فروغ حكمت

على اكبر دهقانى

- ۷ -


متن
وتبيّن ايضاً فساد القول بأصالة الوجود فى الواجب وأصالة الماهيّة فى الممكن، كما قال به الدوانى وقرّره بأنّ الوجود على ما يقتضيه ذوق المتألّهين حقيقة عينيّة شخصيّة هى الواجب تعالى وتتأصل الماهيات الممكنة بنوع من الانتساب إليه، فاطلاق الموجود عليه تعالى بمعنى أنّه عين الوجود وعلى الماهيّات الممكنة بمعنى أنّها منتسبة إلى الوجود الذى هو الواجب.

نظريه دوانى در مورد اصالت وجود يا ماهيت

ترجمه
با بيانات قبلى فساد گفتار كسى كه قائل است كه وجود در واجب تعالى اصيل است و ماهيت در ممكنات آشكار مى شود. همانطور كه دوانى گفته، و مطلب را چنين تقرير كرده است:
وجود آن طور كه ذوق متألهين (كسانى كه در علم خداشناسى غور كرده اند) اقتضا مى كند، حقيقت خارجى و واحد شخصى است; كه همان واجب تعالى باشد. و ماهيات ممكنه به واسطه انتساب به آن وجود، اصالت مى يابند. پس اطلاق موجود بر خداوند تعالى به معناى آن است كه او عين وجود است. و اطلاقش بر ماهيات ممكنه به معناى آن است كه آنها منتسب به وجودى كه آن واجب تعالى است، مى باشند.

شرح
بر اساس گفتار اين قائل به دو اصيل قائل مى شويم: يكى وجود، در حريم خداوند و ديگرى ماهيات، در حريم ممكنات. وجود خداوند به عنوان يك واحد شخصى كه حقيقت عينى و خارجى دارد يك امر اصيل است و ممكنات به دليل نسبتى كه به او پيدا مى كنند، اصالت مى يابند.

متن
ويردّه أنّ الانتساب المذكور إن استوجب عروض حقيقة عينيّة على الماهيّات كانت هى الوجود، إذ ليس للماهيّة المتأصلة إلاّ حيثيّتا الماهيّة والوجود، وإذا لم تضف الاصالة إلى الماهيّة فهى للوجود، وإن لم يستوجب شيئاً وكانت حال الماهيّة قبل الانتساب وبعده سواء كان تأصلها بالانتساب انقلاباً، وهو محال.

رد نظريه دوانى

ترجمه
سخن وى مردود است; زيرا انتسابى كه ممكنات به او پيدا مى كنند، اگر اين انتساب موجب عارض شدن يك واقعيتى بر ماهيات مى شود، همانا آن واقعيت، وجود است; زيرا براى يك ماهيت موجود جز دو حيثيّت ماهيت و وجود، چيز ديگرى نيست. و زمانى كه واقعيّت به ماهيت نسبت داده نشد، پس از آنِ وجود است.
و اگر اين انتساب، چيزى را براى ماهيت ايجاب نمى كند و ماهيت قبل از انتساب و بعد از انتساب يكسان است، پس واقعيت يابى و اصيل شدن ماهيت به واسطه انتساب آن به وجود حق، انقلاب است. و آن محال است.

شرح
خلاصه جواب آن است كه چرا ناگهان ماهيت اعتبارى، اصيل مى شود. خود محقق دوانى كه قبول دارد ماهيت فى نفسه اعتبارى است، ولى مى گويد وقتى اصيل مى شود كه انتساب به وجود پيدا كند. سؤال اين است كه انتساب ماهيت اگر در حال آن تغييرى ايجاد مى كند و اين تغيير به آن واقعيّت و تحقق مى بخشد، اين همان وجود است كه بر آن عارض شده و به آن موجوديت بخشيده است; گرچه خصم از ذكر نام آن خوددارى كند. پس اصالت از آنِ وجود است نه ماهيت. و اگر ماهيت، قبل از انتساب و بعد از انتساب بر يك حال باقى است، پس چگونه ناگهان از اعتباريت به اصالت منقلب مى شود؟ و انقلاب به اين معنا كه ذاتى، بدون هيچ تغييرى در حال او، ذات ديگر شود، محال و ممتنع است.

