امالى شيخ صدوق

ابى جعفر محمّد بن على بن موسى بن بابويه الصدوق
ترجمه : مرحوم آية الله شيخ محمد باقر كمره اى

- ۶ -


4- حضرت رضا فرمود:
هر كه ياد مصيبت ما كند و بگريد بدان چه با ما كردند روز قيامت با ما در درجه ما است و هر كه ياد مصيبت ما كند و بگريد و بگرياند ديده اش گريان نشود روزى كه همه ديده ها گريانست و هر كه بنشيند در مجلسى كه امر ما در آن زنده مى شود دلش نميرد روزى كه دلها بميرد حضرت رضا در گفته خداى عز و جل : اگر خوب كنيد بخود خوب كرديد و اگر بد كنيد از آن خود شما است فرمود اگر خوب كنيد بخود خوبى كرديد و اگر بد كنيد پروردگاريست كه بيامرزد شما را فرمود در تفسير (آيه سوره حجر 85) چشم پوشى كن چشم پوشى خوبى - گذشت بدون گله - در تفسير گفته خداى عز و جل (روم 24) بشما مينمايد برق را براى ترس و طمع - فرمود ترس نسبت بمسافر و طمع نسبت بمقيم است فرمود هر كه توانا بر كفاره گناهانش نيست بسيار صلوات بر محمد و آل محمد فرستد كه گناهان را ويران كند از بن فرمود صلوات بر محمد و آل محمد نزد خداى عز و جل برابر با تسبيح و تهليل و تكبير است .
5- يك روز معاويه با عمرو عاص گفت :
اى ابا عبد اللّه كدام ما زيركتر و سياستمدارتريم عمرو گفت من مرد بديهه هستم و تو مرد انديشه معاويه گفت بنفع من قضاوت كردى و من در بديهه هم از تو زيركترم عمرو گفت اين زيركى تو روز رفع مصاحف كجا بود گفت تو در آن بر من غلبه كردى و اكنون ميخواهم از تو چيزى بپرسم و در جواب با من راست بگو گفت بخدا دروغ زشت است هر چه خواهى بپرس كه با تو راست گويم معاويه گفت از روزى كه با من همراه شدى بمن دغلى كردى يا نه ؟ گفت نه گفت بخدا چرا من نميگويم در همه ميدانها ولى در يك ميدان گفت كدام ميدان گفت روزى كه على بن ابى طالب مرا بميدان خود طلبيد با تو مشورت كردم و گفتم چه رأى ميدهى گفتى همسر وى كريم است و بمن نظر دادى كه بميدان او بروم و تو او را بخوبى ميشناختى و من دانستم كه با من دغلى كردى گفت اى امير المؤمنين مردى عظيم الشرف و بلند مقام تو را بمبارزه دعوت كرده بود و يكى از دو سرانجام خوش را داشتى يا او را ميكشتى و پهلوانى ميكردى و شرف بر شرفت ميافزود و در سلطنت خود بى رقيب ميشدى و يا بهمراهى شهيدان و صالحان كه چه خوب رفيقا نبند ميشتافتى معاويه گفت اين دغلى ديگر از اولى بدتر است بخدا من مى دانستم كه اگر او را بكشم بدوزخ مى روم و اگر هم مرا بكشد بدوزخ ميروم عمرو گفت پس چه باعث بود كه با او بجنگى گفت ملك عقيم است و نبايد اين سخن را از من جز تو كسى بشنود.
6- رسول خدا فرمود:
هر كه دين مرا دارد و راه مرا مى رود و پيرو قانون من است بايد معتقد به تفضيل ائمه خاندان من باشد بر همه امتم زيرا مثل آنها در اين امت مثل باب حطه است در بنى اسرائيل .
7- امام پنجم فرمود:
خدا به رسولش وحى كرد كه من از جعفر بن ابى طالب چهار موضوع را تقدير ميكنم پيغمبر (ص) او را خواست و باو خبر داد عرضكرد اگر خدا بتو خبر نداده بود منهم اظهار نميكردم من هرگز مى ننوشيدم زيرا مى دانستم كه اگر بنوشم عقلم ميرود هرگز دروغ نگفتم زيرا دروغ نقص مردانگى است ، زنا نكردم زيرا ترسيدم كه با من همان عمل بشود و هرگز بتى نپرستيدم زيرا دانستم كه زيان و سودى ندارد گفت پيغمبر دست بر شانه اش زد و فرمود بر خدا حق است كه بتو دو پر دهد تا در بهشت پرواز كنى .
