پرسمان علوى

مؤسسه آموزشى ـ پژوهشى مذاهب اسلامى
با همكارى ستاد پاسخگويى به مسائل مستحدثه دينى

- ۱ -


مقدمه مؤلف

مرور زمان بسيارى از چهره هاى بزرگ تاريخى را كهنه و يا به فراموشى مى سپارد و جز نامى از آنان در لابلاى تاريخ نمى گذارد، اما در اين ميان برخى از چهره ها را نه تنها مرور زمان كهنه نمى كند بلكه روز بروز آنان را روشن تر و زنده مى سازد.

يكى از كسانى كه مرور زمان وجود او را روشن تر و نياز به شناخت وى را ضرورى تر مى سازد، انسان كامل، امام على بن ابيطالب(عليه السلام)مى باشد.

بدون ترديد امروزه انسان هاى تشنه عدالت و معنويت بيش از هر روز ديگر به الگو قرار دادن شخصيت حضرت امير(عليه السلام) نيازمند است و اين امر بستگى به شناخت و آگاهى همه جانبه از افكار، انديشه ها و سيره و منش آن حضرت مى باشد.

اميد است كه پروردگار بزرگ زمينه هاى الگوگيرى آن حضرت را بيش از اين به ما عنايت فرمايد. از آنجا كه پيرامون شخصيت بزرگان و افكار و سيره آنان پرسش ها و گاه در اثر فاصله زمانى ابهاماتى پديد مى آيد، شايسته است كه به آنها پاسخ داده و ابهامات برطرف شود.

بدين جهت پرسش هاى رسيده از مناطق مختلف كه مربوط به حضرت على(عليه السلام)مى باشد توسط معاونت پژوهش مؤسسه آموزشى ـ پژوهشى مذاهب اسلامى جمع آورى و به صورت كتاب در خدمت شيفتگان آن حضرت عرضه مى شود. اميد است كه با مطالعه آن ما را از رهنمودها و نقدهاى علمى خود بهره مند سازيد.

معاونت پژوهش
مؤسسه آموزشى ـ پژوهشى مذاهب اسلامى

آيا مقام امامت از مقام رسالت بالاتر است؟

نخست مفهوم سه واژه نبوت، رسالت و امامت را بيان نموده تا وجه برترى امامت از رسالت روشن شود.

1 - مقام نبوت: نبى از نبأ و به معناى خبر مهم است، بنابراين نبى به حامل خبر بزرگ و يا خبر دهنده از آن مى باشد نبى در زبان فارسى همان پيامبر است و در فرهنگ قرآن به انسانى مى گويند كه وحى الهى را از خداوند، با روشهاى گوناگون مى گيرد و گزارشگرى است كه بدون وساطت بشرى ديگر از جانب خدا خبر مى دهد; «انه مؤد من الله بلا واسطة من البشر»، نبى كسى است كه بدون وساطت انسان ديگر، وحى خدا را براى مردم بازگو كند. [1]

بر اين اساس قرآن مى فرمايد: «فَبَعَثَ اللهُ النَّبيّينَ مُبَشّرينَ و مُنْذرين» [2]، خداوند پيامبران را به عنوان مژده آورندگان و بيم دهندگان برانگيخت.

2 ـ مقام رسالت: رسول بر پيامبرانى اطلاق مى شود كه علاوه بر اخذ وحى و خبر دادن از جانب خدا، مسؤوليت ابلاغ رسالتى الهى را از جانب خدا بر دوش دارند و مأموريت دارند كه آن رسالت را به مردم برسانند. لذا قرآن مى فرمايد: «فان توليتم فاعلموا انما على رسولنا البلاغ المبين» [3] اگر روى برتافتيد، بدانيد كه كه فرستاده ما، جز ابلاغ روشن و رسالت، مأموريتى ندارد. بنابراين پيامبران از آن جهت كه گيرندگان وحى الهى و حاملان خبر هستند، نبى نيز مى باشند و از آن نظر كه وظيفه اى را به عنوان ابلاغ رسالت بر عهده مى گيرند، رسول ناميده مى شوند.

