اصول حكمت اسلامى و ديدگاههاى فلسفه بشرى

آيت الله سيد محمد تقی مدرسی

- ۱۵ -


فصل دهم : نه جبر و نه تفويض‏

پيش از آغاز اين بحث ناگزير بايد ياد آور شد كه پيروان فلسفه‏هاى بشرى غالباً به‏جبر باور يافتند در حالى كه مردمان ساده انديش روى به سوى تفويض آوردند،ولى انسان آگاه و حليمى كه از هدايت خدايش پيروى مى‏كند، نه به جبر اعتقادى‏مى‏يابد و نه به تفويض، بلكه يه ميانه آن دو اعتقاد پيدا مى‏كند. در حديثى آمده‏است كه مردى از امام صادق‏عليه السلام پرسيد: آيا خداوند بندگان را بر ارتكاب گناهان‏مجبور كرده است؟ امام‏عليه السلام فرمود: "خير. آن مرد گفت: پس آيا كارشان را به‏خودشان واگذارده؟ امام‏عليه السلام فرمود: خير. آن مرد گفت: پس چه؟ امام‏عليه السلام فرمود:لطفى است از سوى خداوند ميان آن دو. (341)"

مفضّل بن عمرو به نقل از امام صادق‏عليه السلام روايت مى‏كند كه فرمود: "نه جبراست و نه تفويض، بلكه امرى است ميان دو امر (342).

اينك بايد ببينيم كه مفهوم اين سخن چيست؟ و ابعاد آن كدام است؟

امر ميان دو امر، به معناى موضع نگرفتن در برابر جبر يا تفويض نيست، بلكه‏عكس آن درست است. زيرا يك مؤمن بايد رنگ حقيقى و درستى بر اين دو سخن‏بنهد و از آن زيرسازى بنيادين فرآورد كه در رفتار، گفتار، كردار و در طول سالها آن راسكوى حركت خود قرار دهد.

اين سخن به مفهوم آن است كه بايد جنبه مثبت اين دو واژه را فرا ستاند. جنبه‏مثبت سخن جبريه ايمان انسان است به وجود قانونى در آفرينش كه بر جهان‏سيطره دارد و آن را به پيش مى‏بَرد و جنبه مثبت انديشه تفويض اعتقاد انسان است‏به آزادى و قدرت گزينش خود و هر كه به راه حل ميانه اعتقاد يابد لاجرم بايد دوجنبه مثبت اين دو نظريه را به گونه‏اى ژرف و آگاهانه فراستاند، يعنى از يك سو به‏وجود قدرت مطلقه‏اى اعتقاد يابد كه بر مسير هستى، تمام حركات وسكنات‏آفرينش، چيره است و اين اعتقاد چنان در سويداى دل او ريشه دوانده كه به‏حديقين رسيده است و همزمان به آزادى و قدرت گزينش آدمى باورى ژرف‏وترديدناپذير دارد، زيرا وجود اين بينش براى او ضرورى است كه خداوند برمقدّرات وجود و سر نوشت هستى چيره است و اين كه خدا تاريكى و نور را برقرارمى‏سازد، و اوست كه شب را با روز و روز را با شب مى‏پوشاند و هموست كه زنده‏را از مرده و مرده را از زنده خلق مى‏كند و درباره خود به پيامبرش فرموده:

(...وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمَى‏... (343)).

"...و آنگاه كه تير مى‏انداختى تو تير نمى‏انداختى و خدا بود كه تير مى‏انداخت..." و اوست كه هر چه مى‏خواهد مى‏كند و به هر آنچه بخواهد حكم مى‏راند،همچنان او هست كه راهنمايى مى‏كند و روزى مى‏رساند و خوراك مى‏دهدوبهبودى مى‏بخشد و مى‏گرياند و مى‏خنداند و بالاخره اين خداوند هستى است كه‏همه چيز را در دست دارد و هر پديده‏اى به امر او پيدايى مى‏يابد و بدون وجودچنين بينشى پيوسته انسان دستخوش وسوسه‏هاى شيطانى و نفس بدفرمايى‏خواهد بود كه او را از محدوده فرمانبرى از خداى جهانيان بيرون مى‏كشند و ازمحدوده هدف والايى كه خداوند پديده‏ها را براى آن آفريده و در اين آيه شريفه‏جلوه گر شده است:

(وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ (344)).

"من جن و انسان را نيافريدم مگر براى آن كه مرا بپرستند."

بيرون مى‏آورند. از همين رو هنگام تلاوت قرآن كريم در مى‏يابيم كه از آغاز تاانجام تأكيدى پيگير وجود دارد كه خداوند سبحان آنچه بخواهد مى‏كند و خواست‏خود را با شيوه‏هاى گوناگون به اجرا در مى‏آورد كه در پيشاپيش آنها ارائه صفات‏واسماء الهى قرار دارد كه فاعليت مطلقه خداوندى دلالت مى‏كند.

پندارهاى نادرست‏

قرآن كريم هنگامى كه درباره شب و روز با ما سخن مى‏گويد نمى‏فرمايد كه شب‏در روز مى‏رود و يا روز در شب مى‏رود، بلكه نسبت فعل به خود را مورد تأكيد قرارمى‏دهد و مى‏فرمايد:

(ذلكَ بَأَنَّ اللَّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَأَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ (345)).

"اين بدان سبب است كه خدا شب را در روز، و روز را در شب داخل مى‏كند، و خداشنوا و بيناست."

وهنگامى كه از پياپى آمدن شب وروز سخن مى‏گويد مى‏فرمايد:

(...يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً... (346)).

"شب را در روز مى‏پوشاند و روز شتابان آن را مى‏طلبد..."

و هنگامى كه پيرامون خنده، گريه، مرگ و زندگى سخن مى‏گويد مى‏فرمايد:

(وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَى‏ * وَأَنَّهُ هُوَ أَمَاتَ وَأَحْيَا * وَأَنَّهُ خَلَقَ‏الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَالْأُنثَى (347)).

