سلفيه ، بدعت يا مذهب ؟
نقدى بر مبانى وهابيت از ديدگاه اهل سنت

دكتر محمد سعيد رمضان البوط
ترجمه حسين صابرى

- ۸ -


عـلاوه بـر ايـن ، اگـر آنـچه راه ابرهه و سپاهش را بر ويرانى كعبه بست بيمارى آبله اى بود كه در خـلال چـنددقيقه در صفوف آنان پخش شد، بى آن كه پرنده ابابيل و يا سنگهايى از سجيل وجود داشته باشد، ـ در اين صورت ـ همين خود، سندى بسيار قوى در دست مشركان قريش مى بود كه حمله ابرهه به مكه را مشاهده كردند، تا با استناد بدان مدعى شوند محمد(ص ) خلاف واقع سخن مى گويد و قرآن ، برخلاف آنچه اومدعى است ، كلام پروردگار جهانيان نيست ، بلكه خيالبافيهاى اوسـت كـه واقعيتهاى معروف و مشهور نزدبزرگان مكه آن را تكذيب مى كند، بزرگانى كه خود شـاهد حادثه اى بوده اند كه در آن نه ، چنان كه اومى گويد، پرنده اى بود و نه سنگ سجيلى ، بلكه تـنـهـا مرضى بود كه در ميان سپاهيان جاى گرفت و آنان رااز هدفى كه به خاطر آن آمده بودند بازداشت و به خود مشغول ساخت .
اگر چنين فرضى وجود داشته باشد بايد پرسيد پس كجا بودند آن سـران مـشـركـى كـه رسـول خـدا را تكذيب كردند و قرآنى را كه بر آنان تلاوت مى كرد دروغ شـمـردنـد، در حـالـى كه مى دانيم آنان همان كسانى اند كه پيوسته در جستجوى هر راه ووسيله ممكن براى از ميان بردن آوازه رسول خدا(ص ) و سلب اعتماد عامه اطرافيان او از اوبودند.

هـمـه آنچه از تاريخ جاهليت به ما رسيده بر همان مضمون صريح آيات قرآن تاكيد دارد، و آن اين كه خداوند بر ابرهه و سپاه او لشكرى از پرندگان فرستاد كه آسمان را تاريك كرد و اين پرندگان بـارانى ازريگهاى بيابانى بر سر آن سپاه فرو ريختند و هر يك از اين دانه هاى شن همان كارى را با آنـان كـرد كه امروز از گلوله هاى سربين ساخته است ...
بسيارى از شاعران جاهليت نيز در قصايد مـعـروفـى كـه در جـاى جـاى كتب تاريخ و ادب به چشم مى خورد، به وصف اين حادثه عجيب و خارق العاده كه خود مشاهده كردند پرداخته اند.(71)

در ايـن ميان شايد بشنويد كسانى در دفاع از اين تاويل و معتقدان به آن چنين اظهار دارند كه در مـيـان عـلـماى تاريخ و سيره نيز كسانى هستند كه گفته اند خداوند سپاه ابرهه را در آن سال به بيمارى آبله مبتلاساخت ، و بنابراين معاصرانى كه چنين تفسيرى از آيه به عمل آورده اند نخستين كسانى نيستند كه چنين نظريه اى را اظهار كرده و يا چنين تفسيرى به عمل آورده اند.
امكان دارد چـنين سخنى شما را بفريبد و درنتيجه ، چنين گمان كنيد كه در ميان علما و پيشوايان اين امت نيز كسانى هستند كه عملا به تفسير «ابابيل »به بيمارى آبله گرويده اند.

بايد دانست كه اكثريت علماى تاريخ و سيره گفته اند در آن سال بيمارى آبله در سپاه ابرهه افتاد، بلكه اين مضمون خبر صحيحى نيز هست ، چه ابن اسحاق از يعقوب بن عتبه روايت كرده است كه مـى گـويـد:نـخستين بارى كه در سرزمين عرب بيمارى آبله و حصبه مشاهده شد آن سال بود.

عـكـرمـه نـيـز اين روايت را به طريقى معتبر روايت كرده است .
اما هيچ كدام از كسانى كه چنين قضيه اى را روايت كرده اند نگفته اندكه مقصود از «طير ابابيل » در آيه ، و يا مقصود از سنگهايى كه بـه گفته قرآن بر سر آنان فرو مى ريخت همين مرض آبله است ، بلكه همه اين صاحب نظران كلمه «ابـابـيل » و «حجاره » را بر همان ظاهر خويش تفسيركرده اند، ظاهرى كه هيچ گريزى از آن نيست و هيچ راهى براى تاويل آن وجود ندارد و از همين جاست كه مى گوييم ظهور بيمارى آبله در آن سـال پديده اى ديگر بوده كه خداوند سپاه ابرهه را علاوه بررويارويى با آن آيت بزرگ كه به هلاكتشان انجاميد بدان نيز مبتلا ساخت .

از هـمين قبيل است تاويل كلمه «دجال » كه نامش در بسيارى از احاديث صحيح كه به حد تواتر مـى رسـدآمـده و در اين احاديث از او سخن رفته است .
آنان اين كلمه را چنين تفسير كرده اند كه مقصود از آن تمدن غرب و اختراعات علمى جديد است !...
اين در حالى است كه متونى كه درباره او رسـيـده و مـا را بـا او آشـنـامى سازد چنين تاويلى را به هيچ وجه پذيرا نيست و از اين جمله است فرموده رسول خدا(ص ) درحديث نواس بن سمعان كه مسلم ، ابوداوود، ترمذى ، ابن ماجه و احمد آن را نـقـل كرده اند، در اين حديث پيامبر(ص ) دجال را براى اصحاب خود چنين توصيف مى كند: «او جـوانى با موهاى مجعد و چشمانى نابيناست گويا او را شبيه عبدالعزى بن مطن مى بينم .
هر كس از شما كه او را درك كند آيات نخستين سوره كهف را بر او بخواند.
او در سرزمينى بى درخت ميان شام و عراق طغيان مى كند و در جانب راست وچپ خود فتنه به پا مى سازد.
اى بندگان خدا پايدار باشيد.
» از هـمين قبيل است تاويل متون قرآنى دال بر اين كه حضرت عيسى (ع ) هنوز زنده است و اندكى قـبل ازقيام قيامت به زمين برخواهد گشت ، و از همين قبيل است اعراض آنان از احاديث صحيح فـراوانـى كـه اين مضمون را با عباراتى صريح و كاملا غير قابل تاويل و توجيه بيان مى كند، اعراض آنها به اين دليل است كه اخبار مزبور خبر واحد هستند.

