اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد چهارم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۱ -


مقاله دهم: قوه و فعل - امكان و فعليت

مقاله يازدهم: قدم و حدوث

مقاله دوازدهم: وحدت و كثرت

مقاله سيزدهم: مهيت، جوهر، عرض

مقاله دهم

قوه و فعل امكان و فعليت

«ح ( تغير و تبدل يكى از واضحترين و مسلم‏ترين حقائق اين جهان است جهان ثابت و ساكن و جامد نيست پديده‏هاى جهان عوض مى‏شوند و اشياء از حالى به حالى ديگر از وضعى به وضعى ديگر و از كيفيتى به كيفيت ديگر در مى‏آيند يك باغبان با تجربه مى‏داند دانه‏اى كه به زمين مى‏كارد تدريجا چه تغيراتى پيدا مى‏كند و چه تحولاتى مى‏يابد و چه شرايطى بايد براى اين كار رعايت‏شود بسيارى از علوم بشر تحقيق در همين تغيرها و تبدلها است و قوانين همين تغير و تبدلها را كشف مى‏كنند .

فلسفه نيز كه با ديدى ديگر و ابزارى ديگر اشياء را مورد مطالعه قرار مى‏دهد تغييرات و تبدلات طبيعت را بررسى مى‏كند اما آنچه مورد توجه فلسفه است با آنچه مورد توجه علوم است متفاوت است آنچه مورد توجه فلسفه است طبق خاصيت مطالعات فلسفى جنبه كلى و عمومى دارد نه به معنى اينكه آنچه علوم كشف كرده‏اند فلسفه يك كاسه مى‏كند و تحت‏يك ضابط كلى در مى‏آورد بلكه به معنى اينكه ديد فلسفى ديد ديگر و از زاويه ديگر است و هميشه آن زاويه‏اى كه فلسفه از آن زاويه مى‏نگرد به نحوى است كه اختصاص به نوعى خاص از انواع ندارد .

قسمتهاى عمده قضاوتهاى فلسفى در باره تغيرات و تبدلات طبيعت مبتنى بر جنبه‏هاى متغير قضاوتهاى علمى نيست و از آنها ريشه و مايه نمى‏گيرد براى قسمت عمده قضاوتهاى فلسفى در باره اين تغيرات مسلمات علوم و حتى مشهودات و محسوسات اوليه بشر در اين زمينه كافى است .

فلسفه از آن جهت تغيرات و تبدلات طبيعت را بررسى مى‏كند كه طبيعت نمايشگاه قوه و فعل است بعدا خواهيم ديد كه هيچيك از دو مفهوم قوه و فعل در عين اينكه صادقند و حقيقت دارند يك مفهوم حسى نمى‏باشند كلماتى از قبيل پديده يا ظاهره يا فنومن در باره آنها صادق نيست همچنانكه اين كلمات در باره وجود عدم وحدت كثرت حدوث قدم تقدم تاخر معيت عليت معلوليت ضرورت امكان امتناع صادق نمى‏باشد و همچنانكه مكرر گفته‏ايم ذهن ما يك سلسله معانى و مفاهيم از جهان هستى و دنياى خارج دارد كه اصول تصورات و انديشه‏هاى بشر به شمار مى‏رود و بشر به هيچ وجه قادر نيست با كنار زدن آنها و اكتفا به انديشه‏هاى حسى كه صور ماخوذ از پديده‏ها است تفكر كند فلسفه بيشتر با اين معانى و مفاهيم سر و كار دارد مفهوم قوه و فعل از اين معانى و مفاهيمند) ح‏»

9- اگر خواسته باشيد پيراهنى تهيه كرده بپوشيد براى انجام اين منظور پارچه لازم است .

و البته «ح (براى اينكه مطلب خوب روشن شود و قانون قوه و فعل بهتر مفهوم گردد مصنوعات بشرى مثال قرار داده شده‏اند بشر براى بر آوردن حوائج‏خويش در حدود امكانات علمى و فنى خود پاره‏اى از مواد اين عالم را به شكل و صورتى در مى‏آورد كه حاجتى از حاجات اوليه يا ثانويه او را برآورد نام اينگونه تغييرها صنعت است بديهى است به هر اندازه كه علوم مادى بشر پيشروى بيشترى پيدا مى‏كند و قوانين طبيعت براى بشر بيشتر مكشوف مى‏گردد راه تسلط بشر بر طبيعت هموارتر و دائره فعاليت صناعى وى وسيعتر مى‏گردد چنانكه از مقايسه ديروز و امروز زندگى بشر پيدا است .

در صنعت‏يك مطلب بديهى يا شبه بديهى وجود دارد و آن اينكه شرط اول به وجود آمدن يك مصنوع ماده است‏يعنى يك چيزى بايد باشد تا بشر بتواند او را به صورت دلخواه خود در آورد بشر قادر نيست از هيچ چيزى بسازد همه اختراعات بشر از نمونه‏هاى ساده اوليه گرفته مانند بيل و پارو و كارد تا نمونه‏هاى عالى و فنى آن از قبيل راديو و هواپيما و غيره پاره‏اى از مواد موجود در طبيعت است كه با دست بشر به اين شكل و صورت فعلى در آمده است .

فلاسفه برهان عقلى اقامه مى‏كنند كه در جريان طبيعت و در نظام زمان و مكان پديد آمدن از هيچ محال است هر حادث و پديده‏اى به عقيده فلاسفه مسبوق است به ماده قبلى پس اينكه بشر نمى‏تواند از هيچ يك چيز بسازد مربوط به عجز و ناتوانى بشر نيست بلكه اين كار فى حد ذاته محال و ممتنع است طبق اين نظريه شرط اول پيدايش يك مصنوع وجود ماده است اكنون ببينيم كه صرفا وجود يك ماده‏اى هر چه باشد و هر قدر باشد براى هر مصنوع و هر منظورى كافى است‏يا اين نيز به نوبه خود حساب و نظامى دارد .

واضح است كه بى حساب نيست وجود يك ماده هر ماده‏اى و به هر اندازه‏اى براى هر صورت صناعى كافى نيست‏يك لوله آهن يا يك تحته چوب به درد پيراهن نمى‏خورد همچنانكه دو متر پارچه را نمى‏توان به صورت يك در اطاق در آورد هر يك يا چند نوع از مواد اين جهان براى يك سلسله مصنوعات بخصوصى به درد مى‏خورد براى پيراهن ماده‏اى از نوع پشم يا پنبه يا ريشه علف يا مواد صنعتى لازم است و براى در اطاق چوب يا آهن و شيشه مناسب است بلكه پارچه نيز به نوبه خود بايد از يك مقدار معين كمتر نباشد يك پارچه ده سانتيمتر در ده سانتيمتر براى پيراهن شدن كافى نيست .

پس اجمالا نتيجه مى‏گيريم كه علاوه بر اينكه وجود ماده شرط است هر ماده‏اى براى هر صورت صناعى كافى نيست تا بشود مصنوع مورد نظر را از آن ساخت) ح‏» اگر پارچه‏اى كه پنجاه سانتيمتر پهنا دارد ده سانتيمتر بريده پيش دوزنده ببريد خواهد گفت از ده سانتيمتر پارچه پيراهنى در نمى‏آيد بلكه دست كم براى پيراهن اشخاص معمولى سه متر پارچه ضرورى است ده سانتيمتر پارچه را تنها به صورت سينه بند يك نوزادى مى‏توان در آورد

مفهوم سخن دوزنده اينست كه ماده‏اى پارچه كه براى دوختن يك پيراهن به كار برده مى‏شود قبلا بايد يك صفت وجودى كه به واسطه آن شكل پيراهن به خود مى‏گيرد داشته باشد .

«ح (اين صفت وجودى همان است كه در فلسفه به نام قوه يا امكان استعدادى ناميده مى‏شود در مثال بالا صفحه 12 كتاب گفته مى‏شود كه سه متر پارچه اين قوه و استعداد را دارد كه پيراهن بشود و يا سه متر پارچه بالقوه يك پيراهن است و يا گفته مى‏شود وجود يك پيراهن از اين پارچه ممكن است و اما پنجاه سانتيمتر در ده سانتيمتر اين قوه و استعداد را ندارد و بالقوه يك پيراهن نيست وجود پيراهن از آن ممكن نيست .

اين ماده يعنى سه متر پارچه الان در حالت‏ساده خاصى است كه به حسب آن حالت نام پارچه به خود گرفته و الان اين استعداد و شايستگى را دارد كه حالت‏خاص و شكل خاص و صورت خاص پيدا كند و به حسب آن حالت و صورت نام پيراهن به خود بگيرد پس همين الان يك رابطه و نسبت‏خاصى بين ماده اين پارچه سه مترى كه بالفعل موجود و حاضر است و بين شكل پيراهن كه بالفعل موجود نيست وجود دارد و البته اين رابطه بين پارچه پنجاه سانتيمترى و بين شكل پيراهن و يا بين يك تخته چوب و شكل و حالت پيراهن موجود نيست‏حكما نام اين رابطه وجودى را قوه يا استعداد يا امكان استعدادى گذاشته‏اند .

