ولايت فقيه در حكومت اسلام ، جلد دوم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۹ -


درس بيست ويكم : نامه أميرالمؤمنين عليه السّلام به مالك أشْتَر ، و برخى روايات ديگر

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ

يكى از أدلّه‏اى كه ممكن است به آن بر ولايت فقيه استدلال نمود ، نامه أميرالمؤمنين عليه‏السّلام به مالك أشتر نَخَعِىّ است ، كه مشهور به عهد نامه أميرالمؤمنين به مالك أشتر است . و سيّد رضىّ رحمة الله عليه در «نهج البلاغه» در ضمن همان نامه‏اى كه أميرالمؤمنين عليه‏السّلام به مالك أشتر نخعىّ نوشته‏اند ـ در وقتى كه او را به ولايت مصر منصوب كردند ـ آورده است ؛ كه فقراتى از آن دلالت بر اين معنى مى‏كند :

ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ فِى نَفْسِكَ ، مِمّنْ لَا تَضِيقُ بِهِ الْاُمُورُ ، وَ لَا تُمْحِكُهُ الْخُصُومُ ، وَ لَا يَتَمَادَى فِى الزّلّةِ ، وَ لَا يَحْصَرُ مِنَ الْفَىْ‏ء إلَى الْحَقّ إذَا عَرَفَهُ ، وَ لَا تُشْرِفُ نَفْسَهُ عَلَى طَمَعٍ ، وَ لَا يَكْتَفِى بِأَدْنَى فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ ، وَ أَوْقَفَهُمْ فِى الشّبُهَاتِ ، وَ ءَاخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ ، وَ أَقَلّهُمْ تَبَرّمًا بَمُرَاجَعَةِ الْخَصْمِ ، وَ أَصْبَرَهُمْ عَلَى تَكَشّفِ الْأُمُورِ ، وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتّضَاحِ الْحُكْمِ مِمّنْ لَا يَزْدَهِيهِ إطْرَآءٌ ، وَ لَا يَسْتَمِيلُهُ إغْرَآءٌ ؛ وَ أُولَئِكَ قَلِيلٌ (1) .

«و سپس براى قضاوت در ميان مردم ، آن كس را انتخاب كن كه در نزد تو از تمام رعاياى تو أفضل باشد . آن كس كه حوادث و واردات و وقايع خارجيّه ، او را در تنگنا در نياورده و در فشار روحى نيفكنده ، و منازعه و مخاصمه متنازعين و طرفين دعوى او را تنگ خُلق ننموده ، به لجاجت و إصرار بر رأيش نيندازند . و در لغزش و خطائى كه أحياناً از وى سر زند دوام نداشته باشد . و در ميان مرافعه و دعوى اگر حقّ بر او مكشوف افتاد ، از رجوع به حقّ تنگدل نگردد ؛ و نه تنها اينكه نفس وى در طمع به چيزى فرود نيايد و بر آن قرار نگيرد ، بلكه از مكان بالا نيز بر آن نظر نيفكند و إشراف هم پيدا نكند . و تا اينكه به آخرين درجه تحقيق و تأمّل ، در إدراك مسأله نرسد ، دست بر ندارد . و به نظر بَدوىّ و رأى ابتدائى خود اكتفا ننمايد . و توقّف و درنگ و قضاوتش در اُمور متشابهه و شُبهاتيكه نصّى بوضوح در آن نرسيده است بيش از همه باشد ، و بهتر از همه بتواند طرفين دعوى را در جستجوى دليل و حجّتى كه لازم است إقامه كنند ، وادار نمايد . و ملالت و خستگى‏اش در هنگام مراجعه متخاصمين از همه كمتر باشد . و شكيبائى و صبرش در تحقيق و كشف اُمور و روشن شدن مطلب از همه افزون باشد . و در بريدن و قطع خصومت در وقتى كه حكم واضح شد و حقّ مشهود گشت از همه قاطعتر باشد . و از كسانى بوده باشد كه تمجيد و ثناگوئى بر او ، وى را در حكمش سبك و ملايم ننمايد . و ترغيب و تحريص بر حكمى إراده او را از آن حكم متمايل نگرداند . و آنچنان كسانى كه اين صفات در آنان است قليل مى‏باشند.»

بحث ما در اين روايت نيز در دو جهت است : أوّل از جهت سند ، و دوّم از جهت دلالت .

أمّا از حيث سند : سند «نهج البلاغه» كافى است كه به سيّد رضىّ برسد . و با وجود ايشان احتياج به سند ديگرى نداريم . بعضى گفته‏اند : سند «نهج البلاغة» مقطوع است ؛ و سيّد رضىّ مطالب آنرا مُرسلاً نقل نموده و آنها را به إمام عليه‏السّلام نرسانده است ، و لذا حجّيّت ندارد .

اين كلام ، بسيار سخيف و بكلّى از درجه اعتبار ساقط است . زيرا سيّد رضىّ أعلَى مَقامًا وَ أرْفَعُ مَنْزِلَةً وَ أجَلّ شَأْنًا است از اينكه چيزى را به أميرالمؤمنين عليه السّلام بالقطع و اليقين نسبت دهد ، در حالتيكه براى او بالعلم و اليقين ثابت نشده باشد . بنابراين ، إتقان سند «نهج البلاغة» ـ علاوه بر مضمون و متن منحصر بفرد آن ، كه تحقيقاً از مقام ولايت صادر گشته است ـ إتقان خود سيّد رضىّ است . بنابراين هر گاه مطلب به «نهج البلاغة» رسيد ، ديگر بحث از سند آن مثل بحث از سند قرآن است كه مقطوعٌ به است .

