ميزان الحكمه جلد ۸

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۵ -


ـ امـام على (ع ): هر شنوايى , جز او, آواهاى ظريف را نمى شنود و صداهاى شديد نيز گوشش را كر مى كند و صداهاى دور دست را نمى تواند بشنود.
ـ هـر كـه سـخـن بـگـويـد, خـدا گـفـتـارش را مـى شـنود و هركه خاموش ماند, او آن چه را در درونش مى گذرد مى داند.
ـ خدا شنواست اما نه به واسطه ابزار شنيدن .

ـ امـام رضا(ع ): پروردگار ما شنوا ناميده شده نه به اين معنا كه سوراخ گوشى دارد كه با آن صدا را مـى شـنـود, ولـى بـه واسـطـه آن چـيـزى را نمى بيند, مانند ما كه سوراخ گوش داريم كه با آن مى شنويم ولى به وسيله آن نمى توانيم ببينيم .

ـ او بـا هـمان چيزى كه مى بيند, مى شنود و با همان چيزى كه مى شنود مى بيند از آن جا كه هيچ گـونه لغت و زبانى بر او پوشيده نيست وشنيدن چيزى او را از شنيدن (همزمان ) چيزى ديگر باز نمى دارد, گفتيم : او شنواست اما نه مانند شنوايى شنوندگان (مخلوق ).
ـ امـام بـاقـر(ع ): خداوند شنوا و بيناست , با همان چيزى كه مى بيند مى شنود و با همان چيزى كه مى شنود مى بيند.
ـ امـام صادق (ع ): او شنوا و بيناست شنواست بى آن كه اندامى براى شنيدن داشته باشد وبيناست بـى آن كـه ابـزار بينايى داشته باشد, بلكه به خود مى شنود و به خود مى بيند اين كه مى گويم : به خـود مى شنود, معنايش اين نيست كه او چيزى است و خود چيز ديگرى (سواى او)بلكه چون تو از مـن سـؤال كـردى , خـواستم براى فهماندن مطلب به تو تعبيرى بياورم پس ,مى گويم : او با همه وجودش مى شنود اما نه همه اى كه بعض و جز داشته باشد.

خدا بيناست .

قرآن .

((خدا به حق داورى مى كند ولى كسانى كه جز او را به خدايى مى خوانند هيچ داورى نتوانند همانا خدا شنواى بيناست )).
((هرچه از اين كتاب به تو وحى كرده ايم حق است و كتابهاى پيش از خود را تصديق مى كند و خدا بر بندگانش آگاه بيناست )).
((نـمـاز بـگـزاريـد و زكات بدهيد و هر نيكى كه پيشاپيش براى خود روانه مى كنيد, نزد خدايش خواهيد يافت هر آينه خدا به آن چه مى كنيد بيناست )).
ـ امام على (ع ): هر بينايى , جز او, از ديدن رنگهاى ناپيدا و اجسام لطيف (و نامشهور) ناتوان است .

ـ امام رضا(ع ): ديدن خدا نيز چنين است او به واسطه سوراخ چشم نمى بيند, چنان كه ما باسوراخ چشم خود مى بينيم و از آن استفاده ديگرى نمى توانيم ببريم .

ـ امام على (ع ): بيناست , اما به داشتن حس بينايى وصف نمى شود.
ـ امام رضا(ع ): بيناست , نه با چرخاندن اندام بينايى .

ـ امام على (ع ): حتى زمانى كه آفريده اى نبود كه بدان نگريسته شود, او بينا بود.
ـ امـام رضا(ع ): از آن جا كه هيچ امر پنهانى , همچون ردپاى مورچه اى سياه بر روى خرسنگى تيره در شبى تار در زير زمين و درياها بر او پوشيده نيست , مى گوييم : او بيناست .

خدا لطيف است .

قرآن .

((ديدگان او را در نمى يابند و او ديدگان را درمى يابد و او لطيف و آگاه است )).
((آيا آن كه آفريده است نمى داند, حال آن كه او لطيف و آگاه است )).
ـ امام رضا(ع ): لطيف بودن خدا به معناى كمى و باريكى و خردى نيست بلكه به معناى نفوذ(علم و قدرت او) در اشيا و غير قابل درك بودن است .

ـ لطيف است , اما نه به معناى لطافت جسمى .

ـ امام على (ع ): لطيف است , اما به خفا و ناپيدايى وصف نمى شود.
ـ امـام رضـا(ع ): گـفـتـم لـطـيف است , چون هم موجودات لطيف (و بسيار خرد) آفريده و هم بـه چـيـزهـاى ظـريـف و ريـز آگاهى دارد آيا نشانه صنع او را در گياهان ظريف و غير ظريف و درآفـريدن پيكرهاى ظريف و ريز جاندارانى چون كك و پشه و خردتر از اينها را نمى بينى كه تقريبا بـه چـشم ديده نمى شوند و از بس ريزند نر و ماده آنها و نوزاد و كهن زادشان از يكديگرباز شناخته نـمى شوند پس , چون ريزى و ظرافت اين چيزها را ديديم پى برديم كه آفريننده اين موجودات نيز لطيف و ظريف است .

ـ امـام على (ع ): هر شنوايى , جز او, از شنيدن آواهاى ظريف و بسيار آهسته ناتوان است وصداهاى بـلـنـد نـيز گوشش را كر مى سازد و آوازهاى دور دست را نمى شنود و هر بينايى , جز او,از ديدن رنگهاى ناپيدا و اجسام ظريف و بسيار ريز كور است .

خدا آگاه است .

قرآن .