مجلس هيجدهم روز سه شنبه يازده روز از ماه رمضان سال 367 مانده
1- رسول خدا فرمود:
نوشته بوده بر در بهشت لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ على برادر رسول اللّه است پيش از آنكه آفريده شوند آسمانها و زمينها بدو هزار سال .
2- ابن عباس گويد:
پرسيدم از پيغمبر كلماتى را كه آدم دريافت از پروردگار خود و توبه او را پذيرفت فرمود بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين جز آنكه توبه ام بپذيرى و توبه اش را پذيرفت .
3- عطاء گويد از عايشه پرسيدم راجع بعلى بن ابى طالب ، گفت :
آن حضرت خير البشر است و شك نكند در آن جز كافر.
4- از حذيفه سؤ ال شد راجع به على (ع) گفت :
آن حضرت خير البشر است و شك ندارد در آن جز منافق .
5- حذيقة بن يمان از پيغمبر روايت كرده كه فرمود:
على بن ابى طالب خير البشر و هر كه ابا كند كافر است .
6- ابو زبير مكى گويد:
من جابر را ديدم كه عصاكشان در كوچه و محافل انصار ميگرديد و مى گفت على خير البشر است هر كه ابا كند كافر است اى گروه انصار فرزندان خود را بدوستى على بن ابى طالب پرورش دهيد و هر كه ابا كرد از مادرش ‍ وارسيد.
7- به روايت امام هشتم از جدش على بن ابى طالب فرمود كه :
پيغمبر بمن فرموده توئى خير البشر و شك نكند در باره تو جز كافر.
8- على (ع) فرمود:
از طرف رسول خدا ده چيزى بمن داده شد كه بكسى پيش از من داده نشده و بكسى پس از من هم داده نشود فرمود اى على تو برادر منى در دين و تو برادر منى در آخرت ، ايستگاه تو روز قيامت از همه مردم بمن نزديكتر است منزل من و تو در بهشت برابر همند چون منزل دو برادر، توئى حق توئى ولى توئى وزير، دشمنت دشمن منست و دشمن من دشمن خدا دوستت دوست منست و دوست من دوست خداست .
9- عروة بن زبير گويد:
ما در مسجد رسول خدا (ص) انجمنى داشتيم و در كارهاى اهل بدر و بيعت رضوان گفتگو ميكرديم ابو درداء گفت اى مردم من شما را آگاه نكنم از كسى كه مالش از همه كمتر است و ورعش بيشتر و كوشش او در عبادت فزونتر؟ گفتند او كيست ؟ گفت على بن ابى طالب (ع) گويد بخدا هر كه در انجمن بود از او روى گردانيد و مردى از انصار باو گفت اى عويمر سخنى گفتى كه كسى با تو موافقت نكرد ابو درداء گفت اى مردم من آنچه را ديدم ميگويم و شما هم بايد آنچه ديديد بگوئيد من خود على بن ابى طالب را در شويحطات نجار ديدم كه از موالى خود كناره كرد و از آنان كه همراه ويند مخفى شده و پشت نخلها خلوت كرده من او را گم كرده بودم و از من دور شده بود گفتم بمنزل خود رفته است بناگاه آوازى حزين و آهنگى دلگداز شنيدم كه ميگفت . ((معبودا چه بسيار جرم بزرگى كه از من برخوردى و در برابرش بمن نعمت دادى و چه بسيار جنايتى كه بكرم خود از كشف آن بزرگوارى نمودى معبودا اگر چه بدرازا كشيد در نافرمانيت عمرم و بزرگ است در دفتر جرمم من جز آمرزشت آرزوئى ندارم و جز رضايت اميدم نيست )) اين آواز مرا بخود جلب كرد و دنبالش رفتم و ناگاه ديدم خود على بن ابى طالب است خود را از او پنهان كردم و آرام حركت نمودم چند ركعتى بجا آورد در آن نيمه شب تار سپس بدرگاه خدا مشغول