اصول حكمت اسلامى و ديدگاههاى فلسفه بشرى

آيت الله سيد محمد تقی مدرسی

- ۵ -


فصل دوم : علم، نماياننده حقايق‏

هنگامى كه اسلام و بينشهاى آشكار قرآنىِ آن معمّاى علم را كشف مى‏كنندوآدمى بدون هيچ گونه رنجى در پرتو وجدان خويش آن را باز مى‏يابد، يا هنگامى‏كه قرآن، حقيقت آدميان را بديشان ياد مى‏آورَد و نهفته‏هاى عقلشان را به ظهورمى‏رساند و فطرت درونيشان را جلا مى‏دهد، در اين هنگام شگفتى آدمى را در برمى‏گيرد امرى را كه كشف كرده يك امر آشكار و هويدايى بوده، پس چگونه از نظراو پنهان مانده است.

امام صادق‏عليه السلام درباره علم مى‏فرمايد: "علم نورى است كه در قلب هر كه خداوندتبارك خواهان هدايت او باشد قرار مى‏گيرد." (71)

پس نور در اين جا به معناى پرتوهايى نيست كه از چراغهاى برقى و شبيه آن و يااز خورشيد تابيده مى‏شود، بلكه نور، همان عاملى است كه پرده از پديده‏اى‏برمى‏گيرد. همان گونه كه چراغ يا نور خورشيد بر پديده‏هاى مادّى و محسوس‏تابيده مى‏شود و عيانشان مى‏گرداند، عقل و علم حقايق را براى انسان كشف‏معنوى مى‏كنند.

پس "علم‏نورى‏است كه‏در قلب هركه خداخواهان هدايت‏او باشد قرارمى‏گيرد".اين زيباترين و شگفت‏ترين سخنى است كه مى‏توان گفت، دورنمايه‏اى دقيق،آسان و سهل الادراك و عليرغم عميق بودن آن، براى بسيارى آشكار است.

سخنى كه بشريت از پنچ هزار سال پيش به اين سو، هنوز نتوانتسه است آن رادرك كند و همچنان در حلقه‏اى ميان تهى مى‏گردد بى آن كه بتواند حقيقت ساده‏اى‏را كه اين حديث آن را بيان مى‏كند كشف كند، يا به درك اين حديث نايل آيد كه‏مى‏فرمايد:

"همانا خداوند عقل را از نور مخزونى بيافريد كه در علم سابقش نهفته بود؛علمى كه نَه پيامبر مرسلى بر آن آگاهى يافت و نَه فرشته مقرّبى..." (72)

حتّى فيلسوفان بزرگ و عارفان برجسته از فهم و درك درونماى اين سخنان‏بسيط كه پرده از آفاتى برمى‏گيرند ناتوانند و از همين جا حقيقت اين سخن رخ‏مى‏نمايد كه برماست تا از دروازه اسلام وارد شويم، با قرآن كريم، سنّت نبوى‏وسخنان اهل بيت‏عليهم السلام، تذكّر بيابيم و اين نيز همان حديثى است كه از امام‏صادق‏عليه السلام روايت شده است:

"هر كه خدا را بپرستد بدون آن كه حقيقت را از عالمى صادق شنيده باشدخداوند او را به سرگردانى و فنا بكشاند و هر كه ادّعا كند چيزى جز از درى شنيده‏كه خداوند به روى بندگانش گشوده است مشرك مى‏باشد و اين در، همان )پيامبر(امين است كه امانتدار اسرار پنهان خداوندى است." (73)

بنابراين هنگامى كه آدمى از ورود از درِ اهل بيت پيامبرعليهم السلام بركنار بيفتدونخواهد از درِ علم، آگاهى ستاند و از در، به خانه‏ها وارد نشود، در سرگردانى‏وگمراهى باقى مى‏مانَد و بر محور حلقه‏اى ميان تهى مى‏گردد، همچنان برگردخويش مى‏گردد و نمى‏داند از كجا وارد شود.

علم، چونان نور

"علم نورى است كه خداوند در قلب هر كه خواهد بيفكند" اين حقيقتى است‏كه حكما و فلاسفه آن را درك نكردند و بازش نشناختند، از همين رو به كژراهه‏كشيده شده و ره گم كردند، تاجايى كه برخى گفته‏اند علم بر نفس آدمى عارض‏مى‏شود و اين بدآن مفهوم است كه نفس بشرى به صفحه‏اى فلزى و حساس‏مى‏ماند كه صورت پديده‏ها بر آن نقش مى‏بندد، همچون نوارهاى حساس‏وفيلمهايى كه امروزه با به كارگيرى ابزار تصوير بردارى مورد بهره‏ورى قرار مى‏گيرد.فيلم هنگامى كه نور بر آن مى‏افتد حساسيت نشان مى‏دهد و تصوير مورد نظر بر آن‏نقش مى‏بندد و سپس با عبور از ديگر مراحل، مواد شيميايى ظاهر كننده بر آن به‏كار زده مى‏شود تا چهره مشخّص گردد و آنگاه بر ورقه حساس ديگرى منتقل‏مى‏شود كه تصوير پديده را آشكارا در برابر ديدگان مى‏نهد.

نفس انسان را نيز چنين دانسته‏اند و آن را پديده‏اى حسّاس تلقّى مى‏كنند كه‏عوامل مؤثّر بيرونى بر آن اثر مى‏نهد و پديده‏ها بر آن نقش مى‏بندد و در نتيجه، علم‏حاصل مى‏گردد. اين همان چيزى است كه آن را وجود ذهنى ناميده‏اند يعنى درذهن انسان، وجودى از اشياء هست و از همين جاست كه بن بست پيش مى‏آيدواين عدّه بر گرد حلقه‏اى ميان تهى مى‏گردند. آنها درباره اين وجود ذهنى پرسش‏مى‏كند كه آيا با وجود خارجى همخوان است يا خير؟ اگر گفته شود: خير، پس‏چگونه آنچه با معلومش همخوانى ندارد دانسته مى‏شود؟ و اگر گفته شود: آرى!در اين جا اين مشكل پيش مى‏آيد كه وجود ذهنى از مقوله كيف است و موجودات‏خارجى از مقولات گوناگون كه برخى از آنها عرض هستند و برخى ديگر جوهروپاره‏اى زمان و گروهى مكان. شايد يك مثال آسان براى ما اين مفهوم را كه ازقدرى پيچيدگى برخوردار است آشكار سازد. ما مى‏گوييم: آب غير از هواست وهردو غير از عنصر اكسيژن - البتّه در تركيب هوا وجود عناصر اكسيژن و آب - هستندو آب، روز جمعه نيست، زيرا روز جمعه از مقوله زمان است و آب از مقوله جوهر،سردىِ آن از مقوله عرض كوچكى و بزرگى حجم آب از مقوله كيف، البتّه اينها همه‏مقوله‏هاى متفاوت هستند و چنانكه فلاسفه مى‏گويند نفس بشرى از مقوله كيف‏است، پس چگونه مقوله عرض، زمان، مكان وجوهر در نفس با هم گرد مى‏آيند؛مقولاتى كه همگى با طبيعت نفس ناهمساز گارند؟ فيلسوف معروف ملاّ هادى‏سبزوارى در منظومه خود چنين سروده است:

