فروغ حكمت

على اكبر دهقانى

- ۱۹ -


شرح
اولين نكته اى كه از مطالب گذشته روشن مى شود اين است كه ماهيات ذهنى زير پوشش مقوله اى كه در خارج، زير پوشش آن بودند، در نمى آيند. برخوردارى آنها از مقوله اى كه در خارج، داخل در تحت اويند، صرفاً در حد مفهوم مقوله بوده و از آن تجاوز نمى كند. مثلا وقتى ماهيت انسان را تصوّر مى كنيم و براى او اجزاى حدى مى آوريم و مى گوييم: «انسان عبارت است از جوهر و جسم نامى و حساس و متحرك بالاراده و ناطق» ماهيت انسان در ذهن حقيقتةً يك فرد از افراد جوهر نيست; زيرا جوهر آن است كه وقتى درخارج (خارج از ذهن) يافت شد «لافى موضوع» يافت شود; ماهيت ذهنى كه بيرون از ذهن نيست تا مصداق و فرد جوهر باشد. همچنين ماهيت انسان در ذهن را متصف مى كنيم به اينكه جسم نامى است; يعنى مفهوم جسميّت و نموّ را دارد، نه اينكه ماهيت انسان در ذهن هم ابعاد ثلاثه را كه ويژگى جسم است و نموّ را كه ويژگى نباتات است، داشته باشد. همچنين وقتى مى گوييم: جزء ماهيت انسان، تحرك بالاراده است; يعنى مفهوم حركت را دارد نه خود حركت را. و هكذا بقيّه اجزاى تعريف براى انسان در حد مفاهيم براى او ثابتند، نه حقيقت و مصداق آنها.
داخل بودن يك ماهيت، تحت يك مقوله مشروط به وجود خارجى آن ماهيت است و سپس ترتّب آثار آن ماهيت در ظرف خارج. و چون ماهيات ذهنى، واجد اين دو شرط نيستند ـ يعنى نه موجود در خارجند و نه آثار خارج بر آنها مترتب است ـ لذا در ذهن به طور حقيقى از مصاديق مقوله اى كه در خارج، تحت آن هستند، به شمار نمى آيند.
و اگر عنوان جوهريت را مثلا به ماهيتى كه در خارج، جوهر است بر آن ماهيت ـ كه در ذهن وجود پيدا كرده ـ اطلاق مى كنيم فقط عنوان و مفهوم جوهر را بر آن اطلاق كرده ايم; نه آنكه آن حقيقةً جوهر بوده فردى از افراد جوهر و مصداقى از مصاديقش به شمار رود.
لذا مى گوييم جوهر ذهنى، جوهر است به حمل اولى، نه به حمل شايع. توضيح اينكه حمل اولى حمل مفهوم بر خودش هست. در اين نوع حمل از مرز مفاهيم تجاوز نمى كنيم و كارى به وجود و عدم آنها نداريم. و چون هر مفهومى خودش، خودش هست، مفهوم جوهر در ذهن جوهر است نه چيز ديگر. لذا انسانى كه جوهريت او در ذهن جوهريت مفهومى است نه مصداقى، جوهر است به حمل اولى. اما اگر بخواهى انسان را حقيقتةً جوهر بيابى و برخوردارى او را از جوهريت، نه در حد مفهوم بلكه در حد واقعيت مصداقى بيابى، بايد او را به خارج از ذهن منتقل كنى. و به عبارت ديگر بايد او را به حمل شايع كه حمل مصداقى است (و پاى وجود در ميان است و از مرز حمل مفهومى تجاوز مى كند) ملاحظه كنى و او را در خارج، مصداق جوهر بيابى.
از اينجا اين نكته نيز روشن مى شود كه اگر منطقيون افراد و مصاديق ماهيت را ـ كه ملاك حمل شايع است ـ به دو قسم ذهنى و خارجى تقسيم مى كنند و مى گويند فردى از ماهيتِ جوهر، در ذهن است و فرد ديگرى از آن در خارج، اين تقسيم بر اساس مسامحه صورت گرفته است; والا آنچه از ماهيت در ذهن موجود مى شود، فرد و مصداق واقعى ماهيت جوهرى نيست و آثار ماهيت جوهرى بر آن مترتب نمى گردد. و اين امر به جهت سهولت در تقسيم و تعليم صورت گرفته است; وگرنه فردِ مقوله صرفاً در خارج، موجود مى شود نه در ذهن.
* قوله: والا فلو كان مجرد انطباق مفهوم المقوله على شىء كافيا فى اندارجه الخ; يعنى اگر صِرف اطلاق مفهوم جوهر بر انسان مثلا او را داخل در مقوله جوهر كند انطباق مفهوم مقوله بر مقوله به حمل اولى (المقوله مقولةٌ) به طريق اَولى بايد مفهوم مقوله را داخل در مقوله كند و اين مفهوم يكى از مصاديق مقولات باشد. در حالى كه چنين نيست.
ـ قوله: ونعنى بها الكمالات الاوليه و الثانويه...;(1) مراد از كمالات اوليه فصول و مراد از كمالات ثانويه اعراضى چون علم و قدرت ـ كه اكتسابى هستند و كمال انسان محسوب مى شوند ـ مى باشد. بنابراين، ضمير در «نعنى بها» به آثار بر مى گردد; حال يا آن آثار ذات جوهرى هستند، مانند فصول يا ذات عرضى، مانند اعراض.

