آموزش فلسفه
جلد دوم

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۱۱ -


بخش پنجم مجرد و مادى

درس چهل و يكم - مجرد و مادى

شامل: مقدمه مفهوم واژه‏هاى مجرد و مادى ويژگيهاى جسمانيات و مجردات

مقدمه

فلاسفه تقسيمات اوليه‏اى براى مطلق موجود بيان كرده‏اند كه از جمله آنها تقسيم به واجب الوجود و ممكن الوجود است و با توجه به اينكه در اين تقسيم رابطه بين ماهيت و وجود لحاظ شده وجوب و امكان از ماده قضيه در هليه بسيطه گرفته شده با اصالت ماهيت‏سازگارتر است و بر اساس اصالت وجود مى‏توان مطلق موجود را به مستقل و رابط يا غنى و فقير تقسيم كرد يعنى اگر موجودى مطلقا بى‏نياز از غير و به اصطلاح موجود بنفسه باشد غنى و مستقل و در غير اين صورت فقير و رابط خواهد بود .

روشن است كه منظور از غنى و استقلال غناى مطلق و استقلال مطلق است وگرنه هر علتى نسبت به معلول خودش از غنى و استقلال نسبى برخوردار است .

موجود فقير و رابط يا ممكن الوجود كه ملازم با معلوليت است بديهى مى‏باشد و موجود غنى و مستقل مطلق يا واجب الوجود بالذات كه ملازم با عليت نخستين است با برهان اثبات مى‏شود برهانى كه در مبحث علت و معلول به آن اشاره شد و در مبحث‏خداشناسى توضيح بيشترى در باره آن خواهد آمد .

همچنين فلاسفه ماهيات ممكن الوجود را به دو قسم جوهر و عرض تقسيم كرده‏اند و ماهيتى را كه براى موجود شدن محتاج به موضوع (1) نباشد جوهر و آن را كه محتاج به موضوع باشد و به ديگر سخن حالت و صفتى براى موجود ديگر باشد عرض ناميده‏اند .

قبلا اشاره شد كه مشهور ميان فلاسفه اين است كه ماهيات عرضى بر حسب استقراء داراى نه جنس عالى هستند و با اضافه كردن جوهر مقولات دهگانه را تشكيل مى‏دهند .

بنظر مى‏رسد كه مفهوم جوهر و عرض از معقولات ثانيه فلسفى است كه از مقايسه موجودات با يكديگر بدست مى‏آيد مثلا هنگامى كه انسان وجود حالات نفسانى و نه ماهيت آنها را با وجود نفس و نه ماهيت آن مقايسه مى‏كند مى‏بيند كه تحقق كيفيات انفعالى مانند ترس و اميد شادى و اندوه و ... قائم به وجود نفس است به گونه‏اى كه با فرض عدم وجود نفس جايى براى وجود آنها باقى نمى‏ماند بر خلاف وجود نفس كه نيازمند به آنها نمى‏باشد و بدون آنها هم قابل تحقق است با توجه به اين مقايسه و سنجش موجودات را به دو قسم تقسيم مى‏كنيم و دسته اول را عرض و دسته دوم را جوهر مى‏ناميم .

اگر كسى مفهوم جوهر را مساوى با غير عرض قرار دهد مى‏تواند مطلق موجود را به جوهر و عرض تقسيم كند به طورى كه وجود واجب تبارك و تعالى هم يكى از مصاديق جوهر بشمار آيد چنانكه بعضى از فلاسفه غربى چنين كرده‏اند و در اين صورت تقسيم مزبور از تقسيمات اوليه وجود خواهد بود ولى فلاسفه اسلامى مقسم جوهر و عرض را ماهيت ممكن الوجود قرار داده‏اند و از اين روى اطلاق جوهر را بر واجب الوجود بالذات صحيح نمى‏دانند .

