اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد اول

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱۸ -


تتميم اصل مقصد

سخنانى كه در مادى نبودن ادراكاتى كه بحواس و مغز منسوب هستند گفته شد در يك مورد ديگر نيز جارى مى‏باشد و آن مورد علم بنفس است .

تا اينجا گفتگو در اطراف امور مادى بود كه بعنوان خواص روحى خواند مى‏شوند از قبيل ادراكات حسى و خيالى و عقلى و اراده و كراهت و حب و بغض و حكم و تصديق و غيره و ابت‏شد كه اين امور خواص عمومى ماده را ندارند و لهذا نمى‏توان آنها را از خواص معينه تشكيلات مخصوص مادى دانست و تا كنون مستقيما از شخصيت مستقل خود روح كه اين امور از عوارض و حالات و يا از افعال و اعمال وى هستند بحثى نشد مطلب بالا اشاره بيك برهان ساده از براهينى است كه فلاسفه الهى براى اثبات شخصيت مستقل روح در برابر تشكيلات مخصوص مادى اقامه كرده‏اند .

خواننده محترم مى‏داند كه ماديين روح را فقط بعنوان تشكل و اجتماع و ارتباط مخصوص اجزاء ماده مى‏شناسند و خواص روحى را نيز بعنوان خاصيتهاى مخصوص اجزاء مرتبط ماده معرفى مى‏كنند و اما روحيون روح را كه از حركت و تكامل جوهرى ماده پيدا شده در عين ارتباط و تعلق ذاتى با ماده داراى شخصيت جداگانه و مستقل مى‏دانند .

دانشمندان روحى شرقى و غربى دليلهاى بسيارى براى اثبات تجرد و شخصيت مستقل روح اقامه كرده‏اند و البته بعضى از آنها خالى از خلل هم نيست و فعلا مجال آن نيست كه همه دليلهائى كه در اين باب آورده شده ذكر شود و در اطراف آنها بحث و انتقاد شود

خود آگاهى

در اينجا فقط بذكر يك برهان ساده از براهينى كه فلاسفه اسلامى بان خوب توجه كرده‏اند اول كسى كه به تفصيل اين برهان را ذكر كرده شيخ الرئيس است و احتياجى بمقدمات زياد ندارد و از اصول روانشناسى جديد نيز مى‏توان آنرا تاييد نمود و در متن اشاره شده است اكتفا مى‏شود و آن از راه علم نفس به خودش است‏خود آگاهى .

مقدمتا بايد گفته شود كه خود آگاهى يعنى اطلاع هر كسى از وجود خودش براى هر كسى بديهى است و هر كس با علم حضورى خود را مى‏شناسد ماديين نيز اين شعور را شعور بخود در انسان انكار ندارند پس در اينكه هر كسى پيش خود تعقلى از خود دارد و از وجود خود مطلع است و خود را بعنوان يك موجود مستقل و ممتاز از ساير موجودات مى‏شناسد ترديد يا اختلافى نيست هر كسى بالضروره تشخيص مى‏دهد كه من هستم تنها چيزى كه احتياج به استدلال دارد اينست كه خود يا من كه وجودش بديهى است‏حقيقتش چيست و داراى چه خصوصيتى است و آيا ممكنست مادى باشد يا خير آيا وجود مستقل دارد يا آنكه عين بدن با خواص بدنى است پس اينكه من هستم روى حس مخصوص خود آگاهى بديهى است و قابل استدلال نيست دانشمندان استدلالات خود را متوجه بيان حقيقت من يا خود نموده‏اند نه بيان اصل وجود من زيرا وجود من يك امر بديهى است .

از اينجا واضح مى‏شود كه استدلال معروف دكارت از راه فكر و انديشه بر اينكه من هستم كه بعبارت مخصوص ادا مى‏شود من مى‏انديشم پس هستم مخدوش است زيرا هستى هر كسى مانند خود انديشيدن بديهى است‏بلكه بديهى‏تر است زيرا آگاهى از انديشيدن با اضافه به ميم مى‏انديشم فرع بر آگاهى و شعور بخود است .

حالا برگرديم به اصل مطلب و ببينيم آيا خود يا من كه وجودش بر هر كسى بديهى ست‏حقيقتش چيست و داراى چه خصوصيتى است و آيا ممكنست مادى باشد يا خير .

در اينجا دو نظريه اساسى وجود دارد: 1- نظريه حسى 2- نظريه روحانى .

