در پرتو ولايت

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۸ -


گفتار هشتم : اصول گرايى، شيوه حكومتىِ على (عليه السلام)

قاطعيت على (عليه السلام) در برخورد با معارضان حكومت اسلامى

در صدر اسلام، پس از آن كه مسلمانان از خلافت ديگران سرخورده شدند چاره اى جز اين نديدند كه دست نياز به سوى اميرالمؤمنين (عليه السلام) دراز كنند و از ايشان بخواهند كه امر حكومت وخلافت را عهده دار شوند. در اين مورد براى بسيارى از جوانان و نوجوانان اين سؤال مطرح مى شود كه چرا اميرالمؤمنين (عليه السلام) بلافاصله و از همان آغاز خلافتشان با گروه هاى مختلف به مبارزه برخاستند؟ اصولا انگيزه آن حضرت از جنگ هاى مختلف دوران خلافتشان چه بود؟

صرف نظر از ويژگى هايى كه درباره عصمت ائمه (عليهم السلام) قايل هستيم و معتقديم كه هر آنچه انجام داده اند، از طرف خدا و وظيفه آنها بوده؛ وقتى به عنوان يك ناظر بى طرف سير حوادث را در زمان حكومت اميرالمؤمنين (عليه السلام) بررسى مى كنيم، از خود مى پرسيم آيا بهتر نبود كه آن حضرت با مخالفان خود به نحوى كنار مى آمدند تا جنگ هايى كه تقريباً تمام دوران حكومت اميرالمؤمنين (عليه السلام) را فرا گرفت به راه نمى افتاد؟ اگر آن جنگ ها نبود، آن همه مسلمان كشته نمى شد، آن همه اموال بيهوده از بين نمى رفت، آن همه فرزندان، يتيم و اين همه زن ها بى شوهر نمى شدند و آن همه ضررهاى اقتصادى به مردم و جامعه تحميل نمى شد. چرا اميرالمؤمنين (عليه السلام) با وجود همه اين مسايل جنگ را انتخاب كرد؟

همان گونه كه امروزه بعضى مى گويند، در آن زمان نيز گروهى مى گفتند، على (عليه السلام) آدم خوبى است اما سياست بلد نيست و نمى داند چگونه بايد كشوردارى كند! حضرت على (عليه السلام) گاهى دردمندانه از اين قضاوت هاى سطحى و غيرمنصفانه شكايت مى كرد و به آنها پاسخ مى داد، كه برخى از آنها در نهج البلاغه آمده است.

اهميت اين بحث از آن جهت است كه مى توانيم با توجه به حوادث آن برهه تاريخى و فرمايشات مولا اميرالمؤمنين (عليه السلام) و سيره عملى و رفتار ايشان نسبت به آن حوادث، دواى درد روزگار خودمان را پيدا كنيم؛ يعنى ببينيم اگر اميرالمؤمنين (عليه السلام) در اين زمان بود چگونه رفتار مى كرد. اين چيزى است كه ما به عنوان شيعه حضرت على (عليه السلام) و كسى كه مى خواهد پيرو راه آن بزرگوار باشد، بايد بر اساس منطق روز بفهميم و به كار ببنديم.

پس از كشته شدن خليفه سوم، مردم به اصرار از حضرت على (عليه السلام) خواستند كه امر خلافت را بر عهده گيرد. بنا به فرمايش خود اميرالمؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه، مردم آن چنان به خانه آن حضرت هجوم آوردند كه نزديك بود امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) زير دست و پا له شوند. از جمله اين افراد، يكى هم «طلحه» بود. طلحه خود مدعى خلافت بود و سال ها پى فرصتى بود تا نوبت به او برسد. او از كسانى بود كه مردم را براى كشتن عثمان تحريك مى كرد و تصورش اين بود كه اگر عثمان كشته شود مردم با او بيعت خواهند كرد. پس از كشته شدن عثمان و با اوضاعى كه پيش آمد، برخلاف تصور اولى، طلحه ديد كه زمينه به هيچ وجه براى خلاقت او مساعد نيست. از اين رو طلحه مصلحت را در صبر كردن و بيعت با حضرت على (عليه السلام) ديد. نقل شده اولين كسى كه بعد از كشته شدن عثمان با اميرالمؤمنين (عليه السلام) بيعت كرد طلحه بود.

پس از بيعت طلحه و افرادى نظير او، ساير اصحاب پيامبر (صلّى الله عليه وآله)، و شخصيت هاى مهمى كه سابقه اى در اسلام داشتند، و پيرمردها و حافظان قرآن و ديگران نيز همه بيعت كردند.

