گرفته، و سپس در مقام تصميم‏گيرى، از راى نقاد، و ذهن صاف، و روح زلال، و علم عظيم او بهره‏مند شده و نظريه و فكر او را بر ساير افكار و نظريه‏ها ترجيح داده، و او را مصدر امر و نهى، و صلح و جنگ، و سكون و حركت، و غيرها قرار داد.و در اين حكم عقلى، تفاوتى نيست ميان آنكه اين شخص از خاندانى باشد كه نبوت در آنست، و يا غير آن، بلكه ميزان اعلميت و اعرفيت و اشجعيت و اورعيت و افقهيت و ابصريت‏به امور و احرصيت‏به حفظ امت، و دور نگهداشتن آنها از آفات و گزندها، و سير دادن امت‏به سوى كمال معنوى و روحى، و طى معارج و مدارج انسانى، و حفظ شئون اجتماع، و تمتع آنها از نعمت‏هاى خدادادى است.و در صورتى كه اين معانى در خاندانى باشد كه نبوت هم در آن بوده است، همچون امير المؤمنين - عليه افضل صلوات المصلين - در اين صورت حكم عقلى به لزوم امارت و حكومت و خلافت اوست، و در صورتى كه اين معانى در خاندان نبوت پيدا نشود، مانند پسر نوح نبى الله - عليه و على نبينا و آله صلوات الله - عقل حكم به لزوم پيروى از او نمى‏كند، بلكه حكم به پيروى از كسى مى‏كندكه داراى اين شرايط و كمالات است.

و وقتى مى‏بينيم على بن ابيطالب را به جرم محاسنى كه در او بوده است كنار زدند، نه معايب، و دست اندركاران مخالفت نيز مى‏گويند: على بعد از رسول خدا احق امت‏بود به خلافت، و ليكن قريش دوست نداشتند كه: خلافت و نبوت در خانه واحد قرار گيرد، و او به بنى عبد المطلب محبت داشت، و يا او جوان بود، در اين صورت اين افراد بر خلاف حكم عقل و مصالح امت رفتار كرده، و با وجود اعلم و اورع و اتقى و اشجع و اعرف به كتاب الله و به سنت پيامبر، زمام امور امت را به دست كسى سپرده‏اند كه به اعتراف دوست و دشمن، و با مراجعه به تاريخ صحيح، در همه اين مزايا از على عقب‏تر بوده است.

در اين صورت معلوم است كه امت اسلام، ديگر پس از پيامبر به رشد خود ادامه نداد، و پيوسته از نظر معنى در سراشيبى قرار گرفت.زيرا «هر امتى كه امور خود را به دست كسى بسپارد كه در آن امت اعلم از او وجود داشته باشد، پيوسته امور آن امت رو به نقصان و كاستى مى‏گذارد» . (109)

و ما مى‏بينيم ترقيات اسلام پس از پيامبر جز امور چشمگيرى از نظر ظاهر مانند فتح بلاد چيز ديگرى نبوده است، در حالى كه اگر امور امت‏به دست امير المؤمنين صلى الله عليه و آله سپرده مى‏شد، فتح بلاد بسيار بهتر و عالى‏تر و توام با روح معنويت، و دعوت به خدا، طبق همان سيره نبى اكرم انجام مى‏گرفت، و خلافت‏به سلطنت مبدل نمى‏گشت، و مردم جهان تا روز قيامت از اسلام واقعى و حقيقى بهره‏مند مى‏شدند.ولى چون مجراى دعوت عوض شد، و مسير تبليغ دگرگون گشت، و مردم جهان طعم اسلام حقيقى و روح معنويت و مساوات و مواسات و ايثار و عدم تمايز بين نژادها و قبيله‏ها و غير ذلك را نچشيدند، لذا بر همان بهميت اوليه و شرك خود باقى ماندند، و آن پيشرفت و توحيد و عدل تاخير افتاد، و به‏زمان حضرت مهدى قائم آل محمد حجة ابن الحسن العسكرى - ارواحنا له الفداء و عجل الله تعالى فرجه الشريف - محول گشت.

و اين فرقه شيعه‏اى كه امروز در دنيا يافت مى‏شود، و جمعيت آن به قدر معتنابهى است كه تشكيل حكومت مستقل داده‏اند، از بركت زحمات سيد الشهداء عليه السلام و حضرت صادق آل محمد عليه السلام است كه هر يك با ساير ائمه طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - به نوبه خود، در رسانيدن حقيقت و معناى ولايت‏به تمام معنى الكلمه كوشيدند، تا جان‏ها را زنده و مكتب را مفتوح نمايند، فلهذا از آن زمان تا به امروز، روز به روز در نسبت تصاعدى و تزايدى شيعه به عامه بيشتر مى‏شود و عامه نسبت‏به شيعه كمتر مى‏گردد، و اين نيست مگر سير ولايت در قلوب مردم، و ادراك معناى حقيقى آن به حسب ظروف، و به تناسب استعدادهاى مردم در هر زمان.

و به طور كلى نتيجه اين بحث عقلى آن شد كه: گفتار عمر كه در مواطن مختلف از آن ياد شده، و خودش به صراحت‏به آن اعتراف كرده است كه: علت عقب زدن امير المؤمنين عليه السلام از مسئله زمام دارى و خلافت مسلمين، عدم اجتماع نبوت و خلافت در يك خاندان است، كلامى است مبتذل، نه سند شرعى دارد، و نه حكم عقلى پايه آنست، بلكه كلامى است مجعول، طبق هوسات نفسانيه كه در دادگاه شرع و عقل هر دو محكوم است.

