امالى شيخ صدوق

ابى جعفر محمّد بن على بن موسى بن بابويه الصدوق
ترجمه : مرحوم آية الله شيخ محمد باقر كمره اى

- ۱۵ -


4- مردى برسول خدا (ص) عرضكرد:
زود پير شدى ، فرمود سور هود، واقعه و مرسلات عرفا و عم يتسائلون مرا پير كردند.
5- جبرئيل نزد پيغمبر آمد و عرضكرد:
اى محمد هر چه خواهى زنده باش كه آخر ميميرى هر كه را خواهى دوست دار كه از او جدا ميشوى هر چه خواهى بكن كه پاداش آن بينى و بدان كه شرافت مرد عبادت او است در شب و عزت او به بى نيازى او است از مردم .
6- رسول خدا (ص) فرمود:
اشراف امتم حاملان قرآن و شب خيزان باشند.
7- محمد بن قيس گفت :
شيوه پيغمبر بود كه چون از سفرى باز ميگشت اول بفاطمه وارد ميشد و مديد مدتى نزد او ميماند، بسفرى رفت و فاطمه در غياب او دو دست بند نقره و گلوبند و دو گوشواره و پرده درى ساخت كه پذيرائى پدر و شوهرش ‍ باشد چون رسول خدا (ص) برگشت و داخل خانه فاطمه (ع) شد يارانش ‍ در خانه ماندند و ندانستند بمانند يا بروند چون بسيار مكث ميكرد از خانه فاطمه رسول خدا فورا بيرون آمد و خشم در روى او عيان بود و نزد منبر نشست و فاطمه حس كرد كه اين عمل رسول خدا (ص) بخاطر دستبند و گلوبند و گوشواره ها و پرده است آنها را از خود برآورد و پرده را از در كند و نزد رسول خدا (ص) فرستاده خود گفت بگو دخترت بتو سلام ميرساند و خواهش دارد اينها را در راه خدا صرف كنيد چون فرستاده نزد رسول خدا (ص) آمد فرمود چنين كرد سه بار فرمود پدرش قربانش دنيا از محمد و آل محمد نيست ، اگر دنيا پيش خدا باندازه بال پشه اى ارزش داشت شربتى از آب آن بكافرى نميداد سپس برخاست و نزد فاطمه (ع) رفت .
8- اسحق بن راهويه گويد:
چون أ بو الحسن الرضا (ع) به نيشابور آمد و خواست از آنجا نزد مأ مون كوچ كند اصحاب حديث جمع شدند و باو عرضكردند يا ابن رسول اللّه از نزد ما ميروى و حديثى نميفرمائى كه ما از شما استفاده كنيم حضرت در هودج نشسته بود سر خود بيرون آورد و فرمود شنيدم از پدرم موسى بن جعفر ميگفت شنيدم از پدرم جعفر بن محمد ميگفت شنيدم از پدرم محمد بن على ميگفت شنيدم از پدرم على بن الحسين ميگفت شنيدم از پدرم حسين بن على ميگفت شنيدم از پدرم امير المؤمنين على بن ابى طالب ميگفت شنيدم از رسول خدا (ص) ميگفت شنيدم از جبرئيل ميگفت شنيدم از خداى عز و جل ميفرمايد لا إِلهَ إِلَّا اللّهُ حصن منست و هر كه در حصن من در آيد از عذابم در امانست چون راحله براه افتاد و گذشت فرياد كرد بما كه با شروط آن و من هم از شروط آنم .
9- پيغمبر از جبرئيل از ميكائيل از اسرافيل از لوح از قلم گفته است كه :
خداى تبارك و تعالى ميفرمايد ولايت على بن ابى طالب حصن من است و هر كه در حصن من در آيد از دوزخ من در امانست .
10- رسول خدا (ص) فرمود:
من و على از يك نور آفريده شديم .
11- از پيغمبر (ص) كه فرمود:
خداى عز و جل يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر آفريد و من گرامى ترين آنهايم نزد خدا و نبالم و آفريد يك صد و بيست و چهار هزار وصى و على گرامى تر و برتر آنها است نزد خدا.
شيخ بزرگوار صدوق اين حديث را بسند ديگر نقل كرده است .