"و اوست كه مى‏خنداند و مى‏گرياند، و اوست كه مى‏ميراند و زنده مى‏كند و اوست كه‏زوج‏ماده و نر را آفريد.".

(وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ * وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ (348)).

"و او خدايى است كه مرا طعام مى‏كند و سيرابم مى‏سازد و هرگاه بيمار شدم بهبودم‏مى‏بخشد."

و اين همان عاملى است كه انديشه جبر را به انسان الهام مى‏كند، زيرا هر فعلى‏لاجرم بايد فاعلى داشته باشد و اين همان است كه به اعتقاد جبر آلود برخى‏انجاميده است و اين كه فعل انسان، از سوى خداوند صادر شده است، تا جايى كه‏برخى از فلاسفه مسلمان نيز باور يافته‏اند كه فعل انسان از سوى خدا صادر گشته‏است و گفته‏اند كه فعل به صورت مستقيم از بنده و به صورت غير مستقيم از خداسر مى‏زند. هنگامى كه از اشاعره پرسيده مى‏شود: بنابراين چگونه خداوند فعل راانجام مى‏دهد و بنده را به سبب آن مؤاخذه مى‏كند؟ و اگر او موجب حقيقى‏ارتكاب گناه است پس چگونه مى‏تواند ارتكاب اين گناهان را مورد مؤاخذه قراردهد؟ و اگر خدا در انجام نيكيها اصل است پس شايستگى بنده در دست يافتن به‏پاداش و فردوس برين چگونه است؟ آيا در اين، ستمى فاحش نهفته نيست.

آنها پاسخ مى‏دهند: چنين باشد، اصلاً فرض كنيم كه خدا ستم كرده است.

در پاسخ به ايشان گفته مى‏شود: ستم، امر قبيحى است و نسبت قبح به خداوندامرى نادرست است.

و آنها در پاسخ مى‏گويند: حسن وقبح، امورى عقلى نيستند و وظيفه عقل‏تعريف و جدا كردن اين دو امر از يكديگر نيست، بلكه بايد آن را از وظايف‏خداوندى شمرد و اوست كه حجم، مساحت حسن، قبح، دادگرى و بيدادگرى‏را، مشخص مى‏سازد، نه انسان.

آنها بر اين سفسطه شگفت را نيز مى‏افزايند كه: "صرف همزمانى اراده انسان بااراده خداوندى در سر زدن اعمال براى توجيه كيفر و بدوش كشيدن مسؤوليت گناه‏يا شايستگى پاداش اطاعت، كافى و بسنده است."(349)

مسؤوليت انسان‏

امّا هنگامى كه بار ديگر قرآن كريم را تلاوت مى‏كنيم دهها، بلكه صدها آيه‏شريفه مى‏يابيم كه آشكارا به مسؤوليت انسان در برابر عملكردهاى خويش تصريح‏دارند:

(...هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِمَا كُنتُمْ تَكْسِبُونَ... (350)).

"آيا نه چنين است كه در برابر اعمالتان كيفر مى‏بينيد؟"

(ذلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (351)).

"اين پاداش اعمالى است كه پيشاپيش به جاى آورده‏ايد و گرنه خداوند به بندگانش‏ستم روا نمى‏دارد."

(وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ... (352)).

"بگو عمل كنيد، خدا و پيامبرش و مؤمنان اعمال شما را خواهند ديد."

(...إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى‏ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ... (353)).

"خدا چيزى را كه از آن مردمى است دگرگون نكند تا آن مردم خود دگرگون شوند."

به علاوه تعابير مستقيم ديگرى كه اگر آدمى آنها را چنان كه بايد درك نكندشيطان بر او چيره مى‏شود و از راه راست بازش مى‏دارد.

هنگامى كه سخن جامعه شناسان و حقوقدانان را مطالعه مى‏كنيم آنها را باسخنان فلاسفه جبرى وتفويضى ناهمسو مى‏يابيم، بلكه تمامى آنها را در جزئيات‏اعتقاد به آزادى انسان، همسان مى‏بينيم، بدين مفهوم كه اگر از حقوقدانان بپرسم‏آيا ما آزاد هستيم و يا مجبور؟ مستقيماً پاسخ مى‏دهند كه آزاد هستيد و اصول‏قانونهاى حقوقى، اجتماعى و قضايى وضع نشده‏اند، مگر به سبب آنكه انسان‏موجودى است آزاد و مى‏تواند نسبت به قوانين متعهّد باشد و بدين ترتيب‏شخصيتش محترم و عرصه زندگيش بدور از هرگونه جرم و جنايتى باشد، چنانكه‏مى‏تواند از قوانين تجاوز كند و در معرض كيفر قضايى قرار گيرد و اگر چنين نمى‏بودوجود قوانين و قوه قضائيه، بغايت بيهوده مى‏بود.

دانشمندان علم تاريخ، به ويژه فلاسفه و حكيمان آنان، كسانى هستند كه بر اين‏جنبه بيش از ديگران تأكيد مى‏ورزند. براى مثال در حال حاضر در مكاتب نوين‏دانش تاريخ، رايجى يافت مى‏شود كه فلسفه "توين بى" ناميده مى‏شود كه بر بنيادانديشه چالش و چالش مخالف استوار است. اين فلسفه اصيل تأكيد دارد كه زيرساز تمدّن همان چالش است و بنياد از ميان رفتن تمدن بر وجود و يا ظهور چالش‏مخالف استوار است و به دير سخن: تمدن بر بنياد آزادى، اراده انسان و جامعه،تكيه دارد، زيرا پوشيده نيست كه موجود ناتوان از گزينش و موجود ناتوان از آشكاركردن اراده خود، از پرداختن به كار چالش و يا چالش مخالف نيز ناتوان خواهدبود.

