اصول حكمت اسلامى و ديدگاههاى فلسفه بشرى

آيت الله سيد محمد تقی مدرسی

- ۹ -


فصل دوم : بداء، نمود اراده الهى‏

انسان در راه شناخت با مشكل بزرگى روبروست كه در عدم دريافت و درك اوپيرامون پيوند ميان خالق و مخلوق نمود مى‏يابد و به تعبير فلسفى: پيوند ميان قديم‏و حادث، وجود و عدم، ثابت و متغير، نور و تاريكى، ميان ابعاد مثبت زندگى‏وابعاد منفى آن. از همين روست كه آدمى عجز خود را به اثبات مى‏رسانَد و به‏هدايت خداوندى، رسالتها، پيامبران و حجّتهاى بحق او در زمين نيازى بغايت‏مبرم مى‏يابد.

بشريت از درك چگونگى پيوند ميان اين دو بُعد ناتوان است، چنانكه از يافتن‏راه حل مناسب نيز عاجز است. آدمى از يك سو در طبيعت، خير، نور، علم،عدالت، حكمت و نظام دقيق مى‏بيند و از سوى ديگر، شر، تاريكى، نادانى،ستمگرى، تجاوز و سركشى مى‏بيند. پس آيا آفريننده نور همان آفريننده تاريكى‏است؟ آيا پديد آورنده خير همان پديد آورنده شر است؟ آيا آن كه نعمتهاى‏ظاهرى و باطنى خود را بر ما فرو مى‏بارانَد همان است كه ما را به بلاهاى بزرگ‏گرفتار مى‏آورَد؟ همان كسى است كه جنگها، تراژديها، زمين لرزه‏ها و فاجعه‏ها رامقدّر مى‏كند و يا اين نيرو كس ديگرى است؟

اين پرسشها و نظاير آن، همانهايى هستند كه انديشه بشرى را از راه راست به‏كژراهه مى‏كشانند. فلاسفه ايران باستان گمان مى‏كردند كه در هستى دو خدا وجوددارد: خداى خير )اهورا مزدا( و خداى شر )اهريمن(. برخى از آنها معتقد بودندكه بايد خداى خير را پرستيد، زيرا او خاستگاه خير و نور است و از همين رو آتش‏را مى‏پرستيدند، زيرا آن چهره عريان نور است. برخى از ايشان نيز معتقد بودند كه‏بايد خداى شر را پرستيد تا دست كم محبّت او را كسب كرد و اين كه خداى خيرخدايى است كه به مردم مهر مى‏ورزد و كيفرى از جانب او به مردم نمى‏رسد،چنانكه او از عبادت مردمان نيز بى‏نياز است و همين موجب شده بود كه گروهى‏شيطان را بپرستند كه نماد شر است و او را در طاووس جلوه گر مى‏ديدند.

اما طرفداران آئين مانوى به دوگانگى خدا اعتقاد داشتند.

برخى از آنها معتقد بودند كه آفريننده و آفريده، در حقيقت، يك چيزند،واجب و ممكن در آن اتّحاد وجودى مى‏يابند و بر اين نكته تأكيد داشتند كه وجود،پاره‏هاى پراكنده نيست، بل واحدى يكدست است كه به دوگونه تقسيم مى‏شود:خدا و بنده خدا و بنده خدا جز خدا نيست كه درجه‏اى متفاوت دارد. آنها بر اين‏مسأله تأكيد داشتند كه اين اتّحاد كاملاً همچون چشمه‏هاى آب است نسبت به‏جويبارها، يا درياها و نهرها، كه خورشيد بخشى از اين آب را بخار مى‏كند و آنها به‏ابرهاى بارانزا بدل مى‏شوند و اين باران دامنه كوهستانها و درّه‏ها را پر آب مى‏كندوبه شكل نهرى در مى‏آيد كه در پايان، دوباره به دريا مى‏ريزد. اين انديشه، چونان‏بهتانى به آئين مسيحيت راه يافت تا جايى كه مسيحيان ادّعا كردند كه مسيح، پسرخداست و در پى همين بينش برخى كشمكش ميان موسى بن عمران‏عليه السلام و فرعون‏را به دلايلى جز دلايل شناخته شده نسبت مى‏دهند و معتقدند كه موسى‏ خدا بودن‏فرعون را تأييد مى‏كرد، ليكن معتقد بود كه تنها فرعون خدا نيست، بلكه همه‏مردمان خدايند. اين انديشه به ميان برخى از صوفيانى راه يافت كه اصرار داشتندآدمى خواه روى به كعبه آورَد و يا بُتكده، در حقيقت جز يك خدا را نمى‏پرستدومقصود همان مقصود است.