مجلس چهل و دوم دوازده شب از صفر سال 368 مانده
1- امام صادق ميفرمود:
بر آوردن حاجت مؤمن بهتر است از هزار حج مقبول با همه اعمالش و از آزاد كردن هزار بنده براى خدا و از تقديم هزار اسب زين و مهار كرده در راه خدا.
2- امام صادق فرمود:
زمستان بهار مؤمن است ، شبش بلند است و كمك عبادتست ، روزش كوتاه است و كمك روزه است .
3- زيد بن على فرمود:
هر كه بزيارت قبر حسين (ع) آيد با معرفت بحقش خدا گناهان گذشته و آينده او را بيامرزد.
4- عتبة بن بجاد عابد گفت :
چون اسماعيل بن جعفر بن محمد مرد و ما از جنازه او فارغ شديم امام صادق نشست و ما گردش نشستيم آن حضرت سر بزير داشت و سر برداشت و فرمود اى مردم اين دنيا خانه جدائى و خانه پيچيدگى و كجى است نه خانه استقامت با اينكه جدائى از هم الفتها جگرسوزى است بى چاره و دلگدازيست بى برگشت مردم بر يك ديگر برترى دارند در خوب عزا داشتن و درست انديشه كردن هر كه داغ برادر نبيند برادرش داغ او بيند، هر كه فرزندش پيش مرگش نشود او پيش مرگ وى شود و سپس باين شعر ابى خراش هذلى مثل زد كه در نوحه برادرش گفته :

گمان مدار كه عهدش زياد خود بردم   و ليك صبر چو من اى اميم (نام معشوق اوست ) نيك بود
5- مردى خدمت رسول خدا (ص) آمد چون كه جامه اش كهنه بود دوازده درهم ب آن حضرت داد، حضرت فرمود:
اى على اين پولها را بگير و جامه برايم بخر تا بپوشم على گويد ببازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم خريدم و نزد رسول خدا (ص) آوردم باو نگاه كرد و فرمود جامه ديگرى نزد من دوست تر از آنست بنظر تو صاحبش آن را پس ‍ ميگيرد، گفتم نميدانم فرمود برو ببين من آمدم نزد صاحبش و گفتم رسول خدا (ص) آن را خوش ندارد و جامه ارزانترى ميخواهد آن را پس گرفت و پول را داد و نزد رسول خدا (ص) آوردم و با من ببازار آمد تا پيراهنى بخرد ديد يك كنيزى ميان راه نشسته گريه ميكند باو فرمود چرا گريه ميكنى گفت يا رسول اللّه كسانم چهار درهم بمن دادند كه حوائجى براى آنها بخرم و آن را گم كردم و جرأ ت ندارم برگردم حضرت چهار درهم از آن را باو داد و فرمود برگرد نزد كسانت رسول خدا ببازار رفت و پيراهنى خريد بچهار درهم و پوشيد و حمد خدا كرد و بر گشت مرد برهنه اى را ديد كه ميگفت هر كه مرا بپوشاند خدا جامه هاى بهشت باو پوشد رسول خدا (ص) پيراهنى كه خريده بود در آورد و ببر آن سائل كرد و به بازار برگشت و با آن چهار درهم باقى پيراهن ديگر خريد و پوشيد و حمد خدا كرد و بمنزلش ‍ برميگشت ديد همان كنيزك بر سر راه نشسته گريه ميكند رسول خدا (ص) فرمود چرا نزد كسانت نميروى ؟ عرضكرد يا رسول اللّه دير كردم و ميترسم بزنندم فرمود جلو من برو و مرا بكسان خود راهنمائى كن رسول خدا آمد بر در خانه آنها ايستاد و گفت اى اهل خانه سلام عليكم جواب نداند تا بار سوم گفتند بر تو سلام اى رسول خدا و رحمت و بركات او فرمود چرا بار اول و دوم جواب مرا نداديد؟ گفتند از بار اول شنيديم ولى خواستيم بيفزائيد، رسول خدا فرمود اين كنيزك دير كرده است براى شما از او مؤ اخذه مكنيد، گفتند يا رسول اللّه بخاطر آمدن شما آزاد است ، رسول خدا (ص) فرمود من دوازده درهمى با بركت تر از اين نديدم كه دو عريان را پوشانيد و بنده اى را هم آزاد كرد.