گريه و زارى و دعا و شكوه شد و در ضمن مناجاتش ميگفت ((معبودا در گذشت تو انديشم و خطايم بر من آسان آيد و ياد سختگيرى تو افتم و گرفتاريم بر من بزرگ شود سپس فرمود آه اگر من در نامه عملم گناهى بخوانم كه از ياد بردم و تو آن را بر شمردى و بگوئى او را بگيريد واى از اين گرفتارى كه عشيره اش نتوانند نجاتش داد و قبيله اش سودى بدو نرسانند همه مردم بحال او رقت كنند گاهى كك او را احضار نمايند سپس فرمود آه از آن آتشى كه جگرها و كليه ها را كباب كند آه از آتش بركننده كباب از سيخ آه از فروشدن در لجه شراره هاى سوزان در، گريه اندر شد تا از نفس افتاد و ديگر حس و حركتى از او نديدم گفتم خوابش ربوده است براى شب نشينى طولانى او، بيدارش كنم براى نماز بامداد نزد او رفتم و ديدم چون چوبه خشكى افتاده او را جنبانيدم حركت نكرد و نشانيدمش نشستن نتوانست گفتم إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ بخدا على بن ابى طالب از دنيا رفته دوان بمنزلش رفتم كه خبر مرگ او را برسانم فاطمه (ع) فرمود داستان او چيست ؟ باو گزارش دادم فرمود اى ابو درداء بخدا اين همان غشى است كه از ترس خدا باو دست ميدهد و آب آوردند و بر چهره او پاشيدند و بهوش آمد و بمن نگاه كرد كه ميگريستم فرمود اى ابو دردا براى چه گريه ميكنى ؟ گفتم از اين آسيبى كه بخود ميزنى ، فرمود اى ابو درداء چطور باشى گاهى كك بينى مرا براى حساب دعوت كرده اند، بزه كاران كيفر را معاينه كنند و فرشتگان سخت گير و دوزخيانان تندخو گرد مرا دارند و من در برابر ملك جبار ايستاده ام دوستان از من دست كشيده و اهل دنيا به من دلسوزى كنند اينجا تو بايد بيشتر بحالم رقت كنى در برابر كسى كه چيزى بر او پوشيده نيست ابو درداء گفت اين حالت را بخدا در هيچ كدام اصحاب رسول خدا نديدم .
10- داود بن فرقد گويد:
شنيدم كه پدرم از امام صادق (ع) پرسيد كى وقت مغرب مى شود؟ فرمود گاهى كك كرسى آن ناپديد شود گفت كرسى آن چيست ؟ فرمود قرص ‍ خورشيد است ، گفت كى پنهان مى شود؟ فرمود گاهى كك نگاه كنى و آن را نبينى .
11- امام صادق (ع) فرمود:
هر گاه خورشيد ناپديد شد وقت مغرب شده است .
12- ابى اسامه زيد شحام يا ديگرى گفت :
يك بار بالاى كوه ابو قبيس بودم و مردم نماز مغرب ميخواندند و من ميديدم كه آفتاب غروب نكرده و پشت كوه رفته امام صادق را ديدار كردم و باو گزارش دادم بمن فرمود چرا چنين كردى ؟ بدكارى كردى هر گاه خورشيد را بچشم خود نديدى نماز مغرب را بخوان چه پشت كوه رود يا در افق فرو رود بشرطى كه ابر رويش را نگرفته يا تاريكى بر آن سايه نيفكنده همانا تو مكلف بمشرق و مغرب خود هستى و بر مردم بحث لازم نيست .
13- سماعة بن مهران گويد:
بامام ششم عرض كردم راجع به مغرب كه بسا ميخوانيم و بيم داريم كه خورشيد پشت كوه باشد يا كوه آن را از ما پوشيده باشد؟ فرمود تو وظيفه ندارى بالاى كوه بروى .
14- امام ششم ميفرمود:
رسول خدا نماز مغرب را ميخواند و خاندانى از انصار با او نماز مى خواندند بنام بنى سلمه كه نيم ميل منزلشان دور بود و وقتى بمنزل خود برميگشتند جاهاى تير خود را مى ديدند.