والذات من انحاء الوجود قد حفظ

جمع المقابلتين منه قد لحظ

فجوهر مع عرضٍ كيف اجتمع‏

ام كيف تحت الكيف كلّ قد وقع؟

او مى‏پرسد: چگونه مقولات مختلف در نفس بشرى با هم گرد مى‏آيند؟ براى‏پاسخ به اين پرسش هر يك به سمتى رفته و راه خاص خود را در پيش گرفته است.

برخى از آنها مى‏گويند: موجودِ در خارج غير از موجودى است كه در ذهن‏انسان است و برخى گفته‏اند: موجود در خارج هنگامى كه در ذهن آدمى جاى‏مى‏گيرد تحوّل مى‏پذيرد و برخى هر دو طرز تفكّر را نفى كرده‏اند و گفته‏اند: علم‏چيزى نيست مگر درخشش نفس و گسترش آن بر موجودات خارجى و گفته‏اند:نفس بشرى از گسترشها و حركتهاى امواجى برخوردار است، هنگامى كه نفس‏آدمى موج مى‏زند و دايره به اين موج موجودات خارجى مى‏رسد، در واقع، علم‏حاصل شده است.

شايد اين سخنان گوينده خود را به شرك بكشاند و به كفرش دراندازد، زيرا اگرعلم دخول پديده‏ها در ذهن آدمى است، پس در علم خدا چگونه داخل‏مى‏شوند؟ آيا وجود و موجودات در ذات خداوند قدّوس و منزّهى وارد مى‏شوندكه بزرگتر از آن است كه توصيف شود؛ خدايى كه هر چه در آسمانها و زمين است‏تسبيح گوى اوست و چيزى نيست، مگر آن كه او را بستايد. و آيا موجودات ناقص‏و پليد در ذات خدا وارد مى‏شوند؟ بدين ترتيب، اين همان شرك و همان كفرخواهد بود، ليكن آدمى هنگامى كه از چنين تفكر پستى فاصله مى‏گيرد و از درافتادن به پرتگاه شرك دورى مى‏گزيند درك مى‏كند كه علم نَه اين است و نَه آن، بل‏كشف شدن پديده‏ها براى نفس بشرى از طريق نورى الهى است.

برخى از فلاسفه معتقدند كه نفس بشرى، خود علم است. در اين جا اين سؤال‏مطرح مى‏شود كه: اگر بگوييم نفس بشرى خود علم است، آيا ممكن است در اين‏هنگام باور يابيم كه علم‏از خداوند سبحان‏است؟ آنها هر چه بگويند و هر استدلالى‏كه بكنند بازهم شاهد خواهيم بود كه مجبور خواهند بود به خطاى اين طرز تفكّراعتراف كنند و اين هنگامى است كه به فطرت و وجدانشان بازگردند، زيرا اگر ذات‏آدمى همان علم باشد پس چرا آدمى نسبت به امورى جهل دارد و به ديگر سخن‏آدمى مى‏بايد همه چيز را مى‏دانست. از اين گذشته اگر وضع چنين بود كه آنهامى‏گويند، پس‏چرا آدمى خودرا فراموش مى‏كند ونسبت به‏خويش جهل مى‏يابد؟،زيرا با فطرت و وجدان خويش درمى‏يابد كه‏آن علم نيست واو همه چيز را نمى‏داند:

(...وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيل (74)).

"...و از دانش جز اندكى داده نشديد."

چنانكه با وجدان و فطرتش در مى‏يابد كه بسيارى اوقات او خويش را فراموش‏مى‏كند. خداوند سبحان مى‏فرمايد:

(وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ (75)).

"از كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا هم آنان را از خويش به فراموشى‏انداخت، اينان همان تبهكارانند."

او نفس خويش را به هنگام خواب و غفلت فراموش مى‏كند، در حالى كه اگرنفس، همان علم مى‏بود محال بود آدمى خويش را فراموش كند.

عده ديگرى معتقدند كه علم صورتى در ذهن است. ما مى‏پرسيم ضمانت آن‏كدام است، بدين مفهوم كه آدمى هنگام آگاهى از پديده‏ها چگونه ضمانت مى‏كندكه آنها با حقايق بيرونى منطبق هستند. اگر عكس شخصى بدو داده شود و ادّهاگردد كه اين عكس فلان شخص است كه پيشتر او را نديده آيا اين ادّعا را تصديق‏خواهد كرد؟ طبيعتاً نَه، زيرا او نمى‏تواند عكسى را كه به او نشان داده شده باواقعيت خارجى، يعنى انسانى كه هرگز نديده است، تطبيق دهد.

دراين جا به اين سخن باز مى‏گرديم كه: اگر علم صورتى در ذهن و يا نفس است‏انسان بدون آن كه پديده‏ها به گونه‏اى مستقيم براى او منكشف شوند، ضمانت‏همخوانى اين تصوير با حقايق خارجى كدام است؟ اين همان چيزى است كه آدمى‏را به بنيان نهادن علمى واداشت كه آن را منطق ناميدند و شايد همين معمّا شالوده‏بنيانگذارى علم منطق بود، اگر چه بعداً گونه‏گونى بيشترى يافت و نامهاى‏عديده‏اى همچون منطق )ارسطو، دكارت، كونت، ماركس و...( بر آن نهاده شد،ليكن با اين همه آدميان همچنان خطا مى‏كنند و اين شيوه‏ها جز اندكى سودمندنبوده است، زيرا راه حل نهايى در اين نهفته است كه علم، اشياء را به گونه‏اى‏مستقيم كشف مى‏كند و براى آدمى ظاهر مى‏گرداند و اين صورت پديده‏ها نيست كه‏در ذهن نقش مى‏بندد.