6- امام صادق (ع) فرمود:
چون بنده اى نيمه شب برابر پروردگار جل جلاله بپاخيزد و چهار ركعت نماز در دل شب تار بخواند و پس از آن سجده شكر كند و صد بار ما شاء اللّه گويد خدا از فراز او را فرياد كشد بنده ام تا چند گوئى ما شاء اللّه منم پروردگارت خواست با منست برآمدن حاجت تو را خواسته ام هر چه خواهى از من درخواست كن .
7- نزد امام صادق (ع) مذاكره شومى را كردند فرمود:
شومى در سه چيز است در زن و در مركب و خانه و اما شومى زن مهر سنگين و ناسپاسى شوهر است و شومى مركب بد خلقى او و چموشى و بدى خانه تنگى حياط و بدى همسايه هايش و بسيارى چشمها در آن (يعنى چشم انداز آن بسيار باشد).
8- حسن بن جهم گويد:
بحضرت رضا عرضكردم قربانت اندازه توكل چيست ؟ گفت اينست كه با توجه بخدا از احدى نترسى گويد عرضكردم اندازه تواضع چيست ؟ گفت اينست كه بمردم بدهى آنچه را دوست دارى بتو بدهند گويد عرض كردم دوست دارم بدانم من بنظر شما چيستم ؟ فرمود ببين من در نظر تو چيستم ؟
9- امير المؤمنين (ع) ميفرمود:
اصل انسان درون و خرد و دين او است و مردانگيش باندازه همت او است و روزگار دست بدست ميگردد و مردم تا ب آدم مانند همند.
10- ابى بصير گويد بامام صادق (ع) عرض كردم :
آل محمد كيانند؟ فرمود نژاد او گفتم اهل بيتش كيانند؟ فرمود ائمه و اوصياء، گفتم عترتش كيانند؟ گفت اصحاب عباء، گفتم امتش كيانند؟ فرمود مؤ منانى كه تصديق كردند بدان چه از طرف خداى عز و جل آورده و متمسكند به ثقلين كه خدا دستور تمسك ب آنها را داده كه كتاب خدا و عترتند همان اهل بيتش كه خدا پليدى را از آنها برده و بخوبى پاكشان كرده و آن دو خليفه بر امتند پس از رسول خدا (ص).
11- اسيد بن صفوان صاحب رسول خدا (ص) گويد:
روزى كه امير المؤمنين از دنيا رفت سراسر كوفه را گريه از جا كند و چون روزى كه رسول خدا (ص) وفات كرد مردم همه بيخود و هراسان بودند و مردى گريان و شتابان آمد إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ گفت و اين نطق را ايراد كرد كه امروز ز خلافت نبوت منقطع شد و آمد بر در آن خانه اى كه امير المؤمنين بود ايستاد و گفت ، درود بر تو اى أ بو الحسن در اسلام از همه پيش ‍ بودى و در ايمان مخلصتر و در يقين سخت تر و از خداى عز و جل ترسان تر و رنجبرتر و نسبت برسول خدا (ص) نگاهدارتر و بر اصحابش امين تر و در مناقب از همه برتر و در سوابق درخشان تر و بلند درجه تر و به رسول خدا نزديكتر و در روش و خلق و سيماء و كردار بدو مانندتر و در منزلت شريف تر و نزد او گراميتر خدا تو را از اسلام و از رسول اسلام و از مسلمانان پاداش نيك دهد و تو نيرومند بودى آنجا كه اصحابش ناتوان بودند و بميدان ميرفتى آنجا كه برجا ميماندند و قيام ميكردى آنجا كه سستى ميكردند و به راه رسول خدا چسبيدى آنجا كه ديگران كج دلى كردند تو خليفه بر حق و بى منازع و بى همتاى اوئى برغم منافقان و خشم كافران و بد آمد حسودان و كينه ورزى فاسقان تا قيام بكار كردى گاهى كك سست شدند و سخن كردى گاهى كك در ماندند و بنور حق پيش رفتى گاهى كك توقف كردند و پيروى تو كردند تا ره يافتند، تو از همه نرم آوازتر و سرفرازتر و كم سخنتر و درست گفتارتر و پرنظرتر و دلدارتر و سخت يقين تر و خوش ‍ كردارتر و بامور شناساتر بودى تو بخدا اول مدافع دين بودى گاهى كك از هم پاشيدند و آخرين مدافع وقتى كه شل ميشدند، تو پدر مهربان مؤمنان بودى گاهى كك زمامدار آنها شدى و بر دوش گرفتى مسئوليتى كه از آن ناتوان بودند و حفظ كردى آنچه را ضايع كردند و بخاطر سپردى آنچه