سلفيه ، بدعت يا مذهب ؟
نقدى بر مبانى وهابيت از ديدگاه اهل سنت

دكتر محمد سعيد رمضان البوط
ترجمه حسين صابرى

- ۱ -


پيش از مقدمه

ايـن كـتـاب در بـردارنـده هيچ نقدى درباره آرا و انديشه هايى كه سلفيه بدانها شناخته مى شوند نيست ، همچنان كه نه تاييد اين گروه را در بردارد و نه رد آن را.

آنـچه در اين كتاب آمده چيزى با اهميت تر از اين است ، كتاب اين پرسش را مطرح مى كند: بدعت نـهادن يك چهارچوب تازه براى يك گروه نوخاسته در متن امت اسلامى واحد، يعنى همان كه از آغازين روزهاى عصر سلف به نام اهل سنت و جماعت شناخته مى شده است چه حكمى دارد؟ بدعت نهادن ، اين چهارچوب تازه براى اين گروه نوخاسته چه حكمى دارد و چه آثارى را در جهان اسلام و در زمينه دعوت اسلامى برجاى مى نهد؟ و اگر بخواهيم عصر سلف را چراغى فرا راه خود بداريم ، آيا در اين عصر چيزى خواهيم يافت كه بدعت نهادن اين لقب براى يك مذهب اسلامى تازه را كـه تـنـهـا حـق را در باورهاى خود و باطل را درديدگاهها و آراى ديگران خلاصه مى كند روا بشمرد بسم اللّه الرحمن الرحيم خـداونـد را سـتـايشى كه حق نعمتهاى او را ادا كند و سزاوار لطف فزون او باشد.
پروردگارا تو را سـپـاس و سـتـايـش ، آن سـان كه شايسته جلال مقام تو و سلطنت والاى تو است .
پروردگار، تو منزهى ، ستايشت ازتوانم بيرون است .
تو آن گونه اى كه خود، خويشتن راستوده اى .

پـروردگـار، آنـچه سودمندمان مى افتد به ما بياموز، از آنچه به ماآموخته اى بهره مندمان ساز، بر دانـش مـا بيفزاى ، ما را از لغزشگاههاى هلاكت بدور دار و اخلاص نسبت به ذات با كرامت خويش راروزيمان كن ، اى بزرگوارترين مسئلت شدگان و اى مهربانترين مهربانان .

پيشگفتار

معنى لغوى و اصطلاحى سلف سلف در دوران كوتاه خود بيش از خلف در دوران طولانى خويش پيشرفت و تحول داشته اند.

بنابراين در دو زمينه تحول و ثبات معيار پيروى ازسلف چيست ؟ اگر مقصود از واژه «سلف » معنى لغوى آن باشد، اين واژه ـ درست همانند واژه «قبل » ـ داراى معنايى نسبى است كه در زمانهاى متوالى ، هر زمان نسبت به زمان قبل از خود صدق مى كند، چه ، هـر زمانى نسبت به زمانهايى كه پس از آن آمده «سالف » [سلف يا گذشته ] و نسبت به زمانهايى كه قبل از آن آمده و پيشترسپرى شده ، «خلف » است .

البته اين واژه معنى اصطلاحى ثابتى ـ جز اين معنى ـ يافته كه از همين مفهوم [كه اصطلاح شده ] فـراترنمى رود و به مفهومى ديگر جز آن انتقال نمى يابد.
اين واژه هنگامى كه معنى اصطلاحى آن مورد نظر باشددر مورد شايسته ترين عصر اسلامى و سزاوارترين آنها به اقتدا و پيروى از آن به كار مى رود.

مـعـنـى اصـطـلاحـى ثـابت و مشخص اين واژه ، همان سه قرن نخست حيات امت اسلامى ، امت سرورمان محمد(ص ) است .
منشا اين اصطلاح نيز فرموده رسول خدا(ص ) است كه بنابر روايت ابن مسعود به نقل بخارى و مسلم فرمود: «بهترين مردم ، [مردمان ] قرن من هستند، سپس كسانى كه در پـى ايـشـان مى آيند وسپس ديگرانى كه در پى آنان مى آيند.
پس از ايشان مردمانى مى آيند كه گواهى هر يك سوگندشان وسوگند هر كدام گواهيشان را نقض مى كند».

امـا مـقصود از اين «سه قرن اوليه » كه رسول خدا به ترتيب پيش گفته ، به «برترى آن گواهى داده چـيست ؟آيا مقصود مجموعه مسلمانانى است كه در آن قرنها زندگى مى كرده اند و بنابراين حـكـم بـه بـرتـرى مربوطبه مجموعه آنان ـ صرف نظر از وضعيت برخى يا بسيارى از افراد آنان ـ خـواهـد بـود يـا آن كـه مقصود از آن تك تك افراد مسلمانى است كه در آن دوران مى زيسته اند و بـدين تـرتيب هيچ كـس از مسلمانـان آن دوران نخواهد بود كه اين حكم به برترى شامل او نشود؟ در ايـن زمـيـنـه اخـتـلاف نـظر مشهورى وجود دارد: جمهور [ اكثريت علماى اهل سنت ] بر اين عقيده اند كه «برتر بودن » براى همه افراد آن سه قرن نخستين ـ البته با اختلافى كه آنان در رتبه خـويـش بـا هـمـديـگردارند و با تفاوتى كه در درستكارى و صحت عقيده دارند ـ ثابت است .
[در مـقـابل ،] ابن عبدالبر(363ـ463 ه .
ق .
) بر اين باور است كه اين حكم براى مجموعه مسلمانان آن سه قرن ثابت است ، ولى درمورد افراد ممكن است اين «برتر بودن » بر برخى از آنان صدق نكند و چه بسا در قرنهاى بعدى كسانى بيايند كه از اين «برخى » برتر باشند.(1)

