در پرتو ولايت

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۶ -


تجاهل، يكى از شگردهاى معاويه

از جمله موارد ديگرى كه معاويه چنين وانمود كرده كه اگر آگاه بود سرپيچى نمى كرد، داستانى است كه بعد از شهادت اميرالمؤمنين (عليه السلام) اتفاق افتاد. در يكى از سفرهايى كه معاويه به بهانه حج به حجاز آمده بود، مطابق سنّت رايج بين سياست مداران شيطانى ـ كه امروزه نيز مى توان نمونه هايى از آن را مشاهده كرد ـ براى فريفتن و جذب افراد سست ايمان، آنها را به مجالس خود دعوت مى كرد، به آنها احترام مى گذاشت، از آنها پذيرايى كرده و به ايشان هدايايى مى داد. آن گونه كه نقل شده است، ظاهراً در مسجد النبى (صلّى الله عليه وآله) ديد سه نفر از افراد برجسته و شخصيت هاى اجتماعى آن دوران گرد هم نشسته اند. آنان عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس و سعد بن ابىوقّاص بودند. سعد بن ابىوقّاص پدر عمر سعد و يكى از شخصيت هاى معروف آن زمان و از صحابه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بود. او از كسانى بود كه با معاويه بيعت نكرده بود، گرچه از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز تبعيت نمى كرد.

معاويه نزد آنها آمده و در كنار آنها نشست و با روى باز از هر يك احوال پرسى كرد. سپس از سعد پرسيد: آيا تو همان كسى هستى كه با ما بيعت نكردى؟ سعد پاسخ داد: بله، من پير شده ام و نمى خواهم وارد اين گونه بحث ها شوم؛ به علاوه، بيعت با تو ابهام هايى داشت و من يقين به صحت اين كار نداشتم. معاويه از او پرسيد: چگونه جرأت مى كنى بگويى كه من صلاحيت بيعت را نداشتم؟ سعد در جواب او گفت: من از حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله) شنيدم كه فرمود:

عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ يَدُورُ حَيْثُما دارَ عَلِىٌّ؛ (87) على (عليه السلام) با حق است و حق با على (عليه السلام) است، هر جا كه على (عليه السلام) باشد، حق همان جا است.

با وجود اين فرمايش پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) چگونه مى توانستم على (عليه السلام) را رها كنم و با تو بيعت كنم؟ معاويه گفت: عجب سخنى نقل كردى! من تا به حال نشنيده بودم! پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) چه وقت چنين سخنى فرموده است؟ آيا دليل و شاهدى نيز دارى؟ سعد پاسخ داد: بله! امّ سلمه شاهد صدور اين فرمايش از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بوده است. معاويه همراه با آن سه نفر براى بررسى سخن سعد به خانه امّ سلمه رفتند. امّ سلمه يكى از همسران پيامبر (صلّى الله عليه وآله) است و همه او را طبق آيه قرآن به عنوان «امّ المؤمنين» شناخته و به او احترام مى گذاردند.

پس از ورود به خانه امّ سلمه، معاويه شروع به صحبت كرد و گفت: يا امّ المؤمنين! مى دانى كه در اين روزگار دروغ هاى زيادى گفته مى شود و مطالبى به پيغمبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) نسبت داده مى شود كه حقيقت ندارند. سعد بن ابىوقّاص مدعى است از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) سخنى را شنيده است، كه ما آن را نشنيده ايم، و ادعا مى كند كه تو نيز شاهد آن بوده اى. امّ سلمه گفت آن سخن چيست؟ معاويه گفت: سعد مدعى است كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) فرموده است: عَلِىٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ الْحَقُّ يَدُورُ حَيْثُما دارَ عَلِىٌّ. امّ سلمه گفت: پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) در همين خانه و در همين مكان اين حديث را فرمود. با شنيدن شهادت امّ سلمه معاويه در بحث مغلوب و سرافكنده شد، اما براى فريب حاضران گفت: من اين حديث را نشنيده بودم؛ اگر از آن اطلاع داشتم، تا دم مرگ از متابعت على (عليه السلام) دست بر نمى داشتم (88)!

اگر معاويه اين حديث را نشنيده بود، آيا صدها حديث ديگر با همين مضمون را كه بر امامت و ولايت حضرت على (عليه السلام) دلالت مى كند، نيز نشنيده بود؟! معاويه به خوبى از اين مسأله آگاه بود، لكن براى فريب مردم چنين وانمود مى كرد كه امر بر من مشتبه شده است. اين يكى از شگردهايى است كه همه شياطين بعد از شكست و مفتضح شدن به آن متوسل مى شوند و اشتباه خود را به صورت هاى مختلف توجيه مى كنند تا كار خود را درست جلوه دهند و يا خود را نزد ديگران معذور نشان دهند.

حاصل كلام اين كه، معناى عملكرد اصحاب سقيفه، تفكيك دين از سياست بود. به تعبير ديگر، بنيان گذاران سكولاريزم در اسلام، اصحاب سقيفه بودند و اولين كسى كه با صراحت مدعى تفكيك دين از سياست شد، شخص معاويه بود كه گفت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) به جز رسالت مقام ديگرى نداشت: لايَمْلِكُ شَيْئاً غَيْرَهُ. بعد نيز براى توجيه كار خود گفت: اگر از احاديثى كه بر ولايت على (عليه السلام) دلالت مى كند اطلاع داشتم، من نيز از على (عليه السلام) تبعيت مى كردم!