((و آن گـاه كـه پيامبر با يكى از زنان خود رازى در ميان نهاد, چون آن زن آن راز را با ديگرى باز گفت و خدا پيامبر را از آن آگاه ساخت , او پاره اى از آن را بر آن زن آشكار كردو از افشاى پاره اى ديگر سرباز زد زن گفت : چه كسى تو را از اين ماجرا آگاه كرده است ؟
گفت : آن (خداى ) داناى آگاه به من خبر داده است )).
((و اوست آن كه آسمانها و زمين را به حق بيافريد و روزى كه بگويد: هست شو پس هستى مى يابد گـفـتـار او حـق اسـت و آن روز كـه در صـور دمـيـده شـود فـرمـانـروايـى از آن اوسـت ـا و((ـو ت فگ داناى نهان وآشكاراست و او حكيم وآگاه است )).
ـ امام رضا(ع ): آگاه كسى است كه چيزى بر او پوشيده و از نظرش پنهان نمى ماند آگاه بودن خدا (از اشـيا) ناشى از آزمودن و نتيجه گيرى نيست , زيرا آزمودن و نتيجه گيرى (و رسيدن ازعلمى بـه عـلـم ديـگر) دو علم است و اگر اين دو نبود علم و دانشى وجود نداشت , چه , كسى كه چنين بـاشـد (عـلم و دانشش از طريق تجربه و كسب به دست آيد) قبلا عالم نبوده است (وآگاهى خدا چون از اين دو طريق به دست نمى آيد, پس هميشه آگاه بوده است ).

خدا نيرومند است .

قرآن .

((مـانـند شيوه خاندان فرعون و كسانى كه پيش از آنها بودند آنها به آيات خدا كفر ورزيدند, پس , خدا آنها را به كيفر گناهانشان گرفت كه خدا نيرومند و سخت كيفر است )).
((چون امر ما فرا رسيد, صالح را با كسانى كه به او ايمان آورده بودند, به رحمت خويش از خوارى آن روز نجات بخشيديم , زيرا پروردگار تو نيرومند و عزيز است )).
ـ امام على (ع ): هر نيرومندى , جز او, ناتوان است .

ـ همه چيز در برابر او فروتن است و همه چيز ايستاده به اوست , بى نياز كننده هر نيازمندى است و عزتبخش هر خوارى و نيرو دهنده هر ناتوانى .

ـ بـلـنـد مـرتـبـه اسـت خـدايـى كـه در عين نيرومندى , بزرگوار و با گذشت است و چه پست وفرومايه اى تو اى انسان كه با اين همه ناتوانى , بر نافرمانى او گستاخى !.
ـ بر هر چيزى احاطه دارد و بر همه چيز چيرگى دارد و بر هر چيز توانا و نيرومند است .

خدا عزيز((4)) است .

قرآن .

((هـر كـه خـواهـان عـزت اسـت (بداند كه ) عزت همگى از آن خداست سخن پاك به سوى او بالا مـى رود و كـردار نيك است كه آن را بالا مى برد و براى آنان كه از روى مكر به تبهكارى مى پردازد عذابى سخت است و مكرشان نيز از ميان مى رود)).
((مـى گـويـند: چون به مدينه باز گرديم , صاحبان عزت , ذليلان را از آن جا بيرون خواهند كرد عزت از آن خدا و رسول او ومؤمنان است اما منافقان نمى دانند)).
ـ امام على (ع ): هر عزيزى , جز او, ذليل است .

ـ امام على (ع ) در وصف خداى سبحان مى فرمايد: و عزتبخش هر ذليل است .

ـ امـام عـلـى (ع ) نيز در وصف خداوند مى فرمايد: خداى سبحان فرزند كسى نيست تا در عزت (و قدرت ) شريكى داشته باشد.
ـ سـپـاس و سـتـايـش خداى را سزد كه رداى عزت و كبريا پوشيد و اين دو صفت را براى خويش برگزيد نه براى مخلوقش .

خدا حكيم است .

قرآن .

((در دنـيـا و آخـرت تـو را از يـتـيـمـان مـى پـرسند, بگو: اصلاح حالشان بهتر است و اگر با آنها درمـى آمـيزيد, چون برادران شما باشند خداوند مفسد را از مصلح باز مى شناسد واگر خواهد, بر شما سخت مى گيرد كه خدا عزيز و حكيم است .

((هـمـانـا ايـن داستانى است راست و درست جز اللّه هيچ خدايى نيست و همانا خدا عزيز و حكيم است )).
((اگـر قـصد خيانت به تو را داشته باشند, پيش از اين به خدا خيانت ورزيده اند و خدا تو را بر آنها نصرت داده است و خدادانا و حكيم است )).
ـ امام باقر(ع ) در پاسخ به اين پرسش كه چرا خدا از كارى كه مى كند سؤال نمى شود, فرمود:چون هر كارى كه مى كند, حكيمانه و درست است .

ـ امـام صـادق (ع ) در پـاسـخ بـه زنديق كه پرسيد: به من بگوييد كه آيا خداى عزوجل را در ملك وپـادشـاهيش انبازى هست يا در كار تدبير هستى مخالف و رقيبى دارد؟
فرمود: خير گفت : پس اين نابسامانى كه در عالم مى بينيم از قبيل حيوانات درنده و خزندگان ترسناك و موجودات زشت فراوان وكرم و پشه و مار و عقرب چيست ؟
اين همه در حالى است كه شما مى گوييد خداوند هيچ چيزى را بدون علت نمى آفريند چون كار بيهوده نمى كند؟
گفت : مگر نه اين كه مى گويى عقربها براى درد و سنگ مثانه و براى درمان كسى كه شب ادرارى دارد, سودمند هستند و بهترين پادزهر گـوشـت مـارهـايند, چراكه اگر شخص مبتلا به جذام آن را با زاج سفيد بخورد براى بيمارى او مـفـيدند و مى گوييد كه كرم خاكى براى بيمارى خوره سودمند است ؟
گفت : چرا باز پرسيد: به مـن بـگـويـيـد كـه آيا چيزى از آفرينش وتدبير خدا عيب و ايراد دارد فرمود: نه گفت : آيا اين كه خـداوند انسان را ناختنه آفريده حكمتى دارد ياكارى پوچ و بيهوده است ؟
حضرت فرمود : از روى حكمت است .