بـى تـرديد، سبب اين برتر بودن آن است كه مسلمانان اين سه قرن نخستين حلقه هاى زنجيرى را كـه بـه سـرچـشـمـه نـبـوت و تعاليم رسالت مى رسد تشكيل مى دهند و از همه به اين سرچشمه نـزديـكـتـرند، چه ،نخستين حلقه اين زنجير مظهرى از آن طليعه داران نخستين است كه عقايد اسـلامى و اصول دين رامستقيما و بلاواسطه از رسول خدا(ص ) گرفتند و احكام و آداب آسمانى ايـن ديـن ، پـيـراسته از شائبه هاى بدعت و ناخالصيهاى وسوسه ها و توهمات ، در دل و انديشه آنان جـاى گـرفـت .
دومين حلقه نيز مظهرى ازتابعين ، يعنى همان كسانى است كه روشنى خورشيد نبوت آنان را در ميان گرفته بود، چرا كه از اصحاب رسول خدا پيروى كردند و در پرتو هدايت آنان راه جـسـتند و از نورانيتى كسب فيض كردند كه اصحاب ازرؤيت رسول خد، همنشينى با او و اثر پـذيرفتن از سفارشها و اندرزهاى او به دست آورده بودند.
بالاخره سومين حلقه كه نشانگر تابعين تـابـعـين است ، اعلام پايانى بود بر دوران صفاى انديشه و خلوص فطرت اسلامى از شائبه هايى كه نـاخـوانـده بـر آنها وارد شد، چه اين كه در عين دوران ظهور گسترده و آشكاربدعتها آغاز شد و فـرقـه هاى گمراه يكى پس از ديگرى از مسير آن عصرهاى سه گانه منحرف شدند و هريـك راه كـجــى از آن جــاده مـسـتـقـيـم و پـهـن جـدا كـردند و بر سر آن راه ايستاده ، ديگران را بدان دعــوت كـردنــد و بـديـن سـان با فرموده خداوند مخالفت كردند كه : «اين صراط مستقيم من اســت ، پـس از آن پـيـروى كـنيد و در پى راهها[ى ديگر] نرويد كه در نتيجه شما را از راه او جدا ســازد.
ايــن چـيـزى اســت كـه خـداونـد شـمـا را بـدان سفارش مى كند، اميد كه پروا كنيد» (انعام /153).

پـس از آن دوران تـنـدباد تمايلات نفسانى ، بدعتها و گمراهيه، عصرى در پى عصر ديگر تا زمان حـاضـرپـيـوسـته فزونى و گسترش يافت و مصداق اين فرموده رسول خدا شد كه ـ بنابر روايت شيخين [بخارى ومسلم ] از انس بن مالك ، فرمود: «...
هيچ زمانى بر شما فرا نمى رسد مگر اين كه زمان بعدش از آن بدتراست ».

اما اين حقيقت كه هيچ ترديدى در آن نيست ما را به چه چيز فرا مى خواند؟ اين حقيقت ما را بدان فرا مى خواند كه انديشه و نيز شيوه رفتار خويش را به رشته وفادارى نسبت بـه سـلـف پيوند دهيم ، به آنان اقتدا كنيم ، در فهم متون دينى براساس قواعدى كه آنان آورده اند عـمل كنيم ، به همه اصول اعتقادى و احكام عمليى پايبندى نشان دهيم كه همه يا اكثريت آنان بر آن اتـفـاق نظر داشته اند وبالاخره هر چه را مخالف اين اصول و احكام است و گمراه كنندگان يا نادانان آنها را بدعت گذاشتند رهاسازيم .

بـلكه آنچه اين حقيقت ما را بدان فرا مى خواند حديث صحيح رسول خداست ، حديثى كه ترمذى ، ابـن مـاجـه و ابـوداوود بـه طـرق متعدد و به صورت مرفوع آن را روايت كرده اند فرمود: «...
بنى اسـرائيل پس ازموسى به هفتادودو فرقه تقسيم شدند و امت من نيز پس از من به هفتادوسه فرقه تقسيم مى شوند كه همه جز يك فرقه در آتشند».
گفتند: «آن فرقه كدام است ؟» فرمود: «آنچه من و اصحابم بر آن هستيم ».(2)

الـبـتـه ايـن مهم ، به نحوى كه با تمسك به كتاب خدا و هدايت يافتن به سنت رسول او هماهنگ بـاشـد، ممكن نمى شود مگر با پايبندى به همان شيوه اى كه سلف صالح در فهم كتاب خدا و سنت رسـول او بـدان چـنـگ زدنـد، چـه اينكه پيروى از سلف تنها بدان سبب كه آنان در ترتيب زمانى ، پـيشينيان اين امت بوداند نه مقصود است و نه مطلوب ، بلكه تنها بدان سبب مطلوب است كه آنان سـزاوارتـرين مردم نسبت به فهم كلام خداوند و سنت رسول او(ص ) بودند، زيرا سليقه عربى آنان هـنـوز از شـائبه هاى لكنت در گفتار و نادرستى و نارسايى در فهم پاك و پيراسته بود و به همين دلـيـل نـيـز سـزاوارتـرين مردم در فهم معانى و مقاصد كلام خداوند «عربى مبين » بودند، آنان هـمـچـنـين نزديكترين مردم به زندگانى رسول خدا(ص ) و معاشرت با او،و به هميـن دليل نيز سزاوارترين مردم بدان بودند كه حقايقى را از زبان او بفهمند و آنگاه به ديگران برسانند.
آنان علاوه بـر ايـن از نـظـر ديـنـى صادقترين و برخوردار از پاكترين فطرت و پيش از همه از مظاهرتكلف و ظـاهـرسـازى و روى آوردن بـه بدعت گذارى دور، و به همين سبب شايسته ترين مردمى بودند كه مى توانستند مورد اطمينان و اعتماد قرار گيرند.

