فروغ حكمت

على اكبر دهقانى

- ۴۴ -


نظر سوم اينكه نفسِ حادث، جسمانية الحدوث و روحانية البقاء است; يعنى نفس در حدوث خود محتاج به بدن است اما در بقايش نيازى به بدن ندارد. اين مذهب صدرالمتألهين و اتباع اوست.
پس از توضيح فوق مى گوييم آنچه درباره نفس گفتيم ـ كه سه اعتبار دارد: يكى اعتبار فصليت كه بدين لحاظ ماهيت ندارد تا مندرج تحت ماهيت جنس شود و ديگرى اعتبار صورت بشرط لا بودن كه بدين لحاظ حمل اولى بين او و جنس برقرار نمى گردد تا صورت، مندرج تحت جنس گردد و سومى از حيث جامعيت و تماميت صورت، نسبت به نوع كه ملاك اطلاق جوهر بر نفس مى گردد ـ اينها همه و همه با توجه به قبول نظر دوم است كه درباره نفس ابراز شد. يعنى در حدوث خود روحانية الحدوث و البقاء باشد; زيرا وقتى نفس در حدوث خود به ماده وابسته نبود و ذات مستقل از ماده داشت هر سه لحاظ يعنى لحاظ فصليت و صورت بودن و تمام نوع بودن در او جارى مى شود.
اما بنابر قولى كه قائل بود كه نفس جسمانية الحدوث است، در نفس حين الحدوث يك اعتبار بيشتر جارى نيست، كه همان اعتبار فصليّت او باشد; چونكه نفس وجودش حين الحدوث للماده است و چون حادث به حدوث بدن است وجود لنفسه ندارد. پس استقلالى كه منشاء انتزاع ماهيت باشد ندارد. اما پس از بدو حدوث، ذاتاً مجرد مى گردد و فقط فعلا مادى است، كه پس از مفارقت از بدن در مقام فعل هم ديگر مادى نيست. نفس در اين حال گرچه مستقل و منشاء انتزاع ماهيت هست لكن صورت است و ديگر فصل نيست تا نقضى بر قاعده وارد شود.
پس، بنابر قول سوم در بدو حدوث فقط اعتبار فصليت در او جارى است. ولى بعدالحدوث گرچه هر دو اعتبار در او جارى است ولى به اعتبار فصليت، ماهيت ندارد تا تحت جنس، مندرج شود. و به اعتبار صورت بودن گرچه ماهيت دارد اما چون صورت بشرط لا هست قابل حمل اولى نيست. و به اعتبار سوم يعنى تمام نوع بودن گرچه اطلاق جوهر بر نفس، اطلاق حقيقى است اما بر اطلاق جوهر بر نفس به عنوان فصل نوع (اعتبار اول) اطلاق خارج لازم مى باشد. به اين معنا به صراحت در ص 93 اشاره مى كند، بقوله: «على انّك قد عرفت انّ الصورة الجوهريه ليست مندرجة تحت مقولة الجوهر، وان صدق عليها الجوهر، صدق الخارج اللازم.»(1)

به سؤالات زير پاسخ دهيد.

1 ـ فصل منطقى و فصل اشتقاقى را تعريف كنيد.
2 ـ مقصود از جمله (آنچه در اجناس و فصولِ ديگرِ ماهيت، به نحو ابهام مى آيند در فصل اخير به نحو تحصيل مى آيد) چيست؟
3 ـ مقصود از اينكه مى گوييم: نوعيت نوع به فصل اخير اوست، گرچه بعض اجناس او تبديل شوند، چيست؟
4 ـ چرا فصول جواهر، جواهر نيستند؟ دليل آن را بيان كنيد.
5 ـ چرا صورت جسميّه در عين آنكه اطلاق جوهر بر آن مى شود جوهر نيست؟ اطلاق جوهر بر نفس به چه ملاكى است؟
6 ـ آيا تقسيم جوهر به پنج قسم، يك تقسيم حقيقى است يا تسامحى، چرا؟
7 ـ دو اعتبارى را كه براى نفس مجرده است بيان نموده، روشن كنيد كه به كدام اعتبار، جوهر بر آن اطلاق مى شود؟

