حیدرانه ها
(داستان های شیرین و مستند از شجاعت حضرت علی (ع))

محمد صحتی سردرودی

- ۳ -


ماهی که در بدر درخشید

جنگ بدر، یا «بدر کبری» و یا «بدر اولی» نخستین جنگی بود که مسلمانان با مشرکان داشتند. مسلمانان پس از پانزده سال صبوری و بردباری اینک در سال دوّم هجری؛ ماه مبارک رمضان از خدا اذن جهاد دریافته بودند تا از دین و جان خود دفاع کنند و پاسخی در میدان اقدام و عمل به پانزده سال زورگویی و ظلم مشرکان داده باشند.

دو سپاه در کنار چاه های بدر به هم رسیده بودند. از یک طرف مسلمانان با افراد اندک خود - یعنی سیصد و سیزده یا سیصد و چهارده نفر - صف کشیده بودند که برای سواری تنها دو یا سه اسب داشتند. و از طرف دیگر مشرکان، دست کم با نهصد و پنجاه مرد جنگی که ششصد نفر زره پوش و صد اسب داشتند که با غرور و توحّش به طبل جنگ می کوبیدند.

نخستین کسانی که از سپاه کفر به آوردگاه آمدند و همآورد خواستند سه مرد جنگی به نام های عتبه (پدر بزرگ معاویه)؛ شیبه (عموی معاویه) و ولید (دایی معاویه) بودند. این سه تن برای جنگ تن به تن به میدان شتافته بودند که هرکدام حریفی برای نبرد و رزم می خواستند.

از سپاه اسلام نخست سه مجاهد از مسلمانان مدینه (از قبیله انصار) به میدان جهاد روی آوردند که با توهین و تحقیر روبه رو شدند. پهلوانان کفر گفتند که شما در شأن ما نیستید و ما با شما نمی جنگیم و منتظر می مانیم تا از قبیله خودمان قریش مردانی به رزم ما بیایند که همتای ما باشند. سپس فریاد برآوردند که ای محمّد! همتایان ما را به جنگ ما بفرست!

رسول خدا صلی الله علیه و آله به عمویش حمزه و به دو پسر عمویش علی و عبیده گفت که برخیزید تا پاسخ آنها را بدهید.

علی علیه السلام که در این جنگ هم مانند بسیاری از جنگ های دیگر، پرچمدار سپاه بود، به همراه عمویش حمزه و پسر عمویش عبیده به میدان جهاد تاختند تا در برابر آن سه جنگجوی کفر، قد برافراشتند. آنها گفتند آری شما همتایان بزرگواری برای ما هستید.

به این ترتیب سه سردار از بنی هاشم با سه سردار از بنی اُمیه آماده مصاف و نبرد با یکدیگر شدند. از سپاه اسلام عبیده با عتبه؛ و حمزه با شیبه؛ و علی علیه السلام با ولید، تن به تن به جان هم افتادند.

پیش از همه علی علیه السلام ولید را کشت. حمزه و شیبه پس از زد و خورد بسیار که دیگر شمشیرشان کند شده بود، با هم گلاویز شدند. علی علیه السلام که حریف خود را کشته بود، به سوی آن دو خیز برداشت و به عمویش حمزه که از شیبه قدش بلندتر بود، گفت که عموجان سر خود را بدزد و به زیر بیآور!

حمزه تا سر خود را به میان سینه حریفش شیبه فرو برد، علی علیه السلام با ضربتی کاری نصف سر شیبه را به هوا پرانید تا کار این یکی را هم یکسره ساخت. سپس همرزم خود عبیده را دیدند که به دست حریفش عتبه، یک پایش قطع شده بود. دو تایی به سوی عبیده دویدند تا به داد او برسند. پیش از آن که کسی کاری بکند، علی علیه السلام پیش دستی کرد و عتبه را که هنوز رمقی در جان داشت و مثل حریفش وی نیز زخمی بود با ضرب شمشیری به درک فرستاد. (39)

با این پیروزی بزرگ، مسلمانان با آن که شمارشان در مقایسه با کفّار بسیار اندک بود، جرأت و جسارت بیشتری یافتند تا دلیرانه به جهاد پرداختند و خود را فاتح جنگ نابرابر ساختند.

