۴۰۰ داستان از مصايب امام على عليه السلام

عباس عزيزى

- ۴ -


81 خون دل كردن على (ع ) 

اى كسانى كه به مردان مى مانيد ولى مرد نيستيد! اى كودك صفتان بى خرد! و اى عروسان حجله نشين ! (كه جز عيش و نوش به چيزى نمى انديشيد) چقدر دوست داشتم كه هرگز شما را نمى ديدم و نمى شناختم . به خدا كه آشنايى با شما، نتيجه اش ندامت و پشيمانى و سرانجامش اندوه و حسرت است . خدا شما را بكشد كه اين همه خون به دل من كرديد، و سينه ام را مملو از خشم ساختيد، و كاسه اى غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشانديد. با سرپيچى از فرمان و عدم يارى من ، نقشه ها طرح هاى مرا (براى سركوبى دشمن و ساختن يك جامعه آباد اسلامى ) تباه كرديد، تا آن جا كه قريش گفتند: پسر ابوطالب مردى است شجاع ، ولى از فنون جنگ آگاه نيست ! خدا پدرانشان را خير دهد آيا هيچ يك از آنها، با سابقه تر و پيشگام تر از من در ميدان ها بوده اند؟ آن روز كه من پاى به ميدان نبرد گذاشتم ، هنوز بيست سال نداشتم و هم اكنون بيش از شصت سال از عمرم گذشته است ، ولى آن كس كه فرمانش را اجرا نمى كنند، طرح و نقشه اى ندارد (هر اندازه فكر او بلند و نقشه او دقيق باشد هرگز به نتيجه نمى رسد!)(85)


82 حق على بر امت پيامبر 

اى مردم مرا بر شما و شما را بر من حقى است . اما حق شما بر من آن است كه خير خواهى خود را از شما دريغ ندارم و بيت المال را در راه شما صرف كنم ، و شما را تعليم دهم تا از جهل و نادانى نجات يابيد و شما را تربيت كنم و آداب بياموزم تا بدانيد.
و اما حق من بر شما اين است كه در بيعت خويش با من وفادار باشيد و در آشكار و نهان از خيرخواهى دريغ نورزيد، هر وقت شما را بخوانم اجابت نماييد و هرگاه فرمان دهم اطاعت كنيد.(86)


83 اميد شهادت  

به خدا اگر اميد شهادت به هنگام برخورد با دشمن نداشتم بر مركب خويش سوار مى شدم و از شما فاصله مى گرفتم و مادام كه نسيم ها به سوى شمال و جنوب در حركتند (هيچ گاه ) به سراغ شما نمى آمدم زيرا شما بسيار طعنه زن ، عيب جو، روى گردان از حق و پر مكر و حيله هستيد. تعداد فراوان شما با كمى اجتماع افكارتان سودى نمى بخشد، من شما را به راه روشنى واداشتم كه جز افراد ناپاك در آن هلاك نگردند. آن كس كه در اين راه استقامت كند به بهشت رود و هر كس بلغزد به آتش دوزخ گرفتار شود.(87)


شكايت از قريش  

(عبدالرحمان بن عوف ) مرا گفت : اى پسر ابوطالب ! تو به اين امر (خلافت ) بسيار دل بسته اى ؟ گفتم : دل بسته و شيفته آن نيستم بلكه ميراث رسول خدا (ص ) و حق را خواسته ام . ولاى امت وى در رتبه بعد از او براى من است و شما حريص تر از من هستيد كه ميان من و حقم حايل گشته ايد و با زور و شمشير آن را از من گرفته ايد.
بار خدايا! من از قريش به درگاه تو شكايت مى كنم ، آنها قطع رحم كردند و روزگارم را تباه ساختند و حق مرا انكار كردند، و مرا حقير شمردند و منزلت والاى مرا كوچك دانستند و در مخالفت با من اجتماع و اتفاق كردند. حق مرا كه همانند لباس بر تن بود به تاراج بردند و سپس گفتند: اگر خواهى با رنج و اندوه شكيبا باش و يا با حسرت و دريغ جان بسپار!
به خدا سوگند! آنها اگر مى توانستند، نسبت خويشاوندى مرا هم انكار مى كردند چنان كه پيوند سببى را قطع كردند اما راهى بر اين كار نيافتند.
حق من بر اين امت همانند مردى است كه از قومى بستانكار باشد (و او بايد تا رسيدن زمان طلب خود صبر كند) پس اگر آن قوم به وظيفه عمل كرده و حق او را ادا كنند آن را با تشكر و سپاس مى پذيرد و اگر در تسليم حق او تا موعود تاءخير انداختند، باز آن را مى گيرد بى آن كه سپاس ‍ گزارد. آرى مرد اگر رسيدن حقش به تاءخير افتد بر او عيبى نيست ، بلكه عيب بر كسى است كه حقى را به دست آورد كه از آن او نباشد. نكوهش ‍ بايد كسى شود كه آنچه حق او نيست بگيرد. رسول خدا (ص ) ضمن وصاياى خود به من فرمود:
(اى پسر ابوطالب ! ولايت امت من با تو است . پس اگر بر زمامدارى تو با عافيت و هم دلى تن دادند و ولايت را بر تو واگذاشتند، به تصدى و اداره آن قيام كن و اگر اختلاف كردند آنها را به حال خود واگذار، كه خداوند سبحان براى تو نيز راهى براى رهايى از مشكلات فراهم خواهد ساخت ).(88)


85 نهراسيدن از مرگ  

هنگامى كه در جنگ صفين ، آب به تصرف امام (ع ) در آمد و از لشكر معاويه برايى استفاده از آب ممانعتى به عمل نيامد، مدتى جنگ متوقف شد، لذا عده اى شايع كردند كه علت عدم صدور فرمان جنگ اين است كه آن حضرت از كشته شدن مى هراسد و گروهى گفتند كه شايد در وجوب جنگيدن با لشكريان شام شك و ترديد دارد. امام (ع ) در پاسخ آنان چنين فرمودند:(89)
اما اين كه مى گوييد مسامحه در جنگ به خاطر ترس از مرگ است (درست نيست ) به خدا سوگند هيچ باك ندارم ، از اين كه به سوى مرگ بروم يا مرگ به سراغ من آيد. و اگر تصور مى كنيد در مبارزه شاميان ترديد داشته باشيم ؟ به خدا سوگند هر روزى كه جنگ را تاءخير مى اندازم به خاطر آن است كه آروز دارم عده اى از آنها به جمعيت ما بپيوندند و هدايت شوند، و در لابه لاى تاريك هاى پرتوى از نور هدايت مرا ببينند و به سوى من آيند، و اين براى من از كشتار آنان در حال گمراهى محبوب تر است ، اگر چه در صورت كشته شدن نيز بار گناه را خود بر گردن دارند.(90)