بخش سوم فلاسفه - براى حل اين مشكل - به انكار خالق روى آوردند و باوريافتند كه هستى شعله فروزان ازلى است كه همچنان بوده و هست و اين باورماركسيستهاى مادّيگراست، برخى نيز به وجود خالق باور داشتند، ليكن وجودمخلوق را انكار مى‏كردند و تأكيد مى‏ورزيدند كه هستى با همه عظمتش خيال وپندار بافته‏اى بيش نيست و اين باور سوفسطائيان است كه هم اينك نيز وجود دارد.

گروه ديگرى از مردم - از كسانى كه داوطلب حل مشكل پيشگفته بودند - اعتقادداشتند كه خداوند بوده است و مخلوق نيز از قديم با او بوده است. اين جماعت‏در دريايى از پرسشها و اشكالات، سرگردان ماندند كه اين ديدگاه ميان تهى دربرداشت.

فلسفه دست پرورده بشرى به كژراهه‏هاى شگفتى گرفتار آمده است، زيرا به رازآفرينش و پيوند ميان آفريننده و آفريده پى نبرده است. از جمله معجزات اسلام‏وديگر رسالتهاى آسمانى آن است كه توانستند اين اشكال را براى بشريت حل‏كنند. اين به رغم آن كه مسأله‏اى ساده مى‏نمايد، ليكن نسبت به انديشه بشرى‏مسأله‏اى پيش پا افتاده نيست. اين مسأله به گام نخست نياز داشت و اين گام نيازمندعلم و پيش آگاهى از راز آفرينش بود؛ مسأله‏اى كه آدمى بدان نيازدارد، زيرا پس ازآن كه در آغاز، آفرينش و كون وجود يافت، او پديد آمد و هستى پيدا كرد، ازسويى فطرت و سرشت انسان تا حدّ بسيارى تحت تأثير نادانى، تربيت نادرست‏وگرايش به انكار، به تباهى كشيده شد، اين رسالتهاى الهى است كه براى حل‏مشكل پيوند ميان خالق و مخلوق، آدمى را به فطرتش باز مى‏گرداند.

مراحل علم‏

براى پى بردن به راز آفرينش بر ماست كه دو مقدّمه را در نظر آوريم‏

اوّل - علم، ممكن است قبل از عمل باشد، چنانكه گاهى اوقات بر وجود نيزپيشى مى‏گيرد. آدمى بدون ترديد، يقين دارد كه فردا در فلان ساعت خورشيدطلوع مى‏كند و يقين دارد كه اگر آتش - براى مثال - در نيستان بيفتد آن را به آتش‏مى‏كشد، در اين جا علم بر معلوم پيشى گرفته است، خواه اين معلوم فعل و عمل‏باشد، يا وجودى مجرد باشد، چنانكه گاهى عكس آن صحيح است و رويدادتحقّق مى‏يابد و در پى آن علم حاصل مى‏گردد و گاهى نيز با يكديگر همزمانند.علم، علم است و خداوند سبحان - چنانكه پيشتر روشن كرديم - عالمى بوده است‏غير معلوم كه مى‏دانسته هستى وجود مى‏يابد و كدام پديده‏ها پديدار مى‏گردند، اومى‏دانست كه اگر آسمانها و زمين خدايانى جز او مى‏داشتند بدون ترديد به تباهى‏كشانده مى‏شدند و مى‏دانست كه بعضى از مردم اگر پس از قيامت بار ديگر به زمين‏باز گردند به همان اعمالى روى مى‏آورند كه از آن باز داشته شده‏اند. او اينها رامى‏دانست اگر چه تحقق نيابد كه هرگز تحقّق نمى‏يابد، زيرا در آسمانها و زمين جزخداى يكتا خدايانى يافت نمى‏شود و بعضى از مردم از آتش دوزخ به دنيا بازگردانده نشده و نمى‏شوند، ليكن علم خداوندى علمى است مقدّم، همزمان‏ولاحق و علم ما آدميان گاهى نيز چنين است، با اين تفاوت كه علم ما اكتسابى‏است و علم خداوند ازلى و بلكه علم، همان ذات خداست.