3 ـ مقام امامت: امامت از نظر قرآن، غير از دو مقام ياد شده و توأم با اختيارات و تصرفاتى گسترده تر در راستاى مديريت و رهبرى جامعه و پيشوايى مردم مى باشد. و دلايل روشن اين گفته عبارتند از:

1 ـ خداوند در مورد اعطاى مقام امامت به حضرت ابراهيم مى فرمايد: «و اذ ابتلى ابراهيمَ ربّه بكلمات فاتمَّهُنَّ قال انى جاعلك للناس اماماً قال و مِن ذرّيَّتى» [4]، آنگاه كه ابراهيم از امتحانات الهى سرافراز بيرون آمد، خدا به وى فرمود: ما تو را امام و پيشواى مردم قرار داديم. ابراهيم گفت: اين پيشوايى را به فرزندان من نيز عطا خواهى فرمود؟ در پرتو اين سخن قرآن دو حقيقت بر ما آشكار مى گردد. الف) اين آيه به مغايرت مفهوم امامت با دو مفهوم نبوت و رسالت، گواهى مى دهد زيرا ابراهيم از ساليان پيش از اين آزمايشهاى الهى كه از جمله تصميم بر قربانى كردن فرزند خود (اسماعيل) بوده است، به مقام نبوت نائل گرديد. و اين مطلب چنين ثابت مى شود كه همه مى دانيم خداى بزرگ، در دوران كهولت ابراهيم، فرزندان وى (اسماعيل و اسحاق) را به او عنايت فرمود. «الحمد الله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق) [5]، يعنى سپاس خداى را كه در دوران پيرى، اسماعيل و اسحاق را به من عطا فرمود. از اين جا روشن مى شود كه يكى از آزمايش هاى الهى، يعنى تصميم بر ذبح اسماعيل، كه به دنبال آن آزمايش هاى دشوار خدا مقام امامت را به ابراهيم ارزانى داشت، در اواخر عمر آن حضرت به وقوع پيوسته و او در پايان زندگيش به مقام پيشوايى بر مردم نايل گرديده است، در حالى كه از ساليان دراز پيش از آن داراى مقام نبوت بوده است; زيرا قبل از آن كه داراى ذريه گردد، وحى الهى كه نشانه نبوت است بر او فرود آمد [6].

ب) همچنين از اين آيه استفاده مى شود كه مقام امامت الهى فوق مرتبه نبوّت و رسالت است; زيرا در عين حال كه ابراهيم به مقام نبوت و رسالت رسيده بود، مى بايست امتحاناتى را پشت سر بگذارد و پس از رستگارى در آن آزمايش ها، امامت به وى ارزانى شود.

2 ـ خداوند، درخواست ابراهيم را پذيرفت و در اين زمينه مى فرمايد: «فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكا عظيما» [7] ما به آل ابراهيم كتاب (آسمانى) حكمت و حكومت عظيم ارزانى داشتيم. از اين آيه استفاده مى شود كه امامت و رهبرى جامعه منصبى غير از مقام نبوت است كه خداوند بقاى آن را در مورد ذريه داد گر او پذيرفت و به آنان علاوه بر كتاب (آسمانى) و حكمت كه رمز نبوت و رسالت است مُلك عظيم كه همان حكومت و زعامت بر مردم است، عنايت فرمود. لذا بعضى از ذرّيه ابراهيم; مانند يوسف، داوود و سليمان علاوه بر مقام نبوت، به حكومت و زمامدارى و رهبرى جامعه نيز برگزيده شدند.

برترى موقعيت امامت: از سخنان قبل روشن شد كه كار نبى و رسول، تنها تذكر و روشنگرى راه است و هرگاه نبى يا رسول به مقام امامت رسيد، مسؤوليت خطيرترى بر دوش وى نهاده مى شود كه در پى آن موظف به تحقق بخشيدن به برنامه هاى الهى و اجراى دستورات شرع مقدس در راستاى ايجاد جامعه اى نمونه و سعادتمند مى گردد. و روشن است كه تحمل چنين مسؤوليت مهمّى، نياز مبرم به قدرت معنوى دارد و قيام به اين وظيفه، پيوسته با مشكلات همراه است كه صبر و شكيبايى برترى مى خواهد لذا خداوند مقام امامت را پس از يك رشته امتحانات طاقت فرسا به ابراهيم عطا فرمود و از اين جهت پيامبر گرامى اسلام نيز حكومت و رهبرى جامعه را بعهده و به مقام امامت نايل شده بود.