أمّا از حيث دلالت : اُستاد ما : مرحوم آية الله العظمى آقاى شيخ حسين حلّىّ رضوان الله عليه ، در بحث اجتهاد و تقليد كه بوسيله اينجانب تقرير شده ، و نسخه خطّى آن در نزد حقير موجود است ، اين حديث را از أدلّه رجوع به أعلم در باب أخذ فتوى نگرفته‏اند .

بنده در تقريرات ، اينچنين نوشته‏ام : قَوْلُهُ عَلَيْهِ‏السّلامُ فى «نَهْجِ الْبَلاغَةِ» فى عَهْدِ مالِكٍ الْأشْتَرِ : «ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ فِى نَفْسِكَ ...» .

ايشان در دلالت اين حديث بر لزوم رجوع به أعلم در باب إفتاء و استفتاء دو إشكال مى‏كنند :

أوّلاً : مراد از حكم در اين فِقْرَه ، همان حكم در مقام ترافع و خصومت است ، نه مجرّد إفتاء .

و ثانياً : مراد از أفضليّت در اينجا أعلميّت نيست ؛ بلكه مراد ، أفضليّت در أخلاق حميده و ملكات فاضله‏ايست كه در مقام ترافع ، قاضى بدان محتاج است . و شاهد بر اين معنى تفسير خود حضرت است در اين كلمه كه ميفرمايد : مِمّنْ لَا تَضِيقُ بِهِ الْأُمُورُ وَ لَا تُمْحِكُهُ الْخُصُومُ ، وَ لَا يَتَمَادَى فِى الزّلّةِ ، وَ لَا يَحْصَرُ مِنَ الْفَىْ‏ء إلَى الْحَقّ إذَا عَرَفَهُ ؛ إلى آخر كلامه . كه اين جملات دلالت مى‏كند بر اينكه قاضى بايد فردى خويشتن دار ، باسعه صدر ، مدبّر ، متأمّل ، صبور و با حوصله و تحمّل باشد ؛ تا اينكه واردات خارجيّه او را خسته نكند و او بتواند از عهده قضاوت بنحو أحسن بر آيد .

سپس ايشان از اين إشكال جواب داده ، ميفرمايند : وليكن ممكن است گفته بشود مراد حضرت از اينكه ميفرمايد : أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ ؛ أفضليّت من جميع الجهات باشد ؛ يعنى اين كلمه إطلاق دارد . و از جمله أفضليّتها ، أفضليّت در علم و فقاهت است . و اينكه حضرت أفضليّت را به آن صفات خاصّى كه در اين نامه ذكر شده است تفسير فرموده‏اند ، موجب حَصْرِ دائره أفضليّت در آن صفات نيست . بلكه حضرت در مقام بيان اين مطلب هستند كه : أفضليّت شامل اين ملكات نيز مى‏باشد . و أمّا أفضليّت در مقام علم و فقاهت بطور مسلّم مورد نظر است . پس قاضى بايد داراى أفضليّت از نظر علم و فقاهت هم باشد .

احتمال بسيار قوىّ ميرود : علّت اينكه حضرت پس از ذكر أفضليّت و بيان بعضى از مصاديق آن ، أفضليّتِ در فقه و علم را از مصاديق آن نشمرده‏اند ، اينجهت باشد كه آنرا أمرى مفروغٌ عنه و بديهى دانسته‏اند ؛ يعنى واضح و بديهى است كه هر كسيكه أعلم و أفقه باشد ، أفضل است و اين احتياج به بيان ندارد وليكن سائر صفاتى را كه حضرت بيان ميكنند احتياج به تذكّر و بيان داشته است .

ايشان اين احتمال را داده و پسنديده‏اند و مطلب را به همينجا خاتمه داده‏اند . و إنصافاً اين مطلب ، عالى و تمام است ! و همينطور كه ايشان فرموده‏اند : مراد از أفضليّت در اينجا ، أفضليّت از همه جهات است ، و از جمله آنها أعلميّت است . پس أفرادى را كه ما براى قضاوت مى‏گماريم بايد أعلم باشند و علاوه بايستى داراى سائر صفات مذكوره نيز باشند .

و أمّا اينكه آيا مى‏توان از اين روايت ، لزوم أعلميّت در مقام إفتاء و مرجعيّت و بيان أحكام را هم استفاده نمود يا نه؟ باز ايشان در إدامه مطلب ميفرمايند : اين روايت ، در مورد قضاء وارد شده است ، و هيچ وجهى براى تعدّى آن به مقام إفتاء نيست . و حضرت ، اين صفات را فقط در مورد قاضى بيان فرموده‏اند ، و مرحله قضاء ، غير از مرحله إفتاء است ؛ و لذا ايشان ديگر از اين مطلب بحثى نمى‏كنند . و لذا إشكال أوّلشان در لزوم رجوع به أعلم در مرحله إفتاء و استفتاء از اين روايت ، بجاى خود باقى است .

وليكن بايد گفت : ما از اين روايت همانطورى كه توانستيم استفاده أعلميّت در قضاوت كنيم ، مى‏توانيم استفاده أعلميّت در مرجعيّت هم بنمائيم . يعنى اين روايت ميرساند كه : فقيهى كه ولايت أمر بدست اوست بايد هم أعلم از اُمّت ، و هم داراى همه آن صفات مذكوره باشد .

تقريب اين استدلال به دو طريق است : يكى از راه دلالت مقاليّه ، و ديگر دلالت مقاميّه .