گـفـت : شـمـا آن چه را خدا آفريده است تغيير مى دهيد و كار خود را در ختنه كردن درست تر از كـارى مى دانيد كه خدا كرده است و بر ختنه ناشده خرده مى گيريد در حالى كه خدا او را به اين صورت آفريده است و ختنه كردن را كه كار شماست عملى پسنديده مى دانيد نكند مى گوييد: اين كار خدا اشتباه و غيرحكيمانه است ؟
.
حـضـرت فـرمـود: ايـن كـار خدا حكيمانه و درست است اما او خود ختنه كردن را مقرر داشته و بـرآفـريـدگـانش لازم فرموده است همچنان كه وقتى بچه به دنيا مى آيد بند نافش وصل به ناف مـادرش مى باشد خداوند حكيم اين كار را كرده است , اما در عين حال به بندگان دستور داده آن را ببرند كه اگربندناف را نبرند براى نوزاد و مادر, هردو, قطعا زيانمند و مهلك است همچنين در مـورد ناخنها نيزدستور داده است كه وقتى بلند شدند گرفته شوند در حالى كه خدا مى توانست انـسـان را طـورى بـيـافـريند كه ناخنهايش بلند نشود و باز چنين است موى سبيل و سر كه بلند مى شوند و بايد كوتاه كرد و نيز از همين قبيل است گاوهاى نر كه خداوند آنها را با بيضه آفريده اما اخته آنها كارآمدترند اينها به تقدير و تدبيرخداى عزوجل عيب و ايرادى وارد نمى آورد.
ـ امام على (ع ) درباره آفرينش شب پره , مى فرمايد: و از ساخته هاى ظريف و آفرينشهاى شگفت آور او, دسـتگاه پيچيده وحكيمانه اى است كه در وجود اين شب پره ها به ما نمايانده است ,شب پره هايى كـه روشنايى روز كه همه چيز را روشن و نمودار مى سازد, ديدگان آنها را مى بندد وتاريكى شب كه ديدگان هر زنده اى را فرو مى بندد, چشمان آنها را مى گشايد.
ـ امـام عـلـى (ع ) در وصـف خـداى سـبـحان , مى فرمايد: واز ملكوت قدرت خويش و شگفتيهايى كـه نـشـانه هاى حكمتش گوياى آنهاست چندان به ما نشان داد كه اين حجتها و براهين وجود او لاجـرم ما رابه شناخت وى رهنمون مى شوند پس , بدايعى كه آثار آفرينش او و نشانه هاى حكمتش پديد آورده اندآشكار است و آن چه آفريده حجت او و دليل و راهنما به سوى او هستند.
عـلامـه طـباطبائى در تفسير الميزان زير عنوان ((بحثى در حكمت خداى تعالى و مفهوم اين كه فـعـل خداهمراه با مصلحت است )) مى نويسد: رفتارهاى گوناگون ومختلفى كه ازما سر مى زند فـقـط زمـانـى فعل ما به شمار مى آيد كه به نحوى با اراده و خواست ما ارتباط و پيوند داشته باشد بـنابراين , براى مثال امورى چون سلامتى و بيمارى وحركتها وكنشهاى اضطرارى ناشى از حركت روزانـه يا سالانه (رشد جسمى و )فعل ما به شما نمى آيند بديهى است كه اراده انجام يك كار تابع آگـاهى داشتن از رجحان آن و پذيرفتن اين نكته است كه آن فعل براى ما كمال است , به اين معنا كـه انـجـام دادن آن بـهـتـر از انـجـام ندادنش مى باشدو سودش بر زيانش مى چربد جنبه خير و سودمندى فعل همان عامل ترجيح دهنده آن (بر تركش )مى باشد, يعنى همين عامل است كه ما را بـه طـرف فـعل بر مى انگيزد به عبارت ديگر, سبب سرزدن فعل از ما همين جنبه است اين همان چـيزى است كه آن راغايت وهدف فاعل از انجام فعلش مى ناميم تحقيقات فلسفى ثابت كرده است كه فعل , به معناى اثرى كه از فاعل سر مى زند, خواه ارادى باشدياغيرارادى , خالى از غايت و هدف نيست .

اشـتـمـال فعل بر جهت خير بودن و سودمند بودنش در عمل به نام مصلحت فعل ناميده مى شود پـس ,مصلحتى كه عقلا ـ يعنى اهل اجتماع انسانى ـ آن را مصلحت مى گويند, همان چيزى است كـه مـحـرك وانگيزه فاعل بر انجام فعل اوست و موجب مى شود كه فعل استوار و بى عيب صورت گيرد و بدان سبب فاعل در فعلى كه انجام داده , حكيم به شمار آيد اگر اين مصلحت در كار نبود فعل بيهوده و بى اثر مى بود.
بـديـهى است كه مصلحت حاصل از فعل , پيش از وجود فعل وجودى ندارد اين كه مى گوييم اين مصلحت انگيزه فاعل و دعوت كننده او به سوى انجام فعل است , اين انگيزش به سبب وجود ذهنى آن اسـت نـه به علت وجود خارجيش به اين معنا كه هر يك از ما صورتى علمى و ذهنى از دستگاه عالم بيرون و قوانين كلى جارى و سارى در آن و اصول هماهنگ حاكم بر اين عالم كه حركات را به سـوى غـايـتـهـايشان و افعال را به سوى اغراضشان سوق مى دهند, گرفته ايم و نيز بر اثر تجربه و آزمـودن روابـط اشـيـا با يكديگرآگاهى و ذهنيتى به دست آورده ايم شك نيست كه اين دستگاه علمى تابع و برآيندى است از دستگاه عالم بيرون .

