فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱۳ -


اگر مشركان را در رويداد اسرا مى بينيم كه سخنان پيامبر را درباره ى سفر آسمانيش دروغ مى شمرند و گروه بسيارى از سست ايمانان را كه ايمانشان بر لبه ى پرتگاه است، به دروغ زن شمردن پيامبر مى كشانند، در رويداد خندق منافقان را مى بينيم كه مسلمانان را ريشخند مى كنند اما ريشخند آنان نمى تواند مويى از ياران پيامبر را بجنباند. آنان مسلمانان را به تمسخر مى گفتند:

«محمد به شما آگاهى مى دهد كه از يثرب، قصرهاى حيره و مدائن كسرى را مى بيند، و مى گويد آنها براى شما فتح خواهد شد در حالى كه شما خندق را مى كنيد و هيچ يك از شما براى خود اين اندازه امنيت نمى بيند تا به قضاى حاجتى بيرون آيد!...» در اين هنگام پاسخ مومنان تنها اين بود:

«سپاس خداى را. آن سخن وعده اى است راستين!...» زيرا شك ها از اهل ايمان بركنار رفته بود... آنان با وعده ى حقى كه خدا به آنان داده بود، سرگرم و دلخوش بودند. و عده اى كه سخن خدا در كتاب بزرگوارش آن را با دقيق ترين صورت به تصوير كشيد:

(آنگاه كه بر شما آمدند از بالاى شما و از پايين جاى شما...

آنگاه كه چشمها در چشم خانه ها از ترس گشت، و دلها به گلوها رسيد، و به خدا گمانهايى برديد آنچه مى برديد.

آنجا بود كه مومنان را مى آزمودند و ايشان را مى جنبانيدند جنبانيدنى سخت.

آنگاه كه دورويان و كسانى كه در دلهايشان بيمارى بود مى گفتند:

خدا و پيامبرش به ما جز وعده ى فريب چيزى ندارد...) (احزاب، 10- 12) گذشت روزگار سخن آنان را دروغ گردانيد... و عده ى خداوندى آشكار شد...

بى گمان داستان خندق- آن رويداد شايسته و بجا كه خدا با آن پشت مومنان را در هنگامى محنت بار استوارى بخشيد- ابزار تبليغاتى و شايانى بود كه دشمنان را با هراسى چيره گر روبرو ساخت. هراسى كه باور آنان را درهم شكست، بزرگ منشى آنان را به لرزه درآورد، گردن كشى آنان را از اوج زياده روى، فروكشيد، و در اين هنگام دشمنان- به تعبير متداول و امروزى ما- درست در فضاى طبيعى و درخورى درآمدند كه بايد در آن قرار بگيرند...

آيا كسى مى تواند گمان كند آن دشمنان براى خدا شكست ناپذيرتر و سرسخت تر از پادشاه يمن، خسرو ايران و قيصر روم بودند؟...

آيا آنان نيرومندتر و پرتوان تر از همه ى آن نيروهاى نافرمان و سركشى بودند كه همه ى كار آنان آسيب زدن به اسلام بود و در هم كوبيدن هستى آن تا آنگاه كه خداى آگاه از پنهان و آشكار، پروردگار نيرومند و توانا به آنان اندكى مهلت داد، سپس به بدترين گونه از هم دريد و بنيانشان را از بيخ و بن بركند؟...

در پيشامد نخست- روز اسرا- ناباورى در ميان مسلمانان مى افتد...

ام هانى- دختر ابوطالب- از شب اسرا چنين مى گويد:

«آن شب پيامبر خدا در خانه ى من، نزد من خوابيد...

«نماز خفتن را به جاى آورد...

«آن گاه خوابيد. ما نيز خوابيديم...

«پيامبر اندكى پيش از سپيده دمان ما را از خواب بيدار كرد...

«چون نماز بامدادى را خواند و ما نيز با او نماز گزارديم فرمود:

«اى ام هانى... نماز خفتن را همچنان كه ديدى با شما در اين دره ى مكه گزاردم...

«سپس به بيت المقدس رفتم و در آن جا نمازگزاردم...