فهم هر كدام از كتاب و سنت بدون پايبندى به شيوه معينى امكان پذير نبود، شيوه اى كه به همين منظورترسيم شده و در قواعدى متجلى است كه ناگزير مى بايست در تفسير متون دينى و ايجاد هماهنگى وسازگارى ميان آنها در صورت تعارض و اختلاف ، بويژه پس از آن كه عجمه [دورى از سـبـك خـالص عربى ] فراگير و ذوق عربى در نزد بسيارى از مردم كم رنگ و ضعيف شد، مبناى عـمل قرار گيرند.
به همين سبب ، نيز آن نخستين طليعه داران مسلمان كه به همه آن صفاتى كه يـاد كـرديم آراسته بودند بهترين كسانى بودند كه مى توانستند اين شيوه را براى مسلمانان ترسيم كـنـنـد و آنـان را بـه اصـول و قـواعدش آگاه سازند ونسبت به چگونگى استنباط اصول و احكام برمبناى اين قواعد به آنان آموزش دهند.

چـنين است كه مى گوييم : پيروى از سلف در مقيد شدن به ظاهر جزء به جزء الفاظ و كلماتى كه آنـان اداكـرده يا مقيد شدن به موضعگيريهاى خاص و موردى كه آنان در پيش گرفته اند نخواهد بـود ـ ، چـرا كه آنان خود نيز چنين كارى را انجام ندادند ـ بلكه تنها به رجوع به قواعدى است كه آنـان در تـفـسـيـر و تاويل متون دينى معيار و ميزان قرار داده بودند و نيز به اصولى كه آنان براى اجتهاد و تامل و استدلال در اصول واحكام داشتند.

مراجعه به اين اصول و قواعد وظيفه مسلمانان در همه عصرهاست و نمى توان گفت رجوع به آنها وقـاعده مند شدن براساس آنها تنها وظيفه يك نسل است و نه نسلهاى پس از آن ، بلكه اين مبناى مشترك وريسمان واحدى است كه همه گروههاى مسلمان را ـ با تفاوت زمانها و مكانهايى كه در آن مى زيسته اند آبر محور خويش گرد مى آورد و در اين موضوع ، سلف با خلف هيچ تفاوتى ندارند جـز آن كـه امـتـيـاز تـوجـه يـافتن به اين قواعد و تشخيص ميزان نياز بدانها و سپس پرداختن به استخراج و تدوين آنها از سلف است و همان ويژگيهايى كه آنان داشتند و بدان اشاره كرديم زمينه و وسـيـله اى را در اختيار آنان قرار مى داد كه موفقيتى كامل در استخراج قواعد و اصول اين شيوه بـراى آنـان فـراهم كرد و آنان را موضع اعتماد همه امت در يقين به ضرورت اين مهم قرار داد كه مـى بايست آنچه را آنان استخراج و تدوين كرده اند مبناى عمل قرار داد و آن را ـ برطبق آنچه آنان انجام داده اند ـ مشعل راه فهم متون دينى ، تفسير آنها و استخراج اصول و احكام از آنه، ساخت .

اگـر آنچه گفتيم روشن است ـ و گمان نمى كنم بر كسى پوشيده باشد ـ بسيار خطا خواهد بود بـه كـلمه «سلف » متوسل شويم ، و از آن اصطلاحى جديد بسازيم كه در تاريخ شريعت اسلامى و انديشه اسلامى امرى نوظهور است ، و آن را كه چيزى جز سلفيه [يا سلفى گرى ] نيست يك عنوان مـشـخـص و جـداكـنـنده قرار دهيم ، به گونه اى كه در ذيل آن گروه معينى از مسلمانان جاى گـيـرنـد، گروهى كه براى خود بتنهايى ازاين عنوان مفهومى خاص برداشت مى كند و در آن بر فلسفه اى متميز از ديگر فلسفه ها استناد مى ورزد.
چنين گروهى مى تواند به موجب همين فلسفه و همين برداشت ، در رديف گروههاى رو به افزايش مسلمان كه در اين عصر به صورت تاسف بارى بـا يـكـديـگـر درگـيرند، در قالب يك گروه اسلامى جديدخودنمايى كند گروهى كه با افكار و تـمـايـلات خـود، بلكه حتى با طبيعت روحى و معيارهاى اخلاقى خويش ، آن گونه كه امـروز در صحنـه عمـل نيـز شـاهـد آنيم ، از ديگر مسلمانان جدا مى شود و با آنان تفاوت مى يابد.

بـلـكـه حـتـى اگـر بگوييم اختراع اين اصطلاح با مضامين تازه اى كه به آن اشاره كرديم بدعتى نـوظـهور در دين است كه نه سلف صالح اين امت با آن آشنايى داشته اند و نه خلف پايبند به روش آنـان ، بـاز هم از حقيقت گام فراتر ننهاده ايم ، چه اين كه سلف ـ رضوان اللّه عليهم ـ از مفهوم اين كلمه در حد ذات آن مظهرى وعنوانى براى هيچ شخصيت متمايز از ديگران و يا هيچ وجود فكرى و اعـتـقاديى كه خاص آنان باشد وآنان را از ديگر مسلمانان جدا كند قرار ندادند و ذره اى از يقين اعتقادى يا پايبنديهاى رفتارى و اخلاقى خويش را در چهارچوب يك گروه اسلامى داراى فلسفه و شخصيت فكرى مستقل درنياوردند، بلكه ميان آنان و كسانى كه امروز آنها را خلف مى ناميم ، در ذيـل حـاكميت همان روشى كه بر آن اتفاق كردند وآن را معيار داورى قرار دادند، بالاترين تاثير و تـاثـر مـتقابل و تبادل فهم و داد و ستد فكرى برقرار بود وهرگز به ذهن متقدمان يا متاخران آن سـلـف خطور نمى كرد كه بعدها ديوارى ـ ساخته و پرداخته گروهى ازمسلمانان ـ ميان ايشان و خـلـف بـرپـا خـواهـد شـد تا سلسله نسلهاى اسلامى را به دو گروه تقسيم كند كه هركدام رنگ مـخـصـوصـى از افـكـار، انـديشه ها و تمايلات و جهت گيريهاى مستقل را بخود مى گيرد.
بلكه كـلـمـه سلف در انديشه آنان ، وراى منضبط شدن به روشى كه بدان اشاره كرديم ، معنايى بيش از يــك تـرتـيــب زمــانى ، درسـت همـانند ترتيب زمانى ميان دو واژه «قبل » و «بعد» به دست نمى داد.

