در پرتو ولايت

استاد محمد تقى مصباح يزدى

- ۱۳ -


گفتار سيزدهم : بحثى پيرامون مفهوم «امامت»، «ولايت» و «ولايت فقيه» (198)

در مورد دو واژه «امامت» و «ولايت» شايد كمتر توجه شده باشد كه دقيقاً چه معنايى دارند و ما از ذكر اين دو خصوصيت براى اميرالمؤمنين و ائمه معصومين (عليهم السلام) چه معنايى را در نظر مى گيريم و اگر افرادى منكر امامت يا ولايت هستند به كدام معنا منكرند و موضع گيرى ما در مقابل آنها به چه جهت است. از اين رو در اين جا مناسب است تأملى درباره اين دو مفهوم داشته باشيم.

امامت در آينه لغت

كلمه امامت از ماده «امّ» گرفته شده و در اصل لغت عربى به معناى جلو و پيش است. معادل آن در زبان فارسى «پيشوايى» است. «امام» يعنى چيزى يا كسى كه جلوى انسان قرار مى گيرد. به جهتِ پيش رو نيز «اَمام» گفته مى شود. «اَمام» در مقابل «خَلْف» است كه به جهت پشت سر اطلاق مى گردد. به موجودى كه پيش رو قرار مى گيرد «اِمام» گفته مى شود. اين موجود ممكن است يك مكان، يك شيئ مادى يا شخص انسانى و يا موجود و امرى معنوى باشد. به همه اينها «امام» گفته مى شود؛ مثلا قرآن كريم در مورد شهر «اصحاب لوط» و شهر «اصحاب اَيكه» مى فرمايد:

فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ وَ إِنَّهُما لَبِإِمام مُبِين؛ (199) پس، از آنان انتقام گرفتيم، و آن دو [شهر، اكنون] بر سر راهى آشكار است.

خطاب به مردم حجاز مى فرمايد: وقتى شما به شام مى رويد، در بين راه به اين دو مكان مى رسيد و «امام» و پيش راه شما هستند. قرآن كريم هم چنين به كتاب هاى آسمانى «امام» اطلاق كرده است:

وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتابُ مُوسى إِماماً وَ رَحْمَةً؛ (200) و پيش از وى كتاب موسى راهبر و مايه رحمت بوده است.

اين كلمه نسبت به اشخاص نيز در قرآن استعمال شده است:

قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛ (201) [خدا به ابراهيم (عليه السلام) ] فرمود: من تو را پيشواى مردم قرار دادم.

در عرف خودمان نيز اين كلمه را در مورد امام جماعت، امام جمعه و رهبر به كار مى بريم. همه اينها از همان معناى «پيش» است. «پيشوا» يعنى كسى كه جلوى ما است و ما پشت سر او حركت مى كنيم. معناى «مقتدا» هم مى دهد؛ يعنى او پيش روى ما است و هر كارى كه او انجام مى دهد ما هم همان كار را انجام مى دهيم؛ مثل امام جماعت كه هر حركتى انجام مى دهد، مأموم هم همان كار را مى كند.

پس كلمه «امام» در اصل لغت به معناى «پيش» و «پيشوا» است، و «امامت» يعنى «پيشوايى». البته پيشوايى اختصاص به راه صحيح ندارد، و پيشوايى در مسير گمراهى و فساد نيز ممكن است. در قرآن اين گونه پيشوايان «أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النّارِ» (202) و «أَئِمَّةَ الْكُفْرِ» (203) ناميده شده اند.

پس كلمه امام هنگامى كه در مورد شخصى اطلاق مى شود، يعنى كسى كه در جلو قرار دارد و ديگران پشت سر او حركت كرده، از عمل او پيروى مى كنند و او را مقتداى خودشان قرار مى دهند.

اما «امامت» كه در اصطلاح شيعه به عنوان اصلى از اصول اعتقادى تلقى مى شود، معنايى خاص و اضافه بر معناى لغوى اين كلمه دارد. اين كه آن معناى زايد و بيش از معناى لغوى اين كلمه چيست كه باعث شده حيثيت ديگرى در امامت مورد نظر شيعه لحاظ شود، احتياج به كمى توضيح دارد كه ذيلا به آن اشاره مى كنيم:

درباره بعضى از پيامبران (عليهم السلام) در قرآن آمده است كه خدا آنها را امام قرار داده است: وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ. (204) در اين آيه، از بين انبيا به حضرت ابراهيم (عليه السلام) و تعدادى از انبياى بنى اسرائيل (عليهم السلام) اشاره شده است و مى فرمايد كه اينها امامان هستند و ويژگى آنها اين است كه به حق هدايت مى كنند. علت اين امر را كه داراى اين مقام شده اند دو چيز معرفى مى كند؛ يكى: «لَمّا صَبَرُوا». صبر در ارتباط با عمل است؛ يعنى آن هدفى را كه در نظر گرفتند در راه آن هدف استقامت و شكيبايى نمودند و مشكلات را تحمل كردند. عامل دوم را «يقين» ذكر مى كند: وَ كانُوا بِآياتِنا يُوقِنُونَ. البته همه مؤمنان بايد يقين داشته باشند، ولى از تعبيرات قرآنى و روايات استفاده مى شود كه يقين مراتبى دارد. اين گروه از پيامبران مرتبه عالى يقين را داشتند. در مورد حضرت ابراهيم (عليه السلام) كه از جمله اين پيامبران است، مى خوانيم:

وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛ (205) و چون ابراهيم را پروردگارش با كلماتى بيازمود، و وى آن همه را به انجام رسانيد، [خدا به او ] فرمود: «من تو را پيشواى مردم قرار دادم.»