حـال كار فاعل ارادى ما افراد اين است كه رفتارهاى خاص خود را كه فعل نام دارد, با آن دستگاه عـلمى خود منطبق سازد و مصالحى را كه در اين دستگاه ذهنى در نظر دارد در فعل خود رعايت كـنـد و اراده اش را بـر اساس آن بگذارد اگر از عهده منطبق ساختن فعل بر علم بدرستى بر آمد فـعـلش حكيمانه و عملش بااتقان و استوارى همراه است ولى اگر در تطبيق دادن علم و صورت ذهـنـى خـود بـر مـعلوم خارجى خطاكرد, چه اين خطا ناشى از قصور باشد يا تقصير, ديگر حكيم ناميده نمى شود, بلكه او را فردى بيهوده كارو نادان و غيره مى ناميم .

پـس , حـكـمـت صـفـت فاعلى است كه فعل او با دستگاه علمى بر گرفته از دستگاه عالم بيرون هـماهنگ ومنطبق باشد و مصلحت آميز بودن فعل او به معناى مترتب بودن آن بر صورت علميى است كه خودمترتب و بر گرفته از عالم بيرون است بنابراين , حكمت در حقيقت صفت ذاتى عالم بـيرون است و اگراين صفت را بر فاعل يا فعل او اطلاق مى كنيم به اين سبب است كه فعل او, به واسـطـه عـلمش , با نظام خارج انطباق دارد مصلحت آميز بودن فعل نيز به همين معناست , يعنى فـعـل نـشـات گـرفته از صورت علميى است كه آن صورت علمى بيانگر عالم خارج است و بر آن انطباق دارد.
ايـن مطالبى كه گفتيم فقط درباره فعلى صادق است كه هدف از آن انطباق با خارج باشد, مانند افعال ارادى كه از ما سر مى زند اما فعلى كه خود عين عالم خارج باشد ـ يعنى فعل خداى سبحان ـ عين حكمت است نه اين كه پيرو و منطبق با امر ديگرى به نام حكمت باشد و در نتيجه , ما آن فعل را حكيمانه بناميم مصلحت آميز بودن فعل خدا نيز به معناى اين است كه مصلحت تابع آن است نه اين كه فعل تابع مصلحت باشد, به نحوى كه خدا را به سمت انجام آن فعل برانگيزد.
بـه غير از خداى تعالى هر كس كارى بكند, از علت كارش سؤال مى شود: ((چرا چنين كردى ؟
)) و اومـوظـف است كه فعل خود را بر اساس نظام علمى و ذهنيتى كه از عالم خارج دارد, با اين عالم مـنـطـبـق سـازدو بـه مصلحتى كه انگيزه او به انجام اين كار شده اشاره كند اما چنين سؤالى از خـداونـد سـبـحان بى جاست ,زيرا فعل او همان نظام و دستگاه خارجى است كه در پاسخ به سؤال مـذكـور خـواسـته مى شود تا فعل بر آن انطباق يابد و در رابطه با خدا نظام خارجى ديگرى وجود ندارد, تا فعل خود را منطبق با آن انجام دهدفعل خداوند همان عالم خارج است كه صورت ذهنى و علمى آن مصلحت داعى و برانگيزنده هر فاعلى به سوى فعل مى شود و فراتر از اين نظام خارجى , نـظـام ديـگرى وجود ندارد كه صورت علمى بر گرفته ازآن مصلحت , برانگيزنده خدا به انجام و فعليت بخشيدن به اين نظام خارجى باشد دقت شود.

خدا صمد است .

قرآن .

((خدا صمد است )).
ـ امـام حـسـين (ع ): صمد, كسى است كه ميان تهى (ممكن الوجود) نيست , صمد كسى است كه سرورى و مهتريش در اوج است , صمد كسى است كه نه مى خورد و نه مى آشامد, صمد كسى است كه نمى خوابد, صمد آن مانايى است كه پيوسته بوده وخواهد بود.
ـ امـام سـجـاد(ع ): صـمـد كـسى است كه انباز ندارد و نگهدارى از چيزى او را خسته و گرانبار نمى كند وهيچ چيز از او پنهان نيست .

ـ امام على (ع ): صمد: يعنى داراى اجزا نيست .

ـ امام صادق (ع ) در تفسير صمد, فرمود: يعنى كسى كه ميان تهى نيست .

ـ امـام بـاقـر(ع ) نيز در تفسير صمد, فرمود: يعنى سرورى كه در كم و زياد قصد او شود (و دست نيازسوى او دراز گردد).
ـ صمد, مهترى است كه فرمانش برده مى شود و فرادستى ندارد كه به او امر و نهى كند.
ـ امـام سـجـاد(ع ): صـمـد, كـسى است كه هرگاه چيزى بخواهد به او مى گويد: هست شو و او بـيدرنگ هستى مى يابد صمد كسى است كه اشيا را ايجاد كرد و آنها را ناهمگون و همگون و جفت آفـريد ويگانگى و يكتايى را منحصر به خود گردانيد و نه ضدى دارد, نه همتايى و نه مانندى و نه نظيرى .

