ولايت فقيه در حكومت اسلام ، جلد چهارم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۶ -


درس چهل و دوّم : حقوق والى بر رعيّت و حقوق رعيّت بر والى

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ

وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ

از جمله خطب «نهج البلاغة» خطبه‏اى است درباره حقّ والى بر رعيّت و رعيّت بر والى . اين خطبه با اينكه مفصّل نيست أمّا بسيار عميق است ، و با جملات مختصر و موجز ، محتوى معانى بسيار راقى و عالى است ؛ و حقّاً از مصدر توحيد صادر شده است و رموز عرفانى و ولائى محض و حقوق حقّه‏اى را كه والى بر رعيّت و رعيّت بر والى دارد إجمالاً بيان مى‏فرمايد .

وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عَلَيْهِ السّلامُ خَطَبَها بِصِفّين :

أَمّا بَعْدُ : فَقَدْ جَعَلَ اللَهُ سُبْحَانَهُ لِى عَلَيْكُم حَقّا بِوِلَايَةِ أَمْرِكُمْ ، وَ لَكُمْ عَلَىّ مِنَ الْحَقّ مِثْلُ الّذِى لِى عَلَيْكُمْ .

أميرالمؤمنين عليه السّلام در صفّين اين خطبه را إيراد كردند :

«أمّا بعد از حمد و ثناء و تسبيح خداوند كه مرا ولىّ أمر شما نموده ، براى من بر عهده شما حقّى قرار داده است ؛ و براى شما بر عهده من حقّى بمثل همان حقّى كه براى من نسبت به شماست قرار داده است.»

فَالْحَقّ أَوْسَعُ الْأَشْيَآء فِى التّوَاصُفِ ، وَ أَضْيَقُهَا فِى التّنَاصُفِ . لَا يَجْرِى لِأَحَدٍ إلّا جَرَى عَلَيْهِ ، وَ لَا يَجْرِى عَلَيْهِ إلّا جَرَى لَهُ . وَ لَوْ كَانَ لِأَحَدٍ أَنْ يَجْرِىَ لَهُ وَ لَا يَجْرِى عَلَيْهِ لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصًا لِلّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ ، لِقُدْرَتِهِ عَلَى عِبَادِهِ ، وَ لِعَدْلِهِ فِى كُلّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَآئِهِ ؛ وَلَكِنّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقّهُ عَلَى الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ ، وَ جَعَلَ جَزَآءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثّوَابِ تَفَضّلاً مِنْهُ ، وَ تَوَسّعًا بِمَا هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُهُ .

«حقّ چيزى است كه دامنه‏اش از جهت توصيف كردن و تعريف كردن از همه أشياء گسترده‏تر است ؛ و أمّا از جهت إنصاف دادن و در نفس وارد كردن ، و به إنصاف و مروّت آن حقّ را در وجود خود إنسان جاى دادن از همه أشياء تنگ‏تر و أضيق است .

(وقتى إنسان مى‏خواهد حقّ را تعريف كند دامنه‏اش از همه چيز گسترده‏تر خواهد شد : عدالت اجتماعى بايد اينطور باشد ؛ مردم بايد داراى عدالت اجتماعى باشند ؛ تا عدالت فردى و اجتماعى در عالم ظهور و بروز نكند ، كسى نمى‏تواند قدم بردارد ؛ و ديگر هر كس در هر صنف و از هر گروه و از هر طايفه و قبيله‏اى باشد در بيان حقّ داد سخن مى‏دهد . و أمّا وقتى بخواهد حقّ را در وجود خود و خانواده و فرزند خود پياده كند ، و در آنجائى كه اگر حكم به حقّ كند عليه او تمام مى‏شود ، اينجا ديگر حاضر نيست حكم كند ؛ و به هزار وسيله متشبّث مى‏شود تا اينكه آن عنوان حقّ را بر خود منطبق كند و از آنطرف سلب نمايد . پس دائره تناصف يعنى إنصاف دادن أفراد هر يك را بر خود ، يا خود را بر ديگران از جهت تناصف در مقام حقّ بسيار تنگ است ؛ أَضْيَقُهَا يعنى از همه چيز تنگ‏تر است . وقتى درباره توصيف حقّ پيش مى‏رويم ، از زبان هر كس حقّ مى‏شنويم ؛ و وقتى حقّ را مى‏خواهيم در وجود أفراد بيابيم ، بسيار اندك و كوچك و قليل مى‏يابيم).

حقّ جارى نمى‏شود لَهِ كسى مگر اينكه جارى مى‏شود عليه او ؛ و عليه او جارى نمى‏شود مگر اينكه جارى مى‏شود لَهِ او . (زيرا حقّ معنائى است كه تمام نفوس بايد بر آن أساس اندازه‏گيرى شوند . بنابراين ، وقتى أصل حقّ ميزان و محور قرار گرفت ، در بعضى أوقات له أفراد ، و در بعضى أوقات عليه آنها حكم مى‏كند ؛ چه در اُمور شخصى و چه در اُمورى كه با همديگر در ارتباط و در مجتمع هستند . و به طور كلّى هر جا كه حكم له إنسان كند عليه إنسان هم مى‏كند ، و هر جا كه حكم عليه إنسان نمايد له إنسان هم مى‏نمايد . حقّ شمشيرى است برّنده و تيز و از كسى باك ندارد و مى‏آيد و قطع مى‏كند و نمى‏گويد : اين دوست است ، اين دشمن است . ملاحظه زيد و عمرو و خصوصيّات و مقتضيات و إمكانات و رياست و مرؤوسيّت و حاكميّت و محكوميّت را نمى‏كند . حقّ حقّ است و شمشير برّان).