بنابراين عقلاى بشر همگى با انديشه‏هاى فلاسفه جبر همراه نيستند. اين‏خردمندان فعّال در جرگه اخلاق، تربيت، حقوق و تاريخ معتقدند كه از جمله‏برترين ويژگيهاى انسان - به سان موجودى برتر از ديگر موجود است - اراده،آزادى، امكان انتخاب و گزينش است.

شايد دليل اصلى رويكرد فلاسفه و پيروان ايشان به مقوله جبر، ژرف انديشى‏ايشان است در موضوعاتى كه از آغاز به گونه‏اى صحيح آنها را درك نكرده‏اند، يعنى‏زير ساز حركت آنها در پرداختن به تحليل و نظريه‏پردازى، زير سازى نامطمئن بوده‏است و در آغاز، هرگز تلاش نكرده‏اند اصطلاحات خاص اين دانش را فرا بگيرند،بگذريم از اين كه كندوكاو در چنين علمى اساساً از صلاحيت آدمى بيرون است،هر چند هم زمان بر او بگذرد، يا فايده‏مند بودن جستار در اين مسائل و نظاير آن رابراى خود سودمند ترسيم كند، زيرا درستى اين مباحث از سخنان خالق يكتا و بيان‏مشخصات آن در قرآن كريم و بيان پيامبران و امامانى رخ مى‏نمايد كه از سوى‏فروفرستنده ايشان در توضيح آنچه آدمى در آن ناتوان است، اختيار دار قرار داده‏شده‏اند. امام صادق‏عليه السلام دليل گرفتار شدن برخى از فلاسفه در اين دست انداز بزرگ‏را اين مى‏داند كه: " خود را در دانشى به سختى افكندند كه بديشان داده نشده، تاجايى كه برخى از آنها از جلو خوانده مى‏شدند و به پشت سر پاسخ مى‏دادند، يا ازپشت سرخوانده مى‏شدند و به كسى كه جلوى ايشان بود پاسخ مى‏دادن. (354)" ، تاآنكه در شبهاتى گرفتار آمدند كه براى ايمان خود و ايمان پيروان و مقلدانشان،خطرناك بود. آنها در صورتى كه اين مسأله را به خدا، رسول و معصومان اهل بيت‏ارائه مى‏كردند طبيعتاً از چنين شبهاتى بركنار مى‏ماندند.

علم غير از اراده است‏

برخى اراده و عملكردهاى انسان را به علم خداوندى نسبت مى‏دهند، بدين‏معنا كه آدمى به هيچ كارى نمى‏پردازد، مگر آن كه آن كار در علم خدايى نوشته شده‏باشد. شاعر معروف ايرانى عمر خيام پا را از اين هم فراتر نهاده و اشاره مى‏كند كه‏او به سان يك انسان، فعل انجام مى‏دهد تا با اين كار آنچه را در علم ثابت است‏تحقّق بخشد، يعنى انسان در اين ديدگاه به ياور خداوند بدل مى‏شود، چرا كه علم‏خداوندى اگر آدمى به انجام آن در جهان ملموس نپردازد تحقّق نمى‏يابد.

در يك سخن هدف اين شاعر آن است كه بگويد خداوند به مخلوق خودنيازمند است. او در يكى از ابيات سروده خود چنين مى‏گويد:

من مى‏خورم و هر كه چو من اهل بود

مى‏خوردن من بنزد حق سهل بود

من خوردن من حق ز ازل مى‏دانست‏

گر مى نخورم علم خدا جهل بود

مفهوم اين سخن آن است كه او با معصيت خود بر خدا منّت مى‏نهد. به يقين اين‏يك ديدگاه كفرآميز است كه از آنچه جبريه مى‏گويند بسيار پا فراتر نهاده است.

به رغم پيچيدگى و چكيدگىِ ريختار ظاهرى اين شبهه، حقيقت براى كسى كه به‏سخن حق گوش فرادهد و در پناه حقيقت حضور داشته باشد همچنان درخشان‏است و مى‏تواند آن را براحتى به كف آورد. چه اين كه علم يك چيز است و اراده‏چيز ديگر، پس اگر كسى بداند كه خورشيد طلوع مى‏كند، آيا اين دانستن موجب‏طلوع خورشيد خواهد بود؟ و آيا اگر ما بدانيم مردمى كه امروز بر زمين مى‏زَنيد پس‏از دويست سال همگى خواهند مرد مسؤوليت مرگ آنها با ماست؟ و اگر استادى‏بداند كه شاگردى به دليل درس نخواندن از امتحان ردّ خواهد شد آيا اين استادمسؤول مردود شدن آن شاگرد است؟

علم عواملى دارد مغاير با عوامل حصول اراده، بويژه آن كه دو طرف علم واراده‏از آغاز يكى نبوده‏اند.

پس علم الهى بر اساس طبيعت احاطه خالق و آنچه كه از مخلوقات او سرخواهد زد استوار است، نه براساس اراده او. اما اراده مخلوق بر اساس گرايشهاى‏متنوّعى است كه در او آفريده شده است. او نماز مى‏گزارد، زيرا خدايش را دوست‏دارد و رفتن به بهشت را خوش مى‏دارد ونماز نمى‏گزارد، زيرا موانع متعددى بر اوفشار وارد مى‏آورند و او در برابر آنها سر تسليم فرود آورده. او شرمگاه خويش راحفظ مى‏كند، زيرا از سقوط مى‏هراسد وزنا مى‏كند چرا كه، يا تسليم شهوت آنىِ‏خود مى‏گردد و يا از طبيعت پيامدهاى منفى چنين جنايتى آگاهى ندارد.