أمّا دلالت مقاليّه ، به اينست كه بگوئيم : اينكه حضرت ميفرمايد : ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ فِى نَفْسِكَ ؛ در جائى است كه براى رفع منازعه و خصومت ميان دو نفر ، أفضل از رعيّت و أعلم از اُمّت لازم باشد بطريق أولويّت قطعيّه ، براى آنكسى كه ولايت و زعامت تمام اُمور را در دست دارد ، و بايد به همه اُمور مردم إشراف و سيطره داشته باشد و رسيدگى كند ، و زمام اُمور آنان در دست اوست . چنين شخصى بطريق أولى بايد أعلم باشد.

و اين دلالت ، دلالت منطوق است نه مفهوم ؛ مثل آيه مباركه ، كه ميفرمايد : فَلاَ تَقُل لّهُمَآ أُفّ وَ لَا تَنْهَرْهُمَا (2) . «پدر و مادر را از خود مرنجان و دور نكن ، حتّى اگر آنان به تو أمر و نهى نمودند . از آنان منزجرنباش ، حتّى به ايشان اُفّ هم نگو ؛ بلكه با كمال خضوع فرمان آنها را بپذير و إطاعت كن!»

ما از لَا تَقُل لّهُمَآ أُفّ مى‏فهميم كه : بطريق أولى : لاتَضْرِبْهُما ؛ يعنى آنها را نزن . در حاليكه لا تَضْرِبْهُما در ملفوظ ، به معنى تضمّنى يا مطابقى لَا تَقُل لّهُمآ أُفّ نيست ، ولى اين جمله را بدست هر كس از أفراد عرف بدهيد مى‏فهمد : كسى را كه إنسان نبايد به او اُفّ بگويد ، بطريق أولى نبايد او را كتك بزند ؛ و اين مطلب ديگر احتياج به بيان ندارد ، بلكه از خودِ لَاتَقُل لّهُمَآ أُفّ استفاده مى‏شود . و اين دلالت ، دلالت منطوق است نه مفهوم .

پس فحوى (يعنى آنچه را كه كلام منطوق مى‏رساند) و أولويّت در طرف موافق ، از خود كلام استفاده مى‏شود ؛ بخلاف مفهوم مخالف كه آنرا دلالت مفهوم مى‏گويند .

أولويّت قطعيّه اين روايت كه الآن ما در صدد إثبات آن هستيم ، اُصولاً مفهوم كلام نيست ، بلكه منطوق است . مثلاً اگر گفتيم : إنْ طَلَعَتِ الشّمْسُ فَالنّهارُ مَوْجود ؛ از مفهوم مقارنه استفاده مى‏شود كه : إنْ لَمْ تَطْلُعِ الشّمْسُ فَالنّهارُ لَيْسَ بِمَوْجود . يا اگر گفتيم : إنْ جآءَءزيْدٌ فَأَكْرِمْهُ ؛ استفاده مى‏شود : إنْ لَمْ يَجِئْ زَيْدٌ فَلا يَجِبُ عَلَيْكَ إكْرامُه . اين دلالت ، دلالت مفهوم است ؛ ولو اينكه آن مفهوم هم بالأخره از حاقّ همين لفظ استفاده مى‏شود ؛ وليكن در عرف و عادت نمى‏گويند : فُلانٌ نَطَقَ أوْ يَنْطِقُ بِالْكَلام ؛ بلكه ميگويند : يُسْتَفادُ مِنْ كَلامِهِ هَذا .

اين را ميگويند مفهوم . مفهوم مخالف ، مفهوم است ؛ وليكن منطوق ، شامل مفهوم موافق هم مى‏شود و مفهوم موافق ، منطوق كلام است . لهذا ميگويند : خود آيه ميگويد : آنها را كتك نزن ، نه اينكه از آيه چنين معنائى استفاده مى‏شود .

اين دلالتى كه ما از «ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ» استفاده كرديم به دلالت منطوقى است . يعنى اين كلام بالأولويّة القطعيّة المُستفادة من ظاهر اللفظ ، دلالت دارد بر اينكه : خود والى از هر جهت (از جهت مسؤوليّت و سيطره و ولايتى كه بر قاضى دارد و بايد بر تمام أعمال و رفتار او مسلّط باشد) بايد أعلم باشد .

شاهد بر اين مطلب آنستكه : حضرت در همينجا به مالك دستور ميدهند كه : تو بايد به كار قُضات هم مراجعه كنى و ببينى آنها در قضاوتشان چطور هستند ، و آنها را رها نكنى ؛ بلكه بايد تصدّى در أمر قضاوت آنها هم داشته باشى . چون حضرت در اينجا أصنافى را بيان مى‏كند : جُنود ، و كُتّابِ خاصّه و كُتّاب عامّه ، أهل إنصاف و رفق ديوان ، و أصحاب صناعات و تجارات ، و أفراديكه خراج ميپردازند ، و ضعفاء ؛ و حضرت همه اين أصناف را شمرده و وظائف آنها را معيّن مى‏كنند . و بعد به مالك أشتر خطاب نموده ـ در باب قضاوت ـ مى‏فرمايند : بايد به كارهاى آنها رسيدگى كنى .

اگر آن قاضى كه مالك بايد به كارهاى او سر كشى كند لازم است أفضل رعيّت باشد ، اين مالكى كه بر آن قاضى سيطره دارد بطريق أولى بايد أفضل رعيّت و أعلم اُمّت باشد . چون مالك ولىّ است ، او از طرف حضرت بعنوان ولىّ منصوب شده و داراى مقام ولايت است و قضات زير دستش فقط متصدّى رفع خصومات هستند . اين بود دلالت مقاليّه .