از سوى ديگر بعضى از فلاسفه غربى وجود جوهر را كمابيش مورد تشكيك قرار داده‏اند چنانكه باركلى جوهر جسمانى را انكار كرده و هيوم جوهر نفسانى را نيز مورد شك قرار داده است ولى كسانى كه وجود اعراض خارجى را پذيرفته و وجود جواهر آنها را انكار كرده‏اند ناخودآگاه بجاى يك نوع جوهر به چندين نوع جوهر قائل شده‏اند زيرا در صورتى كه مثلا پديده‏هاى نفسانى بعنوان اعراضى براى نفس تلقى نشوند محتاج به موضوع نخواهند بود و در اين صورت هر كدام از آنها جوهرى خاص خواهد بود همچنين اگر صفات اجسام بعنوان اعراضى محتاج به موضوع تلقى نشوند ناچار خودشان جوهرهايى جسمانى خواهند بود زيرا منظور از جوهر چيزى جز اين نيست كه موجود ممكن الوجودى محتاج به موضوع نباشد .

در كنار اين تقسيمات مى‏توان تقسيم كلى و اولى ديگرى را براى مطلق موجود در نظر گرفت و آن تقسيم به مجرد و مادى است‏يعنى وجود عينى يا از قبيل وجود جسم و صفات جسمانى است كه در اين صورت مادى ناميده مى‏شود و يا از اين قبيل نيست كه بنام مجرد موسوم مى‏گردد .

اين تقسيم چنانكه ملاحظه مى‏شود اختصاص به ممكن الوجود ندارد زيرا يك قسم آن مجرد شامل واجب الوجود هم مى‏شود همچنين اختصاص به جوهر يا عرض ندارد زيرا هر يك از مجرد و مادى مى‏تواند جوهر يا عرض باشد مثلا نفوس و مجردات تام از قبيل جواهر مجرد و اجسام از قبيل جواهر مادى هستند و كيفيات نفسانى از قبيل اعراض مجرد و كيفيات محسوس از قبيل اعراض مادى بشمار مى‏روند .

ما در اين بخش همين تقسيم را مطمح نظر قرار مى‏دهيم و پس از توضيح مفهوم آنها ويژگيهاى كلى آنها را بيان مى‏كنيم و سپس به بيان تقسيمات ثانويه و احكام آنها مى‏پردازيم و ضمنا جواهر و اعراض را نيز مورد بحث قرار مى‏دهيم

مفهوم واژه‏هاى مجرد و مادى

واژه مجرد اسم مفعول از تجريد و بمعناى برهنه شده است و اين معنى را به ذهن مى‏آورد كه چيزى داراى لباس يا پوسته‏اى بوده كه از آن كنده شده و برهنه گرديده است ولى در اصطلاح فلاسفه بمعناى مقابل مادى بكار مى‏رود و منظور اين است كه موجودى داراى ويژگيهاى امور مادى نباشد و اصلا عنايتى به سابقه ماده و برهنه شدن از آن يا از هر چيز ديگرى در كار نيست و در واقع بمعناى غير مادى است از اين روى براى فهميدن معناى دقيق آن بايد نخست مفهوم واژه مادى را روشن كرد و نظر به اينكه اين كلمه منسوب به ماده مى‏باشد بايد به توضيح معانى واژه ماده بپردازيم .

ماده كه در لغت بمعناى مدد كننده و امتداد دهنده است در اصطلاح علوم به چند معنى بكار مى‏رود:

1- منطقيين كيفيت واقعى نسبت بين موضوع و محمول قضيه ضرورت امكان امتناع را ماده قضيه مى‏نامند .

2- نيز به قضايايى كه قياس از آنها تشكيل مى‏شود صرفنظر از شكل و هيئت تركيبى آنها ماده قياس مى‏گويند .

3- در فيزيك ماده به موجودى گفته مى‏شود كه داراى صفات خاصى از قبيل جرم جذب و دفع اصطكاك‏پذيرى و ... باشد و آن را در مقابل نيرو و انرژى بكار مى‏برند .

4- در فلسفه ماده به موجودى گفته مى‏شود كه زمينه پيدايش موجود ديگرى باشد چنانكه خاك زمينه پيدايش گياهان و جانوران است و از اين روى معناى فلسفى اين كلمه متضمن معناى اضافه و نسبت و نزديك به معناى واژه مايه در زبان فارسى است .

فلاسفه نخستين مايه همه موجودات جسمانى را ماده المواد يا هيولاى اولى مى‏نامند و در باره حقيقت آن اختلاف دارند و ارسطوئيان معتقدند كه هيولاى اولى هيچگونه فعليتى از خودش ندارد و حقيقت آن چيزى جز قوه و استعداد براى فعليتهاى جسمانى نيست و بحث در باره آن بعدا خواهد آمد .