و اما اجماع: يعنى اتفاق جميع امت اسلام بر بطلان قاعده لزوم عدم جمع بين نبوت و خلافت در خاندان واحد، از بديهيات است، زيرا از صدر اسلام تا به حال در كتب سير و تواريخ نديده‏ايم كه كسى در اين مسئله يعنى عدم تنافى و تضاد بين نبوت و خلافت، اشكالى داشته باشد و حقانيت ائمه دين و پيشوايان مسلمين عليهما السلام را بعد از رسول خدا به اتكاء و اعتماد به تنافى و تضاد بين اين دو مسئله باطل بشمرد، بلكه در تاريخ قبل از اسلام نيز، حقانيت پيامبران و رياست دنيوى آنان را به اجماع بر عدم تنافى مى‏توانيم اثبات كنيم.و به طور كلى همان طور كه در مسئله عقليه يادآور شديم مى‏توان گفت كه: اين اجماع و اتفاق نيز بر اصل همان دليل عقل ثابت‏بوده است، و پيوسته پيامبران كه از طرف حضرت رب العزة براى ارشاد و هدايت مردم آمده‏اند، ولايت و زعامت امور مادى و رياست و خلافت دنيوى الهى نيز از آن ايشان‏بوده است، و گرنه نبوت بدون ولايت و امارت اثرى در پيشبرد فرد و يا اجتماع ندارد.

خداوند پيامبران را ارسال فرموده است تا مردم را به عدل و داد وادار كنند، و شاهين ترازوى حقوق بشرى را پيوسته بر آهنگ تقوى و عدالت نگهدارند، و اين بدون امارت و رياست غير معقول است.

لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب ان الله لقوى عزيز.(110)

«ما حقا پيغمبران خود را با ادله و بينات و حجت‏ها و معجزات فرستاديم، و با آنها نيز كتاب و ميزان را فرو فرستاديم تا آنكه مردم به قسط و عدل قيام كنند.و آهن را فرو فرستاديم.در آهن سختى و تندى شديدى است، و منافعى براى مردم دارد.و نيز به جهت آن فرستاديم كه بدانيم چه كسانى خداوند و رسولان او را با ايمان به غيب يارى مى‏كنند و به درستى كه خداوند قوى و عزيز است‏» ، يعنى داراى قدرت است و متكى بر خود و اصيل است.

در اينجا مى‏بينيم كه از منافع خلقت آهن را خداوند در روى زمين، اسلحه سازى براى مؤمنان قرار داده است، كه با پيامبرانشان بر عليه مخالفان كارزار كنند، و متعديان را به پاداش خود برسانند.

و آيا پيامبرى كه حق دخالت در امور دنيوى و امر و نهى در تنظيم جامعه را نداشته باشد، مگر مى‏تواند كارزار كند؟ !

و كم من نبى قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لما اصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب الصابرين.(111)

«و چه بسيار پيغمبرى كه جمعيت‏بسيارى از پيروانش كه تربيت‏شده به دست او بوده‏اند، با او در معركه قتال با مخالفان كارزار نموده‏اند، و در آنچه از مشكلات و سختى‏هائى كه در راه خدا به آنها رسيده است، سستى نورزيدند، و ضعف نشان ندادند، و به استكانت و زبونى و ذلت نيفتادند.و خداوند شكيبايان رادوست دارد» .

فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكا عظيما. (112)

«و ما حقا به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم، و امارت و حكومت عظيمى داديم‏» .

فهزموهم باذن الله و قتل داود جالوت و آتاه الله الملك و الحكمة و علمه مما يشآء.(113)

«پس طالوت و لشكر او، جالوت و لشكر او را به اذن خدا به فرار و هزيمت دادند، و داود جالوت را كشت، و خدا به داود حكومت و امارت و حكمت داد، و از آنچه اراده كرده بود به او تعليم فرمود» .

قال رب اغفر لى و هب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب.(114)

«سليمان گفت: اى پروردگار من! بيامرز مرا، و به من آنگونه امارت و حكومت‏بده كه براى هيچكس كه بعد از من باشد سزاوار نباشد.بدرستى كه تو حقا بسيار بخشاينده هستى‏» !

بارى، در اين آيات مى‏بينيم كه: ولايت و صاحب اختيارى مردم را براى پيامبران قرار داده است.و ما فعلا نمى‏خواهيم در اينجا استدلال به آيات از اين نظر كرده باشيم، بلكه مى‏خواهيم اين آيات را دليل بر اجماع و تسلم عدم تنافر بين اين دو منصب در هر زمان حتى در زمان انبياء گذشته بگيريم.

و حاصل آنكه: ارسال رسل و دعوت جامعه، بدون ضامن اجراء و اعطاء خلافت و رياست الهيه ممكن نيست، و همه پيامبران مرسل براى برقرارى نظام اجتماع و جلوگيرى از تجاوز متجاوزان داراى ولايت و خلافت‏بوده‏اند.

بر اساس منطق شريعت مقدس اسلام مگر كسى مى‏تواند انفكاك نبوت را از امارت و حكومت تصور كند؟ دين اسلام كه جامع همه جهات است، و تمام قوانين و احكامش براى همه امور و نواحى احتياجات بشر است، اعم از جسمى و روحى، دنيوى و اخروى، ظاهرى و باطنى، علاوه بر آنكه با هم تنافر و تضاد ندارند، بلكه كمال ملايمت و سازش را دارند.دين دعوت به نگهدارى دنيا مى‏كند، و دنيا خود را به عنوان مقدمه وصل به معنى جلوه مى‏دهد.باطن حافظ و نگهبان ظاهر است.و ظاهر نمونه و آيه و آئينه باطن است.و در حقيقت‏يك امر است كه بدين درجات و مراتب ظهورات مختلفه دارد، فلهذا اعلان انفكاك روحانيت از سياست كه بزرگترين حربه دست استعمار غارتگر براى منزوى كردن اديان الهى، و انعزال حق و عدل و قسط بود، از همين جمله عمر آب خورده و آبيارى شده است.

مگر انفكاك خلافت از نبوت در خاندان واحد غير از اين معنى چيز ديگرى هست؟

عمر گفت: نبوت براى شما خاندان بنى هاشم، و سر دسته آنان بعد از پيامبر: على بن ابيطالب باشد، و ما به آن ابدا كارى نداريم. الهامات و حالات و معنويات و روابط ملكى و ملكوتى همه براى شما باشد، و ما به آن كارى نداريم، و براى شما مبارك باشد، و ليكن امارت و حكومت، از آن شما نباشد.آن از آن غير خاندان نبوت كه غير اعرف و اعلم به كتاب خدا و نهج پيامبرند بوده باشد.