و أمّا دلالت مقاميّه ، اين است كه : حضرت اين نامه را براى مالك أشتر نوشته‏اند . و مالك ، خودش بعنوان ولايت منصوب شده است . بنابراين ، وقتى حضرت به مالكى كه خود از طرف ايشان بدين عنوان منصوب است ميفرمايد : «تو در ميان مردم أفضل رعيّت خود را (فِى نَفْسِكَ) براى حكم بين النّاس انتخاب كن!» و اين اختيار و ولايت بدست مالك است و او هم با ولايت خود اين اختيار را مى‏كند ، و أعلم أمّت را براى قضاء انتخاب مينمايد ؛ اين مقام و اختيار دادن حضرت به مالك براى انتخاب أعلم ، دلالت دارد بر اينكه خود مالك بايد در وهله أوّل واجد اين درجه باشد ؛ و حضرت نمى‏تواند مالكى را كه خودش أعلم و أفضل نيست بر مردم بگمارد ، و بعد به او بگويد : تو بايد بر آن قُضاتى كه أعلم از همه أفراد اُمّتند ، سيطره داشته باشى !

بنابراين ، نصب حضرت ، مالك را در اين مقام ، خود شاهد و قرينه قطعيّه است بر اينكه : مالك بايد داراى اين صفت (أفضليّت) باشد ؛ و مالك اينچنين بوده است . و إلّا حضرت أصلاً او را به ولايت منصوب نمى‏كردند . و مالك كه از ناحيه خود بايد به جنود و أصحاب صناعات و أرباب خراج و مسؤولين ديوان و متصدّيان اُمورِ رسيدگى به مردم و كُتّاب خاصّه و كُتّاب عامّه و غير اينها رسيدگى كند و بر همه آنها ولايت و سيطره داشته باشد ، مى‏بايست در مرحله أوّل ، خود أعلم باشد تا اينكه بتواند أعلم را بشناسد و آنها را بر اين مصادر قضاء و رفع منازعات و خصوماتِ بينَ النّاس منصوب نمايد .

عيناً مانند اين است كه فى المَثل بدستور إنسان ، يك اُستاد طبّ به رياست دانشگاهى منصوب شود ، كه بدينوسيله شاگردانى را در رشته‏هاى مختلف تربيت نمايد ؛ در اينصورت او بايد از همه آنها أعلم باشد . و صحيح نيست گفته شود كه : با اينكه آن شخص اُستاد است و متصدّى اُمور شاگردان و تعيين و تكليف آنان مى‏باشد و مسؤوليّت همه آنها هم بعهده اوست ، در عين حال ضررى ندارد كه خود ، فاقد صفات و بصيرت و درايت شاگردان باشد .

پس ممكن است به قرينه مقاميّه (نصب مالك براى ولايت مصر بوسيله آنحضرت) در اين روايت ، لزوم أعلميّت را براى ولايت و فقاهت مالك استفاده نمود . بلكه قطعاً اين روايت ، دلالت بر ولايت فقيه و حتّى أعلميّت او دارد .

يكى از آياتى كه با آن مى‏توان استدلال بر لزوم و وجوب فتوى نمود ، آيه مباركه «نَفْر» مى‏باشد . و أحدى به اين آيه استدلال بر ولايت فقيه ننموده است ، و ما براى إثبات اين مطلب كه اين آيه دلالت ندارد ، توضيحات مختصرى پيرامون آن مى‏دهيم .

رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم در مدينه براى غزوه تبوك كه در سال نهم از هجرت واقع شد ، إعلان بسيج عمومى كردند ، و مى‏بايست تمامى أفراد براى شركت در جنگ حركت نمايند . غزوه تبوك در تابستان واقع شد . هوا گرم و مشكلات زياد بود . ميوه‏هاى درختان رسيده و هنگام درو نمودن زراعتها بود ؛ و اگر حركت مى‏كردند ميوه‏ها و زراعتها از بين مى‏رفت . و از طرفى حكم پروردگار بوسيله رسول أكرم صلّى الله عليه و آله إبلاغ شد كه : بايد از همه اينها صرف نظر كرده ، به سوى دشمن حركت نمود !

همه مسلمين باستثناء عدّه‏اى از منافقين كه هر يك از آنها در مقام سرپيچى عذرى آوردند (و خداوند شرح حال آنانرا بتفصيل در سوره «توبه» بيان مى‏فرمايد) در آن نبرد شركت جستند ، مگر سه نفر از مسلمين كه آنها از منافقين نبودند ولى از آن غزوه تخلّف ورزيدند ، كه عبارت بودند از : كَعْب بن مالِك ، مُرَارَة بن ربيع و هِلال بن اُمَيّة كه اين آيه درباره آنها نازل شد (3) :

وَعَلَى الثّلَثَةِ الّذِينَ خُلّفُوا حَتّى‏ إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَ ضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنفُسُهُمْ وَ ظَنّوا أَن لّا مَلْجَأَ مِنَ اللَهِ إِلّآ إِلَيْهِ ثُمّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنّ اللَه هُوَ التّوّابُ الرّحِيمُ (4) .

داستان آنها مفصّل است ؛ مجملاً اينكه : أهل مدينه آنها را ديگر به خود راه ندادند ، از مصاحبت با آنان دريغ نمودند و با آنها تكلّم نكردند ؛ و آنها هم منزوى و منعزل گرديده حتّى مشرف بمرگ شدند ؛ و نزديك بود كه از غصّه دِق كنند و هلاك شوند . تا اينكه توبه نمودند و خداوند توبه آنها را يكى پس از ديگرى پذيرفت . و از اينجهت كه ما در مقام بحث از آيه من جميع الجهات نيستيم ، به همين إشاره اكتفاء كرديم .