در اينجا چند مطلب است كه بايد به آن اشاره كنيم : 1- اولا نظام اين عالم تنها نظام تاثير و تاثر نيست باب تاثير و تاثر باب خاصى است كه نام آن را علت و معلول گذاشتيم عليت تاثير بود و اگر عليت در زمينه شى‏ء معينى بود آن شى‏ء نيز تاثرى همراه داشت‏يعنى علت مؤثر بود و معلول اثر و اگر علت اثر خود را به غير مى‏داد آن غير هم تاثر پيدا مى‏كرد مثل تاثير حرارت و نور خورشيد در زمين و تاثير حرارت آتش در آب علاوه بر نظام تاثير و تاثر يك نظام ديگرى هم هست كه نظام قوه و فعل يا نظام شدن ست‏يعنى اينكه يك ماده‏اى از حالتى به حالت ديگر در آيد و چيزى را كه ندارد واجد شود و يك ماده‏اى استعداد پذيرفتن حالتى را داشته باشد و به آن حالت نائل شود .

البته ممكن است تاثير و تاثر و عليت و معلوليت و فعل و انفعال مبدا و منشا رسيدن شى‏ء از قوه به فعل بشود يعنى او را زودتر به فعليت برساند ولى در مرتبه قبل كه علتى مى‏خواهد در موضوعى تاثير كند بايد در موضوع استعداد پذيرفتن آن اثر وجود داشته باشد و اگر نه هر علتى در هر معلولى نمى‏تواند تاثير كند پس از جهتى قوه بر تاثر مقدم است و از جهت ديگر تاثر بر قوه مقدم است زيرا بسيار اتفاق مى‏افتد كه يك علت و يك تاثير يك ماده را مستعد پذيرفتن يك صورت مى‏نمايد و به اصطلاح علت اعداد و معد واقع مى‏شود .

پس نظر ما به علت و معلول از جنبه تاثير و تاثر است و نظر ما به قوه و فعل از جنبه شدن و رسيدن از حالتى به حالتى است گو اينكه بين اين دو يك نوع رابطه‏اى بر قرار است .

در نظر فلاسفه جديد ديده نمى‏شود كه باب قوه و فعل را از باب علت و معلول مجزا كنند ولى فلاسفه قديم اين دو را از يكديگر جدا مى‏كنند نه تنها به اين دليل كه قدما عليت را اعم از عليت ايجابى و اعدادى مى‏دانند بلكه از آن جهت كه جنبه عليت مطلقا حتى اعدادى با جنبه امكان و فعليت دو تا است همان طورى كه باب امكان و ضرورت با باب امكان و فعليت دو باب است .

به عقيده اين حكما عليت‏خاصيت فاعل و مؤثر و اقوى است و قوه و استعداد شان ماده و اضعف است‏شى‏ء از آن جهت كه كامل است مؤثر است و از آن جهت كه ناقص و ضعيف است بالقوه و مستعد است .

نبايد اشتباه كرد كه قوه و استعداد نفس تاثر شى‏ء از علت نيست بلكه معنايى است كه تا موجود نباشد ماده متاثر نمى‏شود و احيانا بعد از تاثير علت و تاثر ماده از علت كه البته مسبوق به استعدادى است استعداد ديگرى حادث مى‏شود پس قوه و استعداد گاهى مقدمه تاثر و گاهى مولود تاثر ماده‏اى از علتى است تاثر قبول اثر و انفعال است و اين قبول در اثر قوه و استعداد قبلى پيدا مى‏شود .

اينجا است كه اين سؤال پيش مى‏آيد كه بنا بر اينكه ماده قابل است و اين قبول در اثر يك صفت وجودى كه نام آن صفت قوه و استعداد است پيدا مى‏شود خود آن صفت‏يعنى قوه از كجا پيدا مى‏شود يعنى ماده آن صفت را به چه وسيله قبول مى‏كند و از چه علتى قبول مى‏كند آيا صفت قوه و استعداد در ماده مسبوق به علت فاعلى و دهنده و مسبوق به قوه و استعداد ديگرى است و اين محال است .

جواب اين سؤال اينست كه هر چند احيانا اين تعبير در باره قوه و استعداد مى‏شود كه در ماده‏اى نبود و پيدا شد يا بود و معدوم شد و يا گفته مى‏شود كه فلان علت معد و موجد استعداد است و يا گفته مى‏شود كه امكان استعدادى كيفيتى است از كيفيات و به نظر مى‏رسد كه از معقولات اوليه است ولى حقيقت اينست كه اينطور نيست .

ما در مقاله علت و معلول آنجا كه علل چهارگانه ارسطوئى را شرح مى‏داديم در باره علت مادى گفتيم كه آن چيزى است كه اثر فاعل را مى‏پذيرد و قبول مى‏كند گفتيم كه خاصيت ماده قبول و انفعال است و علت مادى آن است كه صورت و اثر فاعل را قبول مى‏كند و به خود مى‏پذيرد هر چند اين پذيرفتن او شدن است‏يعنى همان طورى كه ايجاد دادن چيزى چيز ديگرى را به ثالثى نيست پذيرفتن و قبول نيز لازم نيست كه پذيرنده شيئى و پذيرفته شده شيئى ديگر و پذيرش واقعا سه واقعيت بوده باشد بلكه به اينطور است كه پذيرش و پذيرفته شده دو عينيت و واقعيت نيست بلكه پذيرش ماده صورت را عين تحقق يافتن و واقعيت‏يافتن صورت است و پذيرنده نيز هر چند قبل از پذيرش غير از پذيرفته شده است ولى با پذيرش او مى‏شود پس مركب از ماده و صورت مركب است از پذيرنده و پذيرفته شده اشكال عمده در اينجا اينست كه حكما از طرفى مى‏گويند كه هيولاى اولى محض القوه و الاستعداد است و از طرفى مى‏گويند هيولى باقى است با همه صور و با زوال صور نيز از بين نمى‏رود و از طرف ديگر مى‏گويند قوه تبديل به فعليت مى‏شود پس اين سؤال پيش مى‏آيد كه آيا واقعا دو قوه و استعداد داريم يكى قوه به معناى ماده كه در همه حال باقى است و يكى قوه به معناى استعداد كه عارض بر قوه به معناى اول است .

ظاهر اينست كه مقصود حكما از ماده مطلق حامل استعداد است و لهذا قائل به هيولاى ثانيه و ماده ثانيه شده‏اند و حقيقت هيولى ماده بودن است نه قوه بودن و چون هيولى هيچ خاصيتى جز خاصيت ماده بودن يعنى حامل استعداد بودن يعنى اينكه مى‏شود چيز ديگر بشود ندارد احيانا در تعريف هيولى گفته‏اند هو محض قوه الصور و البته مقصود اينست كه هو محض ماده الصور يعنى خاصيتش صرفا اينست كه مى‏تواند چيز ديگر بشود نه اينكه مى‏تواند تبديل به چيز ديگر بشود پس ماده آن چيزى است كه مى‏تواند چيز ديگر بشود و چيز ديگر شدن ملازم با بقاء او است و قوه چيزى است كه مى‏تواند تبديل به چيز ديگر بشود يعنى تبديل به فعليت بشود كه ملازم است با از بين رفتن و معدوم شدن قوه قوه خاصيت ماده است كه قبل از صورت پذيرفتن دارد .

قوه را اگر صفت هيولاى اولى بدانيم قطعا يك معناى سلبى و عدمى خواهد بود نظير امكان ذاتى و معنايش ابا نداشتن است و قطعا يك صفت وجودى و حتى يك نسبت نظير نسبت ظرف و مظروف هم نخواهد بود و معناى از بين رفتن قوه با رسيدن فعليت اين خواهد بود كه قبل از صورت گرفتن از قبول صورت ابا نداشت ولى بعد از قبول صورت ابا دارد اينجا است كه اشكال پيش مى‏آيد كه باز هم از خود اين صورت ذات هيولى ابا ندارد مگر آنكه گفته شود كه معناى بالقوه بودن ماده چون مربوط به عالم خارج است امكان صيرورت است‏يعنى ممكن است كه مثلا نطفه انسان بشود اى يصير انسانا و ممكن نيست كه انسان انسان بشود اى يصير الانسان انسانا پس قوه امكان شدن است بر خلاف امكان ذاتى كه امكان بودن است و امكان بودن با خود بودن منافات ندارد ولى امكان شدن با بودن منافات دارد امكان بودن شرطش فقدان در مرتبه ذات است ولى امكان شدن شرطش فقدان مطلق است مى‏توان گفت كه اين استدلال بر اختلاف دو معناى امكان كه چون يكى زائل شدنى است و ديگرى نيست درست نيست.) ح‏»

و اگر فرضا در مثال بالا به جاى پارچه يك ميز تحرير يا يك لوله آهنى پيش دوزنده برده پيراهن بخواهيد خنده‏دار خواهد بود .

اين وضع را درودگر با چوب و تخته كه ماده كارش مى‏باشد و همچنين آهنگر با آهن و مكانيسين با ماشين و مواد خام و . . .دارد .

هر ماده كار هر صورت كار را نمى‏پذيرد و هر راه به هر مقصد نمى‏رساند بلكه يك مناسبتى ميان ماده كار و صورت كار لازم است تا در زمينه آن ماده معين صورت معين را پذيرفته و به خود بگيرد اين خاصه نه تنها در صنعت است بلكه صنعت در بدرقه طبيعت اين خاصه را نشان مى‏دهد .