حضرت ابراهيم (عليه السلام) بعد از نيل به مقام هاى: نبوت، رسالت و خلّت (206) به مقام «امامت» رسيد؛ و آن هنگامى بود كه امتحان هاى الهى در مورد او به حد كمال رسيد و آن حضرت از همه آنها سربلند بيرون آمد. شايد امتحان هاى حضرت ابراهيم (عليه السلام) بى نظير بوده و كسى را در تاريخ نداشته باشيم كه اين چنين عجيب مورد آزمايش الهى قرار گرفته باشد. داستان در آتش انداختن حضرت بسيار عجيب است. حضرت ابراهيم (عليه السلام) در اين ماجراى بسيار پر مخاطره، به احدى جز خداى متعال تكيه و توجهى نكرد. حضرت را در دريايى از آتش انداخته اند و در شُرف سوختن است. جبرئيل (عليه السلام) به آن حضرت عرض كرد: هَلْ لَكَ حاجَةٌ؛ آيا حاجتى دارى؟ ابراهيم (عليه السلام) فرمود: اَمّا اِلَيْكَ فَلا وَ اَمّا اِلى رَبِّ العَالَمِينَ فَنَعَمْ؛ (207) اما به تو احتياجى ندارم، ولى به يارى پروردگار آرى، نياز دارم! اين صحنه، امتحانى بسيار بزرگ بود تا معلوم شود ابراهيم (عليه السلام) در عمل تا چه حد موحّد است و به غير خدا توجه نمى كند. اما بزرگ تر از اين امتحان، داستان ذبح حضرت اسماعيل (عليه السلام) است. داستان بسيار عجيبى است. شبيه آن، داستان حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) در كربلا و شهادت حضرت على اكبر (عليه السلام) است كه البته از جهاتى نيز مى توان داستان كربلا را بالاتر شمرد؛ اما اين كه پدرى مأمور شود جوانى رعنا و رشيد را با آن همه مقامات عالى، ادب، عرفان و معنويت، به دست خود سر ببرد، هيچ جا چنين چيزى را سراغ نداريم. نسبت به هيچ پيغمبر و امامى، چنين آزمايشى پيش نيامده است. حضرت ابراهيم (عليه السلام) از اين امتحان سخت با كمال سربلندى و سرافرازى بيرون آمد. براى بزرگداشت اين امتحان نيز خداى متعال تا روز قيامت به همه حاجيان دستور داده كه بايد در ايام حج در منا قربانى كنند.

در هر صورت، بعد از همه اين امتحانات سخت بود كه خداى متعال به حضرت ابراهيم (عليه السلام) فرمود: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً؛ اكنون شايسته شدى كه مقام امامت به تو داده شود. امامت مقامى معنوى و بسيار عالى است كه از لحاظ درجه بندى، از مقام نبوت و رسالت بالاتر است. حضرت ابراهيم (عليه السلام) اين مقام را براى ذريّه اش نيز درخواست كرد، كه پاسخ آمد:

لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ؛ (208) پيمان من به ستم كاران نمى رسد.

يعنى در ميان ذريّه ابراهيم (عليه السلام) كسانى به اين مقام خواهند رسيد، كه در زندگى خود مرتكب ظلم نشده باشند. بنابر روايات ما، منظور از اين عده، ائمه اهل بيت (عليهم السلام) هستند.

پس در اين اصطلاح، معناى «امام» غير از «پيشوايى» است كه شامل امام جماعت و امام جمعه و رهبر انقلاب و... هم مى شود؛ اين مقامى است كه حتى از مقام نبوت و رسالت هم بالاتر است.

مقصود شيعه از «امامت» در مورد امامان معصوم (عليهم السلام)

اكنون پرسش اين است كه وقتى در مقابل مخالفان و كسانى كه معتقد به امامت نيستند، مى گوييم يكى از اعتقادات شيعه «امامت» است آيا به اين معنا نظر داريم، يا اختلاف شيعه و غير شيعه در اين بحث چيزى جز اين است؟

در تفسيرى بسيار ساده، مقصود ما از اصل «امامت» در اصول اعتقادى شيعه اين است كه بعد از پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) دوازده امام معصوم (عليهم السلام) يكى پس از ديگرى جانشينان بر حق آن حضرت (صلّى الله عليه وآله) مى باشند. بدين ترتيب اين اصطلاح را مى توان معناى سومى براى امامت تلقى كرد.