اثبات امامت حضرت على (عليه السلام) در گرو اثبات مقام امامت پيامبر (صلّى الله عليه وآله)

با توجه به شبهه تفكر جدايى دين از سياست، معلوم مى شود كه قبل از اثبات خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام) بايد مقام امامت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را اثبات كنيم؛ تا خلافت و جانشينى حضرت على (عليه السلام) پس از پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)، مستلزم اثبات مقام امامت براى آن حضرت باشد.

امامت مقامى است كه يكى از شؤون مهم آن، زعامت و رهبرى سياسى جامعه مى باشد، به گونه اى كه اطاعت از اوامر و نواهى صاحب اين مقام بر همه واجب و فرمان او نافذ باشد. اگر پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) داراى چنين مقامى نباشد، جايى براى بحث از برخوردارى حضرت على (عليه السلام) از اين مقام، به عنوان خليفه آن حضرت، باقى نمى ماند؛ چرا كه در نهايت گفته خواهد شد: پيامبر (صلّى الله عليه وآله) از جانب خدا براى رسالت و ابلاغ پيام برگزيده شده بود، حضرت على (عليه السلام) نيز به عنوان خليفه او مأمور به تبليغ دين و نصيحت مردم بود. اما اگر ابتدا ثابت شود كه پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) داراى مقام امامت نيز بوده اند، در اين صورت با استناد به رواياتى كه حضرت على (عليه السلام) را به عنوان خليفه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) معرفى مى كند، مى توان امامت آن حضرت را اثبات كرد.

امامت رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله) از نظر ما امرى كاملا مسلّم است و با مرورى بر قرآن كريم به راحتى مى توان اين مسأله را براى ديگران نيز ثابت كرد. تعابيرى نظير «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ» (89) كه بارها در قرآن تكرار شده، به روشنى بر اين مطلب دلالت مى كند. امامت پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و وجوب اطاعت آن حضرت از همان ابتدا براى مردم روشن بود؛ چرا كه وقتى در «يوم الدار» پيامبر (صلّى الله عليه وآله) خويشان خود را به اسلام دعوت كرد و تنها حضرت امير (عليه السلام) دعوت آن حضرت را اجابت نمود، رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله) با اشاره به حضرت على (عليه السلام)، خطاب به حاضران فرمود: اِنَّ هذا أَخى وَ وَصيّى وَ وَزيرى وَ خَليفَتى فيكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطيعُوا. (90) برداشت اطرافيان از اين سخن پيامبر (صلّى الله عليه وآله) اين بود كه رسول الله (صلّى الله عليه وآله) حضرت على (عليه السلام) را به عنوان امام معرفى كرد و بر همين اساس بود كه ابولهب و ديگران با تمسخر به ابوطالب (عليه السلام) گفتند: از اين پس تو بايد از فرزند نوجوان خود اطاعت كنى. اگر معناى كلام پيامبر (صلّى الله عليه وآله) امامت و اطاعت امر نبود، آنها بر چه اساسى با اين كنايه ابوطالب (عليه السلام) را مسخره كردند؟ از اين رو آنها نيز از اين تعبير پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نسبت به حضرت على (عليه السلام) امامت و وجوب اطاعت را برداشت كردند.

حكومت دينى، ديكتاتورى يا دموكراتيك؟!

پيش از اين شبهه اى مطرح شد كه بخشى از آن بدون پاسخ باقى ماند. اين شبهه كه امروزه بيشتر مطرح مى شود اين است كه حكومت دو قسم بيشتر ندارد: ديكتاتورى ودموكراتيك. از اين رو حكومت اسلامى يا ديكتاتورى است يا دموكراتيك. روشن است كه نمى توان پذيرفت حكومت اسلامى ديكتاتورى باشد؛ بنابراين بايد گفت حكومت اسلامى دموكراتيك است. از لوزام دموكراتيك بودن حكومت نيز اين است كه خود مردم بايد براى خود، قانون، خليفه و رئيس تعيين كنند. در اين صورت اصولا پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بر اساس چه حقى مى تواند براى خود جانشين تعيين كند؟! اين كار نوعى استبداد ديكتاتورى است كه در يك حكومت دموكراتيك قابل قبول نيست!