تردیدی در این نیست که نقش شجاعت حضرت علی علیه السلام در این رزم بیش از همه بوده است. با این که بیش از بیست سال از عمر شریفش نمی گذشت، امّا مثل ماه از اوّل تا آخرِ جنگ در میدان جهاد می درخشید. به قولی بیست و هفت و به قولی دیگر سی و پنج تن از سپاهیان کفر را حضرت علی علیه السلام در این جهاد از پا درآورد. (40)

توضیح: پس از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله که قدرت و حکومت قرن ها در دستِ دشمنان علی علیه السلام بود. یعنی اسلام و تاریخ اسلام نخست به دست بنی اُمیه و سپس به دست بنی عبّاس افتاد. آنها به ویژه بنی اُمیه تا توانستند نقش علی علیه السلام را در جنگ بدر هم مثل همه فضائل و مناقب مولا علی علیه السلام کم رنگ نشان دادند. و چنان نمودند که پیش از علی عمویش حمزه، راه پیروزی را در جنگِ بدر به روی مسلمانان گشود. خلفای بنی امیه و بنی عبّاس - که تاریخ اسلام به دستور آنها و زیر نظر آنها تدوین شده است - تا آنجا در این تحریف و تنقیصِ نقشِ حضرتِ علی علیه السلام پیش رفته اند که امروز همان خواسته آنها در تاریخِ اسلام شهرت یافته و متداول شده است. حتّی حماسه سرایان شیعی نیز از همین تاریخ متداول و معروف اثر پذیرفته و از تاریخ چنان برداشته اند که خصم می خواسته است. و در نتیجه تنها کشته شدن ولید را به دست علی علیه السلام روایت کرده اند، غافل از این که مولا علی علیه السلام خود در نامه ای که به معاویه در آستانه جنگ صفّین نوشته بود واقع قضیه را چنان که بود روایت کرده است.

ما در اینجا نخست نامه امام علی علیه السلام را روایت می کنیم و سپس جنگ بدر را از زبان یکی از حماسه سرایان شیعی - به همان ترتیبی که در بیشتر تاریخ های رسمی و خلافتی است - حکایت می کنیم تا هر دو روایت را در اینجا داشته باشیم.

امیر مؤمنان علی علیه السلام در نامه اش به معاویه چنین می نویسد:

«... مرا از جنگ می ترسانی و به ضرب و شست تهدید می کنی؟ مگر فراموش کرده ای که من همان ابوالحسنم که پدر بزرگت عُتبه را؛ و عمویت شیبه را؛ و دائی ات ولید را؛ و برادرت حنظله را در جنگ بدر کشته ام. آن شمشیر که خون این گروه را در راه خدای تعالی با آن ریخته ام، هنوز هم در دست من است. و دست و بازوی من به همان قوّت و نیروی خود باقی است...» (41)

با این همه سراینده کتابِ «حمله حیدری» میرزا محمّد رفیع مشهدی شاه جهان آبادی معروف به باذل مشهدی از شاعران قرن یازدهم هجری همان روایت معروف از جنگ بدر را این چنین حکایت می کند:

نخست آن که آهنگ میدان نمود

بزرگ عرب نامور عتبه بود

چو دید آن که هستند اصحاب دین

پیاده ستاده به میدان کین

فرود آمد از اسب آن جنگجو

دو مرد دگر نیز همراه او

یکی شیبه بودی ولید آن دگر

که آن یک برادر بُدش این پسر

حکیم دلاور چو آن حال دید

که دارد سر رزمگه بوالولید

بیامد برش با دل دردمند

روان پر ز مهر و زبان پر ز پند

چنین گفت کای سرور انجمن

چه داری به دل زین پیاده شدن

که بست این چنین چشم و گوش تو را

کدام اهرمن برد هوش تو را

تو را جنگ جستن ز فرهنگ نیست

سپهدار خود از پی جنگ نیست

نظر بر تو دارند یکسر سپاه

نشاید تو را رفت در رزمگاه

که گر از ستمکاری آسمان

رسد چشم زخمی تو را ناگهان

شود بی سر این لشکر نامدار

نماند دگر پای کس استوار

تو بر جای خود ای سپهبد بایست

به میدان کین دیگری را فرست

کنونت چه شد ای یل نامور

که بستی کمر از همه پیشتر

به پاسخ چنین گفت آن رزمجو

که بُد آن چه گفتی سراسر نکو

ولی آن که من دل نهادم به جنگ

نباشد پسندیده اکنون درنگ

میان دلیران بطحا زمین

به این عزم گردیده ام پشت زین

به میدان نمودن رخ از بهر جنگ

بُوَد بازگشتن کنون عار و ننگ

تو عارم روا ای برادر مدار

ندانی که مرگ است بهتر ز عار

حکیمش بفهماند بار دگر

نکرد آن سخن ها در او هم اثر

که از طعن بوجهل دل خسته بود

به خون دست از جان خود شسته بود

پس آن گه در آمد از آن انجمن

به میدان رخ آورد با آن دو تن

ابوجهل را دید در پیش صف

سواره همی گشت نیزه به کف

برآشفت و گفتش تو را شرم نیست

به چشمت درون هیچ آزرم نیست

چه گردی سواره به پیش سپاه

نمی بینی ای ناکس دل سیاه

دو رویه بزرگان آل لوی

به شوکت فزونتر ز فغفور و کی

پیاده ستاده در این دشت کین

تو را اسب می باید و پشت زین

بگفت این و زد بر پی اسب او

ز بالای اسب، او درآمد به رو

پس آشفته با تیغ پرخون به دست

ز خود بی خبر گشته چون پیل مست

نه اندیشه جان نه پروای سر

برادر روانش ز پس با پسر

بیامد باستاد بر دشت کین

مبارز طلب کرد از شاه دین

شه انبیا داد فرمان چنان

کز انصار دین هم سه تن پهلوان

که باشند آگه ز کار نبرد

روند از پی رزم آن هر سه مرد

به فرمانش انصار پاک اعتقاد

به میدان برفتند تازان چو باد

از آن هر سه تن عتبه نامور

ز نامِ نسب جست اوّل خبر

بگفتند انصار دینیم ما

ز مردان یثرب زمینیم ما

که دانیم چون شیر مادر حلال

به خود خون اعدای خسران مآل

به پاسخ چنین گفت آن کینه خواه

شما بازگردید سوی سپاه

مرا با شما جنگ و پیکار نیست

به کس جز بنی عمِّ خود کار نیست

خروشید پس از صف کارزار

که از جنگ ناجنس ما راست عار

فرست ای محمّد به پیکار ما

کسی را که باشد سزاوار ما

رسول خدا چون شنید این ندا

اجابت نمود از کرم خصم را

فرستاد پس فخر آل قریش

برش یک عم و دو پسر عمِّ خویش

چو رفتند آن هر سه تن رزم ساز

به صفِّ خود انصار گشتند باز

بر آیین خود عتبه نام و نسب

بپرسید از آن سروران عرب

چنین داد پاسخ عم مصطفی

منم حمزه شیر رسول خدا

عبیده است آن، این دگر یک علیست

به کین جستن اکنون تو را عذر چیست

بگفت او کنون نیست از جنگ بیم

که هستیم هم رزمِ کفوی کریم

پس آن نامداران پرخاشوَر

کشیدند شمشیرها از کمر

به هم رو نمودند با تیغ تیز

برانگیختند از جهان رستخیز

به نظّاره مردان هر دو سپاه

نظر باز کرده بر آن رزمگاه

شده محو پرخاش آن پر دلان

سر انگشت ها جمله را در دهان

به تحسین آن جانسپاران دین

زبان ملایک پر از آفرین

نبی را به پیش خدای جهان

دو دست دعا جانب آسمان

همی خواست فیروزی اهل دین