را اهمال كردند و دامن همت بكمر زدى گاهى كك اجتماع كردند و سربلندى كردى وقتى زبونى كردند و شكيبا بودى وقتى شروع بكار كردند و تو بمقصد رسيدى گاهى كك در راه ماندند و بوسيله تو رسيدند ب آنچه گمان نميبردند براى كافران عذابى آشكار بودى و براى مؤمنان باران رحمت و فرا پريدى بخدا تا كنگره ناپيداى آن و كامجو شدى ببخشش آن و سوابق آن را محرز كردى و فضائل آن را در بردى دليلت نارسا نبود و دلت كج نشد و بينائيت ناتوان نگرديد و دلت نترسيد و خيانت نكردى چون كوهى بودى كه گردبادش نجنباند و طوفانش از جا نكند و بودى چنانچه پيغمبر فرمود ناتوان در تن و نيرومند در امر خدا و متواضع در باره خود و بزرگ بدرگاه خداى عز و جل و والا در زمين و سرور در نظر مؤمنين براى احدى جاى اشاره و بدگوئى در تو نبود و نه طمع در تو و نه مسامحه كارى ، ناتوان خوار نزد تو توانا و عزيز بود تا حقش را بگيرى و تواناى عزيز نزد تو خوار و ناتوان بود تا حق را از او بگيرى خويش و بيگانه از نظر عدالت در پيش تو برابر بودند شيوه ات درستى و راستى و نرمى و گفته ات حكم و حتم و دستورت طبق حكم و حزم و رأ يت دانش و عزم بود تو كفر را از بن كندى و راه تا پاك و سختى هموار شد و آتش خاموش گرديد، دين بتو استوار شد و اسلام بتو نيرومند گرديد و هم مؤمنان ، بسيار پيش رفتى و جا گيران خود را در رنج فراوان انداختى تو والاتر از گريه و مصيبت تو در آسمان بزرگ و براى مردم پشت شكن است إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.
راضى هستيم بقضاى خدا و تسليم امر اوئيم بخدا مسلمانان داغدار چون تو هرگز نشوند براى مؤمنان پناهگاه و دژى بودى و نسبت بكفار سختى و خشم ، خدا تو را به پيغمبرش برساند و ما را از از مزد عزادارى تو محروم نكند و پس از تو گمراه نسازد، همه مردم خاموش بودند تا سخنش به پايان رسيد و گريست و اصحاب رسول خدا را گريانيد سپس ناپديد شد و او را جستند و نيافتند.
12- جابر بن عبد اللّه گفت :
روز بدر و حنين فرشتگان خورسند شدند كه على (ع) قشون كفر را از برابر پيغمبر راند و شكست داد هر كه به ديدار على خرسند نباشد بر او باد لعنت خدا.
13- على (ع) فرمود:
هميشه هر گاه از رسول خدا (ص) پرسش ميكردم جواب ميداد و چون خاموش بودم آغاز سخن ميكرد با من .
14- حفص بن غياث در نقل حديث از امام صادق ميگفت :
بهترين جعفرها، جعفر بن محمد برايم باز گفت .
15- رسول خدا (ص) فرمود:
براستى خداى تبارك و تعالى مردمى را مبعوث كند كه چهره اى از نور دارند و بر كرسى نورند و جامه نور در بردارند و در سايه عرشند چون انبياءند و انبياء نيستند، چون شهيدانند و شهدا نيستند، مردى گفت يا رسول اللّه من از آنهايم ؟ فرمود نه ، ديگرى گفت يا رسول اللّه من از آنهايم ؟ فرمود نه عرض شد آنها كيانند يا رسول اللّه ، آن حضرت دست بر سر على (ع) نهاد و فرمود اينست و شيعيانش .
مجلس چهل و سوم روز جمعه نه روز از سفر 368 مانده
1- امام صادق (ع) فرمود:
حكيمى هفتصد فرسنگ دنبال حكيم ديگر رفت براى هفت كلمه و چون باو رسيد گفت اى فلانى چه چيز از آسمان بلندتر و از زمين پهناورتر و از دريا غنى تر و از سنگ سخت تر و از آتش سوزان تر و از زمهرير سردتر و از كوههاى بلند سنگين تر است ؟ گفت اى مرد حق از آسمان بلندتر است و عدالت از زمين پهناورتر است و نفس متكى بر خود از دريا غنى تر است و دل كافر از سنگ سخت تر و حريص طمع كار از آتش سوزان تر و نوميدى از رحمت خداى عز و جل از زمهرير سردتر و بهتان بر بيگناه از كوههاى بلند سنگين تر است .