86 كينه قريش  

هر كينه اى كه قريش از رسول خدا (ص ) بر دل داشت (و جراءت اظهار و يا فرصت ابراز آن را نيافت ) پس از رحلت آن حضرت ، همه را بر من آشكار ساخت و تا توانست بر من ستم كرد...
قريش چه از جان من مى خواهد؟ اگر خونى از آنها ريخته ام به امر خدا و فرمان رسولش بوده است . آيا پاداش كسى كه در اطاعت خدا و رسول او (ص ) بوده است ، بايد چنين داده شود؟!
... قريش ، دنيا را به نام ما خورد و بر گرده ما سوار شد!
شگفتا از اسمى بدان پايه از حرمت و عظمت و مسمّايى بدين حدّ از خوارى و خفّت !.(91)


87 بى علاقگى به ولايت و فرمانروايى  

به خدا سوگند! من نه به خلافت رغبتى داشتم و نه به ولايت و زمامدارى بر شما علاقه اى . ولى شما مرا به پذيرفتن آن دعوت كرديد و آن را به من تحميل نموديد. آنگاه كه حكومت و زمامدارى به من رسيد، به كتاب خدا نظر انداختم و به دستورى كه داده و ما را در حكم كردن بدان امر فرموده بود متابعت كردم . به سنت و روش پيامبر(ص ) توجه نموده به آن اقتدا نمودم ، و نيازى به حكم و راءى شما و ديگران پيدا نكردم . هنوز حكمى پيش نيامده كه آن را ندانم و نياز به مشورت شما و برادران مسلمان خود پيدا كنم . اگر چنين پيشامدى مى شد از شما و ديگران روى گردان نبودم !.(92)


88 شكوه هاى امام از ابوبكر و عمر 

كسى كه پس از پيامبر خدا (ص ) زمام امور را بر كف گرفت ، هر روز كه مرا مى ديد زبان به معذرت خواهى مى گشود و از من عذرخواهى مى كرد و مسؤ ليت غصب حق من و شكستن بيعت را به گردن ديگرى مى انداخت و از من حلاليت مى طلبيد.
من پيش خود مى گفتم : دوران چند روزه رياست او كه سپرى گشت ، (خود به خود) حقى كه خداوند براى من قرار داده است به سهولت به من باز خواهد گشت ، بى آن كه در اسلام نوپا، اسلامى كه به عهد جاهليت نزديك است (و خطر ارتداد آن را تهديد مى كند) رخنه و شكاف ايجاد گردد و بى آن كه من بستر نزاع را گسترده باشم و اين و آن را به منازعه كشانده باشم تا در نتيجه يكى به حمايت از من و ديگرى به مخالفت با من پردازد و گفتگوها از دايره سخن به ميدان كشيده شود، به ويژه آن كه شمارى از خاصّان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه من آنها را به خوبى و ديانت مى شناختم آشكارا و نهان پشتيبانى كرده بودند و به من پيشنهاد حمايت داده بودند تا برخيزم و حق خود را باز ستانم . اما هر بار من آنها را به صبر و آرامش فرا مى خواندم و اميد بازگشت حق خويش را بدون جنگ و خونريزى به آنها نويد مى دادم ...
... تا اين كه عمر او به سر آمد. اگر روابط مخصوص او با عمر نبود و از پيش با هم تبانى نكرده بودند گمان نمى كنم كه ابوبكر آن را از من دريغ مى داشت ، چه اين كه او گفتار رسول گرامى (ص ) را آنگاه كه من و خالد بن وليد را رهسپار يمن كرده بود، خطاب به (بريده اسلمى ) شنيده بود و به ياد داشت . آن روز پيامبر(ص ) به ما فرمود:
(اگر ميان شما جدايى افتاد پس هر كس آنچه به نظرش مى رسد و آن را صحيح مى داند عمل كند. و اگر با هم مجتمع بوديد پس آن چه عملى مى گويد برگزينيد و به راءى او عمل كنيد... او ولى شما و سرپرست شما پس از من خواهد بود.)
اين سخن پيامبر خدا (ص ) را هم ابوبكر و هم عمر شنيده بودند. اين هم بريده كه هم اكنون زنده است (مى توانيد از او بپرسيد).
اما او چنين نكرد بلكه همين كه نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد كسى را نزد عمر فرستاد و او را عهده دار ولايت و خلافت كرد.
... جاى بسى حيرت و شگفت است از كسى كه در زمان حيات خود، بارها فسخ بيعت را از مردم درخواست نموده و گفته است : (اقيلونى فلست بخيركم و علىّ فيكم ) حال چگونه است كه در واپسين دم زندگانى خود، خلافت را به رفيقش مى سپارد؟!(93)


89 اندوه على (ع ) 

از سخنان على (ع ) بعد از رحلت پيامبر(ص ) است : (و اجعفراه و لا جعفر لى اليوم و احمزتاه و لا حمزة لى اليوم : (آه ! جعفر و حمزه كجايند؟ امروز ديگر جعفر و حمزه ندارم ).
و نيز از گفتار آن حضرت در شوراى خلافت بعد از رسول خدا (ص ) است كه خطاب به اهل شورا فرمود: (شما را به خدا سوگند مى دهم آيا در ميان شما كسى وجود دارد كه برادرى مانند برادرم جعفر (ع ) داشته باشد، كه در بهشت به دو بال و پر آراسته شده و هر جا كه بخواهد به پرواز در مى آيد).
در پاسخ گفتند: (نه ، ما چنين برادرى نداريم ).
فرمود: (آيا در ميان شما كسى هست كه عمويى همانند عموى من حمزه (ع ) شير خدا و شير رسول خدا و سيد شهيدان داشته باشد؟).
آنها در پاسخ گفتند: خدا را گواه مى گيرم كه ما چنين عمويى نداريم .(94)
آرى حضرت حمزه (ع ) با ايثار و فداكارى هاى خود در فراز و نشيب هاى روند تكاملى اسلام ، به خصوص در جنگ احد، به چنين مقام ارجمندى از مرتبه و درجه رسيده كه على (ع ) دلاور مرد تاريخ ، به وجود او، افتخار مى كند. و همچنين افتخار به وجود سردار سلحشور حضرت جعفر طيّار (برادرش ) مى كند كه در جنگ موته به شهادت رسيد.(95)