«ح (آنچه قبلا گفته شد يعنى لزوم ماده قبلى و اينكه براى هر صورت ماده‏اى مخصوص ضرورى است نه هر ماده‏اى مخصوص صنعت نيست در طبيعت نيز جارى است در طبيعت نيز براى به وجود آمدن يك صورت طبيعى اولا وجود ماده قبلى شرط است ثانيا هر ماده طبيعى براى هر صورت طبيعى كافى نيست مواد طبيعى از پذيرفتن بسيارى از صور طبيعى ابا و امتناع دارند يعنى نپذيرفتن آنها بسيارى از صور را نه بدان جهت است كه عامل پديد آورنده فاعل وجود ندارد بلكه بدان جهت است كه بالذات از پذيرفتن آن صور ابا و امتناع دارند مثلا اگر هسته خرما تبديل به انسان نمى‏شود و نطفه انسان تبديل به انسان مى‏شود نه بدان جهت است كه عوامل و شرائط پديد آورنده در مورد نطفه انسان موجود است و در مورد هسته خرما موجود نيست فرضا همه آن شرائط موجود شود باز هم هسته خرما تبديل به انسان نمى‏شود آرى اگر هسته خرما در مسير ديگرى كه امكان و استعداد آنرا دارد قرار گيرد و تدريجا تبديل به نطفه شود تبديل به انسان مى‏شود ولى اين مطلب ديگرى است‏سخن در اينست كه هسته خرما تا هسته خرما است استعداد تبدل به انسان شدن را ندارد بر خلاف نطفه انسان هر ماده طبيعى كه بخواهد يك صورت طبيعى را بپذيرد بايد قبلا امكان آنرا همراه داشته باشد و به اصطلاح فلسفى بايد حامل قوه و استعداد آن صورت باشد در صنعت از اين جهت اين قانون وجود دارد كه صنعت نيز نوعى عمل طبيعى است در كارگاه بزرگ طبيعت دائما تغير و تبدل رخ مى‏دهد و يك چيز چيز ديگر مى‏شود تغيرات و تبدلاتى كه در طبيعت صورت مى‏گيرد با تغيرات و تبدلات صناعى قابل مقايسه نيست در آينده ابت‏خواهيم كرد كه طبيعت جز شدن و تغير و تحول نيست تغيراتى كه به وسيله صنعت رخ مى‏دهد سطحى است و با همه تغير نامها و شكلها از حدود مربوط كردن و پيوند دادن نيروهاى موجود در طبيعت و تنظيم آنها تجاوز نمى‏كند اما تغيرات طبيعى تا عمق جوهر اشياء نفوذ دارد اشياء در تغيرات طبيعى تغيير ماهيت مى‏دهند و به راستى يك ذات و جوهر تبديل به ذات و جوهر ديگر مى‏شود چنانكه عن قريب توضيح خواهيم داد .

در طبيعت همواره چيزى چيز ديگر مى‏شود بلكه طبيعت عين شدن است‏خواه آنكه بگوئيم در طبيعت همواره چيزها چيز ديگر مى‏شوند يا بگوئيم طبيعت عين شدن است چيزى بايد باشد تا چيز ديگر بشود و يا چيزى هست كه همواره مى‏شود شدن نظام خاصى دارد يعنى هر چيزى صلاحيت و استعداد تبديل به هر چيز را ندارد فقط استعداد تبديل به شى‏ء يا اشياء معينى را دارد و به اصطلاح فلسفى هر موجود بالفعلى استعداد هر حالت و هر صورتى را در آينده ندارد بلكه استعداد يك صورت معين را دارد مثلا گندم استعداد انسان شدن يا مرغ شدن ندارد فقط استعداد بوته گندم شدن دارد و از آن طرف هر حالت و صورت مفروض آينده امكان اينكه بدون ماده قبلى به وجود آيد يا امكان اينكه از هر ماده‏اى و در هر ماده‏اى به وجود آيد ندارد مثلا بوته گندم يا كودك انسانى كه در آينده بايد موجود شود امكان اينكه از دانه جو يا تخم مرغ به وجود آيد ندارد بلكه فقط امكان پيدايش از ماده مخصوصى را دارد .

پس در هر ماده‏اى كه صورتى را مى‏پذيرد صفت مخصوصى وجود دارد و آن عبارت است از استعداد و قوه آن صورت و چون اين استعداد صفت آن ماده است آن ماده را حامل آن استعداد مى‏نامند اين استعداد و اين قوه در ماده ديگر وجود ندارد آنچه در ماده ديگر وجود دارد استعداد و قوه ديگرى است .

از اينجا روشن مى‏شود كه ميان حاضر و آينده ارتباط برقرار است به اين معنى كه چنين نيست كه ميان آنچه هست و آنچه خواهد بود هيچگونه پيوندى وجود ندارد و همه آن چيزهائى كه هستند با همه آن چيزهائى كه خواهند بود رابطه و نسبت متساوى دارند و آن اينكه هيچكدام از آنها با هيچكدام از اينها نسبت ندارد بلكه بر عكس ميان هر قسمت از آنچه هست و هر قسمت از آنچه خواهد بود بلكه ميان هر فرد از آنچه هست و هر فرد از آنچه خواهد بود ارتباط و مناسبت‏خاصى برقرار است‏يك چيز خاصى كه هست فقط يك چيز خاصى كه خواهد بود مى‏شود نه هر چيزى از آنچه خواهد بود و همچنين يك چيز خاص از چيزهائى كه خواهد بود فقط در يك چيز خاص از چيزهائى كه هست زمينه دارد نه در همه آن چيزهائى كه هست .

پس اصل شدن كه در اين جهان است نظامى دارد اين نظام از نظر فلسفى از نسبت‏خاصى كه ميان ماده‏هاى سابق و صورتهاى لاحق است و در اصطلاحات فلسفى قوه و استعداد و احيانا امكان استعدادى ناميده مى‏شود استنتاج مى‏شود) ح‏»

و همه تحولات طبيعى در جهان طبيعت به دليل تجربه و مشاهده قطعى روى همين قانون مى‏باشد تخم سيب است كه مى‏تواند درخت‏سيب را بپذيرد نه تخم انار و از درخت‏سيب تنها مى‏توان ميوه سيب را چيد نه ميوه ديگر و نه از درخت ديگر ماده‏اى كه مى‏خواهد انسان شود بايد پيشتر حال پذيرش و صفت امكان صورت انسانى را داشته باشد و گر نه انسانى به وجود نخواهد آمد پس در هر شكل و صورت وجودى كه پيدا مى‏شود ماده ويژه‏اى بايد امكان آن را داشته باشد و اين امكان خود يك امر وجودى است كه با آن ميان ماده و صورت پذيرفته خودش ارتباط بر قرار مى‏شود .

«ح (از آنچه قبلا گفته شد معلوم گشت كه هيچ چيز بدون استعداد قبلى به وجود نمى‏آيد استعداد هر چيز تقدم زمانى دارد بر خود آن چيز از طرفى مى‏دانيم استعداد خود يك موجود جداگانه و مستقل نيست كه به صورت يك شى‏ء يا شخص خاصى عرض وجود كند استعداد وصفى است كه در باره موجود خاصى صدق مى‏كند پس موصوفى لازم دارد يعنى استعداد مستعد لازم دارد پس يك چيزى بايد باشد كه به اصطلاح فلاسفه حامل استعداد باشد پس هر چيزى كه به وجود مى‏آيد لازم است كه قبل از او استعدادش موجود باشد و هم لازم است كه قبل از او يك شى‏ء ديگر كه حامل استعداد او است موجود باشد حامل استعداد همان است كه اصطلاحا ماده ناميده مى‏شود اينست كه معنى جمله حكما كه مى‏گويند كل حادث مسبوق به قوه و ماده تحملها يعنى هر پديده‏اى پيشى گرفته شده است به استعدادى و ماده‏اى كه حامل آن استعداد است .

اكنون نوبت آن است كه در باره هويت و ماهيت اين صفت كه استعداد يا قوه ناميده مى‏شود بحث كنيم اين صفت‏يك صفت وجودى و واقعى است نه عدمى يا اعتبارى يعنى ماده‏اى كه مى‏تواند صورت خاصى را بپذيرد به موجب اينست كه چيزى را دارد نه موجب اينكه چيزى را ندارد و آن چيزى كه دارد يك امر واقعى است نه يك امر اعتبارى و فرضى به عبارت ديگر كلمه استعداد نماينده يك حقيقى است كه در ماده وجود دارد نه نماينده خالى بودن ماده از يك امر وجودى و نه نماينده يك امر اعتبارى و بى اثر .

دو نظريه در باره «قوه و استعداد»

در اينجا دو نظريه ديگر وجود دارد طبق يكى از اين دو نظريه قوه و استعداد امر عدمى است و طبق نظريه ديگر امر اعتبارى .