شاهد در اينست كه : در غزوه تبوك ، همه أهل مدينه مأمور به شركت در جنگ بودند كه از جمله آنها معلّمين قرآن و أحكام بودند ، و پيامبر آنانرا مأمور نموده بود تا به أفرادى كه در مدينه بودند و يا از سائر قُرى و قَصَبات به مدينه مى‏آمدند و إسلام اختيار مى‏نمودند ، قرآن و أحكام بياموزند ، تا آنان با تعليمات إسلامى آشنا شده ، به ديار خود باز گردند .

اين أفراد مأمور بودند تمامى قرآن را ـ غير از آياتى كه در غزوه تبوك نازل شد ـ به مسلمين بياموزند . همينكه اين أفراد نيز همانند سائر مسلمين آماده حركت شدند ، آيه نازل شد و آنانرا أمر به ماندن در مدينه و تعليم قرآن و أحكام و سنّت پيغمبر نمود .

وَ مَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَآفّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلّ فِرْقَةٍ مّنْهُمْ طَآنِفَةٌ لّيَتَفَقّهُوا فِى الدّينِ وَ لِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلّهُمْ يَحْذَرُونَ (5) .

«نبايد همه مؤمنين كوچ كنند . چرا از هر طائفه‏اى يك گروه خاصّى از شهرها و بلاد مختلف حركت نمى‏كنند و به جانب مدينه كوچ نمى‏كنند ، تا اينكه به قرآن و مسائل شرعى خود آشنا بشوند و هنگام بازگشت به شهرهاى خود ، قوم خود را به تعاليم إسلام و قرآن و عقائد صحيحه دعوت كنند ، و آنها را از عواقب أعمال وخيمه خود بترسانند؟»

از آيه : مَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَآفَةً ، استفاده مى‏شود كه أوّلاً : طلّاب علوم دينيّه كه مشغول تحصيل هستند حتّى در بسيجهاى عمومى كه عموميّت شديد هم دارد ، از خدمت به نظام وظيفه و حضور در جبهه و كشته شدن معفوّ ميباشند . نبايد طلّاب كشته شوند . بلى ، بردن آنان به جبهه جهت تبليغ و إرشاد و ترويج دين و بيان مسائل و أحكام شرعى و رسيدگى به اين اُمور إشكالى ندارد ؛ وليكن بايد در سنگر محفوظ باشند . بايد خوب درس بخوانند و قرآن و مسائل و أحكام را خوب فرا بگيرند . زيرا كه اگر اينها از بين بروند ، إسلام از بين مى‏رود . إسلام قائم به همين قرآن است ؛ و اگر پاسداران و حافظين قرآن و سنّت كشته شوند ، أصل قرآن و سنّت بكلّى از بين مى‏رود .

لذا با اينكه در اين جنگ مهمّى كه حتّى وقتى سه نفر ازشركت كردن در آن مضايقه نمودند ، آن آيات شديده نازل شد و پيغمبر و مسلمين ، آنها را بخود راه ندادند تا اينكه توبه نمودند ، معلّمين قرآن و أحكام استثناء شدند و پيغمبر در حقّ آنان فرمود : اينها بايد در مدينه بمانند و به مردم تعليم قرآن كنند .

اين مسأله كه اگر طلّاب بروند و كشته شوند و ديگر جاى خالى آنها را كسى پر نخواهد نمود ، از جمله : مَا كَانَ الْمُؤمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَآفّةً ، بخوبى استفاده مى‏شود .

ثانياً : از اين آيه وجوب و لزوم تحصيل علم و تدريس قرآن و سنّت پيغمبر و أحكام دين و تفسير و فقه و أخبارى كه از طرف أئمّه عليهم‏السّلام رسيده است ، و تعليم أخلاق و سير و سلوك إلى الله و علم كلام و حكمت و عرفان إلهىّ براى يكدسته از أفراد ، بعنوان وجوب كفائىّ استفاده مى‏شود . چون نمى‏فرمايد : همه مردم به مدينه كوچ كنند ، بلكه ميفرمايد : فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلّ فِرْقَةٍ مّنْهُمْ طَآنِفَةٌ . يعنى جماعتى از هر فرقه‏اى بيايند تا اينكه برگردند و متكفّل اُمور همه بشوند . پس تحصيل علم بعنوان وجوب كفائى واجب است تا بمقداريكه نياز آن جمعيّت از جهت تعليم و تعلّم دينى بر طرف بشود و آن مردم ، ديگر محتاج نباشند .

حال ، شاهد در اينست كه : اين آيه دلالت مى‏كند بر لزوم اجتهاد و تقليد ، چون مى‏فرمايد : چرا يك عدّه از مردم به مدينه نمى‏آيند؟! يعنى واجب است كه دسته‏اى از مردم بيايند در مدينه و مركز علمى إسلام ، تا قرآن و سنّت را ياد بگيرند و به ديار خود بر گردند . و بايد مردم به آنها مراجعه كنند و اينها هم مردم را با آن مسائل آشنا نمايند . پس لزوم مراجعه جاهل به عالم و مرجعيّت در فتوى ، از اين آيه استفاده مى‏شود .