ـ امـام عـلـى (ع ) در تـوحـيـد خدا, مى فرمايد: كسى كه براى خدا چگونگى تعيين كند, يگانه اش نـدانـسـتـه است و كسى كه براى او مانند قرار دهد, به حقيقت او نرسيده است و كسى كه او را به چيزى شبيه كند, اورا قصد نكرده (و آن چه به عنوان خدا معتقد است خدا نيست ) و كسى كه به او اشـاره كـنـد و به وهمش درآورد, آهنگ او نكرده است (بلكه مشار اليه او و خدايى كه در وهمش آورده چيز ديگرى است نه خدا).

خدا همه جا هست .

قرآن .

((اوسـت كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد سپس به عرش پرداخت هر چه را در زمين فرو رود و هرچه از زمين بيرون آيد و هرچه را از آسمان فرود آيد و هرچه را به آسمان بالا رود مى داند و هر جا كه باشيد او باشماست و خدا به آن چه مى كنيد بيناست )).
ـ امـام عـلـى (ع ) در وصـف خـداى سـبـحان , مى فرمايد: او در هرجا و در هر زمانى و با هر انس و جنى هست .

ـ امـام صـادق (ع ) در پـاسـخ بـه زنـديـقـى كـه پـرسـيد: چه فرقى مى كند كه دستها را به سوى آسـمـان برداريم يا به طرف زمين فرو نگهداريم ؟
فرمود: اين كار از نظر علم و احاطه و قدرت خدا يـكسان است , اماخداى عزوجل به دوستان و بندگان خود دستور داده است كه دستهايشان را به آسمان , به طرف عرش ,بلند كنند, زيرا عرش را معدن روزى قرار داده است .

ـ امام على (ع ): هر گاه فردى از شما نمازش را تمام كرد, دستانش را به سوى آسمان بردارد و در دعاكردن بكوشد عبداللّه بن سبا عرض كرد: اى اميرالمؤمنين ! مگر خدا در همه جا نيست ؟
حضرت فـرمود:چرا عرض كرد: پس , چرا بنده , دستانش را به سوى آسمان بلند كند؟
حضرت فرمود: مگر نـخـوانـده اى :((و در آسـمـان اسـت روزى شـما و آن چه وعده داده مى شويد)) آيا روزى را جز از جايگاهش بايدخواست ؟
.
ـ امام صادق (ع ): پيامبر(ص ) بر مردى گذشت كه چشمش را به آسمان دوخته بود و دعا مى كرد بـه او فـرمـود: چـشـم از آسـمـان بردار, زيرا هرگز او را نخواهى ديد بر مرد ديگرى گذشت كه دسـتـانـش را بـه آسمان برداشته بود و دعا مى كرد به او فرمود: دستانت را كوتاه كن , زيرا هرگز دستت به او نخواهدرسيد.
ـ در پـاسـخ بـه سـؤال ابوجعفر((5)) درباره آيه ((اوست خدا در آسمانها و زمين )), فرمود: همين طـوراسـت او در هـمـه جا هست عرض كردم : ذات او در همه جا هست ؟
فرمود: واى بر تو! مكانها داراى حـد وانـدازه هستند بنابراين , اگر بگويى : خداوند به ذات خود در جايى هست , لازم آيد كه بـگـويـى : در انـدازه وامثال اين چيزها جا دارد اما او از خلقش جداست و علم و قدرت و احاطه و اقتدار و پادشاهيش همه آن چه را آفريده , در ميان گرفته است .

ـ از امـام كـاظـم (ع ) سؤال شد: چرا پيامبر(ص ) به آسمان و از آن جا به سدرة المنتهى و از آن جا به سوى پرده هاى نور برده شد و در آن جا با خدا سخن گفت و نجوا كرد در حالى كه خدا به صفت داشـتـن جـا تـوصـيـف نمى شود؟
حضرت فرمود: خداى تبارك و تعالى نه به داشتن مكان وصف مـى شـود و نه زمان شامل حالش مى شود اما خداوند عزوجل خواست كه فرشتگان خود و ساكنان آسـمـانـهـايـش را بـه وجـود پـيامبر مشرف گرداند و با نشان دادن او به آنها گراميشان دارد و شگفتيهاى عظمت و بزرگيش راكه بعد از فرود آمدنش خبر مى دهد به وى نشان دهد.
ـ امـام عـلى (ع ) در توصيف خداى سبحان , مى فرمايد: در جايى نيست تا جا به جا شدن در حق او رواباشد.
ـ نـيـز در تـوصيف خداى سبحان , مى فرمايد: در بلند مرتبگى بر همه چيز پيشى گرفته و چيزى برتر وبلند مرتبه تر از او نيست نزديكتر از هر چيزى است و نزديكتر از او چيزى نيست نه برتريش او را ازآفريدگانش دور كرده و نه نزديكيش آنها را در مكان با او برابر كرده است .

ـ خـداى سـبـحـان نزد پنهان كردن هر رازى كه كسى پنهان مى كند و نزد سخن هر گوينده اى وكردار هر كننده اى حضور دارد.

صفات ذات و صفات فعل .