تـاويل كنندگان عبارت «متوفيك » را در آيه : انى متوفيك و رافعك الى ، «من تو را مى گيرم و به سوى خودمى برم » (آل عمران /55) را به «مميتك » (يعنى تو را مى ميرانم ) تفسير كرده و به اقـتـضـاى آن عـبـارت «رافـعك الى » را نيز به معنى رفعت در رتبه دانسته اند، ولى به اين توجه نـكـرده انـد كـه بـنابر چنين تفسيرى ،كلمه «الى » اقتضا مى كند رتبه عيسى (ع ) پس از مرگ به انـدازه اى بـالا رفـتـه باشد كه به حد تساوى با رتبه خداوند عزوجل برسد!...
و همين دليل روشن ، بـسـنده است براى دلالت بر اين كه چگونه براساس همه معيارهاى لغوى و نيز دينى چنين تاويلى فاسد است .

مـعـنـى درست آيه فوق اين است كه «من روزهاى وجود تو در زمين را به پايان مى رسانم و تمام مـى كنم وتو را به آسمان مى برم ...
» و اين تفسير مستلزم مرگى نيست كه از معانى مجازى كلمه وفات باشد بلكه ازمفاهيم متنافى با آن مى باشد.(72)

از روشنترين دلايلى كه احتمال مجاز را در اين كلمه نفى مى كند آيه ديگرى است كه مى گويد: و قـولهم اناقتلنا المسيح عيسى بن مريم رسول اللّه و ماقتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم و ان الذين اختلفوا فيه لفى شك منه مالهم به من علم الا اتباع الظن و ماقتلوه يقينا بل رفعه اللّه اليه ، «و اين گفته آنان كه ما عيساى مسيح پسر مريم و رسول خدا را كشتيم ، در حالى كه نه او را كشتند و نه بـر دار كـشـيـدنـد، بلكه امر بر آنان مشتبه شدو كسانى كه در اين اختلاف كردند نسبت بدان در ترديدند و هيچ آگاهيى مگر پيروى از گمان خويش ندارند و بيقين او را نكشتند، بلكه خداوند او را به سوى خود بالا برد» (نساء /157 و 158).

در ايـنجا معنى متعينى كه درباره آيه » وماقتلوه يقينا( بل رفعه اللّه اليه ، وجود دارد و هيچ تفسير ديـگـرى رانـيز نمى توان جايگزين آن ساخت اين است كه خداوند پيامبر خويش را به آسمان برد و بـدين طريق ازديدگان آنان پنهان كرد و در نتيجه آنان به عيسايى دست نيافتند تا او را بكشند يا بر دار كشند.

دلـيـل مـا بر چنين تفسيرى از آيه اين است كه كلمه «بل » جز ميان دو نقيض واقع نمى شود، و بـنـابـرايـن يـك عـرب نـمى تواند بگويد: لست جائعا بل انا مضطجع ، «گرسنه نيستم بلكه دراز كـشيده ام » او تنها مى تواندبگويد: بل انا شبعان ، «بلكه سيرم ».
چنان كه نمى تواند بگويد: ما مات خالد بل هو تقى ، «خالد نمرد بلكه او پرهيزكار است »، تنها مى گويد بگويد: «بل هو حى » بلكه او زنـده اسـت .
هـمچنين نمى تواند بگويد: ماقتل الامير، بل هو ذو درجه عالية عنداللّه ، «امير كشته نـشـد، بلكه او داراى مرتبه اى بلند نزد پروردگاراست ، چرا كه ثبوت چنين درجه اى براى شخص نزد خداوند با كشته شدن او تنافى ندارد، و بنابراين تنهامى توان گفت : بل هو ما زال حي، «بلكه او هنوز زنده است ».

بنابراين ، ناگزير معنى آيه چنين است : يهوديان ، چنان كه پندارند، او را نكشتند، بلكه خداوند او را زنده ازميان آنان در ربود و به آسمان برد.
اين ، همان گونه كه مشاهده مى كنيد، نصى صريح است بـر آن كه عيسى (ع ) هنوز زنده است .
اين تفسير هنگامى كه به آيه بعدى نيز توجه كنيم روشنتر و قويتر مى نمايد،آنجا كه مى گويد: «وان من اهل الكتاب الا ليؤمنن به قبل موته و يوم القيامة يكون عليهم شهيد، «هيچ يك از اهل كتاب نيست مگر اين كه پيش از مرگ او به او ايمان مى آورد و روز قـيامت نيز او بر آنان گواه خواهدبود» (نساء /159).
مى دانيم كه ضمير «قبل موته » در اينجا به حـضـرت عيسى (ع ) برمى گردد، و اين نصى ديگر است بر اين كه عيسى (ع ) نمرده است .
در اينجا مقصود از اهل كتابى كه به او به عنوان يك پيامبر وبنده اى از بندگان خدا ايمان خواهند آورد نيز كـسانى از اهل كتابند كه در وقت نزول وى از آسمان با اوزندگى مى كنند و در آن زمان هستند، چنان كه احاديث صحيح فراوانى بر اين مطلب تاكيد دارد.