آرى! آدمى خود اراده خويش را مى‏آفريند و نخستين مسؤول پيامدهاى به‏انجام رساندن اين اراده است، زيرا اراده امرى حادث است - چنانكه در مباحث‏گذشته اشارت رفت - در حالى كه علم خداوند، امرى قديم است، بلكه خدا خود،علم است و ذات او از ازل عالم بوده است. پس خداوند متعال اگر چه مى‏دانسته‏است كه بخش بيشتر مطابق او كافر خواهند گشت، ولى هرگز كفر را براى ايشان‏برنگزيده است.

بنابراين مسأله علم، گرايش و خشنودى بطور كلى از موضوع اراده انسانى بيرون‏است. گاهى آدمى پيشتر مى‏داند كه فلان مسأله پس از ساعتى رخ خواهد داد،ليكن آنچه رخ مى‏دهد علم و آگاهى پيشين او را نقض مى‏كند و گاهى او دوست‏مى‏دارد و ترجيح مى‏دهد كه مثلاً فلان واقعه تحقق يابد، ولى آن واقعه تحقّق‏نمى‏پذيرد و چنين نيست كه آدمى هر چه آرزو كند بدان رسد.

شبهات متعدّد ديگرى نيز در ميان است كه به شبهات پيشگفته مى‏مانَد، ولى مارا نمى‏رسد جز آن كه بگوئيم اين شبهات بطور كلّى از كج فهمى اصطلاح اراده، علم‏و درك نادرست سخن خداوندى و يا از گرايش پاره‏اى افراد ناشى مى‏شود كه مايلندبه ژرفاى مباحثى ره يابند كه نمى‏تواند آنها را جز در پرتو بيانات پروردگار متعال‏تصوّر كرد، به علاوه وجود مغالطه‏هاى بدور از عقلى كه از اين و يا آن سو باانگيزه‏هاى منافع فرقه‏اى، يا سياسى و يا جز آن صورت مى‏پذيرد.

جبر و تفويض در احاديث‏

در حديثى آمده است كه فضل بن سهل از امام‏عليه السلام پرسيد: "اى ابا الحسن!آيا مردم مجبور هستند؟ فرمود: خداوند عادلتر از آن است كه خلق خود را مجبوركند و آنگاه كيفرشان دهد. فضل پرسيد: پس رها هستند؟ فرمود: خداوند حكيمتراز آن است كه بنده‏اش را رها كند و به خويش واگذارد. (355)"

امام باقرعليه السلام به حسن بصرى فرمود: "از اين كه به تفويض اعتقاد يابى، بپرهيز،زيرا خداوند عزّوجل از روى سستى و ضعف امور را به مردم واگذار نكرده است‏واز سرِ ستم آنها را به ارتكاب گناه وا نداشته است. (356)"

امام صادق‏عليه السلام مى‏فرمايد: "نه جبر است و نه تفويض، بلكه امرى است ميان‏دو امر. از ايشان پرسيدند: امر ميان دو امر كدام است؟ امام‏عليه السلام فرمود: چونان‏مردى كه او را مى‏بينى به گناه روى مى‏آورد و او را از آن باز مى‏دارى، ولى او دست‏از گناه نمى‏شويد و تو او را به خود وا مى‏گذارى و او به ارتكاب آن مى‏پردازد، اين نه‏چنان است كه سخن تو را نپذيرفت و تو او را ترك كردى پس اين تويى كه او را به‏گناه امر كرده‏اى. (357)"

امام ابوالحسن على بن محمّد الهادى‏عليه السلام در نامه‏اش به مردم اهواز به هنگام‏پرسش از جبر و تفويض مى‏نويسد: "و اما جبر، سخن كسانى است كه ادّعا مى‏كنندخداوند عزّوجلّ بندگان را بر ارتكاب گناهان مجبور كرده و ايشان را بر ارتكاب آن‏كيفر داده است. هر كه اين باور را بيابد به خدا ستم كرده و به دروغش نسبت داده‏واين سخنِ او را مردود دانسته كه:

(...وَلَا يِظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً (358)).

"و خداى تو به هيچ كس ستم نمى‏كند."

و )ذلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (359)).

"اين به سبب عملكرد شماست و خدا نسبت به بندگان ستمگر نيست."

به همراه آيات فراوان ديگرى همانند آن. هر كس ادّعا كند كه در ارتكاب گناهان‏مجبور است در حقيقت، گناه خود را بر دوش خدا افكنده و در عقوبت الهى بدوستم نسبت داده است و هر كه به خداى خود ستم نسبت دهد كتاب او را دروغ‏پنداشته و هر كه كتاب او را دروغ بپندارد همه امّت او را كافر مى‏دانند. مثلى كه دراين مورد آورده مى‏شود، آن است كه فردى برده‏اى را مالك است كه از مال دنياهيچ ندارد و اربابش اين را مى‏داند، ولى با اين وجود به او دستور مى‏دهد براى‏خريدن كالايى به بازار رود و قيمت آنچه را قرار است بخرد به او نمى‏دهد.

مالك مى‏دانست كه بر آن كالا رقيبى است كه هيچ كسى نمى‏تواند بدون‏پرداخت قيمت مورد نظر او، كالا را از او بستاند. اين ارباب خود را شخصى باعدالت و با انصاف معرفى مى‏كند و خويش را برخوردار از فرزانگى و بركنار از ستم‏مى‏نمايانَد. او بنده خود را تهديد مى‏كند كه اگر كالاى مورد نظر او را نياورَد به‏كيفرش خواهد رساند.

آن بنده به بازار مى‏رود ومى‏كوشد كالايى را به دست آورد كه ارباب او را براى به‏دست آوردن آن به بازار فرستاده است، ولى هنگام يافتن كالا كسى را نزد آن مى‏يابدكه جز با پرداخت بها كالا را بدو نمى‏دهد و بنده هم كه پولى در اختيار نداشت. نااميد وبدون برآوردن نياز ارباب نزد او باز مى‏گردد و اربابش بدين سبب بر او خشم‏مى‏گيرد و مؤاخذه‏اش مى‏كند.