و اگر بنا بود كه حقّ لَهِ كسى جارى مى‏شد و عليه او جارى نمى‏شد ، اين مختصّ به خداوند سبحانه و تعالى بود ، نه خلق خدا ؛ چون خدا بر تمام بندگانش قدرت دارد و در تمام مراتب قضاء و قدر ، حكم كلّيّه او جارى است . در تمام ظروف و ماهيّات و شبكه‏هاى مترتّب و مختلف نزول حكم كلّى إلهى ، حكم او از روى عدالت و حقّ جارى است . (چون خدا قادر است و قاهر ؛ و چون خدا در صروف مجارى أحكام ، قضائش از روى عدل است ؛ لذا اين حقّ اختصاص به خدا دارد و اختصاص به بندگان ندارد ؛ يعنى حقّ يكطرفى است ، نه دو طرفى . خداوند بر خلق حقّ دارد و خلق بر خدا مستحقّ حقّى نيستند ؛ چون خدا به علّت اينكه قدرتش قدرت نافذه و قاهره است ، بنابراين ، حقّ أصيل او هر حقّ متوهّمى را از بين مى‏برد ؛ و غير از توهّم ديگر چيزى نمى‏ماند . از آنجائى كه در تمام مجارى عالم إمكان از روى عدالت أحكامش را تكويناً و تشريعاً جارى مى‏نمايد ، لذا حقّ اختصاص به او دارد . شائبه ظلم و توهّم ظلم نمى‏رود تا اينكه خلق از او استحقاقى براى خود طلب كنند.)

أمّا معذلك خداوند حقّ را در اينجا هم يكطرفه قرار نداده است ؛ بلكه براى بندگان بر خود حقّى گذاشته است . حقّى كه خود بر بندگان قرار داده ، اين است كه بندگان إطاعت او را كنند ، و جزاء بندگان را بر خودش زيادى ثواب از روى تكرّم و تفضّل و توسّعى كه موجب زيادى رحمت و نعمت و أهليّت از طرف پروردگار بود قرار داد.»

يعنى در اينجا هم پروردگار بقدرى حقّ است و متحقّق به حقّ ، كه با وجود اينكه بندگان را خود إيجاد كرده و مخلوقند و عابدند ، و عنوان عبوديّت محضه نسبت به ساحت مقدّس او دارند ، و تجلّى و ظهور او هستند و وجود و عدمشان به اوست ، معذلك خداوند نخواست حقّ را يكطرفه قرار بدهد ، تفضّلاً و توسّعاً . و براى بندگان هم نسبت به أوامر او ، زيادى ثواب و توسّع در رحمت را جزا قرار داد . يعنى بر خود إلزام كرد كه بر آنها تفضّل كند .

و اين جمله ، بسيار جمله لطيف و عالى است ! أميرالمؤمنين عليه السّلام نمى‏فرمايد : خداوند براى بندگان استحقاقى نسبت به خودش قرار داد كه به آنها ثواب بدهد يا أجر بدهد ؛ بلكه تأدّباً مى‏فرمايد : وَ جَعَلَ جَزَآءَهُمْ ... جزاء آنها را اين قرار داد . يعنى با اينكه مطرح سخن ما در حقوق طرفين و استحقاق فردى است بر فرد ديگر ، أمّا در اينجا به عنوان أدب لفظ استحقاق را به كار نبرد ، بلكه فرمود : وَ جَعَلَ جَزَآءَهُم عَلَيْهِ ...

خلاصه و محصّل مطلب اين است كه : پروردگار با عظمت و قدرت و كبريائيّت و جامعيّت صفات جمال و جلالش كه موجودات و بندگان و مخلوقات را إيجاد كرد و از كتم عدم به وجود آورد در حالتى كه اينها لا شىْ‏ء محض هستند ، معذلك حقّى براى آنها قرار داد بدين كيفيّت كه در صورتى كه إطاعت او را بجا بياورند ، به آنها مزيد ثواب و مضاعف بودن جزاء و پاداش را عنايت كند .

ثُمّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقًا افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النّاسِ عَلَى بَعْضٍ ؛ فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِى وُجُوهِهَا ، وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضًا وَ لَا يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إلّا بِبَعْضٍ .

«از حقوق خدا و بنده كه بين اين دو محقّق شد چون بگذريم ، خداوند حقوقى را براى بعضى از مردم نسبت به بعض ديگر واجب كرده است . (يعنى ميان خود مردم هم مَنْ لَهُ الْحَقّ و مَنْ عَلَيْهِ الْحَقّ وجود دارد.) و اين حقوق را متكافى و مساوى قرار داد . هر جائى كه حقّى را لَهِ كسى قرار داد حقّى را هم عليه او وضع نمود ؛ و لذا آن حقّى كه عليه اوست مستلزم حقّى شده است لَه او .