2- امام صادق (ع) فرمود:
هر كه متصدى يكى از كارهاى مردم شود و عدالت كند و در خانه اش را باز كند و پرده را بالا زند و در كارهاى مردم نظر كند بر خداى عز و جل حق است كه روز قيامت دل ترسانش را آرام كند و او را ببهشت برد.
3- امام صادق (ع) فرمود:
چون خداى عز و جل خير رعيت خواهد سلطانى مهربان ب آنها عطا كند و وزير عادلى براى او مقرر ميدارد.
4- امام صادق (ع) فرمود:
امانت را پس بدهيد گرچه بكشنده حسين (ع) باشد.
5- امام صادق (ع) فرمود:
از خدا بپرهيزيد و هر كس بشما امانتى داد باو رد كنيد و اگر قاتل امير المؤمنين مرا امانتى سپارد باو رد كنم .
6- امام چهارم بشيعيان خود ميفرمود:
بر شما باد باداى امانت ، سوگند ب آن كه محمد را بحق بپيغمبرى مبعوث كرده اگر قاتل پدرم حسين همان شمشيرى كه با آن پدر مرا كشته بمن امانت سپارد آن را به وى رد كنم .
7- ابن عباس گويد:
چون قحطى ب آل يعقوب رسيد پسرهاى خود را جمع كرد گفت بمن خبر رسيده كه در مصر گندم خوبى ميفروشند و صاحبش مرد خوبى است و مردم را معطل نميكند برويد از او گندمى بخريد كه بشما احسان خواهد كرد ان شاء اللّه بار بستند و بمصر رفتند و بيوسف (ع) وارد شدند آنها را شناخت و وى را نشناختند ب آنها گفت شما كيانيد؟ گفتند فرزندان يعقوب بن اسحق بن خليل الرحمن ساكن كوه كنعان ، يوسف گفت سه پشت شما پيغمبر است و خود شما سبكسر و بى وقار و نترس شايد جاسوس بعضى ملوك باشيد كه بكشور من آمديد؟ گفتند پادشاها ما نه جاسوسيم و نه نظامى و اگر پدر ما را ميشناختى بخاطر او ما را گرامى ميداشتى زيرا او پيغمبر و پيغمبر زاده است و غمناكست گفت با اينكه پيغمبر و پيغمبر زاده است چرا غمناكست با اينكه بهشت ميرود و شما فرزندانى را مينگرد با اين عدد و توانائى شايد غم او از سبكسرى و نادانى و دروغ و نيرنگ و مكر شما باشد؟ گفتند پادشاها ما نه سبكسريم و نه نادان و غمش از ما نيست پسر كوچكترى از ما بنام يوسف داشت با ما بشكار آمد و گرگ او را خورد و از آن تاريخ افسرده و غمناك است ، فرمود شما همه از يك پدريد گفتند پدر ما همه يكى است ولى مادران متعدد داريم ، فرمود چرا پدر شما همه را فرستاد و يكى را نگهداشت كه با او انس گيرد و استراحت كند؟ گفتند چنين كرده است كوچكتر از ما را نگه داشته است ، فرمود چرا او را از ميان شما اختيار كرده ؟ گفتند چون بعد از يوسف او محبوبترين فرزندانش ميباشد، يوسف فرمود من هم يكى از شما را نگه مى دارم شما نزد پدر برگرديد و سلام مرا باو برسانيد و بگوئيد آن پسر خود را كه ميگوئيد نگهداشته براى من فرستد تا بمن از سبب غم او و شتاب در پيرى او و از سبب گريه و رفتن ديد او خبر دهد چون چنين گفت ميان خود قرعه زدند بنام شمعون در آمد دستور داد او را بازداشت كردند و چون او را وداع كردند گفت اى برادرها ملاحظه كنيد چه گرفتارى شدم و بپدرم از جانب من سلام برسانيد او را وداع كردند و بشام برگشتند و بر يعقوب وارد شدند و سلام سستى دادند، به آنها گفت فرزندانم چرا سست سلام ميدهيد و آواز محبوبم شمعون را نميشنوم گفتند پدر جان ما از نزد بزرگترين پادشاهى آمديم كه مردم مانند او را در علم و حكمت و خشوع و سكينه و وقار نديدند و اگر براى تو مانندى باشد او است ولى ما خاندان براى بلا خلق شديم پادشاه ما را متهم كرد و اظهار داشت ما را تصديق نكند تا ابن يامين را بعنوان ايلچى نزد او بفرستى تا باو از سبب غم و سرعت پيرى و گريه و رفتن ديد تو خبر دهد يعقوب پنداشت اين هم نيرنگى است فرمود بد شيوه اى داريد بهر سو ميرويد يكى از شما گم مى شود من او را با شما نميفرستم چون بارهاى خود را گشودند ديدند كالائى كه بمصر بردند ب آنها برگشته خشنود نزد پدر آمدند و گفتند ملكى بمانند او نيست براى پرهيز از گناه كالاى ما را بمارد كرده و اين كالاى ما است كه بما برگشته ما براى خاندان خود خواربار مى آوريم و برادر خود را نگهدارى ميكنيم و يك بار شتر اضافه ميستانيم اين اندكى است كه آورديم .