چنين كسى ظالم و متجاوز است و آنچه خود را به آن توصيف نمود، از قبيل‏عدل، انصاف و حكمت، باطل مى‏نمايد. و اگر او را به كيفر نرساند خود را تكذيب‏كرده است، مگر نه اين است كه نبايد او را كيفر دهد؟ دروغ، ستم، عدالت‏وحكمت را نفى مى‏كنند و خداوند بسيار والاتر از آن چيزى است كه جبريه ادّعامى‏كنند. (360)"

معصوم‏عليه السلام مى‏فرمايد: "اگر خدا امر خود را از روى اهمال به مردم واگذارده بودبر او لازم مى‏بود برگزينش آنان كه بدان سبب مستوجب پاداش شدند خشنود باشدو مردم نيز اگر مرتكب گناهى مى‏شدند، كيفرى بديشان تعلّق نمى‏گرفت، زيرا كه ازطرف خداوند اهمال واقع شده است. (361)"

مهمترين نكته‏اى كه در پايان اين بحث مى‏گويم اين است كه هدف فرهنگ‏شيطانى، راندن انسان است به سوى جبر و يا تفويض تا بدين ترتيب گناهان‏وخطاها را در نگاه آدمى بيارايد و به خدا آن نسبت دهد كه نسبتى بدو ندارد. مابايد در گزينش صراط مستقيمى كه پيوسته از خدا مى‏خواهيم ما را بدان هدايت كنددقيق باشيم تا در امور خود به زياده روى كشانده نشويم و در نتيجه در جرگه‏دوزخيان درنياييم.

فصل يازدهم : وجود چيست؟

فلسفه‏هاى بشرى در تفسير وجود به ژرف انديشى فراوانى پرداخته‏اند و در آن‏طرز تفكرهاى گوناگون در پيش گرفته‏اند.

مهمترين موضوع مورد اختلاف فلاسفه، همان تحقيق حقيقت است. آيا آن‏وجود و يا ماهيت است؟ اگر چه بسيارى از فلاسفه كوشيدند تا با دلايل گونه‏گون‏آنچه را "اصالت وجود" مى‏نامند به اثبات رسانند، ولى با همه دلايل متعدّدوفراوان خود كه در مرز مشخصى به پايان نرسيد، باز هم از آوردن دليلى كه بتواندبا فطرت و وجدان سليم انسان به مقاومت برخيزد كاملاً ناتوان ماندند.

شايد محور اين مبحث در آن نهفته باشد كه هر چيزى از حدود، چار چوب‏وگوهرى برخوردار است. آنان: حيوان، درخت، سنگ، دريا و آسمان همگى‏پديده‏هايى هستند تحقق يافته و واقعى كه چار چوب، حدود و مشخصّات خاصى‏دارند و ما مى‏توانيم از واقعيت همه آنها يك انديشه را فرابستانيم و آن انديشه وجوداست.

محور اختلاف مذكور در اين است كه آيا همه اين حقايق يك چيز بوده است كه‏ما آن را وجود مى‏ناميم و در پرتو مشخصاتشان به گونه‏هاى متعدّد تقسيم شده‏اند،يا خداوند سبحان هر پديده را در محدوده نمود جداگانه‏اى با مشخصّات، حدود،آغاز، انجام آن و خلاصه با هر آن چيزى كه مستقيماً با اين پديده در پيوند بوده،آفريده است ؟

در اين زمينه سخن عجيبى را از ابن سينا نقل مى‏شود كه مى‏گويد: خداوند زردآلو را زرد آلو نگردانده، بلكه آن را چنين آفريده است، يعنى هنگامى كه خداوندسبحان زرد آلو را آفريد آن را زرد آلو آفريد و دوبار آن را نيافريده است، يعنى يك‏بار به وجود آورده باشد و بار ديگر - اگر تعبير درست باشد - رنگ و لعاب زرد آلويى‏را بدو داده باشد. برخى از جبريه از اين سخن ابن سينا چنين باور يافته‏اند كه‏خداوند، نيكبخت را نيكبخت و بدبخت را بدبخت نگردانده، بلكه آنها را چنين‏آفريده است، يعنى نيكبخت و بدبخت در ماهيت، نيكبخت و بدبخت بوده‏اند،امّا فطرب و وجدان سليم آدمى چنين تفاوت عجيبى را تصور نمى‏كند، بل آنچه رادرك مى‏كند اين است كه هر چيزى در وجود، تحقّق جداگانه‏اى در ذات خود داردو بر اشياء، اسمهايى اطلاق مى‏شود كه آنها را معرفى مى‏كنند، از اضداد وحتّى‏همانندهايشان جدا مى‏سازند.

آرى! او هرگاه بخواهد پديده‏ها را يكجا گرد آورَد تفاوتها را از قلم مى‏اندازدويك نام بر آنها اطلاق مى‏كند و مثلاً مى‏گويد: "وجود"، "موجود"، "كَوْن"،چنانچه هرگاه بخواهد تفاوتهاى ميان انسانها را ناديده بگيرد همه مردم را با كلمه‏انسان مى‏نامد و اين طبيعتاً به كارگيرى همان مفهوم انتزاعى است به هنگام تفاهم‏وبيان، نه كمتر نه بيشتر. پس عقل به رغم اعترافش به وجود تفاوتهاى ميان‏بنى‏بشر هرگاه بخواهد تعبيرى از آن به ميان آورَد مجبور است ويژگيها را ناديده‏بگيرد تا تعبير او از وارد كردن آنچه نبايد واردش كرد بركنار بماند.