از شدّت عدل و سعه قسط ، تمام اين حقوق را متكافى و مساوى قرار داد ؛ و در هر جائى بمقدارى كه حقّى إيجاد كرد ، مستوجب حقّى شد نسبت به ديگرى . و اين حقوق را كه تماماً حقوق متساويه و متكافيه بوده ، بدون هيچ ظلمى بر تمام أفراد مَنْ لَهُ الْحَقّ و مَنْ عَلَيْهِ الْحَقّ از روى قسط و عدل واجب فرمود.»

وَ أَعْظَمُ مَاافْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ حَقّ الْوَالِى عَلَى الرّعِيّةِ ، وَ حَقّ الرّعِيّةِ عَلَى الْوَالِى . فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَهُ سُبْحَانَهُ لِكُلّ عَلَى كُلّ ؛ فَجَعَلَهَا نِظَامًا لاُِلْفَتِهِمْ ، وَ عِزّا لِدِينِهِمْ .

«عظيم‏ترين چيزى را كه از اين حقوق خداوند واجب فرمود ، حقّ والى است بر رعيّت (حقّ حاكم بر اُمّت) ، و همچنين حقّ رعيّت است بر والى . اين دو حقّ از أعظم مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ هستند . اين حقوق فريضه و واجب است ؛ حقوقى نيست كه إنسان از زير بار آن بتواند شانه خالى كند . خداوند اين حقوق را بر همه أفراد لِكُلّ عَلَى كُلّ واجب فرموده است .

اين حقوق را نظامِ براى اُلفت آنها و عزّتِ براى دين آنها قرار داده است كه اگر طرفين (والى و رعيّت) حقوق نسبت به هم را رعايت بنمايند ، اُلفت فيما بينشان بر أساسى استوار منظّم خواهد شد ، و مِهر و وِداد و محبّت از سراپاى والى و اُمّت خواهد باريد ؛ و دين و إيمان و عزّ و شرف آنها در أعلى درجه از تمكين و عزّت خواهد بود . و ديگر ثُلمه و شكاف و ذلّت به هيچ طرف وارد نمى‏شود.»

فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرّعِيّةُ إلّا بِصَلاَحِ الْوُلَاةِ ، وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ إلّا بِاسْتِقَامَةِ الرّعِيّةِ ؛ فَإذَا أَدّتِ الرّعِيّةُ إلَى الْوَالِى حَقّهُ وَأَدّى الْوَالِى إلَيْهَا حَقّهَا ، عَزّ الْحَقّ بَيْنَهُمْ ؛ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدّينِ ؛ وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ ؛ وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلَالِهَا السّنَنُ ؛ فَصَلَحَ بِذَلِكَ الزّمَانُ ، وَ طُمِعَ فِى بَقَآء الدّوْلَةِ ، وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأعْدَآء .

«بنابراين ، رعيّت و اُمّت به صلاح و رشد و اُمور مستحسنه و ممدوحه و عزّ نمى‏رسند مگر اينكه واليان و مدبّران اُمور آنها صلاح پيدا كنند ؛ و وُلات و واليان صلاح پيدا نمى‏كنند مگر اينكه رعيّت مستقيم و استوار باشند (هر كدام روى ديگرى أثر دارند) . زمانى كه رعيّت حقّ والى را بدهد ، و والى هم حقّ رعيّت را بدهد و طرفين به حقوق يكديگر عمل كنند ، حقّ در ميان آنها عزيز مى‏شود .

(حقّ يعنى همان شمشير برّنده و ثبات و واقعيّتى كه همه اُمور با او بايد اندازه گيرى شود . بطلان و ظلمت و پندار و وَهم و اعتبار كه نقيض آنست ، همه از بين مى‏رود و حقّ عزيز مى‏شود ؛ حقّ داراى شرافت و مُكنت و فعليّت است ؛ باطل از بين مى‏رود ؛ باطل ذليل است ؛ باطل منفعل است.)

مناهج دين و طرقى كه مردم بسوى دين پيدا مى‏كنند ، و راههاى واقعى و استوار و صراط مستقيم در ميان مردم بر پا خواهد شد ؛ و علامتهاى عدل و داد و نشانه‏هاى قسط در همه أفراد برقرار مى‏گردد ؛ و در اين مَحجّه و راه ، سنّت پروردگار به خوبى و آسانى و يُسر به جريان مى‏افتد ؛ و بواسطه اين أمر ، زمان صلاحيّت پيدا مى‏كند (زمان زمانِ صالحى مى‏شود). و در بقاء و دوام دولت و حكومت اميد پيدا مى‏شود ؛ و دستخوش فساد واقع نمى‏شود ، نه از طرف داخل و نه از طرف خارج .

(أمّا از ناحيه داخلى ، بواسطه اينكه تمام أفراد با والى در نهايت صميميّت و اعتدال بوده و حافظ حقوق همديگرند ؛ و أمّا از طرف خارج ، چون چنين جمعيّتى با چنين تشكيلاتى براى دشمن خارج قدرتى نمى‏گذارد كه بتواند بيايد و كيان آنها را از بين ببرد ؛ لذا در بقاء اين دولت و حكومت اميد مى‏رود) . و آنچه كه دشمنان به اين حكومت طمع داشته باشند ، مبدّل به يأس و نااميدى مى‏شود ؛ چون مى‏بينند كه رخنه‏اى در آن إيجاد نخواهد شد.»

وَ إذَا غَلَبَتِ الرّعِيّةُ وَاِلِيَهَا ، وَ أَجْحَفَ الْوَالِى بِرَعِيّتِهِ ، اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ ؛ وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ ، وَ كَثُرَ الْإدْغَالُ فِى الدّينِ ، وَ تُرِكَتْ مَحَآجّ السّنَنِ .