«و اينك همچنان كه مى بينى نماز بامداد را نيز با شما گزاردم...» آن بانو گويد:

«به پيامبر گفتم:

«اى پيامبر خدا!...» «با مردم در اين باره سخن مگوى كه تو را دروغگوى خواهند شمرد و آزار خواهند داد...» «گفت:

«به خدا سوگند با آنان سخن خواهم گفت!...» پيامبر با مردم سخن گفت و مردم او را دروغگوى شمردند!...

بسيارى گفتند:

«كاروان در يك ماه از مكه به شام مى رود و در يك ماه برمى گردد، آيا محمد در يك شب اين راه را مى رود و برمى گردد!...» در پيشامد دوم- روز جنگ خندق- باور مسلمانان به لرزه درنيامد...

منافقان گويند:

بلكه پيامبر آنان را آگاهى و هشدار داده است پيسش از آن كه سرنوشت و فرمان خدا درباره ى آنان انجام پذيرد...

پيامبر براى آنان، گروه اندك و بردبارى را نمونه آورد كه چگونه بر گروهى بسيار چيرگى مى يابد. مردى كوچك و ناتوان چگونه بزرگى غول پيكر را از پا درمى آورد. چگونه رويدادها برخلاف روند اوضاع و احوال منطقى خود نمايان مى شد. نتيجه ها برعكس مقدمات و برخلاف حسابها و ارزيابى ها روى مى دهد...

اى كاش لشكر احزاب از كارهاى زشت خود دست مى كشيدند و به راه راست روى مى آوردند!...

اى كاش بنى اسرائيل، آن كشندگان پيامبران- آنان كه از منافقان براى دست كشيدن از تبهكارى سزاوارترند- از آن درسى كه به پدرانشان در روزگار داوود داده شد، بهره مى بردند، آن را به ياد مى سپردند، مى آموختند. زيرا سزاوار است رويدادهاى پيشين خود را درك كنند و نتيجه ى دريافتها و يادكردهاى خود را در خاطرهايشان فراهم نگاه دارند و به كار گيرند...

ليكن آنان قومى هستند نابود شونده!...

هان آن داستان كهن آنان كه برايشان نيستى بار آورد اين است:

خدا مى فرمايد:

(آيا آگاه نشدى از گروهى از فرزندان يعقوب بعد از موسى هنگامى كه به پيغمبر خود گفتند:

براى ما پادشاهى برانگيز از ميان ما تا در راه خدا جنگ كنيم...

گفت:

آيا شما هيچ تصور نمى كنيد كه اگر بر شما جنگ نويسند، جنگ نكنيد؟...

گفتند:

چه رسد ما را كه جنگ نكنيم در حالى كه ما را از خانه بيرون و از فرزندانمان دور كرده اند...

پس همين كه جنگ بر آنها نوشته شد، پشت به فرمان كردند و برگشتند جز شمار كمى از آنها...) (بقره، 246) خدا براى آنان «طالوت» را فرستاد. پادشاهى كه با دشمنانشان- كه پيشاپيش آنان «جالوت» بيدادگر ايستاده بود- پيكار كند...

آن پادشاه با همراهى آنان لشكركشى كرد...

خدا آنان را به جوى آبى آزمايش كرد. پادشاه گفت هركس از اين جوى بياشامد از من نيست...

چون پادشاه و كسانى كه ايمان آوردند از آن جوى گذشتند، آن گروه سختى كوشيده دوست داشتند پيمان خود را بشكنند. گفتند:

(ما را توان جنگ با جالوت و سپاه او نيست...

آنان كه به روز رستاخيز و ديدار خداوند ايمان داشتند گفتند:

چه بسا سپاهى اندك كه سپاهى بسيار را شكست داده و بر آنها پيروز شده است! و خدا با صبر دارندگان است.

چون با جالوت و سپاه او روبه رو شدند گفتند:

خداوندا شكيبايى بر ما فروريز و گامهاى ما را پيش دشمن استوار گردان و ما را بر گروه كافران يارى ده.