متن
ويندفع بما مرّ اشكال أوردوه على القول بالوجود الذهنّى، وهو أنّ الذاتيّات منحفظة على القول بالوجود الذهنّى، فاذا تعقلنا الجوهر كان جوهراً نظراً إلى انحفاظ الذاتيّات، وهو بعينه عَرَض، لقيامه بالنفس قيام العرض بموضوعه، فكان جوهراً وعرضاً بعينه. واستحالته ظاهرة.

اشكال اجتماع جوهر و عرض

ترجمه
به آنچه گذشت مندفع مى شود اشكالى را كه بر نظريّه وجود ذهنى كرده اند. و آن اين است كه بنا بر قول به وجود ذهنى، ذاتيات يك ماهيت در ذهن، محفوظ مى ماند. وقتى جوهر را تعقل كنيم با توجه به محفوظ بودن ذاتيات او، جوهريت او هم بايد محفوظ بماند. در حالى كه اين جوهر با حفظ جوهر بودن، به دليل قيامش به نَفْس، عرَض هم هست; مانند قيام هر عرضى به موضوعش. نتيجه آنكه او در عين جوهريت، عرَض هم خواهد بود و محال بودن آن بديهى است.

شرح
مستشكل مى گويد: قائلين به وجود ذهنى مى گويند ماهيت خارجى بدون هيچ گونه تغييرى در ذات و ذاتياتش وارد ذهن مى شود. لذا اگر در خارج، جوهر است به هنگام ورودش به ذهن هم بايد جوهريتش محفوظ بماند. فى المثل، اگر انسان را كه يك ماهيت جوهرى است تصور كرديم به حكم آنكه در خارج، جوهر است در ذهن هم جوهر خواهد ماند. از سوى ديگر با توجه به اينكه وجودِ ماهيت در ذهن، علم آدمى است و علم عالم، قائم به نفس اوست (همچون ساير أعراض كه قائم به موضوعات خود هستند) عرَضَ خواهد بود. در اينجا لازم خواهد آمد كه ماهيت واحدة هم جوهر باشد و هم عرَض. و اين محال است; زيرا اجتماع دو مقوله متباين در يك ماهيت، امر نا معقولى است و موجب مى شود كه جوهر كه ماهيت مستقل و عرَض كه ماهيت غير مستقل است با هم اجتماع كنند. و در نتيجه، وصف استقلال و عدم آن در يك ماهيت، جمع گردند. اجتماع وصف استقلال و عدم آن در ماهيت واحده اجتماع متناقضين مى باشد. اين همان اشكالى است كه حكيم سبزوارى در شعر خود آورده است: «فجوهرٌ مع عَرَض كيف اجتمع».