«أمّا زمانى كه مطلب به عكس شود ، و رعيّت بر والى غلبه كند و بخواهد حقّ او را ضايع كند و از او إطاعت نكند ، و والى هم به حقّ رعيّت إجحاف كند ، در اينصورت اختلاف كلمه پيدا مى‏شود ؛ دوئيّت ، نفاق و شقاق ظهور پيدا مى‏كنند ؛ معالم جور و ستم بروز مى‏كند ؛ إفساد در دين زياد مى‏شود ، و آن محجّه‏ها و طريقهاى واضح و راههاى استوار و سنّتهاى پسنديده متروك مى‏ماند.»

فَعُمِلَ بِالْهَوَى ، وَ عُطّلَتِ الْأَحْكَامُ ، وَ كَثُرَتْ عِلَلُ النّفُوسِ ؛ فَلاَيُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقّ عُطّلَ وَ لَا لِعَظِيمِ بَاطِلٍ فُعِلَ .

«در اينصورت به هَوى عمل مى‏شود (هَوى يعنى أفكار شيطانى و خيالات و پندارى كه در مقابل حقّ است . آنچه از معنى براى حقّ ذكر شد در مقابلش هوى است) و أحكام خدا از بين رفته ، تعطيل مى‏شود ؛ و مرضهاى نفوس زياد شده ، مردم مريض مى‏گردند ؛ مقصود مرض بدن نيست ، عمده مرض نفوس است كه به نفسهاى مردم سرايت مى‏كند و مبتلا مى‏شوند به كبر و عجب و بخل و حسد و كينه ، و به إعمال غرائز باطل و منويّات شيطانى و أفكار حيوانى ؛ تمام اينها عللى است نفسانى (عِلَل جمع علّت است ، يعنى عيب و نقصان) . اين جامعه أفرادى خواهند شد داراى علّتهاى نفسى و روحى ، و جامعه ، جامعه مريض مى‏شود .

بنابراين ، اگر حقّى تعطيل شود ولو اينكه آن حقّ عظيم باشد مردم وحشت نمى‏كنند ؛ و اگر باطلى ولو بزرگ بجا آورده شود مردم اضطرابى ندارند و نگران نمى‏شوند . مى‏گويند : شد كه شد ، چه إشكالى دارد؟!»

فَهُنَالِكَ تَذِلّ الْأَبْرَارُ ، وَ تَعِزّ الْأَشْرَارُ ، وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ . فَعَلَيْكُمْ بِالتّنَاصُحِ فِى ذَلِكَ ، وَ حُسْنِ التّعَاوُنِ عَلَيْهِ .

«در آن حكومت ـ با اين شرائط ـ مردمان بَرّ و نيك ذليل و خوار مى‏شوند . قواى فعلى را از دست داده و منفعل مى‏شوند . چون قواى أشرار بر آنها غلبه مى‏كند ، و أفكار و أهواء شيطانى رسوخ پيدا مى‏كند ؛ لذا أبرار در عالمى از ذلّت به سر مى‏برند ، و أشرار عزّت پيدا مى‏كنند . بازار ، بازار شيطان مى‏شود و بازار شرّ . و بر همين أساس گناهان مردم زياد مى‏شود ، و مؤاخذه پروردگار از مردم زياد خواهد شد . هر چه فساد بيشتر باشد مؤاخذه و مسؤوليّتش بيشتر خواهد بود .

بنابراين ، اى مردم ! بر شما باد بِالتّنَاصُحِ فِى ذَلِكَ . در اين أمر بايد همديگر را نصيحت كنيد ! پند بدهيد ! اندرز بدهيد ! زير بال همديگر را بگيريد ! نگذاريد جامعه به آنصورت برگردد ! بگذاريد جامعه بر أساس مدنيّت إلهى و حُسن تعاون جلو برود ! و نگذاريد أشرار بر أريكه هوى و شيطنت و عزّت مسلّط شوند!»

فَلَيْسَ أَحَدٌ وَ إنِ اشْتَدّ عَلَى رِضَى اللَهِ حِرْصُهُ وَطَالَ فِى الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ ، بِبَالِغٍ حَقِيقَةَ مَااللَهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطّاعَةِ لَهُ . وَلَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَهِ عَلَى عِبَادِهِ النّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ وَ التّعَاوُنُ عَلَى إقَامَةِ الْحَقّ بَيْنَهُمْ .

«أحدى از أفراد بشر قادر نيست ـ گرچه نهايت درجه حرص و سعى و كوشش خود را بر رضاى خدا داشته باشد ، و در عمل به حدّ أكمل بكوشد ـ بتواند از عهده أهليّت طاعت و فرمان پروردگار برآيد . آنچه كه خدا بر بندگان خود واجب كرده است اين است كه : بمقدار سعه و استطاعت ، و بمقدار جهد و توانائى خودشان نصيحت و خيرخواهى كنند . دست از نصح بر ندارند ، و بر إقامه حقّ در ميان خود تعاون نمايند.»

حضرت در همين چند جمله كوتاه ، سه حقّ مهمّ دولت را بر ملّت بيان مى‏كنند . أوّل إطاعت است و دوّم نصيحت و سوّم تعاون ؛ كه إن شآءالله درباره حقّ أخير بعداً سخن خواهيم گفت .

وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إنْ عَظُمَتْ فِى الْحَقّ مَنْزِلَتُهُ وَ تَقَدّمَتْ فِى الدّينِ فَضِيلَتُهُ ، بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَى ما حَمّلَهُ اللَهُ مِنْ حَقّهِ . وَ لَا امْرُؤٌ وَ إنْ صَغّرَتْهُ النّفُوسُ وَ اقْتَحَمَتْهُ الْعُيُونُ ، بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَى ذَلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْهِ .

«هيچ كس بالاتر از اين نيست ـ ولو اينكه در نزد پروردگار و حقّ منزله‏اش رفيع باشد ، و در دين فضيلتش عالى و قويم باشد ، و در إسلام و إيمان و جهاد و فضائل روحى و أخلاقى تقدّم داشته باشد ـ كه در آنچه خداوند بر او تكليف كرده و از حقوق خود بر عهده او گذاشته است ، نياز به معاونت نداشته باشد . و هيچكس پائين‏تر از اين نيست ـ اگر چه آن شخص در نزد مردم حقير و ضعيف است و مردم با چشمهاى حقارت و پستى به او مى‏نگرند ـ كه بتواند به اين حكومت كمك كند ؛ يا كسى به او كمكى كند.» (1)

مى‏فرمايد : من كه أميرالمؤمنينم ! ولو اينكه چنين و چنانم ، ولو عَظُمَتْ فى الْحَقّ مَنْزِلَتى وَ تَقَدّمَتْ فى الدّينِ فَضيلَتى ... با تمام اينها من محتاج به شما هستم ، و يك يك از أفراد شما بايد بيائيد و كمك كنيد . تمام أفراد شما ولو پست‏ترين شما ، حتّى غلام بينى بريده شما ، و آن كسيكه تازه إسلام آورده است و أصلاً در نزد أنظار و عيون و نفوس داراى شأن و اعتبارى نيست ، داراى شخصيّت إسلامى است و بايستى كه كمك كند ؛ و مردم هم بايد به او كمك كنند . تمام أفراد در ولايت إسلامند و همه مانند يك پيكره همديگر را دربردارند ؛ و براى برقرارى صلاح لازم و ملزوم و به يكديگر پيوسته‏اند .

در اينجا كه مى‏فرمايد : بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمّلَهُ اللَهُ مِنْ حَقّهِ ، إجمالاً حقوق والى را بر رعيّت و حقوق رعيّت را بر والى بيان مى‏كند . و حقوق رعيّت بر والى سه چيز است : يكى حفظ جان و مال و ناموس و عِرض (آبرو) . دوّم آزادى در روش و سلوك و آداب . سوّم رسيدگى به مايحتاج آنها از سلامتى و صحّت و بهداشت و منزل و غذا و رفع فقر و مسكنت و عُسرت ؛ و همچنين مايحتاج آنها از اُمور معنوى مثل سلامت روح و نفس و إيمان و حفظ معتقدات و خواهشهاى معنوى و روحى ، و تسهيلات در معابد و مساجد و عبادات ، و بطور كلّى تسهيل در دسترسى به فرهنگ أصيل إسلام (كه تمام اينها در مايحتاج اُمور مادّى و معنوى گنجانده شده است و بحث اينها إن شآء الله خواهد آمد) و بر عهده والى است كه نسبت به رعيّت رعايت كند .

حضرت مى‏فرمايد : من محتاجم به اينكه : مرا نصيحت كنيد و به من كمك نمائيد !

فَأَجَابَهُ عَلَيْهِ السّلاَمُ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ بِكَلاَمٍ طَوِيلٍ يُكْثِرُ فِيهِ الثّنَآءَ عَلَيْهِ وَ يَذْكُرُ سَمْعَهُ وَ طَاعَتَهُ لَهُ .

«خطبه حضرت كه بدينجا رسيد ، يكى از أصحاب برخاست و با كلام و گفتار طويلى شروع كرد به ثناء گفتن بر آن حضرت و آمادگى خود را در إطاعت از آن حضرت و شنوائى در فرامين و دستورات آن حضرت.»

فَقَالَ عَلَيْهِ السّلاَمُ : إنّ مِنْ حَقّ مَنْ عَظُمَ جَلاَلُ اللَهِ سُبْحَانَهُ فِى نَفْسِهِ ، وَ جَلّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ ، أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ لِعِظَمِ ذَلِكَ كُلّ مَا سِوَاهُ .

«سپس حضرت فرمود : آن كسى كه جلال پروردگار در نفس او به عظمت فرود آمده و جلال پروردگار را به عظمت إدراك كرده است (موضع و موقع عظمت پروردگار را در قلب خود يافته است) حقّ اين است كه ما سواى پروردگار در نزد او صغير جلوه كند ، و ديگر با وجود عظمت و جلال پروردگار و كبريائيّت و قدرت و عظمت او كه در قلبش فرود آمده است ، كس ديگرى بزرگ نخواهد بود ؛ هر كه و هر چه باشد كوچك است.»

وَ إنّ أَحَقّ مَنْ كَانَ كَذَلِكَ لَمَنْ عَظُمَتْ نِعْمَةُ اللَهِ عَلَيْهِ ، وَ لَطُفَ إحْسَانُهُ إلَيْهِ ؛ فَإنّهُ لَمْ تَعْظُمْ نِعْمَةُ اللَهِ عَلَى أَحَدٍ إلّا ازْدَادَ حَقّ اللَهِ عَلَيْهِ عِظَمًا .