بنابراين امامت داراى معانى متعددى است و بايد كاملا به اين تفاوت معانى توجه داشت. اگر ما به بزرگانى نظير بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران، امام خمينى (قدس سره) «امام» اطلاق مى كنيم هرگز به همان معنايى نيست كه به دوازده امام (عليهم السلام) «امام» مى گوييم. آنچه كه شيعه درباره امامت ائمه اطهار (عليهم السلام) معتقد است معنايى خاص است. بر اساس اين معنا، شيعه معتقد است آن بزرگواران كليه مقامات پيامبر (صلّى الله عليه وآله) به جز وحى و نبوت را دارا هستند، اطاعتشان بر همه امت واجب و علمشان خدادادى است و داراى مقام عصمت اند. بدين ترتيب در مورد اين دوازده «امام» كه جانشينان پيامبر (صلّى الله عليه وآله) هستند، سه ويژگى اساسى مطرح است: عصمت، علم خدادادى، و وجوب اطاعت امت از آنان. دو ويژگى اول از زمره امور تكوينى و ويژگى سوم امرى تشريعى است؛ يعنى خداى متعال مسلمانان را به اطاعت از اين دوازده امام امر كرده است.

علم و عصمت امام (عليه السلام) اختصاص به سنّ خاصى ندارد و حتى در سن كودكى نيز وجود دارد. داستان هاى متعددى درباره امامان (عليهم السلام) نقل شده كه آنان در سنين طفوليت و كودكى به پرسش هاى دقيق و مشكل علمى و فقهى پاسخ داده اند. برخى از امامان، نظير امام نهم (عليه السلام)، در كودكى به مقام امامت رسيده اند و بر مردم واجب بوده از آنان اطاعت كنند. البته اين امر (وجوب اطاعت از فرد غير بالغ) از احكام متعارف اسلام خارج است و در مورد افراد عادى، مسلمانان نمى توانند از كسى كه خود بالغ نيست و به سن تكليف نرسيده اطاعت كنند؛ اما حساب ائمه (عليهم السلام) جدا است و بين ما و آنها علاوه بر امور تكوينى، در زمينه امور تشريعى و احكام فقهى نيز تفاوت هايى وجود دارد. شايد بسيارى از ما كمتر به اين تفاوت توجه داريم.

در هر صورت، وجوب اطاعت از ائمه (عليهم السلام) درست مانند وجوب اطاعت از پيامبر (صلّى الله عليه وآله) است. تفاوت آن بزرگواران با پيامبر (صلّى الله عليه وآله) تنها در مسأله نبوت و رسالت و دريافت وحى است. مقام نبوت و دريافت وحىِ رسالى اختصاص به پيامبر (صلّى الله عليه وآله) دارد. البته امام معصوم (عليه السلام) نيز از طريق «الهام» با عالم غيب ارتباط دارد و ملائكه از اين راه با امام (عليه السلام) سخن مى گويند. در مورد تفاوت «وحى» و «الهام» و اصطلاحات مختلف اين دو واژه بايد به محل خود مراجعه شود و از بحث فعلى ما خارج است. هم چنين در مورد علم ائمه (عليهم السلام) مباحث مختلفى وجود دارد كه بايستى در جاى خود مورد بحث و مداقه قرار گيرد.

ولايت در آينه لغت

واژه ديگرى كه در اين مباحث زياد به كار مى بريم و بايد به آن توجه كنيم «ولايت» است. «ولايت» نيز مثل «امامت» در معانى مختلفى به كار مى رود. اصل واژه ولايت، طبق آنچه محققان لغت شناس عرب گفته اند، به معنى «نزديك بودن» است. هنگامى كه چيزى نزديك چيز ديگرى قرار مى گيرد مادّه «وَلِىَ» به كار مى رود. در قرآن كريم مى خوانيم:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفّارِ؛ (209) اى كسانى كه ايمان آورده ايد، با كافرانى كه مجاور شما هستند كارزار كنيد.

به مسلمان هاى صدر اسلام و زمان پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله)، دستور مى دهد كه براى جنگ با كفّار ابتدا از آنهايى كه نزديك تر هستند شروع كنيد و سراغ آنهايى كه دور هستند نرويد؛ چرا كه اگر ابتدا سراغ دورترها برويد، دشمنانى كه نزديك هستند براى توطئه چينى فرصت پيدا مى كنند.

در هر صورت، ماده «ول ى» در اصل به معناى «قرب» است. اما دو چيز كه نزديك هم قرار مى گيرند، به طور طبيعى رابطه تأثير و تأثرى بين آنها برقرار مى شود. از اين رو كلمه «ولايت» غير از مفهوم قرب، معناى ارتباط، پيوند پيدا كردن، با هم جوش خوردن و رابطه پيدا كردن را نيز مى رساند. در موجودات مادى، شرط تأثير و تأثر اين است كه نزديك هم باشند. وقتى نزديكى برقرار شد زمينه تأثير و تأثر هم فراهم مى شود و يكى در ديگرى تصرف مى كند يا هر دو در هم تصرف مى كنند. اين معناى ديگرى است كه علاوه بر قرب، از كلمه «ولايت» فهميده مى شود.

اين تصرف نيز گاهى تصرف حقيقى و تكوينى است كه از آن به «ولايت تكوينى» تعبير مى كنيم، و گاهى نيز تصرف اعتبارى و قراردادى است كه كسى حق دارد نسبت به ديگرى امر و نهى كند. اين نوع تصرف را «ولايت تشريعى» مى ناميم؛ يعنى در حيطه قانون و تشريع قرار مى گيرد. گاهى وقتى دو چيز با هم نزديك هستند، رابطه ولايت، طرفينى است؛ مثل اين كه قرآن مى فرمايد:

وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْض؛ (210) و مردان و زنان با ايمان دوستان يكديگرند.