اهل البيت‏با آنكه عارف به كتاب و سنت‏اند، به درد ما نمى‏خورد.ما كتاب خدا داريم، و آن ما را كافى است.با آن امور ظاهريه و اجتماع را مى‏گردانيم.خطا و اشتباه هم مهم نيست.خاندان نبوت كه متحقق به حقيقت قرآن هستند،

و لا يمسه الا المطهرون(115)،

آنان را در افق اعلاى توحيد، و در آبشخوار شريعت، و معدن احكام قرار داده است، براى خودشان و پيروانشان باشد.ما كارى نداريم، ولى رياست‏بر مردم و صاحب اختيارى و حركت جامعه و سير آنان به هر نقطه صلح و جنگ و علم و جهل و غيرها به دست ما باشد.اين از اعلا مظاهر تفكيك معنويت از سياست است.

عمر به عنوان اينكه قريش زير بار بنى هاشم نمى‏توانند بروند، و نبايد بنى هاشم بر قريش رياست كنند، قضيه تفكيك خلافت را از خاندان نبوت كه‏بنى هاشم بودند و تحقيقا خلافت در شخص امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را مطرح كرد.و ما غير از ابوبكر و عمر كسى را نيافتيم كه بدين اطروحه دم زده باشد.و مراد او از قريش شخص او بوده است، كه خودش از قريش بود و از بنى هاشم نبود.مردانى كه خود را بزرگ مى‏پندارند، از خواسته‏هاى شخص خود به نام خواسته ملت و يا مملكتشان نام مى‏برند، گرچه تمام افراد آن كشور مخالف راى آن رئيس باشند.ما مى‏خوانيم كه رئيس جمهور امريكا مثلا مى‏گويد: بصیر زير بار اين حرف نمى‏رود.و يا ملكه اليزابت انگليس مى‏گويد: لندن خواسته‏اش چنين است.و يا رئيس جماهير شوروى مى‏گويد: مسكو چنين نظر دارد.چون در حقيقت اين مستكبران، تمام كشور تحت‏سلطه خود را فانى و محو و حل شده در آراء خود مى‏بينند.يكى از سلاطين فرانسه مى‏گفت: فرانسه يعنى من.

مسئله تفكيك روحانيت از سياست كه در كشورهاى اسلامى مطرح شد، و سرسخت‏ترين مجرى اين نقشه، مصطفى كمال پاشا «آتاترك‏» بود، و بعد از آن فرد شماره دومش را مى‏توان رضاخان پهلوى شناخت، كه در شديدترين وجهى عملى كردند، و بالنتيجه اين دو كشور را از صورت و معناى مذهب اسلام در آوردند، و لباس و كلاه و نظام و اقتصاد و سياست و فرهنگ و آداب را به دست فرنگيان سپردند همه عينا همان عنوان طرح عمر و به دست گرفتن امارت و حكومت مسلمين، و خانه‏نشين كردن اولين سردار كبير علمى و عملى اسلام امير المؤمنين عليه السلام، و فرزندان او، و ياران با وفاى او كه شريف‏ترين و عزيزترين صحابى پيامبر بودند، امثال عمار ياسر، و مقداد، و سلمان، و ابوذر، و غير هم مى‏باشد.

علماء بزرگ اسلام به دريا ريخته شدند، و كلاه شاپو را با ميخ در سرشان فرو كردند، و در زندان‏ها با شكنجه‏ها جان سپردند.در آن زمان نيز امير المؤمنين يگانه مرد علم و فضيلت، و حاوى قرآن، و نگهبان سنت و سيره رسول الله، و عارف و عالم به مناهج جنگ و صلح، و تقسيم بيت المال، و برقرارى ميزان عدالت، در مدت بيست و پنج‏سال بيل دست گرفته، به باغبانى و كشت درخت‏خرما و جارى ساختن قنات مشغول شد.ابن مسعود را جلاوزه عثمان به دستور او از مسجد به روى زمين كشيدند و بيرون بردند، استخوانهايش شكست، و جان سپرد.عمار ياسر، به ضرب لگد او، فتق پيدا كرد، و ابوذر غفارى، در تبعيدگاه خشك و بى‏آب و علف‏ربذه، تنها بدون يك انيس و مونس، غريبانه جان داد.يگانه دختر باقى مانده از رسول خدا، حبيبه رسول خدا، بضعه رسول خدا، جان و روح و سر رسول خدا را كشتند.و بدين وسيله تاريخ اسلام را عوض كردند، و امت و عالم اسلام را در مسيرى سوق دادند كه آن مسير رسول خدا و امير المؤمنين - عليهما الصلاة و السلام - نبود.و از عمل به قرآن جز عبارتى و لفظى و اسمى نبود، همان روح مستكبرانه خود را بر امت مسيطر ساخته، و همه را زير شلاق تند خود مهجور كردند.

ائمه طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - با نداى تفكيك روحانيت از سياست كه از طرف جائران زمان بلند شد به حبس و زجر و شكنجه و تبعيد و قتل محكوم بودند.زيرا آنها مى‏گفتند: روح امامت و ولايت‏حقيقى الهى مستلزم حكومت‏بر مردم و به دست گرفتن امور آنها در بهترين شاهراه ترقى و كمال است.و حاكمان جائر مى‏گفتند: ولايت معنويه از آن شما باشد، و حكومت ظاهريه از آن ما.

در «ربيع الابرار» زمخشرى آمده است كه: هارون الرشيد پيوسته به حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام مى‏گفت: شما فدك را بگيريد! و آنحضرت از قبول آن امتناع مى‏نمود.و چون هارون بر اين امر اصرار كرد، حضرت فرمود: من فدك را نمى‏گيرم مگر با حدودش.هارون پرسيد: حدود آن كدامست؟ ! حضرت فرمود: حد اول آن عدن است.رنگ هارون دگرگون شد.و گفت: حد دوم آن كدام است؟ ! حضرت فرمود: سمرقند.رنگ هارون گرفته و تيره شد.و گفت.حد سوم آن كدام است؟ حضرت فرمود: آفريقا.رنگ هارون سياه شد.و گفت: حد چهارم آن كدام است؟

حضرت فرمود: سيف البحر، از ساحل بحر خزر و ارمنستان.هارون گفت: پس هيچ براى ما باقى نماند! تو مى‏خواهى جستن كنى بر جاى من و بر آنجا استقرار يابى! حضرت فرمود: من به تو گفته بودم كه: اگر حدود آن را مشخص كنم، تو فدك را به من بر نمى‏گردانى! چون هارون اين جريان را ديد تصميم بر كشتن آنحضرت گرفت، و خود را از جريان او خلاص كرد.(116)

داستان تفكيك روحانيت از سياست‏به همين عبارت، قريب يكصد سال است كه مطرح شده است.اولين داعى آن، مسيحيان عرب بودند، كه چون‏مى‏خواستند در نظام اجتماعى آزاد باشند، و در حكومت اسلام آزادى‏هاى بى‏بند و بار ممنوع بود، لذا بدين ترانه نداى تفكيك را بلند كردند.