«و أحقّ آن كسانى كه اينطورند (يعنى حقيق‏ترين و لائق‏ترين كسى كه سزاوار است جلال پروردگار در قلب او عظيم بيايد ، و ما سواى او حقير و صغير جلوه كند) آن كس است كه نعمت خدا بر او زياد باشد . اگر نعمت و إحسان و لطف خدا بر او زياد شده است ، آن فرد أحقّ أفرادى است كه بايد اين معنى را رعايت كند . زيرا نعمت خدا بر أحدى زياد نمى‏شود مگر اينكه حقّ خدا بر او عظيم مى‏شود . خدا به هر كس نعمت بيشترى بدهد بر او بيشتر حقّ دارد . حال كه نعمت معرفت داده و عظمت و جلال خود را در قلب او متوطّن كرده است ، موجب مى‏شود كه إنسان او را عظيم و ما سواى او را صغير ببيند ؛ و در مقابل وجود او هيچ موجودى را موجود نبيند و هيچ شأنى از شؤون را در مقابل پروردگار ذى شأن و ذى قيمت ننگرد.»

وَ إنّ مِنْ أَسْخَفِ حَالَاتِ الْوُلَاةِ عِنْدَ صَالِحِ النّاسِ أَنْ يُظَنّ بِهِمْ حُبّ الْفَخْرِ ، وَ يُوضَعَ أَمْرُهُمْ عَلَى الْكِبْرِ . وَ قَدْ كَرِهْتُ أَنْ يَكُونَ جَالَ فِى ظَنّكُمْ أَنّى أُحِبّ الاْطْرَآءَ وَ اسْتِمَاعَ الثّنَآء ؛ وَ لَسْتُ بِحَمْدِاللَهِ كَذَلِكَ . وَ لَوْ كُنْتُ أُحِبّ أَنْ يُقَالَ ذَلِكَ لَتَرَكْتُهُ انْحِطَاطًا لِلّهِ سُبْحَانَهُ عَنْ تَنَاوُلِ مَا هُوَ أَحَقّ بِهِ مِنَ الْعَظَمَةِ وَ الْكِبْرِيَآ .

«سخيف‏ترين و پست‏ترين حالات واليان در نزد مردم اين است كه مردم صالح به آنها گمان ببرند كه اين واليان حبّ فخر دارند ؛ دوست دارند كه بر مردم افتخار كنند و أمر خودشان را بر أساس كبر قرار بدهند . (اين بسيار زشت است ، أمّا نه در نزد عامّه مردم ؛ عامّه مردم چه بسا حبّ فخر و كبر را براى واليان أمر ممدوحى بشمارند ؛ بلكه زشت است عِنْدَ صَالِحِ النّاسِ . مردمان صالح حبّ فخر را براى واليان سخيف مى‏دانند . بلكه از أسخف حال ولات مى‏دانند كه واليان حبّ فخر داشته باشند و أمر و أساس ولايتشان را بر پايه أنانيّت و كبر و شخصّيت قرار بدهند . أمّا حالا چنين شده است كه ولايتى به آنها داده شده است ، و آنها حقيقةً خود را از نقطه نظر تكوين مسلّط بر نفوس مى‏بينند ، و طريق تَفَرعُن را در أمر و نهى خود بر قرار مى‏كنند.)

وليكن من ناخوشايند و مكروه دارم كه در گمان شما چنين جولان كند ، چنين خطور كند كه من دوستدار خودپسندى و مدح و ثناء و تعريف كردن هستم . من ناخوشايند دارم از اينكه حتّى در فكر شما بگذرد كه من دوست دارم كسى مرا تعريف كند !

نمى‏فرمايد : من دوست ندارم كسى مرا تعريف كند ! نه ، نمى‏خواهم شما چنين گمانى كنيد كه علىّ كسى است كه دوست دارد او را تعريف كنند ! أصلاً من كراهت دارم و بدم مى‏آيد كه در گمان شما چنين پندارى بگذرد كه من دوستدار إطراء ، يعنى تعريف كردن ، تحميد و تمجيد كردن و استماع ثناء هستم . من دوست ندارم ثناء شما را بشنوم ؛ وَ لَسْتُ بِحَمْدِ اللَهِ كَذَلِكَ .

مى‏گويد : الحمدللّه اينطور نيستم ! يعنى خدا خواسته است و جلوه جمال پروردگار در من ظهور و بروز كرده است كه اين صفت را از من برداشته است ؛ اگر هم مى‏خواست بر نمى‏داشت . نمى‏فرمايد : لَسْتُ كَذَلِكَ : اينطور نيستم ؛ بلكه مى‏فرمايد : لَسْتُ بِحَمْدِاللَهِ كَذَلِكَ ، يعنى اين هم از خداست .

و اگر فرضاً من دوست داشتم كه از من تعريف و ثناء كنند ، تركش مى‏كردم . براى چه ؟! براى اينكه مى‏ديدم چون مرا تعريف كنند ، خدا را از مقام و درجه خود ، و از آنچه أحقّ است از عظمت و كبريائيّت پائين آورده‏ام . چون غير از وجود خدا موجودى نيست ، غير عظمت پروردگار عظمتى نيست . علىّ كه والى ولايت إمكان است محو در ذات پروردگار است . در اينصورت اگر مرا در مقابل خدا قرار بدهند و تعريف كنند ، من عظمت او را پائين آورده‏ام ؛ لذا من ناخوشايند داشتم كه خدا را پائين بياورم و از آنچه كه سزاوار مقام عظمت اوست منحطّ گردانم .