ايـنـك شـايـد هـمين نمونه هاى متنوعى كه آورديم حقيقت را رسانده باشد و بتواند ما را از ذكر تمامى انحرافات بى نياز كند.

اگـر بـه بررسى عواملى بپردازيم كه باعث شد كسانى در تفسير نصوص دينى از مقتضيات قانون جـامـع ومـورد اتفاق موجود در اين زمينه منحرف شوند و از محدوده آن بيرون روند و تاويلهايى فاسد، از قبيل آنچه ذكر كرديم ، مطرح سازند، مى توانيم تمامى اين انگيزه ها و عوامل را در دو عامل اساسى خلاصه كنيم : عامل اول : غـلـو و افـراط در حاكميت دادن عقل بر نص صحيح و خبر صادق ، يعنى وادار كردن عقل بدانچه برتر از توان آن است ، و كشيدن آن به بيابانهايى ناشناخته كه جز در پرتو خبرى يقينى كه در همان نصوص دينى متجلى است نتوان در آن راه پيمود.

ايـن بـرجـسـته ترين خطا در روشها و برنامه هاست كه انديشه اعتزال در كوران جوشش و انقلاب خـود،تـحـت تـاثـير فلسفه يونانى بدان درغلتيد، فلسفه اى كه به خاطر در اختيار نداشتن دلايل صـحـيـح مـنـقول چيزى براى اسناد و اتكاى بدان پيش روى خود نمى يابد جز معقولاتى كه گاه دربـردارنـده احـكام قطعى وگاه نيز در بردارنده ظن و احتمال و گاه هم در بردارنده توهماتى محض مى باشد، و بدين ترتيب در اين فلسفه و در اندوخته آراى آن آميزه اى از اين هر سه نوع گرد هم مى آيد.

هـمـين نيز از برجسته ترين خطاها در شيوه و روش است كه امروز شيفتگان و دلباختگان ظواهر فـرهـنـگ وتـمـدن غـرب بـدان درمـى غلتند، فرهنگ و تمدنى(73)

كه بر محور و مدار ماده مى چرخد و در آنچه آن را نظام طبيعت مى نامد.
سلطه و حاكميتى مطلق بر همه هستى مى بيند، امـا نـسـبت به حقايق غيبى ماوراى آن ـ كه در ريشه هاى پنهان تجلى مى يابد ـ كه سر اين نظام و دست قاهر و توانمند اداره كننده آن ، چنان كه خودمى خواهد در آن نهفته است ـ نه اهميتى قائل اسـت ، نـه بـدان تـوجهى دارد و نه خود را به زحمت تامل در آن مى اندازد.
اين شيفتگان كه هنوز خـيـره بـه جـريـان اين فرهنگ و تمدن چشم دوخته اند در برابر متونى كه براى آنان از عالم غيب سـخن مى گويد واز سلطنت بزرگ و پنهانى كه نظام پديده هاى عالم هستى را اداره مى كند، خبر مـى دهـد شديدا خود را دچار مشكل و در تنگنا مى بينند و راهى براى خروج از اين تنگنانمى يابند بـهـتـر از آن كـه در ظـاهـر بـه ايـن نـصوص احترام گذارند و در عمل و در باطن ، با ساختن و پرداختن تاويلهايى كه به هيچ قاعده و قانونى پايبند نيست و بر هيچ روشى استوار نمى باشد ـ چنان كـه در مـثـالـهاى ارائه شده در صفحات قبل مشاهده كرديم ـ از حد آنچه اين نصوص گوياى آن است تخطى كنند.

از هـمين جا ملاحظه مى كنيد كه نقطه ضعف انديشه اعتزال در گذشته تاريخ و انديشه شيفته و فـريـفـتـه فـرهـنـگ و تمدن غرب در عصر حاضر دقيقا يكى است و آن عبارت است از واگذارى مـسؤوليتهاى فراتراز توان عقل به آن و كشاندن آن به بيابان سرگشتگى و پيچ و خمهاى مسائلى كـه در توان و تخصص عقل نيست ، مسائلى كه تيرگى و ظلمت آن از ميان نمى رود و خطوط آن روشـن نـمـى گـردد و خـود نمى نمايد مگربا تكيه بر خبر صادقى كه از ناحيه خداوند آفريدگار هستى رسيده باشد.

عامل دوم دومـيـن عـامـل در احساسها و يافته هايى متبلور است كه در اذهان برخى از صوفى نمايان جريان مى يابد وآنان را به تخيلات و تصورات باطنيى مى كشاند كه از مفاهيم و قيود و مدلولهاى شناخته شـده و ثـابـت آن نـصـوص گـريخته و رهاست .
اين جماعت در نتيجه اين امر همراه با تخيلات و تـصـورات خود روانه مى شوند و تا هر جا كه احساسها و وجدانهاى رها از قيودشان آنان را پيش برد مى روند و چون باديوارهاى استوار نصوص برخورد كنند هيچ از دين پروا نمى كنند كه اين ديوارها را بـا كـلنگ تاويل ويران سازند، چنان تاويلى كه به دهان آنان شيرين و به چشمانشان زيبا آيد، هر چند با همه اصول زبان وقواعدى كه در اين زمينه وجود دارد تعارض و تنافى داشته باشد، پيش از اين مثالهايى از اين گونه تاءويلها را مورد بحث قرار داديم .

ايـنـك پـس از طـرح ايـن نـمـونـه هـا و بررسى اين عوامل ، به محور بحث و موضوع سخن اصلى خـودبـازمـى گـرديـم و بـه حقيقت روشنى مى رسيم كه نبايد از ذهن و انديشه هيچ پژوهشگر و انـديـشـمـنـدى دوربماند و آن اين كه انحراف و گمراهى كه در تمامى مثالهاى مطرح شده در صـفـحـات قـبل نهفته است ، ازمخالفت با گرايش به سلف ، بدين عنوان كه سلف مى باشد، ناشى نـشـده اسـت ، چـه در ميان سلف نيز كسانى وجود داشتند كه به بسيارى از انحرافاتى از نوع آنچه مـثال زده شد گرفتار آمده بودند.
روشنترين مثال براى اين حقيقت ، فرقه معتزله است : مى دانيم پيشوايان اين فرقه نمايندگان متن عصر سلف در آن قرون سه گانه نخستين به شمار مى رفتند، ام، بى ترديد، سلف بودن آنان نتوانسته است هيچ چيز از انحرافات وگمراهيهاى فكرى آنان را كه بدان شناخته شده اند بپوشاند.