و همچنين از اين آيه شريفه ، قضاء و فصل خصومت نيز بدست مى‏آيد . يعنى فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلّ فِرْقَةٍ مّنْهُمْ طَآنِفَةٌ لّيَتَفَقّهُوا فِى الدّينِ وَ لِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ ، شامل موارد فصل خصومت و رفع نزاع بين متخاصمين هم مى‏شود . پس بايد اينها أحكام را بيان كنند ، و آن أفرادى هم كه با يكديگر نزاع دارند ، به حكم اينها اكتفا كنند و از خدا بترسند و به حقّ خود قانع باشند .

و أمّا اينكه آيا آن شخصى كه زمامدار اُمور مردم است بايستى حتماً فقيه باشد يا نه ؟ از اين آيه استفاده نميشود . و به همين جهت ما اين آيه را ، در «رساله بديعه» در تفسير آيه شريفه : الرّجَالُ قَوّ مُونَ عَلَى النّسَآء ـ كه در آنجا بحثى هم پيرامون ولايت فقيه نموديم ـ در زمره أدلّه ولايت فقيه ذكر نكرديم .

از جمله أدلّه‏اى كه براى ولايت فقيه ذكر نموده‏اند ، سه طائفه از روايات است .

دسته أوّل : رواياتى است كه مى‏گويند : علماء ورثه أنبياء هستند .

دسته دوّم : رواياتى است كه دلالت دارند بر اينكه : علماء اُمناء خدا هستند .

طائفه سوّم : رواياتى است كه ميفرمايند : علماء و فقهاء ، حُصون و قلعه‏ها و سنگرهاى إسلامند .

اكنون بايد ديد كه : آيا مى‏توان به اين روايات بر ولايت فقيه استدلال نمود يا نه ؟

أمّا رواياتى كه دلالت مى‏كنند بر اينكه علماء ورثه أنبياء هستند : يكى صحيحه أبى الْبَخْتَرى است ؛ كه آنرا محمّد بن يعقوب كُلينىّ در «كافى» از محمّد ابن يحيى ، از أحمد بن محمّد بن عيسى ، از محمّد بن خالد ، از أبى الْبَخْتَرىّ ، از حضرت صادق عليه‏السّلام روايت مى‏كند كه حضرت فرمودند :

إنّ الْعُلَمَآءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَآء ؛ وَ ذَاكَ أَنّ الْأَنْبِيَآءَ لَمْ يُوَرّثُوا دِرْهَمًا وَلَا دِينَارًا وَإنّمَا أَوْرَثُوا أَحَادِيثَ مِنْ أَحَادِيثِهِمْ فَمَنْ أَخَذَ بِشَىْ‏ءٍ مِنْهَا فَقَدْ أَخَذَ حَظّا وَافِرًا ؛ فَانْظُرُوا عِلْمَكُمْ هَذَا عَمّنْ تَأْخُذُونَهُ ؟ فَإنّ فِينَا أَهْلَ الْبَيْتِ فِى كُلّ خَلَفٍ عُدُولًا يَنْفُونَ عَنْهُ تَحْرِيفَ الْغَالِينَ ، وَانْتِحَالَ الْمُبْطِلِينَ ، وَ تَأْوِيلَ الجَاهِلِينَ (6) .

«علماء ورثه أنبياء هستند ؛ و أنبياء نيامدند كه از خود درهم و دينار و سلطنت و ملك و تاج و تخت باقى بگذارند ، بلكه آنچه از أنبياء بعنوان ميراث مى‏رسد أحاديثى است از گفتار آنها كه در ميان اُمّت باقى مى‏ماند ؛ كسى كه از آنها چيزى فرا گيرد به حَظّ وافر رسيده است . بنابراين ، شما ببينيد علمتان را از چه كسى أخذ مى‏كنيد ؟ تحقيقاً در ميان ما أهل بيت در هر گروهى كه مى‏آيند ، جماعت پاسدارِ موثّق و عادلى هستند كه تحريف أفراد غالى ، و أفراد مُبطلى كه خود را به دين إسلام مُنتَحِل مى‏كنند ، و جاهلينى كه كتاب خدا و سنّت را تغيير مى‏دهند را نفى مى‏نمايند.» يعنى آنها را از آن راه خراب و كج منصرف كرده ، وتحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را دور مى‏سازند .

و باز روايت ديگرى است كه كُلينى از محمّد بن حسن و علىّ بن محمّد ، از سَهْل بن زياد ؛ و محمّد بن يحيى ، از أحمد بن محمّد ، و هر دو نفر از جعفر بن محمّد الا شعرىّ ، از عبد الله بن ميمون القدّاح ، و علىّ بن إبراهيم ، از پدرش ، از حَمّاد بن عيسى ، از قَدّاح ، از حضرت صادق عليه‏السّلام روايت مى‏كند كه :

قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ و ءَالِهِ وَ سَلّم : ... وَ إنّ الْعُلَمَآءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَآء ؛ إنّ الْأَنْبِيَآءَ لَمْ يُوَرّثُوا دِينَارًا وَلَا دِرْهَمًا وَ لَكِنْ وَرّثُوا الْعِلْمَ ، فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظّ وَافِرٍ (7) .

سند اين روايت صحيح است و مُفادش هم همان مفاد روايت أوّلى مى‏باشد .

اين است رواياتى كه دلالت مى‏كنند بر اينكه علماء ورثه أنبياء هستند .