90 شكايت از ياران  

ابان از سليم نقل مى كند كه گفت : در اطراف اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بودم و گروهى از اصحاب نزد آن حضرت بودند. يك نفر عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، چه خوب است مردم را براى رفتن به جنگ ترغيب فرمايى .
حضرت برخاست و خطبه اى ايراد كرد و طىّ آن فرمود: من شما را براى رفتن به جنگ ترغيب نمودم ولى شما نرفتيد، و خيرخواهى شما را نمودم ولى شما نپذيرفتيد، و شما را فرا خواندم ولى گوش نكرديد. شما حاضران همچون غايب و زنده هاى همچون مرده و كرانى صاحب گوش هستيد. بر شما حكمت تلاوت مى كنم و شما را به موعظه اى شفا بخش و كفايت كننده نصيحت مى كنم و به جهاد با اهل ظلم و جور ترغيب مى نمايم ، ولى به آخر سخنم نرسيده شما را مى بينم كه در حلقه هاى پراكنده متفرق شده ايد و براى يكديگر شعر مى گوييد و ضرب المثل مى آوريد و از قيمت خرما و شير مى پرسيد.
دستتان بريده باد! از جنگ و آمادگى براى آن خستگى نشان داده ايد، و قلبهايتان را از ياد آن آسوده كرده ايد، و خود را با اباطيل و مطالب گمراه كننده و عذرهاى واهى مشغول كرده ايد.
واى بر شما! با آنان بجنگيد قبل از آن كه با شما بجنگند. به خدا قسم ، هرگز قومى در وسط خانه خود مورد حمله قرار نمى گيرند مگر آنكه ذليل مى شوند. قسم به خدا گمان ندارم شما گفته هايم را عملى كنيد تا دشمنانتان كار خود را بكنند، و من هم دوست داشتم كه آنان را مى ديدم و با بصيرت و يقينم خدا را ملاقات مى كردم و از چشيدن درد گرفتاريهاى به شما و از همنشينى با شما راحت مى شدم .
شما همچون گله شترى هستيد كه چوپان آن گم شده باشد. هر چه از يك طرف جمع آورى شوند از سوى ديگر پراكنده مى شوند.
اين طور كه من مى بينم به خدا قسم گويا شما را مى نگرم كه اگر جنگ شعله بگيرد و مرگ شدت يابد همچون شكافتن سر و همچون انفراج زن هنگام وضع حمل كه دست لمس كننده اى را مانع نمى شود، از اطراف على بن ابى طالب پراكنده مى شويد.(96)


91 ديروز اميرالمؤ منين بودم امروز ماءمور 

اميرالمؤ منين (ع ) با مشاهده آن حال فاجعه آميز (فريب خوردن لشكر با قرآن هاى روى نيزه ) برخاست و لشكريان خود را مخاطب ساخته فرمود:
(اى مردم پيوسته وضع من با شما طبق دلخواهم بود تا آنكه جنگ شما را ناتوان و درمانده كرد و سوگند به خدا كه جنگ شما را گرفت و رها كرد و دشمنتان را گرفت و رها نكرد و اين ضايعات (جنگى ) آنهارا بيشتر ناتوان و درمانده كرده جز آنكه من ديروز اميرالمؤ منين (ع ) (و دستور دهنده ) بودم و امروز ماءمور (و فرمانبردار) و نهى كننده بودم ، و اكنون نهى شده هستم ، و شما ماندن و بقا (در دنيا) را دوست داريد و من نمى توانم شما را به چيزى كه اكراه داريد مجبور سازم .)
و در نقل شيخ مفيد (ره ) اين گونه است كه چون قرآن ها بر سر نيزه كردند، امام (ع ) فرمود:
(واى بر شما! اين يك نيرنگ است ، اين مردم قرآن را نمى خواهند چون اهل قرآن نيستند، پس از خدا بترسيد و با همان بينشى كه داشته ايد جنگ با اينها را ادامه دهيد و اگر اين را نكنيد دچار پراكندگى خواهيد شد و پشيمان خواهيد گشت در وقتى كه پشيمانى براى شما سود ندهد).
و در حديث ديگرى است كه اميرالمؤ منين (ع ) هنگامى كه آن وضع را مشاهده كرد فرمود:
اى بندگان خدا من از هر كس به پذيرفتن كتاب خدا شايسته ترم ، ولى معاويه ، عمر و بن عاص ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه و ابن اءبى سرح اهل دين و قرآن نيستند، من اينها را بهتر از شما مى شناسم ، من با ايشان در كودكى مصاحبت كرده ام و در بزرگى هم مصاحب بوده ام ، در كودكى بدترين كودكان بودند و در بزرگى نيز بدترين مردان و به راستى اين سخن حقى است كه هدف باطل از آن دارند، به خدا سوگند اينها قرآن را بلند نكرده اند! اينها قرآن را مى شناسند ولى بدان عمل نمى كنند و آنها جز به منظور نيرنگ و فريب آن را بلند نكرده اند.!(97)


بخش سوم : آتش زدن بيت على (ع ) 