پاسخ اين شبهه اين است كه تقسيم حكومت به دموكراتيك و استبدادى، تقسيم كاملى نيست. به تعبير ديگر، حكومت هايى كه مردم برقرار مى كنند از دو حال خارج نيست، يا آن حكومت با كمك زور و جبر بر سر كار آمده است (حكومت استبدادى) و يا با مراجعه به آرا و نظرات مردم انتخاب شده است (حكومت دموكراتيك). اما اگر حكومتى از ناحيه خدا تعيين شده باشد، ديكتاتورى در آن مطرح نيست؛ چون استبداد و ديكتاتورى در صورتى تحقق مى يابد كه انسانى امرى را با اجبار و بدون دليل به انسان هاى ديگر تحميل كند. اصولا عنوان ديكتاتورى در مورد ذات حضرت بارى تعالى موضوعيت پيدا نمى كند؛ چون انسان در مقابل خداوند متعال هيچ حقى ندارد تا بتوان چنين بحث هايى را مطرح كرد. او فوق همه مخلوقات و فوق همه قدرت ها است. هر قدرتى در هر جا، نشات گرفته از او است. تمام هستى از او است و هر حقى كه براى انسان ها ثابت شود، بايد از جانب خداوند باشد. نمى توان خداى متعال را در كنار مردم قرار داد و گفت حكومت خدا ديكتاتورى است چون با رأى مردم تشكيل نشده است! البته خداوند غير از خير و صلاح مردم چيز ديگرى نمى خواهد و اراده نمى كند. او مولا و رب همه مخلوقات است و معناى ربوبيت اين است كه همه امور مخلوقات اعم از تكوينى و تشريعى، در اختيار او است و او مدبر امور است و هر موجودى را كه به كمال لايق و متناسبش رهنمون مى شود و همه بايد از او اطاعت كنند.

ابليس، اولين منكر ربوبيت تشريعى خداوند

بايد توجه داشت كه قايل شدن به اين كه، تعيين و وضع قانون و نيز حاكم و حكومت بايد بر اساس خواست و اراده خود انسان ها صورت پذيرد، در واقع انكار «ربوبيت تشريعى» خداوند است كه نوعى كفر محسوب مى شود. فراموش نكنيم كه مشكل شيطان با خداوند نيز در مورد ربوبيت تشريعى و اطاعت اوامر الهى بود و همين امر او را آن چنان به ورطه سقوط كشاند، وگرنه او هرگز خالقيت و ربوبيت تكوينى خداوند را انكار نكرد. هنگامى كه خدا از او سؤال كرد: چرا بر آدم سجده نكردى؟ پاسخ داد: خَلَقْتَنِي مِنْ نار وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِين؛ (91) هم چنين در ادامه گفت: رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي. (92) اين تعابير نشان مى دهد كه او هم «خالقيت» و هم «ربوبيت» خداى متعال را قبول داشت. علاوه بر آن به «معاد» نيز اعتقاد داشت؛ چون از خداوند درخواست كرد كه: فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ؛ (93) مرا تا روزى كه برانگيخته خواهند شد مهلت بده. همه اينها نيز در حالى بود كه، طبق فرمايش اميرالمؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه، شيطان تا آن هنگام شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود: وَ كانَ قَدْ عَبَدَ اللّهَ سِتَّةَ آلافِ سَنَة لايُدْرى أَمِنْ سِنِى الدُّنْيا أَمْ مِنْ سِنِى الآخِرَةِ؛ (94) كه حضرت مى فرمايند، مشخص نيست اين شش هزار سال، از سال هاى دنيا است يا از سال هاى آخرت!

با تمام اين خصوصيات، خداوند ابليس را «كافر» معرفى مى كند:

وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ أَبى وَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ؛ (95) و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: «براى آدم سجده كنيد.» همگى سجده كردند، جز ابليس كه سر باز زد و تكبر ورزيد و از كافران شد.

پس از آن همه عبادت، مهر «كفر» بر پيشانى شيطان زده شد و خداوند او را از درگاه خود راند و براى ابد ملعون گرديد؛ چرا؟ چون حق ربوبيت تشريعى خداوند را منكر شد و گفت خداوند بدون دليل به او امر كرده است كه بر آدم سجده كند. اين گفته شيطان كه من برتر از آدم هستم و خدا حق ندارد مرا به سجده كردن بر آدم امر كند، در واقع انكار ربوبيت تشريعى خداوند متعال و كفر به آن بود.

قرآن با به كار بردن تعبير «شَياطِينَ الإِْنْسِ وَ الْجِنِّ» به اين حقيقت اشاره مى كند كه شيطان فقط يك شخص نيست بلكه يك جريان و تفكر است كه گروهى از جن و انس را شامل مى شود. از اين رو كسانى كه مى گويند: خدا بدون خواست و اراده مردم، نبايد قانون وضع نمايد و يا حاكم تعيين كند، اين گفته آنها انكار ربوبيت تشريعى خداوند و نتيجه دنباله روى آنان از شيطان است.

قوام توحيد اسلامى به پذيرفتن «ربوبيت تشريعى» است. اگر كسى بخواهد حد نصاب توحيد اسلامى را داشته باشد، بايد در حيطه قانون گذارى و امر و نهى فقط اراده خدا را دخيل و حاكم بداند. البته خداوند در وضع قوانين براى خود چيزى نمى خواهد، بلكه تنها خير و صلاح موجودات را در نظر دارد.