نظريه حسى

صاحبان اين نظريه مى‏گويند كه خود يا من عبارت است از مجموعه ادراكات مختلفى كه بوسيله احساس يا تخيل و غيره دائما و على التعاقب پيدا مى‏شوند و لا ينقطع يكديگر را تعقيب مى‏نمايند مطابق اين نظريه خود يك موجود وحدانى نيست‏بلكه مجموعه احساسات و خيالات و افكارى است كه سلسله واحدى را تشكيل ميدهند پس من يعنى مجموعه ديدنها و شنيدنها و به يادآوردنها و فكر كردنها كه در طول زندگى پديد مى‏آيند .

اين عقيده را ابتداء فلاسفه حسى و تجربى اروپا كه از قرن هفدهم به بعد ظهور كرده‏اند و اساس شناسائى صحيح را احساس و تجربه دانستند اظهار داشتند اين دانشمندان روى اصل اينكه اساس معرفت صحيح حس و تجربه است و حس جز به عوارض و حالات تعلق نمى‏گيرد حقيقتى را غير از آنچه به تجربه در آيد قبول ندارند البته انكار هم نمى‏كنند و در ميان آنها كسانى پيدا مى‏شوند مانند هيوم انگليسى كه نه تنها بوجود جوهر مستقل نفسانى ايمان ندارند بوجود جوهر مادى خارجى كه عوارض طبيعى حالات او هستند نيز ايمان راسخ ندارند زيرا مى‏گويند احساس و تجربه فقط ما را بوجود يك سلسله امور كه عوارض و حالات ناميده مى‏شوند آگاه مى‏كنند اما وجود جوهرى جسمانى كه منشاء حالات طبيعى و وجود جوهرى نفسانى كه منشاء حالات ضمير و وجدان باشد دليلى از حس و تجربه ندارند .

اين گروه نفس را اينطور تعريف مى‏كنند مجموعه تصورات پى در پى كه در ذهن پيدا مى‏شود ماديون كه قائل باصالت ماده هستند يعنى ماده را تنها جوهر اصيل مى‏دانند و در عين حال اساس معرفت و شناسائى را احساس و تجربه مى‏دانند در باب بيان حقيقت‏خود يا من از حسيون پيروى كردند و گفتند كه خود يا نفس عبارت است از مجموعه افكار و خيالات و احساسات پى در پى كه براى يك متشكله مخصوص مادى پيدا مى‏شود اينك بهتر است عقيده ماديون را راجع بحقيقت‏خود و اينكه اين تصور از كجا ناشى مى‏شود از خود آنها بشنويم .

دكتر ارانى در پسيكولوژى صفحه 104 مى‏گويد: تاثير عوامل مؤثر فورا از روح معدوم نمى‏شود و ما بين تمام تاثيراتى كه بدنبال هم روح را متاثر مى‏سازند بطور كلى يك رشته و رابطه عمومى موجود است كه فقدان آن باعث‏بيهوشى روح مى‏شود و در حالت طبيعى هشيار بودن روح بواسطه وجود رابطه كلى ما بين تمام عناصر و عوامل مؤثر است و نيز در همان صفحه مى‏گويد مفهوم خود بدين ترتيب پيدا مى‏شود كه يك مشكله مادى دائما تاثرات خارجى صوت نور و غيره را مى‏پذيرد و اين قضيه باعث مى‏شود كه موجود زنده بوجود خود آشنا مى‏شود در صفحه 105 مى‏گويد دو جنبه خود را بايد از هم تشخيص دهيم خود مؤثر و خود متاثر غرض از خود مؤثر عبارت از هيكلى است كه من آنرا خود مى‏دانم و غرض از خود متاثر من خودم هستم كه از وجود خود اطلاع دارم خود مؤثر نتيجه جميع شرايطى است كه آنرا ايجاد نموده است مانند اجزاء مادى عوامل مؤثر در آن نور صوت و غيره احساساتى كه همراه تاثير عوامل است‏حركات ارادى و يا غير ارادى و غيره خود متاثر ناظر و شاهد اين نتيجه كلى مى‏باشد .

در صفحه 104 مى‏گويد در موجود زنده سالم مفهوم خود منظما و بطور متوالى در مدت زمانهاى متوالى وجود دارد و فقط بوسيله خواب قطع مى‏شود اختلال در خود مكنست‏بواسطه مواد بى‏هوش كننده و مسكرات به ظهور برسد در صفحه 601 مى‏گويد من در عين اينكه خودم هستم خودم نيستم من همان خود و ثابت هستم ولى متغير ميباشم بهترين مثال براى فهميدن قضيه تشبيه به رودخانه است رودخانه جارى است هر لحظه آن با لحظه گذشته اختلاف دارد در عين حال رودخانه همان است‏خلاصه اين نظريه همان بود كه قبلا گفته شد مفهوم من عبارت است از يك سلسله ادراكات و احساسات و افكار متوالى كه رشته واحدى را تشكيل ميدهند .