بر آن بت پرستان ز جان آفرین

پس آمد سوی عمِّ خیر البشر

بزرگ عرب عتبه نامور

هژبر ژیان ابر شمشیر بار

عمِ مصطفی حمزه نامدار

در آمد علم کرده شمشیر کین

برآورده دست اجل ز آستین

برآویخت با عتبه چون شیر نر

به دستی حسام و به دستی سپر

به کف تیغ ها ابر خونبار گشت

هوا آتشین چون دم مار گشت

ز بس جستن برق تیغ یلان

شده خیره چشم تماشائیان

دم تیغ جستی ز پشت سپر

بدانسان که خیزد ز اخگر شرر

شده گرم میدان به کوشش ز کین

یکی بهر کفر و یکی بهر دین

به چشم یقین مرگ خود دیده فاش

به دفعش در آب و عرق در تلاش

چنین آن دو پر کینه در حرب هم

نمودند بسیار رد ضرب هم

چو ردّ و بدل شد بسی ضربها

به تأیید یزدان عم مصطفی،

درآمد به کردار غرّنده میغ

علم کرده چون شعله برّنده تیغ

ز دل بانگ اللّه اکبر کشید

ز کف شعله تیغ او سر کشید

به گردن بزد عتبه را تیغ تیز

برآورد از جان او رستخیز

بیفکند خوارش به دشت دغا

سر از تن جدا و تن از سر جدا

رسول خدا نیز با پردلان

کشیدند تکبیرها در زمان

بشد عتبه با شور و غوغای خویش

سر خویش را دید در پای خویش

تن کشته در خاک یک دم تپید

روانش همان دم به دوزخ رسید

کمر هرکه بندد به جنگ خدا

در آرد فلک این چنینش ز پا

پس آمد به ناورد شیر خدا

ولید دلاور چو تند اژدها

ز باد جوانی سری پر ز شور

به امّید بازوی خود در غرور

به دستیش تیغ و به دستی سپر

پر از بغض جان و پر از کینه سر

چو شیر خدا بازوی مصطفی

درآرنده عَمرو و مرحب ز پا

به میدان هماورد خود را بدید

ز جا همچو قهر خدا بردمید

بیامد برش تیغ انگیخته

به هم آتش و آب آمیخته

بر او حمله آورد اوّل ولید

به فرقش بیانداخت تیغ آن پلید

هژبر دژم ضرب او کرد رد

پس آمد که خود ضرب بر وی زند

در آمد به تنگش چو قمقام دین

برآورد چون برق صمصام کین

به کف قبضه تیغ کرد استوار

چو برداشت بازوی بی زینهار

قضا گفت بردار اسیر تو من

قدر گفت ای من غلامت بزن

قدم پیش بگذاشت، پس برد دست

ولید آن دم از بیم سر کرد پست

مسلّط بر او گشت ضرغام دین

برآورد از اللّه اکبر طنین

به قدرت بزد آن چنان بر سرش

که تا پا دو پرگاله شد پیکرش

به چپ نیمی افتاد و نیمی به راست

غریو آن دم از هر دو لشکر بخاست

ز بس تیغ تیزش به تندی شکافت

تن او مجال تپیدن نیافت

دگر باره با سیدُ المرسلین

کشیدند تکبیرها اهل دین

از آن نامداران سوم شیبه بود

که سوی عبیده ز کین رو نمود

عبیده درآمد به جنگش دلیر

به ذوق شهادت ز جان گشته سیر

برافراخت تیغ و برانگیخت گرد

برآویخت بی باک با هم نبرد

چو گردید ردّ و بدل ضرب چند

ز مکرِ عدو غافل آن هوشمند

که از حیله او آفت جان شدش

به سر تیغ بنمود بر پا زدش

ببّرید تا استخوان تیغ تیز

شدش استخوان قلم ریزه ریز

درآمد ز پا خوشدل آن نامدار

به راه خدا کرد جان را نثار

چو ابنِ عمِ سیدُ المرسلین

به میدان بغلتید در راه دین،

ملایک گرفتند گرد اندرش

نهادند بر زانوی خود سرش

ولی چون چنان دید شیر خدا

که شیبه درآورد او را ز پا،

رسانید خود را به او ناگهان

رسد چون قضایی که از آسمان

همان تیغ را نیز بر وی کشید

که خون ولید از دمش می چکید

بزد بر کمرگاه و کردش نگون

رسانید از لطف خون را به خون

بسان خیارش به دو نیم کرد

دل مشرکان را پر از بیم کرد

پس آن سرور و حمزه نامور

گرفتند از خاک، آن هر سه سر

ببستند مجروح خود را به پشت

که بُد سست حالش ز زخم درشت

به نزد رسول خدا آمدند

مظفّر ز دشت دغا آمدند

سر مشرکان ظلوم جهول

فکندند در پیش پای رسول

شد از قتل اعدا نبی شادمان