راه كشف حقايق‏

هنگامى كه آدمى ماهيت علم را مى‏شناسد و در پرتو وجدان، از لابلاى نشانه‏هاو دلايل علم به وجود عقل پى‏مى‏بَرد و سپس در مى‏يابد كه هر معلومى را كه علم‏كشف كرده است صادق مى‏باشد، چنانكه هر معلومى را كه عقل باز شناخته نيزصادق است و مى‏فهمد هر معلومى را كه از طريق گمان، آرزو، هوى‏، هوس‏وشهوت دريافته صادق نيست. بنابراين مهمترين شيوه در كشف حقايق و عدم‏انحراف از آن، از ايمانِ به خدا گرفته تا كوچكترين چيز، همان شناخت عقل و درواقع شناخت علم مى‏باشد. اين بدان مفهوم نمى‏باشد كه آدمى عقل يا علم را باتوصيفات يا مفاهيم بشناسد، بلكه آدمى بايد نور علم را كه در خود او موجود است‏از خلال نشانه‏ها و بينشهاى آن شناسايى كند و در اين هنگام است كه علم براى اوواضح مى‏شود و او مى‏تواند بدان اطمينان پيدا كند و در غير اين صورت معرفت اوجهل سرگردانى و گمراهى خواهد بود، زيرا اين معرفت و شناخت چيزى نيست،مگر مجموعه‏اى از گمانه‏ها، پندارها، خرافه‏ها و انگاره‏ها.

شايد يك مثال ساده مقصود ما را روشن كند. هنگامى كه آدمى مى‏داند درسالنى نشسته كه يك در دارد و چشم به راهِ آمدن فردى از اين در است - دوست‏باشد يا دشمن - بدون ترديد به هنگام آمدن يكى از آن دو به دليل عدم توانايى درتشخيص، دچار توهّم مى‏شود و چه بسا براساس همين توهّم به استقبال دشمن‏برود يا در برابر دوست به دفاع برخيزد و نيز چنين است هنگامى كه سالن، دو درداشته باشد و يكى از آنها براى دوست و ديگرى براى دشمن تخصيص داده نشده‏باشد، ولى شرايط كاملاً متفاوت خواهد بود اگر سالن دو در داشته باشد كه يكى به‏دوست و ديگرى به دشمن اختصاص يافته باشد، زيرا تشخيص ميان درى كه‏دشمن از آن مى‏آيد و درى كه دوست از آن مى‏آيد، حاصل مى‏شود و در نتيجه‏دوست از دشمن تشخيص داده مى‏شود.

نفس بشرى همانند همان سالن است، علم و جهل همچون دوست و دشمن‏وانسان پيش از آن كه با هدايت قرآنى ره يابد، عقل و ويژگيهاى عقل را بشناسدهمانند همان كسى است كه نمى‏داند دوست از كدام در مى‏آيد و دشمن از كدام در،اين قرآن كريم، سخنان پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيت‏عليهم السلام است كه آدمى را مخاطب قرارمى‏دهد و او را بر دوست و دشمن آگاه مى‏سازد و درى را به او نشان مى‏دهد كه هريك از اين دو از آن وارد مى‏شوند و آشكار مى‏سازد كه جهل از خلال گمان، هوس،شهوت و سخن فاسقان در مى‏آيد و علم از لابلاى بينشهاى قرآنى و حقايقى درمى‏آيد كه پيامبر اكرم، اهل بيت اوعليهم السلام و سخنان مؤمنان آنها را تبيين مى‏كنند و دراين هنگام است كه آدمى مى‏تواند انديشه‏هاى درست را از نادرست باز شناسد.

قرآن كريم مى‏فرمايد: )الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ(. مفهوم اين سخن آن است كه دوواژه در ميان است يكى "سماع" و ديگرى "استماع"، "سماع" آن است كه آدمى‏بدون توجه وتمركز به سخنى گوش دهد، ليكن "استماع" آن‏است كه آدمى با توجه‏و هوشيارى سخنى را گوش دهد. پس قرآن كريم به كسانى اشاره دارد كه با توجّه به‏سخن گوش مى‏دهند و صحيح را باز مى‏ستانند و سخن نادرست را رها مى‏كنند:

(الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ‏الْقَوْلَ‏فَيَتَّبِعُونَ‏أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ‏اللَّهُ وَأُولئِكَ هُمْ‏اُولُوا الْأَلْبَابِ (76)).

"كسانى كه سخن را مى‏شنوند و از بهترين آن پيروى مى‏كنند، اينان همان كسانى‏هستند كه خداوند آنها را هدايت كرده است و اينان همان خردمندان‏اند."

يعنى آنها همان انديشمندان و صاحبان خرد هستند، چنانكه مى‏فرمايد:

(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَن تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى‏ مَافَعَلْتُمْ نَادِمِينَ (77)).

"اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد اگر فاسقى براى شما خبرى آورد تحقيق كنيد، مبادااز روى نادانى به مردمى آسيب برسانيد، آنگاه از كارى كه كرده‏ايد پشيمان شويد".

پس خداوند سبحان از بندگان مى‏خواهد كه در سخنان درنگ كنند، زيرا سخن‏فاسقان آدمى را جز به پشيمانى نمى‏كشاند، كه، فاسق چيزى نيست مگر همان‏درى كه جهل از آن مى‏آيد. قرآن كريم مى‏فرمايد:

(أَمْ لَمْ يَعْرِفُوا رَسُولَهُمْ فَهُمْ لَهُ مُنِكِرُونَ (78)).

"يا اين كه پيامبرشان را نشناخته‏اند ولذا او را انكار مى‏كنند."

هنگامى كه آدمى پيامبرى را شناخت كه خداوند متعال او را فرستاده است‏ضرورت پيروى از او را در مى‏يابد، زيرا او از سر هوى‏ سخن نمى‏گويد و آنچه‏پيامبر، آن را به ارمغان آورَد از خداست و نور است و نور، همان علم است.