توحيد در ربوبيت تشريعى به اين معنى است كه فقط خداى متعال حق امر و نهى دارد. اين، يكى از اركان مهم توحيد است و توحيد بدون اين ركن كامل نيست، بلكه مانند توحيد ابليس است كه بود و نبود آن يكى است. آيا هر كسى كه وجود خدا را پذيرفت، موحّد است؟ توحيد در خالقيت، يك مرحله از توحيد است، ولى به تنهايى كافى نيست. اعتقاد به توحيد در «ربوبيت تكوينى» نيز كافى نيست. شيطان نيز تا اين حد از توحيد را قبول داشت و بر همين اساس خدا را با تعبير «ربّ» خطاب مى كرد. آنچه شيطان آن را قبول نداشت «ربوبيت تشريعى» بود. او معتقد بود عقل من مى گويد، نبايد در برابر آدم سجده كنم، چون من از او بهترم. كسانى كه مى گويند، ما در مقابل احكام خدا عقل خود را حاكم مى كنيم و خدا حق ندارد بدون اجازه ما براى ما قانون وضع كند، «كفر باطنى» آنها قطعى و مسلّم است، اما اين كه آيا در ظاهر نيز ارتداد و كفر حاصل مى شود يا نه، مسأله ديگرى است كه به فقه مربوط مى شود.

حقيقت ايمان و كفر، امرى قلبى و باطنى است. ممكن است كسى در ظاهر شهادتين را بر زبان جارى كند و احكام اسلام را نيز رعايت كند، اما با گفتن شهادتين به تنهايى و بدون التزام قلبى به لوازم آن، انسان اهل سعادت و نجات نخواهد شد. منافقان زمان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) شهادتين را مى گفتند، نماز هم مى خواندند، لكن قرآن مى فرمايد:

وَ إِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى؛ (96) منافقان با كسالت و بدون ميل و رغبت قلبى نماز مى خواندند.

اين اسلام ظاهرى است و تنها ثمره آن، جريان احكام ظاهرى اسلام بر شخص ـ نظير پاك بودن بدن، حفظ جان و نظاير آنها ـ است؛ البته تا زمانى كه شخص ضروريات اسلام را انكار نكند.

در ربوبيت تشريعى بحث اين است كه اگر كسى يقين داشته باشد كه حكمى از جانب خداوند صادر شده و با اين وجود در قلب خود آن را قبول نداشته باشد، چنين كسى حتى اگر اعتقاد خود را به زبان نياورد كافر است. چنين كسى مصداق آيه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» (97) است. قرآن در مورد كسانى كه تفكر «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» دارند، مى فرمايد: أُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ حَقًّا؛ (98) آنان در حقيقت كافرند. اگر ايمان به احكام دين به دليل صدور آنها از جانب خدا باشد، اين ملاك در تمام احكام دين هست و از اين رو بايد تمام آنها را پذيرفت. اگر هم پذيرفتن برخى احكام خدا به علت تطابق آن با خواسته نفس و سليقه شخصى است، اين ايمان به خدا نيست، ايمان به نفس و ايمان به خود است! به راستى چگونه است كه عده اى بعضى از احكام دين را مى پذيرند و بعضى ديگر را رد مى كنند؟

در بحث امامت نيز اگر براى كسى واقعاً ثابت شد كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) از جانب خدا حضرت على (عليه السلام) را به جانشينى تعيين كرده است، حتى اگر در دل اين مطلب را انكار كند، واقعاً كافر است. البته منظور از كافر و كفر در اين جا، مقابل مؤمن و ايمان واقعى است، نه در مقابل مسلمان و اسلام ظاهرى. بحث اين است كه اگر براى كسى ثابت شده كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) از جانب خدا حضرت على (عليه السلام) را به خلافت تعيين كرده است، اما با اين حال نمى خواهد اين مسأله را بپذيرد و مى گويد خلافت حضرت على (عليه السلام) را قبول ندارم، چنين كسى باطناً كافر و مصداق آيه «نُؤْمِنُ بِبَعْض وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» است. البته بايد توجه داشته باشيم كه بسيارى از برادران اهل تسنن نسبت به مسأله خلافت بلافصل اميرالمؤمنين (عليه السلام) پس از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) آگاهى كامل و درستى ندارند و انكار آنان از روى علم و عمد نيست.

گفتار ششم : سقيفه، عبرتى مهم در تاريخ اسلام

در مباحث گذشته بيان شد كه فضايل اميرالمؤمنين (عليه السلام) به دو دسته تقسيم مى شود؛ دسته اول، فضايل و مواهبى است كه خداوند به آن حضرت عطا فرموده است (فضايل اعطايى) و دسته دوم، فضايلى است كه آن حضرت با سعى و تلاش خود آنها را كسب كرده است (فضايل اكتسابى). فضايل اعطايى را نيز به دو دسته تكوينى و تشريعى تقسيم كرديم. آنچه در اين زمان براى ما اهميت بيشترى دارد فضايل تشريعى حضرت على (عليه السلام) است كه مصداق بارز آن مسأله خلافت و امامت آن حضرت است.