يعقوب فرمود شما ميدانيد پس از يوسف ابن يامين محبوبتر شما است نزد من و انس و آرام من از همه شما باو است او را نفرستم با شما تا پيمان الهى بمن دهيد كه او را با خود بياوريد جز آنكه همه گرفتار شويد يهودا ضمانت او را كرد و بمصر نزد يوسف برگشتند، فرمود پيغام مرا رسانديد؟
گفتند آرى جواب آن را با اين پسرك آورديم هر چه خواهى از او بپرس ‍ فرمود چه پيغامى از پدرت برايم دارى ؟ گفت مرا فرستاده بتو سلام برسانم و ميگويد فرستادى از من بپرسى چرا غمنده ام و زود پير شدم و گريه و رفتن ديدم از چيست بدان كه سخت تر غم و ترس از كسيست كه بيشتر بياد قيامت است و من بياد قيامت زود پير شدم و گريه و رفتن ديد من از فراق محبوبم يوسف است و بمن خبر دادند كه تو از غم من غمينى و توجه بكار من دارى خدا بتو پاداش و ثواب دهد تو بهترين خشنودى مرا در ارسال پسرم ابن يامين بدان كه پس از يوسف محبوبتر اولاد منست كه باو انس دارم تنهائى خود را باو جبران كنم و زودتر خواربارى براى عيالم بفرست چون چنين گفت يوسف را گريه گرفت و نتوانست خوددارى كند برخاست و باندرون رفت و ساعتى گريست و نزد آنها آمد و دستور داد غذا براى آنها آوردند و گفت هر برادرى پهلوى برادر مادرى خود نشيند ابن يامين تنها ماند و باو گفت تو چرا ننشينى گفت من برادر مادرى ندارم ، گفت تو از مادرت برادر نداشتى ؟ گفت چرا فرمود چه شد؟ گفت اينها گمان دارند كه گرگ او را خورده گفت چه اندازه در غم اوئى ؟ گفت پس از او دوازده پسر بمن روزى شده كه نام همه را از نام او بازگرفتم فرمود پس از او زنان را در آغوش گرفتى و بوى فرزندان شنيدى ؟ گفت من پدر نيكى دارم كه فرمود زن بگير شايد خداى عز و جل از تو نسلى آورد كه زمين را با تسبيح خود سنگين سازد.