92 سقيفه  

على (ع ) هنوز از غسل و تكفين جسد مطهر پيغمبر اكرم (ص ) فارغ نشده بود كه كسى وارد شد و گفت : يا على عجله كن كه مسلمين در سقيفه بنى ساعده جمع شده و مشغول انتخاب خليفه هستند. على (ع ) فرمود: سبحان اللّه ! اين جماعت چگونه مسلمان مى باشند كه هنوز جنازه پيغمبر دفن نشده در فكر رياست و حبّ جاه هستند؟
هنوز على (ع ) سخن خود را تمام نكرده بود كه شخص ديگرى رسيد و گفت : امير خلافت خاتمه يافت ، ابتدا كار مهاجر و انصار به نزاع كشيد و بالاخره كار خلافت بر ابوبكر قرار گرفت و جز معدودى از طايفه خزرج تمام مردم با وى بيعت كردند.
على (ع ) فرمود: دليل انصار بر حقانيت خود چه بود؟
عرض كرد: چون نبوت در خاندان قريش بود آنها نيز مدعى بودند كه امامت هم بايد از آن انصار باشد ضمنا خدمات و فداكارى هاى خود را در مورد حمايت از پيغمبر و ساير مهاجرين حجّت مى دانستند.
على (ع ) فرمود: چرا مهاجرين نتوانستند جواب قانع كننده اى به انصار بدهند؟
عرض كرد: جواب قانع كننده انصار چگونه است ؟
على (ع ) فرمود: مگر انصار فراموش كردند كه پيغمبر (ص ) دفعات زياد مهاجرين را خطاب كرده و مى فرمود: كه انصار را عزيز بداريد و از بدن آنها در گذريد، اين فرمايش پيغمبر دليل اين است كه انصار را به مهاجرين سپرده است و اگر آنها شايسته خلافت بودند مورد وصيت قرار نمى گرفتند بلكه پيغمبر مهاجرين را به آنها توصيه مى فرمود.
آنگاه فرمود: سخن بسيار گفتند و خلاصه كلام آنها اين بود كه ما از شجره رسول خداييم و به كار خلافت از انصار نزديكتريم .
على (ع ) فرمود: چرا مهاجرين روى حرف خودشان ثابت نيستند اگر آنها از شجره رسول خدايند من ثمره آن شجره هستم ، چنانچه نزديكى به پيغمبر (ص ) دليل خلافت باشد كه من از هر جهت به پيغمبر از همه نزديك ترم .
علاوه بر آيات قرآن و اخبار و احاديث نبوى در مورد خلافت على (ع ) همين فرمايش خود او براى پاسخ دادن با استدلالات مهاجرين و انصار كه در سقيفه جمع شده بودند كافى به نظر مى رسد.(98)


93 فضيلت على (ع ) از زبان ابوسفيان  

در روايت آمده وقتى كه كار خلافت ابوبكر به پايان رسيد و مردم با او بيعت كردند مردى ، حضور على (ع ) كه به تدفين رسول خدا مشغول بود رسيده عرض كرد: مردم با ابوبكر بيعت كردند و انصار بر اثر اختلاف فيمابين به خوارى مبتلا شدند و آزاد شدگان براى آن كه مبادا شما از كار پيغمبر فارغ شويد و امر خلافت را به عهده بگيريد پيش دستى نموده و عقد بيعت را با او استوار كردند.
على (ع ) بيلى كه در دست داشت به زمين گذارده و دست خود را بر آن استوار نموده فرمود: بسم اللّه الرحمن الرحيم احسب النّاس ان يتركوا ان يقولوا آمنّا و هم لايفتنون و لقد فتنّا الّذين من قبلهم فليعلمنّ اللّه الّذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين ام حسب الّذين يعملون السّيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون . (99) آيا مردم مى پندارند به مجردى كه گفتند ايمان آورديم ديگر به فساد مبتلا نمى گردند! با آن كه مردم پيش از آنها را به فتنه و آزمايش مبتلا نموديم ، خدا مردم راستگو و دروغگو را مى شناسد و از احوالشان باخبر است آيا مردم بدكار خيال كردند بر ما پيشى گرفته اند با آن كه حكومت نابجايى نموده اند.
در هنگامى كه على (ع ) و عباس به كارهاى شخصى پيغمبر (ص ) مشغول بودند ابوسفيان در خانه پيغمبر (ص ) آمد و اين اشعار را مى خواند:
اى بنى هاشم دست طمع مردم و به خصوص قبيله تيم كه ابوبكر از آنان است و عدى كه عمر از آن قبيله است به روى خود مگشاييد زيرا امر خلافت در ميان شما و متوجه به شما و جز على ديگرى شايسته آن نيست . اى ابوالحسن كف با احتياط خود را به پايه سرير خلافت استوار ساز زيرا تو شايسته آن هستى .
سپس با صداى بلند، بنى هاشم و بنى عبدمناف را مخاطب ساخته گفت : آيا خشنوديد بچه شتر رذل پسر رذل (يعنى ابوبكر) بر شما خلافت نمايد و مقام شما را غصب كند، سوگند به خدا اگر اراده كنيد حق خود را بگيريد مى توانيد در اندك وقتى لشكريان و مردانى گرد آوريد و غاصبان را نابود سازيد. اميرالمؤ منين (ع ) در پاسخ او فرمود: برگرد اى ابوسفيان سوگند به خدا از آن چه مى گويى قصد خدا را ندارى و براى خدا سخن نمى گويى تو همواره با اسلام و اسلاميان به حيله گرى رفتار مى كنى ما اكنون به كارهاى شخصى پيغمبر (ص ) پرداخته و وقت توجه كردن به اين گونه حرف هاكه تو مى گويى نداريم و هر فردى ماءموريتى دارد و بايد كار خود را انجام دهد.
ابوسفيان به مسجد وارد شده ديد بنى اميه اجتماع كرده اند ابوسفيان آنان را براى موضوع خلافت تحريص كرد آنها به سخن او توجهى ننمودند.(100)