دوم - از قدرت تا اراده، ناگزير بايد ميان قدرت و علم از يك جهت و اراده ازجهت ديگر جدايى قايل شويم. گاهى آدمى قانونى را مى‏داند، ليكن از اجراى آن‏خوددارى مى‏كند، زيرا آن را اراده نمى‏كند و گاهى چيزى را اراده مى‏كند، ولى بدان‏آگاهى ندارد. لذا آدمى مى‏داند كه مرگ حق است، ولى آن را نمى‏خواهد و گاهى‏مرگ را مى‏خواهد امّا نمى‏داند كجاست. علاوه بر آن، ميان قدرت و اراده ملازمه‏محتومى وجود ندارد، گاهى آدمى چيزى را اراده مى‏كند، ولى نمى‏تواند آن راانجام دهد و گاهى آدمى چيزى را اراده مى‏كند ولى نمى‏تواند آن را انجام دهدوگاهى مى‏تواند كارى را انجام دهد، ليكن نمى‏خواهد آن را عملى سازد. اراده‏همان شعله و شراره‏اى است كه انسان آن را ابداع مى‏كند و پديده‏ها را با آن محقّق‏مى‏سازد.

بنابراين، سؤال مهم و سرنوشت ساز بحث ما اين است:

آيا خداوند از قديم به آنچه مى‏آفريند و امورى كه سرنوشت خلايق به آن‏مى‏رسد، همچون مرگ، معاد، بهشت، دوزخ آگاهى داشته است و يا خير؟

پاسخ اين پرسش آن است كه بدون ترديد بدان علم داشته است، زيرا اگر نسبت‏به آن جاهل بود براى بدست آوردن علم آگاهى از آن به ديگرى نيازمند مى‏شدواين بدان مفهوم است كه علم الهى به علّتى نيازمند نيست، زيرا علم خدا قديم‏است و عين ذات مقدّس اوست كه علّة العلل است.

در مورد قدرت عظيم خداوندى نيز مسأله به همين گونه است، زيرا هنگامى كه‏او آهنگ آفرينش كرد، همه پديده‏ها را بدون رايزنى، يارى كسى و بى هيچ خستگى‏بيافريد، "نَه چرت او را مى‏گيرد نَه خواب" در حديث قدسى آمده است:"گنجينه‏اى مخفى بودم پس دوست داشتم شناخته شوم و لذا خلق را آفريدم."(188)

آيا خدا از قديم اراده كرده كه خلق را بيافريند؟

چنين نيست، زيرا اگر چنين بود آن را از قديم مى‏آفريد، زيرا، اراده، يعنى اجراو نيرويى كه پديده‏اى را بوجود مى‏آوَرد و آن خود از مخلوقات خداوندى است.خداوند گاهى اراده مى‏كند، يعنى اراده را خلق مى‏كند و خواستش به چيزى تعلّق‏مى‏گيرد. و آن چيز به وجود مى‏آيد خداوند تبارك و تعالى‏ كلمه "كُنْ" را از قديم‏نگفته است، زيرا اگر آن را از قديم مى‏فرمود خلق نيز قديم مى‏بودند وبلافاصله‏خلايق خلق شده بودند.

بنابراين، خداوند از قديم دانا، بينا و تواناست، ولى چه كسى گفته است كه‏خداوند از قديم مريد )اراده كننده( است؟ آرى! اراده مخلوق، حادث است‏هرگاه و هرگونه و هر جا كه خواست خداوند عزيز و با جبروت تعلق گيرد.

همانا علم و قدرت خداوند عزّوجل قديم است، ليكن اراده و خواست اوحادث و مخلوق اوست. او مى‏فرمايد: "كن فيكون" )باش پس مى‏شود( پس اونخست اراده را آفريده و آنگاه پديده‏ها را با آن اراده پديدار ساخته و در اين مسيركاستى راه ندارد و همه آن براساس حكمتى بى‏نظير است.

اراده خداوندى، كلمه است‏

قرآن كريم آشكارا به اين حقيقت اشاره داشته و بيان مى‏دارد كه فعل خداوندى‏جز آفريده او نيست. قرآن روشن مى‏كند كه اراده خداوندى كلمه و امر است:

(...إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى‏ ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى‏ مَرْيَمَ... (189)).