پس به فرمان خدا آنان را شكست دادند... و داود جالوت را كشت...) (بقره، 249- 251).

آن گروه اندك آن سپاه بسيار را درهم شكست... و آن نوجوان آن مرد غول آسا را كشت!...

اى برادران بوزينگان

عمرو پسر عبدود سخنان خدا درست و راست درآمد...

آن نمونه اى كه خدا داد تا پذيرش پيروزى گروهى اندك را بر سپاهى بزرگ براى خردها نزديك و آسان سازد، اينك آشكار شد و هستى يافت...

همان رويدادى كه صدها سال پيش بر كناره ى آن رود پيش آمد، امروز بار ديگر بر كرانه ى خندق روى داد...

گذشته ى خيلى دور در كالبدى تازه درآمد تا در روزگار كنونى پيش چشمها دوباره زيست كند...

«على» جوانمرد براى مردم چنان نمايان شد كه گويى نقش داوود را بازى مى كند...

عمرو پسر عبدود- آن بزرگ سواركار و جنگاور عرب- در چشم مردم چنان پديدار شد كه گويى جالوت غول پيكر است...

آهنگ آهنين مومنان از جاى بشد و از دست رفت...

نگرانى حتى زنان و كودكانى را كه در پس سپر دژها و برجها نشسته بودند درهم شكست، دلهايشان زير پاها فروافتاد...

زيرا از تندخويى و سختگيرى هاى آن شير غران و پهلوان پهلوانان خبرها به آنان رسيده بود. عمرو ياران پيامبر را به مبارزه طلبيد...

كسى كه مى توانست عمرو را ببيند، رجزخوانى هايش را به گوش كسى كه او را نمى ديد مى رسانيد تا آنها را بشنود، و بدين ترتيب هر صفى ديده ها و شنيده هاى خود را براى صف پس از خود بازگو مى كرد...

آيا فاطمه نيز در ميان آن شنوندگان و بينندگان، شنونده اى بود همانند ديگران ؟...

آيا قلبش در ميان سينه براى فرارسيدن لحظه ى جنگ مى تپيد؟...

شايسته است فاطمه باور داشته باشد- اگر ناگزير برخوردى پيش آيد- همسرش هماورد آن شير ژيان خواهد بود...

زيرا آنجا كه كوه ها از جا مى رود، استوارى و نيرومندى دل همسرش از جا نمى رود!...

دلاورى او در ميان همتايان همانند ندارد...

جوانى و كم ساليش او را به آهنگى مى كشاند كه برگشت پذير نيست...

خشم او در راه خدا براى او زمينه ساز است تا به پذيره ى شيران شرزه و درنده ى بيشه ها رود اگرچه آن شيران بر سر او به سان مگسها بر سر خوراك و آشام شيرين انبوهى كنند...

آيا مى پندارى چگونه خواهد بود جنگ ميان تجربه و حماسه؟...

ميان پهلوانيهاى آن پهلوان و غيرت ورزيهاى آن جوان؟...

ميان خودستايى هاى بى بنيان و استوارى ايمان؟...

عمرو با خودستايى و گردن فرازى، در برابر لشكر مسلمانان با گامهايى استوار و قلبى آرام مى خرامد. نگاه خيره ى چشمانش آنان را تيرباران مى كند.

با ريشخند و تحقير مبارزه مى طلبد...

بر مسلمانان بانگ مى زند:

«آيا مردى نيست تا به جنگ من درآيد؟...» مسلمانان به يكديگر مى نگرند، پاسخى جز خاموشى ژرف ندارند...

بانگ عمرو، رزمندگان را به مرگ فرامى خواند...

آيا در ميان مسلمانان كسى هست كه نداند عمرو جنگاورى است برابر با هزار جنگاور و شمشير در دستش گويى هزار شمشير است؟...