ـ امـام صـادق (ع ): خـداى عزوجل هميشه پروردگار ما بوده و علم عين ذات او بود, آن گاه كه معلومى وجود نداشت و شنيدن عين ذاتش بود, آن گاه كه شنيدنيى نبود و ديدن عين ذاتش بود, زمانى كه ديدنيى در كار نبود و توانايى عين ذاتش بود, آن گاه كه هنوز مقدور (و متعلق قدرتى ) وجود نداشت ولى چون اشيا راآفريد, معلوم موجود شد و علم اوبر معلوم تعلق گرفت و شنيدنش برشنيدنى و ديدنش بر ديدنى و قدرتش بر مقدور.
ابـوبـصير مى گويد: عرض كردم : پس خدا هميشه متكلم بوده است ؟
حضرت فرمود: كلام ,صفتى حادث است نه ازلى خداى عزوجل بود و متكلم نبود.
ـ حـمـاد بـن عيسى مى گويد: از ابو عبداللّه (ع ) پرسيدم : آيا خدا همواره مى دانسته است ؟
فرمود: وقـتـى مـعلومى وجود ندارد چه چيز را بداند عرض كردم : همواره مى شنيده است ؟
فرمود: وقتى شـنـيـدنـيـى در ميان نباشد چه چيز را بشنود عرض كردم : هميشه مى ديده است ؟
فرمود: وقتى ديـدنيى نباشد چه چيز را ببيند حماد مى گويد: حضرت آن گاه فرمود: خدا پيوسته دانا و شنوا و بيناست ذاتى است دانا و شنوا و بينا.
ـ امام صادق (ع ): پروردگار ما ذاتش نور است , ذاتش زنده است , ذاتش داناست , ذاتش صمد است .

ـ امام رضا(ع ): مشيت و اراده از صفات فعلند, بنابراين هر كس خيال كند كه خداى تعالى هميشه مريد و خواهنده است موحد نيست .

ـ امام صادق (ع ) در پاسخ به اين پرسش بكيربن اعين : آيا علم و مشيت خدا با هم فرق دارنديا يكى هستند؟
فرمود: علم با مشيت فرق مى كند مگر نه اين است كه تو مى گويى : اگر خدابخواهد, اين كار را خواهم كرد و نمى گويى : اگر خدا بداند, اين كار را خواهم كرد پس اين كه مى گويى : اگر خـدا بخواهد, دليل بر اين است كه خدا نخواسته است (خواست و مشيت خدا هنوزبه تحقق يافتن كـار مـورد نظر تو تعلق نگرفته است ), زيرا اگر مى خواست آن چه خواسته است مطابق خواست او تحقق مى يافت , و علم خدا مقدم بر مشيت است .

ـ امام كاظم (ع ) در پاسخ به سؤال از اراده خدا و اراده مخلوق , فرمود: اراده مخلوق آهنگ درونى او و عـمـلـى است كه در پى آن از او بروز مى كند, اما درباره خداى عزوجل اراده همان ايجاد و پديد آوردن اشيا است نه چيز ديگر, زيرا او نه درنگ و تامل مى كند, نه تصميم مى گيرد و نه مى انديشد اين صفات در او نيست اينها از صفات مخلوقاتند پس , اراده خدا همان فعل اوست , نه چيز ديگر.

صفات جامع .

ـ امـام على (ع ): آغاز دين شناخت خداست و اوج شناخت او باور كردن و اعتراف به وجود اوست و كـمال تصديق او يگانه دانستن اوست و كمال يگانه دانستنش , خالص داشتن اوست (از جسميت و عرضيت و لوازم اين دو) و كمال خالص دانستن اونفى صفات از اوست , چرا كه هر صفتى گواه بر ايـن اسـت كـه بـا موصوف فرق مى كند و هر موصوفى گواه بر اين است كه با صفت متفاوت است پـس , هر كه خدا را وصف كند برايش قرين و همتا آورده است وهركه برايش قرين آورد, او را دو تا دانـسـتـه است و هركه او را دوگانه بداند برايش جز قايل شده و هركه او را داراى جز بداند وى را نـشـنـاخته است و هر كه او را نشناسد به او اشاره كند و هركه به او اشاره كند,محدودش (به حد و جهتى ) كرده است و هر كه برايش حد تعيين كند او را به شمار درآورده است وهر كه بگويد: ((او در چيست ؟
)) خدا را در جايى گنجانده است و هر كه بگويد: ((او بر فراز چيست ؟
)) جايى رااز او تهى دانـسـته است هستى دارداماهستيش حادث نيست وجود دارد اما ازعدم برنيامده است با هرچيزى هست اما نه به نحوى كه قرين او باشد و سواى هر چيزى است اما نه آن گونه كه از آن جدا و بركنار بـاشـد فـاعـل اسـت امـا نـه ايـن كـه فعاليت كند و ابزارى به كار گيرد بينا بوده پيش از آن كه آفريده اى باشد كه متعلق بينايى او واقع شود يگانه و تنها بود آن گاه كه نه كسى و چيزى بود كه با آن خو گيرد يا ازنبودش احساس تنهايى كند.
ـ سـتايش خدايى را كه از امور نهانى آگاه است و نشانه هاى آشكار بر هستى او گواهند و ديدنش بـاديـدگـان بـيناى ظاهرى ممكن نيست و از اين رو, نه چشم كسى كه او را نديده است انكارش مـى كند و نه دل كسى كه وجودش را اثبات مى كند, او را مى بيند در برترى و بلند مرتبگى بر همه چيز پيشى گرفته است و چيزى برتر و بالاتر از او نيست و نزديكتر از هر چيزى است و نزديكتر از او چـيـزى نـيست نه برتريش او را از آفريدگانش دور ساخته و نه نزديكيش آنان را هم مكان او قرار داده است خردها را برشناخت صفتش آگاه نساخته و در عين حال آنها را از (قدرت ) شناخت خود در حـد لـزوم مـحـروم نـكرده است , زيرا اوست كه نشانه هاى هستى برايش گواهى مى دهند كه (حـتـى ) مـنكران او نيز در دل به وجودش معترفند خداوند بسى بالاتر از سخنانى است كه تشبيه كنندگان او به مخلوقات و منكران وجودش اظهار مى دارند.
ـ سـتـايـش خـدايى را كه وهمها را از رسيدن به وجودش درمانده كرد و خردها را از تخيل ذاتش محروم ساخت , زيرا كه ذات او را همانند و همشكلى نيست , بلكه او خدايى است كه ذاتش متفاوت نيست (بسيط الذات است ) در كمالش تجزيه عددى راه ندارد از اشيا جداست اما نه به نحو جدايى مـكـانـى و دراشيا است نه اين كه با آنها آميخته باشد به اشيا علم دارد اما علم او به واسطه ابزار و اندامى كه علم (ديگر موجودات ) جز به واسطه آن حاصل مى شود, نمى باشد ميان او و معلومش جز خود او علمى وجود ندارد كه از طريق او به معلومش علم حاصل كند اگر گفته شود: بوده است , به معناى ازلى بودن وجود اوست و اگر گفته شود: زوال نمى پذيرد, به معناى نفى عدم از اوست .