آخرين تدبير پيامبر (صلّى الله عليه وآله) براى تثبيت خلافت امام على (عليه السلام)

مسأله خلافت و امامت حضرت امير (عليه السلام) از آغاز بعثت پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) و پيش از علنى شدن آن مطرح بوده و بيان آن براى ديگران از ماجراى «يوم الدار» شروع شده و پس از آن به مناسبت هاى گوناگون، تا آخرين لحظات عمر شريف پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ادامه داشته است. آنچه در ميان تمام موارد برجسته تر از ساير ادله است، داستان غدير است كه درباره آن كتاب هاى فراوانى نوشته شده و بحث هاى بسيارى انجام گرفته است. با وجود اين كه از جريان غدير تا رحلت پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) هفتاد روز بيشتر فاصله نبود، لكن طى همين مدت نيز آن حضرت اهتمام زيادى نسبت به تبيين مسأله خلافت و امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام) داشتند، تا حجت بر مردم تمام شده و بهانه اى براى هيچ كس در اين زمينه باقى نماند. اما با وجود تمام تأكيدات پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بر اين مسأله، امكان عصيان و مخالفت از بين نرفت؛ چرا كه در غير اين صورت، از سنّت فراگير الهى، كه امتحان و آزمايش انسان ها است، تخلف مى شد. مقدمات امتحان الهى بايد به گونه اى مهيا شود كه زمينه اطاعت و عصيان به طور مساوى فراهم باشد.

پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) در آخرين روزهاى حيات خود، تدبيرى انديشيدند تا كسانى كه احتمالا با خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام) موافق نبودند و ممكن بود در مخالفت با اين امر توطئه چينى كنند در مدينه نباشند. از همين رو دستور تجهيز سپاه را صادر كرده و فرمودند: تمام مسلمانانى كه قادر بر جهاد هستند همراه با اين سپاه براى جهاد به جانب مرزهاى روم ـ جايى كه جعفر بن ابى طالب (عليه السلام) و زيد بن حارثه به شهادت رسيده بودند ـ حركت كنند. آن حضرت اسامة بن زيد را كه جوانى برومند بود به جاى پدرش كه در جنگ قبل به شهادت رسيده بود، به عنوان فرمانده سپاه منصوب نموده، اصرار كردند كه تمام كسانى كه توانايى شركت در جنگ را دارند تحت امر اسامه براى شركت در جنگ همراه با اين سپاه بروند. مورخان شيعه و سنى نقل كرده اند كه تأكيدات پيامبر (صلّى الله عليه وآله) براى شركت مسلمانان در اين جنگ به اندازه اى بود كه در هيچ يك از جنگ ها سابقه نداشت. آن حضرت ضمن تأكيد بر پيوستن افراد به سپاه اسامه، فرمودند: نَفَذُوا جَيْشَ أُسامَة لَعَنَ اللّهُ مَنْ تَأَخَّرَ عَنْهُ؛ (99) خدا لعنت كند كسى را كه از لشكر اسامه تخلف نمايد و در اين جنگ حضور پيدا نكند. اين تدبيرى بود براى اين كه كسانى كه احياناً ممكن بود هنگام رحلت پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) فتنه اى برپا كنند، در مدينه حضور نداشته باشند، تا مسأله خلافت و امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام) با مشكلى مواجه نشود.

اما با وجود اصرار فراوان پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) در مورد شركت افراد در جنگ، ابوبكر و عمر همراه با آن سپاه عازم نشدند و به منزل پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) آمدند. حضرت با ديدن آنان بسيار ناراحت شدند و پرسيدند: مگر من نگفتم كه همه بايد به جهاد بروند و كسى اجازه تخلف از لشكر اسامه را ندارد؟ آنها در جواب گفتند: چون حال شما مناسب نبود، نخواستيم شما را در مدينه تنها بگذاريم و در بين راه از ديگران جوياى سلامتى شما شويم! ما به سبب علاقه اى كه به شما داشتيم همراه با سپاه نرفتيم و خواستيم در كنار شما حضور داشته باشيم! (100)

با اين اقدام آنان، اين تدبير پيامبر (صلّى الله عليه وآله) نتيجه نداد و كسانى كه بايد در جهاد شركت مى كردند، از همراهى با سپاه خوددارى نموده و از امر حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله) تخلف كردند. بار ديگر رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) در آخرين لحظه حيات تدبيرى ديگر انديشيدند. آن حضرت در حال احتضار فرمودند: قلم و دواتى بياوريد تا مطلبى را بنويسم كه اگر به آن عمل كنيد هرگز گمراه نشويد. برخى از كسانى كه در آن جا حاضر بودند و شمّ سياسى داشتند و مى توانستند حوادث را پيش بينى كنند، متوجه شدند كه آنچه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) قصد نوشتن آن را دارد به احتمال بسيار قوى در مورد امامت اميرالمؤمنين (عليه السلام) است و اين كار مانع اجراى نقشه هاى آنها مى شود. از اين رو از اين كار ممانعت كردند. بر اساس نقل مورخان و محدثان اهل تسنن، عمر بن خطاب گفت: اِنَّ النَّبِىَّ قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ؛ (101) يعنى درد بر پيامبر غلبه كرده است! هم چنين نقل شده است كه وى حتى تعبيرى جسارت آميزتر به كار برد و گفت: اِنَّ رَسولَ اللّهِ (صلّى الله عليه وآله) يَهْجُرُ؛ (102) يعنى ـ نعوذ بالله ـ رسول خدا هذيان مى گويد! مى دانيم كه اين تعبير معمولا در مورد كسى به كار مى رود كه بخواهند نسبت به او بى اعتنايى كنند و او و سخنش را كم اهميت جلوه دهند.

حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله) از اين تعبير غضبناك و ناراحت شدند. پس از اين مجادلات، بعضى از اصحاب به آن حضرت عرض كردند، اگر اجازه بفرماييد قلم و دوات بياوريم. حضرت فرمودند أبَعْدَ الَّذى قُلْتُمْ؛ (103) يعنى، بعد از اين سخنانى كه گفتيد؟! به تعبير ديگر، به اين ترتيب اكنون اگر هم چيزى بنويسم، خواهيد گفت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) هذيان نوشته است!

ماجراى سقيفه

اين گونه بود كه اين تدبير نيز كه نهايت لطف و رحمت پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) به امت بود، مفيد واقع نشد. سرانجام روح از بدن مبارك پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) پرواز كرد، در حالى كه سر مبارك آن حضرت در آغوش اميرالمؤمنين (عليه السلام) قرار داشت.

بعد از رحلت ايشان نيز بلافاصله داستان سقيفه پيش آمد. انصار و مهاجران در سقيفه جمع شدند و درباره جانشينى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) به گفتگو پرداختند. يكى از بزرگان طايفه خزرج ـ كه حدود نيمى از مسلمانان مدينه را تشكيل مى دادند ـ به نام «سعد بن عباده» به سقيفه آمد و در حالى كه بيمار بود و نمى توانست با صداى بلند صحبت كند، گفت: كسى حرف هاى مرا با صداى بلند براى ديگران بازگو كند. سپس خطبه اى انشا كرد و ابتدا به تعريف از مهاجران و ذكر سابقه آنها در اسلام و لزوم احترام نسبت به ايشان پرداخت. سپس گفت: با اين وجود، مدينه شهر ما انصار است و پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) در ميان ما عزت يافت، اسلام در شهر ما رواج پيدا كرد و ما بوديم كه به مهاجران كمك كرديم و زندگى آنها را سامان داديم. بنابراين امامت و رهبرى جامعه حق انصار است.

اما از سوى ديگر مهاجران ـ كه پدران همسران پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) هم در ميان آنها بودند ـ نيز برنامه هايى در نظر داشتند كه بر اساس آنها در مقابل شروع به بحث كردند. آنها نيز به تعريف از انصار و ذكر خدمات آنها نسبت به پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و مهاجران پرداختند. سپس گفتند: اما ما مهاجران بوديم كه در زمان غربت اسلام به پيامبر (صلّى الله عليه وآله) ايمان آورديم، سابقين و اولين در اسلام ما هستيم و قرآن ما را با وصف «السّابِقُونَ الاَْوَّلُونَ» (104) ستايش كرده است. علاوه بر اين كه بسيارى از خويشاوندان پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) نيز در بين مهاجران هستند.

بر اساس بعضى از نقل ها يكى از مهاجران گفت: در بين ما كسى هست كه اگر براى خلافت پيشگام شود هيچ كس با او مخالفت نخواهد كرد، و او على بن ابى طالب (عليه السلام) است.

بحث و گفتگو بين مهاجران و انصار در مورد انتخاب امام و خليفه بالا گرفت تا جايى كه گفتند: براى اين كه حق هيچ يك از دو طرف ضايع نشود، دو جانشين انتخاب كنيم، «مِنّا اَميرٌ و مِنْكُمْ اَمير». بزرگان قوم گفتند: اين كار موجب وهن مسلمانان و اختلاف ميان آنان مى شود و عزت ما از بين خواهد رفت؛ از اين رو تنها بايد يك خليفه انتخاب شود. سرانجام ابوبكر برخاست و ماهرانه، خطبه اى انشا كرد. او ابتدا به ستايش و تمجيد از انصار پرداخت و سپس موقعيت و افتخارات مهاجران را نيز بيان كرد و گفت: براى حفظ وحدت امت اسلامى، امير از مهاجران باشد و از ميان انصار وزيرى براى او انتخاب شود و ما قول مى دهيم كه بدون مشورت انصار كارى انجام ندهيم. با شنيدن اين سخنان بعضى از انصار به طرفدارى از او برخاستند، تكبير گفته و با ابوبكر بيعت كردند. در اين هنگام سعد بن عباده برخاست و دست به شمشير برد؛ عمر نيز در برابر او شمشير كشيد و كار به جنگ و نزاع كشيده شد. اما با وساطت عده اى ديگر از مسلمانان و خارج كردن سعد بن عباده از معركه، غائله خاتمه يافت و خلافت ابوبكر تثبيت شد.

عكس العمل حضرت على (عليه السلام) پس از اطلاع از جريان سقيفه

در اين ميان، خبر اين واقعه به حضرت امير (عليه السلام) رسيد، در حالى كه آن حضرت پيكر مبارك پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) را تجهيز كرده و در قبر گذاشته بود. اميرالمؤمنين (عليه السلام) با شنيدن اين خبر بيل را در زمين فرو كرد، سر مبارك را به آسمان بلند كرد و آيات ابتداى سوره عنكبوت را تلاوت كردند:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. الم. أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ. وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ. أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ؛ (105)

سپس فرمودند: اين همان امتحان و فتنه الهى است كه خداوند فرموده هيچ امتى از آن بى نصيب نخواهند ماند. (106)