هر يك از مؤمنان نسبت به مؤمنان ديگر ولايت دارند و اين ولايت طرفينى است. رابطه خداوند و مؤمنان نيز همين طور است؛ از يك طرف داريم: اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا، (211) و از سوى ديگر نيز داريم: أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللّهِ.... (212) هم خدا ولىّ مؤمنان است و هم مؤمنان ولىّ خدا هستند. قُربى كه بعضى از بندگان با خدا پيدا مى كنند موجب مى گردد كه خدا ولىّ آنها شود و عنايت هاى خاصى به آنها داشته باشد و تدبير امورشان را به عهده گيرد. خداوند كارهاى اينان را به خودشان وانمى گذارد و خود مشكلاتشان را حل مى كند، تا آن جا كه مى فرمايد:

كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذى يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذى يَبْصُرُ بِهِ وَ لِسانَهُ الَّذى يَنْطِقُ بِهِ...؛ (213) من گوش او مى گردم كه با آن مى شنود و چشم او كه با آن مى بيند و زبان او كه با آن سخن مى گويد.

خدا همه كارهاى مؤمنان را ـ وقتى به مقام «ولىّ» رسيد و از اولياءالله شد ـ عهده دار مى شود. هنگامى كه بنده فقط به فكر ارتباط بندگى با خداى خويش شد، خداوند امور زندگى اش را خود متكفّل مى شود و احتياج به تدبير شخصى او نخواهد بود. اين لازمه مقام «ولايت اللهى» است. براى چنين كسانى در قرآن دو ويژگى ذكر شده است، يكى «لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ» و ديگرى «وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ». (214) اينان نسبت به آنچه گذشته و نيز آنچه در آينده پيش خواهد آمد ترس و اندوهى ندارند؛ چرا كه سر و كارشان فقط با خدا است و اطمينان دارند كه خدا نيز بهترين ها را براى آنها انتخاب مى كند. آنان مى دانند كه خداوند هر چه براى آنها پيش آوَرَد خيرشان در آن است؛ از اين رو جاى ترس و اندوهى برايشان باقى نمى ماند. هنگام مرگ نيز ملائكه بر آنها نازل شده و ايشان را به بهشت بشارت مى دهند:

إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ؛ (215) در حقيقت، كسانى كه گفتند: «پروردگار ما خدا است»؛ سپس ايستادگى كردند، فرشتگان بر آنان فرود مى آيند [و مى گويند:] هان، بيم مداريد و غمين مباشيد و به بهشتى كه وعده داده شده بوديد شاد باشيد.

تفاوت وحى با الهام

آرى، از فضل و كرم خدا دور نيست كه پيش از مرگ، ملائكه بر كسانى نازل شوند و بشارت هايى به آنها بدهند، اما بايد بدانيم كه اين نزول ملائكه بر اولياى خدا غير از نزولى است كه بر انبيا و رسل مى شود. لازمه نزول فرشته بر هر انسانى اين نيست كه او پيامبر بشود. «وحى رسالى»، وحى مخصوصى است كه اگر كسى آن را دريافت كند به مقام پيامبرى مى رسد، اما وحى به معناى عام آن، به وحى رسالى و وحيى كه بر پيامبران نازل مى شود اختصاص ندارد. طبق صريح قرآن موارد متعددى به غير پيامبران نيز وحى شده است؛ نظير حواريون حضرت عيسى (عليه السلام) (216) يا مادر حضرت موسى (عليه السلام) (217) و يا حضرت مريم (عليها السلام). (218) گاهى حتى فرشته ها را نيز مى ديدند؛ مگر حضرت مريم (عليه السلام) فرشته را نديد؟ خداوند فرشته اى را به شكل انسان براى حضرت مريم (عليها السلام) فرستاد. حضرت مريم (عليها السلام) نگران شد و گفت: چه كسى هستى كه بى خبر و بى اجازه وارد شدى؟ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا؛ (219) اگر باتقوا هستى من از تو به خدا پناه مى برم كه مبادا قصد سوئى داشته باشى. فرشته جواب داد: إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ؛ (220) من فرستاده خدا هستم و مأموريتى دارم: لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيًّا؛ (221) آمده ام تا فرزند پاكيزه اى به تو ببخشم.

بنابراين انسانِ غير پيغمبر نيز مى تواند فرشته را ببيند و با او سخن هم بگويد، اما اين سخن گفتن ها غير از وحى در نبوت و رسالت است. وحى رسالى ويژگى خاصى دارد كه فقط خود پيغمبر مى فهمد كه از چه نوعى است و به واسطه آن وحى است كه به مقام نبوت و رسالت مى رسد. اما ساير بندگان خدا و از جمله ائمه معصومين (عليهم السلام) ممكن است فرشته را ببينند و با او سخن هم بگويند، ولى اين به معناى نبوت و رسالت نيست.