آيا هر پيامبرى كه به مقام نبوت رسيد، حتماً بايد امام نيز باشد ؟ و يا كسى كه داراى منصب امامت گرديد، حتماً بايد پيامبر هم باشد؟

پاسخ هر دو پرسش منفى است. از آياتى كه پيرامون طالوت و مبارزه وى با جالوت آمده، روشن مى گردد كه پس از درگذشت حضرت موسى، خداوند، مقام نبوت را به شخصى كه گويا اشموئيل نام داشت عطا فرمود، در حالى كه مقام امامت و پيشوايى و حكومت را بر دوش طالوت نهاد; پس از در گذشت موسى، گروهى از بنى اسرائيل به پيامبر عصر خود گفتند: زمامدارى براى ما برگزين تا تحت فرماندهى او در راه خدا پيكار كنيم، سرانجام پيامبر آنان چنين گفت: «ان الله بعث لكم طالوت ملكا....»، خداوند طالوت را براى زمامدارى شما برانگيخت. بنى اسرائيل گفتند: چگونه او مى تواند فرمانرواى ما باشد، در حالى كه ما شايستگى بيشتر داريم و او ثروتى انبوه ندارد، پيامبر آنان گفت: خداى بزرگ، وى را بر شما برگزيده است و به او علم و توانايى جشم بيشتر داده و خدا مُلك خويش را به هر كس كه بخواهد مى بخشد، و خدا داراى احسان گسترده و دانا است [8]. از اين آيه نكات زير استفاده مى شود:

الف) ممكن است مصالحى ايجاب كند كه نبوت و امامت و زمامدارى جدا گردد و در يك زمان نبوت از آن كسى و حكومت و زمامدارى از آن فرد ديگرى باشد و هر يك به منصبى كه به وى داده شده، لياقت داشته و به خاطر امكان تفكيك بين اين دو مقام، بنى اسرائيل هرگز اعتراض نكردند كه اى پيامبر تو شايسته ترى بلكه گفتند: ما از وى شايسته تريم.

ب) مقامى كه طالوت به دست آورد، از جانب خدا بود. «ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا»، و نيز مى فرمايد: «ان الله اصطفاه عليكم».

ج) مقام طالوت تنها فرماندهى سپاه نبود، بلكه او فرماندار و زمامدار بنى اسرائيل بود. هر چند زمامدارى در آن روز، رهبرى در جهاد بود. ولى منصب الهى وى، كارهاى ديگرى را نيز به او اجازه مى داد. در جايى ديگر مى فرمايد: «و الله يؤتى ملكه من يشاء»، خدا ملك خويش را به هر كس كه بخواهد مى بخشد.

د) مهمترين شرط زمامدارى و امامت، گستردگى علم و توانايى هاى لازم جمعى و معنوى است [9].

بنابراين، ميان نبوت و امامت ملازمه وجود ندارد، ممكن است انسانى به مقام نبوت برسد ولى امام نباشد و يا شخصى امام و زمامدار جامعه باشد ولى پيامبر نباشد و گاهى خداوند هر دو مقام را به انسانى كه شايستگى آن دو را داشته باشد، عطا مى كند و خداوند مى فرمايد: «فهزموهم باذن الله و قتل داوود و جالوت و آتيه الملك و الحكمة و علّمه مما يشاء» [10]، لشكر طالوت سپاه جالوت را در هم شكست و در آن ميان داوود پيامبر(عليه السلام)، جالوت را كشت و خدا زمامدارى جامعه (علاوه بر پيامبرى) و حكمت را به وى عطا فرمود و آنچه مى خواست به او آموخت.

توصيه هاى عمده حضرت على(عليه السلام) در عهدنامه مالك اشتر براى حاكمان اسلامى چيست؟

سخنان حضرت على در عهدنامه مالك اشتر را نمى شود به طور خلاصه بيان كرد زيرا كه در اين عهد نامه حضرت بياناتى دارند كه هر كلمه اى از آن گنجينه اى از علم و معرفت براى خواننده و مخصوصاً براى كسى كه مسؤوليتى را در هر زمينه اى به عهده گرفته است. لذا ما سخنان حضرت را به سه بخش تنظيم كرده و بيان مى كنيم:

بخش اول، توصيه هاى اخلاقى:

1 ـ توصيه به تقوى الهى و تقديم اطاعت خداوند بر همه چيز و پيروى از فرائض و سنتهاى كه خداوند به آن امر فرموده است.