متن
يتفرع على أصالة الوجود واعتبارية الماهية: أوّلا أنّ كلّ ما يُحمل على حيثيّة الماهيّة فانّما هو بالوجود وأنّ الوجود حيثيّة تقييديّة فى كلّ حمل ماهوىّ، لما أنّ الماهيّة فى نفسها باطلة هالكة لا تملك شيئاً، فثبوت ذاتها وذاتيّاتها لذاتها بواسطة الوجود. فالماهيّة وإن كانت إذا اعتبرها العقل من حيث هى لم تكن إلاّ هى لا موجودة ولا معدومة، لكنّ ارتفاع الوجود عنها بحسب هذا الاعتبار، ومعناه أنّ الوجود غير مأخوذ فى حدّها، لا ينافى حمله عليها خارجاً عن حدّها عارضاً لها، فلها ثبوت مّا كيفما فرضت.

ترجمه
بر اصالت وجود و اعتباريت ماهيت (ده مطلب) تفريع مى شود:
مطلب اول: هر محمولى كه بر حيثيّت ماهيت حمل مى شود به سبب آن است كه آن ماهيت، وجود دارد. و در هر حمل ماهوى، (حملى كه موضوع و محمول در آن ماهيتى از ماهيات باشد) وجود، حيثيت تقييدى است. اين مطلب به آن جهت است كه ماهيت به خودى خود، باطل و هالك مى باشد. نتيجه اينكه ثبوت ذات و ذاتيات ماهيت براى خودش به واسطه وجود است.
پس، ماهيت گرچه وقتى عقل آن را «هى هى» لحاظ مى كند، نه وجود، عين ذات آن است نه عدم، لكن ارتفاع وجود از آن به اين لحاظ (هى هى) ـ در حالى كه معناى ارتفاع وجود از ماهيت آن است كه وجود عين ماهيت نيست و مأخوذ در تعريف ماهيت نمى باشد ـ منافات با حمل وجود بر ماهيت، به عنوان محمولى كه خارج از ذات ماهيت است، ندارد. پس در هر صورت براى ماهيت، ثبوتى هست (يا در ذهن يا در خارج).

شرح
وقتى موضوع يك قضيه را مقيد به قيدى ساختيم آن قيد را حيثيت تقييدى براى موضوع آن قضيه مى ناميم. مثلا وقتى مى گوييم: «به مرد دانشمند اكرام كن» موضوع ما يك مرد مقيد به قيد دانشمند است. پس قيد دانشمند حيثيت تقييدى براى حكم مذكور است. لذا ما نمى توانيم به هر مردى اكرام كنيم. فقط به مردى مى توانيم اكرام كنيم كه واجد اين قيد باشد.
حال مى خواهيم بگوييم ماهيت «من حيث هى هى» مانند «انسان»، «فرس» و «بقر» در ذات ماهوى آنها نه وجود افتاده است نه عدم. پس عارى از هر يك از اين دو مى باشند. لذا وجود و عدم در تعريف هيچ ماهيتى آورده نمى شوند. حال اگر بخواهيم يك محمولى را بر يك ماهيتى حمل كنيم، تا آن ماهيت، مقيد به قيد وجود نشود و به عبارت ديگر تا آن ماهيت، موجود نشود، صلاحيت آن را كه موضوع يك حكم قرار بگيرد، نخواهد داشت. پس مى توانيم بگوييم در همه قضايايى كه موضوع آنها ماهيتى از ماهياتند، وقتى محمولى براى آن موضوعات آورده مى شود كه آن موضوعات وجود داشته باشند.
اينجاست كه مى گوييم وجود، حيثت تقييديه در حملهاى ماهوى است. وقتى ذات انسان را براى انسان حمل مى كنيم و مى گوييم «الانسان ناطقٌ» يا «حيوانٌ» اگر موضوع ما، كه «انسان» هست، وجود داشته باشد و به عبارت ديگر وجود، حيثيت تقييدى او نشود، چگونه امر غير موجود مى تواند انسان يا ناطق يا حيوان باشد؟ آن چيزى كه «انسان» يا «ناطق» يا «حيوان» است بايد موجود باشد; ولو آن كه در ظرف ذهن وجود يابد. مقصود از حملهاى ماهوى، محمولاتى هستند كه ماهيت يا هست نه با لوازم آن باشند.

متن
وكذا لوازم ذاتها التى هى لوازم الماهيّة كمفهوم الماهيّة(1) العارضة لكلّ ماهيّة والزوجيّة العارضة لماهيّة الأربعة تثبت لها بالوجود لا لذاتها. وبذلك يظهر أنّ لازم الماهيّة بحسب الحقيقة لازم الوجودين الخارجىّ والذهنىّ، كما ذهب إليه الدوانى. وكذا لازم الوجود الذهنىّ، كالنوعيّة للانسان، ولازم الوجود الخارجىّ كالبرودة للثلج، والمحمولات غير اللازمة، كالكتابة للإنسان، كلّ ذلك بالوجود. و بذلك يظهر أنّ الوجود من لوازم الماهيّة الخارجة عن ذاتها.