اكنون سؤال اين است كه در اين شرايط آيا بهتر نبود حضرت على (عليه السلام) فرصت را مغتنم شمرده و براى دل جويى از اين افراد مقدارى به حرف ها و پيشنهادهاى آنان توجه كند و به خواسته هايشان اهميت دهد؟ مگر طلحه و زبير از حضرت على (عليه السلام) چه مى خواستند؟ يك درخواست آنها اين بود كه سهمشان را از بيت المال به همان ميزانى قرار دهد كه عمر قرار داده بود و در زمان عثمان نيز ادامه داشت (122). اين كه چيز مهمى نبود! كسى كه مى خواهد حكومت كند به اين اندازه بايد انعطاف داشته باشد! آيا بهتر نبود اميرالمؤمنين (عليه السلام) اين درخواست را قبول مى كرد و سهم آنها را از بيت المال بيشتر از ديگران قرار مى داد و در عوض از بروز جنگ و خون ريزى جلوگيرى مى كرد؟ دست كم آن حضرت مى توانست ابتدا پيشنهاد آنها را به ظاهر قبول كند، ولى در عمل، با آوردن بهانه هايى از اجراى آن طفره برود و در اين بين سعى كند راهى براى برون رفت از اين معضل پيدا كند.

دومين خواسته اى كه طلحه و زبير مطرح كردند درخواست پست و مقام بود. زبير خواستار حكومت عراق بود و طلحه حكومت يمن را مى خواست. در مورد اين خواسته نيز ممكن است به ذهن بيايد براى اين دو پست چه كسى بهتر از زبير و طلحه بود؟ زبير پسر عمه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) و على (عليه السلام) بود و سوابق درخشانى در جنگ ها و مجاهدت ها داشت. از اين رو مناسب بود حضرت على (عليه السلام) حكومت عراق را به زبير واگذار مى كرد و اگر تخلفى از او صادر مى شد آن گاه وى را مؤاخذه مى نمود. طلحه نيز حكومت يمن را از آن جهت مى خواست كه يكى از بستگانش در آن جا از طرف عثمان عامل بود و ثروتى هنگفت به هم زده بود (كه با همين ثروتش هزينه جنگ جمل را نيز تأمين كرد). اگر حضرت على (عليه السلام) اين حكومت را هم به طلحه مى داد چه مى شد؟ نهايت اين بود كه طلحه مى رفت و با تصرف نامشروع در بيت المال، مقدارى مال حرام جمع مى كرد؛ اما بهتر از اين بود كه اين همه خون هاى مردم ريخته شود!

از اين رو بر اساس اين تحليل، سياست اقتضا مى كرد كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) ابتدا با طلحه و زبير مماشات كند. هم چنين اقتضاى عقل سياسى اين بود كه حضرت تا مستحكم شدن پايه هاى حكومت فرد به معاويه اجازه دهد تا در گوشه اى دور از مركز اسلام ـ در شام و سرحدّات روم ـ حكومت كند. براى مقابله با معاويه، حضرت مى بايست تا تحكيم پايه هاى خلافت خود و فراهم آوردن سپاه و امكانات كافى صبر مى كرد. پس از آن مى توانست به سراغ معاويه برود و به راحتى او را از سر راه بردارد.

اينها مسايلى بود كه در همان زمان نيز كسانى به اميرالمؤمنين (عليه السلام) گوشزد مى كردند و اصرار داشتند كه حضرت در روش و سياست خود تجديدنظر كند.

حضرت در پاسخ، ضمن رد چنين پيشنهادها و راه كارهايى مى فرمودند: فكر نكنيد اين مسايل را نمى دانم يا هوش معاويه و سياست او بهتر از من است و راه و رسم كشوردارى را بهتر از من مى داند. من درباره اين مسايل بسيار فكر كردم و پس از بررسى و تأمل فراوان در مورد آنها به اين نتيجه قطعى رسيدم كه منحصراً دو راه در پيش رو دارم: يكى جنگيدن با اينان و ديگرى كفر؛ راه سومى وجود ندارد:

فَما وَجَدْتُنى يَسَعُنى اِلّا قِتالُهُمْ أَوِ الْجُحُودُ بِما جَاء بِهِ مُحَمَّدٌ (صلّى الله عليه وآله) فَكانَتْ مُعالَجَةُ الْقِتالِ اَهْوَنُ عَلَىَّ مِنْ مُعالَجَةِ الْعِقابِ؛ (123) پس خودم را در وسعتى بيش از اين نيافتم مگر اين كه با ايشان پيكار كنم، يا آنچه را محمد (صلّى الله عليه وآله) آورده، انكار نمايم. پس من راه پيكار را بر خود آسان تر ديدم تا راه عذاب الهى.

با اين همه، امروزه با ترويج تفكرات دموكرات مآبانه و ترويج شعار احترام به افكار عمومى و آراى مردم، اين سؤال در ذهن جوانان ما تقويت مى شود كه به راستى چرا اميرالمؤمنين (عليه السلام) به جاى حل مسايل از راه هاى مسالمت آميز و دموكراتيك، راه جنگ و خشونت را انتخاب كرد؟! براى بررسى اين موضوع، در اين جا پس از تحليلى اجمالى، قسمت هايى از فرمايشات اميرالمؤمنين (عليه السلام) را مرور مى كنيم.