"...هر آينه مسيح عيسى‏ پسر مريم پيامبر خدا و كلمه و مخلوق اوست كه او را به‏مريم القاء نمود..."

(وَتَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدْقاً وَعَدْلاً... (190)).

"و كلمه پروردگار تو با راستى و عدالت به حد كمال رسيد..."

(...وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا... (191)).

"...و كلمه خدا، بالاترين است..."

(...وَلَوْلاَ كَلِمَةُ الْفَصْلِ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ... (192)).

"...و اگر مهلت معينى براى آنها نبود، در ميانشان داورى مى‏شد..."

(...وَإِذَا قَضَى‏ أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (193)).

"...چون اراده چيزى كند مى‏گويد: موجود شو، و آن چيز موجود مى‏شود."

(...فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّى‏ يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ... (194)).

"...عفو كنيد و گذشت كنيد تا خدا فرمانش را بياورد...."

در اين جا نكته‏اى وجود دارد كه شايسته است مورد بحث قرار گيرد و آن اين كه‏واژه "اراده" از نظر كاربرد لغوى به مفهوم گرايش و تصميم است و آن نسبت به‏مخلوق، مسأله‏اى طبيعى است كه اراده گاهى با فعل بعدى انسان همسوست‏وگاهى نَه و آن امرى است موكول به دگرگونى رخدادها، و وجود دشواريها،پيوستگى تصميم و از همين رو هنگامى كه به اميرالمؤمنين على‏عليه السلام عرض شد:چگونه خدا را شناختى؟ حضرت‏عليه السلام فرمود: "خداوند سبحان را بااز هم گسستن‏تصميمات و از ميان رفتن پيمانها شناختم."(195) اين به مفهوم آن است كه اراده‏اى‏خارجى و قويترى در كار است كه بر عملكردهاى مخلوقات به طور عموم اشراف‏دارد و فاصله‏اى طبيعى وجود دارد كه اراده انسان را از فصل او جدا مى‏سازد و اين‏كه صاحب اراده جدا شده ناگزير تحت تأثير صاحب اراده‏اى ديگر و متفاوت است‏و اگر چنين نمى‏بود شناخت و جدا كردن اراده‏ها از هم و تشخيص اراده قوى ازضعيف، امرى محال بود.

امّا اصطلاح "اراده" هنگامى كه براى بيان امر و كلمه الهى به كار گرفته مى‏شودبه مفهوم فعل مستقيم است، زيرا علم خداوندى مطلق است )و حدّى ندارد(،چنان كه قدرت و حكمتش چنين است و هرگز نمى‏شود امرى از امور بين اراده‏وفعل خداوندى مانع شود و چنانچه تصوّر نمى‏شود پشيمانى و يا از سرگيرى‏محاسبات، انجام اراده الهى را جلوگيرد، زيرا اين مقتضى فرض كردن طرف ديگرمشخّصى - مثلاً همچون خداى دومى - است كه در برابر عملكردهاى خدامى‏ايستد، علم و يا فكر او را در هم مى‏ريزد و نيز مقتضى آن است كه هرج و مرج‏پيش آيد.

خداوند جلّ جلاله در اين باره مى‏فرمايد:

(لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ * لَا يُسْئَلُ عَمَّايَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ (196)).

"اگر در زمين و آسمان خدايانى جز اللَّه مى‏بود هر دو تباه مى‏شدند، پس اللَّه،پروردگار عرش، از هر چه در توصيفش مى‏گويند منزّه است. او در برابر هيچ يك ازكارهايى كه مى‏كند باز خواست نمى‏شود، ولى مردم بازخواست مى‏شوند."

(ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ (197)).

"در پى عملكرد مردم، تباهى در خشكى و دريا پديد آمد."

در اين آيات، اشاره روشنى به چشم مى‏خورَد كه چند گانگى خدايان، موجب‏هرج و مرج مى‏شود، در حالى كه خداوند، پيشتر در آيات كريمه خود، صفات‏خداوندى، احديّت و وحدانيّت خود را بر ما نموده است، سپس خداوند اشاره‏مى‏فرمايد كه نمودهاى تباهى در ميان مردم از سوى خود آنهاست، زيرا به صفات‏خدا كه عدالت و حكمت را در بردارد موصوف نيستند.