البته بسيارى از روشنفكران متدين و متعهد از اعراب نيز به همين ندا تاسى كرده، و دنبال كردند.اما نه از جهت آنكه حقيقة تفكيك دين را از سياست مى‏خواستند، بلكه چون مى‏ديدند: سلاطين عثمانى و حكام مصر كه تظاهر به دين مى‏كنند، صورتى بيش نيست، و در حقيقت آنها دين را در استخدام سياست و آراء شخصيه خود در آورده‏اند، و ملت و رجال متعهد حق اعتراض و آزادى بيان را ندارند، فلهذا براى بيرون كشيدن دين از زير مهميز آنها، و بلكه به تبعيت در آمدن سياست در زير لواى دين، بدين سخن لب گشودند.

به طور كلى چون همه عامه از اهل تسنن، سلاطين و خلفا و امرا را هر چه باشند خليفه الهى و اولوالامر مى‏دانند، و اطاعت از آنها را واجب مى‏شمرند، بنابراين در اين مكتب، همه مردم ضعيف، و دين غير از صورت تحميلى دستگاه حاكمه نيست.

يكى از مهمترين جهات عقب ماندگى عالم تسنن و كشورها و ملت‏هاى آنان همين امر است كه: آنها پيروى از حاكمان جائر و ظالم را بر اساس تعليم مكتب خود واجب مى‏دانند، و عليهذا راه نجات به روى آنها مسدود است، مگر آنكه در اين مهم به مكتب تشيع بگرايند، و تبعيت را فقط از رجال صالح و اولياء خدا قرار داده، و اولوالامر را كه در قرآن مجيد آمده است منحصر به ائمه اثنا عشر شيعه بدانند.

و ليكن نداى تفكيك روحانيت از سياست، در كشور شيعه، صورت ديگرى به خود داشت.مناديان اين ندا مى‏خواستند: نفوذ علماء و فقهاء شيعه را كه داراى ارزشى معنوى و روحى هستند، ساقط كنند، و تمشيت امور و جريان سير اجتماع را از تحت نظر آنها بگردانند، و در حقيقت آنها را منعزل كنند.و يا به عبارت ديگر: دين را تحت نظر سياست درآورند، و محكوم انظار و آراء خود بنمايند.و اين خطرى بود عظيم، زيرا در حقيقت در حكم نسخ دين، و حقيقت و معنويت و وجدان و عاطفه و سپردن اين معانى به بوته هلاك، و در عوض استكبار و خود آرائى و خودنگرى و ظواهر تمدن ضاله غرب و فرهنگ و رسوم ايشان را به روى كار آوردن، و ملت را در منجلاب گناه و هوسات و غفلت غوطه‏ور ساختن، و در نتيجه حد اعلاى بار را از آنها كشيدن‏بوده است.

اصولا تعبير به واژه روحانيت نيز يكى از پديده‏هاى ضاله كفر است، كه علماء اسلام را روحانى مى‏گويند، با آنكه علماء اسلام تنها روحانى نيستند بلكه مسلمانى هستند روحانى و جسمانى، دنيوى و آخرتى، اهل عبادت و سرو كار داشتن با مسائل روحى، و اهل اجتماع و سياست و سر و كار داشتن با مسائل مادى و طبيعى و دنيوى.

لفظ روحانى و روحانيت در واژه‏هاى قرآن كريم و سيره رسول اكرم نيامده است.دين اسلام دين روحانيت نيست.دين اسلام دين جسم، و روح، و عقيده، و انديشه، و كار، و عبادت، و جهاد است، و جنبه اختصاصى ندارد.و اين حقيقت، مندك شدن مفهوم سياست و روحانيت در يكديگر است.

لفظ روحانى از مسيحيان است كه آنها حضرت عيسى را پدر روحانى خود مى‏دانند، و به كشيش‏ها پدران روحانى مى‏گويند.اين لفظ از نصارى به مسلمين سرايت كرده است، و در سخنان و كتاب‏ها و محاورات آنها وارد شده است، و مع الاسف با غفلت‏بسيارى از علماء آنها جا گرفته است‏به طورى كه مى‏بينيم: علماء و فقهاء اسلام، خودشان را روحانى مى‏خوانند.يعنى با پذيرفتن اين لقب و عنوان، نيمى از سعادت و حيات خود را كه همان آزادى در حقوق سياسى باشد، به دست‏خود مجانا به دشمن تسليم مى‏كنند و گاه خودشان مى‏گويند: ما روحانى هستيم، ما را به مداخله در امور اجتماعى چه كار؟

و اين معنى در واقع، مسخ و نسخ اسلام است.اعاذنا الله من الغفلة.ما بايد پيوسته به جاى روحانى، لفظ عالم و فقيه بكار بريم، و به جاى روحانيون، علماء و فقهاء، و به جاى روحانيت لفظ فقاهت و علم را استعمال كنيم، زيرا اين لغات از اصطلاحات شرع است، و معناى صحيح و جامع دارد.

و نظير اين لغات، واژه‏هاى ديگرى نيز هست كه به دست استعمار بيدار وارد در اصطلاحات جامعه مسلمانان شده، و بالنتيجه شرف و حيات و اتحاد و تولى و تبرى آنها را به صورت‏هاى مسخ شده و منكر جلوه داده است.مثلا لفظ كفر و ايمان، و كافر و مسلمان، منسوخ شده، و به جاى آن لفظ خارج و داخل، و خارجى و داخلى آمده است.هر كس در داخل كشور باشد او را داخلى گويند گر چه مشرك و كافر باشد و هر كس خارج باشد، او را خارجى گويند، گر چه مسلمان و متعهد باشد.و اين تعبير صد درصد غلط است.