يوسف فرمود بيا سر سفره من بنشين ، برادران گفتند خدا يوسف را تا آنجا برترى داد كه برادر او همسفره و جليس پادشاه شد يوسف دستور داد پيمانه خزانه شاهى را دربار ابن يامين نهادند و چون بار بستند و كوچ كردند جارچى فرياد كرد اى كاروان شما دزديد رو باو كردند و گفتند چه از شما گم شده ؟ گفتند پيمانه پادشاه و هر كه بياورد يك بار شتر باو داده شود و من متعهد آنم ، گفتند بخدا شما ميدانيد كه ما نيامديم در زمين فساد كنيم و دزد نيستيم قانون در نزد آنها اين بود كه دزد را بنده كنند نه دستش را ببرند پرسيدند جزاى آن دزد چيست ؟ اگر شما دروغگو باشيد، گفتند جزاى هر كه پيمانه دربارش درآيد اينست كه خود او را بگيرند ما ستمكاران را چنين مجازات كنيم ، شروع ببازرسى بارهاى برادران كردند و آن را از بار ابن يامين درآوردند و وى را بازداشت كردند برادران ابن يامين كه ديدند پيمانه از بار او درآمد گفتند اگر دزدى كرد برادر او هم در پيش دزدى كرده يوسف اين اظهار را در نهاد خود نهفت و اظهارى نكرد و ب آنها گفت موقعيت شما بدتر از اينهاست و خدا داناتر است بدان چه وصف كند، گفتند اى عزيز او پدر پيرى دارد يكى از ماها را بجاى او بگير ما تو را خوشرفتار مى بينيم ، گفت پناه بخدا كه ما كسى را بگيريم جز آنكه مال خود را نزد او يافتيم ، در اين هنگام خود ما از ستمكارانيم ، چون از او نوميد شدند جلسه خصوصى ترتيب داده و بزرگ آنها گفت نميدانيد پدر از شما پيمان گرفته بگواهى خدا كه ابن يامين را بر گردانيد و بيشتر هم با يوسف چه تقصيرى كرديد من از اين زمين نروم تا پدرم اجازه دهد يا خدا حكمى كند برايم كه بهترين حاكمانست شما نزد پدر برگرديد و بگوئيد پسرت دزدى كرد و ما گواهى ندهيم جز بدان چه دانيم و حافظ غيب نبوديم بپرس از شهرى كه در آن بوديم و از كاروانى كه با آن آمديم و محققا ما راستگوئيم چون نزد پدر برگشتند و چنين گفتند فرمود محققا پسرم دزدى نميكند و نفس شما است كه كارى ناشايست را در نظر شما جلوه داد و من شكيبائى نيك خود را دنبال كنم اميد است خدا همه را با هم نزد من آورد براستى او دانا و حكيمست سپس دستور داد پسرانش آماده براى مصر شوند، بمصر رفتند نزد يوسف و نامه محبت آميزى از يعقوب برايش بردند كه در آن خواسته بود فرزندانش را باو برگرداند.
چون چشم يوسف بنامه او افتاد گريه اش گرفت و نتوانست خوددارى كند و برخاست باندرون رفت و ساعتى گريست و بيرون آمد اولاد يعقوب گفتند ايا عزيز بما و خاندان ما سختى رسيده و كالاى اندكى آورديم تو كيل تمامى بما بده و بما تصدق كن براستى خدا نيكوكاران را پاداش دهد، يوسف گفت ميدانيد با يوسف و برادرش چه كرديد وقتى نادان بوديد، گفتند گويا تو خود يوسفى ؟ گفت ها من يوسفم و اين برادر منست محققا خدا بما منت نهاده هر كه تقوى و صبر پيشه كند خدا اجر محسنان را ضايع نسازد، گفتند بخدا كه خدا تو را بر ما برگزيد و ما خطاكار بوديم فرمود باكى بر شما نيست امروز خدا شما را بيامرزد و او ارحم الراحمين است ، سپس دستور داد نزد يعقوب برگردند و گفت اين پيراهن مرا هم ببريد بروى او افكنيد تا بينا شود و همه خاندان خود را نزد من آوريد جبرئيل بيعقوب نازل شد و گفت بتو دعائى نياموزم كه خدا ديده ترا برگرداند و فرزند ترا بتو برگرداند؟ گفت چرا گفت همان را بگو كه پدرت آدم گفت و خدا توبه اش پذيرفت ، نوح گفت كشتى او بر جودى استوار شد و از غرق نجات يافت و پدرت ابراهيم خليل الرحمن وقتى در آتشش افكندند گفت و خدا آن را بر او سرد و سالم ساخت ، يعقوب گفت جبرئيل آن چيست ؟ گفت بگو پروردگارا از تو خواهم بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه يوسف و ابن يامين مرا باهم بياورى و چشمم را بمن برگردانى هنوز دعاى يعقوب تمام نشده بود كه بشير آمد و پيراهن يوسف را بر او افكند و بينائى او برگشت و به آنها گفت بشما نگفتم من از جانب خدا چيزى ميدانم كه شما نميدانيد گفتند پدر جان براى ما آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكاريم فرمود محققا از پروردگار خود براى شما آمرزش جويم كه او آمرزنده و مهربانست .