موجود در عرصه تحقّق، واقعيت و وجودِ ملموس عبارت است از من، تو و او.ما مردمانى هستيم كه در مشخّصه‏هاى انديشه، رويكرد، ابعاد گذشته، حال وآينده‏با يكديگر اختلاف داريم، ليكن انسان - به سان انسان - هنگامى كه مى‏خواهد يكجااز اين مجموعه ياد كند به واحدهاى اين مجموعه اشاره مى‏كند و آنها را در يك‏كلمه گرد مى‏آورَد، ولى انسانِ جامع همه ابعاد انسانى در عرصه واقعيت وجودخارجى ندارد، بلكه آن صرفاً يك گمان ذهنى و تصوّرى عقلى است بدور از مادّه وتحقّق، نه كمتر و نه بيشتر. پس جنس، يك چيز است و افراد چيز ديگر، اين فرد،سطح و حدود گسترده‏اى را مى‏گيرد و از نوع خود بيشترين چند و چون ممكن رافرامى‏ستاند، ليكن از در آميختن مطلق و كلّى با جنس خود بطور كلّى ناتوان است.

پس جنس قلم در مكان واحدى منحصر نمى‏شود و در زمان خاصى محدودنمى‏گردد و اين پديده كه هم اينك در دست ماست و شكل قلم دارد و قابل‏بهره‏ورى است قلمش مى‏ناميم، ولى هرگز به جنس قلم نمى‏رسد، زيرا اين جنس‏شكلهاى بى نهايت متعدّدى را در خود دارد كه مانع از آن مى‏شود قلمى را كه دردست داريم از نظر مكان، زمان و نوع، بيان كننده همانندهاى آن تلقّى كنيم، به‏علاوه آن كه برخى از قلمها از نظر رنگ، ماده و كاربرد، ضدّ آن هستند، ليكن‏همگى از نظر مفهومِ انتزاعى همچنان قلم هستند.

برخى از كسانى كه به اصالت وجود قائل شده‏اند، پا را فراتر گذاشته و به‏وحدت وجود باور يافته‏اند، يعنى چنين اعتقاد يافته‏اند كه اين تفاوتها ميان يك‏انسان و انسان ديگر، يا ميان يك نيكبخت و بدبخت، يا ميان يك بزرگ و كوچك،يا ميان يك مؤمن شايسته و يك كافر ناشايست، ميان نسل اول و نسل دوم، ميان‏درخت و سنگ، ميان زمين و آسمان، ميان آفريننده و آفريده، همگى تفاوتهايى‏غير طبيعى و غير حقيقى هستند و بر حسب ادّعاى آنها يك چيزند، نه كمتر و نه‏بيشتر، اين پديده واحد در درجه والا و بزرگترين تجلّى خود، همان خداوند است،در حالى كه تجلّى پايينتر وضعيفتر، همان صورت پديده‏هايى است كه ما آنها رامى‏بينيم و يا تصوّرشان مى‏كنيم.

آنها همچنين مى‏گويند: عملكردهاى نيك آدمى او را به درجه خداوندى به اومى‏برد و با آن يكى مى‏شود و در هم مى‏آميزد تا به فنا مى‏رسد.

در اين جا ما مى‏خواهيم از نگاه دينى، نيز عقلى و علمى - و اگر مى‏خواهيدبگوئيد فلسفى - به بحث و بررسى اين انديشه بپردازيم.

انسان و والايى عبوديت‏

از نگاه دينى، ما شاهد هستيم كه قرآن كريم از آغاز تا انجام، پيوسته ميان دوچيز جدايى مى‏افكند: ميان آفريننده و آفريده. خداوند آفريننده با علوّ منزلت،مجد، عظمت، قدرت مطلق و رحمت گسترده خود مقامى در اوج دارد، در حالى‏كه مخلوق از ديدگاه قرآنى متناسب با فرمانبرى از خداوند خالق، منزلتى متفاوت‏مى‏يابد و هرگاه از خالقش مطلقاً فرمان برَد به درجه عبوديت بايسته اوج مى‏گيرد.

اين درجه عبوديت منّتى است كه خداوند بر انسان نهاده است، در حالى كه‏يكى شدن، وحدت خالق و مخلوق در هيچ يك از آيات قرآنى نه تلويحاً و نه‏تصريحاً ديده نمى‏شود.

برخى از متصّوفانى كه روى به سوى وحدت وجود دارند كوشيده‏اند ديدگاه‏خود را با تأويلات و تفسيرات درهمى از پاره‏اى آيات قرآنى، همراه سازند. ازجمله آنها اين آيه است:

(يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى‏ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً (362)).

"اى جان آرام، به سوى خدايت باز گرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او ازتو."

بر اين اساس كه نفس به يكى شدن و بازگشت به سوى خدا خوانده شده است،چنانكه پرتو خورشيد به خورشيد باز مى‏گردد و آب به منبع خود.

امّا دعاها و روايات شريفه رسيده از سوى پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و امامان اهل‏بيت‏عليهم السلام، همچون قرآن كريم ما را به اين طرز تفكر فرا نمى‏خواند، بلكه عكس‏وضدّ آن از ايشان‏عليه السلام ثابت است، زيرا اخبار رسيده بر اين حقيقت تأكيد دارند كه‏خداوند متعال، نيرومند و بزرگ است و انسان موجودى ناتوان و خُرد و فاصله ميان‏اين دو البتّه سبى سترگ است.

ليكن مشكل هميشگى انسان آن است كه هنگام تجاوز از حدود، عبوديت،ناتوانى، عجز و حقارت خود راه درست را در پيش نمى‏گيرد، بلكه در دام همان‏خطاهايى گرفتار مى‏آيد كه گذشتگان او همچون فرعون، نمرود و ديگر سركشان‏وروزگويان و مستكبران زمين، بدان گرفتار آمدند، به جاى اعتراف به عبوديت دردرگاه الهى، ربوبيت و وحدت با خدايشان را ادّعا كردند.

آدمى هنگامى كه در برابر خداوند به سجده مى‏افتد و با زارى و فرياد به ناتوانى‏و كوتاهى خود اعتراف كند به خدايش نزديكتر خواهد شد.