همچنين حقانيت اصول و عقايدى كه گفتيم هيچ جاى ترديدى در آنها وجود ندارد و از ضرورت تـقـليد ازسلف ، به عنوان سلف ، ناشى نشده است ، چه در شرايطى كه مشاهده مى كنيم آن عصور سـه گـانـه آكنده ازكسانى است كه با آن اصول و عقايد يا با بسيارى از آنها مخالفت داشتند، اگر بـپـذيـريم كه حقانيت اصول وعقايد مزبور از چنان ضرورتى ناشى مى شود، ناگزير مى بايست هر كس كه بخواهد از آن سه عصر،مقياس و معيارى براى پيروى از آن و نيز قانونى براى شناخت حق از بـاطل به دست آورد در اين تحيربماند كه آيا در حالى كه آنان همه از رجال و اركان سلفند تنها از گروه خاصى از آنان پيروى كند يا درحالى كه اكثريتى از سلف بدين اصول و معتقدات پايبندى نـشـان دادنـد و گروه اندكى در مقابل آن اصول ومعتقدات ايستادند و از آنها فاصله گرفتند، از همه آنان پيروى كند! تـرديدى نيست كه صحت آن اصول و معتقدات و نيز بطلان اين انحرافها و گمراهيه، تنها و تنها در پـرتـوهـمـان قانون جامعى متجلى مى گردد كه اصول عمومى شناخت و قواعد خاص تفسير مـتون دينى رادربرمى گيرد.
بنابراين هر كس در پرتو اين قانون حركت كند و ضوابط و معيارها و قـواعد آن را بپذيرد به راه مستقيم خداوند رهنمون مى شود و از مؤمنان راه يافته است ، خواه براى او تقدير شده باشد كه در عصرسلف زندگى كند و خواه تقدير الهى درباره او آن باشد كه در عصر خـلف زيدها و هر كس خود را از ضوابطو احكام اين قانون رها بداند و از نور و روشنگرى و از مفاد آن فـاصله گيرد، در وادى گمراهى و ضلالت خواهد بود و به پرتگاه شبهه و بدعت خواهد لغزيد، خواه او را در صدر عصر سلف ببينيد و خواه درآخرين قرن عمر اين روزگار به او دست يابيد.

بـنـابـرايـن بـرتـر بـودن صـالـحـان عصر سلف بر ديگران ، تنها بدان سبب نيست كه در آن عصر زنـدگـى مـى كـرده انـد، بلكه بدان خاطر است كه ، خواه برحسب فطرت و خواه براساس درك و آگاهى و درايت ، به آن قانون جامعى كه با آن آشنا شديم پايبندى داشتند.
البته شكى در اين نيست كـه آنـان عـلاوه بـر اين مزيت ديگرى نيز داشتند و آن عبارت است از نزديك بودن به عصر رسول خدا(ص ) و اين مزيتى است كه اهميت آن در سهولت پايبندى و هماهنگى آنان با اين قانون جامع و نـيز دورى آنان از شائبه هايى تجلى مى يابد كه بعدها ظهور يافت و صفا و وضوح اين قانون را مكدر ساخت .

همچنين بدى يا انحراف بسيارى از كسانى كه در عصرهاى پس از عصر سلف آمدند از اين اقبال بد آنان ناشى نشده است كه در عصرى متاخر از عصر سلف زندگى مى كردند، بلكه سبب اين بدى يا انـحراف بى اعتنايى آنان به قانون جامع مورد بحث ما در طريق معرفت و شناخت بود و همين بى اعـتـنـايـى باعث مى شد خواسته هاى نفسانى ، آنان را از راه حق دور سازد و به چنگال گمراهى و انـحـراف گـرفـتـار كند.
البته ،در اين ترديدى نيست كه اين گروه ، افزون بر اين سبب ، فاقد آن مـزيـتـى نـيز بودند كه آن طليعه داران نخستين از آن بهره مى بردند و همين خود سبب گرديد گـردبـادهـاى شهوتها و تمايلها و فرقه ها و مذاهب باطلى آنان را در برگيرد كه در عصرهاى بعد ظهور و تكامل يافت .

ايـن حـقيقت زمانى روشنتر خواهد شد كه به بررسى مسائلى بپردازيم كه دلايل و اصول و قواعد آنـها ازشائبه احتمالها و تفسيرهاى مختلف پيراسته نبوده و به همين سبب نيز اجتهادات مختلفى از سـوى عـلـمـادر زمـيـنـه آنها به عمل آمده و اظهار شده است .
البته خواهيم ديد كه آراى اين مجتهدان ، به رغم همه اختلاف و تفاوت خود، از دايره قانون جامع مورد اتفاق همگان فراتر نرفته و در بـرابـر آن نـيـز قـرار نگرفته ،بلكه اين اختلاف نظر و تفاوت آرا تنها تحت سيطره آن قانون و در ضمن دايره آن ظهور يافته است ، چه همه اين عالمان بر صراط مستقيم الهى اند و در پرتو قواعد آن بـرنـامـه و قـانون جامع راه مى جويند و هيچ گروهى از آنان از ديگرى سزاوارتر نيست كه دعوى پـيـروى و الـتزام كند، چنان كه هيچ گروهى بدان سزاوارتر نيست كه متهم به سركشى و بدعت گـذارى شـود ـ الـبته مشروط به آن كه چنين چيزى را بتوان درمورد هر يك از گروههاى آنان تصور كرد.