فتنه و امتحان كه در اين آيات آمده، غالباً مترادف با هم به كار مى روند؛ گرچه از نظر معناى لغوى با يكديگر تفاوت دارند. در آيات ديگرى از قرآن نيز اين دو واژه به يك معنى به كار رفته است؛ نظير اين آيه كه مى فرمايد: وَ اعْلمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ؛ (107) يعنى بدانيد كه دارايى و فرزندان شما وسيله آزمايش الهى هستند. در آيه اى ديگر مى فرمايد: وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً؛ (108) يعنى شما را با خوبى ها و بدى ها مى آزماييم. آيات ابتداى سوره عنكبوت نيز ـ كه حضرت على (عليه السلام) با شنيدن خبر ماجراى سقيفه تلاوت كردند ـ اشاره به اين مطلب دارد كه آيا مردم تصور مى كنند با صِرف ادعاى ايمان، خداوند آنها را رها كرده، نمى آزمايد؟ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ؛ ما پيشينيان را امتحان كرديم، شما را نيز خواهيم آزمود. صِرف اين كه اظهار ايمان كنيد، نماز بخوانيد و جهاد و انفاق كنيد، كافى نيست؛ بلكه بايد تمام مراحل مختلف ايمان را طى كنيد و در هر مرحله امتحان شويد تا پايه ايمان شما مشخص شود. اين سنّت الهى بر ساير سنّت هاى خداوند حاكم است و خدا هيچ گاه از آن دست برنمى دارد. خداوند ابتدا راه را روشن كرده، اتمام حجت مى كند تا مقدمات لازم براى كسانى كه در صدد شناخت حق هستند فراهم باشد؛ اما زمينه امتحان را نيز باقى مى گذارد.

در نهج البلاغه (109) نقل شده است كه شخصى از اميرالمؤمنين (عليه السلام) سؤال كرد: منظور از فتنه اى كه در اين آيه آمده چيست؟ حضرت در پاسخ فرمود: اتفاقاً من نيز از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) درباره فتنه اى كه اين آيه مى فرمايد مؤمنان در آن واقع خواهند شد سؤال كردم؛ پيامبر (صلّى الله عليه وآله) به اجمال فرمودند: بعد از من فتنه هايى در اين امت واقع خواهد شد. من گفتم: يا رسول الله! آيا به خاطر داريد در جنگ احد، بعد از شهادت بسيارى از مؤمنان، من به اين دليل كه فوز شهادت نصيبم نشده بود ناراحت بودم و به محضر شما از اين امر گلايه كردم؛ شما نيز فرموديد: «أبْشِرْ فَاِنَّ الشَّهادَةَ مِنْ وَرائِكَ» و به من بشارت داديد كه من نيز به شهادت خواهم رسيد. پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فرمودند: بلى، به خاطر دارم؛ لكن تو چگونه با شهادت روبرو خواهى شد و چگونه بر آن صبر خواهى كرد؟ حضرت على (عليه السلام) مى فرمايد: در جواب پيامبر (صلّى الله عليه وآله) عرض كردم: يا رسول الله! در برابر شهادت بايد خدا را شكر كرد، جاى صبر و شكيبايى نيست. من مشتاق شهادت هستم و آرزوى نايل شدن به آن را دارم.

سپس بار ديگر حضرت امير (عليه السلام) از فتنه اى كه پس از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) گريبان گير مسلمانان خواهد شد سؤال مى كند. آن حضرت در جواب مى فرمايند: بعد از من فتنه هايى به وجود خواهد آمد؛ مردم در دين دارى بر خدا منت مى گذارند، با اين حال انتظار رحمت او را دارند. آنان فريب دنيا را خواهند خورد و به علت تمايلات نفسانى احكام دين را تغيير خواهند داد. «رشوه» را به عنوان هديه خواهند گرفت. «ربا» را به عنوان بيع انجام داده و حرام خدا را حلال خواهند كرد. تمام اين كارها به علت علاقه به دنيا انجام خواهد شد. اين فتنه ها در امت من به وقوع خواهد پيوست و به دنبال آن تو نيز به شهادت خواهى رسيد.

بنابراين پيامبر (صلّى الله عليه وآله) مسأله امتحان و فتنه امت را پيش بينى كرده بود و اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمادگى مواجهه با آن را داشت. از همين رو هنگامى كه براى آن حضرت خبر آوردند كه گروهى در سقيفه براى انتخاب خليفه و جانشين پيامبر (صلّى الله عليه وآله) جمع شده اند، ايشان تعجب نكردند. حضرت على (عليه السلام) با شنيدن داستان سقيفه، ماجراى گفتگوى خود با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله) را به خاطر آوردند و آيه فتنه را تلاوت كردند: أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ.