الفصل السابع - فى بعض احكام النوع

متن
النوع هو الماهيّة التامّة التى لها فى الوجود آثار خاصّة وينقسم إلى ما لا يتوقف فى ترتب آثاره عليه إلاّ على الوجود الخارجى الذى يشخصه فرداً، كالانسان ـ مثلا ـ ويسمىّ النوع الحقيقى، وإلى ما يتوقف فى ترتب آثاره عليه على لحوق فصل او فصول به فيكون جنساً بالنسبة الى انواع دونه وإن كان نوعاً بالنظر إلى تمام ماهيته كالانواع العالية والمتوسطة، كالجسم الذى هو نوع من الجوهر عال. ثمّ هو جنس للانواع النباتية والجماديّة والحيوان الذى هو نوع متوسط من الجوهر وجنس للانسان سائر الأنواع الحيوانيّة ويسمّى النوع الاضافى.

تعريف و تقسيم نوع

ترجمه
نوع، ماهيت تامّى است كه براى او در وجود، آثار خاصى است. و او تقسيم مى شود به نوعى كه ترتب اثر بر او متوقف نيست مگر بر وجود خارجى، وجودى كه به او تشخص فردى ببخشد مانند انسان، واين نوع حقيقى ناميده مى شود.
و به نوعى كه متوقف است در ترتّب آثار بر او به ملحق شدن فصل يا فصولى بر او. پس او نسبت به انواعى كه تحت او هستند جنس محسوب مى شود، گرچه نسبت به ماهيت تمام خود، نوع مى باشد مانند انواع عاليه و متوسطة. چون جسم كه نوع عالى از جوهر مى باشد، در عين حال جنس براى انواع نباتى و جمادى مى باشد. و حيوانى كه نوع متوسط از جوهر هست و جنس براى انسان و ساير انواع حيوانى مى باشد. و اين نوع اضافى ناميده مى شود.

شرح
نوع، به نوع اخير و نوع غير اخير تقسيم مى شود. نوع اخير در ترتب آثار به چيزى جز وجود خارجى نيازمند نيست، مانند انسان كه اگر بخواهد منشاء اثر باشد. بايد وجود خارجى داشته باشد. اما نوع عالى يا متوسط در ترتب اثر، محتاج به ملحق شدن فصل يا فصولى است، مثلا جسم كه خود نوعى از جواهر است اگر بخواهد منشأ ترتب اثر باشد بايد فصلى مانند نفس نباتى به او ضميمه شود تا بشود شجر، و يا صورت حيوانى به او ملحق شود تا بشود جسم حيوانى. گرچه جسم از آن جهت كه يك ماهيت تام هست خود نوع عالى از جوهر مى باشد و آثار ذهنى نوع را دارد، اما در ترتب آثار خارجى محتاج به لحوق فصل مى باشد. لذا قبل از لحوق فصل نسبت به انواع مادون مانند نبات و حيوان، جنس به شمار مى رود. همچنين حيوان كه خود نوع متوسط از جوهر است نسبت به انواع مادون جنس است و در ترتب اثر خارجى محتاج به لحوق فصل مانند ناطق يا غير آن مى باشد.
* قوله: لحوق فصل او فصول به; لحوق فصل نسبت به جنس قريب مانند ناطق نسبت به حيوان، لحوق فصول نسبت به اجناس بعيد و متوسط مانند فصل نباتى و حيوانى و انسانى نسبت به جوهر كه جنس متوسط است و جسم كه جنس بعيد است. قسم اول از نوع را نوع حقيقى و قسم دوم را نوع اضافى مى نامند.