خداوند عزّوجلّ در لوح محفوظ سرنوشت آدمى را مقدّر فرموده كه: در چه‏لحظه‏اى زاده مى‏شود، از كدام پدر و مادر به دنيا مى‏آيد، در كجا و چگونه زاده‏مى‏شود، نگون بخت است و يا خوشبخت، تهى دست است و يا توانگر، داناست‏ويا نادان، چگونه زندگى مى‏كند، كى، چگونه و در كجا مى‏ميرد و سپس انجام كاراو را مقدّر كرده است. همه اين احوال در لوح محفوظ خداوندى نگاشته شده‏است، ولى بيان كننده اراده خدايى نيست، بلكه تنها طراحىِ فراگير براى همه‏جزئيات زندگى است.

آن گونه كه بيان شد كه هرگاه خداوند چيزى را مقدّر كند اين به مفهوم ناتوانى ازتغيير دادن امرى كه مقدّر شده نيست و خداوند مى‏تواند آنچه را كه به بنده داده‏بستاند و آنچه را پيشتر بدو نداده ارمغانش كند. مفهوم اين آيه را پيشتر آورديم كه‏مى‏فرمايد:

(وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ يَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ يُنفِقُ كَيْفَ‏يَشَاءُ... (198)).

"يهود گفتند كه دست خدا بسته است. دستهاى خودشان بسته باد..."

پس اگر اراده خداوندى در انفاق، قديم بود آن انجام شده بود و ديگر خداوندنيازى نداشت تأكيد كند كه دو دستش هنوز گشاده هستند، با در نظر گرفتن به‏كارگيرى صيغه مضارع در واژه "انفاق"، زيرا فرمود: )يُنفِقُ(، و نفرمود: "أَنْفَقَ".

خدا بزرگتر از آن است كه توصيف شود

گاهى پيرامون چگونگى، ماهيّت اِراده الهى و چگونگىِ آفرينش فعل خدا ازسوى او، رنگ و شكل اراده، سؤال مى‏شود.

در مقام پاسخ به اين پرسش به سخن پيرامون مخلوق و سكوت درباره خالق دراين خصوص، بسنده مى‏كنم، زيرا درباره خداوند سبحان گفته نمى‏شود چگونه‏وبه كدامين شكل است، زيرا او خود شكل پرداز است نَه شكل‏پذير، هر كه توهّم‏كند كه مى‏تواند ذات و افعال خداوندى را مشخص سازد در كژراهه‏اى ژرف گرفتارآمده است و اين توّهم او را به كفر مى‏كشاند. قبلاً تأكيد كرده‏ايم كه بهترين ذكرها"سبحانَ اللَّه" يعنى اعتراف به عجز ذكر گوينده است از شناخت ذات الهى و درهمين لحظه اعتراف است كه خداوند سبحان از انوار مقدّس خود نورى را به‏بنده‏اش ارمغان مى‏كند كه خويش را در پرتو آن بدو مى‏شناساند. پس هر كه خدا راتوهم كند با كبريايى و عظمت او به ستيز برخاسته است و خداوند براى كسى كه دردرونش ستيز با خالق را نشانده باشد، خويش را نمى‏نمايانَد، امّا آن بهره مندى كه‏اين شناخت را در مى‏يابد و خداوند قلب او را آكنده به نور ايمان مى‏كند، همان‏كسى است كه در برابر خدا خضوع مى‏ورزد و به درگاه كبريايى‏اش فروتنى مى‏ورزدو در فكر رسيدن به درجه خداوندى، ستيز در مقام كبريايى و قدس اونيست‏وخداوند قدّوس، سُبّوح و منزّه است و بزرگتر از آن است كه توصيف شود.

بداء (199)، تجلّى اراده خداوندى‏

از نظر لغوى مفهوم كلمه "بداء" به معناى پديد آوردن و انشاء است نَه ظهور،پس "بداء" يعنى پديد آوردن پس از پديد آوردن و اراده پس از اراده است، مثلاً،در برخى موارد خداوند سبحان وقوع رويداد خاصى را به وجود شرايطى خاص‏موكول مى‏كند، چنانكه در مورد نسخ برخى از آيات قرآن كريم اتفاق افتاد، كه آن‏آيات براى شرايط مشخصى بر پيامبر گرامى نازل شد و پس از تغيير اين شرايط،خداوند آيه مربوطه را نسخ كرد. خداوند مى‏فرمايد:

(مَا نَنَسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا..."(200)).

"اگر آيه‏اى را منسوخ يا ترك كنيم بهتر از آن يا همانند آن را مى‏آوريم..."