حاصل آنكه واژه مادى در اصطلاح فلاسفه در مورد اشيائى بكار مى‏رود كه نسبتى با ماده جهان داشته موجوديت آنها نيازمند به ماده و مايه قبلى باشد و گاهى بمعناى عامترى بكار مى‏رود كه شامل خود ماده هم مى‏شود و از نظر استعمال تقريبا مساوى با كلمه جسمانى است و واژه مجرد بمعناى غير مادى و غير جسمانى است‏يعنى چيزى كه نه خودش جسم است و نه از قبيل صفات و ويژگيهاى اجسام مى‏باشد

ويژگيهاى جسمانيات و مجردات

جسم بصورتهاى مختلفى تعريف شده كه مشهورترين آنها از اين قرار است:

1- جسم جوهرى است داراى ابعاد سه‏گانه طول عرض ضخامت و با دقت بيشترى گفته شده جوهرى است كه بتوان سه خط متقاطع را در آن فرض كرد به گونه‏اى كه زوايايى كه از تقاطع خطوط سه گانه حاصل مى‏شود قائمه باشند و تعبير فرض كردن را از اين جهت اضافه كرده‏اند كه شامل مانند كره هم بشود با اينكه در كره چنين خطوطى بالفعل وجود ندارد اما مى‏توان در درون آن چنين خطوطى را فرض كرد چنانكه مى‏توان با بريدن آن خطوط مزبور را بوجود آورد .

2- از متكلمين در تعريف جسم چنين نقل شده است جوهرى است كه فضا را اشغال كند و به اصطلاح شاغل حيز باشد .

3- شيخ اشراق در تعريف آن مى‏گويد جوهرى است كه بتوان آن را مورد اشاره حسى قرار داد .

در باره اين تعاريف و اينكه آيا هيچكدام از آنها حد تام منطقى هست‏يا نه بحثهايى انجام گرفته كه ذكر آنها ضرورتى ندارد .

به هر حال روشنترين ويژگى جسم امتداد آن در سه جهت است و اين ويژگى لوازمى دارد از جمله آنها اينكه عقلا در سه جهت تا بى‏نهايت قابل انقسام است ديگر آنكه مكاندار است ولى نه به اين معنى كه مكان فضايى است مستقل از اجسام كه بوسيله آنها پر مى‏شود بلكه به معنايى كه در توضيح مكان خواهد آمد سوم آنكه چنين موجودى طبعا قابل اشاره حسى است زيرا اشاره حسى با توجه به مكان انجام مى‏گيرد و هر چه مكاندار باشد قابل اشاره حسى هم خواهد بود و سر انجام موجود جسمانى داراى امتداد چهارمى است كه از آن به زمان تعبير مى‏شود و بحث در باره حقيقت زمان نيز خواهد آمد .

و اما جسمانيات يا امور مادى بمعناى خاص كه شامل خود جسم و ماده نشود عبارتند از توابع وجود اجسام و به ديگر سخن امورى كه بطور مستقل از اجسام تحقق نمى‏يابند و مهمترين ويژگى آنها اين است كه به تبع جسم قابل انقسام خواهند بود بنابر اين روح متعلق به بدن كه به يك معنى اتحاد با آن دارد جسمانى نخواهد بود زيرا حتى به تبع بدن هم انقسام‏پذير نيست بر خلاف صفات و اعراض اجسام مانند رنگ و شكل كه به تبع اجسام قابل انقسام هستند و از اين روى امورى جسمانى بشمار مى‏روند .

با توجه به ويژگيهاى اجسام و جسمانيات مى‏توان مقابلات آنها را بعنوان ويژگيهاى مجردات قلمداد كرد يعنى موجود مجرد نه انقسام پذير است و نه مكان و زمان دارد تنها براى يك قسم از موجودات مجرد مى‏توان بالعرض نسبت مكانى و زمانى در نظر گرفت و آن نفس متعلق به بدن است‏يعنى مى‏توان گفت جايى كه بدن هست روحش هم هست و زمانى كه بدن موجود است روحش هم در همان زمان موجود است ولى اين مكاندارى و زماندارى در واقع صفت بدن است و در اثر تعلق و اتحاد روح با بدن از روى مسامحه و مجاز به آن هم نسبت داده مى‏شود .