متن
ثمّ إنّ الماهيّة النوعيّة توجد أجزاؤها فى الخارج بوجود واحد هو وجود النوع، لأنّ الحمل بين كلّ منها وبين النوع حملٌ أوّلىٌّ، والنوع موجود بوجود واحد، وأمّا فى الذهن فبينها تغاير بالإبهام والتحصّل، ولذلك كان كلّ من الجنس والفصل عرضيّاً للآخر ـ كما تقدّم.
ومن هنا ما ذكروا أنّه لابدّ فى المركّبات الحقيقيّة ـ وهى الأنواع المادّيّة ـ أن يكون بين أجزاءها فقر وحاجة من بعضها إلى بعض حتّى ترتبط وتتّحد حقيقة واحدة، وقد عدّوا المسألة ضروريّة.

اجزاى ماهيت در خارج چگونه موجودند

ترجمه
اجزاى ماهيت نوعيه در خارج به وجود واحد كه همان وجود نوع باشد يافت مى شوند; چون كه حمل بين هر يك از اجزاء و بين نوع، حمل اولى است و نوع هم به وجود واحد، موجود است.
اما در ذهن بين اجزاء، تغاير به ابهام و تحصّل حاصل است. و از اين جهت هر يك از جنس و فصل، عارض بر ديگرى است، همانطور كه قبلا گذشت.
و از اينجاست (يعنى چون اجزاء به وجود واحد، موجودند) كه گفته اند كه در مركبّات حقيقى ـ كه همان انواع مادى است ـ لازم است كه بين اجزاء فقر و حاجت باشد، تا اينكه به يكديگر مرتبط باشند و حقيقت واحدى را به وجود آورند. و اين مسأله را از بديهيات شمرده اند.

شرح
در باب وجود اجزاء، چهار قول وجود دارد:
1 ـ اجزاى ماهيت گرچه ذهناً هم از نظر ماهيت و هم از نظر وجود متعددند، اما در خارج ماهّيتاً واحدند; يعنى تعدد اجزايى در خارج ندارند.
2 ـ اجزاى ماهيت همانطور كه در ذهن از نظر ماهيت و وجود متعددند در خارج هم ماهيتاً و وجوداً متعددند. قائل به اين قول، شيخ اشراق است. بنابراين قول، بين اجزاى مركب هيچ حملى حتى شايع، صورت نمى گيرد، كه اين قول، قول سخيفى است.
3 ـ اجزاى ماهيت همانطور كه در ذهن ماهيتاً متعددند در خارج هم از نظر ماهيت متعددند، گرچه وجوداً واحدند. اين قول، مرضى حكيم سبزوارى است.(2) بنابر اين قول، حمل شايع بين اجزاى ماهيت واقع مى شود.
4 ـ اجزاى ماهيت گرچه در ذهن ماهيتاً و وجوداً متعددند، ولى در خارج هيچ چيز به جز وجود، موجود نيست. و به قول حكيم سبزوارى «فلا مقام ذات للاجزاء فى العين وراء الوجود فضلا عن بساطة الذات او تركيبها».
مرحوم آملى در دُرَر مى فرمايند: اين قول از صدرالمتألهين است. بنابر اين قول در خارج، از تحقق بالعرض براى ماهيت نيز قطع نظر مى شود.
اكنون با توضيحات فوق مى گوييم كه: مؤلف فقيد (ره) از ميان اقوال فوق، قول سوم را مى پسندند، كه اجزاى ماهيت در خارج، موجود به وجود واحدند; يعنى همانطور كه اجزاء در ذهن تعدد دارند در خارج هم تعدد دارند، نه به وجودهاى جداگانه، بلكه به وجود واحد.
و وجود واحد به لحاظ اعتبارات مختلفى كه بر آن عارض مى شود مى تواند منشأ مفاهيم گوناگون باشد. دليلى را كه مؤلف بر مدعا مى آورند اين است كه حمل بين اجزاء و نوع مانند «الانسان حيوان» يا «الانسان ناطق» حمل اولى است. وقتى دو مفهوم از نظر معنا با يكديگر متحدند به طريق اولى از نظر وجود با هم يكى خواهند بود. و چون نوع به وجود واحد، وجود است مفاهيمى چون جنس و فصل هم كه متحد بااويند به وجود واحد، موجودند. لكن در ذهن بين اجزاء، تغاير وجود دارد و جنس و فصل ذهناً بر يكديگر عارض مى شوند.
و از آن رهگذر كه اجزاء در خارج به وجود واحد، موجودند، ناگزير بايد بين اجزاء نيازمندى به يكديگر وجود داشته باشد، تا از آميختگى آنها يك حقيقت واحد به وجود آيد. اگر بين اجزاء نيازمندى به يكديگر نباشد مانند سنگى كه در جنب انسان است از آن دو، واحدِ حقيقى به وجود نخواهد آمد. اين مسأله را ازبديهيات شمرده اند.