هدف على (عليه السلام)، ارائه الگويى عملى و كامل از حكومت اسلامى

پس از رحلت پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) و قبل از خلافت حضرت على (عليه السلام) به ترتيب، ابوبكر و عمر و عثمان در مسند خلافت قرار گرفتند. ابوبكر مستقيماً با بيعت مردم به اين مقام رسيد، عمر با نصب ابوبكر خليفه شد، و عثمان نيز از طريق شورايى شش نفره و با ساز و كارى خاص، براى خلافت انتخاب گرديد. اما هيچ يك از اين حكومت هاى سه گانه نتوانستند الگويى واقعى از يك حكومت اسلامى ارائه دهند. اميرالمؤمنين (عليه السلام) از طريق علم خدادادى و مطالبى كه پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) به او فرموده بود، مى دانست كه پس از خودش نيز حكومت اسلامى ديگرى به دست يك امام معصوم (عليه السلام) تحقق نخواهد يافت. تاريخ نيز گواه است كه پس از آن حضرت، ابتدا داستان امام حسن (عليه السلام) و جنگ ايشان با معاويه و در نهايت مسأله صلح و خانه نشين شدن امام حسن (عليه السلام) پيش آمد و سپس نيز شهادت امام حسين (عليه السلام) و ساير ائمه (عليهم السلام) اتفاق افتاد و هيچ يك از آن بزرگواران موفق به تشكيل حكومت نشدند. از اين رو حكومت اسلامى تنها در برهه اى كوتاه از زمان، به دست اميرالمؤمنين (عليه السلام) تحقق پيدا كرد و آن حضرت توانست با زحمت هاى فراوان، الگويى از حكومت اسلامى واقعى را در عمل پياده كند و نشان دهد كه رئيس و كارگزاران چنين حكومتى چگونه بايد رفتار كنند. گرچه طرح و مشخصات كلى اين حكومت در بيانات پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) و ائمه اطهار (عليهم السلام) آمده، اما نياز بود نمونه اى عملى از آن نيز نشان داده شود؛ زيرا اگر هيچ مصداقى پيدا نمى كرد، اين فكر در اذهان تقويت مى شد كه حكومت اسلامى امرى صرفاً آرمانى و ايده آلى ذهنى است كه هيچ گاه قابل تحقق نيست؛ دليل آرمانى بودن آن هم اين است كه چنين حكومتى هرگز تحقق نيافته است. بنابراين براى آن كه ثابت شود چنين حكومتى امكان تحقق دارد، بايد در برهه اى از زمان عملا پياده مى شد؛ و تنها فرصتى كه امكان داشت نمونه اى از حكومت اسلامى، به دست يك امام معصوم (عليه السلام) در عالم نشان داده شود، دوران حكومت اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود.

البته اين مسأله فقط اعتقاد شيعه است و ساير مسلمانان چنين اعتقادى ندارند. از نظر آنان همه حكومت هاى صدر اسلام از نوع حكومت اسلامى بوده است. حتى بسيارى از علماى اهل سنّت، در بحث حكومت تصريح كرده اند كه اگر كسى عليه حكومت حق اسلامى قيام كند، جنگ با او واجب است، و كشتنش نه تنها جايز بلكه واجب است؛ اما اگر شخص قيام كننده پيروز و مسلط شد و حاكم را كشت و خودش به جاى او نشست، اطاعت از او بر همه واجب مى شود! (124) در هر صورت، ما فعلا قصد نقد و بررسى آراى مختلف در اين زمينه را نداريم، بلكه مى خواهيم بر اساس مذهبى كه صحيح دانسته و آن را پذيرفته ايم مشى كنيم.

به اعتقاد ما نمونه يك حكومت اسلامى واقعى كه در رأس آن فردى باشد كه رفتارش حجيت داشته و بتواند الگوى ديگران قرار گيرد، تنها در حكومت حضرت على (عليه السلام) يافت مى شود. البته درست است كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) هر كارى كه انجام مى داد به امر خدا و بر اساس كتابى بود كه خداى متعال براى آن حضرت قرار داده بود، (125) اما همه اين برنامه ها ملاك و مبنا داشت و هيچ كدام گزافى نبود.

برنامه اى كه براى حضرت على (عليه السلام) تعيين شده بود اين بود كه بايد الگوى حكومت اسلامى را ارائه دهد. اكنون طلحه و زبير آمده اند و حكومت عراق و يمن را مى خواهند. اگر اميرالمؤمنين (عليه السلام) از روى مماشات و مصلحت گرايى و به اصطلاح از روى سياست، اين درخواست را قبول مى كرد و آنها مدتى در آن جا برطبق هواهاى نفسانى خود به حكم رانى مشغول مى شدند، نمونه حكومت اسلامى در عراق و يمن تحقق پيدا نمى كرد. وقتى به دست ابوبكر و عمر تحقق پيدا نكرد، به طريق اولى به دست طلحه و زبير تحقق پيدا نمى كرد؛ چون طلحه و زبير ثابت كرده بودند چقدر دنيا زده هستند. ابوبكر و عمر دست كم در ظاهر بسيارى از مسايل را رعايت مى كردند. البته شرايط هم طورى بود كه بايد بسيار زاهدانه زندگى مى كردند و نمى توانستند ريختوپاش، سوءاستفاده و اسراف و تبذير داشته باشند. اما طلحه و زبير اين گونه نبودند؛ مثلا زبير به هنگام مرگش، هزار برده و كنيز و ثروت هاى فراوان ديگر داشت. مردم چنين شخصى را به عنوان تارك دنيا و كسى كه توجهى به زخارف دنيا نداشته باشد، نمى شناختند. با اين حساب اگر اميرالمؤمنين (عليه السلام) افرادى با چنين زندگى و روحياتى را در حكومت خود به كار مى گرفت، آيا مردم مى توانستند نمونه حكومت اسلامى را در حكومت على (عليه السلام) پيدا كنند؟!