15- عبيد بن زراره گويد:
شنيدم امام ششم ميفرمود مردى با من همراه شد كه نماز مغرب را تا شب تاخير ميكرد و نماز فجر را در تاريكى ميخواند من مغرب را بمحض فرود شدن خورشيد ميخواندم و فجر را پس از روشنى سپيده آن مرد بمن گفت چرا مانند من عمل نكنى ؟ آفتاب پيش از ما بر مردمى طلوع ميكند و از ما كه غروب كرد بر مردمى عيانست ، گفتم بمحض كه از ديده ما غروب كرد بر ما است كه نماز بخوانيم و چون سپيده بر ما دميد بايد نماز صبح بخوانيم اين وظيفه ما است و بر آنان لازم است كه نماز مغرب را وقتى بخوانند كه آفتاب از خود آنها غروب كند.
16- ابان بن تغلب و ربيع بن سليمان و ابان بن ارقم و ديگران روايت كرده اند كه :
از مكه مى آمديم تا در وادى اجفر از دور مردى را ديديم نماز ميخواند و هنوز شعاع خورشيد بچشم ما ميخورد نادل گران شديم و او نماز ميخواند و ما بر او نفرين ميكرديم تا يك ركعت نماز خواند و ما بر او نفرين كرديم و گفتيم اين از جوانان مدينه است و چون نزد او رسيديم ديديم امام ششم جعفر بن محمد است فرود آمديم و با او نماز خوانديم و يك ركعت از ما فوت شده بود چون نماز را تمام كرديم خدمتش رفتيم و گفتيم قربانت در اين هنگام نماز ميخوانى ؟ فرمود بمحض كه آفتاب ناپديد شد وقت ميرسد.
مجلس نوزدهم روز جمعه هشت روز ب آخر رمضان 367 مانده
1- امام ششم (ع) فرمود:
همسايگان ام ايمن خدمت رسول خدا آمدند و عرضكردند يا رسول اللّه براستى ام ايمن ديشب از گريه نخوابيده و پى درهم گريست تا صبح شد رسول خدا (ص) فرستاد ام ايمن خدمتش آمد باو فرمود ام ايمن خدا ديده ات را نگرياند همسايگان آمدند و بمن گزارش دادند كه تو همه شب را گريستى خدا ديده گانت را نگرياند چرا گريستى ؟ فرمود يا رسول اللّه خواب هولناكى ديدم و همه شب را گريستم ، رسول خدا فرمود خوابت را بمن بگو كه خدا و رسولش بهتر ميدانند، گفت بر من سخت است كه آن را بگويم ، فرمود خواب چنان نباشد كه تو ديدى آن را براى رسول خدا بگو عرضكرد در اين شب بخواب ديدم كه گويا عضوى از بدنت در خانه من افتاده است رسول خدا فرمود آسوده بخواب فاطمه ام حسين را ميزايد و تو او را پرستارى كنى و در آغوش گيرى و باين مناسبت يكى از اعضاى من در خانه تو باشد چون فاطمه (ع) حسين را زائيد و روز هفتم شد رسول خدا (ص) دستور داد سرش را تراشيدند و به وزن مويش نقره صدقه داد و عقيقه اش ‍ كرد و ام ايمن او را آماده نمود و در برد رسول خدا پيچيد و نزد رسول خدا (ص) آورد و رسول خدا (ص) فرمود مرحبا ب آورنده و آورده شده اى ام ايمن اينست تاويل خوابت .