با وجود اين مى توانيم كوتاه آمده ، از باب مماشات در جدل بپرسيم : اكنون ما مى خواهيم به سلك ايـن گـروه درآييم و عضوى از آن شويم .
بفرماييد اساسنامه اين گروه كه اگر از آن پيروى كنيم عضوى از اين گروه مى شويم و صبغه و نشان عضويت در آن را به دست مى آوريم چيست ؟ ايـن نـيـسـت كـه يـكـى از ايـن دو پاسخ را خواهيم شنيد، چه اين كه حصر منطقى پاسخ سومى رانمى پذيرد.

پـاسـخ اول آن كـه بـه ما گفته شود: راه اين كار پايبندى به ظاهر جزء به جزء گفته ها و كرده ه، بـرخـوردها وعادتهايى است كه سلف بدانها ملتزم بودند و عمل مى كردند، بى آن كه چيزى بر آن بيفزاييم ، چيزى بكاهيم و تغييرى در آن دهيم .

در ايـن صـورت ناگزير بايد به آنان بگوييم : اما سلف نيز خود به گفته ها و كرده ها و برخوردهايى كـه از آنـان صـادر مـى شـد چـنـين نگاه خشك تقدسى نداشتند كه به موجب آن مى بايست ميخ جـاودانـگـى بـر آن گفته ها وكرده ها بكوبند و در مقابل آن برخوردى به سان برخورد با يك شهر طـلـسـم شده داشته باشند! بلكه آنان چنين نگاه ثابت و جانبدارانه اى را تنها به آن دسته از اصول كـلـى و احـكامى كه به صورت صريح و قاطع در كتاب خداوند عزوجل بر آنان نازل شده يا رسول خدا(ص ) ايشان را بدان مخاطب ساخته بود و پس از آن همراه با آنچه مقتضاى علل احكام و سنت تـحـول در حـيات و نيز عوامل پيشرفت علمى و منطق عبور مستمر از صالح به اصلح بود به پيش رفـتـنـد و هـمـچنين با عرف و شرايطى كه از عصرى به عصر ديگرتحول مى يابد يا در سرزمينى نسبت به سرزمين ديگر تغيير مى كند.
ـ تا آن زمان كه همه آنچه گفتيم دروراى ديوارهاى متون دينى حاكم كه همه چيز را تحت سيطره خويش دارد جاى مى گرفت ـ همگامى كردند.
شايد آنان خـود نـيـز در مـشـخص كردن بسيارى از ضوابطى كه مفهوم پايبندى به متون دينى رامشخص مـى كـنـد و كـيفيت اين پايبندى را تبيين مى نمايد با همديگر اختلاف داشتند، بويژه هنگامى كه اين ضوابط خود، محل نظر و اجتهاد باشد.

پـيـامـبـر(ص ) و اصـحـاب ايـشان در مكه داراى آداب و رسوم و عادات خاص خويش بودند كه با هـمـانـهانشات يافته و با همانها سر و كار داشتند و چون به مدينه منوره هجرت كردند در آنجا با عـادتـهـايى غير ازآنچه با آن خو گرفته بودند و با شرايطى جز آنچه تاكنون با آن آشنا شده بودند روبـرو شدند، خواه آنچه به لباس و مسكن مربوط مى شد و خواه آنچه به شرايط ناشى از برخورد با ديـگـران و ضـرورتـهاى روياروى شدن با آنان و يا همكارى با ايشان مربوط مى شد.
آنها در آغاز در حالتى كه از همه اين آداب و شرايطجديد آگاهى مى جستند و با آن آشنا مى شدند به استقبال آنها رفتند و پس از آن نيز با خشنودى و تاثيرپذيرى از اين عادات و شرايط جديد، بدان دل نهادند.

در مكه اكثر مسلمانان با لباس دوخته آشنا نبودند، ولى چون در مدينه مستقر شدند و مردم ديگر شـهرهانام و آوازه آنان را از همديگر شنيدند و با آنان درآميختند، لباس دوخته و حله هاى يمنى و غير عربى فاخر بر تن كردند...
، در خانه هاى آنان در مكه چيزى به نام توالت وجود نداشت ، اما چون بـه مـديـنـه آمدندآن را در خانه هاى خود ساختند و از آن استفاده كردند، آنان از سينى و ظروف شـيـشه اى استفاده نمى كردندو با آنها آشنا نبودند و آن گونه كه در حديث صحيح از انس روايت شده ظرف آب رسول خدا(ص ) ازچوبى سخت بود، اما بعدها صحابه با سينى ها و ظروف شيشه اى آشـنا شدند و از آنها استفاده كردند،(3)

پيامبر(ص ) در خلال مدتى كه در مكه سپرى كرد و نيز بـيشتر دوران زندگى خويش در مدينه منوره انگشتر به دست نمى كرد، اما چون شنيد پادشاهان نـامـه اى كـه بر آن مهر زده نشده باشد نمى خوانندانگشترى از نقره كه بر آن در سه سطر عبارت «مـحـمـد رسـول اللّه » نـقـش كـرده بـود انتخاب كرد و از آن پس بدين انگشترى نامه ها را مهر مـى كرد،(4)