94 چه زود بر رسول خدا (ص ) دروغ بستيد 

هنگامى كه رسول خدا (ص ) رحلت كرد و با ابوبكر به خلافت بيعت كردند، على (ع ) از بيعت با او خوددارى كرد. عمر به ابوبكر گفت : آيا كسى در پى اين مرد متخلف نمى فرستى تا بيايد بيعت كند؟
ابوبكر گفت : قنفذ! به نزد على (ع ) برو و بگو: خليفه رسول اللّه (ص ) مى گويد: بيا بيعت كن . على (ع ) صدايش را بلند كرد و گفت : سبحان اللّه ! چه زود بر رسول خدا (ص ) دروغ بستيد.
گفت : قنفذ برگشت و جريان را به او باز گفت :
پس عمر گفت : آيا كسى به نزد اين مرد متخلف نمى فرستى كه بيايد بيعت كند؟
ابوبكر به قنفذ گفت : به نزد على (ع ) برو و بگو: اميرالمؤ منين (ع ) مى گويد: بيا بيعت كن .
قنفذ رفت و دقّ الباب كرد.
على (ع ) گفت : كيست ؟
گفت : من هستم ، قنفذ.
گفت : چه مى خواهى ؟
گفت : اميرالمؤ منين مى گويد: بيا بيعت كن .
على (ع ) صدايش را بلند كرد و گفت : سبحان اللّه ! چيزى ادعا كرده كه ادعا كرده كه حق او نيست . قنفذ برگشت و به ابوبكر خبر داد.
ابوبكر بعد از شنيدن اين سخن گريه كرد.
عمر به پا خاست و گفت : بياييد باهم به نزد اين مرد برويم . پس گروهى به خانه على (ع ) رفتند و در زدند. على (ع ) چون صدايشان را شنيد، سخن نگفت : زنى به سخن آمد و گفت : اينان كه هستند؟
گفتند: به على (ع ) بگو: بيرون بيايد و بيعت كند.
فاطمه (س ) صدايش را بلند كرد و گفت : يا رسول اللّه (ص )! پس از تو، از ابوبكر و عمر چه ديديم ! هنگامى كه صدايش را شنيدند، بسيارى از همراهان عمر گريستند، سپس بازگشتند.
عمر با عده اى ماند و على را بيرون آوردند و به نزد ابوبكر بردند و او را در مقابل ابوبكر نشاندند. ابوبكر گفت : بيعت كن .
گفت : اگر بيعت نكنم ؟
گفت : در اين صورت ، به خدايى كه جز او معبودى نيست ، گردنت را مى زنيم .
على (ع ) رو به قبر پيغمبر (ص ) كرد و گفت : (يا ابن ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى ، پس بيعت كرد و به پا ساخت .(101)(102)


95 چگونگى بيعت بنى هاشم  

علامه طبرسى صاحب كتاب احتجاج ، و ابن قتيبه دينورى در كتاب الامامة و السيّاية و غير آنها نقل مى كنند:
هنگامى كه اميرالمؤ منان (ع ) از دفن جنازه رسول خدا (ص ) فارغ شد، در مسجد از فراق پيامبر(ص ) با چهره اى اندوه بار و شكسته ، نشست ، بنى هاشم به حضورش آمده و اجتماع كردند، زبيربن عوام نيز كنار آن حضرت بود، در گوشه ديگر مسجد، بنى اميه در اطراف عثمان اجتماع نموده بودند، و در گوشه ديگر بنوزهره در اطراف عبدالرحمان بن عوف ، حلقه زده بودند، به اين ترتيب مسلمين در چند گروه ، در مسجد، جمع شده بودند، در اين هنگام ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح وارد مسجد شدند، و گفتند: چرا شما را گروه گروه مى نگريم ؟ برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد كه انصار و مردم با او بيعت كرده اند.
عثمان و عبدالرحمان بين عوف و طرفدارانشان برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند، حضرت على (ع ) و بنى هاشم از مسجد بيرون آمده و در منزل على (ع ) اجتماع كردند، زبير نيز همراه آنها بود.
عمر همراه جماعتى از بيعت كنندگان با ابوبكر، كه در ميانشان (اسيد بن خضير و سلمة بن سلامه ) بودند، برخاستند و به خانه حضرت على (ع ) آمدند و ديدند بنى هاشم اجتماع نموده اند، به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بيعت كرده اند، شما نيز بيعت كنيد.
زبير برخاست و شمشير به دست گرفت ، عمر گفت :
(بر اين كلب هجوم ببريد و شرّ او را از سر ما برداريد).
سلمة بن سلامه ، به سوى زبير شتافت و شمشير را از دست زبير گرفت ، و عمر شمشير را از دست سلمه گرفت و آن قدر بر زمين كوبيد تا شكست .(103)
آنگاه دور بنى هاشم را گرفتند و آنها را به مسجد نزد ابوبكر آوردند، و به آنها گفتند: مردم با ابوبكر بيعت كردند، شما نيز بيعت كنيد، سوگند به خدا اگر از بيعت سرپيچى كنيد، شما را با شمشير به محاكمه مى كشيم ، وقتى كه بنى هاشم خود را اين گونه در تنگنا ديدند، يك به يك به پيش آمدند و با ابوبكر بيعت كردند.(104)


96 على (ع ) و بيان ماجراى زهرا (س ) 

صدوق به سند خود از على (ع ) روايت كرده آن حضرت فرمود:
(روزى كه من و فاطمه (س )، و حسن (ع ) و حسين (ع ) نزد رسول خدا(ص ) بوديم . آن حضرت رو به ما كرد و گريست . گفتم : يا رسول اللّه ! گريه شما براى چيست ؟ فرمود: از كتك خوردن تو، و سيلى خوردن فاطمه (س ) گريه مى كنم ).(105)