در حمل لوازم ماهيت بر ماهيت، وجود نيز حيث تقييدى است

ترجمه
همچنين است حمل لازمه هر ماهيتى بر آن ماهيت، مانند حمل مفهوم ماهيت بر جميع ماهيات (الانسان ماهية، البقر ماهية ،الشجر ماهية) و حمل زوجيت بر اربعه. كه اين لوازم براى ماهيات خود به سبب وجود، ثابتند نه به ملاك ذات ماهوى خود. و با بيان فوق آشكار مى شود كه لازمه هر ماهيت در حقيقت، لازمه وجود آن ماهيت است، وجود خارجى يا ذهنى; چنانكه دوانى هم گفته.
و همانطور است لوازم وجود ذهنى ماهيت، مانند نوعيت براى انسان و لوازم وجود خارجى ماهيت، مانند سردى براى يخ و محمولاتى كه غير لازم هستند براى ماهيات مانند كتابت براى انسان. اينها همه و همه براى موضوعات خود ثابت مى شوند، لكن موضوع، مقيد به قيد «موجودٌ» هست.
از آنچه گفته شد چنين بر مى آيد كه وجود (اعم از ذهنى يا خارجى) هميشه همراه ماهيت هست; گرچه خارج از ذات ماهيت به شمار مى رود.

شرح
همه لوازم ماهيت، اعم از آن كه لوازم وجود ذهنى ماهيت باشند، مانند نوعيت براى انسان (زيرا انسان كلى در ذهن، نوع هست و آنچه در خارج هست افراد نوع هستند، نه خود نوع) يا لوازم وجود خارجى ماهيت، مانند برودت و حرارت براى يخ و آتش خارجى (زيرا آتش و يخ ذهنى كه گرما و سرما ندارند) يا لوازم وجود ذهنى و خارجى با هم، مانند زوجيّت براى اربعه (كه در ذهن و خارج زوجيّت، ملازم اربعه است) و نيز محمولات غير لازم، مانند كتابت و علم براى انسان، همه و همه در جايى براى موضوع خود ثابت مى شوند كه موضوع آنها وجود داشته باشد، خواه در خارج يا در ذهن. و بدون وجود موضوع، اين محمولات براى امر معدوم، ثابت نمى شوند.
همينطور وقتى مفهوم ماهيت را بر ماهيتهاى مختلف حمل مى كنيم و مى گوييم «انسان ماهيت است» «بقر ماهيت است» «شجر ماهيت است». تا انسان و بقر و شجر موجود نباشند كه نمى توانند ماهيت باشند; زيرا امر معدوم، ماهيت نيست، همانطور كه هيچ چيز ديگرى هم نيست. پس مفهوم ماهيت از لوازم ماهيتهاى موجوده است. گرچه آنها در ذهن موجود باشند.
و از اينجا نكته ديگرى آشكار مى شود و آن اينكه وجود، از لوازم ماهيت است. يعنى هر جا ماهيت تحقق داشت، خواه در ذهن يا در خارج، در معيّت وجود و ملازمت با او تحقق پيدا كرده است. پس مى گوييم: وجود از لوازم ماهيت به شمار مى رود; گرچه خارج از حريم ماهيت و بيرون از حدّ آن مى باشد، به اين معنا كه در تعريف هيچ ماهيتى وجود را جزء حدى تعريف نمى آوريم.

متن
وثانياً أنّ الوجود لا يتصف بشىء من أحكام الماهيّة، كالكلّيّة والجزئيّة، وكالجنسيّة والنوعيّة والفصليّة والعرضيّة الخاصّة والعامّة، وكالجوهريّة والكميّة والكيفيّة وسائر المقولات العرضيّة، فانّ هذه جميعاً أحكام طارئة على الماهيّة من جهة صدقها وانطباقها على شىء كصدق الانسان وانطباقه على زيد وعمرو وسائر الافراد، او من جهة اندراج شىء تحتها، كاندراج الأفراد تحت الأنواع والأنواع تحت الأجناس. والوجود الذى هو بذاته الحقيقة العينيّة لا يقبل انطباقاً على شىء ولا اندراجاً تحت شىء ولا صدقاً ولا حملا ولا ما يشابه هذه المعانى. نعم مفهوم الوجود يقبل الصدق والاشتراك، كسائر المفاهيم.