متن
ويمتاز المركّب الحقيقىّ من غيره بالوحدة الحقيقيّة. وذلك بأن يحصل من تألّف الأجزاء أمرٌ آخر وراءَها له أثر جديد خاصّ وراءَ آثار الأجزاء، لا مثل المركّبات الإعتباريّة التى لا أثر لها وراء آثار الأجزاء، كالعسكر المركّب من أفراد، والبيت المركّب من اللبن والجصّ وغيرهما.
ومن هنا يترجّح القول بأنّ التركيب بين المادّة والصورة تركيب إتحادىّ لا إنضمامىّ ـ كما سيأتى إن شاء الله.

فرق مركب حقيقى و غير حقيقى

ترجمه
مركب حقيقى از غير آن به وحدت حقيقية ممتاز مى گردد. وحدت حقيقى آن است كه از تأليف اجزاء، پديده جديدى وراى اجزاء حاصل گردد، كه براى آن آثارى وراى آثار اجزاء باشد. نه مانند مركبات اعتبارى كه براى آن اثرى وراى آثار اجزاء نيست، همچون لشكرى كه از افراد تركيب شود، و خانه اى كه مركب از خشت و گچ و غير اينها باشد.
و از اين رهگذر است (يعنى از ناحيه وحدت حقيقى و اينكه اجزاء به وجود واحد، موجودند) اعتقاد به اينكه تركيب بين ماده و صورت تركيب اتحادى است نه انضمامى، آنطور كه بزودى خواهد آمد.

شرح
مركب به مركب حقيقى و اعتبارى تقسيم مى شود. مركب حقيقى آن است كه براى آن وراى آثارِ اجزاء به صورت منفرد آثار خاص به خود باشد، مانند آب كه مركب از اكسيژن و هيدروژن است و آثار آن غير از آثار اجزاى آن است. يا مانند ياقوت كه مفرّح قلب است و اثر آن غير از اثر اجزاى به وجود آورنده آن است.
اما مركب اعتبارى، آثار وى چيزى غير از آثار اجزاء نيست. مثال مى زنند به يك لشگر كه حسب الفرض صد نفر عضو دارد و هر نفر فى المثل مى تواند با يك نفر بجنگد. پس صد، نفر مى توانند با صد نفر بجنگند. پس، اثر مركب چيزى غير از اثر آحاد مركب نيست. يا مانند خانه اى كه از آجر و گچ و آهن تشكيل شده است، آثار مجموع آن چيزى غير از آثار افراد نيست. همانطور كه گچ به تنهايى ابزار چسباندن هست، در مجموعه ساختمان هم كه قرار مى گيرد همين اثر را دارد. و آجر هم همانطور كه منفرداً شىء سختى است و تحمل فشار را دارد در مجموع ساختمان هم همينطور است. مابقى اجزاء هم همينطورند. بنابراين از اجتماع اينها اثر جديدى كه قبلا نبوده است، به وجود نمى آيد.
و از اين رهگذر كه در مركب حقيقى، وحدت حقيقى وجود دارد و اجزاء به وجود واحد موجودند، قول به اينكه تركيب بين ماده و صورت (كه از آن مركب حقيقى به وجود مى آيد) تركيب اتحادى است نه انضمامى، رجحان مى يابد; زيرا در جايى كه اجزاء با يكديگر وحدت واقعى پيدا مى كنند و موجود به وجود واحد مى گردند سخن از انضمام وجودى به وجود ديگر معنا ندارد. بله، اگر اجزاء هر كدام وجود جداگانه داشته باشند و در كنار هم بنشينند و وحدت حقيقى حاصل نشود، وجود اجزاء به يكديگر ضميمه مى گردد و قول به تركيب انضمامى رجحان مى يابد.