لازم به تذكر است كه عرفاء و فلاسفه اشراقى نوع سومى از موجودات را اثبات كرده‏اند كه واسطه و برزخى ميان مجرد كامل و مادى محض است و آن را موجود مثالى ناميده‏اند و در اصطلاح صدرالمتالهين و پيروانش بنام مجرد مثالى و برزخى ناميده مى‏شود چنانكه گاهى جسم مثالى نيز بر آن اطلاق مى‏گردد در اين باره نيز توضيح بيشترى داده خواهد شد

خلاصه

1- يكى از تقسيمات اوليه موجود تقسيم آن به واجب الوجود و ممكن الوجود يا موجود بنفسه و موجود بغيره يا موجود غنى و فقير است .

2- تقسيم ديگر اين است كه موجود اگر محتاج به موضوع و حالت و صفتى براى موجود ديگر باشد عرض و در غير اين صورت جوهر مى‏باشد مقسم اين تقسيم اگر مطلق موجود باشد از تقسيمات اوليه و اگر موجود ممكن الوجود باشد آنچنانكه فلاسفه اسلامى قائل شده‏اند از تقسيمات ثانويه بشمار مى‏رود .

3- ديگر از تقسيمات اوليه موجود تقسيم آن به مجرد و مادى است زيرا مقسم آن مطلق موجود مى‏باشد و اختصاصى به ممكن الوجود يا جوهر يا عرض ندارد .

4- واژه مجرد كه در لغت بمعناى برهنه شده است در اصطلاح فلاسفه در مقابل مادى بكار مى‏رود .

5- ماده دو اصطلاح منطقى دارد يكى ماده قضايا وجوب امكان امتناع و ديگرى ماده قياس يعنى مقدمات آن صرفنظر از شكل و هيئت تركيبى آنها و اصطلاح فيزيكى آن عبارت است از موجودى كه داراى صفاتى از قبيل جرم و جذب و دفع باشد .

6- ماده در اصطلاح فلسفه عبارت است از جوهرى كه زمينه پيدايش موجود ديگرى باشد مانند خاك كه ماده گياهان و جانوران است .

7- جسم را به سه صورت تعريف كرده‏اند:

الف- فلاسفه آن را چنين تعريف كرده‏اند جوهرى كه بتوان در آن سه خط متقاطع فرض كرد به گونه‏اى كه در محل تقاطع آنها زواياى قائمه بوجود بيايد .

ب- متكلمين جسم را به جوهر شاغل حيز تعريف كرده‏اند .

ج- شيخ اشراق آن را به جوهرى كه قابل اشاره حسى باشد تعريف كرده است .

8- ساده‏ترين تعريف جسم اين است جوهرى كه در سه جهت امتداد داشته باشد و لازمه آن اين است كه اولا در هر يك از جهات سه‏گانه تا بى نهايت قابل تقسيم باشد و ثانيا مكاندار باشد و ثالثا قابل اشاره حسى باشد و رابعا داراى امتداد زمانى باشد .

9- جسمانى عبارت است از موجودى كه تابع وجود اجسام باشد و مستقل از آنها تحقق نيابد و باقى نماند و مهمترين ويژگى آن اين است كه به تبع جسم انقسام‏پذير باشد و از اين روى روح را نمى‏توان جسمانى دانست زيرا نه جسم است و نه بتبع جسم انقسام مى‏پذيرد علاوه بر اينكه مستقل از بدن هم باقى مى‏ماند .

10- عرفاء و فلاسفه اشراقى نوعى ديگر از موجودات را اثبات كرده‏اند كه واسطه‏اى بين مجرد كامل و مادى محض است و گاهى مجرد مثالى و گاهى جسم مثالى ناميده مى‏شود


پى‏نوشتها:

1- بايد دانست كه منظور فلاسفه از كلمه موضوع در اينجا مفهومى است اخص از محل زيرا واژه محل را در مورد جوهرى كه جوهر ديگرى صورت در آن حلول نمايد نيز بكار مى‏برند.