روايات مى‏گويند: "دشمن علم تو، هوى‏ و هوس است"، و "علم در پس‏پيروى از هوس، پنهان است" زيرا آدمى هنگامى كه در پس هوى‏، هوس‏وتمايلاتش به راه مى‏افتد در حقيقت، ميان خود و حقايق پرده‏اى ايجاد مى‏كند،امّا عقل در بسيارى اوقات با هوس ناهمسويى دارد و آدمى هنگامى كه در پى هوس‏روان است با عقل به مخالفت بر مى‏خيزد، او شايد هنگام سخن از حسن صفات،محاسن و ستايش از شخص او با همه وجود گوش فرا مى‏دهد، اگر چه تمامى اين‏ستايشها خلاف واقع باشد، در حالى كه به محض بيان معايب و بديهاى او، هرچند مطابق با واقعيت، با اعصابى مضطرب و رگهايى ور آمده و خشمگين، آن‏مكان را ترك مى‏كند. اينها همه از آن روست كه سخن گفتن پيرامون محاسن او باهوى‏ و هوسش همسوست و لذا صحبت از معايبش با هوى‏ و هوس او ناهمسومى‏باشد، و از اين جهت روان شدن در پى هوى‏ و هوس، عين جهل است. در اين‏جا روايات، ما را از همنشينى با دوستان بد بر حذر مى‏دارد، زيرا آنها همان درى‏هستند كه جهل از آن مى‏آيد. اين روايات بر همنشينى با مؤمنان تأكيد مى‏ورزند،زيرا آنها يكى از درهايى هستند كه علم از آن مى‏آيد.

مؤمن بانور خداوندى مى‏نگرد

آيات قرآن كريم و احاديث شريفى كه درباره علم و عقل مى‏پردازند پرده ازويژگيهاى علم بر مى‏گيرند كه هفتاد سرباز آن را پاس مى‏دارند و نيز اين آيات‏واحاديث عوامل جهل را كه هفتاد پاسدار از آن نگهبانى مى‏كنند روشن مى‏سازدوهنگامى كه آدمى اين نگهبانان علم را در خود مى‏كُشد در واقع، مفهوم آن اين‏است كه كار عقل به پايان رسيده است و هنگامى كه نگهبانان جهل در آدمى از ميان‏بروند جهل نيز با آنان از ميان مى‏رود و ديگر باز نمى‏گردد. حديث شريفى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه مى‏فرمايد: "مؤمن با نور خداوندى مى‏نگرد." (79)، زيرا مؤمن براى‏راندن سپاهيان جهل، سپاهيان و نگاهبانان عقل را به كار مى‏گيرد. مسير زندگى‏روزمره آدمى نمونه‏هاى فراوانى دارد كه بر اساس آنها قلب مؤمن بسيارى ازرويدادها را پيش از وقوع آن به آگاهى مؤمن مى‏رساند، احتمالات و توقّعات‏بسيارى را به او خبر مى‏دهد. او هنگامى كه چشم خويش را مى‏بندد، بدون شك‏قلبش همچنان بيناست و اين همان چيزى است كه امروز حسّ ششم ناميده‏مى‏شود و ما بسيارى اوقات با رويدادهايى روبرو مى‏شويم كه پيش از وقوع آنها بابينش قلب احساسشان مى‏كنيم.

بسيارى اوقات پيش مى‏آيد كه آدمى هنگام آهنگ خروج از خانه احساس‏مى‏كند كه گويى كسى دست او را گرفته و از رفتن او جلوگيرى مى‏كند، ولى هنگامى‏كه اين احساس را نوعى وهم يا خرافه مى‏پندارد و از خانه خارج مى‏شود بارويدادى منفى روبرو مى‏گردد، چنانكه مثلاً شخصى را مى‏بيند كه ديدن او راخوش نمى‏دارد يا به زمين مى‏خورد، يا براى او اتّفاقى مى‏افتد كه موجب ناراحتى‏او مى‏شود. اين مسائل و رويدادها براى مؤمن تصادفى نيست، بلكه نورى است ازسوى خدا كه با آن مى‏نگرد. از همين رو هنگامى كه مى‏خواهد از خانه خارج شودوبراى او چيزى پيش مى‏آيد كه موجب مى‏شود فال بد بزند آياتى از قرآن كريم راتلاوت مى‏كند و براى دفع بلا صدقه مى‏پردازد و با نورى كه خداوند به او ارمغان‏كرده هشيارى به كار مى‏زند و آنگاه بر خدا توكل مى‏كند و گام از خانه بيرون مى‏نهد.خداوند سبحان انسان را از خطرهاى آينده بر حذر مى‏دارد، ولى اين به مفهوم‏تسليم در برابر رويدادهاى منتظره نيست، بلكه بايد با نور علم، عقل و آماده شدن‏در برابر وقوع مشكلات و پرهيز به رويارويى با خطر بپردازد، زيرا عامل بيشترمشكلات، حواس پرتى و از دست دادن خود آگاهى است و مؤمن هنگامى كه بانور خداوندى مى‏نگرد انديشه‏اش تنها در انحصار امور خير است و به همين سبب باگزينش راههاى خير اعم از پرداخت زكات اموال، دادن صدقه، يارى به نيازمندان‏و ديگر راههاى بى نهايت خِير، مشكلات را از خود دور مى‏كند و در اين هنگام تنهابه چيزى بر مى‏خورد كه از سوى خداوند براى او خير است، زيرا خير، وزير عقل‏وشر، وزير جهل است، اين خداوند متعال است كه دلها و شرايط را دگرگون‏مى‏كند. خداوند سبحان مى‏فرمايد:

(إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ (80)).

"همانا در اين نشانه‏هايى است براى مؤمنان آگاه."

و "متوسّم" همان مؤمنى است كه حقيقت اشياء را مى‏بيند.

سپاهيان عقل‏

هنگامى كه به ژرفاى احاديث نبوى و امامان‏عليهم السلام توجه مى‏كنيم بايد جواهرات‏برگزيده و دُرهاى گران قيمتى را از اعماق آن با خود بيرون آوريم كه راه زندگى رابراى ما ترسيم كنند و طريق رسيدن به سعادت را براى ما فراهم كنند و از آنچه‏موجب نگون بختى ماست دورمان دارند و سپاهيان عقل و جهل را به ما بشاناسنندو بر ويژگيهاى عاقل پرتو بيفشانند تا ما با پيروى از آن در دنيا و آخرت رستگارى‏بيابيم و ويژگيهاى جاهل را در برابر ما بنهند تا از آنها كناره گيريم و از عذاب دنياوآخرت رهايى يابيم... اين سخنانِ روشنگرى است كه آفاق را در برابر ما كشف‏مى‏كند و درها را به روى ما مى‏گشايد تا بتوانيم خير و شر را بشناسيم و آن دو را ازيكديگر جدا كنيم و به سوى انجام امور خير و فضيلت بشتابيم و از هرگونه پليدى‏روى گردانيم و در نتيجه از كسانى پيروى كنيم كه خداوند آنها را امام قرار داده؛امامانى كه بايد از ايشان پيروى كنيم و دانش خود را از ايشان فرا ستانيم، زيرا علم،حيات دلها و نور ديدگان است.