شايد راه استوارتر براى شناخت بايسته خداوند جهانيان در تسبيح و تقديس اونهفته باشد، زيرا تسبيح والاترين و پاكترين سخنى است كه خداوند سبحان با آن‏يادمى‏شود.

ما تنها كسانى نيستيم كه خداوند را تسبيح و تقديس مى‏كنيم بلكه همه هستى به‏تسبيح خداوند يكتا - چنانكه خود خدا گواهى مى‏دهد - سرشته شده‏اند:

(...وَإِن مِن شَيْ‏ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ... (363)).

"چيزى نيست مگر آن كه تسبيح گوى حمد الهى است، ولى شما تسبيح آنها رانمى‏فهميد."

(...يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ... (364)).

"آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او مى‏گويد."

(سَبَّحَ للَّهِ‏ِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ... (365)).

"آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او گويد."

و اين سخن پروردگار به هنگام سخن از داود بنى‏عليه السلام مى‏باشد:

(إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَالْإِشْرَاقِ (366)).

"ما كوهها را براى او رام كرديم كه هرشامگاه و بامدادان با او تسبيح مى‏كردند."

همه اين مفاهيم، اگر قرار باشد مخلوق با خالق وحدت يابد، منتفى مى‏شود،زيرا در اين صورت مخلوق بايد تسبيح چه كسى را بگويد؟ و حال آن كه تسبيح‏عبارت است از تقديس و تمجيد خداى جهانيان و پاك دانستن او از شبيه بودن به‏آفريدگانش.

در حديث شريفى آمده است كه: "همانا خداوند تبارك و تعالى از خلقش دوروخلقش از او دورند."(367) اين دورى به مفهوم دورى زمانى، يا مكانى و يا دورى درسطح نيست، بلكه خداوند از مثل و مانند دور است. در دعاى ابوحمزه ثمالى به‏نقل از امام زين العابدين‏عليه السلام آمده است كه فرمود: "من آن ضعيفى هستم كه‏نيرومندم كردى و خُردى هستم كه پرورشم دادى و نادانى هستم كه به من‏آموختى." يعنى ناگزير بايد وجود تفاوت ميان ضعف، ناتوانى، بيچارگى و فقرمطلق از يك سو، رحمت گسترده و دهش پيوسته از سوى ديگر، شناخته شود.انسان مؤمنى كه خدا را مى‏شناسد احساس مى‏كند كه اين تفاوت همان تفاوت برده‏و ارباب است و گويى دلش در سرورى ايمانى به سر مى‏بَرد كه او را به سوى والايى‏و تكامل در مسير تلاش در رفتن به سوى پروردگار جهانيان به جلو مى‏رانَد و اين‏خود دليل صحّت اين شيوه در گفتگو با خداوند پاكنام است.

در مقام ردّ معتقدان به وحدت وجود، علّامه حسن بن يوسف بن مطهّر حلّى كه‏اعلم دانشمندان شيعه در طول تاريخ به شما مى‏رود مى‏گويد: بدون ترديد از نظر مامعتقد به وحدت وجود، كافر است، زيرا ضرورت دين را انكار مى‏كند.

از پسامدهايى كه بر نظريه وحدت وجود مترتّب است صحيح دانستن همه‏اديان مى‏باشد، زيرا همه امور و پديده‏ها همان خداوند هستند و خداوند هم كه‏حق است، پس كسى كه خدا را مى‏پرستد، يا بتها را، يا اشخاص را، يا خورشيدوماه را در حقيقت كسى جز خدا را نپرستيده است، خواه دانسته، يا نادانسته وخواه از سر قصد و يا غير عمدى اين كار را انجام داده باشد.

يكى از آنها در اين باره مى‏گويد:

اگر مسلمانى بدانستى كه بت چيست‏

بدانستى كه دين در بت پرستى است‏

ديگرى مى‏گويد: مشكل موسى‏عليه السلام با فرعون اين بود كه اين پيامبر معتقد بودفرعون تنها خدا نيست، بلكه هر چيزى خداست و خطاى فرعون اين بود كه‏خدايى را تنها از آن خود مى‏دانست، در حالى كه او نمونه‏اى از نمونه‏هاى خدا درزمين بود.

با يزيد بسطامى كه از بزرگان معتقدان به وحدت وجود است مى‏گويد: در قباى‏من جز خدا نيست! باور او چنين بوده است كه قبايش خدا را با خود به اين سو و آن‏سو مى‏بَرد. او همچنين مى‏گويد: من در گذشته كعبه را طواف مى‏كردم و اينك‏مى‏بينم كه كعبه مرا طواف مى‏كند! زيرا او خدا گشته و با او به وحدت رسيده بود!.او سپس در كفرش افراط مى‏كند و مى‏گويد: حق، مرا به مرتبه‏اى رسانده است كه‏در آن خلايق را ميان دو انگشت خود مى‏بينم. آنگاه يكى از ايشان پرسيد: عرش‏چيست؟ او پاسخ داد: من، منم كرسى، لوح و قلم، تا جايى كه او ادّعا كرد به‏جايگاه ابراهيم، موسى‏، فرشتگان، جبرائيل، ميكائيل و اسرافيل‏عليه السلام درآمده‏است، تا آن جا كه شخص پرسش كننده از شدت تعجب و شگفتى خاموش شد،آنگاه بسطامى گفت: هرگاه كسى ذاتش را در خدا فانى كرد ديگر تعجّبى ندارد كه‏همه چيز باشد!

اين گونه سخنان و شطحيان صوفيه كه بر اساس اعتقاد اسلامى فرو فرستاده‏شده به سوى پيامبر ما محمّدصلى الله عليه وآله، باطل است در واقع، بيانى است مستقيم ازروحيه خود محورى، خود پرستى و ناديده گرفتن طبيعتِ پيوند ميان آفريننده وآفريده، بلكه اشاره‏اى است آشكار بر جهل كامل اين جماعت نسبت به علّت‏وجود مخلوقات، سرنوشت اين وجود و اين موجود است.