احكام ماهيت به وجود سرايت نمى كند

ترجمه
ثانيا وجود به هيچ يك از احكام ماهيت متصف نمى شود، مانند كليّت و جزئيّت، جنسيّت و فصليّت، عرضيّت خاصه و عامه، جوهريت، كميت، كيفيت و ساير مقولات عرضى. زيرا همه اين احكام از آن جهت بر ماهيت عارض مى شوند كه ماهيت بر فرد يا افراد، صدق و انطباق مى كند، مانند صدق انسان و انطباقش بر زيد و عمرو و ساير افراد (كه ملاك كليّت ماهيت هست). يا از جهت داخل بودن و مندرج شدن مصداقى تحت آن ماهيات، مانند اندراج افراد، تحت انواع خود يا انواع، تحت اجناس خود (وجه اتصاف ماهيت به جوهريّت و كميّت و عرضيّت و ساير مقولات عرضى به ملاك اندراج افراد، تحت ماهيت هست) .
و وجودى كه ذات او عينيت خارجى است، انطباق بر چيزى يا اندراج تحت چيز ديگر را قبول نمى كند و قابل صدق و حمل بر چيز ديگر نيست، و نه عناوين ديگرى از اين قبيل را قبول مى نمايد. آرى، مفهوم وجود، همچون ساير مفاهيم، قبول صدق و اشتراك با افراد را مى كند.

شرح
مقدمةً بايد بدانيم كه وجود، يك حقيقتى است عينى و خارجى و صاحب آثار ويژه، و هرگز از ذات خود منفك و جدا نمى شود. پس، ظرف تحقق آن خارج است و هرگز به حقيقت خارجى خود در ذهن حلول نمى كند. اما ماهيت همانطور كه در ظرف خارج يافت مى شود در وعاء ذهن نيز موجود مى گردد. و به ملاك حضورش در ذهن به احكامى متصف مى گردد كه وجود (به دليل عدم حلولش در ذهن) به آن احكام متصف نمى شود، مانند كليّت; زيرا ماهيت به اعتبار صدقش بر افراد كثيره به كليت، متصف مى گردد، همانطور كه به اعتبار صدقش بر فرد و احد به جزئيّت موصوف مى شود. و نيز ماهيت به لحاظ اشتراكش در انواع مختلف، به جنسيت و به لحاظ اختصاصش به نوع خاصى، به فصليت متصف مى گردد. همچنين است اتصاف ماهيت به عرضيّت عامّه (مانند مشى براى حيوان) و عرضيت خاصّه (مانند ضحك براى انسان) كه به ملاك حضور ماهيت در ذهن و صدق و انطباقش بر افراد، به اين عناوين موصوف مى گردد.
اما اتصاف ماهيت به جوهريت يا عرضيت يا كميت و كيفيت به ملاك حضور ماهيت در ذهن و صدق و انطباقش بر افراد نيست; زيرا فرد خارجى جوهر هم جوهر است و فرد خارجى عرض هم عرض است. براى اتصاف ماهيت به جوهريت يا عرضيت، صدق و انطباق مفهوم ماهيت جوهرى يا عرضى بر افرادش، شرط نيست. لذا علاّمه فقيد ـ ره ـ ملاك ديگرى را عنوان مى فرمايند و آن عبارت است از اندراج فرد، تحت ماهيت كلى جوهر يا عرض يا غير آن.
توضيح آنكه وقتى يك فرد در خارج، از مصاديق جوهر يا عرض به شمار آمد طبعاً آن فرد، تحت نوع جوهرى يا عرضى قرار خواهد گرفت. يا نوع خاصى مانند كيف مسموع يا مبصر، تحت جنس كيف مطلق قرار خواهد گرفت. در اين صورت، اتصاف آن ماهيت خارجى به جوهريت يا عرضيت يا كيفيت و كميت، مشروط به حضور آن ماهيت در ذهن و صدق و انطباقش بر خارج نخواهد بود. و آن ماهيت گرچه در خارج به عنوان يك فرد، موجود باشد، ولى چون مندرج تحت ماهيت جوهر يا عرض است، آن فرد را صالح براى اتصافش به عنوان جوهريت يا عرضيت خواهد كرد.

متن
ومن هنا يظهر أنّ الوجود يساوق الشخصيّة(2).

وجود، برابر است با شخصيت<.