عظمت و كبريائيّت آراسته اوست . خلعتى است مخلّع بر قامت او . آيا سزاوار است او را از آن عظمت و كبريائيّت پائين بياورم ، و به خود مجازاً و به دروغ نسبت بدهم؟!»

وَ رُبّمَا اسْتَحْلَى النّاسُ الثّنَآءَ بَعْدَ الْبَلاَء ؛ فَلاَ تُثْنُوا عَلَىّ بِجَمِيلِ ثَنَآءٍ لِإخْرَاجِى نَفْسِى إلَى اللَهِ سُبْحَانَهُ وَ إلَيْكُمْ مِنَ التّقِيّةِ فِى حُقُوقٍ لَمْ أَفْرُغْ مِنْ أَدَآئِهَا وَ فَرَآئِضَ لَابُدّ مِنْ إمْضَآئِهَا .

«چه بسيار است كه مردم دوست دارند ثناء بگويند و تمجيد و تعريف كنند بعد از بلائى كه نازل شده است . إنسان زحمت كشيده ، رنجى ديده ، عرقى ريخته ، جهادى در راه خدا كرده است ، در اينحال مردم بيايند از او تعريف كنند ؛ اين ثناء در اينجا براى مردم خيلى شيرين است .

أمّا اى مردم ، شما به من ثناء نگوئيد ! از من تعريف نكنيد ؛ مرا به جميل و نيكوئى مدح نكنيد ؛ زيرا همه اين كارهائى كه من مى‏كنم ، براى اين است كه خودم را از تعهّدى كه نسبت به خدا و شما داشتم بيرون بياورم ؛ و خود را از حقوق و فرائضى كه خداوند بر عهده من قرار داده است و هنوز از عهده آن برنيامده‏ام خارج كنم . تمام اين زحمتهائى را كه مى‏بينيد متحمّل مى‏شوم براى اين است كه أمر خدا را درباره خود و درباره شما إجرا كنم . من درباره شما مردم متعهّد و مسؤولم . درباره پروردگار ، حقوقى به من متوجّه است كه بايد حقّ او را أدا كنم ؛ اين زحمات من براى اين است كه من خود را از خوف عقاب اين حقوقى كه هنوز از عهده آن بر نيامده‏ام و اين فرائضى كه حتماً بايد بجا بياورم خارج كنم .

چرا شما به من ثناء مى‏كنيد ؟ من چيزى ندارم كه به من ثناء كنيد ! من در مقابل شما حقّى ندارم ؛ من بر شما منّتى ندارم ! هر كارى مى‏كنم براى اين است كه بين خود و بين پروردگار از آن ميزان حقّ تجاوز نكنم ، و در مقام عبوديّت ، بنده صرف پروردگار باشم . چيزى إضافه بر عهده تكليف ندارم كه به خود ببندم و نسبت بدهم . من بنده صرف و عبد رقّ خدا هستم ؛ جزاى من با اوست نه با شما ! در اينصورت اين تمجيدها و ثناء گفتن‏هاى شما به من مختصر أثرى ندارد!»

حقّاً أميرالمؤمنين عليه السّلام در اينجا معجزه كرده است ! دقّت كنيد با اين جمله كوتاه چگونه حقيقت مقام عبوديّت را بيان فرموده است ؛ حقّا بايستى پيغمبران بيايند و در اين مكتب بنشينند و ببينند أميرالمؤمنين عليه السّلام چه فرموده است و چگونه معارف إلهى را با دو كلمه بيان مى‏كند !

فَلاَ تُكَلّمُونِى بِمَا تُكَلّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ ؛ وَ لَاتَتَحَفّظُوا مِنّى بِمَا يُتَحَفّظُ بِهِ عِنْدَ أَهْلِ الْبَادِرَةِ ؛ وَ لَا تُخَالِطُونِى بِالْمُصَانَعَةِ .

«بنابراين ، با كلماتى كه مردم با حاكمان و واليان جبّار تكلّم مى‏كنند ، با من تكلّم نكنيد ! و مانند أفراديكه خود را در مقابل سلطان غضبناكى حفظ مى‏كنند تا مبادا حرفى از آنها سر بزند و در مقابل أوامرشان خطائى از آنها سر بزند ، و در مقابل گفتارشان ـ چه راست و چه دروغ ـ ملاحظه كارى مى‏كنند ، و بر رأى آن واليان صواباً أو خطآءً صحّه مى‏گذارند ، با من اينطور نباشيد ! راست و مستقيم باشيد ! هيچ حال انفعال در شما پيدا نشود ؛ بمناسبت ولايت من از خود تنازل نكنيد ؛ حال انفعال بخود نگيريد ؛ هر چه من مى‏گويم نديده و نفهميده قبول نكنيد ! من از اين كارها خوشم نمى‏آيد ؛ با من مصانعه نكنيد ، بازى نكنيد ؛ به تعارفات مطلب را خلط نكنيد و نگذرانيد!»