اين نكته را از آن جهت متذكر شديم كه بعضى از شياطين و مغرضان، در كتاب ها و نوشته هايشان عليه شيعه كار مى كنند و شيعه را متهم مى كنند كه چون مى گويند فرشته بر امامان آنها نازل مى شود، از اين رو آنها را پيغمبر مى دانند! درست است كه ما ادعا مى كنيم كه فرشته بر ائمه (عليهم السلام) نازل مى شود، اما هر كسى كه فرشته بر او نازل مى شود پيغمبر نيست. مگر حضرت مريم (عليها السلام)، مادر حضرت موسى (عليه السلام) و حواريين پيغمبر بودند كه قرآن در مورد آنها تعبير «نزول فرشته» يا «وحى» را به كار برده است؟ لازمه نزول هر فرشته و هر وحى، نبوت و رسالت نيست. نبوت و رسالت وحى خاصى دارد كه طىّ آن، فرشته مخصوصى پيامى را از جانب خدا براى هدايت مردم به فردى مى دهد، و آن گاه او به مقام نبوت و رسالت مى رسد. درباره وحى و الهام، انواع آنها و تفاوت هايشان روايات متعددى وجود دارد كه علاقه مندان براى اطلاع از آنها مى توانند به كتب مربوط مراجعه كنند.

ولايت تكوينى بشر، مستلزم شرك؟!

ولايتى كه درباره ائمه (عليهم السلام) قايل هستيم دو نوع است: ولايت تكوينى و ولايت تشريعى. ولايت تكوينى يعنى اين كه خداى متعال به بعضى از بندگانش قدرتى مى دهد كه با اراده خودشان مى توانند در عالم وجود تصرف كنند؛ مثلا مى توانند از قلب افراد آگاه شوند، يا در آنها تصرفاتى انجام دهند؛ مثلا مريض را شفا دهند، يا حتى مرده را زنده كنند.

گاهى مخالفان شيعه ما را متهم مى كنند كه شما براى ائمه خود، مقام خدايى قايل هستيد! مى گوييد آنها مريض را شفا مى دهند يا مرده را زنده مى كنند. در پاسخ مى گوييم، مگر حضرت عيسى (عليه السلام) چنين نمى كرد؟ و اگر چنين مى كرد آيا او خدا بود؟ حضرت عيسى (عليه السلام) چون «عبدالله» و بنده خالص خدا بود خدا نيز چنين مقامى به او داده بود كه مرده را زنده مى كرد و كور مادرزاد و فرد مبتلا به بيمارى پيسى را شفا مى داد. اينها به معناى خدا بودن حضرت عيسى (عليه السلام) نيست، بلكه كارى است كه به اجازه خدا انجام مى داد:

وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللّهِ؛ (222) من به اذن خدا نابيناى مادرزاد و پيس را بهبود مى بخشم و مردگان را زنده مى گردانم.

اگر انجام اين امور به اذن خداى متعال شد ديگر به معناى ربوبيت نيست. ربوبيت اين است كه كسى از پيش خود و بدون ارتباط با خدا، مستقلا كارى انجام دهد. اگر چنين ادعايى درباره كسى شد شرك است. البته شرك انواع مختلفى دارد و اين نوع شرك، شرك در «ربوبيت تكوينى» است. نوع ديگرى از شرك، شرك در «ربوبيت تشريعى» است و آن اين است كه كسى معتقد باشد جز خدا كس ديگرى هم اصالتاً و در عرض خدا حق وضع قانون دارد. تصرف تكوينى در انسان هاى ديگر و نيز تصرف تشريعى، هر دو بايد به اذن خدا باشد و هر كدام از اينها را كه به اذن خدا ندانيم دچار شرك شده ايم. اعتقادى كه ما درباره پيغمبر و ائمه (عليهم السلام) داريم، كه مى توانند مرده زنده كنند، مريض را شفا دهند و...، به اين صورت است كه همه اين كارها به اذن خدا انجام مى گيرد.

بعضى در پاسخ اين اشكال گفته اند، مقصود از اين كه امام شفا مى دهد، اين است كه امام دعا مى كند و از خدا شفا مى خواهد و خدا شفا مى دهد. گرچه با توجيهاتى ممكن است اين پاسخ را تلقى به قبول كرد، اما در هر حال چون ما كار اين بزرگواران را به اذن خدا مى دانيم، از اين رو مى توانيم اين افعال را به خودشان نيز نسبت دهيم، همان طور كه حضرت عيسى (عليه السلام) خودش زنده مى كرد. آن حضرت مى گفت: وَ أُحْيِ الْمَوْتى؛ (223) نمى گفت: من دعا مى كنم كه خدا مرده را زنده كند، بلكه مى گفت: من زنده مى كنم. ما معتقديم كه مقام ائمه (عليهم السلام) از حضرت عيسى (عليه السلام) نه تنها كمتر نيست، كه بالاتر است. در اين باره نه تنها هيچ دليلى برخلاف نداريم، بلكه روايات فراوانى نيز در تأييد اين مطلب وجود دارد. البته هر چه هست از خدا است و خداى متعال مى تواند در يك لحظه هر آنچه را به موجودى داده از او بگيرد و همه در مقابل او هيچ هستند؛ اما خدا به ائمه (عليهم السلام) چنان مقام هايى عطا كرده كه بسيارى از آنها حتى از تصور ما نيز خارج است.

بنابراين ائمه (عليهم السلام)، به اذن خدا بيمار شفا مى دهند، مرده زنده مى كنند و حوايج اشخاص را مى فهمند و به فريادشان مى رسند؛ در عين حال كه از خودشان هيچ ندارند و هر چه دارند از خدا است. البته اين اعتقاد از ضروريات مذهب شيعه نيست كه اگر كسى انكار كند از شيعه بودن خارج شود، اما از اعتقادات حقّه يقينى شيعه است. اگر كسانى اين اعتقاد را نداشته باشند معرفتشان نسبت به ائمه معصومين (عليهم السلام) ضعيف است.