عمرو به مبارزطلبى و ريشخند خود مى افزايد و همه خاموشند:

«كجاست بهشتتان كه مى پنداريد اگر كسى از شما كشته شد به آنجا مى رود؟... كسى از شما دوست ندارد به آن بهشت برود؟...» على برمى آشوبد و مى گويد:

«اى پيامبر خدا من براى پيكار با او آماده ام!...» پيامبر به او پاسخ مى دهد: «او عمرو است!..» سپس پيامبر چشم خود را در ميان يارانش كه بارها پهلوانى ها از آنها ديده شده ، مى گرداند. گويى كه آنان را برمى انگيزد تا به جنگ اين پرمدعايى بروند كه به زور بازوى خود مى نازد و هر حرف از حرفهاى واژه هايش مردانگى آنان را به خاك مى مالد...

ليكن مسلمانان چنان وانمود مى كنند كه گويى پيامبر را نمى بينند!...

على توان اين همه خوارى را ندارد، براى بار دوم از جا برمى جهد و مى گويد:

«اى پيامبر خدا من براى پيكار با او آماده ام!...» بار ديگر پيامبر از على مى خواهد تا بر جاى خود بنشيند و مى فرمايد: «او عمرو است!...» بارى آنگاه كه دودلى در ياران پيامبر به فراز خود رسيد و همه سر در گريبان كشيدند بدان سان كه لاك پشت زير لاك خود پنهان مى شود... و سرزنش و مسخرگى از سوى لشكريان احزاب به اوج خود برآمد...

آن سواركار جنگاور از روى اعتماد به نفس شعرى خواند كه ترس را در دل دشمنانش تا مرز دلهره و شكست شورانيد، و خودپسندى را براى يارانش تا مرز غرور كشانيد...

عمرو اين چنين سرود سر داد:

«چندان كه بر سر همه ى آنان فرياد برآورم: آيا كسى به جنگ من مى آيد؟... گلويم گرفت...

من همواره اين چنين در جنگهاى سخت پيش تازنده ام...

دلاورى و بخشندگى براى جوانمرد از بهترين سرشتهاست...» على نتوانست در برابر اين اشتلم خوانيهاى خودستايانه و گردن فرازانه بردبارى كند. پيش تاخت و به آن خود فريفته ى برترى طلب چنين پاسخ داد:

«شتاب مورز. براى پاسخ گفتن به نعره هاى تو پاسخگويى آمده است توانمند، داراى آهنگى آهنين و بينشى درست. و راستى و درستى رهايى بخش هر رستگارى است.

من اميد آن دارم كه با زدن زخمى ژرف و فراخ، زنان نوحه گر را بر سر جنازه ى تو بنشانم.

زخمى كه آوازه ى آن پس از همه ى جنگهاى سخت در يادها بماند...» على بيرون آمد و با هماورد خود رودرروى ايستاد...

در اين هنگام پيامبر به على دستورى داد تا با عمرو- آن سوار جنگى غول پيكر كه هم نبرد نداشت- رودررو شود... شمشير خود را به او بخشيد، زره ى خود را بر تن او پوشانيد و دستار خود را بر سر او بست...

چون على را براى رودررويى با دشمن خدا آماده ساخت، هر دو دستش را به سوى آسمان بالا برد، با لابه و زارى بر درگاه بارى به نيايش پرداخت:

«بار خدايا عبيده را روز بدر گرفتى...

«حمزه را روز احد...

«و اين على است: برادر و عموزاده ام...

«پروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترين ارث برندگانى...» مسلمانان از فرجام اين پيكار در هراس بودند...

ليكن زهرا آن چنان كه مى پنداريم و بدان سان كه شايسته ى اوست هيچ ترسى به خود راه نداد. او مى داند بى گمان نيايش پدرش به عرش خدا خواهد رسيد...

براى چه بر جان همسرش ترس داشته باشد؟ او مى داند مرگ سرآمدان و برگزيدگان كافران به رشته ى شمشير او آويز است. همواره در گوشهاى فاطمه آواز آن فرشته ى گرامى طنين انداز است كه در روز بدر از آسمانهاى برين چنين سر مى داد:

«شمشيرى نيست مگر ذوالفقار، و جوانمردى نيست مگر على...» هان اين همان شمشير است!...

هان اين همان جوانمرد است!...

هان اين همان پيروزيى است كه ديرى نمانده تا براى كسانى كه دلهايشان به نور ايمان روشنى يافته، نمايان شود!...