97 بيان فجايع از زبان عمر 

عمر بن خطاب ، نامه اى براى معاويه نوشت و در آن نامه (در رابطه با ماجراى بيعت و سوزاندن در خانه ) چنين آمده است . (... به خانه على (ع ) رفتم با مشورت قبلى كه در مورد اخراج او از خانه (باقوم ) كرده بودم ، فضّه (كنيز خانه على ) بيرون آمد، به او گفتم : به على بگو بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند، زيرا همه مسلمين با او بيعت كرده اند.
فضه گفت : اميرمؤ منان على (ع ) مشغول (جمع آورى قرآن ) است ، گفتم ؛ اين حرفها را كنار بگذار، به على (ع ) بگو بيرون بيايد، و گرنه ما وارد خانه مى شويم ، و او را به اجبار، بيرون مى آوريم . در اين هنگام فاطمه (س ) بيرون آمد و پشت در ايستاد و گفت : (اى گمراهان دروغگو، چه مى گوييد و از ما چه مى خواهيد؟!)
گفتم : اى فاطمه !، گفت : چه مى خواهى اى عمر!
گفتم : چرا پسر عمويت تو را براى جواب ، به اين جا فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است ؟!
فاطمه (س ) به من گفت :
طغيانك يا عمر! اخرجنى ، و الزمك الحجة و كلّ ضالّ غوّى .
(طغيان و تعدّى تو بود كه مرا از خانه بيرون آورد و حجت را بر تو تمام كرد و همچنين حجت را بر هر گمراه منحرف ، كامل نمود).
گفتم : اين حرفهاى بيهوده و زنانه را كنار بگذار و به على (ع ) بگو از خانه بيرون آيد.
گفت : (لا حب و لا كرامة ...) (دوستى و كرامت ، لايق تو نيست ، آيا مرا از حزب شيطان مى ترسانى اى عمر! بدان كه حزب شيطان ضعيف و ناتوان است ).
گفتم : اگر على (ع ) از خانه بيرون نيايد، هيزم فراوانى به اين جا بياورم ، و آتشى برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم ، و يا اين كه على (ع ) را براى بيعت به سوى مسجد مى كشانم ، آنگاه تازيانه (قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم ، و به خالد بن وليد گفتم : تو و مردان ديگر هيزم بياوريد، و به فاطمه (س ) گفتم : خانه را به آتش مى كشم .
گفت : اى دشمن خدا و اى دشمن رسول خدا (ص ) و اى دشمن اميرمؤ منان ! و هماندم دو دستش را از در بيرون آورد كه مرا از ورود به خانه باز دارد، من او را دور نموده و با شدت در را فشار دادم ، و با تازيانه ام بر دست هاى او زدم ، تا در راه رها كند از شدت درد تازيانه ، ناله كرد و گريست ، گريه و ناله اش آنچنان جانسوز بود كه نزديك بود دلم نرم شود و از آن جا منصرف شوم و بر گردم ، به ياد كينه هاى على (ع ) و حرص او در ريختن خون بزرگان (مشرك ) قريش افتادم و... با پاى خودم لگد بر در زدم ، ولى او همچنان در را محكم نگه داشته بود كه باز نشود، وقتى كه لگد بر در زدم صداى ناله فاطمه (س ) را شنيدم ، كه گمان كردم اين ناله مدينه را زيرورو نمود، در آن حال ، فاطمه (س ) مى گفت :
يا ابتاه ! يا رسول الله هكذا كان يفعل بحبيبتك و ابنتك ، آه يا فضة فخذينى فقد و اللّه قتل ما فى احشايى من حمل :
(اى پدر جان ! اى رسول خدا با حبيبه و دختر تو چنين رفتار مى شود، آه ! اى فضه ! بيا و مرا درياب ، كه سوگند به خدا فرزندم كه در رحم من بود كشته شد)!
من دريافتم كه فاطمه (س ) بر اثر درد شديد مخاض ، به ديوار (پشت در) تكيه داده است ، در خانه را با شدّت فشار دادم ، در باز شد، وقتى كه وارد خانه شدم ، فاطمه (س ) با همان حال ، روبه روى من ايستاد، ولى شدت خشم من ، مرا به گونه اى كرده بود كه گويى پرده اى در برابر چشمم افتاده است ، چنان سيلى روى روپوش به صورت فاطمه (س ) زدم كه به زمين افتاد.(106)


98 نجات فاطمه زهرا (س ) توسط على (ع ) 

نصّى داريم ، كه مى گويد: على (ع ) براى نجات زهرا (س ) اقدام كرد ولى مهاجمان فرار نمودند و با او مقاله نكردند. نص مروى از عمر بيان مى كند كه عمر لگدى به در كوفت و موجب سقط جنين فاطمه (س ) شد؛ عمر وارد شد و از روى روبند به گونه اى زهرا (س ) زد. (على (ع ) بيرون آمد. وقتى احساس كردم كه مى آيد، به بيرون از خانه فرار نمودم . و به خالد و قنفذ، و همراهانشان گفتم : از خطرى عظيم نجات پيدا كردم ).(107)


99 بيرون آمدن على (ع ) از خانه  

در روايت ديگرى آمده كه عمر گفت : (جنايت بزرگى مرتكب شدم كه بر خود ايمن نيستم اين على (ع ) است كه از خانه بيرون زده ، و من و شما با هم تاب مقاومت در برابر او را نداريم . على (ع ) بيرون آمد. فاطمه (س ) دستانش را به سر برد تا آن را نمايان سازد و از آنچه بر او وارد شده به درگاه خداوند استغاثه كند...)(108)


100 سيلى زدن به فاطمه زهرا (س ) 

هجوم عمر، و قنفذ و خالد بن وليد و سيلى زدن عمر به گونه زهرا (س ) چنان كه گوشواره اش از زير مقنعه ديده شد، و فاطمه (س ) بلند مى گريست و مى گفت :
(وا ابتاه ، وا رسول اللّه (ص )، دخترت فاطمه (س ) تكذيب مى شود، او را مى زنند و فرزندش در شكمش كشته مى شود).
و بيرون آمدن اميرالمؤ منين (ع ) از خانه با چشمانى سرخ و سر برهنه كه جامه اش را براى فاطمه (س ) انداخت و او را به سينه اش چسباند و به فاطمه (س ) گفت : دختر رسول خدا (ص )! مى دانى كه خداوند پدرت را براى عالميان رسول رحمت فرستاد...
سپس گفت : اى پسر خطاب ! واى بر تو از امروزت ، و پس از آن ، و روزگارى كه در پى آن خواهد آمد، پيش از آن كه شمشيرم را بكشم و باقيمانده امت را از بين ببرم ، از خانه بيرون شو.(109)