او هفت يا هشت سال در مسجد خود در حالى كه به تنه درختى تكيه داشت خطبه جـمعه مى خواند، اما پس از آن ـ بنابر آنچه بخارى از جابر روايت كرده ـ زنى نزد آن حضرت آمد و گـفت : اى رسول خد، آيا مايلى چيزى براى اين كه بر آن بنشينى برايت تهيه كنم ؟ كه من غلامى دارم كـه نـجـار اسـت .
حـضـرت فـرمود: «...
اگر خواسته باشى ...
».
بدين ترتيب منبرى براى او سـاخـتـه شـد و چـون جـمـعـه فرا رسيد وى بر همان منبرى كه برايش ساخته شده بود نشست ، مـسـلـمـانـان در مـكه به خواندن و نوشتن اهتمامى نمى ورزيدند، اما چون پيامبر(ص ) به همراه اصحابش به مدينه هجرت كردندوى اصحاب خويش را به فراگيرى خواندن و نوشتن فرا خواند و خانه مخرمة بن نوفل به عنوان مدرسه انتخاب شد(5)

و رسول خدا(ص ) ـ چنان كه معروف است ـ زنـان و مـشـركـان را براى انجام ماموريت تعليم خواندن و نوشتن و گسترش دادن آن در ميان صـحابه به كار گماشت ...
، رسول خدا(ص ) مسجد خويش رااز خشت و سقف آن را از تنه درختان خرما ساخت و زمين آن را خاكى رها كرد، اما چون دوران خلافت عثمان فرا رسيد همين مسجد با سنگ و گچ تجديد بنا شده ، كوچه هاى مدينه تنگ و باريك و خانه هاى آن كم ارتفاع بود، اما چون خـلافـت عمر فرا رسيد و فتوحات در هر سو گسترش يافت و عراق در حوزه حاكميت اسلام قرار گـرفت ، عمر به تهيه نقشه اى براى بناى شهر كوفه پرداخت و در اين نقشه ضوابطتازه اى را براى عـرض خـيـابـانهاى اصلى و كوچه هاى فرعى و ميزان ارتفاع ساختمانها مشخص كرد كه باشراي ط جـديـد مـتـنـاسـب بـوده و بـا تـحـولات عـمـرانى تازه در آن سرزمين هاى متمدن و دوردست هـمـاهـنگى داشته باشد...
، در طول دوران صحابه هيچ كس مانع بناى ساختمان در هر قسمت از اراضـى مـنـا ـ خـواه بـه عـنـوان ملكيت و خواه به عنوان اجاره ـ نمى شد، اما چون دوران عمربن عـبـدالـعزيز فرا رسيد و حجاج رو به فزونى نهادند، او نامه اى به مكه فرستاد كه در آن ـ به منظور فـراهم ساختن آسايش بيشترى براى حجاج آساختن هر گونه بنايى در منا را منع كرد...(6)

، ما نـشنيده ايم كه كسى ازصحابه به گواهى كودكان نابالغ درهيچ يك از انواع نزاعها و قضاوتها اعتنا كـرده باشد، اما چون دوران تابعين شد، عبدالرحمن بن ابى ليلى آفقيه تابعى مشهور ـ چنين نظر داد كـه جـايـز اسـت گواهى اطفال را عليه يكديگر در مورد جراحات و يا پاره كردن لباس كه در اثـنـاى بـازيـهاى آنان رخ مى دهد، مشروط به آن كه متفرق نشده باشند، بپذيريم ـ زيرابسيار كم اتفاق مى افتاد مردان يا زنان عادل [بالغ ] در محل بازيهاى كودكان حضور يابند يا با آنان درآميزند و بـنـابـرايـن اگـر بـا ايـن وجـود صـحـت شهادت متوقف بر اداى آن از سوى بزرگسالان عادل بـاشـدمشكلاتى كه كودكان با همديگر دارند حل نمى شود ـ (7)

، علاوه بر اين فقهاى تابعى در فـتـاوا و داوريهاى شرعى خويش احكام و مسائل تازه اى را مطرح كردند كه صحابه هيچ ذهنيت و آگاهى نسبت به آنهانداشتند و در اين مورد همين روايت كافى است .
كه ابن سعد آن را از سفيان بـه نـقـل از هـاشـم به نقل ازبحترى روايت كرده آنجا كه مى گويد:(8)

نزد شريح رفتم و به او گـفتم : چرا احكام تازه اى در قضاء به وجودآورده اى ؟ و او گفت : ديگران نوآورى كردند و من نيز نوآورى كردم .
صحابه ـ رضوان اللّه عليهم ـ به تسليم در برابر نصوص قرآن و سنت ، بويژه در مسائل عقيدتى ، بى آن كه در هيچ چيز از آنها به جدل روى آورندگرايش داشتند و چون كسى جرات به خود مى داد و به بحث مى پرداخت و سعى مى كرد شبهه اى را كه به ذهن او آمده است مطرح كند، او را از ايـن كـار نـهـى مـى كـردنـد و در گـفـتـار بـا او درشـتـى نشان مى دادند و حتى او را به بـدعـت گـذارى مـتـهـم مى ساختند...
، اما چون عصر شكوفايى تابعين فرا رسيد، بازار [مباحث ] علمى آنان رواج و رونق يافت ، شمار صحابه رو به كاستى نهاد، فتوحات گسترش يافت و بسيارى از پـيـروان اديـان ديگر ـ از قبيل آيين يهود، مسيحيت ، مانويه و زرتشتى ـ در حالى به اسلام روى آوردنـد كـه بـارى گران از شبهات و مغلطه هاى اديان خويش را در اذهان خود داشتند و در اين شـرايـط چـاره اى جز آن نبودكه به شبهه ها ومشكلات آنان گوش فرا داده شود و فتنه گرى اين شـبـهـات و مـشـكلات با منطق علمى ازانديشه هاى آنان دور گردد.
اين كارى است كه اكثريت صـحـابـه بـه انجام آن پرداختند، چه بسيار عبداللّه بن عباس به رد شبهات و توهماتى پرداخت كه مـراجـعان به او در اذهان خود داشتند و چه بسيارى على بن ابى طالب (ع ) به بحث در قضا و قدر و مـسائل مربوط به جبر و اختيار مى پرداخت و اين ، علاوه بر همه مناظرات و مباحثات علميى است به نمونه هايى از ايـن گـونـه كـه در كتـاب الاسماء والصفات و يـا ديگـر كتب آمده نگاهى دوبـاره تژ بن داشتـه باشيم .