پی شکر هر موی گشتش زبان

ولیکن به سوی عبیده چو دید

به رخ آب چشمش ز رقّت چکید

عبیده چو دیدش چنان اشکبار

بگفت ای فدایت چو من صد هزار

نگه دارد ایزد تو را در امان

نبیند تنت یک سر مو زیان

چه کم می شود ما اگر گم شویم

که محض از برای فدای توایم

کنون باد از لطف یزدان پاک

تو را عمر چندان که ما راست خاک

نمی ترسم از این که مرگم رسید

ولی آه اگر من نباشم شهید

به پاسخ بگفتش نبی یابن عم

از این ره میاور به دل هیچ غم

به راه خدا داده ای نقد جان

شهیدی تو و نیست شکی در آن

عبیده از آن مژده دلشاد گشت

ز فکر غم مرگ آزاد گشت

پس آن گه به حکم رسول إلاه

سوی خیمه بردندش از رزمگاه

در جنگ اُحُد

اُحُد نام کوهی است که جنگ در دامنه های آن رخ داد. مسلمانان در شرایط سختی قرار داشتند. سه گروه آنان را تهدید می کردند: 1. از مکه مشرکان و دشمنانی که در جنگ بدر از مسلمانان زخم خورده بودند و دلشان از کینه و کفر مالامال بود؛ 2. از مدینه یهودیان؛ 3. و منافقانی که حتّی گروهی از آنان به مکه رفته و به مشرکان پیوسته بودند و همراه مشرکان به اُحُد برگشته بودند تا قبیله اوس را که نیمی از انصار را تشکیل می دادند از یاران پیغمبر جدا کنند.

فرماندهی سپاه کفر با ابوسفیان بود که سه هزار مرد جنگی، با هفتصد زره پوش، دویست اسب و سه هزار شتر را به جنگ اسلام آورده بود. وی حتّی زن خود هند را - که در همین جنگ «آکلة الاکباد / هند جگرخوار» نام گرفت - به همراه زنان دیگر به میدان رزم آورده بود تا با شعله ور ساختن حسّ کینه جویی سپاه کفر را تحریک کنند.

شمار مسلمانان نخست هزار نفر بودند که با بریدن سیصد تن به هفتصد تن رسید. یک یا دو اسب بیشتر نداشتند. از مسلمانان فقط صد نفر زره پوشیده بودند. پرچمدار میدان حضرت علی علیه السلام بود که عَلَم اعظم و لوای رسول اللّه را حمل می کرد.

شنبه هفتم شوّال، سال سوّم هجرت، سی و دو ماه بعد هجرت بود که دو سپاه رو به روی هم صف کشیدند.

پس از آن که ابوعامر اوسی - مشهور به ابوعامر فاسق - که پنجاه جوان اوسی را از مدینه برده و به مکه پیوسته بودند، نتوانست کاری از پیش ببرد و قبیله خودش اوس از انصار اسلام، پاسخ او را با سنگباران دادند، جنگ اصلی شروع شد.

پرچمدار سپاه کفر که طلحة بن ابی طلحه نامیده می شد، به میدان نبرد تاخت و مبارز خواست. علی علیه السلام با شمشیری سرش را شکافت تا کشته شد. رسول خدا با شادمانی تکبیر پیروزی سر داد و مسلمانان یک پارچه با صدای بلند تکبیر گفتند و بر دشمن حمله بردند، صف ها را پشت سر هم در هم دریدند و نظم و آرایش نظامی خصم را به هم ریختند.

پس از طلحه برادرش عثمان پرچم او را به دست گرفت و برای خونخواهی به میدان تاخت. رجز خواند و مبارز طلبید. علی علیه السلام - به قولی حمزه عموی پیامبر - به مصاف وی رفت و با شمشیری که بر او زد دست و شانه او را تا شکم و تهیگاهش درید تا آنجا که شُش وی پیدا شد.

پس از وی برادر دیگرش ابوسعد بن ابی طلحه پرچمدار میدان شد که کار وی را نیز حضرت علی علیه السلام یکسره ساخت.

سپس مسافع بن طلحه که پدر و دو عمویش به دست علی علیه السلام کشته شده بودند، پرچم را بلند کرد که با یک تیر سرنگون شد.

پس از او برادرش جُلاس بن طلحه علم کفر را برداشت که وی نیز با تیری نقش زمین شد.

بعد از وی برادر دیگرش کلاب بن طلحه پرچمدار میدان شد که به دست علی علیه السلام - و به قولی دست زبیر - کشته شد.

پس از او حارث بن طلحه علمدار میدان شد تا انتقام خویشانش را بگیرد که وی نیز در پی پدر و دو عمو و برادرانش راهی دوزخ شد.