عبرت هايى مهم از سقيفه

به هر حال، اين فتنه واقع شد و هنوز هم دود آن به چشم همه مسلمانان مى رود. پس از آن نيز اين فتنه ادامه داشته و خواهد داشت، تا زمانى كه حضرت ولىّ عصر (عليه السلام) ظهور بفرمايد و اين فتنه ها را رفع كند. اما منظور از نقل اين داستان ها چيست؟ آيا صِرف حسرت خوردن بر وقوع اين فتنه ها و نتايج تأسف بار آن و گريه بر مظلوميت مولا اميرالمؤمنين (عليه السلام) كافى است؟ يا اين كه مسؤوليت ما بيش از اينها است؟ شكى نيست كه تمام اين كارها لازم است و ما بايد از كسانى كه مصالح اسلام و مسلمين را به بازى گرفتند قلباً ناراضى باشيم. هم چنين بايد براى مظلوميت اميرالمؤمنين (عليه السلام) متأسف باشيم و اشك بريزيم. اما تمام اين كارها براى هدفى والاتر است و آن، پند گرفتن از اين حوادث براى چگونگى برخورد با مسايل جامعه اسلامى در اين زمان است. ما بايد اين وقايع را تفسير و تحليل كنيم تا دريابيم چرا اين قضايا اتفاق افتاد؟ آيا فتنه ها متعلق به صدر اسلام بود يا اين كه نظير آن براى ما نيز ممكن است اتفاق بيفتد؟ چرا حكايات اقوام پيشين بارها در قرآن كريم نقل شده است؟ قرآن مى فرمايد: تكرار اين داستان ها براى عبرت است، تا ما مراقب باشيم در موارد مشابه، اشتباهات پيشينيان را مرتكب نشويم. بسيارى از حوادث تاريخى دائماً به نوعى در قالب هاى جديد تكرار مى شوند و ما بايد تحليل روشنى از اين حوادث داشته باشيم و از آنها عبرت بگيريم.

و اما براى عبرت گرفتن از خصوص حوادثى كه ذكر آنها گذشت دو سؤال مهم مطرح است:

سؤال اول اين كه، چرا مردم نسبت به حضرت على (عليه السلام) دشمنى ورزيدند و با وجود سفارش هاى فراوان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) در مورد حضرت على (عليه السلام)، آن حضرت را رها كردند؟ آنچه ما در مورد فضايل اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل كرديم، قطره اى از درياى بى كران فضايل آن حضرت بود، كه با همين مختصر نيز امامت و ولايت آن حضرت به وضوح ثابت مى شود؛ اما چرا با اين همه، آن حادثه رقم خورد؟

از آغاز ولادت حضرت على (عليه السلام) و تولد آن حضرت در كعبه، مردم دريافتند كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) شخصيتى فوق العاده و مورد عنايت خداوند است. پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) نيز طى 23 سال بارها و به مناسبت هاى مختلف فضايل و مقامات اميرالمؤمنين (عليه السلام) را گوشزد كرده، حتى گاهى به خلافت ايشان تصريح مى كردند. آيا با وجود انبوهى از دلايل، شواهد و قراين، اگر پس از رحلت پيامبر (صلّى الله عليه وآله) كسى واقعاً قصد شناختن جانشين پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) را داشت، مقدمات لازم براى او فراهم نبود؟ آيا مسأله خلافت حضرت امير (عليه السلام) تا به اين اندازه مخفى بود كه مردم خود اقدام به انتخاب جانشين براى حضرت رسول (صلّى الله عليه وآله) كردند؟ چرا مردم آن همه تأكيدات پيامبر (صلّى الله عليه وآله) را در مورد امامت حضرت على (عليه السلام) به فراموشى سپردند و نخواستند آنها را به خاطر داشته باشند؟ (110) خوش بينانه ترين دليلى كه براى رفتار مسلمانان در سقيفه مى توان ذكر كرد اين است كه بگوييم آنها داستان غدير را فراموش كردند، با وجود اين كه بيشتر از هفتاد روز از آن حادثه مهم نگذشته بود!

چرا مردم بايد اين واقعه مهم را فراموش كنند؟ چرا هنگامى كه اميرالمؤمنين (صلّى الله عليه وآله) براى احقاق حق خود در مقام احتجاج برآمدند و همراه با حسنين (عليهما السلام) و حضرت زهرا (عليها السلام) به در خانه مهاجران و انصار رفته و با آنها بحث كردند، نتيجه مثبتى حاصل نشد؟ اين سؤال، جدى است. شايد عاملى كه موجب همراهى نكردن مردم آن روزگار با حضرت على (عليه السلام) شد، به نحوى در ما نيز وجود داشته باشد و از آن غافل باشيم. درون خود را جستجو كنيم و ببينيم آيا آنچه موجب دست كشيدن مردم از حضرت على (عليه السلام) شد در ما نيز وجود دارد يا نه؟ علت تبعيت نكردن مردم از حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و فراموش كردن سفارشات پيامبر (صلّى الله عليه وآله) در مورد آن حضرت، امرى كلى است و اختصاصى به آن زمان و آن مردم ندارد. از اين رو بايد تأمل كنيم و ببينيم آيا اين عامل در ما و جامعه ما وجود ندارد؟

و اما سؤال دوم، در مورد نحوه رفتار اميرالمؤمنين (عليه السلام) بعد از رحلت پيغمبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) تا آخرين روزهاى عمر شريفشان است. چه امرى موجب شد كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) در بعضى موارد در مقابل ديگران سرسختى نشان دهد و در برخى موارد نيز با ملايمت و انعطاف برخورد كند؟

پاسخ اين دو پرسش را، ان شاء الله، در مباحث آتى پى خواهيم گرفت.