عنصر «مصلحت» در حكومت اميرالمؤمنين (عليه السلام)

به راستى اگر حضرت على (عليه السلام) به همراه طلحه، زبير و معاويه شورايى تشكيل مى دادند و حكومت را بين خودشان تقسيم مى كردند، گل مى گفتند و گل مى شنيدند و با صلح و سازش به روى هم لبخند مى زدند؛ من و شما امروز درباره آن حضرت چه قضاوتى مى كرديم؟! آيا بين حكومت آن حضرت و حكومت هاى قبل و بعد از ايشان تفاوتى قايل مى شديم؟

اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى بايد وراى همه مصالح، مصلحتى فراتر را ملاحظه كند، و آن ارائه يك الگوى راستين از حكومت اسلامى بود. هيچ مصلحت ديگرى در مقايسه با اين مصلحت رجحان نداشت. اراده خداوند اين بود كه با حكومت آن حضرت به مردم نشان دهد كه امكان پياده شدن و اجراى حكومت اسلامى، به معناى واقعى آن، وجود دارد. تا زمان ظهور امام عصر (عليه السلام) ـ كه معلوم نيست چقدر طول خواهد كشيد ـ حكومت اميرالمومنين (عليه السلام) حجتى است بر ما كه حكومت راستين اسلامى، صرفاً يك ايده آل ذهنى نيست و عملا قابل تحقق است. اگر حكومت آن حضرت نبود خداوند چنين حجتى بر مردم نداشت. از اين رو در چنين حكومتى به هيچ وجه، سازش كارى و مصلحت گرايى قابل توجيه نبود و بايستى شكل كاملا صحيح حكومت اسلامى پياده و اجرا مى گرديد.

به همين دليل اميرالمؤمنين (عليه السلام) از همان ابتدا خيلى محكم فرمودند: تنها بر اساس تكليف و وظيفه و همان گونه كه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) رفتار مى كرد، عمل مى كنم. اكنون براى اثبات اين مدعا شواهدى را از كلمات خود اميرالمؤمنين (عليه السلام) ذكر مى كنيم.

پيش بينى پيامبر (صلّى الله عليه وآله) در مورد جنگ اميرالمؤمنين (عليه السلام) با فتنه گران

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل مى كند كه پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) خطاب به آن حضرت فرمودند:

اِنَّ اللّهَ قَدْ كَتَبَ عَلَيْكَ جِهادَ الْمَفْتُونينَ كَما كَتَبَ عَلَىَّ جِهادَ الْمُشرِكينَ قالَ فَقُلْتُ يا رَسُولَ اللّهِ ما هذِهِ الْفِتْنَةُ الَّتى كُتِبَ عَلَىَّ فيِهَا الْجِهادُ قالَ قَومٌ يَشهَدونَ اَن لا اِلهِ اِلاَّ اللّهُ وَ اَنّى رَسُولُ اللّهِ وَ هُمْ مُخالِفُونَ لِلسُّنَةِ فَقُلْتُ يا رَسُولَ اللّهِ فَعَلامَ اُقاتِلُهُمْ وَ هُمْ يَشهَدُونَ كما اَشهَدُ قالَ عَلَى الاِْحداثِ فىِ الدّينِ وَ مُخالَفَةِ الاَمرِ. (126)

پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) به اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمودند: خدا بر من جهاد با مشركان را و بر تو جهاد با فتنه زدگان را واجب كرد. همان طور كه من مأمور بودم با مشركان بجنگم، بعد از من روزگارى بيايد كه تو بايد با كسانى كه فتنه زده شده اند، جهاد كنى. اميرالمؤمنين (عليه السلام) سؤال كردند اين فتنه اى كه مى فرماييد كسانى فتنه زده مى شوند و من بايد با آنها بجنگم، چه فتنه اى است؟ پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فرمودند: آن فتنه زدگان كسانى هستند كه شهادتين را بر زبان دارند؛ يعنى مى گويند ما خداى يگانه را قبول داريم، رسالت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) را قبول داريم و مسلمانيم. آنان احكام ظاهرى اسلام را عمل مى كنند، اما با سنّت من مخالفند و به رفتار من اقتدا نمى كنند؛ تو بايد با آنان جنگ كنى. عرض كردم، يا رسول الله وقتى آنها مسلمان هستند و شهادت به توحيد و نبوت مى دهند به چه دليل بايد با آنها بجنگم؟ چطور با مسلمانى كه نماز مى خواند و روزه مى گيرد، بجنگم؟! پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فرمودند: آنچه باعث مى شود كه تو با آنان بجنگى يكى اين است كه آنها در دين بدعت مى گذارند، و ديگر اين كه با تو مخالفت مى كنند؛ و مخالفت با تو، به عنوان امام و خليفه بر حقى كه حقانيت و خلافتش ثابت گرديده و پذيرفته شده است، خروج بر امام حق است، كه بايد با آن مقابله كرد.