اعتقاد شيعه به ولايت تشريعى امامان معصوم (عليهم السلام) و جانشينان آنان

در هر صورت، آنچه امروزه بيشتر مورد نياز ما است مسأله ولايت تشريعى ائمه (عليهم السلام) است كه به معناى حاكميت آنان بر مردم از جانب خداى متعال و لزوم اطاعت مردم از ايشان مى باشد. از مقوّمات اعتقاد شيعه نسبت به ائمه اثناعشر (عليهم السلام) اين است كه اطاعت آنان واجب است. ولايت تشريعى ركن اساسى اعتقاد ما به امامت اهل بيت (عليهم السلام) است. همان گونه كه پيش از اين نيز اشاره كرديم، اين امامت اصطلاح خاص شيعه در مورد مقام جانشينى پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) است، كه سه ركن دارد و ركن سوم آن، ولايت تشريعى و وجوب اطاعت مردم از آنها است. اين ولايت، مطلق است و هيچ شرطى ندارد و آنان هر امر و نهيى بكنند اطاعت آن واجب است. دايره ولايت تشريعى ائمه (عليهم السلام) بيشتر مربوط به احكام و مسايل اجتماعى است؛ مانند انواع معاملات، حقوق، وظايف اجتماعى و مسايلى مانند جهاد، دفاع و ساير مسايل اقتصادى، سياسى و بين المللى. همه اينها احكام اجتماعى اسلام است. ضامن اجراى اين احكام، مديريت جامعه است كه در صدر، متعلق به پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) و بعد از ايشان نيز متعلق به امامان معصوم (عليهم السلام) مى باشد. هر مسأله اى كه مربوط به امور اجتماعى مسلمين باشد، امر و نهى امام در مورد آن واجب الاطاعه است. اين مطلب از اعتقادات قطعى شيعه است و جاى هيچ شك و شبهه اى ندارد. پس از امام معصوم (عليه السلام) و در زمانى كه مردم دست رسى به ائمه (عليهم السلام) ندارند نيز مردم بايستى در اين گونه امور به «فقيه جامع الشرايط» مراجعه كرده و از او اطاعت كنند. اين اطاعت نيز مثل وجوب اطاعت خود پيامبر و ائمه (عليهم السلام) مطلق است و همه موارد را شامل مى شود، مگر دليل خاصى داشته باشيم كه بعضى موارد را استثنا كرده و ولايت در آن را خاص معصوم (عليه السلام) دانسته باشد. البته با توجه به اين كه وجود چند حاكم مستقل و در عرض هم براى اداره يك جامعه ممكن نيست، بديهى است كه در صورت تعدد فقها در يك زمان، از ميان آنها يك نفر بايد عهده دار اين امر گردد. اين يك نفر كسى است كه در مجموعِ سه شرطِ: علم به احكام اسلامى، تقوا، و مديريت جامعه و تشخيص مصالح امت اسلامى، برتر از ديگر فقها باشد. چنين فقيهى جانشين امام معصوم (عليه السلام) در آن زمان، و اطاعتش مثل اطاعت امام معصوم (عليه السلام) واجب خواهد بود.

ولايت فقيه، تعبيرى توهين آميز نسبت به مردم؟!

برخى گفته اند، ولايت فقيه تعبيرى است كه مشتمل بر توهين به مردم است! استدلال آنان بر اين مدعا اين است كه:

«ولايت» در فقه اسلامى فقط در سه مورد مطرح است: 1. در مورد صغار و كودكان و كسانى كه هنوز به سنّ قانونى نرسيده اند؛ 2. در مورد سفيه و كسى كه على رغم رسيدن به سنّ قانونى، چون از عقل معاش برخوردار نيست صلاحيت تصرف در اموال وامور اجتماعى خويش را ندارد؛ 3. در مورد مجانين و ديوانگان. اسلام و فقه اسلامى براى اين سه گروه، كه هر كدام به نوعى، خللى در تشخيص و تمييز مسايل دارند، «ولىّ» و «قيّم» تعيين كرده تا به جاى آنان در امور اجتماعى ايشان تصميم گيرى كند. بنابراين واژه «ولىّ» و «ولايت» تنها در مورد «صغار»، «سفها» و «ديوانگان» به كار مى رود. از اين رو طرح اين مطلب كه «مردم نياز به ولىّ فقيه و ولايت فقيه دارند» در واقع اهانت به مردم و آنان را صغير و سفيه و مجنون دانستن است!

بسيار روشن است كه اين سخن، مغالطه اى بيش نيست. دقت در توضيحى كه درباره مفهوم ولايت مطرح شد، اين مغالطه را آشكار مى كند.