أمّا طائفه ديگرى كه دلالت مى‏كنند بر اينكه فقهاء ، اُمناء رُسل و اُمناء پروردگارند : مثل روايتى كه كُلينىّ در «كافى» از علىّ بن إبراهيم ، ازپدرش ، از نَوْفَلىّ ، از سَكونىّ ، از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه :

قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ : الْفُقَهَآءُ أُمَنَآءُ الرّسُلِ مَا لَمْ يَدْخُلُوا فِى الدّنْيَا . قِيلَ يَا رَسُولَ اللَهِ : وَ مَا دُخُولُهُمْ فِى الدّنْيَا ؟ قَالَ : اتّبَاعُ السّلْطَانِ . فَإذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَاحْذَرُوهُمْ عَلَى دِينِكُمْ (8) .

«حضرت صادق عليه‏السّلام از رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم اين روايت را نقل مى‏كنند كه فرمود : فقهاء ، اُمناء پيغمبران هستند تا زمانيكه در دنيا داخل نشوند . عرض شد : اى رسول خدا ، مقصود از دخول فقهاء در دنيا چيست؟ حضرت فرمود : اتّباع و دنبال سلطان رفتن (يعنى پيروى نمودن از حاكم جور ، و وارد شدن در دستگاه آنان ، و متابعت آنها رانمودن ؛ و إمضاء نمودن أعمال و رفتار آنان ، كه بطور كلّى به هر اسم و رسمى كه باشد ، براى آنان جائز نيست). پس هر زمانى كه اينكار را كردند ، يعنى به دنبال سلطان رفتند ، فَاحْذَرُوهُم عَلَى دِينِكُمْ ؛ از آنها بپرهيزيد ، زيرا دين شما را آتش مى‏زنند و آنرا فاسد نموده از بين مى‏برند.» زيرا خودشان در أثر متابعت سلطان ، فاسد شده‏اند . چون تا در قلب آنها تباهى و سياهى پيدا نشود ، تبعيّت از سلطان نمى‏كنند و آن مرام را نمى‏پسندند . و پس از آنكه به جانب سلطان متمايل شدند ، پيوسته آن سياهى و تباهى در قلب آنها رشد نموده و بزرگ مى‏شود تا اينكه آنها را بكلّى از حقّ منحرف مى‏نمايد . بنابراين شما از آنها دنباله روى نكنيد ، زيرا كه شما را فاسد خواهند نمود .

و مثل روايت ديگرى كه باز كلينىّ آنرا از محمّد بن يحيى از أحمد بن محمّد بن عيسى از محمّد بن سنان از إسمعيل بن جابر از حضرت صادق عليه‏السّلام روايت مى‏كند كه حضرت فرمودند : الْعُلَمَآءُ أُمَنَآءُ ، وَ الْأَتْقِيَآءُ حُصُونٌ ، وَ الْأَوْصِيَآءُ سَادَةٌ (9) .

علماء ، اُمناء پروردگار هستند . يعنى اگر كسى به آنها رجوع كند ، به شخصى أمين مراجعه كرده و در أمنيّت وارد شده ، از گزند حوادث و وساوس و خطرات شيطانى محفوظ است . يعنى همانطور كه اگر كسى قصد مسافرت كند ، خانه خود را بدست أمين مى‏سپارد و آن شخص أمين ، پاسدارى از زن و فرزندان و أموال و ناموس و آبروى او ميكند تا آن شخص از مسافرت بر گردد ، علماء هم أمينان پروردگار هستند . «وَ الْأَتْقِيَآءُ حُصُونٌ» متّقيان (أفراد متّقى و پاكيزه) قلعه‏هائى هستند كه إسلام را از گزندها و حوادثى كه از خارج مى‏رسد و اُمّت را فرا مى‏گيرد حفظ مى‏كنند . «وَ الْأَوْصِيَآءُ سَادَةٌ» و أوصياء هم سروران و سيّدان و سالاران اُمّتند .

أمّا آن رواياتى كه دلالت مى‏كنند بر اينكه مؤمنين و فقهاء ، حصون و قلعه‏هاى إسلام هستند ، مثل روايتى كه كُلينىّ از محمّد بن يحيى ، از أحمد بن محمّد از ابن محبوب ، از علىّ بن أبى حمزه نقل مى‏كند كه مى‏گويد : من از حضرت موسى بن جعفر عليه‏السّلام شنيدم كه مى‏فرمود : إذَا مَاتَ الْمُؤْمِنُ بَكَتْ عَلَيْهِ الْمَلَئِكَةُ وَ بِقَاعُ الْأَرْضِ الّتى كَانَ يَعْبُدُ اللَه عَلَيْهَا وَ أَبْوَابُ السّمَآء الّتِى كَانَ يُصْعَدُ فِيهَا بِأَعْمَالِهِ وَ ثُلِمَ فِى الْإسْلاَمِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدّهَا شَىْ‏ءٌ ؛ لِأَنّ الْمُؤْمِنِينَ الْفُقَهَآءَ حُصُونُ الْإسلاَمِ كَحِصْنِ سُورِ الْمَدِينَةِ لَهَا (10) .

حضرت إمام موسى بن جعفر عليهماالسّلام مى‏فرمايد : زمانى كه مؤمنى بميرد ، ملائكه آسمان ، و زمينهاى گسترده‏اى كه روى آنها نماز مى‏خوانده ، همه بر او گريه مى‏كنند ؛ و درهاى آسمان كه أعمال او را از آن درها بالا مى‏بردند ، بر او گريه مى‏كنند . و در إسلام شكافى وارد مى‏شود كه به هيچوجه قابل انسداد و ترميم نيست . براى اينكه مؤمنينِ فقهاء ، كه هم مؤمنند و هم فقيه مى‏باشند ، حصون و قلعه‏هاى إسلام هستند . و اگر قلعه شكسته شود هيچ أمنيّتى براى أهل قلعه نيست . حفظ و صيانت زن و بچّه و أموال و أفرادى كه در قلعه زندگى مى‏كنند ، به آن ديوارهايى است كه دور قلعه كشيده شده است ؛ پس آن ديوارها حافظ أهل قلعه هستند . و اگر ديوار شكسته شود ، هر لحظه آنها از خارج در معرض تهاجم بوده و ناموس و مال و عزّت و شرف همه به غارت خواهد رفت .