نوبت به پرچمدار هشتم از سپاه کفر رسید که أرطاة بن عبد شُرحبیل نام داشت. وی نیز که از همین طائفه بدبخت بود، با ذوالفقار علی علیه السلام کشته شد.

بعد از او دو جنگجوی دیگر از همین قبیله به نوبت پرچمدار میدان شدند که پشت سر هم کشته شدند.

بالاخره نوبت به آخرین علمدار کافران رسید که غلامی حبشی با نام صُؤاب بود. او نیز که نسبت به همین طائفه بنی عبدالدار می برد به دست اسداللّه غالب؛ علی بن ابی طالب از پای درآمد و کشته شد. اینجا بود که سپاهیان کفر، فرار را بر قرار ترجیح دادند و روی به هزیمت نهادند.

پرچم کفر سرنگون نقش زمین شده بود و نماد کفر و کینه لگدمال سمّ اسبان بود. کافران مثل گلّه های روباه دسته دسته با خواری و ذلّت می گریختند تا این که...

ورق برگشت

خوش بُوَد گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

آری، پرچم کفر و کینه بی صاحب در میان میدان افتاده بود. کافران و کینه توزان مکه دست از پا درازتر به سوی شهر خود می گریختند تا این که حرص و طمع دنیا گروهی از دینداران را فریفت تا آنجا که دستور صریح پیامبر را که دوراندیشانه اشتباه آنها را پیش بینی کرده بود به فراموشی سپردند و برخلاف خواسته رسول خدا سنگرهای خود را به طمع دنیا و جمع غنایم ترک گفتند.

از آن طرف خالد بن ولید که فرماندهی قبیله خودش بنی مخزوم را داشت و از سرداران سپاه کفر شمرده می شد از میدان رزم گریخته و در جای بلندی ایستاده بود. با حسرت و اندوهی که داشت به خفّت و خواری خودشان و پیروزی مسلمانان تماشا می کرد و با اسبش پا به پا می کرد که هرچه زودتر از بلندی سرازیر شود تا خود و طائفه خود را از مهلکه دور کند و بگریزد. امّا با سرپیچی آن دسته از مسلمانان که برخلاف دستور پیامبر سنگر خود را به طمع دنیا رها کردند. چشمان خالد بن ولید مانند گرگِ گرسنه و خونخوار برقی زد که با این خطای مسلمانان وی راه نفوذی به قلبِ سپاهِ اسلام دید که تصمیم او را عوض کرد تا به سوی مسلمانان تاخت.

افزون بر خالد بن ولید، عکرمه پسر ابوجهل هم از سویی دیگر با گروهی از کافران به سپاه مسلمانان تاختند و باقی مانده نگهبانانِ درّه عینین را از دم تیغ و تیر گذراندند و همه آنها را شهید کردند تا دوباره به میدان جنگ بازگشتند.

از طرفی دیگر زنی از زنان کافره، پرچم سرنگون شده کفر را از زمین برداشت و به هر زحمتی بود، آن را بلند کرد تا کافران زخم خورده دوباره به میدان جنگ از هر طرف برگشتند. آنها مانند مور و ملخ به سر مسلمانانی ریختند که اینک بیشتر آنها جنگ را تمام شده می انگاشتند و مشغول جمع غنایم بودند.

در این اوضاع وانفسا و بسیار سخت که هرکس به فکر نجات جان خودش بود، افراد انگشت شماری از مسلمانان با شهامت و شجاعت می جنگیدند که از آن میان حمزه؛ عموی پیامبر و حضرت علی علیه السلام مثل دو شیر بیشه هیجا هر کدام از سویی جان خود را سپر بلای مسلمانان ساخته بودند که حمله های بی رحمانه کافران را یکی پس از دیگری دفع می کردند.

غلامی قوی و سیاه چرده به نام وحشی در کمین حمزه نشسته بود تا به دستور هند؛ مادر معاویه، وی را غافلگیر کند و از پای دراندازد. بالاخره وحشی کار خودش را کرد و با نیزه ای که از پشت به ران حمزه زد، او را از پا درآورد. و با شهادت سردار بزرگ اسلام، کافران جرأت و جسارت بیشتری یافتند و عرصه را برای مسلمانان تنگ تر ساختند.