اكنون جاى آن دارد كه به آخرين فصل اين باب وارد شويم .

بخش سوم : سلفيه به عنوان يك مذهب بدعتى است كه با پيروى از سلف سازگارى ندارد

تفاوت ميان مذهب ساختن و پيروى راستين از مذهب

1ـ چـكـيده آنچه در دو بخش قبلى گذشت اين است كه پيروى از سلف صالح و گام نهادن بر جاى پـاى آنان درفهم قرآن و سنت و عمل به اين دو بر هر انسان مسلمان ، به مقتضاى مسلمان بودن و بـه مـقتضاى پايبندى به كتاب خدا و رهنمود پيامبر خدا(ص )، واجب است ، چه ، خداوند بندگان خـويش را به طاعت پيامبرفرمان داده است ، آنجا كه مى فرمايد: «آنچه پيامبر به شما فرمان داده اسـت بـپـذيـريـد و از آنچه شما را نهى كرده است دست بداريد» (حشر/7).
پيامبر هم مردم را به پيروى از سنت خود و سنت خلفاى راه يافته راشدين و دنبال كردن سيره صالحان قرون سه گانه پـس از خـود فرمان داده و فرموده است : «از بدعتهاى نوخاسته بپرهيزيد كه گمراهى است ، پس هـر يـك از شـمـا كـه با چنين بدعتهايى روبرو شود بر او باد به سنت من و سنت خلفاى راه يافته راشـديـن ، اسـتوار بدان چنگ زنيد».(74)

همچنين فرمود: «بهترين مردم [مردم ] قرن منند، سپس كسانى كه در پى آنان مى آيند و سپس كسانى كه در پى اين گروه مى آيند».(75)

روشن اسـت ايـن اعـلان بـرترى هيچ معنايى جز آن ندارد كه فرمانى است به مردم درباره پيروى از آنان واقتدا كردن به ايشان .

هـمـچنين دريافتيم ساختن و در پيش گرفتن مذهبى تازه به نام «سلفيه » كه براساس تعصب وخـود گروى در انتساب به سلف استوار است ، چيزى جداى از پيروى از سلف است و هيچ ربطى بـه آن نـدارد و بـلـكـه ،چـنـان كه در بسيارى از جزئيات و مصاديق ديديم ، هيچ با آن سازگارى نمى يابد.

اما آيا تفاوتى ميان ساختن مذهبى كه امروزه خود را «سلفيه » مى خواند با پيروى از سلف هست ؟ اگرچنين تفاوتى هست چيست ؟ مـى گـويـم : تفاوت ميان اين دو شبيه همان تفاوتى است كه ميان «محمديين » و «مسلمين » وجوددارد.

مى دانيم اطلاق واژه «محمديين » بر مسلمانان مساله اى است كه گروه بزرگى از پژوهشگران وخاورشناسان بيگانه بر آن اصرار دارند، و همچنين مى دانيم از ديدگاه اسلام و براساس واقعيتى كه مسلمانان راستين در آن مى زيند چنين نامى مردود است ، چه ، واژه «محمديين » از انتساب و وابستگى مسلمانان به شخص پيامبر(ص ) و گردآمدنشان بر پيرامون او و تعصبشان نسبت به افكار و انـديـشـه هـاى خاص او حكايت دارد، در حالى كه واژه «مسلمين » از گردن نهادن به حكم و سـلـطـنـت خداوند و پذيرش آنچه از طريق پيامبرش محمد(ص ) از جانب او رسيده است حكايت مى كند.
بنابراين گرد آمدن مسلمانان بر گرد پيامبر خدا(ص ) تنها از آن روى است كه از طريق او فـرمـان خـداونـد را بگيرند، چنان كه اطاعت آنان از او در حقيقت چيزى جز اطاعت از خداوند و دوستى آنان نسبت به او هم چيزى جز دوستى با خداوند نيست ، چرا كه او پيامبر خداست .

ايـن تـفـاوت آشـكار كه ميان دو واژه «محمديين » و «اسلاميين » ديده مى شود درست همان تفاوتى است كه ميان مذهب ساختن از سلف و انتساب به سلف ، و پيروى از آنان وجود دارد.

مـذهـب سـاخـتن از عنوان سلف ، يعنى آن كه سلف مذهبى ويژه خود داشته اند كه از شخصيت و كـيـان جـمـعـى آنـان حـكايت مى كند، همچنين به معنى آن است كه اينها كه بدين مذهب ويژه درآمـده اند تنها كسانى هستندكه ، از ميان همه مسلمانان ، حقيقت اسلام را نشان مى دهند و حق آن را ادا مـى كـنـنـد.
بنابراين ، براساس چنين برداشت و چنين فهمى ، اسلام تابعى از اين مذهب و پـيـروانـى مى شود، هر جا بروند در پى آنان مى رود و هر اصول و احكام و آدابى را كه آنان پذيرفته باشند مى پذيرد و با هر اصول و احكام و آدابى كه آنان پيكار كرده باشند مى ستيزد.

ايـن در حـالـى اسـت كـه پـيروى از سلف يعنى گرامى داشتن آن كسانى كه در قرون سه گانه نـخـسـتـيـن دين خودرا براى خدا خالص داشتند و براستى به ريسمان الهى چنگ زدند و رسول خدا(ص ) به گرامى داشتن آنان فرمان داده است ، همچنين بدان معناست كه بايد در فهم قرآن و سنت و استنباط اصول و احكام همان شيوه اى را در پيش گرفت كه آنان ترسيم كرده اند.
بنابراين آنـچـه در حـقـيـقت «متبوع » و «متبع » است اسلام است و محور و اساس اين پيروى نيز شيوه خـاص آن در بـرداشـت و فـهـم مى باشد.
سلف صالح هم كه دين خود را براى خدا خالص داشتند درحـقـيـقت تنها راهنما و نشانى در راه آن اساس و آن محورند، و به اقتضاى ميزان همين دين و قـانون شناخت آن است كه كسانى از سلف ارزشى والا يافته اند و كسانى ديگراز آنان ارزش خود را از كـف داده و از دايـره سـلف صالح بيرون رفته اند، هر چند كه در آن عصر هم مى زيسته اند، و آن گـونـه كه امير عمربن خطاب ـ رضى اللّه عنه ـ گفته ، همين معيار است كه كسانى از آنان رابالا برده و كسانى ديگر را پايين آورده است .