متن
وجه الاندفاع أنّ المستحيل كون شىء واحد جوهراً وعرضاً معاً بالحمل الشائع، والجوهر المعقول جوهر بالحمل الأوّلىّ وعرض بالحمل الشائع، فلا استحالة.

پاسخ اشكال

ترجمه
آنچه محال است آن است كه شىء واحد به حمل شايع، هم جوهر باشد هم عرض. اما جوهر ذهنى به حمل اولى، جوهر است و به حمل شايع، عرض. پس محالى پيش نخواهد آمد.

شرح
مسأله اختلاف حمل اولى و حمل شايع مسأله اى است كه گره گشاى بسيارى ازمشكلات فلسفى است. قبل از صدرالمتألهين شروط لازم در تناقض را هشت وحدت مى دانستند، ولى صدرالمتألهين علاوه بر وَحَدات ثمانيه وحدت حمل را هم به آنها افزود. يعنى اگر در جايى تناقض بخواهد، تحقق پيدا كند علاوه بر وحدات ثمانيه بايد وحدت حمل هم موجود باشد. بدين معنا كه اگر يكى از دو نقيض به حمل اولى و ديگرى به حمل شايع موجود بود، تناقض محقق نخواهد شد. فى المثل، در ما نحن فيه جوهرِ معقول و متصوّر، در ذهن مانند انسان، به حمل اولى، جوهر خواهد بود و به حمل شايع، عَرَض. پس به دليل دوگانگى حمل، اجتماع مقولتَين در ماهيت واحده پيش نخواهد آمد.
توضيح اين كه: در حمل اولى همانطور كه گفتيم حمل مفهوم بر مفهوم است (اتحاد دو مفهوم) و عنايتى به وجود و عدم آن مفهوم نيست. در اين حمل فقط مى خواهيم محمول را عين موضوع از نظر معنا و مفهوم بدانيم و انفكاك آن دو را محال، مانند «الانسان انسان» و «الجوهر جوهر». بديهى است كه وقتى ماهيت جوهر ذهنى را ـ كه بهره آن از جوهريّت در نام و اسم است و نه بيشتر ـ تصور كرديم، خوب به حمل اولى ـ كه حمل مفهوم بر مفهوم است و بنابراين حمل، هر چيزى خودش، خودش هست نه غير آن ـ جوهر ذهنى هم جوهر است نه غير آن.
اما به حمل شايع كه عبارت باشد از اتحاد دو مفهوم متغاير در مرتبه وجود آن جوهر معقول، چون قائم به نفس و به عنوان عرَض موجود است، عرض خواهد بود. پس مى توانيم بگوييم «الجوهر الذهنى عرضٌ». و اين جمله، حمل شايع است; يعنى دو مفهوم متغاير را در مقام وجود، متحد كرده است. موضوع و محمولى كه هر كدام معناى خاص به خود را دارند با هم وجوداً يكى شده اند.
بر اساس توضيحات فوق اگر يك ماهيت به اعتبار يكى از دو حمل، جوهر و به اعتبار حمل ديگر، عرَض شد، محالى رخ نخواهد داد. و با اين جواب (دوگانگى حمل) ساير اشكالاتى را كه متعاقباً مطرح مى كند دفع خواهند كرد.

متن
وإشكال ثان، وهو أنّ لازم القول بالوجود الذهنىّ أن يكون الجوهر المعقول جوهراً نظراً إلى انحفاظ الذاتيّات، والعلم عندهم من الكيفيّات النفسانيّة، فالمعقول من الجوهر مندرج تحت مقولة الجوهر وتحت مقولة الكيف. وهو محال، لأدائه إلى تناقض الذات لكون المقولات متباينة بتمام الذات. وكذا إذا تعقلنا الكمّ ـ مثلا ـ كانت الصورة المعقولة مندرجة تحت مقولتى الكمّ والكيف معاً، وهو محال. وكذا إذا تعقلنا الكيف المبصر ـ مثلا ـ كان مندرجاً تحت نوعين من مقولة الكيف وهما الكيف المحسوس والكيف النفسانىّ.
وجه الاندفاع أنّه كيف نفسانىّ بالحمل الشائع، فهو مندرج تحته. وأمّا غيره من المقولات او أنواعها فمحمول عليه بالحمل الأوّلىّ، وليس ذلك من الاندراج فى شىء.