و محصل سخن آنست كه: نه تنها اجماع بر لزوم تفكيك خلافت و نبوت نداريم، بلكه اجماع محقق و اتفاق قطعى بر عدم لزوم داريم، و بلكه اگر بيعت‏با ابوبكر را در سقيفه و در خفاء انجام نمى‏دادند، هيچكس با بيعت‏با على بن ابيطالب، ترديد و شكى نداشت. و پس از جريان سقيفه، بيعت‏با ابوبكر منكر و غير معروف جلوه كرد، و عامه چنين توقعى نداشتند، و زمينه و جو را براى امير المؤمنين عليه السلام مى‏دانستند.

و در سقيفه كه ابو عبيده جراح و عبد الرحمن بن عوف، در فضل قريش و مهاجرين در برابر انصار سخن گفتند، منذر بن ارقم برخاست و گفت: ما ندفع فضل من ذكرت و ان فيهم لرجلا لو طلب هذا الامر لم ينازعه احد، يعنى على بن ابيطالب (117).

«ما فضيلت افرادى را كه بر شمردى انكار نداريم، ولى حقا در بين مهاجرين مردى هست كه اگر اين خلافت را او طلب كند، يك نفر با او منازعه و مخالفت نمى‏كند، يعنى على بن ابيطالب‏» .

ابن ابى الحديد گويد: براء بن عازب مى‏گويد: من هميشه از محبان بنى هاشم بودم.چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رحلت كرد من ترسيدم كه مبادا قريش براى خارج كردن امر خلافت از بنى هاشم، با همديگر دستيارى و اجتماع كنند، و علاوه بر غصه‏اى كه در دل از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله داشتم، مانند حالت‏يك زن پريشان و متحير و شتاب زده، پيوسته چنين حالتى در درون من غوغا مى‏كرد.

من كرارا نزد بنى هاشم كه در حجره براى دفع پيامبر مجتمع بودند رفت و آمد مى‏كردم، و مرارا از وجوه و بزرگان قريش جويا مى‏شدم، و چون يكى از آنها را نمى‏يافتم سؤال و طلب مى‏نمودم و پيوسته در اين تفقد و احوال پرسى بودم كه ناگهان ابوبكر و عمر را نيافتم.و در اين حال شخصى گفت: ايشان در سقيفه بنى ساعده هستند.و شخص ديگرى گفت: مردم با ابوبكر بيعت كردند.

ديرى نپائيد كه مواجه با ابوبكر شدم كه روى مى‏آورد و با او عمر وابو عبيده و جماعتى از اصحاب سقيفه بودند.و همگى دامن لباس‏هاى صنعانى را كه پوشيده بودند بر كمر بسته، و به هر كس كه عبور مى‏كردند او را محكم مى‏زدند و به طرف جلو مى‏آوردند و دست او را مى‏كشيدند بر دست ابوبكر براى بيعت، چه بخواهد، و چه نخواهد.

من از ديدن اين منظره منكر، بى‏تاب شدم، و از آنجا با سرعت هر چه بيشتر به سوى بنى هاشم آمدم، ديدم كه در خانه رسول خدا كه در آن بنى هاشم مشغول تجهيز آنحضرت بودند بسته است.من در را محكم كوفتم و گفتم: مردم با ابوبكر بن ابى قحافه بيعت كردند.

عباس بن عبد المطلب گفت: تا آخر روزگار اى بنى هاشم خاك نشين شديد، و دست‏هاى شما به گل آلوده شد! من به شما امر كردم، و شما مخالفت مرا نموديد!

من درنگ كردم و با افكار پريشان كه از هر طرف بر ذهنم خطور مى‏كرد، با شدت و سختى دست‏به گريبان بودم، تا شبانگاه ديدم كه مقداد و سلمان و اباذر و عبادة بن صامت و ابو هيثم بن تيهان و حذيفه و عمار مى‏خواهند بيعت‏با ابوبكر را برگردانند و امر خلافت را شورى در مهاجرين قرار دهند. (118)

و اين داستان به ابوبكر و عمر رسيد.شبانه در پى ابو عبيده و مغيرة بن شعبة فرستادند، و از افكار ايشان كمك طلبيدند.مغيره گفت: راى من اينست كه شما عباس بن عبد المطلب را ملاقات كنيد، و براى او در اين امر خلافت نصيبى قرار دهيد تا براى او و اولاد او باقى بماند، و بدين طريق ناحيه على بن ابيطالب را قطع كرده‏ايد!

شبانه ابوبكر و عمر و ابو عبيده و مغيره به راه افتادند، تا وارد بر عباس شدند.و اين در شب دوم از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.ابوبكر حمد و ثناى خداوند را به جاى آورد و گفت:

بدرستى كه خداوند محمد را به پيامبرى برگزيد و برانگيخت، و او را ولى براى مؤمنان قرار داد.و خداوند بر مؤمنان منت نهاد كه او را در بين آنها قرار داد، و مؤمنان را محل اتكاء و اعتماد او ساخت.تا اينكه آنچه را در نزد خود بود براى اواختيار كرد و بدان عالم برد.و امور مردم را به خود مردم سپرد تا آنكه براى خود خليفه‏اى اختيار كنند، و در اين تعيين اتفاق كنند و اختلاف نورزند.و مردم مرا براى ولايت‏خود برگزيدند، و براى سرپرستى خود انتخاب كردند، و من والى ولايت مردم شدم.و من به عون خدا و تسديد او هيچگونه سستى و حيرت و ترسى در خود نمى‏بينم.و توفيق من از خداست توكل بر او دارم و به سوى او بازگشت مى‏كنم.

و پيوسته به من خبر مى‏رسد كه عيبگوئى و عيبجوئى به خلاف گفتار عامه مسلمين سخنانى مى‏گويد، و شما را پناهگاه خود قرار داده، و شما قلعه و پناه استوار او بوده‏ايد، و در كارهاى عظيم و ناپسند و تازه متكا و معتمد او! پس ناگزير يا شما بايد داخل بشويد در آنچه مردم در آن داخل شده‏اند، و يا آنكه آنها را از انحرافشان برگردانيد!