يعنى بهتر و يا مانند آيه نسخ شده، كه با شرايط خاص و واقعيت زندگى شمامناسبت داشته باشد، نازل مى‏كنيم.

و نيز خداوند مى‏فرمايد:

(يَمْحُوا اللَّهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِندَهُ أُمُّ الْكِتَابِ"(201)).

"خداوند آنچه را بخواهد محو مى‏كند و آنچه را بخواهد اثبات مى‏كند و امّ الكتاب نزداوست."

(...للَّهِ‏ِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ..."(202)).

"...همه كارها از آن خداست، چه پيش از پيروزى و چه پس از آن..."

در روايات آمده است: "صله رحم بر عمر مى‏افزايد"(203)، يعنى خداوند براى‏انسانى مثلاً چهل سال عمر در نظر مى‏گيرد، ولى هنگامى كه او صله رحم به جاى‏مى‏آورَد خداوند بار ديگر براى او عمرى طولانى‏تر مقرر مى‏كند و اين البتّه پيروحكمت الهى است.

داستان يونس نبى‏عليه السلام به همين حقيقت اشاره دارد كه همان قدرت است برانجام كارى و اراده كردن آن هر گاه كه بخواهد و هرگونه كه مشيّتش تعلّق گيرد، زيراخداوند متعال به او دستور داد شهر را ترك كند چرا كه بزودى بر قوم او عذاب نازل‏مى‏شد و حضرت يونس‏عليه السلام فرمان خدا را گردن نهاد، ولى هنگامى كه پس از مدتى‏به شهر بازگشت شهر و مردم آن را همان گونه يافت كه تركشان كرده بود، نه عذابى‏بديشان نازل شده بود و نَه قومش هلاك شده بودند. او با شگفتى از خدايش راز اين‏امر را جويا شد و خداوند او را آگاه گردانيد كه قومش اندكى پيش از نزول عذاب‏ايمان آورده‏اند و لذا دليل عقاب منتفى شده است. خداوند مى‏فرمايد:

(فَلَوْلاَ كَانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمَانُهَا إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنَا عَنْهُمْ عَذَابَ الْخِزْيِ‏فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَتَّعْنَاهُمْ إِلَى‏ حِينٍ"(204)).

"چرا مردم هيچ قريه‏اى به هنگامى كه ايمانشان سودشان مى‏داد ايمان نياوردند مگرقوم يونس كه چون ايمان آوردند عذاب ذلّت در دنيا را از آنان برداشتيم و تا هنگامى كه‏اجلشان فرا رسيد از زندگى برخوردارشان كرديم."

مفهوم "بداء" اين است كه خداوند آفريننده مثلاً براى تو مقدّر كرده است كه به‏سبب نگون بختى پدر و مادرت، يا جنايتى كه مرتكب شده‏اى و يا بنا به شرايطپيرامونت نگون بخت باشى، دلى ممكن است بديهاى تو و يا عواملى ديگر را پاك‏كند و بار ديگر در پر تو قدرت بى حدّ و مرزش و در پى زاريهاى تو به درگاش كه باعمل صالح، گريه، اظهار دوستى و توسّل در شبهاى بزرگى همچون شب تبارك‏قدر همراه باشد بار ديگر سعادت و نيكبختى براى تو مقدّر فرمايد.

ايمان و اعتقاد به اين واقعيت هرگز با فطرت انسان تناقضى ندارد، بلكه بدان‏نزديكتر است.

اگر واقعيت جز از آن چيزى است كه ما بدان اعتقاد داريم، پس اين بدان‏معناست كه خداوند سبحان براى همه مردم واجب كرده است كه او را بپرستندواعمال صالح انجام دهند، در حالى كه مى‏بينيم خداوند متعال براى مردم‏سرنوشتهاى متعدّد و گوناگونى مقدّر فرموده است و اين عين تناقض است. زيرا،اگر خداوند در هنگامى كه ما، در شكم مادر خود بوده‏ايم براى ما مقدّر كرده است‏نيكبخت باشيم و يا نگون بخت - و هرگز نمى‏توان آن را تغيير داد - پس مفهوم اين‏چيست كه پروردگار همه ما را فرمان مى‏دهد تا براى به دست آوردن سعادت و خيربكوشيم و از سقوط در پرتگاه نگون بختى ما را باز مى‏دارد؟ و مفهوم آن چيست كه‏ما به درگاه او دعا كنيم و او خداوندى است نزديك به بندگان خود و او پاسخمان‏دهد؟ ما هرگاه اعتقاد به اصل "بداء" را نفى كنيم و از پذيرش آن طفره رويم، لزوماًبايد عبادت و عمل صالح را ترك كنيم و دست بسته در انتظار سرنوشت خودبنشينيم و حتى شايسته‏تر آن خواهد بود كه عنان نفس خويش را رها كنيم و از لذايذدنيوى - اعم از حلال و حرام - برخوردار گرديم تا دست كم به دست آوردن يكى ازدو امر را - يعنى لذتهاى دنيوى - براى خود تضمين كرده باشيم، بويژه آن كه ما ازسرنوشت خود در آخرت نا آگاهيم.