نظريه عدمى بودن قوه و استعداد

طرفداران نظريه عدمى مى‏گويند اساسا استعداد و قابليت از نقصان وجود ناشى مى‏شود موجود هر اندازه داراى كمالات و تعينات وجودى بيشتر باشد استعداد و قابليت و امكان اينكه چيز ديگر بشود كمتر است و هر اندازه كه تعينات و جهات وجودى كمترى داشته باشد امكان تبديل او به چيز ديگر بيشتر است و در حقيقت هر صورت و حالتى كه شى‏ء پيدا مى‏كند يك مانع براى او نسبت به يك سلسله حالتها و صورتهاى ديگر پيدا مى‏شود و به هر نسبت كه واجد صورتها و حالات وجودى بيشتر باشد موانع بيشترى براى تغير و تبدل و پذيرش حالت جديد دارد .

پس اگر موجود برسد به حدى كه واجد تمام كمالات و صور باشد استعداد هيچ حالت جديدى در او نخواهد بود و بر عكس اگر برسد به جائى كه واجد هيچ حالت و صورت بالفعلى نباشد استعداد همه چيز در او خواهد بود هيولاى اولى همان موجودى است كه در ذات خود واجد هيچ فعليتى نيست و به همين دليل استعداد همه چيز در او هست معنى اينكه استعداد همه چيز در او هست اينست كه در ذات او ابا و امتناعى از هيچ صورت و حالت نيست هيولاى اولى هيچگاه بدون صورت نيست و صورتها نسبت به يكديگر ضديت و تمانع دارند يعنى هر صورتى فقط نسبت به بعضى از صورتهاى ديگر مانعيت ندارد و نسبت به ساير صورتها مانعيت دارد پس اينكه ديده مى‏شود در بعضى از مواد استعداد يك صورت معين هست و نه بيشتر و پنداشته مى‏شود اين استعداد يك امر وجودى است اشتباه است استعداد يك صورت معين داشتن معنى‏اش اينست كه صورت بالفعل اين شى‏ء ماده اين شى‏ء را كه قابليت هر صورتى را دارد از همه آن صورتها مانع است مگر از يك صورت بالخصوص مثلا در دانه گندم استعداد بوته گندم شدن است نه جو شدن و نه خرما شدن و نه انسان شدن و نه چيز ديگر وقتى كه به حقيقت مطلب برسيم چنين خواهيم يافت كه اين صورت بالفعل دانه گندم است كه نمى‏گذارد ماده اصلى كه در دانه گندم است جو يا خرما يا انسان بشود و فقط نسبت به بوته گندم شدن منعى ندارد يعنى صورت بالفعل دانه گندم همه راهها را بر روى ماده اصلى بسته است مگر راه بوته گندم شدن را پس بازگشت همه استعدادها به خالى از مانع است .

اينكه گفته مى‏شود در هيولاى اولى استعداد همه چيز بدون استثنا و بدون تفاوت و بدون ترجيح هست به معنى اينست كه او از لحاظ نقصان وجود و عدم تعين و فاقد بودن همه فعليتها در حدى است كه نسبت به هيچ چيز مانعيت ندارد و اينكه گفته مى‏شود در گندم يا هسته خرما يا نطفه انسان استعداد شى‏ء خاص هست به معنى اينست كه در هر يك از اينها نسبت به هر صورت ديگر مانع وجود دارد جز نسبت به يك صورت بالخصوص .

اين نظريه قابل قبول نيست پايه اصلى اين نظريه اينست كه اجسام در تحليل نهائى منتهى مى‏شوند به دو جزء كه يكى هيچ فعليتى ندارد جز فعليت قابليت و آن همان است كه ماده اصلى و هيولاى اولى ناميده مى‏شود و ديگرى صورت جسميه است كه حقيقتش بعد و امتداد است نظريه معروف ارسطوئى جوهرهاى پنجگانه نيز مبتنى بر همين اساس است برهان معروف فصل و وصل براى اثبات همين مدعا است .

ولى ما اين عقيده را صحيح نمى‏دانيم به عقيده ما جسم قابل تحليل به ماده و صورت نيست و ماده و صورت اجزاء جسم مى‏باشند اما اجزاء تحليلى نه اجزاء خارجى به اين معنى كه هر جسمى در ظرف خارج منتهى نمى‏شود به دو جزء واقعى كه يكى فقط ماده است و در ذات خود فاقد هر صورتى است و ديگرى صورت بلكه همان طورى كه اجزاء زمان و اجزاء حركت تا بى نهايت قابل تقسيم مى‏باشند و همان طورى كه بعد جسمانى تا بى نهايت قابل تقسيم ذهنى است به اجزاء كوچكتر حقيقت جوهر جسم نيز تا بى نهايت قابل تقسيم ذهنى است به قوه و فعليت اين خاصيت براى جسم از آنجا پيدا شده كه حركت مقوم وجود جوهر جسم است .

در باب تركب و عدم تركب جسم از ماده و صورت و اينكه به فرض تركب كيفيت آن چيست آيا اتحادى است‏يا انضمامى سخنان بسيارى است و جاى ايراد و اشكال در گفتار بسيارى از فلاسفه در اين زمينه بسيار است اكنون مجال بحث در آنها نيست .

نظريه اعتبارى بودن قوه و استعداد

اما نظريه اعتبارى بودن قوه و استعداد در اينجا بيان نسبتا مهمى هست كه استعداد يا امكان استعدادى نمى‏تواند يك امر وجودى و يك حقيقت موجود باشد بلكه حتما بايد يك مفهوم اعتبارى و انتزاعى باشد به اين بيان :

قوه و استعداد طبق آنچه قبلا گفته شد شرط قبلى وجود هر حادث و هر پديده‏اى است بدون استثنا به همين دليل خود قوه و استعداد نمى‏تواند يك پديده و يك موجود باشد زيرا لازم مى‏آيد كه خود نيز مشمول همين قانون باشد يعنى لازم مى‏آيد براى هر استعدادى كه موجود مى‏شود قبلا استعداد ديگرى وجود پيدا كند و آن استعداد ديگر نيز قبل از خود استعداد ديگرى داشته باشد و همينطور الى ما لا نهايه له پس اگر بخواهد انسان موجود شود بايد استعدادهاى بى نهايت وجود داشته باشد كه يكى از آنها استعداد خود انسان است و ديگرى استعداد استعداد انسان و ديگرى استعداد استعداد استعداد انسان و همينطور . . . و هر يك از اين استعدادها نيز حامل مخصوص مى‏خواهد و حال آنكه بالضروره مى‏دانيم براى هر موجودى مانند انسان و درخت و غيره استعدادهاى بى نهايت وجود ندارد .

شيخ اشراق يك قاعده كلى براى اعتبارى بودن اينگونه امور ذكر كرده است مى‏گويد: هر چيزى كه لازمه موجود بودن او تكرر وجود او باشد او امر اعتبارى است .

مثلا به عقيده شيخ اشراق وحدت امر اعتبارى است‏يعنى اشيائى كه داراى صفت وحدت مى‏باشند حقيقت دارند اما خود وحدت اعتبارى و انتزاعى است زيرا اگر وحدت وجود داشته باشد بايد يا واحد باشد يا كثير چون نمى‏شود موجودى نه واحد باشد و نه كثير اگر وحدت واحد باشد يعنى داراى صفت وحدت باشد وحدت اين وحدت نيز بايد موجود باشد پس ما در اينجا دو وحدت موجود داريم يكى وحدت آن شى‏ء مورد نظر ديگر وحدت وحدت آن شى‏ء نقل كلام بوحدت وحدت آن شى‏ء مى‏كنيم آن وحدت نيز چون على الفرض موجود است و واحد است پس وحدتى دارد و چون باز على الفرض هر وحدتى وجود دارد پس وحدت آن وحدت وجودى دارد و همينطور الى غير النهايه اما اگر فرض كنيم خود وحدت واحد نيست و كثير است اشكال بيشتر مى‏شود زيرا اولا خلاف بديهى است ثانيا هر كثيرى مجموعه‏اى از واحدها است پس وجود وحدت مستلزم وجود چند واحد است و باز هر يكى از آن واحدها چون داراى وحدتند و هر وحدتى كثير است و مجموع واحدها است پس وجود هر يك از آن واحدها مستلزم واحدها است و همينطور الى غير النهايه و لازم مى‏آيد الى غير النهايه رشته‏هاى نامتناهى به وجود آيد پس وحدت از آن امورى است كه وجود داشتن آنها مستلزم تكرر آنها است و چون تكرر آنها محال است پس وجود داشتن آنها محال است پس وحدت امر اعتبارى است .

شيخ اشراق به همين دليل وجود را نيز امر اعتبارى مى‏داند و مدعى است موجود بودن وجود مستلزم تكرر وجود هر شى‏ء الى غير النهايه يعنى يك امر محال خواهد بود .

اكنون كه اين قاعده كلى روشن شد مى‏گوئيم موجود بودن استعداد نيز مستلزم تكرر وجود استعداد است و چون تكرر وجود به صورتى كه بيان شد محال است پس استعداد و امكان استعدادى نيز موجود نيست و امر اعتبارى است .

جواب اينست كه ما قاعده كلى شيخ اشراق را به همان صورت كلى مى‏پذيريم يعنى اگر فرض كنيم وجود چيزى مستلزم تكرر وجود او باشد آن چيز نمى‏تواند يك موجود حقيقى باشد ولى همانطور كه صدر المتالهين تحقيق كرده حقيقى بودن امثال وجود و وحدت مستلزم تكرر آنها نيست‏شيخ اشراق گمان كرده هر چيزى كه موجود است بايد از سنخ ماهيات باشد و وجودش غير از ذاتش باشد در صورتى كه مى‏تواند وجود چيزى عين ذات آن چيز باشد و اشكال بالا وارد نشود خود وجود و شئون وجود از قبيل وحدت و كثرت و تقدم و تاخر و قدم و حدوث و قوه و فعل از اين قبيل است اينها موجودند به معنى اينكه عين حقيقت وجود و يا مرتبه‏اى از مراتب وجودند نه به معنى اينكه ماهيتى مى‏باشند كه داراى وجود مى‏باشند .