از اين رو پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) اين مسأله را كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) روزگارى مى بايد با گروه هايى از مسلمانان بدعت گذار بجنگد، از قبل به آن حضرت خبر داده بود و آمادگى روحى لازم را در حضرت على (عليه السلام) ايجاد كرده بود تا براى چنين روزى آماده باشد.

اميرالمؤمنين (عليه السلام) خود در نهج البلاغه درباره ظهور بدعت ها در دين مى فرمايد:

وَ اِنَّ الْمُبْتَدَعاتِ المُشَبَّهاتِ هُنَّ الْمُهلِكاتُ اِلاّ ما حَفِظَ اللّهُ مِنْها؛ بدعت ها و امور شبهه ناك، و چيزهايى كه جزو دين نيست ولى با توجيهاتى به نام دين به مردم ارائه مى شود، باعث هلاكت مردم مى گردد، مگر اين كه خدا منّت بگذارد و از مفاسد آن جلوگيرى كند و مانع نابود شدن جامعه شود.

وَ اِنَّ فى سُلطانِ اللّهِ عِصْمَةً لاَِمْرِكُمْ؛ حكومت و قدرت الهى كه در اختيار من قرار گرفته، موجب مى شود كه شما بيمه شويد و كارتان به سامان برسد، مبتلا به شبهات نشده و هلاك نشويد.فَاعْطُوهُ طاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَة وَ لا مُسْتَكْرَه بِها؛ حال كه حكومت من عامل نجات شما از هلاكت است، از روى اختيار، و نه اكراه و جبر، با حكومت من همكارى كنيد و تصميم بگيريد آن را از دل و جان بپذيريد تا هم در دنيا عزتتان محفوظ بماند و هم در آخرت به نجات و سعادت برسيد. سپس مى فرمايد، يا اين كار را انجام مى دهيد و خود را با طوع و رغبت با حكومت حق همراه مى كنيد، يا اين كه خدا اين قدرت را از شما خواهد گرفت: وَ اللّهِ لَتَفعَلَنَّ اَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللّهُ عَنْكُمْ سُلطانَ الاِسلامِ ثُمَّ لا يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ اَبَداً حَتّى يَأْرِزَ الاَْمْرُ اِلى غَيْرِكُمْ؛ (127) اگر با حكومت حق همراهى نكنيد، خدا سلطنت اسلامى و حكومت اسلامى را از چنگ شما در خواهد آورد و به دست ديگران خواهد داد.

آرى، اميرالمؤمنين (عليه السلام) تنها راهى را كه باعث مى شود قدرت و عزت جامعه اسلامى محفوظ بماند اين مى داند كه مردم از حكومت الهى پيروى كرده و از دستورات خدا اطاعت و احكام او را اجرا كنند. حضرت قسم ياد مى كند كه اگر به دنبال بدعت ها و نوآورى هاى خودساخته رفته و با توجيهات و بهانه هايى نظير اين كه زمان چنين اقتضا مى كند و دنيا از ما نمى پذيرد، از اجراى احكام خداوند شانه خالى كنيد، بدانيد كه اين قدرت و شوكت از شما سلب خواهد شد.

تفاوت جنگ هاى پيامبر (صلّى الله عليه وآله) با جنگ هاى زمان حكومت على (عليه السلام)

اميرالمؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه در توصيف جنگ هاى زمان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) مى فرمايد:

فَلَقَدْ كُنّا مَعَ رَسُولِ اللّه (صلّى الله عليه وآله) وَ اِنَّ الْقَتْلَ لَيَدُورُ عَلَى الآباءِ وَ الأَبْناءِ وَ الإِخْوانِ وَ الْقَراباتِ فَما نَزْدادُ عَلى كُلِّ مُصيبَة وَ شِدَّة اِلاّ ايمانَاً وَ مُضِيّاً عَلَى الْحَقِّ وَ تَسْليماً لِلأَمْرِ وَ صَبْراً عَلى مَضَضِ الْجِراحِ؛ (128) در زمان پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) شرايطى پيش مى آمد كه ما بايد با پدران، فرزندان، برادران و ساير خويشانمان بجنگيم و راهى نمى ماند جز اين كه به كشتن آنها اقدام كنيم. آرى، در جنگ هاى صدر اسلام بسيار مى شد كه كار به آن جا مى كشيد كه پدر و پسر مقابل هم قرار مى گرفتند و يكى بايد ديگرى را مى كشت. حضرت مى فرمايد، اين مصيبت ها و امتحان هاى سخت موجب نمى شد كه ما دست از ايمانمان برداشته و در راه و روشمان سست شده و از جنگ فرار كنيم، بلكه اين مسايل بر ايمان، پايدارى و مقاومت ما مى افزود.