اگر بار ديگر به داستان حضرت يونس‏عليه السلام بازگرديم بسيارى از حقايق را كشف‏مى‏كنيم، زيرا اين داستان موضوعى بغايت هم در عقايد اسلامى بررسى مى‏كند.اين پيامبر بزرگ به قومش نفرين كرد و از خدا خواست كه به سبب كفرشان طعم‏عذاب را بديشان بچشاند و خداوند خواست او را استجابت كرد و به او خبر داد كه‏عذاب در زمان مشخصى بديشان نازل خواهد شد و هنگامى كه ساعت مقرّر فرارسيد پيامبر شهر را ترك گفت و يقين داشت كه عذاب بديشان نازل خواهد شد.هنگامى كه يونس‏عليه السلام خواست به شهر باز گردد، از برخى از مردم خبر را جويا شدوبه او گفتند كه مردم در خير و خوبى به سر مى‏برند و عذابى بديشان نرسيده‏است. يونس‏عليه السلام نيز با خشم برفت و سوار كشتى اى شد كه مسير مشخّصى‏نداشت. مسافران اين كشتى با يك نهنگ روبرو شدند و به هنگام قرعه كشيدن‏وعليرغم تكرار قرعه كشى، قرعه به نام يونس‏عليه السلام افتاد و مسافران او را گرفتند و به‏سوى نهنگ پرت كردند و نهنگ نيز او را بلعيد و او مدتى در شكم اين نهنگ زندانى‏بود. در مورد علت اين كيفر چند احتمال وجود دارد: يكى اين كه او با شتابكارى به‏قومش نفرين كرد، يا به روان و روح قوم خود نفوذ نكرد تا باقيمانده اميد به خداوندبزرگ را در نهاد ايشان دريابد، يا آن كه از چند و چونِ برگرفتن عذاب از مردمش ازخداوند پرسش نكرد.

پس كيفر او اين شد كه تا روز رستخيز در دل اين نهنگ باقى بماند، ليكن‏بار ديگربه درگاه خداوندى دعا كرد؛ دعايى آكنده از اعتقاد به اين كه براى خداوند سبحان‏بسيار آسان است كه سرنوشت مقدّر او را تغيير دهد و خدا نيز دعاى او را استجابت‏كرد و از غم و اندوه رهاييش بخشيد و خداوند اين چنين مؤمنان را از حوادث‏و مقدّرات رهايى مى‏بخشد.

مردم شهرى كه يونس در ميان ايشان مى‏زيست در وقت مناسبى ايمان آوردندواين هنگامى بود كه شتابان به سوى دانشمندى ربّانى رفتند و درباره خروج يونس‏از روستا و تهديد او به نازل شدن عذاب از او پرسش كردند. اين دانشمند از ايشان‏خواست همگى به صحرا روند و به درگاه خداوند زارى كنند و آنها با اخلاص كامل‏اين دستور را به جاى آوردند و خداوند پس از آن كه عذاب به نزديكى سر آنهارسيده بود آن را از ايشان باز داشت و بدين ترتيب دعاى ايشان سودشان بخشيدودرباره آنها براى خدا بداء حاصل شد، چنانكه يونس نيز به درگاه خدايش دعاكرد تا او را از شكم نهنگ برهاند و خدا دعاى او را استجابت كرد كه اين نيز همان"بدأ" است.