آن دو هم نبرد به يكديگر نزديك شدند...

عمرو پسر عبدود كه در اوج خودفريبى غرقه شده، درشگفت است كه چگونه اين جوان كم سال به خود جرات داده با او روياروى گردد. عمرو با نگاهى خود بزرگ بينانه و از سر خوارى به على نگريست. با ريشخند از او پرسيد:

«تو كيستى؟...» آن رزمنده ى كوچك گفت:

«من على پسر ابوطالبم...» عمرو براى على از خود مهربانى ها و دلسوزى ها نشان داد. با زبانى نرم و دلجويانه كه گويى على را از بدفرجامى اين نبرد پرهيز مى دهد، به سخن آمد:

«اى برادرزاده!... پدرت دوست من بود و من همدم او...» على به مهرورزى و دلسوزى عمرو ارزشى ننهاد... بلكه كوشيد تا عمرو را به جايى كشاند كه براى او گريزى جز جنگ يا تسليم نماند.

على به عمرو گفت:

«اى عمرو!... تو مى گويى: اگر كسى از من سه درخواست داشته باشد حداقل به يكى از آنها پاسخ مى دهم...» عمرو گفت:

«آرى...» «پس از تو درخواست مى كنم به دين اسلام درآيى...» عمرو از روى خوارسازى خنده اى سرداد و گفت:

«اين انديشه را از سر به در كن. من كيش پدران و نياكانم را رها نمى كنم...» «از تو درخواست مى كنم به لشكرى كه همراه دارى برگردى...» زنگ آواى مسخره آميز عمرو در هوا پيچيد كه:

«تا عربها از فرار من سخن گويند!...» على جوانمرد گفت:

«اگر از اين دو خواسته سرباز زنى پس از تو درخواست مى كنم با من نبرد كنى...» عمرو همراه با اندرزى آميخته به خفت و خوارى از خود شكيبى ساختگى نمايان ساخت، و با رفتارى همانند رفتار غولى نافرمان كه آدم كوچولويى را خوار و ناچيز به بازى مى گيرد، به على گفت:

«اى برادرزاده! يكى از عموهايت كه از تو نيرومندترست بايد به جنگ من آيد،زيرا من دوست ندارم تو را بكشم...» على به آرامى گفت:

«ليكن من دوست دارم تو را بكشم!...» و اين پايان سخن بود...

لحظه اى به اندازه ى يك چشم بر هم زدن نگذشت كه خشم، خون آن سوار جنگجو را به جوش آورد. دست به شمشير نو و آبديده ى خود كرد!...

آرى در چنين جايگاهى، آنگاه كه زبان خاموش مى شود تيغ بران به سخن درمى آيد!...

آنگاه كه گفتگو پايان مى يابد چكاچك نبردافزارها آغاز مى شود!...

در يك چشم به هم زدن شمشير در دست جنگاور جنگاوران به جنبش درآمد. برق آن را چنان زير پرتوهاى خورشيد كه رويه ى ميدان جنگ را فرو پوشانيده بود، مى افكند كه براى مردم ده شمشير مى نمود. شمشيرهايى كه در هر سو جنب و جوش مى كرد بدان سان كه پيش از اين عصاها و ريسمانها در دستان ساحران فرعون به گونه ى مارها و افعى ها به جنب و جوش درمى آمد!...

مسلمانان به هراس افتادند...

احساس ترس كردند همچنان كه موسى و هارون احساس ترس كردند...

عمرو با شمشير خود كه به ماننده ى هزار شمشير مى نمود بر هماورد خود يورش برد . زخمى به او زد كه سپرش را دريد و به سر او رسيد.

سرش را چنان شكافت كه بينندگان پنداشتند كار آن جوان به پايان آمد...

اما آن رزمنده ى كوچك پايدارى كرد و از جاى نرفت...

آنگاه با يك حركت نرم و آهسته خود را از زير شمشير جنبان و چرخان عمرو كنار كشيد...