اين تفاوتى است كه ميان مذهب ساختن از عنوان سلف و در پيش گرفتن مذهبى به نام سلفيه از يـك سـوى با پيروى از سلف صالح به منظور تحقق بخشيدن به سفارش رسول خدا(ص ) از سويى ديگر وجوددارد.

روشن است كه دو پديده پيش گفته ، دومى از جوهره و از متن دين و نيز از پايه هاى سنت مطهر اسـت كـه رسـول خـدا(ص ) مردمان را به سوى آن فرا خواند، و اولى بدعت نهادن چيزى است كه خـداوند اجازه نفرموده ، و تخيل و پندارى است كه هيچ واقعيت خارجى در تاريخ اسلام ندارد، چه نـخـسـتين عصرهاى سه گانه صدر اسلام هرگز شاهد ظهور مذهبى خاص به نام مذهب سلف يا مذهب سلفى در قلب امت اسلامى نبوده است ، مذهبى با عناصر و اجزا و ويژگيهاى خاص خود كه آن را از ديـگـر مسلمانان جدا ومتمايز مى سازد، و به سلف مرتبه اى اختصاصى از بلندى و شرافت مـى دهـد كـه ديـگـران ، يـعـنـى آنان كه افتخار وابستگى به اين مذهب و عضويت در اين فرقه را نداشته اند از آن محروم و بى بهره اند.
البته آنان مزيتى يگانه داشته اند كه هيچ كس در آن به ايشان نـزديـك نـتـوانـد شـد و بـه رقابت با ايشان نتواند برخاست وآن عبارت است از رنگ دين به خود گرفتن ، آن هم با راستى ، و سپس فهم آن و عمل كردن به آن براساس قانون و معيارى كه پيش از اين در دو بخش قبلى كتاب درباره آن سخن به ميان آمد.
پس هر كه به افتخاراين مزيت نايل آمد آن جـايگاه والا را بحق در دنيا و آخرت از آن خود ساخت و بدين سان يك فرد، بلكه يك عضو مؤثر در جمع امت اسلامى واحد شد، آن گونه كه زمان و مكان او را از ايشان جدا نكند، و هر كه افتخار ايـن مـزيـت را نـيـافت و در برابر اسلام قامت آراست و از اصول و شيوه ها و معيارهاى آن در فهم وبـرداشـت روى برتافت به سبب همين انحراف از ديوارهاى جماعت اسلامى بيرون افتاده و ديگر بـاجماعت اسلامى پيوندى ندارد و هيچ گاه تقدم زمانى ، برخوردارى از موقعيت مكانى متميز، يا نـزديـك بـودن بـه رسـول خـد، و يـا زيستن در متن عصر سلف شفيع او نمى شود و او را سودى نـمـى بخشد، چنان كه ديديم عصر سلف ، خود دربردارنده گروهها و دسته هايى است كه از معيار حـاكم و قانون متبع منحرف شدند و هيچ گاه سلف بودن به آنان سودى نبخشيد و بسيار بدتر از بدعت گذارانى بودند كه در عصرهاى بعدى آمدند.

بـنـابراين ، بر هر انسان آگاه و هشيارى آسان است كه بداند چهارچوبى كه دايره جماعت اسلامى اسـتوار برراه خداوند را مشخص مى كند پايبندى به قواعد و اصول مورد اتفاق در فهم متون عربى بـه شـكـل عـام ومتون قرآن و سنت به طور خاص ، و همراه با آن پايبند بودن به قانون شناخت در تـفاوت نهادن ميان عقايدو انديشه هاى باطل و نادرست و عقيده درست و سالم و استوار بر اصول مـنـطـق و دانش است .
بر اين اساس ، هر كس بدان قواعد و اصول كه بر آنها اتفاق نظر است پايبند باشد و در آن دسته از قواعد و اصولى كه موضوع اجتهاد قرار گرفته اجتهاد كند، هر كه باشد و در هر عصرى كه بزيد، از آنانى است كه در دايره جماعت اسلامى جاى دارند، و در اين ميان تنها امتياز سـلـف صـالح بر اين گروه آن است كه به دليل نزديك بودن به رسول خدا(ص ) از بينشى زلال و پـيـراسته درباره اصول اسلام و متون قرآن و سنت برخوردار وبحق در چگونگى پايبندى به قانون شـناخت و نيز چگونگى اجراى قواعدى كه در تفسير متون نهاده شده است استاد و الگوى نسلهاى پـس از خـود بـودنـد، درست همانند نخستين طليعه داران عرب كه بحق در فهم و اجراى قواعد عـربى و حدود و چگونگى عمل به آنها استاد و الگوى عالمان علوم و قواعد زبان عربى درزمانهاى بعد بودند.

در همين جا تفاوت موجود ميان درپيش گرفتن مذهبى كه امروز خود را «سلفيه » مى خواند، با پـيروى ازآن طليعه داران نخستين روشن مى شود، كسانى كه در چگونگى فهم دين و در آگاهى دادن به شيوه وقانونى كه مى بايست در فهم و در عمل كردن به دين بدان پايبند بود، بحق ، استاد و الـگـو و مـعـيـار نـسلهاى پس از خود بودند، و از همين جا روشن مى شود كه ساختن و در پيش گرفتن چنان مذهبى يك پندار ويك بدعت است و در عصر سلف صالح ـ رضوان اللّه عليهم ـ هيچ نشانى از آن نبوده ، و در مقابل ، پيروى ازسلف امرى واجب است كه رسول خد، آن سان كه گفتيم و شرح داديم ، آن را بر همگان مقرر داشته است .