شايد اين حديث شريف از امام صادق‏عليه السلام آنچه را ما در صدد آن هستيم آشكارسازد. اين حديث را سماعه از امام نقل مى‏كند و مى‏گويد: در خدمت امام‏صادق‏عليه السلام بودم و نزد ايشان گروهى از دوستان ايشان حضور داشتند و سخن ازعقل و جهل به ميان آمد. امام صادق‏عليه السلام فرمود:

"عقل و سپاهيان آن، جهل و سپاهيان آن را بشناسيد تا ره يابيد."

سماعه گفت: قربانت گردم ما چيزى نمى‏دانيم، مگر آن كه تو به ما بياموزى.

امام صادق‏عليه السلام فرمود: همانا خداوند عزّوجلّ عقل را آفريد و آن نخستين‏آفريده‏اى است كه خداوند آن را از امور روحانى و از سمت راست عرش و از نورخود بيافريد. پس به او فرمود: روى كن و آن روى كرد و سپس فرمود: پشت كن‏وآن پشت كرد. خداوند تبارك و تعالى‏ فرمود: تو را بزرگ آفريدم و بر همه‏آفريدگانم ارجت نهادم. سپس امام صادق‏عليه السلام فرمود: خداوند سپس جهل را ازدريايى شور و تاريك آفريد و به او فرمود پشت كن و او پشت كرد، آنگاه به او فرمودروى آور و او روى نياورد. خداوند به او فرمود: آيا استكبار مى‏ورزى؟ و او را نفرين‏كرد. و آنگاه براى عقل هفتاد و پنج سپاه قرار داد و جهل چون ديد كه خداوندچگونه عقل را گرامى داشت و بدو پاداش داد دشمنى او را به دل گرفت. جهل‏گفت: بار خدايا! اين آفريده‏اى است همچون من، ولى تو او را ارج مى‏نهى‏وحمايت مى‏كنى و من ضد او هستم و قدرتى بر آن ندارم پس به من نيز سپاهى‏همچون او بده. پروردگار فرمود: آرى! ولى اگر پس از اين عصيان كنى تووسپاهيانت را از رحمتم بيرون مى‏كنم. جهل گفت مى‏پذيرم و خداوند هفتاد و پنج‏سپاهى به او داد. از آنچه خداوند از هفتاد و پنج سپاهى به عقل داد اينها هستند:

خير كه وزير عقل است و ضد آن را شر قرار داد كه وزير جهل است،

ايمان كه ضد آن كفر است‏

تصديق كه ضد آن انكار است‏

اميد كه ضد آن نوميدى است‏

داد كه ضد آن بيداد است‏

رضايت كه ضد آن خشم است‏

شكر كه ضد آن ناسپاسى است‏

طمع )به رحمت خداوند( كه ضد آن يأس است‏

توكل كه ضد آن حرص است‏

مهرورزى كه ضد آن غرور است‏

رحمت كه ضد آن غضب است‏

علم كه ضد آن جهل است‏

فهم كه ضد آن نادانى است‏

پاكدامنى كه ضد آن پرده‏درى است‏

زهد كه ضد آن تمايل )به دنيا( است‏

رفق كه ضد آن حماقت است‏

ترس )از خداوند( كه ضد آن جسارت است‏

تواضع كه ضد آن تكبّر است‏

آرامش كه ضد آن شتاب است‏

حلم كه ضد آن سفاهت است‏

خاموشى كه ضد آن پرحرفى است‏

تسليم )در برابر خداوند( كه ضد آن استكبار است‏

تسليم )در برابر حق( كه ضد آن زورگويى است‏

گذشت كه ضد آن كينه توزى است‏

دلسوزى كه ضد آن سنگدلى است‏

يقين كه ضد آن ترديد است‏

شكيبايى كه ضد آن بى‏تابى است‏

روبرگرداندن كه ضد آن انتقام است‏

(از گناه ديگران(

توانگرى كه ضد آن تهيدستى است‏

تفكر كه ضد آن سهو است‏

حفظ كه ضد آن فراموشى است‏

عاطفه كه ضد آن قطع پيوند است‏

قناعت كه ضد آن حرص است‏

يارى دادن كه ضد آن خوددارى است‏

(خصوصاً در امور مالى(

دوستى كه ضد آن دشمنى است‏

وفادارى كه ضد آن نيرنگ است‏

اطاعت خدا كه ضد آن معصيت است‏

خضوع كه ضد آن تجاوز است‏

سلامت كه ضد آن هلاكت‏

محبت كه ضد آن بغض است‏

راستى كه ضد آن دروغ است‏

حق كه ضد آن باطل است‏

امانتدارى كه ضد آن خيانت ورزى است‏

اخلاص كه ضد آن ناخالصى است‏

شهامت كه ضد آن كودنى است‏

درك كه ضد آن كُند فهمى است‏

شناخت كه ضد آن نپذيرفتن است‏

مدارا كه ضد آن بى پروايى است‏

سلامت‏نيّت‏در غيب‏ديگران كه ضد آن مكرآلودى است‏

پوشاندن كه ضد آن آشكار كردن است‏

نماز كه ضد آن بى‏نمازى است‏

روزه كه ضد آن افطار است‏

جهاد كه ضد آن سرباززدن است‏

حج كه ضد آن كنار نهادن پيمان است‏

نگهداشتن سخن كه ضد آن سخن چينى است‏

نيكى به پدر و مادر كه ضد آن عقوق است‏

حقيقت كه ضد آن رياءست‏

كار نيك كه ضد آن كار زشت است‏

حجاب كه ضد آن زينت نمايى )در برابر نامحرمان( است‏

تقيه كه ضد آن نشر اسرار است‏

انصاف كه ضد آن تعصّب است‏

خدمت كه ضد آن تجاوز است‏

پاكيزگى كه ضد آن پليدى است‏

شرم كه ضد آن بى حيايى است‏

ميانه روى كه ضد آن پا فراتر نهادن است‏

آسايش كه ضد آن خستگى است‏

آسانى كه ضد آن دشوارى است‏

بركت كه ضد آن كاهش است‏

عافيت كه ضد آن دردمندى است‏

اعتدال كه ضد آن زياده‏طلبى است‏

حكمت كه ضد آن هوس است‏

وقار كه ضد آن سبكى است‏

نيك بختى كه ضد آن نگون بختى است‏

توبه كه ضد آن اصرار )برگناه( است‏

آمرزش خواهى كه ضد آن خود فريفتگى است‏

خويشتن دارى كه ضد آن سستى است‏

دعا كه ضد آن بى‏اعتنايى است‏

پويايى كه ضد آن تنبلى است‏

شادى كه ضد آن غم است‏

اُلفت كه ضد آن جدايى است و

بخشش كه ضد آن بُخل است.

همه اين ويژگيها از سپاهيان عقل گرد نمى‏آيد مگر در پيامبر، يا جانشين پيامبرويا مؤمنى كه خداوند قلبش را براى ايمان آزموده است..." (81) تا پايان حديث‏شريف كه از خلال نكات روشنگرانه آن راه حل بسيارى از مشكلات فلسفى بيرون‏آورده شده است و ما را به ضرورت آگاهى به بينشهاى اسلامى رهنمود مى‏نمايد تاآدمى در انتخاب راه خود تدبّر كند، پس اگر خير باشد سود برده است، در نتيجه دربينشهاى قرآنى، احاديث پيامبر و امامان‏عليهم السلام براى انسان هدايتى در رسيدن به‏حقيقت، نهفته است.

فصل سوم : حدود علم‏

عقل و معيارهاى انديشه‏

در آغاز شايسته است بگويم: عقل آدمى آفريده‏اى است برخوردار از امكانات‏قابل توجّهى نسبت به ديگر آفريده‏ها، ليكن همزمان، محكوم قوانين و سنتهايى‏است كه بايد براساس آنها ره بپيمايد و در غير اين صورت آفريده‏اى بى اهميّت‏خواهد بود و چه بسا بارگرانى بر دوش صاحبش باشد. دقيقاً چونان شاگردى درمدرسه ابتدايى كه مى‏كوشد مسائل رياضى دانشگاهى را در حالى حل كند كه هنوزمسائل مرحله خود را به خوبى فرا نگرفته است. چنين شخصى به علاوه ناتوانى ازحل اين گونه مسائل آنچه را هم در آغاز در مدرسه آموخته بود به تشويق و تباهى‏مى‏كشاند. يا مانند كسى كه توان او حمل وزنه يكصد كيلوگرمى است، ولى‏مى‏كوشد با يك جهش، پانصد كيلوگرم را بر دوش بكشد، غافل از اين كه درجستجوى انجام امر محالى است و در ستون فقرات خود گونه‏اى نارسايى جدّى به‏وجود خواهد آورد، تا جايى كه ديگر نخواهد توانست همان صد كيلوى نخستين راهم بر دوش حمل كند.

انسان نيز چنين است، او هرگاه بخواهد علمى را فرا بگيرد كه بالاتر از سطح‏عقل اوست نه تنها نخواهد توانست به اين علم احاطه يابد بل علوم گذشته خود رانيز به بوته فراموشى خواهد نهاد، زيرا در پيمودن راه تكامل بر معيارهايى،نادرست تكيه ورزيده است. اين معيارها مى‏توانند بر كلّ انديشه‏هاى او و سطحى‏كه از آن برخوردار بوده اثر بگذارند.

بر اين اساس چشم دوختن به كسب علم مقتضى فراهم آمدن بستر عقلىِ‏مناسب آن است، پس همان گونه كه محدوديت ذهنى مانع از رسيدن به علوم‏پيشرفته است، گسترش افق فكرى و عقلى نيز اگر در بستر مناسبش به كار گرفته‏نشود بارگرانى خواهد بود بر دوش صاحب آن.

شمارى از فلاسفه كوشيده‏اند با عقل خود به آن سوى غيب بجهند در حالى كه‏پيش از آن از حل ساده‏ترين مسائل طبيعى كه مردم عادى هم آنها را درك مى‏كردندناتوان بودند، زيرا تركيب عقول ايشان متزلزل و فاسد شده بود.

براى مثال؛ فلاسفه يونان معتقد بودند كه آسمان نمى‏تواند تبديل و تغيير پذيردو آسمانى كه ما آن را مى‏بينيم از جهانى است برتر از جهان مادّه. آنها مى‏گفتندستارگان و اختران همچون ميخهايى سيمين هستند كه آسمان را نگه مى‏دارند.

ارسطو طاليس معتقد بود كه مرد برتر از زن است، زيرا تعداد دندانهاى او بيشتراست. اين اعتقاد در روزگار ما نوعى ديوانگى تلقّى مى‏شود.

باورها و انديشه‏هاى خرافى بسيارى ديده مى‏شود كه دانشمندان برجسته بدان‏گرفتار آمدند، زيرا مى‏كوشيدند چيزى را درك كنند كه بديشان داده نشده بود و به‏آن سوى معيارهاى انديشه درست بجهند، به علاوه اين تصوّر خطاى آنها كه گمان‏مى‏كنند به مرحله‏اى از علم رسيده‏اند كه نمى‏توانند در انديشه‏هاشان بازنگرى كنندو جاى پاى خود را بكاوند.

بحث پيرامون ذات خداوند، ناتوانى است‏

برخى در كندوكاو پيرامون ذات مقدّس خداوند خود را به رنج مى‏افكنند، درحالى كه حتّى از شمارش نشانه‏هاى خداوند كه در اطراف آنهاست بكلّى ناتوانند،لذا هم خود گمراه شده‏اند و هم با دروغ پردازيهاى باطلشان بسيارى از خلايق را به‏گمراهى كشاندند كه از جمله آنها اين سخن بود كه خداوند جاهل است، زيرا درامور مخلوقاتش تجاهل مى‏كند و اين امور را تا جايى به حال خود واگذاشته است‏كه ديگر نسبت به آنها هيچ گونه آگاهى ندارد.