و ما اينك به نزد تو آمده‏ايم، و مى‏خواهيم براى تو در امر خلافت نصيبى قرار دهيم، تا براى تو و براى بازماندگان تو از اعقابت‏باقى بوده باشد، زيرا كه تو عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏باشى! با وجود اينكه همين مكان و منزلت تو را نسبت‏به پيامبر، مسلمانان ديده‏اند، و مكان و منزلت اهل تو را نيز ديده‏اند، و معذلك امر خلافت را از شما برگردانيده‏اند!

اى بنى هاشم قدرى با رفق و مدارا و تانى رفتار كنيد! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم از ما و هم از شماست!

در اينجا عمر كلام او را قطع كرده، و به عنوان جمله معترضه بر اساس رويه خود در خشونت و وعيد و بيم، و به منظور و مقصود رسيدن خود از سخت‏ترين وجوه، شروع به سخن كرد و گفت: آرى سوگند به خدا كه ما براى درخواست و حاجتى به نزد شما نيامده‏ايم، و ليكن ناپسند داشتيم كه در آنچه مسلمانان بر آن اجتماع كرده‏اند، عيبگوئى و عيبجوئى از جانب شما باشد تا بالنتيجه امر عظيم و ناپسند بر غير مجراى استوار قرار گيرد، و پيوسته بزرگ شود، و ورم كند، و بين شما و مسلمانان امور ناگوار صورت گيرد.پس شما مصلحت‏خود را و مصلحت عامه مسلمانان را در نظر بگيريد.و سپس ساكت‏شد.

در اين حال عباس شروع به سخن كرد، و حمد و ثناى خداوند را به جاى آورد، و پس از آن گفت: خداوند محمد را همان طور كه بيان كردى به عنوان نبوت برانگيخت، و او را ولى مؤمنان قرار داد و به واسطه او بر امت منت نهاد، تا اينكه او را به نزد خود برد، و براى او اختيار كرد ثوابهائى را كه در نزد خودش است.و مردم را واگذاشت تا براى خود اختيار كنند، و حركت و اختيار آنها اصابه به حق كند، و از اعوجاج و كژى هواى نفس اجتناب نمايند.

اينك اگر تو به واسطه رسول خدا خلافت را طلب مى‏كنى، پس حق ما را اخذ كرده‏اى! و اگر به واسطه مؤمنين طلب مى‏كنى! ما از مؤمنين هستيم، و ابدا در امر خلافت‏شما قدمى فرا ننهاده و جلودار نبوده‏ايم، و در ميان مردم و جمعيت نيامده‏ايم، و وفور و فراوانى عقل و درايت در ميان ما كاهش نكرده است و به زوال نرسيده است.پس اگر اين امر خلافت، از مؤمنين بر شما لازم گرديده است، چگونه لازم شده در حالى كه ما ناپسند داشتيم؟ و چقدر اين دو گفتار تو از هم دور است كه مى‏گوئى: مؤمنين در تو طعن مى‏زنند و عيب مى‏گويند، و مى‏گوئى: مؤمنان به تو ميل كرده و تو را انتخاب نموده‏اند!

و اما آن سهميه‏اى كه از خلافت مى‏خواهى به ما بذل كنى، اگر حق توست و مى‏خواهى به ما عطا كنى، براى خودت نگهدار، ما را به آن نيازى نيست! و اگر حق مؤمنين است، تو چنين حقى از جانب آنها ندارى كه چنين بخششى بكنى! و اگر حق ماست، ما راضى به بعضى از اين حق غير بعض ديگر آن نيستيم!

و اين مطالبى كه به تو مى‏گويم، نه از جهت اينست كه مى‏خواهم تو را از اين امرى كه در آن داخل شده‏اى منصرف كنم، و ليكن به جهت آنست كه در بيان، اتمام حجتى است كه بايد حقش ادا شود.

و اما اينكه مى‏گوئى: رسول خدا صلى الله عليه و آله از ما و از شماست، رسول خدا از درختى است كه ما شاخه‏هاى آن درخت مى‏باشيم، و شما همسايگان آن درخت.

و اما اى عمر اينكه گفتى: تو بر ما از مردم مى‏ترسى، آرى اين چيزى است كه شما اول آن را پيش فرستاديد، و طليعه مصائب را پديد آورديد، و بالله المستعان.(119)

و همين مضمون از جريان را احمد بن ابى يعقوب كاتب عباسى معروف به يعقوبى در تاريخ خود نقل كرده است، با اين تفاوت كه چون براء بن عازب به در خانه‏اى كه بنى هاشم در آن بودند، آمده، و در را زد، و گفت: با ابوبكر بيعت كرده‏اند، بعضى از آنها گفتند: هيچگاه مسلمين كار تازه‏اى را كه از ما مخفى باشد نخواهند كرد، و ما اولى و سزاوارتريم به محمد.عباس گفت: فعلوها و رب الكعبة سوگند به پروردگار كعبه كه كردند درباره خلافت آنچه را مى‏خواستند.

و مهاجرين و انصار شك در خلافت على نداشتند.و چون از منزل خارج شدند، فضل بن عباس كه سخنگوى قريش بود گفت: يا معشر قريش! انه ما حقت لكم الخلافة بالتمويه، و نحن اهلها دونكم، و صاحبنا اولى بها منكم!

«اى جماعت قريش! براى شما خلافت‏با خدعه و مكر ثابت و مستقر نمى‏شود! و ما اهل خلافتيم نه شما! و صاحب ما (على) به خلافت‏سزاوارتر است از شما» !

و عتبة بن ابى لهب برخاست، و گفت:

ما كنت احسب ان الامر منصرف عن هاشم ثم منها عن ابى الحسن 1

عن اول الناس ايمانا و سابقة و اعلم الناس بالقرآن و السنن 2

و آخر الناس عهدا بالنبى و من جبريل عون له فى الغسل و الكفن 3

من فيه ما فيهم لا يمترون به و ليس فى القوم ما فيه من الحسن‏4 (120)

1- «من ابدا چنين نمى‏پنداشتم كه امر خلافت را از بنى هاشم و بالاخص از حضرت ابو الحسن برگردانند. - از اولين كسى كه از ميان مردم ايمان و سابقه دارد، و داناترين مردم است‏به قرآن و سنت‏هاى پيغمبر.