101 فاطمه (س ) در پشت درب  

در كتاب سليم بن قيس : (به در خانه على (ع ) رسيد. فاطمه (س ) پشت در نشسته بود. عمر آمد و در را زد و ندا داد: پسر ابى طالب ! در را باز كن .
فاطمه (س ) گفت : عمر! با ما چه كار دارى ؟ چرا ما را به حال خودمان رها نمى كنى ؟
گفت : در را باز كن و الا آن را به رويتان آتش مى زنيم ... سپس در را آتش ‍ زد. عمر در را به داخل فشار داد. فاطمه (س ) به طرفش آمد و فرياد كشيد: پدر!...)(110)
عمر: (لگدى به در زدم . فاطمه (س ) شكمش را به در چسبانده بود و مانع آن مى شد... در را به داخل راندم و وارد شدم . فاطمه (س ) به گونه اى به طرفم آمد كه جلوى چشمانم را گرفت ...)(111)
عمر: (چون به جلوى در رسيدم ، فاطمه (س ) به محض ديدن آنها در را به رويشان بست و شك نداشت كه كسى بدون اجازه اش بر او وارد نخواهد شد. عمر لگدى به در كوبيد و آن را كه از چوب خرما بود شكست . سپس وارد شدند)(112)
زهرا (س ): (و آتش آوردند كه خانه و ما را آتش زنند. پس به پشت در تكيه دادم و آنان را به خداوند قسم ...)(113)
عمر: (فاطمه (س ) با دست هايش در را گرفته بود تا مرا از باز كردن آن باز دارد. پس دوباره تلاش كردم . اما نتوانستم . پس با تازيانه به دست هايش زدم . چنانكه دردش گرفت ... لگدى به در كوبيدم . فاطمه (س ) شكمش را به در چسبانده بود تا آن را نگه دارد... در را به داخل راندم و وارد شدم . فاطمه (س ) به گونه اى به طرفم آمد كه جلو چشمانم را گرفت . يك سيلى از روى روبند به گونه هايش زدم ، گوشواره اش كنده شد و به زمين افتاد. على (ع ) بيرون آمد. چون احساس كردم كه مى آيد، به سرعت به بيرون خانه دويدم و به خالد، و قنفذ، و همراهانشان گفتم : از خطر عظيمى نجات يافتم و عده كثيرى جمع كردم ، نه براى اينكه شمارشان از على (ع ) بيشتر شود، بلكه بدان جهت كه قلبم بدان تقويت شود، آمدم و على (ع ) را كه در محاصره بود، از خانه اش بيرون آوردم ...)(114)


102 شهيد شدن محسن زهرا (س ) 

عمر، و خالد بن وليد، قنفذ و عبدالرحمن بن ابى بكر بيرون رفتند، و راه خود را در پيش گرفتند. على (ع ) فرياد كشيد: اى فضّه ! بانويت ، همچون زنان قبيله ، او را تيماردار كه در اثر لگد، و اصابت در به شكمش ، درد زايمان او را در برگرفته است .
سپس محسن را سقط كرد.
اميرالمؤ منين (ع ) گفت : او به جدش رسول خدا (ص ) ملحق شد و به او شكايت خواهد كرد...
محسن مى آيد، خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر اسد مادر اميرالمؤ منين (ع ) او را مى آوردند، آنان فرياد مى كشند، و مادر فاطمه (س ) مى گويد: اين روز شماست كه وعده داده شديد.
مفضل به امام صادق (ع ) گفت : آقاى من ! درباره اين فرموده خداوند: (و اذا الموودة سئلت باءى ذنب قتلت )، چه مى گويد؟
امام فرمود: مفضل ! به خدا قسم ، مؤ وده ، محسن است . زيرا او از ماست و بس .
هر كه جز اين گفت ، او را تكذيب كنيد.
مفضل گفت : آقايم ! سپس چه ؟
امام فرمود: فاطمه (س ) دختر رسول خدا (ص ) به پا مى خيزد و مى گويد: خداوند! به وعده اى كه به من داده اى عمل كن درباره كسى كه به من ظلم و ستم كرد، و حق مرا غصب نمود، و مرا زد و...(115)


103 حرمت زهرا (س ) را شكستند 

اميرالمؤ منين على (ع ) در سخنى به عمر گفت :
(... و اين آتشى است كه شما در خانه ام برافروخته ايد تا من ، فاطمه (س ) دختر رسول خدا (ص )، فرزندانم حسن (ع ) و حسين (ع ) و زينب (س ) و ام كلثوم را بسوزانيد.)(116)
نامه معاويه به على (ع ) و پاسخ آن حضرت به او دلالت دارد كه رفتار خشونت آميزى بر ضد على (ع ) به كار گرفته و او را به زور براى بيعت ، آوردند.
معاويه گفت : على (ع ) در بيعت با خلفا تاءخير كرد. پس او را همچون شتر مهار شده براى بيعت مى راندند تا به اكراه بيعت كرد.(117)
معاويه به على (ع ) گفت : تو به ابوبكر حسادت كردى و بر او رشك بردى ، و در صدد تباهى او بر آمدى ، و در خانه ات نشستى ، و گروهى از مردم را اغوا كردى تا در بيعت با ابوبكر تاءخير كردند... هيچ يك از خلفا نبود مگر اين كه تو به واسطه رشك و حسد بر او ستم كردى ، و در بيعت با او تاءخير نمودى ، تا اين كه تو را همچون شتر بينى مهار كرده ، مى راندند تا به زور بيعت كردى .(118)
على (ع ) در پاسخ او نوشت : (و گفتى مرا چون شتر مهار كرده مى راندند تا بيعت كنم . به خدا كه خواستى نكوهش كنى ، ستودى ، و رسوا سازى ولى خود را رسوا نمودى . مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد و در دين خود بى گمان ؟...)(119)
اين روايت دلالت دارد كه آنان وارد خانه على (ع ) شدند و او را به زور بيرون آوردند. اين بيانگر آن است كه حرمت زهرا (س ) را كه به تصريح روايات ، با تمام توان جلوى آنان ايستاد، رعايت نكردند، البته اين روايت تصريح نكرده كه آنان متعرض شخص زهرا (س ) شده باشند.


104 علت سكوت على (ع ) 

على (ع ) نخواست شمشير بردارد و حق خويش را به زور تصاحب كند، كسانى كه در تاريخ زندگى آن حضرت پژوهش كرده اند، در مى يابند كه امام به دو دليل دست به شمشير نبرد:
نخست ، آن كه آن حضرت در ياران خود آمادگى لازم براى چنين كارى نمى يافت . زيرا آنان چنين اقدامى را نوعى ماجرا جويى تلقى مى كردند.
دوم ، آن كه آن حضرت بيم آن را داشت كه كسانى كه هنوز پرتو ايمان در دلهايشان نفوذ نكرده بود از اسلام روى گردان شوند و به راه ارتداد كام نهند.
على (ع ) خود در مناسبت هاى مختلف به همين دو عامل اشاره كرده است . آن جا كه مى فرمايد: پس به رسول خدا (ص ) عرض كردم اگر خلافت را از من بگيرند، بايد چه كنم ؟
فرمود: (اگر يارانى يافتى به سوى آنان بشتاب و با ايشان جهاد كن و گرنه اقدامى مكن و خونت را پاس دار تا در حالى كه مظلوم واقع شده اى ، به من ملحق گردى ).(120)