سپس شتابان زخمى برق آسا بر آن مرد غول پيكر رسانيد كه بر رگ شانه ى او فرو نشست. آن پهلوان بى پرواى خود فريفته كه آواز پهلوانيش به همه ى كرانه ها رسيده بود بر خاك افتاد. مانند گاوى سر بريده نعره مى كشيد...

گويى در آن دم شمشير در دست على همانند عصاى موسى، مار سهمناكى شد كه نيرنگ نمايى هاى آن جادوگر را فروبلعيد!...

خاموشى هراس انگيزى بر همه جا سايه افكند...

سراسيمگى، هر دو لشكر پيكارگر را فراگرفت و آشفتگى، آنان را فرو پوشانيد...

ليكن ديرى نپاييد كه بانگ تكبير از ميان صفهاى مسلمانان برخاست. دلهاى مشركان لرزيد. آب دهانهايشان در گلوگير كرد...

زيرا آن جوان كم سال و كوچك آن نره غول سركش را كشته بود...

درست بدان سان كه داود جالوت را كشته بود...

در آن روز و در همانجا كه خون عمرو و روان گشت و اندامش سرد شد آوازه اش نيز به خاك سپرده شد...

اسطوره ى آن جنگاور غارتى كه با هزار جنگاور ايستادگى مى كرد و شمشيرش با هزار شمشير برابر بود به دست فراموشى و نابودى افتاد...

كشته شدن عمر و آغاز شكست و پراكندگى لشكريان احزاب بود...

خندق آخرين نبردى نبود كه به نشانه هاى مهر نيرنگ يهود آلوده شد...

آخرين نبردى نبود كه انديشه ى زهرا را از ترس ترفندهاى پيروان كتاب آسمانى پر كرد...

آخرين نبردى نبود كه در آن شمشير همسرش با شمشيرهاى بنى اسرائيل درهم شد...

براى مردم وانمود شده بود كه داماد محمد شمشيرى است برا، پيامبر آن را تيز كرده و آب داده تا با آن در برابر بوزينه زادگان و بت پرستان- هر آنگاه كه شاخ و نيش برآورند- آماده باشد...

زيرا هنگامى كه ستونهاى بر خاك افتاده اين دو گروه را بررسى مى كنى، به جز على كسى را نمى بينى كه براى بيشترين آنها گور كنده باشد يا از بيشترين آنها سر بريده باشد و پيكرها دريده...

هنگامى كه به عملكرد او در ميان آنان پى مى برى، خواهى ديد خدا او را براى مرگ آنان برگماشته است...

هنگامى كه او را از دريچه ى چشم آنان بنگرى، او براى آنان همتاى عزرائيل است...

در هر پيكار خونبارى كه هم رزمان پيسش از فرارسيدن فرجام آن مى لغزند و آرزوها بى آنكه بدان راه مى جويند هشدار مى يابند، پيامبر على را پيش مى اندازد تا صفهاى لشكريان را رهبرى كند...

بنابراين او در دست دارنده ى مرگهاست!... و پيروزى براى او حتمى است.... و در چنين هنگامى نابود كردن دشمنان و بدخواهان اسلام به آسانى يك سجده ى نمازگزاردن است و برخاستن...

آيا چيزى براى مسلمانان خوشايندتر از اين بود كه هرگاه گزندى روى مى نمود يا زيانى دامنگير دين مى شد، پيامبر على را براى دور كردن آن برمى گزيد؟...

آيا كسى آسوده خاطرتر از زهرا در اين گزينش يافت مى شد؟...

بلكه براى او شايسته بود كه همواره چشم داشته باشد همسرش براى اين گزينش بر همه برترى يابد...

براى اين كه على در ميان همانندانش از همه شايسته تر است كه آسياب جنگ را بگرداند تا آنجا كه ياران اهريمن را خرد كند، اگرچه على در هيچ ميدانى از ميدانهاى جنگ همانند ندارد... و نيز براى اين كه اگر پيامبر على را از ميان شاگردان و يارانش براى آن چنان پيكارهاى تيره و تار برمى گزيند، گزينش وى دقيق ترين گزينشهاست...

لازم ترين انتخاب است چون به فرمان وحى آسمان است...