سپس گفتند؛ خداوند به سبب كبريايى و عظمتى كه پس از فراغت از آفرينش اورا از دخالت در امور مخلوقات باز مى‏دارد از انجام هرگونه عملى ناتوان است:

(وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ‏يَشَاءُ... (82)).

"و يهود گفتند كه دست خدا بسته است، دستهاى خودشان بسته باد، و بدين سخن‏كه گفتند ملعون گشتند، دستهاى قدرت خدا گشاده است، به هر سان كه بخواهد )ازقدرت خود( بخشش و انفاق مى‏كند."

برخى ديگر ادّعا مى‏كنند كه خداوند تنها كليات را مى‏داند و از جزئيات، بى‏خبراست، زيرا اينها شايستگى علم خداوندى را ندارند. او مى‏داند كه خير، خيروشر، شر و حق، حق و باطل، باطل است، امّا جزئيات عملى و خارجىِ خير،شر، حق و باطل را نمى‏داند.

آنها مى‏خواهند خدايشان را با انديشه‏ها و قابليتهاى محدود خود بسنجند. امام‏صادق‏عليه السلام مى‏فرمايد: "اگر يك مورچه بخواهد خدا را تصوير كند براى او دو شاخ‏قائل مى‏شود" با آگاهى از اين كه يهود چهره خداونى را به شكل سالمندى ترسيم‏كرده‏اند كه همچون علماى يهود ريشى سفيد و طولانى در چهره‏اش ديده مى‏شود.آنها مى‏گويند: اين خداوند است. آنها با گرفتار كردن خويش در علمى كه مكلّف‏بدان نيستند خود را در گمراهىِ عميقى در افكنده‏اند و به جاى آن كه در امور مربوطبه مخلوق ژرف انديشى كنند درباره خالق مى‏انديشند.

من ترديدى ندارم دهريهايى كه وجود خداوند سبحان را انكار مى‏كردند درحقيقت از آن رو به انكار خداوند پرداختند كه طالب خدايى بودند كه بادستشان اورا حس كنند و به آزمونهاى حسى و عقلى ساده او را آزمايش كنند و هنگامى كه‏چنين چيزى براى آنها ميسّر نشد مطلقاً به عدم وجود خدا اطمينان يافتند و اظهارمى‏داشتند كه اگر خدايى در كار بود او را مى‏ديديم و لمسش مى‏كرديم. آنهامى‏خواستند پيرامون خداى خود به ژرف انديشى پردازند ولى گمراه شدند و به كفرره يافتند.

اسلام از تفكّر در ذات خداوند عزّوجلّ، اين كه خداوند چگونه مى‏دهدوچگونه مى‏گيرد و چگونه مى‏داند بر حذر داشته است، زيرا اينها در بسترعملكردهاى الهى پرسشهايى خطااند، زيرا مستقيماً به فعل مخلوقات مى‏مانند، به‏علاوه آن كه اين كار به مشابه مشبيه و تصوير قدرت الهى است و تشبيه به سهم خودبه انكار مى‏انجامد. در حديثى آمده است كه مردى به اميرالمؤمنين‏عليه السلام عرض كرد:خداى را براى ما چنان توصيف كن كه گويى او را آشكارا مى‏بينيم تا دوستى‏وشناخت ما از او فزونى گيرد. اميرالمؤمنين‏عليه السلام خشمگين شد و در ميان مردم‏خطبه‏اى مفصّل ايراد فرمود كه در آن آمده است: "اى پرسش كننده!. نيك بنگر،هر صفتى از صفات او را كه قرآن به تو راهنمايى كرده پيروى نما و به نور هدايت‏قرآن روشنايى را به دست آور و آنچه راه كه شيطان به آموختن آن تو را واداشته و دركتاب خدا، دانستن آن بر تو واجب نمى‏باشد و در سُنَّت پيغمبر اكرم و ائمه هدى‏اثرى از آن نيست علم و دانستن آن را به خداوند سبحان واگذار، زيرا نهايت حقِ‏خداى تعالى‏ بر تو همين است." (83)

آرى! توصيف خداوند براى آدمى كه بخواهد آن را از پيش خود ببافت امكان‏ندارد، زيرا اين كار او را در دام شيطان گرفتار مى‏سازد و دچار وسوسه‏هاى نفسانى‏وناتوانيهاى فكرى مى‏گرداند. درست‏ترين سخن در اين چارچوب همان چيزى‏است كه امير المؤمنين‏عليه السلام براى آن پرسشگر روشن كرد و به او توصيه كرد كه‏صفات خدا را از قرآن فرابگيرد و در آن، از كتاب خدا، سنّت پيامبر و ائمه‏هدى‏عليه السلام پا فراتر ننهد.

استوارى در علم‏

امام على‏عليه السلام سپس مى‏افزايد: اى بنده خدا بدان كه راسخان در علم همان‏كسانى هستند كه خداوند آنان را از وارد شدن به درهايى كه غيب را پوشانده است،بى‏نيازشان كرده و اقرار مى‏كنند به ندانستن آنچه از غيبِ پوشيده، تفسيرش رانمى‏دانند و چنين است كه مى‏گويند: "ما به همه آن ايمان آورديم، همه از طرف‏پروردگار ماست." (84)

بنابراين امورى غيبى در ميان است كه موانعى از رسيدن بدانهاست و اين درحالى است كه انسان، ناتوان از درك ماهيت خود، مى‏كوشد با جهل آن را به جنگ‏آورَد و در همين زمان خداوند تبارك و تعالى‏ اقرار بعضى از بندگان خود را )راسخان‏در علم( به ناتوانى از به چنگ آوردن آنچه علم ايشان بدان احاطه ندارد وكنارگذاشتن ژرف انديشى در كنه الهى كه خداوند آنها را مأمور جستجوى آن نكرده،ستوده است:

(هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ وَأُخَرَ مُتَشَابِهاتٌ فَأَمَّاالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ وَابْتِغَاءَ تَأْوِيلِهِ وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ‏وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبَابِ (85)).

"اوست كه اين كتاب را برتو نازل كرد، بعضى از آيه‏ها محكمات‏اند، اين آيه‏هاامّ الكتابند، و بعضى آيه‏ها متشابهات‏اند، امّا آنها كه در دلشان ميل به باطل است به‏سبب فتنه جويى و ميل به تأويل از متشابهات پيروى مى‏كنند، در حالى كه تأويل آن راجز خداى نمى‏داند، آنان كه قدم در دانش استوار كرده‏اند مى‏گويند، ما بدان ايمان‏آورديم، همه از جانب پروردگار ماست و جز خردمندان پند نمى‏گيرند."