نظريه روحانى

خلاصه اين نظريه اينكه من يا خود كه هر كس حضورا آنرا مى‏يابد و به وجودش اطمينان دارد عبارت است از يك موجود وحدانى متشخص نه يك سلسله امور متوالى و ثابت و باقى در ضمن جميع حالات و عوارض و قابل تعدد و تكثر و تفاسد نيست .

دليل بر اينكه من يك حقيقت وحدانى است نه يك سلسله ادراكات متوالى اولا اينست كه حقيقت من همه آن ادراكات متوالى را بخود نسبت مى‏دهد و منسوب را غير از منسوب اليه مى‏داند من مى‏انديشم من مى‏بينم و همانطورى كه حضورا بوجود خود آگاه است اين خصوصيت را نيز حضورا آگاه است و ترديدى ندارد .

ثانيا هر كسى بالوجدان تشخيص مى‏دهد كه در گذشته و حال يكى است نه بيشتر و اگر مانند مجموع حلقه‏هاى زنجير بود و در هر لحظه‏اى از زمان يك حلقه آن فقط موجود بود اين تميز و تشخيص ميسر نبود چگونه ممكن است در باره يك حلقه زنجير كه در يك سر واقع شده حكم كرد كه عين همان حلقه‏ايست كه در سر ديگر واقع شده و بعلاوه نفس براى تشخيص اينكه در گذشته و حال يكى است احتياجى باحياء خاطرات گذشته ندارد و اگر مانند حلقه‏هاى زنجير بود بايد ادراك خود در گذشته بدون تذكر يك خاطره ميسر نباشد .

ثالثا همانطورى كه در قسمت‏حافظه گفته شد روى فرضيه ماديين بازشناسى يعنى تشخيص اينكه اين خاطره يادآورى شده متعلق به گذشته است و ادراك جديد نيست ممكن نيست اين اشكال در اين مسئله بطريق اولى وارد است‏يعنى اگر من عبارت از مجموع سلسله متوالى ادراكات باشد كه فقط با يكديگر ارتباط تعاقبى يا على و معلولى دارند چگونه ممكنست‏شخص بتواند تميز بدهد كه من همان كسى هستم كه در پيش بودم .

رابعا روى فرضيه ماديين ادراكات عموما عبارت است از فعاليتها و خواص سلولهايى كه مراكز سلسله اعصاب را تشكيل داده‏اند و خود اين سلولها دائما با همه محتويات خود در تغيير و تبديلند يك دسته مى‏ميرند و دسته ديگر جاى آنها را مى‏گيرند و حال آنكه هر كسى حضورا تشخيص مى‏دهد كه بودن تغيير و تبديل و زياده و نقصان البته در خود نه در حالات همان كسى است كه در شصت‏يا هفتاد سال پيش بوده .

و خلاصه اين بيان كه متكى به آگاهى نفس از وجود و نحوه وجود خود است آنكه از راه انتساب اينكه انسان ادراكات را منسوب بخود مى‏داند نه عين خود و از راه وحدت اينكه هر كسى تشخيص مى‏دهد كه در گذشته و حال يكى است نه بيشتر و از راه عينيت اينكه تشخيص مى‏دهد كه خود عين همان است كه بوده نه غير آن و از راه ثبات تشخيص اينكه هيچگونه تغييرى در خود من حاصل نشده است ثابت مى‏شود كه آنچه انسان آنرا بعنوان حقيقت‏خود مى‏شناسد يك حقيقت وحدانى ثابتى است كه جميع حالات نفسانى مظاهر وى هستند و از خواص عمومى ماده مجرد و مبرا مى‏باشد .