آنچه گذشت نمونه هايى اندك است از مظاهر گوناگون و متنوع تحول و پيشرفتى كه در دوران حيات سلف صالح ـ رضوان اللّه عليهم ـ پيش آمد و بلكه بيشتر اين مظاهر در خلال نخستين قرن از قرون سه گانه اى پديدار گشت كه به گواهى رسول خدا(ص ) دوران اعصار اسلامى نمونه است .

بـديـن ترتيب روشن مى شود كه نخستين پاسخ به پرسشى كه مطرح كرديم پاسخى بيهوده و بى مـعـناست كه هيچ وجهى براى هر گونه هماهنگى ميان آن با واقعيت عصر سلف وجود ندارد، چه ايـن كـه خـود سلف خويشتن را گرفتار زندان جمود و پايبندى جزء به جزء گفته هايى كه از آنان صـادر شده بود نكردند، آن سان كه تنها به صورت و ظاهر اعمال و عاداتى كه داشتند، دل نبستند تـا بـر هـمـان عـادات و بـا هـمان اعمال بمانند و هيچ تحول و تغييرى را از آن [به صورتى ديگر و شـايـسـتـه تـر] نپذيرند، بلكه آنچه در اين نمونه هاى اندك ديديم دقيقا نقيض چنين چيزى است .

بـنـابـرايـن چـگـونه مى توانيم در كارى از آنان تقليدكنيم كه خود آن را انجام نداده و بلكه راهى مخالف آن در پيش گرفته بودند.
و يا [دست كم ] در بسيارى ازضوابط و معيارهاى مربوط به بيان معنى «پيروى كردن » و «بدعت گذاشتن » با همديگر اختلاف داشتند.

پاسخ دوم آن كه به ما گفته شود راه درآمدن در سلك اين جماعت و همرنگ ايشان شدن آشنايى يافتن باهمان شيوه اى علمى است كه اين جماعت براى تفسير متون دينى ، استنباط احكام و معين كـردن اصـول تفكر و اجتهاد، آن را تدوين و ترسيم كرده اند و در قدم بعدى پايبندى دقيق به اين شـيـوه در هـنگام تلاش براى فهم كتاب خدا و سنت رسول او و نيز هر تلاشى كه به منظـور فـرق گذاشتن بين دو نوع ثابت ومتحول از احكام اين شرع استوار و مستقيم به عمل آيد.

در صورت اظهار چنين پاسخى از سوى آنان ناگزير بايد بگوييم : اما ـ بنابر آنچه براى همه عالمان واهـل تـحـقـيـق و پـژوهـش روشن است ـ اين روش هيچ زمان اساسنامه يا نشانى مشخص براى گـروهـى خـاص ازگروههاى مسلمانان ـ چه سلفيين و چه ديگران ـ نبوده است .
بلكه مى دانيم نـيـمى از دوران سلف در حالى سپرى شده است كه اثرى از وجود اين روش چه در حد اصطلاح و چه در مرحله تدوين و چه در حداتفاق بر آن و پايبندى بدان وجود نداشته است .
و در فهم و درك [و برداشت از متون دينى ] تنها و تنهاسليقه عربى ركن و معيار اساسى در قاعده مند شدن براساس اصـول و احـكـام بـوده اسـت ...
بـلـكـه عـصـرتابعين نظاره گر نزاعهايى فكرى و اجتهادى ميان سردمداران دو مكتب «راى » و «حديث » بوده و اين درحالى است كه اين هر دو گروه مظهرى از متن عصر سلفى هستند، عصرى كه رگ حيات گروه سلفيه شمرده مى شود، گروهى كه امروز براى خود وجودى متمايز از ساير مسلمانان و بدور از اوضاع و احوال و شيوه سلوك علمى و عملى آنان قائل است .
اختلاف و نزاعى كه گفتيم تا آن حد بالا گرفته بود كه دانشمندان و پيشوايان آن عـصـر و در راس همه امام شافعى ـ رضى اللّه عنه ـ به استنباط قواعدى براى تفسير متون دينى و نـيز فهم و تدوين قواعدى براى اجتهاد و استدلال پرداختند و در اين اصول و قواعدطبيعت زبان عـربـى و روش فـهـم آن و بـرخـورد بـا آن را اصـل غـالـب قـرار دادنـد و در ايـن مـهم از درك صاحبان سليقه هاى پاك و بى آلايش در ميان اعراب جاهليت و صدر اسلام پيروى كردند.
اينجا بود كـه بـراى هـمـه مـسـلـمانان يك معيار عربى صحيح فراهم گشت كه آراى اجتهادى سالم تابع مـقـتـضيات متون دينى وحاكميت آن را قاعده مند مى كرد و آنها را از آراى تابع جريان شهوات و خـواسته هاى نفسانى كه خود را برمتون دينى تحميل مى كند يا به حيله با آنها برخورد مى نمايد و از كـنـار آنـها مى گذرد جدا مى ساخت .
اين معيار از همان عصر راه فهم و درك متون دينى براى همه مسلمانان در هر جا و در هر زمانى بود، بى آن كه به سلفى جداى از خلف يا به گروهى جداى از گـروه ديـگـر اخـتـصاص داشته باشد، بدان گونه كه اگر هرصاحب نظر و تحقيقى در علوم شـرعـى از چـيزى از اين قواعد كه بر آن اتفاق داشتند تخطى مى كرد دين رابه بازى گرفته و به نـيـرنـگ در آن وارد شده بود و بلكه چنين تخطى و تخلفى از ناحيه او عنوان زندقه ومخالفت با جـوهـر و لـب اسـلام داشـت و در مـقـابـل ، هـر كس پايبند آن دسته از قواعد و اصولى كه بر آن اتـفـاق دارنـد بـاشد و اجتهاد خود و تاويل و تفسيرى را كه براى متون دينى مطرح مى كند بر اين اصول مبتنى سازدمسلمان و پايبند به كتاب خدا و سنت رسول او و فردى از همان جماعتى است كه رسول خدا با فرموده «آنچه من و اصحابم بر آن هستيم »،(9)