اشكال دوم، اجتماع جوهر و كيف

ترجمه
اشكال دوم اين است كه لازمه قول به وجود ذهنى ماهيات، اين است كه جوهر ذهنى ـ با توجه به محفوظ بودن ذاتيات آن ـ جوهر باشد. از سوى ديگر علم، نزد حكما عبارت است از كيف نفسانى. پس، جوهر ذهنى به حكم آنكه جوهر است از يكسو تحت مقوله جوهر و از سوى ديگر به حكم آنكه علم ماست تحت مقول كيف در خواهد آمد، و اين محال است; زيرا از آن نظر كه مقولات به تمام ذات با يكديگر تباين دارند، منتهى به تناقض در يك ماهيت مى شود.
مثال ديگر، وقتى ما تعقل مى كنيم كَم را مثلا، ماهيت كَمْ به حكم آنكه كم است، تحت مقوله كم و به حكم آنكه علم ماست تحت مقوله كيف درخواهد آمد.
همچنين وقتى ما كيف مبصر را (مانند رنگها) تعقّل مى كنيم به حكم كيف محسوس بودن تحت كيف محسوس و به حكم علم بودن تحت كيف نفسانى درمى آيند.
وجه دفع همه اين اشكالات به اين بيان هست كه كيف نفسانى بودن همه اين مثالها، به حمل شايع است. و اما غير از كيف نفسانى ـ از عناوين و مقولات ديگرى كه اين مثالها به آنها معنون مى شوند ـ به حمل اولى مى باشند. و حمل اولى، آنها را به طور حقيقى مندرج تحت آن مقولات نمى كند.

شرح
اين اشكال و اشكالات تالى با اشكال اول قريب المأخذ مى باشند و پاسخ هم در همه يكى است. در اينجا اشكال اين است كه به حكم محفوظ بودن ذاتيات ماهيات ذهنى در ذهن، ماهيت جوهرى را چون انسان و فرس و بقر تصور كرديم، در ذهن هم جوهريت آنها محفوظ مى ماند. و از سوى ديگر به حكم آن كه وجود ذهنى اين ماهيات، علم ما را تشكيل مى دهند و علم، كيف نفسانى است، اينها مندرج تحت مقوله كيف مى شوند. حال، چگونه ممكن است يك ماهيت هم مندرج تحت جوهر باشد، هم مندرج تحت كيف؟
همچنين اگر «كم» را تصور كرديم از يك سو به حكم محفوظ بودن ذاتيات ماهيت ذهنى، كم است و از سوى ديگر به حكم آن كه علم ما واقع مى شود كيف نفسانى است; اجتماع اين دو نشايد.
همين طور در مثال ديگر، اگر كيف محسوس فى المثل رنگى را تصور كنيم، به حكم محفوظ بودن ذات در ذهن، بايد كيف محسوس بماند و به حكم علم بودنش بايد مندرج تحت كيف نفسانى شود. چگونه ممكن است كه يك ماهيت هم كيف محسوس باشد، هم كيف نفسانى؟ و در واقع يك ماهيت، تحت دو نوع از يك مقوله درآيد.
جواب همه اينها با توجه به تفكيك حمل اولى و شايع به دست مى آيد. كيف نفسانى بودن همه اين معقولات و متصورات به حمل شايع است. يعنى وقتى ما مى گوييم انسانِ معقول كيف نفسانى است يا كمّ ذهنى، كيف نفسانى است يا كيف محسوس در ذهن كيف نفسانى است، در همه اين قضايا محمول به حمل شايع بر موضوع خود حمل مى شود; يعنى ميان موضوع و محمول، تغاير مفهومى بر قرار است، لكن اين دو مفهوم متغاير در مقام وجود، متحد شده اند. به عبارت ديگر، انسان معقول و كم معقول و كيف محسوس، به حكم معقول و عرض بودنشان قائم به نفس بوده كيف نفسانى محسوب مى گردند و در وجود با كيف نفسانى متحد مى گردند. گرچه صرف نظر از اين حمل هر يك از اين موضوعات سه گانه به حمل اولى كه حمل خود بر خود است تحت مقوله خاص به خود مندرج هستند. انسان جوهرى تحت مقوله جوهر و كم تحت مقوله كم، و كيف محسوس تحت نوع خاصى از كيف يعنى كيف محسوس مندرجند.
* قوله: و ليس ذلك من الاندراج فى شىءِ; يعنى اگر به حمل اولى جوهر، جوهر و كم، كم و كيف محسوس، كيف محسوس شد، به طور واقعى اين موضوعات تحت مقولات، واقع نشده اند; زيرا همانطور كه قبلا ذيل «الامر الاول» بيان كرديم بهره ماهيات ذهنى از مقوله ها فقط در حد اسم و نام است و نه بيشتر. اينطور نيست كه به طور واقعى آنها تحت مقوله هايى كه در خارج تحت آنها مندرج هستند، در ذهن هم تحت آنها مندرج باشند. لذا مى گويند اگر به حمل اولى انسان، جوهر نباشد و كم، كم نباشد و كيف، كيف نباشد ـ بلكه به حمل شايع چنين باشند ـ يك ماهيت تحت دو مقوله در آمده است; در حالى كه چنين نيست، بلكه اينها به طور حقيقى تحت يك مقوله كه كيف نفسانى باشد در آمده اند و از مقولات ديگر يك اسم و عنوان به وراثت برده اند.(2)