متن
ثمّ إنّ الماهيّات النوعيّة منها ما هو كثير الافراد، كالأنواع التى لها تعلّق مّا بالمادّة، كالعنصر وكالإنسان. ومنها ما هو منحصر فى فرد، كالنوع المجرّد عن المادّة ذاتاً وفعلا وهو العقل. وذلك أنّ الكثرة إمّا أن تكون تمام ذات الماهيّة النوعيّة أو بعضها أو خارجة منها لازمة أو مفارقة. وعلى التقادير الثلاثة الاُوَل يمتنع أن يتحقّق لها فرد، إذ كلّ ما فرض فرداً لها وجب كونه كثيراً، وكلّ كثير مؤلّف من آحاد، وكلّ واحد مفروض يجب أن يكون كثيراً، وكلّ كثير فإنّه مؤلّف من آحاد وهكذا، فيذهب الأمر إلى غير النهاية، ولا ينتهى إلى واحد، فلا يتحقّق الواحد، فلا يتحقّق لها فرد، وقد فرض كثير الأفراد، هذا خلف. وعلى التقدير الرابع، كانت الكثرة بعَرَض مفارق يعرض النوع تتحقّق بانضمامه إليه وعدم انضمامه الكثرة، وكلّ عرض مفارق يتوقف عروضه على سبق إمكان حامله المادّة، فيكون النوع مادّياً بالضرورة، فكلّ نوع كثير الأفراد فهو مادّىّ، وينعكس بعكسِ النقيض إلى أنّ كلّ نوع مجرّد فهو منحصر فى فرد، وهو المطلوب.

چرا برخى ماهيات كثير الافرادند؟

ترجمه
برخى از ماهيات نوعيه افراد كثير دارند، مانند انواعى كه تعلق به ماده دارند،مثلا عنصر و انسان. برخى ديگر نوعشان منحصر در فرد است، مانند نوعى كه ذاتاً و فعلا از مادّه مجرد است، همچون عقل.
اين (كه برخى از ماهيات، كثير الافراد هستند) بدان جهت است كه كثرت يا تمام ذات ماهيت نوعى است يا بعض آن، يا خارج لازم است يا خارج مفارق. بنابر سه تقدير اول ممتنع است كه براى ماهيت، فردى محقق شود; زيرا هرچه فرد ماهيت فرض شود واجب است كه كثير باشد. و هر كثيرى تأليف از آحاد مى يابد. و هر واحد فرضى واجب است كه كثير باشد. و هر كثيرى از آحاد تأليف مى يابد. و هكذا، مطلب تا بى نهايت به پيش مى رود و به واحد منتهى نمى شود. پس، واحد محقق نخواهد بود. طبعاً فرد، محقق نخواهد بود. در حالى كه ما او را كثير الافراد فرض كرديم و اين خلاف فرض است.
اما بنابر تقدير چهارم، حصول كثرت به سبب عرض مفارقى كه عارض بر نوع مى شود و با انضمام يا عدم انضمام او كثرت حاصل مى شود، مى باشد. و هر عرض مفارقى عروضش متوقف بر سبق امكان ـ كه حامل او ماده است ـ مى باشد. پس، نوع بالضرورة مادى است. پس هر نوع كثير الافرادى مادى است. و اين مطلب به عكس نقيض به اينكه هر نوع مجردى منحصر در فرد هست منعكس مى گردد. و اين همان مطلوب ماست.