همگان را به درآمدن در سلك اين جماعت فرا خوانده است ، خواه آن كه در عصر سلف زندگى كنند و خواه در عصر خلف ، و خواه گروهى كه خود را «سلفيه » مى نامند اور افردى از خود بدانند و خواه او را فردى گمراه و دور از ايـن جـمـاعـت بـشـمـرند، چه معيار درستى فهم اين امت از كتاب و سنت يكى است و متعدد نمى شود و هر كس بدان پايبند باشد از هدايت يافتگان هدايتگرى است كه به فضل و توفيق خداوند در دايره اهل سنت و جماعت جاى دارد و هر كس از اين معيار يا ازبخشى از آن منحرف و دور شود از مـنـحـرفـان و گـمراهان و دور شدگان از اين دايره است .
و ممكن نيست كه تفاوت عصرها و نـسـل ها يا دسته ها و گروههايى كه براى خود كيان اسلامى متمايز از ديگران قائل شده اند، بتواند كوچكترين تعديلى در اين ميزان بوجود آورد و يا التقاطى در آن پديد آورد يا چيزى راجايگزين آن نمايد.

آرى ، تـنـها مساله اى كه وجود دارد آن است كه فهم پاره اى از اين قواعد تابع اجتهاد مى باشد و از هـمـيـن جـاست كه در اين باره ميان عالمان و پيشوايان مسلمين اختلاف افتاده و پس از بحث و مناظره و كنكاش نيز به توافقى در اين مورد نرسيده اند.
ان شاءاللّه در بخش آينده كتاب نمونه هاى فراوانى از اين اختلاف راذكر خواهيم كرد.

امـا بـى ترديد عقايد و آراى خلاف يكديگرى كه از پنهان بودن اين مسائل و تابع اجتهاد بودن آنها ناشى شده ، همه ـ به فضل و كرم خداوند ـ در دايره التزام و پايبندى به اين معيار كلى جاى دارد و صـاحـبان اين آرا همه در درون گروه نجات يافتگان كه «اهل سنت و جماعت » ناميده مى شود جـاى مـى گـيرند.
به طورطبيعى هر يك از صاحبان اين دو يا چند راى در مسائل اجتهادى حق دارد مطمئن باشد كه آنچه وى بدان رسيده همان نظريه درست و صائب است ، اما حق ندارد يقين كـنـد كه كسانى كه با او مخالفت كرده و آراى ديگرى را اظهار داشته اند گمراه و از شمار هدايت يافتگان بيرونند، چه اگر واقعيت چنين مى بود هرگزدرست و سزاوار نبود در اين مسائل چندان ابـهـام و غـمـوضـى وجود داشته باشد كه آنها را به صورت مسائلى اجتهادى درمى آورد و در اين صورت به هيچ وجه اختلافى در آنها به وجود نمى آمد.
اما از آنجاكه اين امر ثابت و روشن است كه در اين مسائل چنان خفا و ابهامى وجود دارد كه مانع هر اجماع و اتفاق نظرى درباره آنها مى شود، اين خود دليلى است بر آن كه اين مسائل در رديف مسائل اجتهادى جاى دارندو با چنين شرايطى ايـن از مـظـاهـر آشـكـار خود محورى و استبداد فكرى خواهد بود كه صاحب يكى از آرادر چنين مـسـائلـى اجـتهادى ، به خود حق اظهارنظر و انتخاب موضعى كه دوست مى دارد بدهد و همين حق را از ديگر كسانى كه از نظر شايستگى براى داشتن حق اجتهاد و نظر همانند اويند بازدارد، در شرايطى كه بى ترديد هيچ يك از دو يا چند مجتهد در مساله اى اجتهادى براى تحميل راى خويش بـر ديـگران از آنان سزاوارتر نيست ، چه اگر چنين مى بود حق اجتهاد براى هر يك از آن دو وجود نمى داشت .

بـديـن تـرتـيـب هر مجتهدى در مسائلى از مسائل مربوط به «شيوه » مورد بحث كه در فهم آن اسـتـدلال واخـتلاف راى پديدار شده ، حق دارد از اين جهت كه به درستى نظر خويش اطمينان دارد مـجتهد ديگر راتخطئه كند و خداوند نيز راى هر كدام از «مخطى ء» [ مجتهدى كه راى او خـلاف واقع بوده ] و «مصيب »[مجتهدى كه راى او با واقع تطابق داشته ] را ـ پس از آنى كه وى هر تلاشى را كه در توان داشته به عمل آورده و در فهمى كه براى رسيدن به آن تلاش داشته تنها و تـنها خدا را قصد كرده ـ مورد قبول قرار مى دهدو ـ آن سان كه پيامبر مصطفى (ص ) فرموده ـ به مخطى يك پاداش و به مصيب دو پاداش ارزانى مى دارد.

امـا هـرگـز هـيچ مجتهدى حق ندارد ديگرى را به گمراهى ، خروج از دين ، بدعت گذارى و يا انـحـراف از خطسلف صالح و راه هدايت آنان متهم كند، چه اين كه خط سلف صالح تنها پيروى از همان «شيوه » موردبحث است و اختلاف در هر كدام از مسائل مربوط به اين شيوه در دايره خود آن قرار مى گيرد.