متن
إشكال ثالث، وهو أنّ لازم القول بالوجود الذهنّى كون النفس حارّة باردة معاً ومربّعاً ومثلّثاً إلى غير ذلك من المتقابلات عند تصوّرها هذه الإشياء، إذ لا نعنى بالحارّ والبارد والمربّع والمثلّث إلاّ ما حصلت له هذه المعانى التى توجد للغير وتنعته.
وجه الاندفاع أنّ الملاك فى كون وجود الشىء لغيره وكونه ناعتاً له هو الحمل الشائع. والذى يوجد فى الذهن من برودة وحرارة ونحوهما هو كذلك بالحمل الأوّلىّ دون الشائع.

اجتماع عناوين متقابل

ترجمه
اشكال سوم، لازمه قول به وجود ذهنى اين است كه نفس انسان، هم گرم باشد هم سرد، هم مربع باشد هم مثلث و غير اينها از عناوين متقابله; زيرا ما از حار و بارد و مربع و مثلّث قصد نمى كنيم مگر چيزى را كه اين مفاهيم (حرارت و بروردت و امثال آن) براى آن حاصل شده است.
وجه دفع اشكال به اين است كه ملاك در وجود چيزى براى چيزى (مانند وجود حرارت و برودت براى آتش و يخ) و نعت قرار گرفتن آن صفات براى آن چيز، حمل شايع است. امّا آنچه در ذهن از قبيل برودت و حرارت و نحو آن دو، يافت مى شود به حمل اولى يافت مى شود، نه حمل شايع.

شرح
مستشكل، وجود مفهوم حار و بارد و مربع و مثلّث و ساير مفاهيم متقابله، مانند مفهوم سفيدى و سياهى و شيرينى و ترشى در نفس را اجتماع متقابلات در موضوع واحد مى داند، كه محال بودن اين اجتماع از واضحات است.
علاّمه فقيد ره در پاسخ مى فرمايند: وجود اين مفاهيم در نفس، به حمل اولى است; يعنى مفهوم اين متقابلات بما أنّه مفهومٌ در نفس، تحقق پيدا كرده است، نه مصداق كه ملاك حمل شايع است (حمل شايع، حمل دو مفهوم متغاير بر مصداق خارجى است و اتحاد آن دو مفهوم در مقام وجود). يعنى فرد و مصداق حار و بارد در نفس، موجود نشده است، تا اجتماع متقابلات شده باشد، بلكه مفاهيم اينها به حمل اولى كه حمل در مقام مفاهيم است در نفس موجود شده است. و اين مانعى ندارد و تحقق مفهوم اينها براى نفس، نفس را موصوف و منعوت به اين معانى نمى سازد.