براين اساس مى‏توان گفت كه استوارى در علم بازايستادن از كندو كاو پيرامون‏امورى است كه عقل از رسيدن بدان ناتوان است و اگر براى مثال در روزگار ما ازيكى از راسخان در علم پرسش شود كه در آسمان هفتم چه مى‏گذرد او بدون هيچ‏گونه دشوارى اظهار بى اطّلاعى مى‏كند، زيرا آگاهى او از اين امور تنها همان چيزى‏است كه قرآن كريم و پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله به آگاهى او رسانده‏اند. مفهوم و تأكيد اين‏سخن آن است كه راسخان در علم، نيك مى‏دانند كه در كام جايگاههاى شناخت،گام را از رفتن بازدارند و اين خود بيانگر بلند پايگى و برترى آنها بر ديگرانى است كه‏امور برايشان مشتبه‏است ولذا براى خود خيال وخرافه را به‏شكل حقيقت مى‏بافند.

يكى از زنديقان از امام صادق‏عليه السلام پرسيد: خدا چيست؟ حضرت‏عليه السلام پاسخ‏فرمود: "... او چيزى است متفاوت با ديگر چيزها...، نَه اوهام او را درك مى‏كنندو نَه گذشت روزگار از او مى‏كاهد و نَه زمان او را دگرگون مى‏سازد." (86)

در روايت ديگرى از امام باقرعليه السلام آمده است كه به زياد - كه از اصحاب امام بود -فرمود: "اى زياد! از مجادله بر حذر باش كه شك به بار مى‏آورَد و اعمال را خنثى‏مى‏كند و صاحبش را به نابودى مى‏كشاند و چه بسا آدمى سخنى بگويد كه به سبب‏آن آمرزيده نگردد. اى زياد! اقوامى در گذشته علم به آنچه را مأمور آن بودند كنارنهادند و علمى را طلبيدند كه از آن بر حذر داشته شده بودند تا جايى كه سخن آنهابه محدوده خداوند عزّوجلّ كشيده شد و لذا حيران و سرگردان ماندند، گويى كه‏مردى را از جلو بخوانند و او به پشت سر پاسخ دهد، يا از پشت سر بخوانند و او به‏جلو پاسخ دهد." (87)

انسانى كه نمى‏تواند يقين يابد كه فردا چه خواهد خورد چگونه جسارت مى‏يابددر ذات خدايى بيانديشد كه نَه روزگار از او مى‏كاهد و نَه زمان دگرگونش مى‏سازد.اين خود دليل بزرگى است بر اين كه پردازنده به چنين مهمى در نهانگاه خويش‏ذرّهاى براى علم احترام قايل نيست و بايد از عرصه علمايى كه مى‏دانند به كندوكاوكدام علم بپردازند رانده شوند و خداوند هر كس را به قدر توانش مكلّف كرده است.

كسى در سال 255 ه. ق نامه‏اى به امام حسن عسگرى مى‏نويسد كه: سرورم!اصحاب ما پيرامون توحيد با يكديگر اختلاف يافتند برخى از آنها مى‏گويند كه خداجسم است و برخى او را صورت مى‏پندارند. اگر صلاح مى‏دانيد بر بنده خود منت‏نهيد و از حقيقت آگاهش كنيد. امام‏عليه السلام با خط خود نوشتند: "تو درباره توحيدپرسيدى و اين از شما جاى پرسش ندارد و كافى است بدانيد خداوند يكتاست‏وبى‏نياز، نَه زاده و نَه زائيده شده و نَه كسى همسنگ اوست، آفرننده‏اى است كه‏مخلوق نيست، هر جسم و غير جسمى را كه بخواهد مى‏آفريند و هر چيزى تنها آن‏چنان كه بخواهد تصوير مى‏كند و خود تصوير بردار نيست، ستايشش والاونامهايش مقدس است و منزّه از آن است كه نظيرى داشته باشد، هيچ چيز چونان‏او نيست و او شنوا و بيناست." (88)

علم خداوندى‏

انسان نبايد خود را در فرو رفتن در علومى كه مأمور كندو كاو از آنهانيست،گرفتار سازد و او را همين بس كه به آنچه درباره آنها در قرآن و احاديث پيامبروائمه‏عليهم السلام آمده كفايت كند. پس اگر علم انسان به اشياء بانورى ميسّر مى‏گردد كه‏خداوند بدو بخشيده و اين اشياء به گونه‏اى حضورى و مستقيم براى او منكشف‏مى‏شود، ولى علم خدا به اشياء كشف بى واسطه آنهاست و علمى است كه به اوافزوده نشده، زيرا خداوند، خود علم و خاستگاه آن است. در اين جا بايد از برخى‏روايات رسيده دراين زمينه پرتو گرفت:

امام حسن عسگرى مى‏فرمايد:"بگوييد: همانا خداوند نورى است كه تاريكى‏در آن راه ندارد، حياتى است كه مرگ نمى‏پذيرد و بى‏نيازى است كه مدخلى در آن‏يافت نمى‏شود." (89) پس خداى ما ذاتاً نورانى است، ذاتاً زنده است، ذاتاً عالم‏است، ذاتاً صمد و بى نياز است.

امام رضاعليه السلام مى‏فرمايد:"همانا خداوند متعال پيش از آفريده شدن پديده‏هابدان آگاه است، خداوند عزّوجلّ مى‏فرمايد: "ما آنچه را انجام مى‏داديدمى‏نوشتيم." و به دوزخيان فرمود: "اگر بازگردانده شوند دوباره به همان چيزى بازمى‏گردند كه از آن نهى شده‏اند و آنها دورغگويانند" خداوند عزّوجلّ مى‏دانست كه‏اگر آنها را باز گرداند به همان امورى كه از آنها بازشان داشته روى مى‏آورند و درپاسخ ملائكه هنگامى كه عرض كردند: آيا در زمين كسى را قرار مى‏دهى كه تباهى‏كند و خون بريزد در حالى كه ما تو را به پاكى مى‏ستاييم و تقديست مى‏كنيم،خداوند فرمود: من چيزى را مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد، پس علم خدا پيوسته‏علمى سابق بر اشياء است و قديم است پيش از آن كه آنها را بيافريند. پس خداى مابزرگ، والامقام و عظيم است." (90)