105 از شما به خداى سميع و بصير شكايت مى كنم  

نمى دانى چرا در را آتش زدند، آنان مى خواستند آن نور را خاموش كنند. نمى دانى سينه فاطمه (س ) چيست و ميخ چه و پهلوى شكسته زهرا (س ) را چه حال ؟ نمى دانى سقط جنين است ؟ و سرخى چشم او از چه ؟ و گوشواره شكسته را چه حال ؟! در برابر ديدگان على (ع )، آن بلند طبع غيرتمند، وارد خانه شدند، در حالى كه فاطمه (س ) لباس خانه بر تن داشت . و به ستم شير خدا را در محاصره گرفتند و او را هم چون شتر مهار شده ، كشان كشان بردند و زهراى بتول به دنبالش روان ، و پايش به لباسش ‍ كه بر روى زمين كشيده مى شد گير مى كرد و چنان ناله مى كرد كه دل را كباب مى كرد، و سنگ را آب . فاطمه (س ) از آنان مى خواست كه پسر عمويم على (ع ) را رها كنيد و الا از شما به خداى سميع و بصير شكايت مى كنم . نه تنها حرمتش را نگه نداشتند بلكه او را ترساندند و على را همچون اسير، ريسمان به گردن بردند... على (ع ) مى ديد و مى شنيد و شمشيرش را تيز و آماده و بازويش قوى و توانا، اما وصيت برادرش پيغمبر (ص ) او را باز مى داشت و آنچه مقدور كسى نيست ، بر او بار مى كرد. چه مصيبتهايى كه اگر بخواهم بيان كنم ، كلام به درازا مى كشد، در زمانى كوتاه بر اين پاكيزه فرود آمد. اى پسر طه ! چگونه پس از آن كه چشمش را سرخ كردند، به اطراف مى نگريست ؟ برايش گريه و ناله كن كه دشمنانش او را از گريه و ناله هم منع كردند. گويى كه مى بينم سيل اشك از چشمانش روان است ، و مى گويد، مرا نبينى كه پس از بيت الاحزان ، خانه شادى و سرور برگزينم . اى پسر فاطمه (س )! كى ، پيش از قيامت جبت و طاغوت (آن دو را براى مجازات ) زنده خواهى كرد.(121)


106 شاهد كتك خوردن همسرش  

او مظلوم است زيرا شاهد كتك خوردن همسر خويش و صدمه وارد كردن بر اوست . نوشته اند كه فرياد فاطمه (س ) بلند شد كه كودكم را كشتند. فاطمه (س ) به خاك افتاده و بيهوش شد و على (ع ) پارچه اى بر روى او كشيد.(122) و دشمن از اين حذر نكرد ريسمان يا بندى بر گردن امام (ع ) افكند و او را به زور به مسجد برد.(123) و البته امام (ع ) بدين مقدار قادر به دفاع از خود بود و مى توانست گريبان خود را از چنگ آنها خلاص ‍ كند.
عمر، خود در سخنى اين اعتراف را كرده بود كه اگر نرمخويى على نبود احدى قادر به تسلط بر او نبود.(124) و محكوم الحكم لمن غلب است . زيرا گروهى از سردمداران كوشيده اند ناراضيان ، عقده داران ، و كين خواهان را به دور هم جمع كرده و چنان بلايى را براى عالم اسلام پديد آوردند. دشمن چنان گستاخ و بى شرم است كه وارد حريم زندگى كسى مى شود كه سرنوشت كفر و اسلام را معين كرده است و خانه اش مركز هبوط فرشتگان خداست .


107 سقط شدن فرزند زهرا (س ) 

مهاجمان چنان زهرا (س ) را زدند كه فرزندش را سقط كرد اما احدى نه از مهاجمان و نه از ديگران ، كوچك ترين اعتراضى نكرد. آيا اگر از عمر مى ترسيدند، از قنفذ، يا مغيرة بن شعبه و امثال اين دو هم مى ترسيدند؟!(125)


108 گنج على (ع ) در قيامت  

پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: ان لك كنزا فى الجنة انت ذوقرنيها. (تو در بهشت داراى گنجى مى باشى ، تو صاحب دو شاخ بهشتى هستى )، (منظور از دو شاخ ، حسن (ع ) و حسين (ع ) هستند كه زينت بهشت مى باشند).
مرحوم شيخ صدوق مى گويد: از بعضى از اساتيد شنيدم كه مى گفت : منظور از آن گنج (محسن ) فرزند على (ع ) است كه بر اثر فشار بين دو ديوار، از فاطمه (س ) سقط شد، و آن استاد چنين استدلال كرد كه روايت شده : (فرزند سقط شده انسان ، بطور جد و خشم آلود، كنار در بهشت توقف مى كند، به او گفته مى شود: وارد بهشت بشو، در پاسخ مى گويد: وارد بهشت نمى شوم تا پدر و مادرم قبل از من وارد بهشت گردند)...(126)


109 به آتش كشيدن خانه حضرت زهرا (س ) 

عمر فرستاد و كمك خواست . مردم هم آمدند تا داخل خانه شدند، و اميرالمؤ منين (ع ) هم سراغ شمشيرش رفت .
قنفذ نزد ابوبكر برگشت در حالى كه مى ترسيد على (ع ) با شمشير سراغش ‍ بيايد، چرا كه شجاعت و شدت عمل آن حضرت را مى دانست .
ابوبكر به قنفذ گفت : (برگرد، اگر از خانه بيرون آمد (دست نگه دار) و گرنه در خانه اش به او هجوم بياور، و اگر مانع شد خانه را بر روى آنها به آتش بكشيد)! قنفذ ملعون آمد و با اصحابش بدون اجازه به خانه هجوم آوردند. على (ع ) سراغ شمشيرش رفت ، ولى آنان زودتر به طرف شمشير آن حضرت رفتند، و با عده زيادشان بر سر او ريختند. عده اى شمشيرها را به دست گرفتند و بر آن حضرت حمله شدند و او را گرفتند و بر گردن او طنابى انداختند.
حضرت زهرا (س ) جلو در خانه ، بين مردم و اميرالمؤ منين (ع ) مانع شد. قنفذ ملعون با تازيانه به آن حضرت زد، به طورى كه وقتى كه حضرت از دنيا مى رفت در بازويش از زدن او اثرى مثل دستبند بر جاى مانده بود. خداوند قنفذ را و كسى كه او را فرستاد لعنت كند.(127)


next page

fehrest page

back page