ليكن با اين همه، خصوصيت جنگ هاى زمان پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) اين بود كه جبهه حق و باطل كاملا روشن بود و يك طرف ايمان و طرف ديگر كفر قرار داشت. در يك طرف مسلمان ها و پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و طرف ديگر كفار و مشركان بودند. از اين رو اگر كسى اسلام را پذيرفته بود كاملا برايش روشن بود كه بايد براى جنگيدن با كفار آماده باشد و خلاصه، دغدغه، اضطراب و ابهامى در كار نبود.

اما در زمان اميرالمؤمنين (عليه السلام) كار بسيار سخت تر از زمان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بود. روزگارى شده بود كه بايد مسلمان با مسلمانى ديگر بجنگد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) در اين باره مى فرمايد: وَ لكِنّا اِنَّما اَصْبَحْنا نُقاتِلُ اِخوانَنا فِى الاِسْلامِ عَلى ما دَخَلَ فيهِ مِنَ الزَّيْغِ وَ الاِعْوِجاجِ وَ الشُّبْهَةِ وَ التَّأويلِ؛ (129) پس از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) روزگارى آمده كه بايد با هم كيشان و برادران مسلمان خود كه دچار كج روى و انحراف شده اند و احكام خدا را تأويل مى كنند، بجنگيم. اين همان چيزى بود كه پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) درباره آن به اميرالمؤمنين (عليه السلام) خبر داده و فرموده بود: روزگارى بيايد كه همان طور كه من بر اساس تنزيل قتال كردم تو بايد بر اساس تأويل قتال كنى. پيامبر (صلّى الله عليه وآله) برخى از نمونه هاى اين انحرافات را نيز به اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرموده بودند. در اين باره حضرت على (عليه السلام) در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه از قول پيامبر اسلام (صلّى الله عليه وآله) نقل مى كند كه آن حضرت فرمودند، از جمله فتنه هايى كه پس از من در ميان امتم ظاهر خواهد شد اين است كه:

فَيَسْتَحِلُّونَ الْخَمْرَ بالنَّبيذِ وَ السُّحْتَ بِالْهَدِيَّةِ وَ الرِّبا بِالْبَيْعِ؛ (130) روزگارى بيايد كه شراب را به اسم آب انگور، رشوه را به اسم هديه، و ربا را با نام بيع حلال مى شمرند.

جنگ بر اساس تنزيل و تأويل

از امام زين العابدين (عليه السلام) نقل شده كه فرمودند: روزى بند كفش پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) كنده شده بود. حضرت آن را به اميرالمؤمنين (عليه السلام) دادند تا تعمير كند. سپس خودشان در حالى كه به يك پايشان كفش و پاى ديگرشان برهنه بود در جمع اصحاب حاضر شدند. آن روز در مسجد افراد زيادى، از جمله، ابوبكر و عمر و بسيارى ديگر از اصحاب حضور داشتند. پيامبر (صلّى الله عليه وآله) رو به آنان كرده و فرمودند: اِنَّ مِنْكُمْ مَنْ يُقاتِلُ عَلَى التَّأْويلِ كَما قاتَلَ مَعى عَلَى التَّنْزيلِ؛ در ميان شما كسى هست كه بعد از من «قتال على التأويل» خواهد كرد همان گونه كه همراه من «قتال على التنزيل» كرده است. ابوبكر سؤال كرد: اَنَا ذاكَ، آيا آن كسى كه بر تأويل جنگ خواهد كرد من هستم؟ پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فرمودند: نه، تو نيستى. عمر سؤال كرد: آيا آن شخص من هستم؟ پيامبر (صلّى الله عليه وآله) باز هم فرمودند: نه، تو نيستى. اصحاب ساكت شدند و به يكديگر نگاه كردند. پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فرمودند: وَ لكِنَّهُ خاصَفَ النَّعْلَ وَ اَوْمَأَ بِيَدِهِ اِلى عَلىٍّ (عليه السلام)؛ كسى كه بر «تأويل» خواهد جنگيد همانى است كه الآن كفش مرا پينه مى زند؛ و اشاره به على (عليه السلام) كردند، در حالى كه آن حضرت مشغول پينه زدن كفش پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بود. (131)

بدين ترتيب پيامبر (صلّى الله عليه وآله) از همان زمان حيات خودش زمينه سازى مى كرد كه بگويد على (عليه السلام) بعد از من خواهد جنگيد و جنگش بر حق و بر اساس قرآن است؛ پس به او اعتراض نكنيد كه آيه قرآن را درست تطبيق نمى كند.