2- ابى محمد شيخ اهل كوفه روايت كرد كه :
چون حسين بن على (ع) كشته شد دو پسر كوچك از لشكرگاهش اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللّه آوردند و زندانبان را طلبيد و گفت اين دو كودك را ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنك بگير، اين دو كودك روزه ميگرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مى آوردند تا يك سالى گذشت و يكى از آنها بديگرى گفت اى برادر مدتى است ما در زندانيم عمر ما تباه مى شود و تن ما ميكاهد اين شيخ زندانبان كه آمد مقام و نسب خود را باو بگوئيم شايد بما ارفاقى كند شب آن شيخ همان نان و آب را آورد و كوچكتر گفت اى شيخ تو محمد را ميشناسى ؟ گفت چگونه نشناسم او پيغمبر منست ، گفت جعفر بن ابى طالب را ميشناسى ؟ گفت چگونه نشناسم با آنكه خدا دو بال باو داد، كه با فرشتگان هر جا خواهد ميرود، گفت على بن ابى طالب را ميشناسى ؟ گفت چگونه نشناسم او پسر عم و برادر پيغمبر منست گفت ما از خاندان پيغمبر تو محمد و فرزندان مسلم بن عقيل على بن ابى طالب و در دست تو اسيريم و خوراك و آب خوب بما نميدهى و بما در زندان سخت گيرى ميكنى ، آن شيخ افتاد و پاى آنها را بوسيد و ميگفت جانم قربان شما اى عترت پيغمبر خدا مصطفى اين در زندان بروى شما باز است هر جا خواهيد برويد شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها آورد و راه را براى آنها نمود و گفت شبها راه برويد و روزها پنهان شويد تا خدا بشما گشايش دهد- شب رفتند تا بدر خانه پيره زنى رسيدند باو گفتند ما دو كودك غريب و نابلديم و شب است امشب ما را مهمان كن و صبح ميرويم گفت عزيزانم شما كيانيد كه از هر عطرى خوشبوتريد؟ گفتند ما اولاد پيغمبريم و از زندان ابن زياد و از كشتن گريختيم پيره زن گفت عزيزانم من داماد نابكارى دارم كه بهمراهى عبيد اللّه بن زياد در واقعه كربلا حاضر شده و ميترسم در اينجا بشما برخورد و شما را بكشد، گفتند ما همين يك شب را ميگذرانيم و صبح به راه خود ميرويم . گفت من براى شما شام مى آورم شام آورد و خوردند و نوشيدند و خوابيدند كوچك به بزرگ گفت برادر جان اميدوارم امشب آسوده باشيم بيا در آغوش هم بخوابيم و همديگر را ببوسيم مبادا مرگ ما را از هم جدا كند، در آغوش هم خوابيدند و چون پاسى از شب گذشت داماد فاسق عجوز آمد و آهسته در را زد عجوز گفت كيستى ؟ گفت من فلانم ، گفت چرا بى وقت آمدى ؟ گفت واى بر تو پيش از آنكه عقلم بپرد و زهره ام از تلاش و گرفتارى بتركد در را باز كن ، گفت واى بر تو چه گرفتارى شدى ؟ گفت دو كودك از لشكرگاه عبيد اللّه گريختند و امير جار زده هر كه سر يكى از آنها را بياورد هزار درهم جايزه دارد و هر كه سر هر دو را بياورد دو هزار درهم جايزه دارد و من رنجها بردم و چيزى بدستم نيامد، پيره زن گفت از آن بترس كه در قيامت محمد خصمت باشد، گفت واى بر تو دنيا را بايد بدست آورد، گفت دنيا بى آخرت بچه كارت آيد، گفت تو از آنها طرفدارى ميكنى گويا در اين موضوع اطلاعى دارى بايد نزد اميرت برم ، گفت امير از من پيره زنى كه در گوشه بيابانم چه ميخواهد؟ گفت بايد من جستجو كنم در را باز كن استراحتى كنم و فكر كنم كه صبح از چه راهى دنبال آنها بروم در را گشود و باو شام داد خورد و نيمه شب آواز خرخر دو كودك را شنيد و مانند شتر مست از جا جست و چون گاو فرياد كرد و دست باطراف خانه كشيد تا پهلوى كوچكتر آنها رسيد، گفت كيست ؟ گفت من صاحب خانه ام ، شما كيانيد؟ برادر كوچك بزرگتر را جنبانده و گفت برخيز كه از آنچه ميترسيديم بدان گرفتار شديم ، گفت شما كيستيد؟ گفتند اگر راست گوئيم در امانيم ؟ گفت آرى ، گفتند اى شيخ امان خدا و رسول و در عهده آنان ؟ گفت آرى ، گفتند محمد بن عبد اللّه گواه است ! گفت آرى ، گفتند خدا بر آنچه گفتيد وكيل و گواه است ! گفتند آرى ، گفتند اى شيخ ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيد اللّه بن زياد از ترس جان گريختيم ، گفت از مرگ گريختيد و بمرگ گرفتار شديد، حمد خدا را كه شما را بدست من انداخت ، برخاست و آنها را بست و شب را در بند بسر بردند و سپيده دم غلام سياهى فليح نام را خواست و گفت اين دو كودك را ببر كنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه ستانم، غلام شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند يكى از آنها گفت اى سياه تو ببلال مؤذن پيغمبر مانى؟ گفت آقايم بمن دستور داده گردن شما را بزنم شما كيستيد؟ گفتند ما از خاندان پيغمبرت محمد و از ترس جان از زندان ابن زياد گريختيم و اين عجوزه شما ما را مهمان كرد و آقايت ميخواهد ما را بكشد آن سياه پاى آنها را بوسيد و گفت جانم قربان شما، رويم سيد شما اى عترت مصطفى بخدا محمد در قيامت نبايد خصم من باشد، شمشير را دور انداخت و خود را بفرات افكند و گريخت، مولايش فرياد زد نافرمانى من كردى؟ گفت من بفرمان توام تا بفرمان خدا باشى و چون نافرمانى خدا كنى من در دنيا و آخرت از تو بيزارم پسرش را خواست و گفت من حلال و حرام را براى تو جمع ميكنم بايد دنيا را بدست آورد اين دو كودك را ببر كنار فرات گردن بزن و سر آنها را بياور تا نزد عبيد اللّه برم و دو هزار درهم جايزه آورم، شمشير گرفت و كودكان را جلو انداخت و كمى پيش رفت يكى از آنها گفت اى جوان من از دوزخ بر تو ميترسم، گفت عزيزانم شما كيستيد؟ گفتند از عترت پيغمبرت، پدرت ميخواهد ما را بكشد، آن پسر هم بپاى آنها افتاد و بوسيد و همان را گفت كه غلام سياه گفته بود، و شمشير را دور انداخت و خود را بفرات افكند. پدرش فرياد زد مرا نافرمانى كردى؟ گفت فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است آن شيخ گفت جز خودم كسى آنها را نكشد شمشير گرفت و جلو رفت و در كنار فرات تيغ كشيد و چون چشم كودكان بتيغ برهنه افتاد گريستند و گفتند اى شيخ ما را ببر بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت محمد خصمت باشد، گفت سر شما را براى ابن زياد ميبرم و جايزه ميستانم، گفتند خويشى ما را با رسول خدا "ص" منظور ندارى؟ گفت شما با رسول خدا پيوندى نداريد، گفتند اى شيخ ما را نزد عبيد اللّه بر تا خودش در باره ما حكم كند گفت من بايد با خون شما باو تقرب جويم، گفتند اى شيخ بكودكى ما ترحم نميكنى؟ گفت خدا در دلم رحم نيافريده، گفتند پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم، گفت اگر سودى دارد براى شما هر چه خواهيد نماز بخوانيد آنها چهار ركعت نماز خواندند و چشم ب‏آسمان گشودند و فرياد زدند يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او بحق حكم كن، برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذارد و آن كوچك در خون برادر غلطيد و گفت ميخواهم آغشته بخون برادر رسول خدا را ملاقات كنم، گفت عيب ندارد تو را هم باو مى‏رسانم، او را هم كشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زياد برد او بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى بدست داشت، سرها را جلوش گذاشت و چون چشمش ب‏آنها افتاد سه بار برخاست و نشست، گفت واى بر تو كجا آنها را جستى ؟ گفت پيره زنى از خاندان ما آنها را مهمان كرده بود، گفت حق مهمانى آنها را منظور نكردى ؟ گفت نه ، گفت با تو چه گفتند؟
گفت تقاضا كردند ما را ببر بازار و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد را در قيامت خصم خود مكن ، تو در جواب چه گفتى ؟ گفتم شما را ميكشم و سرتان را نزد عبيد اللّه ميبرم و دو هزار درهم جائزه ميگيرم گفت ديگر با تو چه گفتند؟ گفتند ما را زنده نزد عبيد اللّه ببر تا خودش در باره ما حكم كند، تو چه گفتى ؟ گفتم نه من با كشتن شما باو تقرب جويم ، گفت چرا آنها را زنده نياوردى ؟ تا چهار هزار درهم بتو جائزه دهم ، گفت دلم راه نداد جز آنكه بخون آنها بتو تقرب جويم ، گفت ديگر با تو چه گفتند؟ گفتند ايشيخ خويشى ما را با رسول خدا (ص) منظور دار. تو چه گفتى ؟ گفتم شما را با رسول خدا خويشى نيست ، واى بر تو ديگر چه گفتند؟ گفتند بكودكى ما ترحم كن ، گفت تو ب آنها ترحم نكردى ؟ نه ، گفتم خدا در دل من ترحم نيافريده ، واى بر تو ديگر چه گفتند؟ گفتند بگذار چند ركعت نماز بخوانيم ، گفتم اگر براى شما سودى دارد هر چه خواهيد نماز بخوانيد، گفت بعد از نماز خود چه گفتند؟ گفت آن دو يتيم عقيل دو گوشه چشم به آسمان كردند و گفتند يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او بحق حكم كن گفت خدا ميان تو و آنها بحق حكم كرد كيست كه كار اين نابكار را بسازد، مردى شامى از جا برخاست و گفت من ، گفت او را بهمان جا ببر كه اين دو كودك را كشته و گردن بزن و خونش را روى خون آنها بريز و زود سرش را بياور، آن مرد چنان كرد و سرش را آورد و بر نيزه افراشتند و كودكان با تير و سنگ او را ميزدند و ميگفتند اين است كشنده ذريه رسول خدا (ص).