دكتر ارانى براى فرار از اشكال ثبات و عدم تغيير كه از خواص روح است و با خواص عمومى ماده تطبيق نمى‏كند و ساير اشكالات دچار تناقض گوئى شديدى شد در صفحه 106 پسيكولوژى مى‏گويد: حال بايد ديد من و خود ثابت است‏يا متغير موجود زنده دائما عوض مى‏شود يك دسته از سلولهاى وجود او مرده يك دسته ديگر جاى آنها را مى‏گيرد مواد بدن به تحليل ميرود و بوسيله مواد غذائى ديگر دوباره تشكيل مى‏شود پس ماده بدنى موجود زنده دائما تغيير مى‏نمايد از طرف ديگر حالت‏شعور هوشيارى و دانستن از خود نيز دائما تغيير مى‏كند خود اجتماعى من در چند سال پيش با اكنون فرق دارد الان نيز در يك لحظه معلوم من مى‏توانم خود را بچند خود تقسيم كنم مثلا راه معلوم را دانسته و فهميده بروم و در عين حال يك مسئله رياضى يا سياسى حل كنم اين دو خود من با خودهاى ديگر من در زمانهاى متوالى با يكديگر اختلاف دارند خلاصه نه فقط ماده جسم من بلكه طرز ارتباط زمانى و مكانى اجزاء آن ماده حالات شعور نيز دائما در تغيير است اما از طرف ديگر من همان من هستم مسئول تمام امضاهاى همان خودهاى گذشته ميباشم از تمام كارهايى كه خود گذشته كرده است‏براى خود كنونى و خود آينده متوقع جزا و نتيجه هستم اين تضاد را نيز با فكر ديالكتيك مى‏توان برطرف كرد من در عين اينكه خودم هستم خودم نيستم من خود و ثابت هستم ولى متغير ميباشم بهترين مثال براى فهميدن قضيه تشبيه به رودخانه است رودخانه جارى است هر لحظه آن با لحظه گذشته اختلاف دارد در عين حال رودخانه همان است و در ساليان دراز در همان محل قرار دارد ديالكتيك قضايا را در ضمن جريان در نظر مى‏گيرد يعنى براى ديالكتيك من مطلق وجود ندارد بلكه من به انضمام عده زيادى از قضاياى خارجى وجود پيدا مى‏كند پس من آن ثابتى است كه بازاء قضاياى خارجى متغير مى‏باشد .

در اينجا نويسنده خواسته است روى اصول ماترياليسم من و خود را متغير و متكثر بداند و در عين حال علم شهودى نفس را بذات و شخصيت‏خود را كه حضورا و عيانا خود را ثابت و باقى و واحد مى‏بيند توجيه كند در قسمت اول براى آنكه ثابت كند من متغير و متكثر است اختلاف و تكثر حالات خود را دليل مى‏آورد در صورتى كه با اندك تامل واضح است كه اينها مربوط به تغيير و تكثر حالات من است نه شخصيت‏خود من و در قسمت دوم مدعى مى‏شود كه اين ثبات با تغيير و اين وحدت با كثرت منافات ندارد .

معلوم نيست چرا نويسنده اينجا حتى از اصول ديالكتيك منحرف شده زيرا يكى از اصول منطق ديالكتيك اصل تغيير است و روى اين اصل ثبات و جمود و يكسان ماندن بكلى نفى مى‏شود منطق ديالكتيك به خيال خود با اين اصل اصل تغيير همه تضادها را حل مى‏كند و مى‏گويد هر شى‏ء چون در حال حركت است هم خودش است و هم ضد خودش .

حالا بايد از اين آقايان پرسش كرد آيا تضاد بين خود اين اصل اصل تغيير و اصل يكسان ماندن را با چه اصلى مى‏توان حل كرد تشبيه به رودخانه يعنى چه اين فقط يك تشبيه شاعرانه است تمام آبهاى رودخانه از واحدهائى بنام ملكول و هر ملكولى از آتمها و هر آتمى بنوبه خود از ذرات كوچكترى تشكيل شده و تمام آنها در حال حركتند هيچ ذره ثابت در آن وجود ندارد و فقط در ذهن ما كه براى مجموعه آنها يك مفهوم رودخانه وضع نموده و اعتبار كرده‏ايم يك تصوير واحد و باقى وجود دارد .

معلوم نيست چرا جمله معروف فيلسوف شهير يونان هراكليد كه در كتب ماديين هميشه بعنوان شاهد آورده مى‏شود و خود دكتر ارانى نيز در جزوه ماترياليسم ديالكتيك آنرا بعنوان شاهد ذكر نموده اينجا فراموش شده هراكليد مى‏گويد: دو دفعه وارد يك رودخانه نمى‏توان شد اين جمله بخوبى مى‏رساند كه رودخانه در دو لحظه واقعا همان رودخانه نيست .

پر واضح است وحدت و ثباتى كه هر كس حضورا و شهودا براى خود احساس مى‏نمايد با وحدت و ثباتى كه براى رودخانه در حال جريان يا يك فوج سرباز در حال سان دادن فرض مى‏شود متفاوت است زيرا اولى حقيقى و دومى فرضى و اعتبارى است و آن دو را با يكديگر نمى‏توان يكى شمرد.