مصیبت به اینجا ختم نشد که مصعب بن عمیر نیز در حالی که در کنار پیامبر، مانند مرتضی علی علیه السلام از سویی دیگر، از رسول خدا صلی الله علیه و آله دفاع می کرد و حملات مشرکان را که اینک وجود شریف رسول اللّه صلی الله علیه و آله را هدف گرفته بودند با رشادت دفع می کرد ناگهان به ضربه کافران از پای درآمد و شهید شد.

قاتل مصعب بن عمیر در آن گیر و دار چنان پنداشت که پیامبر را کشته است. با صدای بلند فریاد کشید که محمّد را کشتم؛ محمّد را کشتم!

اینجا بود که بسیاری از مسلمانان پا به فرار گذاشتند و از آن نقطه حسّاسی که پیامبر بود، فاصله گرفتند. اشخاص انگشت شماری ماندند که دور رسول اللّه صلی الله علیه و آله را گرفته بودند و بیشتر آنها هم بسیار خسته و زخمی بودند و علی علیه السلام مانند پروانه ای که به دور شمع بچرخد با عزم راسخ و شگفت انگیزی دور وجود مقدس رسول اللّه صلی الله علیه و آله در طواف و مصاف بود و خود را با تمام وجود سپر بلای حبیب اللّه صلی الله علیه و آله ساخته بود.

پیامبر نیز مانند پدری که هوای فرزندانش را در هر حال دارد، به اوضاع و احوال مسلّط بود و هرگاه که نزدیک بود عرصه برای علی علیه السلام تنگ شود، با درخششِ سیمای ملکوتی خود به علی علیه السلام جانی دوباره می داد و با جاذبه جذّابِ لطفش علی علیه السلام را که مخلص ترین عاشقش بود، به سوی خود می کشید.

از آن طرف دشمنان قسم خورده اسلام به جسارت های خود می افزودند و هر از گاهی گروهی همدست از جهات مختلف به سوی رسول اللّه صلی الله علیه و آله حمله می بردند و علی علیه السلام به تنهایی چون آذرخشی خشمگین می غرّید و می خروشید و برای دفع مهاجمان به هر طرف می تاخت. فوج های مهاجم را می شکافت و از چپ و راست سواران را به زمین می ریخت. از فوجی رهیده به فوجی دیگر از مهاجمان یورش می برد. چنان با چابکی و چالاکی خصم را از چپ و راست درو می کرد که گویی رعد و برق توفان بود که از چند جهت مخالف هم می درخشید و هم می خروشید.

دوری از رسول اللّه صلی الله علیه و آله را هرگز برنمی تابید، اندکی که برای دفع مهاجمان دور می شد فوری با شتاب برق آسایی دوباره به سایه رسول اللّه برمی گشت.

حیدر کرّار در میان این جذب و دفع، صدها طواف را با هزاران شوط به دور کعبه کمال - یعنی حضرت حبیب اللّه صلی الله علیه و آله - در پرواز بود.

از آن طرف حلقه محاصره دشمن گام به گام با شهادتِ هر شهیدی از مسلمانان تنگ تر می شد. تا آنجا که از آن اشخاص انگشت شمار هم دیگر کسی نماند. همه یا شهید شده بودند و یا گریخته بودند و یا در دوردستها در زیر صخره سنگی پنهان شده بودند تا فرصتِ فرار یابند! این همه به دشمن فرصت داد تا به رسول خدا صلی الله علیه و آله جسارت کند و کار به جایی کشید که لب مبارکش پاره شد، دو دندانش شکست و دو حلقه از زره در گونه اش فرو رفت و مورد هجوم سنگ پرانی مهاجمان قرار گرفت تا در گودالی که دشمن کنده بود، سنگر گرفت و به علی علیه السلام دستور داد که دشمنان را پراکنده کند و از او دور سازد. با این دستور مستقیم، شیر خدا تولّدی تازه یافت. زبان حالش می گفت:

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم

و رفتار و کردارش با صد زبان می گفت: از تو به یک اشاره / از ما به سر دویدن.