2 ـ حضرت مى فرمايد زمامدار اسلامى بايد نسبت به مردم رحمت و محبت و لطف بورزد و مثل درندگان خونخوار نباشد كه خوردن مردم را غنيمت شمارد.

3 ـ برخوردار ساختن مردم از عفو و اغماض در مواردى كه امكان دارد زيرا كه مردم در معرض خطا و اشتباه قرار مى گيرند و حاكم بايد عفو و گذشت داشته باشد.

4 ـ حاكم اسلامى بايد از درون مردم كينه و عقده را باز كند و نسبت به مردم حسن ظن داشته باشد. زيرا كه حسن ظن به مردم مشقت طولانى را بر طرف مى سازد.

5 ـ زمامدار اسلامى علاوه بر اين كه خود عيب جو نباشد بايد افراد عيب جو را از خود دور كند. حضرت مى فرمايد: دورترين و مبغوض ترين رعيت در نزد حاكم عيب جوترين آنها از مردم باشد زيرا كه مردم عيوبى دارند و حاكم بايد عيوب آنها را بپوشاند.

6 ـ زمامدار نبايد سخن چين را تصديق كند هر چند كه در مقام خيرخواهى جلو دهد; در اين دنيا انسان نماهاى هستند كه با عللى مختلف از امتيازاتى كه خدا بر بعضى از انسانها به بركت كوشش و تلاششان عنايت فرموده ناراحتند به اين جهت تلاش مى كنند تا آنها را به زمين بزنند. لذا زمامدار بايد از اين گونه افراد بر حذر باشد.

7 ـ زمامدار اسلامى در عمل به عهدى كه خدا از او گرفته موفق نميشود مگر با اهتمام و يارى خواستن از خدا و آماده كردن نفس براى احترام به حق.

8 ـ زمامدار هرگز از عفوى كه نسبت به كسى روا داشته پشيمان و از كيفرى كه به كسى داده است شادمان گردد.

9 ـ زمامدار بايد تعدادى از بهترين اوقات شبانه روزى خود را براى ارتباط با خدا اختصاص دهد. و براى رسيدن به مقام والاى اخلاص اقامه واجبات و ديگر تكاليف الهى را بدون كمترين نقصى انجام دهد.

10 ـ زمامدار نسبت به وعده هايى كه مى دهد وفادار باشد و تخلف نكند.

11 ـ زمامدار بايد بد بينى و تندى هيبت و هجوم دست و لبه بردن زبان خود را مهار كند. و از قتل عمد پرهيز كند.

بخش دوم، توصيه هاى اجتماعى حضرت به حاكمان اسلامى:

1 ـ حضرت مى فرمايد: محبوبترين امور در نزد حاكم اسلامى بايد رساترين آنها در حق و فراگيرترين آنها در عدل و جامعترين آنها براى رضايت مردم جامعه باشد. حضرت در اين دستور قانون اصلى سه حقيقت با اهميت را بيان مى كند. الف: در اظهار حق و اجراى آن، ب: در اظهار عدالت و اجراى آن، ج: در اجراى امور اجتماعى. بنابراين مقصود از رضاى مردم آن رضايت است كه تأمين حق حيات و حق كرامت و حق آزادى معقول آنان به طور كامل در آخرين حد ممكن ناشى مى گردد.

2 ـ مقدم ترين مردم در نزد حاكم اسلامى بايد كسى باشد كه حق را حتى در تلخ ترين حالات آن، گوياتر از ديگران گوشزد كند.

3 ـ هر چه كه براى زمامدار از گناهان و امور زشت كه پشت پرده است و براى زمامدار آشكار نشده خود را نسبت به آن بى توجه نشان دهد.

4 ـ از وظايف اختصاصى زمامدار اين است كه نيازمنديهاى مردم را در همان روز كه به اطلاع او مى رسد مرتفع سازد و كار هر روز را در همان روز انجام دهد زيرا كه براى هر روز موقعيتى است.

5 ـ زمامدار نبايد خود را از مردم دور نگهدارد زيرا كه اختفاى زمامدار از مردم جامعه موجب نوعى كم اطلاعى از امور مى شود.

6 ـ زمامدار اسلامى موظف است از مقدم داشتن و ترجيح خويشاوندان و وابستگان خود بر ديگر مردم جامعه جداً خوددارى نمايد.