هر جامعه اى احتياج دارد كه يك فرد يا يك دستگاه امور آن را اداره كند و در لزوم اين امر ترديدى وجود ندارد. در فرهنگ اسلامى به رابطه اى كه بين اداره كننده، مدير و رهبر جامعه با مردم برقرار مى شود، ولايت اطلاق مى گردد. معناى لغوى، معناى عرفى و اصطلاحاتى كه مردم چهارده قرن است با آن آشنا هستند، همين مطلب را ثابت مى كند. هيچ كس تا به حال نگفته كه وقتى گفته مى شود امام معصوم «ولىِّ» امت است، يعنى مردم سفيه هستند! آيا، «اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا» (224) يعنى خداوند ولىّ سفيهان و ديوانگان است؟! يا «الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْض» (225) يعنى چه؟ آيا به اين معنى است كه مؤمنان عده اى مجانين و سفيهان هستند كه هر كدام ولىّ يكديگرند؟!

رابطه اى كه بين امت و امام برقرار مى شود، ايجاب مى كند كه امام حق رهبرى و فرمان دادن به مردم را داشته باشد و مردم نيز موظف باشند فرمان او را اطاعت كنند، و البته در مقابل مردم نيز بر امام حقوقى خواهند داشت. نام اين رابطه در اصطلاح و فرهنگ اسلامى «ولايت» است. از اين رو معناى ولايت فقيه آن نيست كه مردم سفيه هستند و ولىّ فقيه قيّم آنها است، بلكه همان رابطه اى است كه حاكم مشروع هر جامعه اى با مردم آن جامعه دارد. تفاوت عمده در اين است كه در اين جا چون حاكميت بر اساس دين و شريعت است، ولايت ولىّ و حاكم، شعاعى از ولايت الهى است، از اين رو «امام» و «ولىّ» از نوعى قداست برخوردار است.

ولايتِ «مطلقه» فقيه

مسأله ديگر در مورد ولايت «مطلقه» فقيه است. «ولايت مطلقه» به طور خلاصه يعنى: لزوم اطاعت از رهبر شرعى يك جامعه، در همه چيزهايى كه مردم در امور اجتماعى خود نياز به تصميم حكومتى و جمعى دارند. «مطلق» بودن يعنى اين كه در تمام امور حكومتى بايد از «ولىّ فقيه» اطاعت شود، نه اين كه بخشى از آن مربوط به ولىّ فقيه باشد و بقيه مربوط به دستگاه سياسى ديگرى، و علاوه بر دستگاه ولايت، دستگاه حاكميت ديگرى نيز وجود داشته باشد. در تئورى ولايت فقيه، تمام دستگاه حكومتى، مانند هرم به يك نقطه منتهى مى شود و همه بايد از او اطاعت كنند. در اين نظام، رئيس جمهور هم مشروعيتش به اذن و نصب ولىّ فقيه است. امام خمينى (قدس سره) در اين باره مى فرمايند: «اگر چنان چه فقيه در كار نباشد، ولايت فقيه در كار نباشد، طاغوت است. يا خدا يا طاغوت. يا خدا است يا طاغوت. اگر به امر خدا نباشد، رئيس جمهور با نصب فقيه نباشد غير مشروع است، وقتى غيرمشروع شد طاغوت است، اطاعت او اطاعت طاغوت است.» (226)

معناى ولايت فقيه اين است كه رأس هرم حكومت يك نقطه دارد و تنها آن كسانى كه جانشين امام معصوم (عليه السلام) هستند، در اين مقام قرار خواهند گرفت. امتياز اينان بر ديگران اين است كه آنها، در يك كلمه، شبيه ترين مردم به امام معصوم (عليه السلام) هستند. در هر زمان كسى كه از لحاظ علم، تقوا و تشخيص مصالح مردم، اشبه به امام معصوم (عليه السلام) باشد، در رأس هرم حكومت قرار مى گيرد و تمام افراد جامعه اعم از فقيه و غير فقيه، منتخب مردم يا غير منتخب مردم، قاضى و غير قاضى، هر كس و هر مقامى، در امور حكومتى بايد مطيع او باشند؛ هم چنان كه اگر امام معصوم (عليه السلام) در رأس هرم قرار داشت، همه بايد از او اطاعت مى كردند.

تفاوت عمده امام معصوم (عليه السلام) و ولىّ فقيه در امر حكومت، مربوط به عامل «علم» است. علم امام معصوم (عليه السلام) علمى خدايى است و كسبى نيست. امام معصوم (عليه السلام) در هيچ امرى نياز به راهنمايى و مشورت ديگران ندارد. البته براى تربيت مردم و رعايت برخى مصالح ديگر، از سنّت مشورت استفاده مى كند: وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ، (227) وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ. (228) اما رهبر غير معصوم اين طور نيست. او بايد در هر امرى، با متخصصان همان امر مشورت كند. فلسفه اين هم كه ما در نظام اسلامى شورا داريم (مجلس شوراى اسلامى يا شوراهاى ديگر) اين است كه رهبر غير معصوم در همه چيز تخصص ندارد و بايد با متخصصان مربوط مشورت كند و از آنها نظرخواهى كند تا مطمئن شود كه مصلحت جامعه چيست، آن گاه به كارى امر كند. اما وقتى امر كرد اطاعتش بر همه حتى بر ساير مراجع و فقها واجب است. نظير اين مسأله، كه همه فقها آن را قبول دارند، اين است كه اگر فقيهى در موردى قضاوت و حكمى كرد هيچ فقيه ديگرى حق ندارد قضاوت او را نقض كند و نقض حكم فقيه ديگر حرام است. هنگامى هم كه فقيهى در رأس حكومت واقع شد و اداره امور جامعه اسلامى را در دست گرفت، هر حكمى كه بكند هيچ حاكم ديگرى حق نقض آن را ندارد و بايد اطاعت كند.