زيرا پيامبر- درود بر او- از روى خواسته و آرزوى خود سخن نمى گويد...

گزينش او بى دستور خدا نيست...

جز به فرمان خدا سخن نمى گويد و كار نمى كند...

حوادث نيز با اين گزينش دقيق هميشه سازگار و در خور درمى آيد...

بيا و پيامبر را در پس خندق بنگر كه چون مشركان و هم پيمانانشان هراسان از پيش روى لشكريان پروردگار وى- كه تندبادهايى ويرانگر و تندرهايى درهم شكننده و بارانهايى سيل آسا به سان طوفان نوح بود- پا به فرار مى نهند، به اذان گوى خود دستور مى دهد تا در ميان مسلمانان بانگ برآورد:

«كسى كه شنوا و فرمانبردار باشد، نماز پسين را نمى گزارد مگر در بنى قريظه...» شنونده، فرمانبردارى مى كند... و فرمانبردار، آماده مى شود...

پيامبر پرچم خود را به دست على مى سپرد. مسلمانان را به ماننده ى گردبادى به سوى گروه يهوديان- كه مى پندارند دژهايشان آنان را از مرگ نگاهدارى مى كند- پيش مى راند...

بدان سان كه فاطمه از ترفند بنى اسرائيل براى پدرش مى ترسيد، همسرش نيز از نيرنگ آن گروه ناچيز براى پيامبر هراس يافته بود. زيرا شنيده بود كه يهوديان مى خواهند هر ناشايستى را بر پيامبر وارد آورند و هم رأيى مى كنند تا او را بكشند...

ديرى نمانده بود كه پيامبر در سرزمين آن گروه ستم پيشه درآيد، ليكن على با شتاب خود را به او رسانيد و او را از نزديك شدن به دژهاى يهود از ترس اين كه به او گزندى بزنند- بازداشت...

در اين هنگام پيامبر لبخندى زد و به آن برگزيده ى درستكار خود گفت:

«گمان مى كنم از آنان شنيده اى كه مى خواهند به من گزندى برسانند؟...» گفت:

«آرى...» پيامبر فرمود:

«اگر آنان مرا ببينند از اين دست سخنان نمى گويند...» آنگاه پيامبر به يهوديان نزديك شد. كوتاه تر از ميدان طنين يك واژه و نزديكتر از برد يك تيركمان. بر آنان بانگ زد:

«اى برادران بوزينگان!... آيا خدا رسوايتان نكرد، و خشم و كين خود را بر شما فرونباريد؟...» سر فرو افكندند و با پستى و خوارى پاسخ دادند:

«اى ابوالقاسم تو خود از كار ما ناآگاه نيستى...» على و سربازانش دژهاى آنان را محاصره كردند...

پانزده شب همچنان در پس ديوارها و باروها، زندانى ترس و آشفتگى خود بودند...

دژهايشان برايشان سود نداشت و آنان را از يورش مسلمانان نگاه دارى نكرد...

بلكه دروازه هاى آنها بر ايشان به سوى نيستى گشوده شد...

پيامبر را بنگر كه چون بر جامعه ى نوپاى خود از گزند و بيداد قريش آسوده خاطر شد، دعوت آنان را براى صلح در حديبيه پذيرفت... و چون بر جامعه ى خود از دست دولتهاى همسايه آسوده دل شد، پيكهايى به سوى پادشاهان و فرمانروايانشان فرستاد. پيامبر پژواك خوش آهنگى از فرستادن آن پيكها نزد بسيارى از آنان دريافت كرد كه با آنان از سرنوشت دعوت آسمانى و آينده ى دولتش در روزگارى نه چندان دور آرامش خاطر پيدا كرد...

چون بر جامعه ى خود از ترفند يهود آسوده خاطر شد و برخى از آنان را بر بلنديهاى پيرامون مدينه كوچانيد و برخى ديگر را از شهر بيرون راند، همچنان از هم كيشانشان كه ميان دژ خيبر كه در شمال مدينه جايگزين بردند، هراس داشت تا مبادا خونخواهى و انتقامجويى قومشان در دلهايشان به جنبش درآيد و از هرقل عليه پيامبر و مسلمانان يارى خواهند، زيرا يهوديان خيبر همچنان كه پيامبر آنان را آزمايش كرده بود، براى او و مومنان كينه توزتر و گزندرسانتر از هر دشمن پست و نابكار بودند...