ـ كسى كه خدا را داراى چگونگى بداند, او را يگانه ندانسته است و كسى كه برايش مانند قائل شود, بـه حقيقت او ره نبرده است و كسى كه او را تشبيه (به چيزى ) كند قصد او نكرده است و كسى كه بـه او اشـاره كـنـد و بـه وهـمـش در آورد, او را نطلبيده است (بلكه مشار اليه و موهوم او چيزى جـزخـداست ) هر آن چه به ذات خود شناخته شود, آفريده و مصنوع است و هر قائم به غير خويش معلول است او فاعل است , اما نه با استفاده از ابزارى مقدر (و مدبر) است , اما نه از طريق به حركت در آوردن فـكـر و انـديـشه اى بى نياز است , نه اين كه بى نيازى خود را از ديگرى كسب كرده باشد (بلكه غنى بالذات است ) زمانها با او همراه نيستند و ابزارها و ادوات او را يارى نمى رسانند.
پـروردگـارى كـه تـغـيير نمى پذيرد و از بين نمى رود و ناپديد شدن و افول در حق او روا نيست وهـمـهـا بـه اونـمـى رسند تا در نتيجه برايش اندازه و مقدار تعيين كنند و انديشه هاى ژرف بين نـمى توانند او را در وهم خود بگنجانند, تا در نتيجه , صورتى (خيالى ) از او به دست آورند و حواس بـه او دسترسى ندارند تابتوانند او را حس كنند و دستها او را لمس نمى كنند تا در نتيجه , برايشان ملموس شود, به هيچ رو تغيرنمى پذيرد و حالات گوناگون به خود نمى گيرد, گذشت شبان و روزان او را كـهـنـه و فـرسوده نمى كند وروشنايى و تاريكى تغييرش نمى دهد, نه به داشتن اجزا وصـف مـى شـود, نـه به داشتن اندام و جوارح , نه به عرضى از اعراض و نه به غيريت و ابعاض اراده مـى كند اما نه اين كه قبلا بينديشد و تصميم قلبى بگيرددوست مى دارد و خشنود مى شود, اما نه اين كه با دلسوزى و رقت قلبى همراه باشد و دشمن مى دارد وخشم مى گيرد, اما نه اين كه با رنج و مشقتى برايش همراه باشد.
ـ بـه هـمـه چـيـز نـزديـك اسـت , اما به آنها چسبيده نيست از همه چيز دور است اما از آنها جدا نـيـسـت سخن مى گويد, اما نه اين كه نياز به انديشيدن داشته باشد اراده مى كند اما نه اين كه با عزم و تصميم قبلى همراه باشد سازنده است اما نه به واسطه ابزار و اندامى لطيفى است كه به خفا و پـنـهانى وصف نمى شود وبزرگى است كه به درشتى و زمختى توصيف نمى گردد بيناست , نه آن كـه انـدام بـينايى داشته باشد مهربان است , نه اين كه به صفت نازكدلى و دلسوزى وصف شود همه موجودات در برابر عظمت او خوار وخاضعند و دلها از خوف او لرزان و مضطربند.
ـ سـتـايـش خـدايـى را كـه حـالتى و صفتى از او مقدم بر صفت ديگرش نيست , تا در نتيجه , اول بـودنش مقدم بر آخر بودن او باشد و آشكار بودنش جلوتر از نهان بودنش جز او هر چيز ديگرى كه نام يگانگى و تنهايى به خود گيرد, كم است (خداوند در عين اتصاف به وحدت و يگانگى به قلت و انـدك بـودن وصف نمى شود) هر عزيزى جز او خوار است و هر نيرومندى جز او ناتوان و هر مالكى جز او مملوك و هر دانايى جز او, دانش آموخته (علم خداوند ذاتى است و علم ماسوى اللّه آموختنى و اكتسابى ).
ـ از امـام حـسـن (ع ) خـواسـته شد كه خدا را وصف كند آن حضرت مدتى سرش را پايين انداخت وسپس سر برداشت و فرمود: ستايش خدايى را سزد كه او را نه آغازى دانسته است و نه فرجامى به سرآمدنى .

خوبى 1 ((خوبى كردن )).

خوبى .

قرآن .

((پس , دنبال كردن به خوبى )).
((پس , نگه داشتن به خوبى )).
((براى زنان طلاق يافته , بهره اى است شايسته در خور مردان پرهيزگار)).
((سـخـن نـيكو و بخشايش , بهتر از صدقه اى است كه آزارى به دنبال داشته باشد و خدا بى نياز و بردبار است )).
((پس , به خوبى (و آن اندازه كه عرف تصديق مى كند) بخورد)).
((و با آنان (زنان ) به نيكويى رفتار كنيد)).
((و در كارهاى نيك نافرمانى تو نكنند)).
((به كارهاى خوب فرمان مى دهيد)).
ـ امام على (ع ): خوبى كردن , موجب سرورى است .