قوه و استعداد را كه مى‏گوئيم امر وجودى است به معنى اينست كه از وجود شيئى مستعد خارج نيست و از مرتبه و مرحله خاص وجود ماده انتزاع مى‏شود نه به معنى اينكه يك صفتى است كه عارض و ضميمه ماده شده است از قبيل رنگ و بو و وضع و محاذات كه عارض جسم مى‏شود .

از اينجا معلوم مى‏شود كه بحثهائى كه فلاسفه كرده‏اند در باره قوه و استعداد كه آيا از مقوله كيف است‏يا اضافه يا مقوله ديگر چقدر نابجا است قوه و فعليت داخل در باب مقولات نيست تا جائى براى اين سخنان بوده باشد حد اكثر آنچه مى‏توان گفت اينست كه نسبت استعداد به ماده مانند نسبت جسم تعليمى است به جسم طبيعى كه از قبيل نسبت مبهم و لا متعين است به متعين و چنانكه مى‏دانيم مبهم و متعين در خارج عين يكديگرند اختلافشان به حسب اعتبار ذهن است هر متعين عارض تحليلى مبهم است نه عرض خارجى آن ولى فلاسفه آنجا كه در باره ماهيت قوه و استعداد بحث مى‏كنند آن چنان بحث مى‏كنند كه در باره يك عرض خارجى) ح‏»

و از آن روى كه در مقاله 9 گفته شد كه ماده با داشتن صورتى عين آن صورت را بار ديگر نمى‏پذيرد تحصيل حاصل محال است بايد گفت اين نسبت‏يا صفت وجودى به وجود خود ادامه خواهد داد تا صورت و شكل مطلوب پيدا شود و پس از پيدايش آن امكان مذكور از ميان خواهد رفت زيرا خواستن و به خود گرفتن صورتى با داشتن همان صورت معنى ندارد مثلا سيب پس از سيب شدن ديگر سيب نمى‏شود مگر اينكه صورت سيب موجود را از خود دور كرده و با حركت و سير ديگرى دوباره سيب شود .

«ح (در گذشته ثابت‏شد كه امكان وجود هر چيز قبل از خودش هميشه وجود دارد البته از قبيل وجود تعين در ضمن متعين اكنون نوبت آنست كه بدانيم اين امكان تا كى به وجود خود ادامه مى‏دهد آيا پس از تحقق يافتن خود شى‏ء و به فعليت رسيدن آن باز هم امكان و استعداد باقى است‏يا نه .

جواب اينست‏خير آغاز فعليت‏يك چيز پايان قوه و استعداد و امكان آنست بديهى است اگر فرض كنيم با آمدن فعليتى باز هم قوه و استعداد آن فعليت باقى است لازم مى‏آيد كه استعداد استعداد حصول حاصل باشد و چون حصول حاصل محال است استعداد چنين امر محالى هم محال است پس با آمدن هر فعليت امكان و استعداد آن فعليت از ميان مى‏رود .

اما اينكه چگونه از ميان مى‏رود آيا واقعا مثل اينست كه موجودى برود و موجود ديگرى جاى او را بگيرد يا به شكل ديگر است مطلبى است كه عن قريب در خود متن توضيح داده مى‏شود) ح‏»

ما اين صفت وجودى را قوه و صورت وجودى پسين را فعل مى‏ناميم و گاهى به جاى اين دو نام قوه و فعل دو لفظ امكان و فعليت را به كار مى‏بريم چنانكه مثلا مى‏گوئيم تخم قوه و امكان درخت را دارد و پس از فعليت درخت قوه سپرى مى‏شود و يا امكان تبديل به فعليت مى‏گردد .

و اين نيز بديهى است كه با آمدن فعليت درخت چنانچه امكان درخت از ميان مى‏رود صورت تخم نيز كه قوه درخت همراه آن بود از ميان مى‏رود .

«ح (مطلب ديگرى كه بايد روشن شود اينست كه آيا همچنانكه با آمدن فعليت بعدى امكان قبلى از ميان مى‏رود صورت قبلى نيز از ميان مى‏رود و پايان مى‏يابد يا نه مثلا آيا همچنانكه امكان انسانيت كه قبلا در نطفه بالخصوص موجود بود با آمدن فعليت انسانيت از ميان خواهد رفت صورت خاص نطفه كه منشا آثار بالخصوص بود از ميان مى‏رود يا خير .

البته مقصود از صورت پيشين شكل و هيئت پيشين نيست مقصود آن فعليت‏خاصى است كه مبدا آثار اين شى‏ء است و مقوم ذات و مبدا فصل اخير او است .

در اينكه گذشته صد در صد در آينده باقى نيست‏شكى نيست مسلما نطفه كه انسان مى‏گردد در حال حاضر حالت نطفه‏اى ندارد و قسمتى از آثار خود را از دست داده است تخم مرغ پس از جوجه شدن حالت تخم مرغى و قسمتى از آثار خود را از دست مى‏دهد .

همچنين در اينكه گذشته صد در صد در آينده معدوم نيست و چيزى از گذشته در آينده موجود است باز بحثى نيست آنچه در گذشته و آينده باقى است و صورتهاى گوناگون را مى‏پذيرد به اصطلاح فلاسفه ماده ناميده مى‏شود هم او بود كه حامل استعداد صورت بود سخن در اينست كه آيا با آمدن صورت پسين صورت پيشين از ميان مى‏رود يا نه باز در اينكه پس از آمدن صورت پسين ديگر صورت پيشين شان و مقام خود را به عنوان صورت و معرف حقيقت و ماهيت‏شى‏ء نمى‏تواند حفظ كند بحثى نيست زيرا اگر صورت پيشين همان مقام اول خود را حفظ كند لازم مى‏آيد شى‏ء واحد در آن واحد داراى دو واقعيت جداگانه و دو ماهيت جداگانه بوده باشد .

دو نظريه در باره چگونگى صورت پيشين پس از آمدن صورت پسين

اما بايد ببينيم آيا صورت پيشين كه از مقام خود معزول مى‏گردد و صورت پسين جاى او را مى‏گيرد به كلى معدوم مى‏شود و صورت جديد كاملا جديد است‏يا فقط از مقام خود معزول مى‏شود اما از ميان نمى‏رود بلكه جزء ماده شى‏ء قرار مى‏گيرد .

در اينجا دو نظريه است نظريه معروف قدما نظير ابن سينا اينست كه صورت پيشين به كلى معدوم مى‏گردد مثلا نطفه كه حيوان مى‏شود آن صورت و فعليتى كه ملاك نطفه بودن است معدوم و از نو صورت كاملا جديدى بر ماده افاضه مى‏شود و به اصطلاح آنچه در طبيعت رخ مى‏دهد خلع و لبس است‏يعنى ماده جامه‏اى را مى‏كند و جامه ديگرى كه احيانا كاملتر است مى‏پوشد براى ماده ممكن نيست با داشتن جامه جامه ديگر بپوشد اما نظريه ديگرى كه مورد تاييد صدر المتالهين است اينست كه صورت پيشين به كلى معدوم نمى‏شود بلكه فقط از مقام خود معزول مى‏شود و ديگر صورت نيست و به اصطلاح آنچه در طبيعت رخ مى‏دهد خلع و لبس نيست لبس فوق لبس است و اساسا امكان ندارد كه ماده به كلى خلع صورت كند و صورت ديگرى بپوشد هر چند زمانى فاصله نشود .

در متن مقاله بعدا در باره اين مطلب بحث‏خواهد شد) ح‏»

از بيان گذشته نتيجه‏هاى زيرين را مى‏توان گرفت :

1- نسبتى وجودى به نام قوه و امكان داريم .

(پوشيده نماند كه چون علوم طبيعى در رهگذر خود تنها از چيزهايى كنجكاوى مى‏نمايد كه قابل آزمايش مادى كه با ابزار مادى انجام گيرد بوده باشد و تا كنون ابزار مادى نتوانتسه از يك رشته از صفات و نسب وجوديه مانند قوه و امكان و مانند وحدت و تقدم و تاخر و جز آنها كنجكاوى كند از اين روى فلسفه مادى و به ويژه ماترياليسم ديالكتيك كه به گمان خود پيرو يا همراه علم و آزمايش راهپيمائى مى‏كند به بحث از هويت اين موضوعات نپرداخته و تنها به يك جمله هر چه هست ماده است بجز ماده چيزى نيست قناعت ورزيده با اينكه يك سلسله نظريات حساس زير سر اين موضوعات مى‏باشد و با اينكه به هر بحثى بپردازد خواه ناخواه به استعمال واژه‏هاى امكان و فعليت و حركت و زمان و وحدت و كثرت و مانند آنها گرفتار خواهد شد و ناچار بايد مفهومى را كه به ميان مى‏آورد از مفاهيم ديگرى كه مشابه يا نزديك به اويند تميز بدهد .)