«لِأَنّ الْمُؤْمِنِينَ الْفُقَهَآءَ حُصُونُ كَحِصْنِ سُورِ الْمَدِينَةِ لَهَا.» مانند قلعه‏اى كه دور شهر مى‏كشند .

بعضى به اين فقره «الْفُقَهَآءُ حُصُونُ الْإسْلاَمِ» و به آن دو جمله قبلى «الْفُقَهَآءُ أُمَنَآءُ الرّسُلِ» و «الْعُلَمَآءُ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَآء » در مورد ولايت و قضاء استدلال نموده‏اند . زيرا وراثت از أنبياء ، شامل جميع مناصب مورّث مى‏شود . وراثت ، يعنى اينكه شخص وارث از همه مناصب مورّث إرث ميبرد ، كه از جمله مناصب أنبياء ، ولايت و قضاء است . و همچنين آنها أمناء و حصون إسلام هستند ، يا اينكه آنان أمينان رسولان خدايند .

وَ لَكِنّ الإنْصافَ عَدَمُ دَلالَةِ رِواياتِ الْوِراثَةِ عَلَى ذَلِك ؛ زيرا روايات وراثت ، در مقام بيان فضيلت عالم است . و شاهد بر اين مطلب ، ذيل همان دو حديثى است كه نقل كرديم ؛ و آن ذيل صريح است كه : مراد از إرث ، إرث علوم و أحاديث است . چون در ذيل روايت أوّل فرمود : وَ ذَاكَ أَنّ الْأَنْبِيَآءَ لَمْ يُوَرّثُوا دِرْهَمًا وَ لَا دِينَارًا وَ إنّمَا أَوْرَثُوا أَحَادِيثَ مِنْ أَحَادِيثِهِمْ فَمَنْ أَخَذَ بِشَىْ‏ءٍ مِنْهَا فَقَدْ أَخَذَ حَظّا وَافِرًا . و در ذيل روايت دوّم فرمود : وَلَكِنْ وَرّثُوا الْعِلْمَ ، فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظّ وَافِرٍ . پس اين روايات در مقام بيان وراثت علم وارد است و ما نمى‏توانيم از آن به مقام قضاء و ولايت تعدّى كنيم .

و أمّا اينكه فقهاء حصون إسلامند و فقهاء اُمناء رُسُل هستند ، اين خوب است ؛ وَلا بَأْسَ بِالْأَخْذِ بِإطْلاقِهِما فى كُلّ ما يَرْجِعُ إلَى حِفْظِ الْإسْلامِ وَ مَناصِبِ الرّسُلِ مِنَ الْوَلايَةِ وَ الْقَضآء وَ الْإفْتآء .

از اين روايات مى‏توانيم در هر سه مرحله : قضاء و إفتاء و ولايت استفاده كنيم به همان تقريرى كه ذكر شد . (همانطور كه حصن مدينه و ديوار آن ، أهل مدينه را حفظ مى‏كند على نحو الإطلاق ، همانگونه فقهاء ، أهل إسلام را از حوادث خارجيّه حفظ مى‏كنند . و نيز أمين ، أمين است در جميع ما يَرْجِعُ إلَيْهِ الْمَأْمونُ مِنَ الْمَناصِبِ ؛ مِنْ مَناصِبِ الرّسالَةِ وَ النّبُوَة . اين علماء هم كه أمينند و از طرف پيغمبران به عنوان اُمناء الرّسل شناخته شده‏اند ، از تمام جهاتى كه راجع به أنبياء است ، أعمّ از ولايت و قضاء و إفتاء ، بايد پاسدارى كنند و در حفظ أمانت كوشا باشند .) بنابراين از رواياتِ «حُصون الإسلام و اُمنآء الرّسل» مى‏توانيم استفاده ولايت فقيه بكنيم ؛ و از روايات «ورثة الأنبيآء» نمى‏توانيم .

اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد

پى‏نوشتها:‌


1) نهج البلاغة» باب الرّسآئل ، رساله 53 ، و از «نهج البلاغه» طبع مصر ، با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 2 ، ص 94

2) قسمتى از آيه 23 ، از سوره 17 : الإسرآء

3) مغازى واقدى» ج 3 ، ص 1073 و ص 1075

4) آيه 118 ، از سوره 9 : التّوبة

5) آيه 122 ، از سوره 9 : التّوبة

6) اُصول كافى» ، ج 1 ، كتاب فضل العلم ، باب 2 ، ص 32 ، از طبع مطبعه حيدرىّ

7) اُصول كافى» ج 1 ، كتاب فضل العلم ، باب 4 ، ص 34

8) اُصول كافى» ج 1 ، ص 46

9) اُصول كافى» طبع مطبعه حيدرى ، ج 1 ، باب صفة العلم و فضله و فضل‏العلمآء ، ص 33 ، حديث 5

10) اُصول كافى» طبع مطبعه حيدرى ، ج 1 ، باب فقد العلمآء ، ص 38 ، حديث 3