ولايت مطلقه فقيه، مستلزم شرك؟!

برخى از جاهلان يا مغرضان، ولايت مطلقه را به گونه اى ديگر معنا كرده اند. آنان گفته اند ولايت مطلقه مخصوص خدا است؛ چون تنها موجود مطلق در عالم، خدا است. بنابراين جز خدا هيچ موجود ديگرى ولايت مطلق ندارد و قايل شدن به «ولايت مطلقه فقيه» مستلزم شرك است!

اين سخن براى آشنايان به تعاليم اسلامى، به خنده و شوخى نزديك تر است تا به سؤال و اشكال علمى. آن اطلاقى كه مخصوص خداى متعال است و در آن جهت هيچ موجودى با او شريك نيست، اطلاق از نظر وجود است. در فلسفه اسلامى از اين معنا به «صِرف الوجود» تعبير مى كنند و مقصود از آن اين است كه خداى متعال موجودى است بى نهايت كه هيچ حدى او را محدود و مقيّد نمى كند. اما در بحث فعلى ما و بحث «ولايت فقيه» صحبت بر سر «اطلاق وجودى» نيست، بلكه مدعا «اطلاق ولايت» است. خداى متعال ولايت مطلق را براى پيغمبر و امامان معصوم (عليهم السلام) مقرر مى كند، امام معصوم (عليه السلام) هم براى جانشين خود قرار مى دهد:

مَنْ كانَ مِنْكُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوى حَديثَنا وَ نَظَرَ فى حَلالِنا وَ حَرامِنا وَ عَرَفَ اَحْكامَنا فَلْيَرْضَوْا بِهِ حَكَماً فَاِنّى قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيْكُمْ حاكِماً فَاِذا حَكَمَ بِحُكْمِنا فَلَمْ يَقْبَلْهُ مِنْهُ فَاِنَّما اِسْتَخَفَّ بِحُكْمِ اللّهِ وَ عَلَيْنا رَدَّ وَ الرّادُّ عَلَيْنا الرّادُّ عَلَى اللّهِ وَ هُوَ عَلى حَدِّ الشِّرْكِ بِاللّهِ؛ (229) هر كس از شما كه حديث ما را روايت كند و حلال و حرام ما را در نظر داشته باشد و احكام ما را بشناسد، پس بايد به او به عنوان حاكم راضى شوند كه من او را حاكم بر شما قرار دادم. پس هرگاه حكمى كرد و از او قبول نكردند، حكم خدا را سبك شمرده اند و ما را رد كرده اند و آن كس كه ما را رد كند خدا را رد كرده و گناه آن در حد شرك ورزيدن به خدا است.

ولايت مطلقه فقيه، مطلقِ از اسلام؟!

برخى ديگر كه خودشان را اسلام شناس معرفى كرده اند ـ و متأسفانه عمامه هم به سر دارند ـ گفته اند ولايت مطلقه يعنى ولايتى كه مطلق از اسلام است؛ يعنى ولىّ فقيه لازم نيست احكام اسلام را عمل كند و حق دارد بر ضدّ اسلام هم حكم كند!

به راستى، انسان از شنيدن برخى مطالب متحير مى ماند. اين كج انديشى و انحراف است يا غرضورزى؟ خداى متعال به پيغمبرش (صلّى الله عليه وآله) كه عزيزترين بندگان او است و بالاترين مقام ولايت را براى اوقرار داده، مى فرمايد: وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ. لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ. ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ؛ (230) اگر حتى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) حرفى از پيش خود و بر خلاف آنچه ما به او دستور داده ايم، بگويد، با تمام قوّت او را مؤاخذه كرده، رگ حياتش را قطع مى كنيم! هنگامى كه خدا نسبت به پيامبرش (عليه السلام) چنين مى فرمايد، آن گاه آيا مى توان گفت كه در اسلام به فقيه حق داده شده كه اسلام را نقض و نسخ كند؟! آيا اين است معناى ولايت مطلقه فقيه؟! اين سخنى شيطنت آميز و تحريفى در معناى ولايت مطلقه فقيه است.

ولايت مطلقه در مقابل ولايت مقيّده است كه در زمان باز نبودن دست حكّام عدل، فقها در موارد خاصى اعمال ولايت مى كنند و به اصطلاح، دولت در دولت تشكيل مى دهند. مثل زمان رژيم پهلوى كه حق حيات هم از فقها سلب شده بود و متدينان در برخى امور خاص، نظير تعيين قيّم براى اطفال، توليت يك موقوفه، و امثال آنها، از فقها اجازه مى گرفتند. اين امور را در اصطلاح فقهى «امور حِسبيه» مى نامند. در مقايسه با چنين زمان هايى كه ولىّ فقيه «مبسوط اليد» نيست و فقط در حدّ محدودى ولايت دارد، ولايت مطلقه مربوط به زمانى است كه فقيه مبسوط اليد است و حكومت را در دست دارد. ولايت فقيه در چنين زمانى مطلق است؛ يعنى فقيه مى تواند در همه مسايلى كه مربوط به حكومت است، با در نظر گرفتن احكام اسلامى و مصالح اجتماعى، دخالت كرده و تصميم گيرى نمايد و امر و تصميم او مُطاع است.