2- قوه و امكان نيازمند به فعليتى است كه او را نگه دارد چنانكه متوجه به سوى فعليتى است كه او را مى‏خواهد مثلا قوه و امكان سيب كه در تخم موجود است به واسطه صورت تخم حفظ شده است .

«ح (اين مطلب از آنچه گذشت به خوبى فهميده مى‏شود پس از آنكه ثابت‏شد كه امكان وجود هر چيز قبل از خودش وجود دارد و ثابت‏شد كه قوه و امكان چيزى نيست كه بتواند مستقل الوجود باشد بلكه هميشه به صورت يك صفت در شى‏ء ديگر وجود پيدا مى‏كند پس شى‏ء ديگرى نيز قبل از وجود شى‏ء مورد نظر بايد وجود داشته باشد كه حامل و نگهدارنده امكان آن شى‏ء بوده باشد پس هر چيز همانطور كه مسبوق است به قوه و استعداد مسبوق است به حامل استعداد كه اصطلاحا ماده ناميده مى‏شود و قبلا گفتيم كه جمله معروف فلاسفه كل شى‏ء مسبوق به قوه و ماده تحملها ناظر به همين مطلب است .

چيزى كه كاملا بايد مورد توجه واقع شود اينست كه تعبيراتى از قبيل حامل نگهدارنده به دوش گيرنده نبايد ما را گمراه كند بپنداريم كه واقعا در خارج دو چيز مجزا وجود دارد كه به يكديگر ضميمه شده‏اند و يكى از آنها ديگرى را به دوش گرفته و نگهدارى مى‏كند يكى عرض است و ديگرى معروض بلكه همچنانكه قبلا بيان نموديم دوگانگى اينها عقلى و تحليلى است نه عينى و خارجى و چنانكه در متن آمده است قوه يا امكان استعدادى يك نوع نسبت است ميان حاضر و آينده و مى‏دانيم كه نسبت وجود مستقلى از دو طرف ندارد از اينجا معلوم مى‏شود كه بحثى كه معمولا براى اثبات لزوم ماده قبلى مى‏شود مبنى بر اينكه امكان يا جوهر است‏يا عرض ليكن جوهر نمى‏تواند باشد پس عرض است آنگاه مى‏گويند اكنون كه عرض است آيا از مقوله كيف است‏يا از مقوله اضافه يا از مقوله ديگر قابل مناقشه است زيرا چنانكه قبلا گفتيم استعداد يا امكان استعدادى تعين خاص ماده است و به عبارت دقيقتر استعداد همان ماده است با اعتبار تعين يعنى استعداد عبارت است از ماده متعينه يك واقعيت است كه هم مصداق ماده است و هم مصداق استعداد نه اينكه واقعيتى عارض بر واقعيت ديگر شده باشد على هذا مفهوم استعداد از قبيل ساير مفاهيم فلسفى يعنى وجود عدم ضرورت امكان . . .است كه تحت هيچ مقوله‏اى در نمى‏آيند و از مقولات خارجند و اگر بخواهيم عرض را اعم بدانيم از آنچه در ظرف خارج عارض بر معروض مى‏شود و آنچه در ظرف ذهن عارض مى‏گردد شامل اينگونه امور نيز مى‏گردد ولى در اين صورت بايد تعريف ديگرى از عرض بنمائيم شايد به توفيق خدا در مقاله جوهر و عرض مقاله 13 فرصتى براى اين بحث پيدا كنيم) ح‏»

3- هر فعليتى فعليت ديگر را از خود مى‏راند مثلا با پيدايش صورت سيب صورت تخم از ميان مى‏رود .

و از همين نتيجه دو نتيجه ديگر نيز مى‏توان گرفت :

اول- در هر واحد خارجى جز يك فعليت فعليتهاى ديگر جزء ماده هستند مثلا در فعليت كرسى تنها صورت كرسى فعليت كرسى مى‏باشد و فعليتهاى ديگر مانند فعليت چوب و تخته و ميخ جزء ماده كرسى هستند نه فعليتهائى در برابر فعليت كرسى .

دوم- حامل قوه و امكانها ماده شى‏ء است نه صورت آن. «ح (مسئله‏اى كه مورد اتفاق تمام فلاسفه است اينست كه گذشته و آينده از يكديگر گسسته نيستند گذشته است كه به صورت آينده در آمده است آنچه مورد اختلاف است‏يكى اينست كه آيا واقعا صورت به مفهومى كه فلاسفه ارسطوئى معتقدند وجود دارد يا نه ديگر اينكه در تحولات و تغييراتى كه رخ مى‏دهد و قطعا گذشته بدون تغيير و يكنواخت در آينده باقى نيست آيا صورت ارسطوئى باقى است‏يا از ميان مى‏رود به دنبال اين مطلب مطلب ديگر پيش مى‏آيد و آن اينكه فرضا صورت را به مفهوم ارسطوئى پذيرفتيم و جسم را مركب از ماده و صورت دانستيم آيا آن چيزى كه حامل استعداد است جزء مادى جسم است‏يا جزء صورى آن .

مسلما اگر گفتيم در خلال تغييرات جوهرى كه براى جسم پيش مى‏آيد صورت پيشين از ميان مى‏رود و صورت پسين جاى آنرا مى‏گيرد بايد بگوئيم حامل امكان جزء مادى جسم يعنى جزء ثابت و باقى آن است نه جزء صورى و غير باقى آن زيرا حامل امكان همان است كه پذيرنده صورت پسين است و همچنانكه در متن آمده است معنى ندارد كه قابل و پذيرنده چيزى با آمدن مقبول و مطلوب خود از ميان برود .

البته بيان بالا مبتنى بر اينست كه اولا نظريه ارسطوئى تركيب جسم از ماده و صورت را به اين صورت بپذيريم كه جسم داراى دو جزء خارجى است‏يكى مادى و يكى صورى و ثانيا چنين معتقد باشيم كه در جريان تحولاتى كه رخ مى‏دهد جزء صورى از ميان مى‏رود و جزء مادى باقى مى‏ماند اما اگر اساس نظريه ارسطوئى را نپذيريم يا اينكه آنرا به عنوان تركيب اتحادى نه انضمامى توجيه كنيم يا با قبول همه آنها قبول نكنيم كه در جريان تحولات جسمانى جزء صورى لزوما از ميان مى‏رود نظريه بالا حامل امكان ماده شى‏ء است نه صورت او از ميان خواهد رفت‏يا شكل ديگر به خود خواهد گرفت مطالب آينده اين مطلب را توضيح خواهد داد.) ح‏» زيرا صورت پيشين با پيدايش و فعليت صورت پسين از ميان مى‏رود .

و معنى ندارد كه قابل و پذيرنده چيزى با آمدن مقبول و مطلوب خود از ميان برود .

4- با پيدايش فعليت امكان آن از ميان مى‏رود .

مثلا تخم سيب كه امكان در آن مى‏باشد با پيدايش صورت سيب امكان مربوط به اين صورت سيب شخصى را از دست مى‏دهد اگر چه نسبت به صورت ديگر و صورتهاى مادى ديگر امكان را در بر دارد زيرا چنانكه تخم سيب مى‏تواند سيب شود سيب نيز مى‏تواند با تجزيه چيز ديگرى شود و بالاخره در امتداد سير و تكاپوى طبيعى خود دوباره سيب شود .

و در نتيجه تخم سيب مثلا مى‏تواند بى واسطه سيب اول و با واسطه كم يا زياد سيب دوم و چيزهايى ديگر شود .

و از همين جا دو نظريه ديگر روشن مى‏شود:

اول- ماده جسمانى امكان صور غير متناهى را دارد .

تنها چيزى كه هست اينست كه نسبت به هر يك از صورتها قبول خاصى دارد و با دورى و نزديكى و داشتن و نداشتن واسطه اختلاف پيدا مى‏كند .

دوم- ماده به واسطه امكان به دورى و نزديكى متصف مى‏شود و اين خود گواه ديگرى بر ثبوت امكان مى‏باشد.

«ح (حالتى نيست كه در آن حالت تمام امكانات ماده جسمانى از وى سلب شود ماده جسمانى نه معدوم مى‏گردد و نه از وى سلب امكان مى‏شود از اينرو مى‏گوئيم ماده جسمانى امكان صور غير متناهى را دارد ولى نسبت ماده در هر حالى با هر يك از صور غير متناهى كه حامل امكان آنها هست‏يكسان نيست نسبت به بعضى اين امكان را دارد كه قريبا آنها را بپذيرد يعنى آمادگى كامل نسبت به آنها دارد و نسبت به بعضى اين امكان را دارد كه پس از پذيرفتن صورتهاى ديگر آمادگى كامل پذيرش آنها را داشته باشد اگر نسبت استعدادات و امكانات را با بعضى از فعليتها بسنجيم مى‏بينيم كه بعضى از آنها به آن فعليت نزديكند و بعضى دور مثلا اگر استعداد نطفه را نسبت به فعليت انسانيت بسنجيم مى‏بينيم اين استعداد به فعليت انسانيت نزديكتر است ولى اگر نسبت‏سيب را با آن بسنجيم مى‏بينيم دور است‏يعنى ممكن است‏سيب انسان بشود اما با اين ترتيب كه مراحلى از فعليتها را طى كند تا اينكه جزء بدن انسان شود و تبديل به نطفه گردد و نطفه انسان شود پس استعداد سيب براى انسان شدن استعدادى است كه با فعليت انسانيت فاصله زيادى دارد .