ـ خوبى كردن , مايه شرافت و افتخار است .

ـ خوبى كردن , بالاترين سرورى است .

ـ خوبى كردن , كمك به ستمديده و ميهمان نوازى ابزار سرورى است .

ـ وه كه چه نيكو انسانى است احسان و خوبى .

ـ امام حسين (ع ): بدانيد كه خوبى كردن , ستايش به بار مى آورد و پاداش در پى دارد اگرخوبى را بـه صـورت مردى ببينيد هر آينه آن را نيكو و زيبا و خوشايند و برتر از همه جهانيان خواهيد ديد و اگـر پستى را ببينيد آن را ناهنجار و زشت و بد منظر كه دلها از آن مى گريزد وچشمها به رويش بسته مى شود, خواهيد ديد.
ـ امـام صادق (ع ): من خوبى را مانند نامش (خوب و زيبا) ديدم هيچ چيز برتر از خوبى نيست , مگر پاداش آن (كه خدا به نيكوكار مى دهد) چنين نيست كه هر كس دوست داشته باشد به مردم خوبى كند, اين كار را انجام دهد و چنين نيست كه هر كس رغبت به خوبى كردن داشته باشد, توان انجام آن را داشـتـه بـاشـد و نه هر كه توانايى بر خوبى كردن را داشته باشد,فرصت و توفيق آن را نيز به دسـت آورد بـلـكـه هـر گـاه رغبت و توانايى و فرصت و توفيق با هم جمع شود, آن گاه است كه خوشبختى طالب و مطلوب به طور كامل فراهم آمده است .

ـ امام على (ع ): خوبى كردن , يكى از رشد يابنده ترين كشتها و گنجى از بهترين گنجهاست پس , نـاسپاسى ناسپاسان و نمك نشناسى نمك نشناسان , نبايد تو را به خوبى كردن بى رغبت سازد, زيرا آن كسى كه خوبى تو درباره آنان را مى شنود (يعنى خداوند) پاداش كار تو رامى دهد.
ـ مسيح (ع ) به يارانش فرمود: آن چيزى را كه طعمه آتش نمى شود, زياد فراهم آوريدعرض كردند: آن چيست ؟
فرمود: خوبى كردن .

ـ امـام صـادق (ع ): خوبى كردن زكات نعمتهاست هر چيزى كه زكاتش داده شود از خطر زوال در امان است .

ـ امـام عـلـى (ع ): تـا جـايى كه توانايى بر كار خير داريد, خوبى كنيد, زيرا كارهاى خير آدمى رااز مهلكه ها و مرگهاى ناگوار نگه مى دارد.
ـ خـوبـى كردن بندگى مى آورد (طرفى را كه به او خوبى شده در بند احسان نيكوكار و مديون او مى كند).
ـ در شـگـفـتـم از كـسـى كـه بـنده ها را با مال خود مى خرد, چرا با نيكى و احسان خويش آزادها رانمى خرد و غلام خود نمى گرداند؟
.
ـ امام جواد(ع ): نيكوكاران به نيكى كردن نيازمندترند, تا كسانى كه به آن نيازمندند, زيراپاداش و افتخار و نيكناميش از آن آنهاست بنابراين , آدمى هر خوبى كه كند, نخست به خودكرده است پس , نبايد به خاطر خوبيى كه به خود كرده از ديگران سپاسگزارى بخواهد.
ـ پـيامبر خدا(ص ): خوبى و بدى دو خليفه اند كه براى مردم منصوب مى شوند, بدى به مردم خود مى گويد: بدى كنيد, بدى كنيد و خوبى به مردمش مى گويد: خوبى كنيد, خوبى كنيد هرگروه ناچار از خليفه خود پيروى مى كنند.

خوبى كردن اندوخته ابدى است .

ـ امام على (ع ): خوبى كردن اندوخته ابدى است (يعنى هميشه ماندگار است يا ذخيره روزقيامت است كه هميشگى و جاويدان مى باشد).
ـ خوبى و احسان به مردم , بالنده ترين كشت و بهترين اندوخته است .

ـ خوبى و احسان , بهترين اندوخته هاست .

ـ بـهـتـريـن انـدوخـتـه هـا, احـسـانـى اسـت كه به مردمان آزاده سپرده شود و دانشى است كه نيكان بياموزند.
ـ امـام صادق (ع ): روز قيامت مؤمن شما بر مردى مى گذرد كه او را به سوى آتش مى برند پس به آن مؤمن مى گويد: فلانى كمكم كن , من در دنيا به تو خوبى كردم آن مؤمن به فرشته مى گويد: رهايش كن پس , خداوند به فرشته دستور مى دهد: سخن مؤمن را اجرا كن و فرشته آن مرد را رها مى كند.
ـ امام على (ع ): بر شما باد به نيكوكارى كه آن نيكو توشه اى است براى معاد.
ـ امام صادق (ع ): نخستين كسانى كه به بهشت در آيند, نيكوكارانند.

فضليت نيكوكاران .

ـ امـام بـاقـر(ع ): همانا خداى عزوجل براى احسان و نيكى كردن كسانى از آفريدگان خودتعيين فرموده و نيكوكارى را محبوب ايشان گردانيده و جويندگان احسان را, در طلب احسان ,متوجه آنـان نـموده است و احسان كردن را براى آنها آسان و فراهم كرد, همچنان كه باران رابراى زمين خشكيده بى حاصل .

ـ نيكوكاران دنيا, در آخرت نيز اهل احسان و نيكوكاريند و زشتكاران دنيا, در آخرت نيززشتكارند.