آيا پيامبر آنان را مى گذارد تا به او زيان بزنند؟...

بلكه شايسته تر آن است كه خار آنان را بچيند، گزند آنان را سركوب كند، سرافعى نيرنگ را در ميان آنان له كند، افعى خطرناكى كه زبان از دهان بيرون مى كشد تا نيش زهرآگينش را در پيامبر فروكند...

چند روزى- به كم از يك ماه- از صلح حديبيه نگذشته بود كه پيامبر گروهى از جنگاوران مسلمان را به سوى يهوديان خيبر پنهانى روانه كرد. آنان پس از سه شب به پناهگاه ها و دژهاى استوار آنان رسيدند...

دژنشينان را غافلگير كردند...

سپيده نزده بود كه كارگرانشان بيرون از دژها ميان كشتزارها با ديدن سربازان مسلمان در پيرامون خود بهت زده شدند...

از آنچه ديدند به هراس افتادند، پشت كردند و مى دويدند و فرياد مى كشيدند:

«اين محمد است و سپاه همراه اوست!...» پيامبر فرياد آنان را شنيد و گفت:

«خيبر ويران شد!...

«اكنون ما به در سراى اين قوم رسيديم و حال بامداد آگاه شدگان از عذاب، بد است!...» با اين كه دژهاى خيبريان سخت استوار و دست نايافتنى بود و نبرد افزارهايشان بسيار، و سرانشان از برخى قبيله هاى عرب نيرومند، ليكن پروردگار زيان و شكست را براى آنان سرنوشت ساخته بود...

آسياب جنگ و كشتار به چرخش درآمد...

گشودن برخى از دژها براى مسلمانان دشوار شد...

هيچ كس شك نداشت كه به فرمان خدا آن دژها بر دست جوانمردى گشوده خواهد شد كه براى گرفتن جان كافران برگماشته شده است...

آيا پيامبر هم اكنون او را پيش مى فرستد؟...

يا او را نگاه مى دارد تا هنگام آن فرا رسد، و خدا فرمان لازم خود را كه از آن گزير و گريزى نيست- بر پيامبرش فروفرستد؟...

روزها سپرى مى شود. محاصره تنگ تر مى شود. دژنشينان در پدافند از جان گذشتگى ها نشان مى دهند تا آن جا كه مردم مى پندارند يهوديان با هم پيمان بسته اند كه در اين جنگ ايستاده جان دهند. زيرا از پيكرهاى خود ديوارهايى سخت و استوار ساخته بودند تا از دژها نگاهدارى كنند پيش از آنكه دژها از آنان نگاهدارى كند!...

دژ «ناعم» در برابر تكهاى مسلمانان استوارتر از دژهاى ديگر بود...

خدا خواسته بود دو تن از بزرگترين ياران پيامبر را با اين دو دژ در بوته ى آزمون درآورد. آن دو در پى هم هر يك در يك روز رفتند تا آن دژ را بگشايند...

يار نخست- ابوبكر- با كسانى كه همراه داشت به اندازه ى توان خود به پيكارى سخت و كشتارى بى امان پرداخت... دژ «ناعم» با همان وضعيتى كه داشت برجاى ماند. گويى چيستانى است كه چاره جويى ها و تيزهوشى ها را از راه يافتن به راز آن سردرگم مى شوند...

ابوبكر چاره اى جز برگشت نداشت. از پيكار بازگشت...

يار دوم- عمر پسر خطاب- فرداى آن روز نهايت كوشش خود را به كار برد اما فرجام كار او نيز همانند ابوبكر اين بود كه به دست كشيدن از پيكار و بازگشت دل بگمارد...

ناكامى آن دويار پيامبر نزديك بود آرامش و اطمينان را در دل مسلمانان سست گرداند...