وَ لَا تَظُنّوا بِىَ اسْتِثْقَالًا فِى حَقّ قِيلَ لِى ، وَ لَا الْتِمَاسَ إعْظَامٍ لِنَفْسِى ؛ فَإنّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الْحَقّ أَنْ يُقَالَ لَهُ ، أَوِ الْعَدْلَ أَنْ يُعْرَضَ عَلَيْهِ ، كَانَ الْعَمَلُ بِهِمَا أَثْقَلَ عَلَيْهِ .

«گمان نكنيد كه اگر حقّى به من گفته شود بر من سنگين خواهد بود و در نفس من بزرگ جلوه مى‏كند ؛ نه ، كسى كه إظهار حقّ به او سنگين باشد ، يا اگر عدل بر او عرضه بشود إعراض كند ، عمل به حقّ بر او سنگين‏تر است . پس راه عمل به حقّ و عمل به عدل اين است كه إنسان حقّ را و عدل را آسان و راحت بشنود.»

فَلاَ تَكُفّوا عَن مَقَالَةٍ بِحَقّ أَوْ مَشْوَرَةٍ بِعَدْلٍ ؛ فَإنّى لَسْتُ فِى نَفْسِى بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِئَ وَ لَا ءَامَنُ ذَلِكَ مِنْ فِعْلِى ، إلّا أَنْ يَكْفِىَ اللَهُ مِنْ نَفْسِى مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنّى .

«بنابراين ، از گفتگوى بحقّ دست برنداريد ، و از إظهار حقّ خوددارى نكنيد ! وقتى با شما مشورت مى‏كنم نظريّات خود را از روى عدل بيان كنيد ؛ زيرا من بالاتر از آن نيستم كه در وجود خود خطا نكنم ؛ و در نفس خود مأمون نيستم مگر اينكه خدا مرا حفظ كند ، آن خدائى كه مالكيّتش بر من بيشتر است از خود من بر من . و جان و نفس من در يد قدرت اوست . خداوند اگر من را نگه دارد نگهداشته مى‏شوم ، و اگر رها كند رها مى‏شوم.»

فَإنّمَا أَنَا وَ أَنتُمْ عَبِيدٌ مَمْلُو كُونَ لِرَبّ لَا رَبّ غَيْرُهُ ، يَمْلِكُ مِنّا مَا لَا نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا ، وَ أَخْرَجَنَا مِمّا كُنّا فِيهِ إلَى مَا صَلَحْنَا عَلَيْهِ ؛ فَأَبْدَلَنَا بَعْدَ الضّلاَلَةِ بِالْهُدَى ، وَ أَعْطَانَا الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعَمَى . (2)

«من و شما بندگان مملوك پروردگارى هستيم كه پروردگارى غير از او نيست . خداوند بر ما و بر نفوس ما مالكيّت دارد ، و ما خودمان مالك خود نيستيم ؛ او مالك ماست . و خداست كه ما را از آن چيزى كه در او بوديم بيرون آورده ، و به سوى صلاح و رشد قرار داده است ؛ و بعد از ضلالت ما را هدايت فرموده ، و بعد از كورى ما را بصيرت داده است . ما در نفس و در ذات خود كور بوديم ؛ در نفس و ذات و سرشت خود ضالّ و گمراه بوديم ؛ تمام اينها نور پروردگار است كه آمده و به ما رسيده است و ما را به عالم هدايت و بصيرت در آورده و به صلاح و رشد وارد كرده است . پس هر چه هستيم عبد مملوك خدا هستيم ، و هر آنچه بر ما كند دست خداست . در اين صورت چگونه به خود إعجاب كنيم ، و چگونه در ذات خود عدم نياز را در اُمور اجتماعى نسبت به رعيّتهاى خود داشته باشيم.»

اين بود إجمال خطبه‏اى كه أميرالمؤمنين بيان فرمودند .

اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد

پى‏نوشتها:‌


1) غزّالى در «إحيآء العلوم» ج 2 ، ص 273 گويد : قالَ رَسولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ : أَفْضَلُ شُهَدَآء أُمّتِى رَجُلٌ قَامَ إلَى إمَامٍ جَآئِرٍ فَأَمَرَهُ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَاهُ عَنِ الْمُنْكَرِ فَقَتَلَهُ عَلَى ذَلِكَ ، فَذَلِكَ الشّهِيدُ مَنْزِلَتُهُ فِى الْجَنّةِ بَيْنَ حَمْزةَ وَ جَعْفَرٍ .

و در ج 2 ، ص 277 گويد : أفْضَلُ الدّرَجاتِ كَلِمَةُ حَقّ عِنْدَ إمامٍ جآئِرٍ ؛ كَما وَرَدَ فى الْحَديثِ . و در تعليقه آن ، مُعلّق گويد : حَديْثُ : أَفْضَلُ الْجِهَادِ كَلِمَةُ حَقّ عِنْدَ إمَامٍ جَآئِرٍ ، أخْرَجَهُ أبو داودَ وَ التّرمِذىّ وَحَسّنَهُ ، وَ ابْنُ ماجَةُ مِنْ حَديْثِ أبى سَعيْدِ الْخُدْرىّ .

2) نهج البلاغة» با تعليقه دكتر صبحى صالح ، خطبه . 216 ص 332 ؛ و از طبع مصر ، با تعليقه شيخ محمّد عبده ، خطبه 214 ، ج 1 ، ص 433