پى‏نوشتها:

1. مؤلف، كمالات اوّليّة را به صور نوعيّه و كمالات ثانويّه را به اعراض و اوصاف خارج از جسم معنا مى كند. فصل پنجم از مرحله ششم، ص 99، س 3.

2. فرق بين اشكال اول كه جوهر و عرض با هم جمع مى شوند و بين اشكال دوم كه جوهر و كيف نفسانى با هم جمع مى شوند، اين است كه جوهر براى جواهر پنج گانه ـ كه عبارت از ماده و صورت و جسم و نفس و عقل باشند ـ جنس است و مأخوذ از ذات ماهيت است، ولى عرضيّت براى اعراض، مأخوذ از ذات ماهيات عرضيه نيست، بلكه مأخوذ از سنخ وجود و نحوه وجود اعراض است.
به عبارت روشن تر جوهريت براى جواهر، وصف ماهيات جوهرى است، ولى عرضيت براى أعراض تسعه، وصف براى ذات ماهيات عرضيه نيست، بلكه وصف وجود آنهاست و بيان كننده آن است كه وجود اعراض، عارض بر وجود جواهر است. عرض دراينجا مأخوذ از عروض است; يعنى عُروضِ وجود ماهيات عرضى بر وجود جواهر. پس عرضيّتِ اعراض نه گانه، ذاتى ماهيات آنها نيست تا جنس براى آنها محسوب شود. و همين ملاك مى شود تا اعراض در يك عرض جنسى خلاصه نشوند، بر خلاف جواهر كه در يك جوهر جنسى خلاصه مى شوند. اگر مشائين مى گويند مقولات ده تاست يكى جوهر و نه تا عرض، بدان سبب است كه جوهر را جنس جواهر پنج گانه دانسته آنها را در يك جنس خلاصه مى دانند، ولى در اعراض، مطلب چنين نيست. لذا هر يك از اعراض به تنهايى خود يك مقوله مستقل مى شود و جمع مقولات، ده مى گردد.
از اينجا پاسخ به اين سؤال كه فرق بين اشكال اول و دوم چيست، آشكار مى گردد. و نيز وجه دشوارتر بودن اشكال دوم از اول، روشن مى شود. اشكال اوّل اين بود كه جوهر و عرض چگونه با هم جمع مى شوند و به قول حكيم سبزوارى: «فجوهر مع عَرَض كيف اجتمع.» از اين اشكال علاوه بر بيانى كه در متن آمده ـ كه به دو حمل، جوهريت جوهر و عرضيت عرض را درك مى كنيم ـ جواب گفته مى شود كه از آن نظر كه جوهر، ذاتى براى جواهر هست ولى عَرَض، ذاتى اعراض نيست، دفع اشكال اجتماع جوهر و عرض آسان تر است; زيرا جوهر، ماهيت جواهر و عَرَض، وجود اعراض را نشان مى دهند. در واقع اين دو، عنوان و نشانه دو چيز هستند: يكى ماهيت جواهر و ديگرى وجود اعراض. پس مى توان گفت تقابل اين دو در يك موضوع نيست، جوهر و صف نفس ماهيت و عَرَض وصف وجود ماهيت است; نه نفس ماهيت. بنابراين، اشكال را با بيان فوق نيز مى توان حل كرد.
ولى اين جواب در حل اشكال دوم به كار نمى آيد; زيرا اشكال دوم، جمع بين جوهر و كيف است. دراينجا همانطور كه جوهر، جنس ماهيت جوهرى واقع شده كيف هم جنس ماهيت خود واقع شده است; يعنى هر دو مقوله، جنس براى انواع خود هستند. لذا دفع اين اشكال با بيان فوق، ميسور نيست و اين سؤال به جاى خود باقى است كه جنس يك ماهيت چگونه مى تواند هم جوهر باشد و هم كيف. دفع اين اشكال و ساير اشكالات به همان اختلاف دو حمل است.