3- و از آخرين كسى كه عهد با پيغمبر داشته است، و جبرائيل در تغسيل و تكفين پيامبر با او كمك كار بوده است.

4- آن كسى كه آنچه از كمالات در قريش است، بدون شك در او هست، و ليكن آن محاسن و مكارمى كه در اوست، در تمام قوم قريش يافت نمى‏شود» .

امير المؤمنين عليه السلام كسى را فرستادند، و او را از اين نوع گفتار نهى نمودند.

و از جمله مطالبى كه در «تاريخ يعقوبى‏» اضافه دارد آنست كه: از جمله متخلفان از بيعت ابوبكر، ابو سفيان بن حرب بود، و مى‏گفت: ارضيتم يا بنى عبد مناف ان يلى هذا الامر عليكم غيركم؟ ! و قال لعلى بن ابيطالب: امدد يدك ابايعك - و على معه قصي - و قال:

بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيكم و لا سيما تيم بن مرة اوعدى 1

فما الامر الا فيكم و اليكم و ليس لها الا ابو حسن على 2

ابا حسن فاشدد بها كف حازم فانك بالامر الذى يرتجى ملى 3

و ان امرءا يرمى قصى(121) ورآءه عزيز الحمى و الناس من غالب‏4(122) قصى(123)

«اى پسران عبد مناف! آيا راضى شديد كه: غير از شما در اين خلافت رسول خدا، ولايت و حكومت‏بر شما كند؟ ! و به على بن ابيطالب گفت: دستت را دراز كن، من با تو بيعت كنم - و تمام فرزندان قصى با على بودند - و گفت:

1- «اى بنى هاشم در ولايت و حكومت‏بر خودتان، اين مردم را به طمع نيندازيد! و بالاخص ابوبكر را كه از طائفه تيم بن مرة است، و عمر را كه از طائفه عدى است.

2- امر خلافت و امارت نيست مگر در ميان شما و به سوى شما، و براى آن هيچكس سزاوارتر نيست مگر ابو الحسن على بن ابيطالب.

3- اى ابو الحسن محكم و استوار بدار به خلافت دست متين و راستين ومضبوط و موثوق خود را! زيرا كه تو براى اين خلافت و حكومتى كه مورد اميد و درخواست مى‏باشد توانا و مقتدرى!

4- و حقا و حقيقة آن مردى كه تمام فرزندان قصى اعم از بنى هاشم و بنى اميه و غير هم در پشت‏سر او بوده و نگهبان و نگهدارش بوده و براى او تيرها را رها كنند، بسيار منيع و عزيز است، و قابل شكست و ضعف نيست، و در حريم قدرت او كسى را توان نيست كه وارد شود.و ليكن مردم از ابوبكر و عمر كه از فرزندان غالب هستند، دورند» .

شيخ مفيد كه اين ابيات را از ابو سفيان روايت كرده است، در پايان آن آورده است كه:

ثم نادى باعلى صوته: يا بنى هاشم! يا بنى عبد مناف! ارضيتم ان يلى عليكم ابو فصيل: الرذل ابن الرذل؟ ! اما و الله لو شئتم لاملانها عليهم خيلا و رجلا!

«و پس از آن ابو سفيان با بلندترين صداى خود فرياد كشيد: اى پسران هاشم! اى پسران عبد مناف! آيا مى‏پسنديد كه بر شما حكومت كند اين كره شتر: پست و فرومايه و قبيح، پسر پست و فرومايه و قبيح؟ سوگند به خدا كه اگر بخواهيد من شهر مدينه را براى دفع ايشان از سواره نظام و پياده نظام پر مى‏كنم‏» !

فناداه امير المؤمنين عليه السلام: ارجع يا ابا سفيان! فو الله ما تريد الله بما تقول! و مازلت تكيد الاسلام و اهله! و نحن مشاغيل برسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و على كل امرئ ما اكتسب، و هو ولى ما احتقب!

«در اين حال امير المؤمنين عليه السلام او را از دور صدا زدند كه: برگرد اى ابو سفيان! سوگند به خداوند كه تو در اين گفتارت، خدا را مد نظر نداشته‏اى! و هميشه در صدد كيد و مكر براى اسلام و اهل اسلام بوده‏اى! و ما اينك به تجهيز جنازه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اشتغال داريم! و هر مردى كه هر عملى بجا آورد بر عهده خود اوست، و خود ضامن و نگهبان گناهانى است كه مرتكب مى‏شود» !

ابو سفيان به مسجد رسول الله در آمد، ديد كه بنى اميه همگى مجتمعند، و خواست آنها را تحريك كند و براى بدست گرفتن حكومت‏برانگيزاند، آنان موافقت نكردند.فتنه و امتحان شديدى همه را گرفت، و بليه و فساد شامل همه شد، و حوادث بدى روى داد كه شيطان در آنها متمكن بود، و اهل عدوان و باطل و انحراف در آن حوادث كمك نمودند، و براى دفع آن حوادث سوء و انكار آن، اهل ايمان با آن حوادث روبرو نشدند، و صاحبان ولايت را مخذول و تنها گذاشتند، و اينست تاويل قول خداوند عز و جل كه مى‏فرمايد:

و اتقوا فتنة لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصة(124) و (125)

(و بپرهيزيد از فتنه و بلا و امتحانى كه چون فرا رسد، تنها به كسانى كه از شما ظلم كرده‏اند نمى‏رسد (بلكه همه را فرا مى‏گيرد)) .

و در وقت‏سقيفه و رحلت رسول الله خالد بن سعيد غائب بود، از سفر آمد، و نزد على بن ابيطالب آمد، و گفت: بيا من با تو بيعت كنم فو الله ما فى الناس احد اولى بمقام محمد منك. «سوگند به خدا كه در تمام مردم كسى مانند تو كه سزاوارتر به مقام محمد باشد يافت نمى‏شود» !

و جماعتى به دور على بن ابيطالب گرد آمدند، و از او تقاضا مى‏كردند كه بيعتشان را قبول كند.حضرت به آنها گفت: اغدوا على هذا محلقين الرؤوس.فلم يغد عليه الا ثلاثة نفر.