بـخـواسـت خـد، در بـخـشى كه پس از اين پيشگفتار پيش روى داريد بسط و توضيح اين سخن خواهدآمد.

از آنـچه بيان كرديم به اين حقيقت مى رسيم كه واژه «سلفيه » از نظر مضمون علمى يا واقعيت اسلامى به گونه اى نيست كه تنها بر يك گروه از مسلمانان منطبق شود، به نحوى كه آن گروه را از صـبـغه مشخص وتمايز دهنده اى و از نشانى ويژه برخوردار سازد كه آن را از ساير مسلمانانى كـه بـه خداو رسول او ايمان دارند و در تمسك به منابع و اصول اسلام اخلاص دارند جدا كند، چه ايـن كـه تـاكـنـون روشـن شد سلف صالح كه واژه سلفيه به آنان منسوب است در سه قرن حيات خـويـش و بـلـكـه حـتـى در يـك قـرن از آن خود رادر بند جمود و پايبندى به ظاهر جزء به جزء گـفـتـه هـايـى كه از ايشان صادر مى شد يا واقعيت آرايى كه ابرازمى كردند و عاداتى كه داشتند گـرفـتـار نـساختند، به نحوى كه اين جمود شرط و قانون پيوستن به آنان و نام نوشتن در حزب ايشان باشد.
ـ البته مشروط به آن كه بگوييم آنان حزبى داشته اند كه ايشان را از سايرمسلمانان جدا مى ساخته است .
همچنين روشن شد شيوه اى كه آنان براى فهم كتاب خدا و سنت رسول اوبه كار بـستند، يعنى همان چيزى كه امروز اصول فقه يا قواعد تفسير متون دينى خوانده مى شود، شيوه همه مسلمانان براى درك و اجراى اسلام است ، به گونه اى كه اگر مسلمانى فاقد اين شيوه باشد در واقـع بـرهـان پـايـبـندى به اسلام را از دست داده است .
بنابراين اين شيوه نيز نشان مخصوص وابـستگى به يك گروه اسلامى معين و جدا از عموم مسلمانان نيست ، بلكه طريقى است كه همه مـسلمانان در فهم متون كتاب وسنت و تطبيق مقتضيات آنها و تسليم در برابر احكام آنها ناگزير از آنـنـد و وضـعـيـت اين شيوه دقيقا همان وضعيت اجراى قواعد زبان عربى است و بنابراين اگر امـكـان داشـتـه باشد كه اجراى اين قواعد كه در زبان عربى همگان از آن پيروى مى كنند نشان و آيـيـن نـامـه مـشخصى براى متمايز ساختن گروهى خاص در ميان عموم مسلمانان باشد اين نيز مـمـكـن و روا خـواهد بود كه اجراى قواعد اصول فقه و تفسير متون دينى آيين نامه خاص و تمايز بخش گروهى خاص در ميان مسلمانان باشد.

تنها يك نكته مانده است و آن اين كه بگوييم : آن سه قرن نخست از تاريخ اين امت اسلامى در يك چـيز برديگر زمانهاى پس از آن امتياز دارد و اين نيز همان چيزى است كه رسول خدا(ص ) با واژه «بـرتـرى داشتن » از آن ياد كرد.
اين برترى ناشى از عواملى است كه در آغاز اين پيشگفتار بدانها اشاره كرديم والبته اين عوامل قدرت شكل دادن به بافت جدا و مستقلى براى مردمان آن سه قرن نـدارد و نـمـى تـوانـدمـردمـان اين قرون را در قالب يك گروه اسلامى معين در مقايسه با ساير گروههاى نوظهور و ناسازگار بايكديگر كه هر كدام خود را اسلامى مى نامند قرار دهد.
در طرف مـقـابل نيز مفهوم (شريه ) «بدتر بودن »همين وضع را دارد، آنجا كه در حديث پيشين به نقل از رسـول خـدا(ص ) گـذشت كه «هيچ زمانى بر شما فرانمى رسد مگر اين كه زمان بعد از آن از آن بـدتر است ».(10)

بنابراين اگر بنا بود «برتر بودن » مردمان سه قرن نخستين از آنان گروهى خاص و متمايز از بقيه مسلمانان بسازد، «بدتر بودن » مردمان پس از آنها نيز [درمقايسه با ايشان ] مـى تـوانست از آنان گروهى خاص و متمايز از ساير مسلمانان بسازد، بلكه در اين صورت مردم هر عـصـرى مى بايست ـ با توجه به اين كه نسبت به مردمان عصر بعد صفت «برترى » دارند آگروه خـاصـى را در مـيان مسلمانان تشكيل دهند و در چنين فرضى مشاهده مى گرديد امت اسلامى به صدها گروه گريزان از همديگر تبديل شده است .

بـا ايـن همه مى گوييم : تمامى آنچه تاكنون گفتيم خلاصه برهانى است بر اين كه «سلفيه » در هـر حـال جـز به معنى يك مرحله زمانى كه اينك سپرى شده نيست و حداكثر مطلب آن است كه رسـول خدا(ص ) اين مرحله زمانى را به وصف «برتربودن » ستوده است ، آن سان كه هر عصرى را نـسـبـت به عصر بعد از آن برتردانست .
بنابراين اگر از اين واژه گروهى اسلامى و داراى شيوه و بـرنامه معين و خاص خود اراده شود تاهر كس بخواهد آن را دستاويز قرار دهد و بدان وسيله خود را بـه سلف منسوب دارد و خود را در تحت لواى آنان قرار دهد، اين يكى از بدعتهاى تازه به وجود آمده پس از رسول خدا(ص ) خواهد بود.

بيان مفصل اين حقيقت به توفيق خداوند عزوجل در بخشهاى آينده اين كتاب خواهد آمد