همين حلاج كه به شيعه منسوب است و گفته شده كه حضرت قائم )عج( درغيبت خود در ضمن نامه‏اى او را نفرين فرستاده است. او مى‏گفت: هر كه‏مى‏خواهد عاشق گردد بايد از دين و كفر برون شود و به صحراى عشق درآيد.

اگر چه سخنان ايشان رنگى از زيبايى ادبى دارد، ولى در جوهر خود، تجاوز برحقيقت دين است و با اين سخنان پروردگار، تضاد مستقيم دارد كه:

(إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ... (368)).

"همانا دين نزد خدا، اسلام است."

(وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلاَمِ دِيناً فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ... (369)).

"و هر كه جز اسلام دينى طلبد هرگز از او پذيرفته نيايد."

اين گروه و امثال آنها مى‏كوشند اسلام و نصوص قرآنى را حقايقى معرفى كنند كه‏براى مردمِ ساده وضع شده است و آنچه سراى عارفان ناميده مى‏شود در حقيقت‏خارج از سراى ايمان به خدا و يا كفر بدوست و اين در حقيقت چيزى جز شانه‏خالى كردن از تحمل بار مسؤوليت، پاسخ به هواى نفسانى و وسوسه‏هاى شيطان‏رجيمى نيست كه داستان او با پدر ما آدم‏عليه السلام، آشكار مى‏سازد كه او به ربوبيت‏خداوندى اعتراف داشت، ليكن مى‏خواست خدا را چنان بپرستد كه خودمى‏خواهد و تصوّر مى‏كند نه آنگونه كه خداوند متعال دستور مى‏دهد.

سارتر و شاگردان او از اين عقيده شيطانى حلّاج كه او را تمجيد مى‏كنند،شخصيتى انقلابى مى‏شمارندش و نمايشنامه‏ها براى او ترتيب مى‏دهند، الهام‏گرفته‏اند. آنها مى‏گويند انسان محور هستى است، ترتيب مى‏دهند، الهام گرفته‏اند.آنها مى‏گويند انسان محور هستى است و چيزى نيست كه اراده خداوند و عبادت‏خدا ناميده شود و اين بدون ترديد با اختلاف ظاهرى آن، همان انانيت و خودمحورى است. حلاج مى‏گويد: من خدا هستم، سارتر و اگزيستانسيالسيم موجوددر اروپا مى‏گويد: من محور اين هستى هستم.

يكى از طرفداران صوفيه مى‏گويد: اسلام پوسته و مغزى دارد، پس مردمانِ‏ساده، پوسته آن را مى‏ستانند و لذا آنها را مى‏بينى كه نماز مى‏گزارند، روزه مى‏گيرندو به حج مى‏روند، ولى من مغز آن را گرفته‏ام، نياز ندارم به جرگه مردم در آيم و باايشان جمع شوم.

مذهبى كه "كريشنا" ناميده مى‏شود و ميان مردم رواج يافته است و هم اينك دراروپاى خسته از واقعيت مادّى زدگى محض، بازتاب گسترده‏اى يافته برطرفداران‏خود تأكيد مى‏كند كه آن دين نوينى است و از مهمترين مشخصه‏هاى آن "واگرايى ازهرگونه تعهّد و واجبات"، بلكه بيرون از عرف و سنّت است، اين مذهب مى‏گويد:ذكر قلبى خدا و عبادت او متناسب با وضع هر كس او را كافى است.

اگر چه شخص معتقد به اصالت وجود، خروج از محدوده شريعت را ادّعانمى‏كند، ولى اين مرحله قبل از اعتقاد به وحدت وجود ميان خالق، مخلوق،عالم، معلوم و هر چيز ديگر است و در پايان به حذف حدود، تكاليف شرعى‏وشيوه‏اى منجر مى‏شود كه خداوند متعال براى شناخت خود و عبادتش آنها راتبيين كرده است.

در اين جا لازم است كه اشاره به مجموعه اين انحرافات اعتقادى كنم درحقيقت، حلقه‏اى است از زنجيره انحرافات تاريخى كه بر سر راه انسان قرار گرفته‏واز انانيت شيطان )ابليس( و فخر فروشى او بر طبيعت گِلى پدر ما )آدم‏عليه السلام( آغازمى‏شود. شيطان اين انحراف خود را به سپاهيان و پيروان خويش )شياطين انسان(الهام كرده است و شمار بسيارى از مردم به رغم آسان و آشكارى آنچه موجب‏آرامش فطرت انسانى است و نيز تعاليم آسمانىِ قائل به جدايى ميان خلق ومخلوق، بدو پاسخ داده‏اند. آدميزادگان بايد با شيوه‏اى صحيح براى ملاقات‏خداوند بكوشند تا بدين ترتيب مصداق خلقى گردند كه خداوند اراده فرموده است‏او را پس از رهايى از آتش دوزخى كه براى پيروان شيطان و هوى‏ پرستان آفريده‏است در بهشت بر پهنه خويش جايش دهد.

بر اين اساس هر كه مى‏خواهد خدا را بشناسد و اسلام را درك كند ناگزير بايدتعاليم خود را از قرآن كريم، روايات پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيت‏عليهم السلام كه تفسير استوارآيات قرآنى است فرابستاند.

اين وظيفه به شرطي انجام مى‏شود كه مانع و حاجبى روانى وجود نداشته‏باشد، ديدگاهها و خود محوريهاى فرصت طلبانه شيطانى بر نصوص تحميل‏نشوند و كسى كه به اين قيد ملتزم نباشد جز خود را خسته نكرده و جز خويش رانفريفته و حياتش تنها موجب حسرت است.