اگـر درسـت بـود كسانى كه مذهبى به نام سلفيه ساختند و خود را بدان منسوب داشتند و از آن بـراى خودنشانى ساختند كه آنان را از ديگر مسلمانان جدا مى كند، و اگر روا بود اينان از واقعيت عمومى اسلام ومسلمانان در عصر سلف براى خود چنين مذهبى بسازند، اين نيز ـ به طريق اولى ـ روا بـود كـه ديـگران براساس واقعيتهاى جارى در عصر خلفاى راشدين براى خود مذهبى اختيار كـنند و خود را پيروان آن بخوانند و نام «راشديين » (يعنى پيروان خلفاى راشدين ) بر خود نهند.

شـايـد چـنـيـن گروهى ـ اگر تشكيل مى شد ـ دليلى استوارتر در برابر كسانى داشت كه خود را سـلـفـى مـى نـامـنـد، چـه رسـول خدا فرمود: «بر شماباد به سنت من و سنت خلفاى راه يافته راشـدين »، و نفرمود: «بر شما باد به سنت سلفيين »، بلكه اگر چنين چيزى صحيح بود، اين نيز روا بـود كـه گـروه سـومى از واقعيت عصر صحابه مذهبى استخراج كنند و خود رابدان منسوب بدارند و خود را «صحابيين » (منسوبين به صحابه ) بنامند! اگر چنين مى شد بدعت گذاران اين يا آن مذهب از آن ناتوان نبودند كه اجتهادات و آراى خاصى را درزمـيـنـه هاى نظرى و عملى ، به عنوان عناصر تكوين شخصيت و هويت مستقل خويش گرد آورند و بدين وسيله چهارچوب و خطوط كلى مذهب خود را ترسيم و يكدست كنند و همين مرز ـ مـبـارك ! ـ مـشـخـص شـود مـيـان اين مذهب و آن عنوان فراگير اهل سنت و جماعت كه همه مسلمانان را در برگرفته است .

بـى تـرديـد، در چـنين صورتى پيروان هر يك از مذاهب مناديان و پيروان مذهبهاى ديگر را نادان وبـدعـتـگزار مى خوانند و از اختلاف نظرهاى اجتهادى و آرا و ديدگاههايى كه شخصيت فرقه اى آنان راتشكيل مى دهد سلاحى مى سازند تا به وسيله آن در برابر ديگران بايستند و آنان را به بدعت و انحراف وگمراهى متهم كنند! تـرديـدى نـداريم كه هر يك از فرقه ها در اتهامى كه به ديگرى وارد مى كند برحق است ، زيرا همه ايـن فرقه ه، در گرايشى كه دارند، از شيوه استوار اسلامى بيرونند، شيوه اى كه سلف صالح ، خواه آنـان كـه درعـصـر صحابه و خلفاى راشدين مى زيستند و خواه آنان كه بعدها آمدند، بر آن بودند.

سـلـف صـالح ، هم بى ترديد با يكديگر اختلافهايى داشتند، اما هرگز به تعداد آرا و مذاهب خود به گروهها و فرقه هاى گوناگون تقسيم نشدند، چه آنان همه بر محور يك شيوه گرد آمده بودند و اخـتـلافـهـاى اجتهادى آنان نيزمحكوم سلطه همان شيوه بود و نمى توانست آنها را به گروهها و دسته هاى مختلف تقسيم كند، بلكه اين اختلاف با سرعت در گرماى آشتى و الفتى كه در جامعه اسلامى وجود داشت اثر خود را از دست مى داد.
به همين دليل نشنيده ايم در عصر سلف مجهتدى اجـتهاد مخالف خود را نابخردى و مجتهد ديگر را گمراه وبدعت گذار خوانده باشد، و از مجموع آراى خـاص خـود مـظـهـرى از يك شخصيت مذهبى ويژه براى خودو كسانى كه به او مى پيوندد بـسـازد و آنـگـاه در دفاع از مذهب و نظريه خويش به جنگ اجتهادها ومجتهدان ديگر برود.
آرى ، هرگز نشنيده ايم كه مجتهدى در آن عصر چنين كرده باشد، چرا كه آنان همه در خطهمان قانون جامع شناخت و تفسير متون دينى بودند.

اما آنان كه از اين ميزان فاصله گرفتند ـ همانند فرقه هايى كه از دايره اهل سنت و جماعت بيرون رفتند آبى ترديد همين فاصله گرفتن آنهاست كه پرده هايى سنگين ميان ايشان و عامه اهل سنت و جـماعت افكنده و آنها را از پيكره «جماعت اسلامى » جدا ساخته است و بدين ترتيب به صورت فرقه هايى مستقل و مذهبهايى داراى خواسته هاى نفسانى و تعصب و غلو در باطل درآمده اند.
يگانه جـايـگـزينى كه آنان براى آن قانون برگزيده اندتعصب ورزيدن نسبت به خود و آراى خود، و خود گروى است .

نـكـنـد گمانى به ذهنتان برسد و بگوييد: اين سلف صالحند كه در احكام فقهى اجتهاد كردند و اخـتلافهاى اجتهادى آنان را بدانجا رساند كه به مذاهب فقهى متفاوت ـ كه دست كم بايد مذاهب فقهى چهارگانه راپذيرفت ـ تقسيم شدند.