7 ـ زمامدار اسلامى نبايد براى احسانى كه به مردم جامعه مى كند منت بگذارد و كارى را كه به سود جامعه كرده است منظور نمايد. زيرا كه منت احسان را باطل مى كند و احسان زمامدار درباره مردم جامعه تا آنجا كه ممكن است جنبه وظيفه اى دارد و شبيه تكليف الهى است و در حقيقت او بوسيله احسان به مردم تكليف الهى خود را انجام داده است و اگر هم تكليف نباشد نبايد منت گذارد.

بخش سوم: توصيه هاى سياسى حضرت على(عليه السلام) به حاكمان اسلامى:

1 ـ زمامدار اسلامى از مشورت با افراد بخيل و ترسو و طمع كار جداً خوددارى كند، زيرا كه بخل و ترس و حرص غرائزى است كه جامع همه آنها سوء ظن به خدا است.

2 ـ هرگز نبايد انسانهاى نيكوكار و بدكار در نزد زمامدار يكسان باشند زيرا كه اين عمل موجب مى شود كه مردم نيكوكار در كار نيك خود تحقير و بدكار در كار بد خود تشويق مى شود.

3 ـ هيچ زمامدار اسلامى نبايد سنّت هاى را بشكند كه صاحبنظران با صلاحيت جامعه اسلامى به آنها عمل نموده اند و آن سنتها موجب هماهنگى معقول مردم جامعه بوده است. و هرگز سنتى را كه سنّت هاى خوب مردم را از بين مى برد مقرر سازد.

4 ـ وظايفى كه زمامدار اسلامى بايد به طور هميشه به عهده گيرد از جمله رسيدگى كامل درباره وظايف و كارها و صفات كارگزاران است. مانند تحقيق در جريان قوه قضائيه، مجلس شوراى اسلامى و قوه مجريه كه شامل همه قواى انتظامات و اجرائيات و دفاع در مقابل دشمنان مى باشد.

5 ـ زمامدار موظف است استيضاح از خود را قانون تلقى كند و به پاسخ دادن و قبول به خطا حاضر شود و زمامدار اسلامى بايد هر گونه اتهام به ظلم و اغراض را كه از طرف مردم به او داده مى شود بر طرف سازد; اگر مردم جامعه درباره زمامدار گمان ظلم و تعدى نمودند عذر خود را از موضع يا رفتارى كه موجب بد گمانى مردم شده آشكار كند و گمانهاى ناشايسته مردم را از خود منتفى كند.

6 ـ زمامدار نبايد در امور، پيش از رسيدن موقعش شتابزده باشد يكى از وظايف بسيار مهم زمامدار حفظ قناعت و آرامش در اقدام به امور زمامدارى است و حضرت مى فرمايد: بپرهيز از شتابزدگى در امور پيش از آن كه موقعش رسيده باشد و در موقع امكان اقدام به آن امر از سستى و ضعف پرهيز نما.

7 ـ زمامدار نبايد موقعى كه ابهام و تاريكى در امرى وجود داشته باشد به جاى كشف حقيقت و پذيرش آن به لجاجت بپردازد زيرا كه پديده لجاجت بدون هيچ گونه ترديدى از عوارض بيمارى مهلك خودخواهى است كه غالب اوقات آدم لجوج با عناوين مختلف آن را براى خود تجويز و ضرورى تلقى مى نمايد. لذا زمامدار بايد از لجاجت در كارها و حقائق دورى جويد. و هر زمانى كه حقيقت آشكار شد در پذيرش و اقدام مطابق آن سستى نكند.

8 ـ زمامدار نبايد در امورى كه مردم همه آن مساويند خود را بر ديگران مقدم بدارد. حضرت مى فرمايد: اى مالك گمان مبر كه براى تو در نزد خداوند امتيازى است كه بوسيله آن مى توان خود را در حق حيات و حق كرامت، حق آزادى و غيره فوق ديگران تلقى كنى و حقوق مردم را در امور به معاش و حيثيت و شرف انسانى پايمال كنى بلكه امتياز تو در نزد خداوند ناشى از سب امتيازى است كه بايد خود در برابر مردم انجام دهى.