همين اتصاف امكانات و استعدادات به دورى و نزديكى و بالتبع اتصاف ماده حامل آنها خود گواه ديگرى است بر اينكه اين امكانات جنبه واقعى و حقيقى دارند زيرا دورى و نزديكى از امور واقعى و خارجى مى‏باشند و ناچار موصوف آنها يعنى امكانات و استعدادات نيز واقعى و خارجى خواهند بود.) ح‏»

زيرا اين دورى و نزديكى صفتهائى هستند خارجى و ناچار و ناگزير موصوف آنها نيز مانند خود آنها وجود دارد .

بايد دانست كه در هر جا نسبت و ارتباط وجودى پيدا شود چون چيزى را به چيزى بسته و مربوط مى‏سازد دو طرف مى‏خواهد كه يكى را به ديگرى ببندد اگر ارتباط در خارج است دو طرف خود را در خارج مى‏خواهد و اگر در ذهن است در ذهن و اگر به حسب فرض است در فرض و از اين روى بايد قضاوت كرد كه نسبت ميان موجود و معدوم محال است .

«ح (در اينكه نسبت ميان موجود و معدوم محال است نمى‏توان ترديد كرد نسبت رابطه است رابطه بدون مرتبطين معنى ندارد چيزى كه هست نحوه ثبوت و تحقق مختلف است گاهى به اين نحو است كه دو طرف نسبت وجود حقيقى دارند و هر كدام از آنها از يك كمال وجودى حكايت مى‏كنند وقتى كه آن دو را به يكديگر نسبت مى‏دهيم در حقيقت‏حكم كرده‏ايم به نوعى ارتباط اتحادى يا غير اتحادى ميان دو مرتبه از وجود مثلا اگر حكم مى‏كنيم كه زيد دانا است مفهوم زيد از يك شخصيت انسانى حكايت مى‏كند كه به خودى خود موجود است و مفهوم دانا از يك كمال وجودى ديگر حكايت مى‏كند جمله زيد دانا است از ارتباط اتحادى اين دو وجود حكايت مى‏كند كه زيد در يك مرتبه از مراتب وجود خود عين وجود دانا است .

ولى ممكن است‏يكى از طرفين ارتباط محمول محكوم به از يك كمال وجودى حكايت نكند از يك امر اعتبارى و انتزاعى و يا از يك جهت عدمى حكايت كند مثل اينكه مى‏گوئيم زيد نابينا است نابينائى امر عدمى است مفهومى است كه از فاقد بودن زيد بينائى را انتزاع شده است وجود زيد به نحوى است كه نابينائى از آن انتزاع مى‏شود آنچنانكه مثلا خط متناهى به نحوى است كه نقصان كه مفهومى عدمى است از او انتزاع مى‏شود و خط نيم مترى به نحوى است كه انقصيت نسبت به خط يك مترى از او انتزاع مى‏شود و نابينائى موجود است اما نه به وجود ديگرى غير از وجود زيد بلكه به نفس وجود زيد همچنانكه نقصان موجود است اما نه به وجود ديگرى غير از وجود خط همان طورى كه هر امر انتزاعى موجود است ليكن به وجود منشا انتزاع پس رابطه ميان زيد و نابينائى از قبيل رابطه ميان موجود و معدوم نيست بلكه از قبيل رابطه ميان موجود حقيقى و موجود انتزاعى است آنچه محال است عبارت است از رابطه ميان موجود و ميان معدومى كه به هيچ نحو از انحاء وجود در ظرف نسبت موجود نيست.) ح‏»

اكنون اگر اين نظريه را پهلوى دو نظريه سابق الذكر بگذاريم :

1- هر فعليتى پيش از پيدايش خود امكانى در ماده دارد .

2- امكان مزبور يك صفت و نسبت وجودى است .

3- نسبت وجودى فعلى دو طرف موجود فعلى مى‏خواهد .

در اين هنگام بحث ما به بن‏بست منتهى مى‏شود زيرا فعليت موجود پسين كه منشا آثار خارجى مى‏باشد در ظرف خودش موجود و پيش از پيدايش خارجى خود با ماده و در ماده موجود نيست در حالى كه امكان وى در ماده موجود و بالفعل است .

«ح (خلاصه اشكال اينست كه اگر بگوئيم امكان يك نسبت وجودى است اين نسبت همواره قبل از خود شى‏ء وجود دارد و لازم مى‏آيد كه ميان موجود ماده موجود و معدوم فعليتى كه در اين ظرف معدوم است و در ظرف آينده موجود مى‏گردد نسبت برقرار مى‏شود حال آنكه نسبت ميان موجود و معدوم محال است درست مثل اينست كه بگوئيم ريسمانى داريم كه يك سر آن الان در دست من است و يك سر ديگرش در دست كسى است كه صد سال ديگر وجود پيدا خواهد كرد پس اينكه گفته مى‏شود هر آينده‏اى با گذشته خاصى و هر گذشته با آينده خاصى مرتبط است‏سخن درستى نيست در جهان اگر رابطه‏اى وجود داشته باشد همانا ميان موجوداتى است كه همزمان مى‏باشند) ح‏»

پس ناچار يكى از اين سه نظريه خللى داشته يا محتاج به توضيح مى‏باشد البته در دو نظريه اولى نمى‏شود مناقشه نمود نه مى‏شود گفت ماده امكان صورتهاى بعدى را ندارد و نه مى‏شود گفت كه اين امكان موجود نبوده و صرفا پندارى است و گرنه بايد هويت تحولى و تدريجى جهان طبيعت را انكار كنيم ولى اگر در نظريه سومى بيشتر دقيق شويم خواهيم ديد كه فعليتى كه طرف نسبت ماده است و امكان در ماده دارد تنها نيست بلكه فعليتهاى ديگرى نيز هم تراز و هم عرض وى هستند كه در ماده امكان وجود دارند اگرچه بالاخره از ميان همه آن فعليتهاى امكاندار تنها يكى موجود شده و ديگران در آغوش نيستى خواهند ماند .

مثلا ماده سيب كه در تخم سيب است مى‏تواند سيب شود و مى‏تواند به واسطه سوختن خاكستر شود و مى‏تواند به واسطه تغذيه جزء غذا شود و مى‏تواند هزار چيز ديگر شود اگر چه به حسب وقوع خارجى تنها يكى از اين فعليتها جامه تحقق خواهد پوشيد .

و از همين جا روشن مى‏شود كه طرف نسبت ماده همان يگانه فعليتى كه به وجود آمده و منشا آثار خارجيه خواهد بود نيست زيرا اين فرض موجب بطلان نظريه اول مى‏باشد و همچنين امكانهاى مفروض ديگر دروغ و پندارى نيستند زيرا اين فرض موجب كذب نظريه دوم مى‏باشد بلكه همه اين فعليتها كه طرف نسبت هستند يك نحوه فعليت وجودى در ماده دارند ولى نه فعليتى كه موجب ترتيب آثار باشد .

«ح (خلاصه حل اشكال اينست كه نسبت ميان گذشته و آينده از قبيل نسبت ميان موجود و معدوم نيست بلكه از قبيل نسبت ميان موجود و موجود است‏يعنى اصل كلى رابطه ميان موجود و معدوم محال است مورد قبول است ولى مسئله مورد نظر از اين قبيل نيست زيرا آينده در گذشته و لاحق در سابق و فعليت در قوه موجود است .

اينكه مى‏گوئيم آينده در گذشته و با گذشته موجود است به دو نحو ممكن است تقرير شود كه يكى مورد قبول نيست و ديگرى مورد قبول است اول اينكه بگوئيم آينده الان و بالفعل موجود است گذشته و حاضر و آينده همه با هم و در هم موجودند چيزى كه هست پرده زمان حجابى است ميان گذشته و آينده وقتى كه به آينده مى‏رسيم در واقع مانع زمان از ميان ما و آينده برداشته شده است .

زمان از اين جهت مانند مكان است ما در هر مكانى كه هستيم مثلا در تهران هستيم مكانهاى ديگر مثلا اصفهان يا شيراز نسبت به ما معدوم است ولى همينكه سفرى به اصفهان يا شيراز رفتيم آنجا را موجود مى‏بينيم ما در تهران هم كه بوديم اصفهان و شيراز براى خود و نسبت به مردمى كه در آنجا بودند موجود بودند ليكن نسبت به ما معدوم بودند .

معدوم بودن نسبى براى ما به معنى اينست كه محدوديت وجود ما پرده‏اى از مكانى كه در آن هستيم مثلا تهران جلو چشم ما به وجود مى‏آورد همينكه مسافرت مى‏كنيم و اين پرده را عقب مى‏زنيم معدوميت نسبى اصفهان يا شيراز از ميان مى‏رود .