و عجيب اين است كه حضرت على (عليه السلام) هنگامى كه براى جنگ با اصحاب جمل مهيا مى شد اين آيه را خواند:وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ. (132) مضمون آيه اين است كه مشركان با شما پيمان و قرارداد ترك مخاصمه مى بندند و متعهد مى شوند در چهار ماه حرام يا اوقات ديگر با شما نجنگند؛ مادامى كه آنها به قراردادشان عمل مى كنند شما نيز به پيمان خود وفادار باشيد، اما اگر آنان پيمان را شكستند، با پيشوايان كفر بجنگيد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) آن روز پس از تلاوت اين آيه فرمود، «أَئِمَّةَ الْكُفْر» زبير، طلحه و عايشه هستند و از روزى كه اين آيه نازل شده، به آن عمل نشده بود و ما با جنگ جمل به آن عمل مى كنيم. (133) اين در واقع تأويل آيه و از همان مواردى بود كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله) فرموده بود على (عليه السلام) بر اساس تأويل جنگ خواهد كرد.

آرى، درست است كه طلحه و زبير روزگارى از اصحاب خاص پيامبر (صلّى الله عليه وآله) بودند و زبير كسى بود كه سال ها در جهاد شركت كرده بود و پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) براى او و شمشيرش دعا كرده بود، اما روزگارى نيز در مقابل جانشين آن حضرت ايستادند و لقب «امامان كفر» گرفتند.

زبير پسر عمه پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) و همان كسى است كه فاطمه زهرا (عليها السلام) مى خواست به او وصيت كند و به اميرالمؤمنين (عليه السلام) عرض كرد، اگر شما وصيت مرا قبول نمى كنيد به زبير وصيت كنم! او همان كسى است كه با ابوبكر بيعت نكرد و از خواص حضرت على (عليه السلام) بود. آن زبير كارش به جايى رسيد كه مقابل اميرالمؤمنين (عليه السلام) ايستاد و آن حضرت درباره اش فرمود: او مصداق «أَئِمَّةَ الْكُفْر» و آن ناكثان و پيمان شكنانى است كه «نَكَثُوا اَيْمانَهُم» در شأن آنان نازل شده است.

در روايت مذكور، پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) پس از آن كه فرمودند، كسى كه بنا است «على التأويل» بجنگد همان كسى است كه كفش مرا پينه مى زند، اضافه كردند: وَ اِنَّهُ يُقاتِلُ عَلى التَّأويلِ اِذا تُرِكَتْ سُنَّتِى وَ نُبِذَتْ وَ حُرِّفَ كِتابُ اللّهِ وَ تَكَلَّمَ فِى الدّينِ مَنْ لَيسَ لَهُ فِى ذلِكَ فَيُقاتِلُهُمْ عَلِىٌّ عَلى اِحْياءِ دِينِ اللّهِ تعالى. پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) به ابوبكر و عمر و ديگرانى كه در آن جا بودند، فرمود: روزى بيايد كه مردم سنّت هاى مرا كنار گذاشته و به دنبال آراى خودشان بروند ـ به قول امروزى ها «دموكراتيك» عمل كنند! ـ در آن روز كتاب خدا تحريف مى شود و آيات خدا را طورى ديگر تفسير مى كنند. البته روشن است كه تحريف لفظى منظور نيست؛ چرا كه خداوند مى فرمايد:إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ. (134) از اين رو مراد پيامبر (صلّى الله عليه وآله) تحريف معنوى است؛ يعنى تفسير به رأى. پيامبر (صلّى الله عليه وآله) مى فرمايند، روزى بيايد كه قرآن تفسير به رأى مى شود و معناى اصلى كه منظور خداى متعال است بيان نمى شود. دليل آن نيز اين است كه معناى اصلى خريدار ندارد! اميرالمؤمنين (عليه السلام) خود در اين باره در نهج البلاغه مى فرمايند: وَ إِنَّهُ سَيَأْتى عَلَيْكُمْ مِنْ بَعدى زَمانٌ... لَيْسَ عِنْدَ أَهْلِ ذلِكَ الزَّمانِ سِلْعَةٌ أَبْوَرَ مِنَ الْكِتابِ إِذا تُلِيَ حَقَّ تِلاوَتِهِ وَ لا أَنْفَقَ مِنْهُ إِذا حُرِّفَ عَنْ مَواضِعِهِ؛ (135) زمانى بيايد كه در آن روزگار اگر قرآن درست قرائت شود، هيچ كالايى بازارش بى رونق تر و كسادتر از قرآن نخواهد بود، اما اگر قرآن تحريف شده و بر غير معناى صحيحش حمل گردد رونق بسيار خواهد داشت و هيچ كالايى پر خريدارتر از قرآن نخواهد بود!