پس از این دستور دیگر احدی نتوانست به رسول خدا صلی الله علیه و آله نزدیک شود. پیامبر به اوضاع و احوال اشرافِ کامل داشت. هر فوجی که هجوم می آورد، به علی علیه السلام اشارتی می کرد که دفعشان کند و حضرت اسداللّه با یک اشارتِ او چون سدّ پولادین در برابر مهاجمان قد عَلَم می کرد و تا قلع و قمعشان نمی کرد، آرام نمی گرفت. آن قدر آن اشارت و این رشادت تکرار شد که خستگی و افتادگی به دشمنان اسلام چیره شد. امّا پایداری علی علیه السلام پایانی نداشت تا آنجا که هاتفی میان زمین و آسمان فریاد کشید: «لاسیف الاّ ذوالفقار و لافَتی الاّ علی / شمشیری جز ذوالفقار دیده نمی شود و جوانمرد تنها علیست.»

در اُحُد جبریل گفتا از زبان کردگار * لافَتی الاّ علی؛ لاسیف الاّ ذوالفقار

درخشش مداوم ذوالفقار؛ اهتزاز و ثباتِ علم و علمدار (یعنی مولا علی علیه السلام )؛ شکستن حلقه محاصره و گریختن کفّار دست به دست هم داد تا فراریان از مسلمانان را که گروه گروه پشت صخره ها و بوته های خار مغیلان مخفی شده بودند، دوباره به سر غیرت آورد تا از هر طرف به یاری رسول خدا صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام شتافتند و کافران را مجبور به عقب نشینی کردند.

آن گاه گروهی از مسلمانان رسول خدا را به طرف درّه کوه بردند و آنجا بود که علی علیه السلام سپر خود را از آبِ چشمه مهراس پر کرد و پیش رسول خدا آورد تا سر و روی خود را با آن شستشو داد. هنگام شستن سر و صورتش رسول اللّه می گفت: خدا بر کسانی که روی پیامبر خود را به خون آغشته اند، بسیار خشمگین است. علی علیه السلام آب می ریخت و فاطمه زهرا زخم پدر را شستشو می داد که دید خونریزی زیادتر می شود. فاطمه دست به پاره حصیری برد و آن را پس از آن که سوزانید به روی زخم پدر گذاشت تا خون بند آمد. رسول خدا صلی الله علیه و آله به خاطر زخم هایی که داشت نماز ظهر را نشسته خواند و مسلمانان هم نشسته به وی اقتداء کردند.

افزون بر حضرت حمزه که آن روز سید الشهداء خوانده شد، هشتاد رزمنده دیگر از مسلمانان در این جنگ به شهادت رسیدند و علی علیه السلام در حالی که بیش از شصت زخم نیزه و شمشیر و تیر در بدن داشت همچنان به دور رسول خدا صلی الله علیه و آله در طواف بود و رسول خدا خود دست التیام به زخم های سردار بزرگش می کشید و او را می نواخت و می گفت: «علی مِنّی و اَنَا مِنْ علی / علی از من است و من از علی.»

از آن طرف ابوسفیان که فرماندهی سپاه کفر را به عهده داشت از ترس این که مسلمانان باز مثلِ اوّلِ جنگ به آنها چیره شوند و دمار از روزگارشان درآورند پایان جنگ را اعلام کرد و در حالی که بت ها را می ستود و کفر می گفت، اُحُد را به سوی مکه ترک کرد.

توضیح: تردیدی که در کشنده یا کشندگان یازده پرچمدار کافران در شروع جنگ اُحُد، میان تاریخ نویسان دیده می شود، جای بحث و بررسی بیشتری است و ما معتقدیم که همه یازده علمدار را حضرت علی علیه السلام کشت. افزون بر بعضی از متون تاریخی و حدیثی، دلیل دیگری هم می توان آورد که چون پرچمدار اوّل را به اتّفاق همه روایت ها حضرت علی علیه السلام کشت و پرچمداران بعدی همگی از یک طایفه بودند و یکی پس از دیگری برای انتقام می آمدند و در جنگ های قدیم رسم بر این بود که طائفه مقتول برای قصاص بیش از همه با قاتل در می افتادند. پس بنا بر این رسم باید گفت که هر یازده پرچمدار به جنگ با علی علیه السلام به میدان آمدند و همه آنها را هم خود حضرت علی علیه السلام از پای درآورد.

درباره جنگ اُحُد و جزئیات آن و بحث هایی که مطرح است به کتاب های زیر مراجعه شود:

1. محمّد ابراهیم آیتی، تاریخ پیامبر اسلام / 306 - 343؛ سید جعفر مرتضی عاملی، سیرت جاودانه (ترجمه و تلخیص کتاب الصحیح من سیرة النبی الاعظم) 2 / 115 - 188.