آياتى پيرامون بداء

در دو آيه "(205) از آيات قرآن كريم تأكيد شده است كه خداوند "فعّالٌ لما يريد"است خداوند هر چه بخواهد انجام مى‏دهد. يعنى كم و كيف هيچ كارى خداوند راناتوان نمى‏سازد و آيه ديگرى مى‏فرمايد:

(وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْ‏ءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذلِكَ غَداً * إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَى‏ أَن‏يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَذَا رَشَداً"(206)).

"هرگز مگوى: فردا چنين مى‏كنم، مگر خداوند بخواهد، و چون فراموش كنى‏پروردگارت را به ياد آور و بگو: شايد پروردگار من مرا از نزديكترين راه هدايت كند."

و در ديگر آيه مى‏فرمايد:

(وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِيْ وَلْيُؤْمِنُوا بِي‏لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ"(207)).

"هرگاه بندگانم درباره من از تو بپرسند، بگو كه من نزديكم و خواندن خواننده راآنگاه كه مرا بخواند پاسخ مى‏دهم، پس مرا پاسخ گويند و به من ايمان آورند، باشد كه راه‏يابند."

خداوند سبحان به دعاى هر مؤمنى كه پرده‏هاى گناه و باورهاى باطل را از وجودخويش كنار كشد پاسخ مى‏دهد. يك مؤمن هنگامى كه به درگاه خداوندى دعامى‏كند با اميدى فراوان او را مى‏خوانَد و معتقد است كه خداوند دعاى او را برمى‏آورَد، چنانكه حضرت يوسف‏عليه السلام به برادرانش گفت:

(قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ"(208)).

"گفت: به زودى براى شما از خدايم طلب آمرزش مى‏كنم كه او بخشنده و مهرورزاست."

احاديثى پيرامون بداء

روايات منقول از پيامبر اكرم و اهل بيت او عقيده به بداء را به بهترين شكل‏توصيف مى‏كنند. يكى از احاديث چنين است: "خداوند به چيزى همچون بداءپرستش نشده است."(209) پس هر كس خداى را بپرستد مرده، ناتوان، محدود ودست‏بسته از عبادت خداى حق ناتوان خواهد بود و هر كه معتقد باشد كه خدا آنچه رابخواهد انجام مى‏دهد در حقيقت، به قدرت الهى اعتقاد يافته است و در چارچوب اين صفت با دعا و فعاليت، نقش خويش را ايفا كرده و خدا را به بهترين‏شكل پرستيده است.

امام صادق‏عليه السلام مى‏فرمايد: "خداوند هرگز پيامبرى را برنيانگيخت، مگر آن كه‏سه پيمان از او گرفت: اقرار به عبوديت خداوندى و كنار زدن شريكان خدا و اين كه‏خدا آنچه را بخواهد محو مى‏كند و آنچه را بخواهد اثبات مى‏كند."(210)

و نيز حضرت مى‏فرمايد: "هيچ پيامبرى به پيامبرى نرسيد، مگر آن كه به پنج‏چيز براى خدا اقرار كرد: بداء، مشيت، سجود، عبوديت و طاعت."(211)

و در روايت ديگرى آمده است كه امام باقرعليه السلام در شام‏گاهى كه به بيمارى منجربه وفات مبتلا شده بود فرمود: "خداوند پيامبرى از پيامبران خود را به سوى كسى‏نفرستاد، مگر آن كه سه پيمان از او گرفت راوى مى‏گويد؛ عرض كردم: سرورم! اين‏پيمانها كدامند؟ فرمود: اعتراف به عبوديت خالق يكتا و وحدانيت خداوندى واين كه خدا هر چه را بخواهد پيش مى‏افكند و ما مردم هرگاه خداوند، دنيا را براى‏فردى از ما نپسندد به سوى بارگاهش منتقل مى‏كند."(212)

و همچنان در روايت ديگرى امام صادق‏عليه السلام مى‏فرمايد: "اگر مردم بدانند دراعتقاد به بداء چه پاداشى نهفته‏است از سخن گفتن پيرامون آن سستى نمى‏ورزند."(213)

در پايان اين بحث تأكيد مى‏كنيم مشكل بزرگ انسان در اين نهفته كه كمتر به اين‏حقيقت ايمان دارد كه خدا هر چه بخواهد انجام مى‏دهد و به ديگر سخن: نوميدى‏عامل سبب ساز فرو بستگى حركت بشر به سوى خدا و در نتيجه گرفتار آمدن اين‏حركت در دست اندازهاى دنيوى است، ديگر چه رسد به سرنوشت اخروى آن كه‏روشن است.