9 ـ زمامدار هرگز نبايد در امورى كه مسؤوليتش به عهده او است و چشمان مردم آنها را مى بيند خود را به غفلت و نفهمى بزند وقتى كه مى گوييم فلان كار وظيفه آن شخص است در حقيقت معنايش اين است كه شخصيت آن شخص در گرو انجام آن كار به عنوان وظيفه است و لازمه اين كلام حضرت است كه توجه شديد و جدى تلقى كردن خود شخصيت است; و سستى و غفلت به وظيفه مساوى بحث تلقى كردن شخصيت است. لذا زمامدار و هر مقام مسؤول ديگر نبايد با زدن خود به غفلت و نفهمى از خوذ طفره رود. زيرا كه طفره رفتن علاوه بر اين كه شديدترين اهانت و تحقير به شخصيت خويش و زير پا گذاشتن كرامت آن است و براى ديگران نيز قابل هضم و تأويل و تفسير نيست. [11]

غاليان (غُلاة) به چه كسانى گفته مى شود و آيا آنها نيز مسلمان محسوب مى شوند؟

«غلو» در لغت به معنى تجاوز از حد است، قرآن در خطاب به اهل كتاب مى فرمايد: «يا اَهْلَ الكِتابِ لا تَغْلُوا فِى دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللهِ إلاّ الحَقّ» [12]،

«اى اهل كتاب (مقصود مسيحيان است) در دين خود از حد تجاوز نكنيد و درباره خدا جز سخن حق نگوييد».

آنان را از اين جهت از غلو نهى مى كند كه در حق حضرت مسيح از مرز حق تجاوز كرده و او را خدا يا فرزند خدا دانسته اند.

پس از درگذشت پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله) گروههايى درباره آن حضرت و پيشوايان معصوم، از مرز حق تجاوز كرده و مقاماتى را براى آنان قائل شدند كه از آن خداست، از اين جهت آنان «غالى» يا «غاليان» ناميده شدند كه از مرز حق تجاوز كردند.

شيخ مفيد مى گويد: غاليان گروههايى هستند كه به اسلام تظاهر نموده ولى براى امير مؤمنان و پيشوايان از فرزندان او، الوهيت و نبوت ثابت نموده اند، و آنان را با صفاتى معرفى كرده اند كه مرز حقيقت فراتر است [13].

علامه مجلسى مى گويد: «غلو» درباره پيامبر و پيشوايان اين است كه آنها را خدا بناميم يا در عبادت و پرستش شريك خدا بينگاريم، و يا آفرينش و روزى را از آن آنها بدانيم، و يا معتقد شويم خدا در آنها حلول كرده است و يا بگوييم آنان بدون الهام از جانب خدا از غيب آگاهند و يا امامان را پيامبر بينديشيم يا تصور كنيم كه شناخت و معرفت آنان، ما را از هر نوع عبادت خدا بى نياز مى سازد و تكاليف را از ما برمى دارد [14].

امير مؤمنان و فرزندان پاك او(عليه السلام) پيوسته از غاليان دورى جسته و بر آنها لعنت فرستاده اند ما در اينجا به نقل يك حديث بسنده مى كنيم امام صادق(عليه السلام) به پيروانش چنين دستور مى دهد: «اِحذَروا عَلى شبابِكُمُ الغلاةَ لا يُفْسِدُوهُمْ فإنّ الغُلاة شَرُّ خَلْقِ الله يُصَغَّرون عظمةَ الله وَ يدّعونَ الربوبيّة لعباد الله [15]»، بر جوانان خود از غاليان بترسيد مبادا باورهاى دينى آنها را فاسد سازند حقا كه غاليان بدترين مردمند، كوشش مى كنند از عظمت خدا بكاهند و براى بندگان خدا ربوبيت ثابت كنند.

از اين جهت تظاهر آنها به اسلام بى ارزش مى باشد و بزرگان اسلام آنها را كافر مى دانند و يادآور مى شويم كه در عين اين كه بايد از غلو پرهيز نمود ولى نبايد هر نوع عقيده و انديشه درباره پيامبران و اولياء الهى را غلو انديشيد و همچنين شيخ صدوق در «اعتقادات» خود مى نويسد: اعتقاد ما درباره غاليان اين است كه آنان كافر به خدايند و بدتر از يهود و نصارى و مجوس و قدريه و حروريه اند و بدتر از كل اهل بدعتها هستند.