شرح
همانطور كه گفته شد پاره اى از ماهيات، كثير الافراد هستند، مانند انسان و عنصر. در طبيعيات قديم اساس عناصر را در چهار عنصر آب و خاك و هوا و آتش خلاصه مى كردند، اما امروز آنها را بالغ بر صد مى دانند. اكسيژن و هيدروژن دو عنصر هستند كه افراد بى شمارى دارند، همانطور كه انسان افراد بى شمارى دارد.
گفته شد ماهياتى كه افراد بى شمار دارند، انواع مادى هستند. اكنون دليل اقامه مى كند كه چرا كثرت در قلمرو انواع مادى پيدا مى شود و انواع مجرد، نوعشان منحصر در فرد است. مى فرمايند: كثرت يا تمام يا بعض يا عرض لازم يا عرض مفارق ماهيت است. سه صورت اول مردود است; زيرا اگر كثرت يكى از اين سه صورت باشد لازم مى آيد كه

هرجا ماهيت محقق شد كثرت همراه او باشد و آنچه محقق مى گردد كثير باشد. و چون كثير از آحاد، تأليف مى يابد به حكم آنكه كثرت تمام ذات يا بعض ذات يا عرض لازم است آن فرد هم به نوبه خود كثير مى باشد. و هكذا، در نهاد هر فردى كثرت نهفته و واحد و فرد واقعى محقق نمى گردد. و اين خلاف فرض است; زيرا فرض بر آن بود كه آن ماهيت كثير الافراد است.
چون اين سه صورت ابطلال شد صورت چهارم باقى مى ماند و آن اينكه كثرت عارض مفارق بر ماهيت باشد. و چون هر امر عرضى مسبوق به امكان لحوق او بر معروض هست ناگزير بايد ماده حامل امكان او باشد. پس، هر نوع كثير الافراد در قلمرو انواع مادى تحقق پذير خواهد بود. و از اينجا به عكس نقيض، نتيجه حاصل خواهد شد(3) كه هر نوعى كه مادى نيست افراد كثير ندارد. به عبارت ديگر موجود مجرد، نوعش منحصر در فرد است.

به سؤالات زير پاسخ دهيد.

1 ـ نوع حقيقى و نوع اضافى را تعريف كنيد.
2 ـ دليل بر اينكه اجزاى ماهيت به وجود واحد، موجود مى شوند، چيست؟
3 ـ چرا بايد ميان اجزاى مركب حقيقى، فقر و حاجت نسبت به يكديگر موجود باشد؟
4 ـ وجه رجحان اينكه تركيب بين ماده و صورت، اتحادى است نه انضمامى، چيست؟
5 ـ چرا نوع مجرد، منحصر در فرد است؟


پى‏نوشتها:

1. بهتر بود عبارت (فهى تتجرد فى ذاتها اولا تا آخر) حذف گردد و به جاى آن اين جمله «فان النفس حيث الحدوث حيث كانت قائمة بالمادة حدوثاً لا تجرى فيها الا اعتبار فصليتها» افزوده گردد; زيرا عبارت فوق در كتاب، مشترك است ميان مبناى مشائين و حكمت متعاليه صدرائى. و نمى تواند ملاك فرق بين نظر مشائين و حكمت متعاليه باشد.
از مجموع بحث، نتيجه حاصل مى شود كه در تقسيم جوهر اگر اطلاق جوهر بر صورت جسميه و نفس به ملاك اعتبار سوم يعنى جامعيت اين دو بر اجناس و فصول قبلى باشد تقسيم جوهر به پنج قسم، تقسيم حقيقى مى شود. اما اگر به ملاك اعتبار اول يعنى فصليت اين دو يا به اعتبار دوم يعنى صورت بشرط لا باشد، تقسيمْ تقسيم مسامحى مى گردد. در اين صورت، جوهر مقسم حقيقى براى اين دو نخواهد بود.

2. ر،ك به شرح منظومه، سبزوارى، ص 102، غرر فى ذكر الاقوال فى كيفية التركيب من الاجزاء الحدية.

3. در عكس نقيض علاوه بر جابه جا شدن موضوع و محمول، سلب به ايجاب و ايجاب به سلب تبديل مى شود.