ترجمه
و از بيانات فوق (كه وجود قابل صدق و انطباق بر ديگرى نيست) آشكار مى شود كه وجود مساوى با تشخص است.

شرح
كلمه وجود و شخصيت مفهوماً متغاير و مصداقاً واحدهستند; زيرا معناى شخصيت عبارت است از تعيّن و امتناع انطباق بر فرد ديگر. و معناى وجود غير از معناى تشخّص است.
و امّا اين دو مصداقاً واحدند; زيرا اگر مصداقاً يكى نبودند و تشخص عارض بر وجود نبود، پس بايد تشخص عارض بر ماهيت باشد و قبل از عروض بايد وجود، كلى باشد و به واسطه تشخص، جزئى گردد. حال آنكه گفتيم وجود به كليّت و جزئيّت متصف نمى گردد و اين دو خاصّه مفهوم ذهنى است، نه حقيقت خارجى.

متن
ومن هنا يظهر أيضاً انّ الوجود لا مثل له، لأنّ مثل الشىء ما يشاركه فى الماهيّة النوعيّة ولا ماهيّة نوعيّة للوجود.

وجود، مثل ندارد

ترجمه
و نيز از مطالب فوق، آشكار مى شود كه وجود، مثل هم ندارد; زيرا مماثلت يك فرد با فرد ديگر عبارت است از مشاركت آن دو در يك ماهيت نوعى; و وجود، ماهيّت نوعى ندارد.

شرح
بيان شد كه در حريم وجود، كليّت و جزئيّت راه ندارد. وقتى چنين بود مماثلت دو فرد از وجود معنا نخواهد داشت; زيرا مماثلت عبارت است از مشاركت دو فرد در يك ماهيت كلى. و چون وجود، ماهيت كلى ندارد پس مشاركت دو فرد در آن هم معنا نخواهد داشت، طبعاً مماثلت در افراد وجود هم معنا نخواهد داد.

متن
ويظهر ايضاً انّ الوجود لا ضد له، لأنّ الضدّين ـ كما سيأتى ـ أمران وجوديّان متعاقبان على موضوع واحد داخلان تحت جنس قريب بينهما غاية الخلاف، والوجود لا موضوع له ولا جنس له ولا له خلاف مع شىء.

وجود، ضد ندارد

ترجمه
از گذشته روشن مى شود كه براى وجود، ضد هم فرض نمى شود. چون ضدان عبارتند از دو امر وجودى كه تعاقب بر موضوع واحد پيدا كرده، داخل در جنس قريب هستند، و بين آن دو نهايت مخالفت و معاندت حاكم است. حال آنكه نه براى وجود، موضوع يافت مى شود، و نه او جنس دارد، و نه معاندت با چيزى.


پى‏نوشتها:

1. مفهوم ماهيت را از ماهيتهاى مختلفى چون انسان، بقر، شجر، زمين، آسمان انتزاع مى كنيم و بر آنها حمل مى نماييم. همانطور كه امكان را از موارد فوق انتزاع كرده، و بر آنها حمل مى نماييم و مى گوييم انسان ممكن است، بقر، شجر، زمين و آسمان ممكنند. و در اصطلاح آن را خارج محمول يا محمول من صميمه مى ناميم. و به ديگر اصطلاح منطقى آن را ذاتى باب برهان و عرضى باب ايساغوجى نام مى گذرايم.
مفهوم ماهيت از معقولات ثانيه فلسفى به شمار مى رود و در حدّ هيچ ماهيتى مأخوذ نيست. لذا حمل آن بر ماهيات فوق از باب حمل عرضى است نه ذاتى (مقصود از عرضى، عرضى باب ايساغوجى است، كه عبارت باشد از مفهومى كه از حاق ذات يك موجود انتزاع مى كنيم و بر او حمل مى كنيم. و مقصود از ذاتى، جنس و فصل است. مفهوم ماهيت، جنس يا فصل براى ماهيات نيست، اما از آنها انتزاع شده و ملازم دايمى آنها به شمار مى رود.) مع ذلك حمل آن بر ماهيات فوق به واسطه وجود است. يعنى انسان، بقر و شجرِ موجود، ماهيتند. و اگر وجود نداشته باشند هيچند. و وقتى هيچ بودند، ماهيت هم نيستند.
2. مساوقت از اصطلاحات فلسفى و كلامى است، به معناى مساوى بودن دو مفهوم يا اختلاف آن دو، با تساوى مصداقى آنان، مانند ما نحن فيه.