از نظر زمان نيز عينا همين محدوديت را داريم در هر زمانى كه هستيم ماوراى آن زمان را نمى‏توانيم مشاهده كنيم همان طورى كه از نظر مكان محدوديم و فقط قسمتى از مكان را اشغال مى‏كنيم از نظر زمان نيز محدوديم و فقط در قسمتى از زمان واقع هستيم و آنرا اشغال كرده‏ايم آن قسمت از زمانى كه بر ما احاطه كرده است پرده‏اى جلو چشم ما به وجود مى‏آورد كه گذشته و آينده را معدوم مى‏انگاريم ولى در واقع نه گذشته معدوم است نه آينده گذشت زمان به منزله مسافرت از مكانى به مكان ديگر است كه پرده را از جلو چشم ما برمى‏دارد و ما خود را با آينده‏اى كه آن را معدوم مى‏انگاشتيم مواجه مى‏بينيم با اين تفاوت كه در مورد مكان اين ما هستيم كه با حركت‏خود پرده مكان را عقب مى‏زنيم و خود را به مكان ديگر مى‏رسانيم ولى در مورد زمان اين خود زمان است كه با حركت‏سريع خود پرده‏ها را از جلو چشم ما عقب مى‏زند لحظه به لحظه ما را با واقعيتهاى جديدى روبرو مى‏سازد .

حاجى سبزوارى در تعليقات اسفار از بعضى حكما مير داماد نقل مى‏كند كه گفته است زمان و زمانيات نسبت به موجودات فوق زمان مجردات علوى نظير مكان و مكانيات نسبت به ما هستند امورى كه در زنجير زمان متفرق مى‏باشند به حسب وجود دهرى با همند مثل انسانها در حالى كه در زنجيره زمان قرار دارند نسبت به موجودات فوق الزمان مثل مورچه‏اى است كه بر روى چوب يا ريسمان رنگارنگى حركت مى‏كند نسبت به انسان مورچه روى هر قسمت از ريسمان كه داراى رنگ خاصى است قرار مى‏گيرد به واسطه محدوديت وجودى كه دارد قسمتهاى ديگر را نمى‏بيند و درك نمى‏كند آن قسمتها از او پنهانند و نسبت به او معدومند تا مى‏رسد به قسمت ديگر كه رنگ ديگر است باز به واسطه محدوديت وجود خود تمام جهان را به آن رنگ مى‏بيند و رنگى كه از آن گذشته و رنگ ديگرى كه بعدا به او خواهد رسيد براى او و نسبت به او معدوم است ولى انسان كه از بالا تمام سير مورچه را مى‏بيند همه آن قسمتها با رنگهاى مختلف را در آن واحد و با هم مى‏بيند نسبت به او هيچكدام از آنها معدوم نيستند معدوميت زمانيات نسبت به يكديگر از اين قبيل است معدوميت نسبى است .

اين يك نوع تقرير است راجع به موجود بودن آينده در زمان حاضر ما بعدا راجع به اين مطلب بحث‏خواهيم كرد و خواهيم گفت كه اين مطلب به صورتى كه معمولا در عصر حاضر تحت عنوان بعد رابع بودن زمان تقرير مى‏شود مطلب صحيحى نيست و راجع به نظريه مير داماد نيز كه البته نظريه صحيحى است بحث‏خواهيم كرد به هر حال نظر اين مقاله راجع به اينكه آينده معدوم نيست و در حاضر موجود است به اين مطلب نيست .

تقرير دوم اينكه آينده در حاضر موجود است ولى به اين معنى كه حاضر مرتبه‏اى از مراتب وجود آينده است گذشته و حال و آينده مجموعا يك واحد متصل را به وجود مى‏آورند مانند اتصالى كه بر جسم حكمفرما است در محل خود ثابت‏شده است كه حقيقت جسم بعد و اتصال است راجع به اينكه آيا نظريات علمى جديد با هدف فلسفى اين بحث منافى است‏يا نه عن قريب در متن و پاورقى بحت‏خواهد شد خاصيت متصل واحد اينست كه كثرت و تعدد اجزاء آن حقيقى نيست اعتبارى است‏يعنى در عين اينكه ذهن آنرا تجزيه مى‏كند به اجزائى و هر جزء را مغاير ديگرى اعتبار مى‏كند در متن واقع نه جزء وجود دارد و نه كثرت وجود واحدى بيش در كار نيست .

شى‏ء بالقوه و شى‏ء بالفعل نيز مجموعا يك واحد واقعيت را تشكيل مى‏دهند با اين تفاوت كه ابعاض جسم با هم نسبت متشابه دارند ولى اجزاء و مراتب واقعيت كه از بالقوه‏ها و بالفعلها تشكيل شده نسبت متشابه ندارند يكى بالقوه ديگرى است و ديگرى بالفعل او است ممكن نيست بالقوه يك فرد را بالفعل آن اعتبار كرد با تفصيلى كه بعدا خواهد آمد اگر آينده از حاضر و گذشته گسسته بود و ميان آنها كثرت واقعى حكمفرما بود ممكن نبود كه ميان آنها نسبت و رابطه برقرار شود ولى ميان گذشته و آينده فاصله وجود ندارد و كثرت واقعى حكمفرما نيست گذشته و آينده دو مرتبه از يك وجود مى‏باشند ميان آنها اتحاد واقعى حكمفرما است پس رابطه‏اى كه ميان گذشته با حاضر و ميان حاضر با آينده است از قبيل رابطه ميان دو شى‏ء مجزا از يكديگر نيست ميان دو شى‏ء است كه در واقع يك شى‏ء مى‏باشد .

بلكه بايد بگوئيم دو امر مجزا از يكديگر و لو همزمان هم باشند نمى‏توانند با يكديگر مرتبط باشند و ميانشان نسبت برقرار باشد ملاك صحت برقرارى نسبت ميان دو چيز همزمانى نيست وحدت و اتصال واقعى است‏خواه همزمان باشند يا هر كدام در زمان جداگانه‏اى قرار بگيرند و احيانا ممكن است‏يكى از آن دو زمانى باشد و ديگرى مجرد و غير زمانى .

علت صحت برقرارى نسبت امكان ميان حاضر و آينده اين است كه واقعا آينده همين حاضر است و حاضر همان آينده است اگر دو شى‏ء مجزا بودند نه اين نسبت و نه نسبت ديگر ميانشان برقرار نمى‏شد .

راز اينكه گفته مى‏شود در علل ايجادى نه علل اعدادى و زمانى معلول در مرتبه علت موجود است و وجود معلول مرتبه نازله علت‏خوانده مى‏شود همين رابطه اتحادى است (و ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) مولوى مى‏گويد: متحد بوديم يك گوهر همه بى سر و بى پا بديم آنجا همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بى گره بوديم و صافى همچو آب) ح‏»

و از اين بيان به وضوح مى‏پيوندد كه امكان داشتن فعليتى در ماده حقيقتش اينست كه يك نحوه ثبوت وجودى در ماده دارد كه هنوز آثار خارجى فعليت بعدى را واجد نيست و پس از آنكه ماده در سير تكاملى خود تمام فعليت را پيدا كرد آثار خارجى را نيز از خود بروز مى‏دهد .

مثلا فعليت‏سيب وجود بى اثرى در تخم سيب دارد با يك وجودات بى اثر ديگرى از فعليتهاى ديگرى كه امكان دارند و هنگامى كه تخم با سير تكاملى خود در خط فعليت‏سيب افتاد شروع به فعاليت كرده تدريجا امكانهاى ديگرى را كه بودند از ميان برده و درخت‏سيب مى‏شود سپس سيب مى‏شود و آثار خارجى سيب از وى طلوع مى‏كند و داراى حجم و سنگينى و رنگ و بوى و مزه ويژه مى‏شود .

ممكن است نتيجه 4 را با تغيير تعبير چنين بيان كنيم ماده با پيدا كردن فعليتى امكان را به فعليت تبديل مى‏كند و از بيان گذشته مى‏توان نتيجه ديگرى به دست آورد و آن اينست كه ميان امكان و فعليت فاصله نمى‏توان تصور نمود زيرا مجموع امكان و فعليت‏يك واحد شخصى را تشكيل مى‏دهد و پيدايش فاصله خواه فاصله وجودى و خواه فاصله عدمى در ميان يك واحد شخصى وحدت و شخصيت را از ميان بر مى‏دارد .

مثلا تخم سيب كه به سوى فعليت‏سيب رهسپار است در رهگذر خود به نقطه‏اى نخواهد رسيد كه در آنجا نه امكان سيب بوده باشد نه فعليت‏سيب بلكه پايان امكان سيب آغاز عليت‏سيب مى‏باشد پس مجموع امكان و فعليت‏سيب يك واحد متصل را تشكيل مى‏دهد و همچنين ميان تخم سيب صورتى كه به نوبه خود ماده و امكان سيب را حفظ مى‏كند و امكان سيب نمى‏شود فاصله كم يا زياد وجودى يا عدمى فرض كرد زيرا فرض مزبور مستلزم اينست كه ماده بى صورت تحقق پذيرد و اين خود محال است .

پس پايان وجود صورت تخم نيز آغاز وجود صورت سيب بوده و مجموع اين دو صورت يك واحد متصل و ممتد را تشكيل مى‏دهد و در نتيجه اثبات جدائى ميان صورى كه به تدريج روى ماده مى‏آيند و تكثر ميان آنها فرضى بيش نيست بلكه چنانكه در مقاله 5 گذشت در عين اينكه اين صور از يكديگر جدا هستند يك واحد مى‏باشند .