هر يك از ما چنانكه تجربه و قرائن نشان مى‏دهد موجودات زنده ديگر نيز همين حال را دارند شعور به خويشتن من دارد .

مشاهده مى‏كند عينا كه چيزى است كه قابل انطباق به هيچ عضوى و خواص عضوى نيست زيرا با زياده و نقيصه اعضاء تفاوت نمى‏كند و با اختلاف سنين عمر و تحليل رفتن قوا تغيير نمى‏پذيرد جز اينكه كاملتر و روشن‏تر مى‏شود و گاهى مى‏شود كه يك يا چندين عضو و گاهى همه بدن فراموش مى‏شود ولى خويشتن فراموش شدنى نيست .

مشاهده مى‏كند كه از آن دمى كه ميتواند از روزهاى گذشته خود به ياد آورده و اين حال شهودى خود را متذكر شود بايد باين نكته متوجه بود كه اين تذكر غالبا با تذكر يك سلسله افعال يا حوادث همراه است كه زمانى هستند و گرنه من كه مشاهده مى‏شود قابل انطباق به زمان حتى بحسب تصور نيز نيست پيوسته يك چيز ثابت و غير متحول مشاهده مى‏كرده و كمترين تبدل و تغييرى در خود من نمى‏ديده و نمى‏بيند .

مشاهده مى‏كند چيزى است واحد كه هيچ گونه كثرت و انقسام ندارد .

مشاهده مى‏كند و اين از همه بالاتر است اينكه چيزى است صرف و خالص كه هيچگونه تحديد نهايى و خليط در وى موجود نيست و هيچ گونه غيبت از خود ندارد و هيچگونه حائلى ميان خودش و خودش نيست

نتيجه

اين بيان نتيجه مى‏دهد كه علم بنفس مادى نيست و بالاتر از اين نتيجه مى‏دهد كه نفس خودش علم به خودش مى‏باشد يعنى واقعيت علم و واقعيت معلوم در مورد نفس يكى است و از اينجا است كه فلسفه اين نوع ادراك را علم حضورى با ادراكات ديگر مباين شمرده و مطلق علم را به دو قسم تقسيم مى‏نمايد: 1- علم حصولى 2- علم حضورى .

و بزبان فلسفه علم حصولى حضور ماهيت معلوم است پيش عالم و علم حضورى حضور وجود معلوم است پيش عالم .

رجوع شود به پاورقى صفحه 80 و 81 و بعد از اين در مقاله 4 و مقاله 5 تفصيل بيشترى در اينباره داده خواهد شد

اينجا است كه بيان گذشته و فورمول سابق دانشمندان مادى سيماى شگفت‏آورى بخود گرفته و جلوه تماشائى پيدا مى‏كند .

اشكال يا تقرير

دانشمندان مادى مى‏گويند تاثرات گوناگون كه پيوسته با نهايت‏سرعت از سلسله‏هاى اعصاب بمغز وارد مى‏شوند از راه تبديل كميت‏به كيفيت‏خاصيت واحدى تشكيل ميدهند كه همان خاصه روحى است چنانكه با از كار افتادن حواس يا بيهوشى يا مرگ از كار مى‏افتد .

پاسخ

با تذكر سخنان گذشته ما پاسخ اين دعوى روشن است زيرا كسى در صدد انكار يك چنين خاصه مادى مغز نيست اين همان روانى است كه روان شناسان نيز بحسب احتياج بحث محلى در فن خودشان موضوع بحث فرض كرده و قرار داده‏اند سخن در اينست كه مشهود يا من قابل انطباق به چنين كيفيت مغزى نيست .

زيرا در هر حال يك پديده مادى خواص ضرورى ماده را بايد داشته باشد و اينكه گفته مى‏شود گاهى روان و شعور روانى از ميان ميرود ادعائى بيش نيست‏بلكه برخى اوقات در حال بيهوشى نيز انسان متوجه خود مى‏باشد و برخى از اوقات پس از هوشيارى چيزى به يادش نمى‏افتد نه اينكه خود را مشاهده مى‏كند كه خود را مشاهده نمى‏كرد و ميان اين دو جمله فرق بسيار است .

آنچه در اين مقاله بثبوت رسيد :

1- علم و ادراك مطلقا مادى نيست .

2- علم بر دو قسم است‏حصولى و حضورى