مجلس بيستم روز سه شنبه چهار شب از ماه رمضان 367 مانده
1- رسول خدا (ص) ميفرمود:
به راستى در على (ع) چند خصلت است كه اگر يكى از آنها در همه مردم بود در فضل آنها بس بود گفته او هر كه من مولاى اويم على مولاى من است و گفته او على از من چون هارونست از موسى و گفته او على از منست و من از او و گفته او على نسبت بمن چون خود من است طاعتش طاعت منست و نافرمانيش نافرمانى من و گفته او جنك با على جنگ با خداست و سازش ‍ با على سازش با خداست و گفته او دوست على دوست خدا است و دشمن او دشمن خدا و گفته او على حجت خدا و خليفه او است بر بندگانش و گفته او دوستى على ايمانست و بغض او كفر است و گفته او حزب على حزب خداست و حزب دشمنانش حزب شيطان و گفته او على با حق است و حق با او است از هم جدا نشوند تا سر حوض بر من در آيند و گفته او على قسيم بهشت و دوزخ است و گفته او هر كه از على جدا شود از من جدا شده و هر كه از من جدا شود از خداى عز و جل جداست و گفته او شيعيان على همان كامجويان روز قيامتند.
2- رسول خدا (ص) فرمود:
شش چيز از من متعهد شويد و من براى شما بهشت را متعهدم هر گاه نقلى كنيد دروغ نگوئيد و وعده كه ميدهيد خلاف نكنيد و در امانت خيانت مكنيد و ديده بپوشيد و فرج خود نگهداريد و دست و زبان خود باز گيريد.
3- ابو الصلت هروى گويد:
چون مامون صاحب نظران اهل اسلام و ديانات يهود و نصارى و مجوس و صابئيه و ديگران را جمع كرد تا با على بن موسى الرضا مباحثه كنند هر كس ‍ قيام كرد او را محكوم ساخت و گويا سنگ در دهانش نهادند.
على بن محمد بن جهم پيش آمد و عرضكرد يا ابن رسول اللّه شما معتقد بعصمت انبيائيد! فرمود آرى گفت چه ميكنى با گفته خداى عز و جل (طه 121) آدم نافرمانى كرد و گمراه شد و گفته خدا (انبياء 87) ذو النون گاهى كك خشمناك رفت و گمان كرد كه ما بر او توانا نيستم و گفته او در باره يوسف (24) آن زن به وى همت گماشت و يوسف هم بدو همت گماشت و گفته او در باره داود (ص 25) كمان كرد داود كه ما او را آزموديم و گفتارش ‍ در باره پيغمبرش محمد (ص) (احزاب 37) در دل خود نهان كنى آنچه را خدايش عيان كند و از مردم ميترسى و خدا سزاوارتر است كه از او بترسى مولاى ما حضرت رضا فرمود واى بر تو اى على از خدا بپرهيز و پيغمبران خدا را بهرزگى نسبت مده و كتاب خداى عز و جل را به رأ ى خود دريافت مكن خداى عز و جل فرموده نميدانند تاويلش را جز خدا و راسخان در دانش اما اينكه خدا فرموده آدم عصيان پروردگارش نمود و گمراه شد.
براستى خداى عز و جل آدم را حجت در زمين و خليفه بر بندگانش آفريد او را براى بهشت نيافريد نافرمانى آدم در بهشت بود نه در زمين براى آنكه مقدرات امر خداى عز و جل كامل گردد و چون بزمين هبوط كرد و حجت و خليفه گرديد معصوم بود بدليل قول خداى عز و جل (آل عمران آيه ) به راستى خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه جهانيان .