چه مى گوييم : اين مذاهب تنها بيانگر مجموعه اى از آراى اجتهادى بود كه صاحبانش پس از بحث و تـامـل و بـررسـى بدان رسيده بودند و از نظر شرعى جاره اى براى آنان نبود جز اين كه بدان آراء عـمـل كـنـنـد و آنها رامبنا قرار دهند.
اما رابطه اى كه پيشوايان اين مذاهب با يكديگر داشتند در بـهـترين وضعيت بود: دايره گروه اسلامى واحد همه آنان را در برمى گرفت و سلطه آن قانون و شـيـوه جـامـع كـه در اجتهاد و تفسير متون دينى مورد پذيرش همه بود، آنان را به يكديگر پيوند مى داد افزون بر اين ، هر كدام از آنها ياور ديگران در كاراجتهاد بودند و همه بخوبى درك مى كردند كه هر فرد موظف است بدانچه اجتهادش بدان رسيده است عمل كند.

اين روح همكارى و هميارى كج، و آن كجا كه كسانى از مجموعه آراء و انديشه هاى اجتهادى خود درزمـيـنه عقيدتى يا عملى عنوانى براى شخصيت اسلامى جداگانه اى بسازند كه آنان را از ديگر مـسـلـمـانان دور مى كند، و آنگاه از اين آرا و انديشه ها خاكريزها و دژهاى استوارى بيافرينند و از درون آنها با هركس با اجتهاد و راى آنان مخالفت ورزد بجنگند، هر چند به اصول و قواعد اجتهاد كه مورد اتفاق نظرپيشوايان و عالمان سلف و خلف قرار گرفته پايبند باشند! پيش از اين دسته اى از مـسـايـل اجتهادى را كه مى توان در دايره تمسك به كتاب و سنت ، بيش از يك راى درباره آنها اظهار داشت و به همين سبب سلف پيرامون آنها با يكديگر اختلاف كرده اند يادآور شديم .
اما در اين ميان چگونه و با كدامين دليل آنان كه خود را «سلفيه » مى خوانند تنها يك ديدگاه و يك نظر را كـه خـود خوشايند داشته اند برگزيده ، بدان تكيه زده و حق را تنها در آن دانسته اند؟ و پس از آن چـگـونه همين ديدگاه را عنوان دين حق و برهانى برگمراهى و نابخردى همه مخالفان خويش قـرار داده انـد، بـى آن كـه به موازين و قواعد و اصولى كه بيش ازيك اجتهاد و بيش از يك راى را مـى پذيرند توجه كنند و در نظر داشته باشند كه سلف هم خود در بسيارى از اين مسايل با يكديگر اختلاف ورزيده اند! تـا اينجا اجمالا روشن شد كه چه تفاوتى ميان پيروى از سلف و اختراع مذهبى به نام سلفيه وجود دارد وچگونه نخست جزئى جدا نشدنى از آداب فهم اسلام و رفتار اسلامى است و ديگرى پديده اى نوخاسته وتصورى عارض بر حقيقت اسلام و مفاهيم اسلامى است ، كه هستى اش به تقسيم كردن مسلمانان به گروههايى چند است .

ايـنـك بايد ديد دليل تفصيلى ما بر اين مطلب چيست كه ساختن در پيش گرفتن مذهبى به نام سـلـفيه پديده اى جديد و نوخاسته در اسلام است و به همين دليل نيز بدعتى است كه با پيروى از سلف هيچ سازگارى و همسويى ندارد.

در گفتارى كه فرا روى داريد به خواست خداوند به بيان اين مهم مى پردازيم

دليل اين حقيقت كه مذهبى به نام سلفيه بدعت است

مذهب ساختن از نوع سلفيه از چه هنگام آغاز شد؟ بـراى هـمـه مـا روشن است كه عصر سلف گروههاى مختلف بيرون از اسلام ، خواه اهل كتاب و خواه ديگران ، و همچنين گروهها و دسته هايى منسوب به اسلام و مسلمين را دربرمى گرفت كه بـه دلايل وعوامل گوناگون ـ كه بيرون از بحث ماست ـ از شيوه مورد قبول و مورد استناد عامه علما و پيشوايان مسلمانان در فهم و تفسير متون دينى روى برتافتند و همين روى برتافتن آنان را بـه دام گـمراهيها وسرگشتگيهاى گوناگون لغزاند و در گذر آن گمراهيها از هم پراكند.
در نـتيجه هر كدام به سويى رفتند ومذاهبى چون معتزله ، مرجئه ، خوارج و جز آن پديد آمدند.
سپس هـر يـك از ايـن فرقه ها در درون خود هم به دسته ها و گرايشهاى متفاوت تقسيم شدند و هر يك ديگرى را كافر خواندند.

دوران سـلـف در كنار اين آميخته ناهمگون ، توده و اكثريت مسلمانان را هم در خود جاى مى داد.

آنان همان شيوه اى را داور قرار داده بودند كه آن را از طريقه رسول خدا(ص ) و اصحاب او در فهم مـتـون و ازشـيـوه آنان در تفسير و تاويل و استدلال و اجتهاد برمى گرفتند.
آنان بر اين طريقه و شيوه يكى شدند وبراساس آن ميان عقل و نقل آشتى (و به تعبير درست تر) هماهنگى ايجاد كردند و بحق نام «اهل سنت وجماعت » را از آن خود ساختند.

ما در اينجا با كسانى كه گمراه شدند ـ هر چند گمراهى و انحراف آنان با همديگر متفاوت است ـ كـارى نـداريـم و تـنـها سخن ما از همان توده و اكثريت است كه «اهل سنت و جماعت » ناميده مى شوند.

آيـا بـه گمان شما چه چيزى معيار برخوردار شدن آنان از اين صفت است و كدامين سر است كه آنان را ـ دربرابر ديگران ـ همان «جماعت مسلمانى » قرار مى دهد كه پيامبر خدا(ص ) در احاديث فراوانى كه به حدتواتر معنوى رسيده و برخى از آنها را تاكنون آورده ايم ، بدان اشاره و از آن تمجيد كرده و به پيروى از آن وگرد آمدن بر پيرامون آن فرمان داده است ؟