در زمان حضرت على (عليه السلام) طورى شده بود كه قرائت پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) متروك و قرائت هاى جديد مطرح شده بود. حُرِّفَ كِتابُ اللّهِ وَ تَكَلَّمَ فِى الدّينِ مَنْ لَيْسَ لَهُ فِى ذلِكَ؛ كسانى درباره دين سخن مى گفتند كه صلاحيت آن را نداشتند. آيا اين امر در زمان ما چگونه است؟ آيا فقط علما و مراجع و اسلام شناسان در باره دين صحبت مى كنند و ديگران در حوزه مسايل تخصصى دين نظرى نمى دهند؟ آيا غير متخصصان، از بيم اين كه مبادا سخنى خلاف واقع و احتياط بگويند، در عرصه مسايل دينى وارد نمى شوند؟ پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) فرمود: روزگارى مى آيد كه كسانى در حوزه مسايل مربوط به دين اظهار نظر مى كنند كه صلاحيت آن را ندارند: تَكَلَّمَ فِى الدّينِ مَنْ لَيسَ لَهُ فِى ذلِكَ فَيُقاتِلُهُمْ عَلِىٌّ عَلى اِحْياءِ دِينِ اللّهِ تعالى؛ (136) اين جا است كه على (عليه السلام) بايد با آنان بجنگد تا دين خدا زنده مانده و سنّت متروك من دوباره احيا شود: عَلى اِحْياءِ دِينِ اللّهِ تعالى.

جنگ ارزشى يا جنگ سلطه جويانه؟

آرى، براى آن كه سنّت هاى متروك احيا و قرائت هاى ساختگى كنار زده شود، براى آن كه تحريف هاى معنوى و تفسيرهاى به رأى، از دامان قرآن زدوده و معناى صحيح آن مطرح و به آن عمل شود، حضرت على (عليه السلام) بايد با مخالفان بجنگد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره هدف خود از جنگيدن چنين مى فرمايد: اَللّهُمَّ اِنَّكَ تَعْلَمُ أَنّى لَمْ اُرِدِ الْاِمْرَةَ و لا عُلُوَّ الْمُلْكِ وَ الرِّياسَةِ؛ خدايا تو مى دانى كه اگر با اينها جنگيدم به اين دليل نبود كه امير آنها شده و حكومت و رياست را به دست گيرم. وَ اِنَّما اَرَدْتُ الْقِيامَ بِحُدُودِكَ وَ الاَداءَ لِشَرْعِكَ؛ من جنگيدم تا حدود تو در جامعه پياده شود و قانون تو اجرا گردد. وَ وَضْعَ الاُمورِ فى مَوَاضِعِها؛ و براى آن كه كارها در مسير صحيح خودش قرار بگيرد. وَ تَوفيرَ الْحُقُوقِ عَلى اَهْلِها؛ جنگ من براى آن بود كه حقوق مردم را به جاى خود بازگردانم. در اثر عملكرد ناصحيح حكومت هاى قبلى، حقوق مردم تضييع شده بود و به نور چشمى هاو اقوام امتيازات ويژه داده مى شد. من جنگيدم به اين دليل كه حقوق مردم را برگردانم و بيت المال را بين اهلش يكسان تقسيم كنم. وَ الْمُضِىَّ عَلى مِنْهاجِ نَبِيِّكَ (صلّى الله عليه وآله)؛ و به همان برنامه پيامبر تو رفتار كنم، نه برنامه هايى كه ديگران بعد از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) به اجرا در آورده بودند. وَ اِرشادَ الضّالِّ اِلى اَنْوارِ هِدايَتِكَ؛ (137) من با اصحاب جمل و ديگران مى جنگم براى اين كه گمراهان را هدايت كنم. اگر اميرالمؤمنين (عليه السلام) نمى جنگيد، كسانى كه به دنبال هدايت بودند راه را گم مى كردند؛ چرا كه رفتار و حكومت اصحاب جمل باعث گرديده بود كه ديگران نيز گمراه شوند. از اين رو حضرت مى فرمايد، من مى جنگم تا راه را براى هدايت مردم و كسانى كه مى خواهند راه راست را تشخيص بدهند باز نمايم.

اكنون ما بايد از آنچه در تاريخ آمده، براى روزگار خودمان استفاده كنيم. مسلّم است كه اين مسايل فقط مربوط به زمان حضرت على (عليه السلام) نبوده و نيست. علت جنگ هاى اميرالمؤمنين (عليه السلام)، همان گونه كه خود آن حضرت اشاره فرموده، زياده خواهى عده اى و رواج بدعت ها در جامعه بود. اميرالمؤمنين (عليه السلام) آن گاه كه قدرت پيدا كرد، به حكم «حُضُورُ الْحاضِرِ وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النّاصِرِ» (138) وظيفه داشت با همان مسلمان هاى نمازخوان و مسجدى، همان كسانى كه سال ها در جنگ هاى بدر و حنين و احد در راه اسلام جنگيده بودند و مجروح شده و اموالشان را براى رواج اسلام داده بودند، بجنگد؛ چرا؟ براى آن كه دين خدا احيا شده و بدعت ها از بين برود. آيا اين امر مخصوص زمان حضرت على (عليه السلام) بود و ديگر مصداق نخواهد داشت؟ اگر روزگارى بدعت ها در جامعه اسلامى رواج پيدا كرد و بدعت گذاران با موعظه و نصيحت به راه نيامدند، آيا كسانى كه توان دارند، نبايد با قوّت و قدرت، آنان را سر جاى خود بنشانند؟