«شما براى انجام اين امر، فردا صبح نزد من آئيد با سرهاى تراشيده! و در نزد آنحضرت در فردا صبح فقط سه نفر آمدند» .

و به ابوبكر و عمر خبر رسيد كه: جماعتى از مهاجرين و انصار با على بن ابيطالب در منزل فاطمه دختر رسول الله مجتمع شده‏اند. آنان با جماعتى آمدند تا بر خانه فاطمه هجوم آوردند.و على با شمشير از منزل خارج شد، و عمر او را ديد، و عمر با او گلاويز شد، و شمشيرش را شكست، و داخل در خانه شدند.

فاطمه از منزل خارج شد، و گفت: سوگند به خدا كه يا خارج شويد، و يا من موهاى خود را پريشان مى‏كنم و سر خود را برهنه مى‏كنم و ناله خود را به خداوند مى‏رسانم! آنها خارج شدند، و تمام كسانى كه در منزل بودند خارج شدند، و تا چندين روز بعد اشخاصى كه در منزل فاطمه بودند و خارج شدند بيعت نكردند، وبعدا يكى پس از ديگرى شروع كردند به بيعت كردن.و على بيعت نكرد مگر بعد از شش ماه، و گفته شده است‏بعد از چهل روز.(126)

و ابن ابى الحديد با سند خود گويد: چون تعداد متخلفين از بيعت‏با ابوبكر از ميان مردم بسيار شد، و ابوبكر و عمر بر على عليه السلام سخت گرفتند، ام مسطح بن اثاثة(127) از منزل بيرون آمد، و در برابر قبر حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ايستاد، و اين اشعار را انشاد كرد:

كانت امور و انبآء و هنبثة لو كنت‏شاهدها لم تكثر الخطب 1

انا فقدناك فقد الارض و ابلها و اختل قومك فاشهدهم و لا تغب‏2 (128)

1- «جريانات و خبرها و شدائدى كه موجب گفتار مختلف شده پيش آمد كرده است، كه اى پيغمبر اگر تو شاهد آنها بودى و حضور داشتى اين گونه امور عظيم و ناپسند و مكروه اتفاق نمى‏افتاد.

2- ما تو را از دست داديم! و همچون زمين خشك كه باران‏هاى درشت و زنده كننده را از دست‏بدهد، از فيوضات تو محروم شديم. و طائفه تو اى پيامبر مختل و پاشيده شدند! بيا و حاضر باش و از آنها غائب مباش‏» !

و در دنبال اين قضيه، ابن ابى الحديد با سند خود از ابو الاسود روايت مى‏كند كه: رجالى از مهاجرين از بيعت ابوبكر بدون مشورت به غضب آمدند، و على و زبير غضبناك شدند، و با خود سلاح برداشته و داخل خانه فاطمه شدند.عمر نيز با جماعتى به سمت‏خانه فاطمه آمد، و با او اسيد بن حضير و سلمة بن سلامة بن وقش كه از بنى عبد الاشهل بودند، همراه بودند.

فاطمه بر روى آنها صيحه زد، و آنها را به خدا سوگند داد.ايشان شمشيرعلى و زبير را گرفتند و به ديوار زدند و هر دو را شكستند، و عمر هر دو را خارج كرد، و آنها را به مسجد برد براى آنكه بيعت كنند.و سپس ابوبكر به خطبه برخاست، و از آنها معذرت خواست و گفت: ان بيعتى كانت فلتة وقى الله شرها. (129)

«بيعت من از عدم تامل و تدبير و بدون ملاحظه جوانب و صلاحديد انجام گرفته است.خداوند مردم را از شر آن بيعت و از عواقبش محفوظ داشت‏» .

بارى، عجب اينجاست كه: اين كارهائى كه خلفاى انتخابى و دست اندركارانشان انجام دادند، به نام دين و به عنوان يارى دين بوده است و با برچسب اسلام و مهر و موم آن به جاى آورده شده است.اين بسيار عجيب است كه: چگونه كسى صد در صد راهى را كه درست در جهت مخالف مطلوب است مى‏رود، و با علم و اطلاع به مخالفت آن، هواى نفس چنان وى را كور و كر مى‏كند كه رست‏با يكصد و هشتاد درجه زاويه، بر خود تلقين مى‏كند كه در صراط مستقيم طى طريق مى‏كند.اين از تسويلات نفس است، چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:

ان الذين ارتدوا على ادبارهم من بعد ما تبين لهم الهدى، الشيطان سول لهم و املى لهم.(130)

«آنان كه بعد از آنكه راه هدايت‏براى آنها روشن گشت، به دين خدا پشت نموده و به قهقرا برگشتند و مرتد شدند، شيطان لعين، كفر را در نظرشان جلوه داد، و با فريب دادن به آرزوها و آمال در غى و گمراهى فروشان برد، و آن گمراهى را بر آنها دوام بخشيد» .

آنها ندانستند كه هر كس بخواهد در راه خدا از اوامر خدا سبقت گيرد، و از منهاج رسول خدا پيش برود و جلو بيفتد، عين عقب افتادگى است.و هر كس در برابر رسول خدا صداى خود را بلند كند، و با او و دين او و نواميس او همچون ساير امور معامله كند، تمام عملهايش حبط و هلاك مى‏شود، و در نامه عمل خود جز زيان و خسران چيزى به بار نمى‏آورد.آرى كانهم لم يسمعوا كلام الله حيث‏يقول:

«يا ايها الذين آمنوا لا تقدموا بين يدى الله و رسوله و اتقوا الله ان الله سميع عليم - يا ايها الذين‏آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون‏» .اما و الله لقد سمعوها و وعوها و لكن حليت الدنيا فى انفسهم، و راقهم زبرجها، و سوف ينبئهم الله بما كانوا يعملون.

و صلى الله على رسوله، و على على امير المؤمنين، و على الصديقة الطاهرة فاطمة الزهراء بنت الرسول، المكسورة الضلع، المجهولة القدر، المخفية القبر، المظلومة المضطهدة بالجور، و الشهيدة فى اعلاء كلمة الاسلام و نقى الزيغ و الهوى، و على الائمة المعصومين. و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين.و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.