حیدرانه ها
(داستان های شیرین و مستند از شجاعت حضرت علی (ع))

محمد صحتی سردرودی

- ۶ -


در جنگ حُنین

پس از فتح مکه بود که به رسول خدا خبر رسید: قبیله هوازن و ثقیف و چندین طایفه دیگر با هم، پیمان بسته اند که به مسلمانان شبیخون بزنند. پس از تحقیق معلوم شد که خبر صحیح بوده و آنها در تدارک حمله به سپاه اسلام هستند.

پیامبر اسلام با سپاهی انبوه که شمارشان را دست کم دوازده هزار سپاهی نوشته اند برای دفاع از اسلام و مسلمین آماده جهاد شدند. پیش از این تعداد مسلمانان در هیچ جهادی این چنین فراوان و بسیار نبود و همین برخی از مسلمانان را مغرور می کرد تا پیروزی سپاه اسلام را از پیش حتمی قلمداد کنند و با تکبّر و غرور راه روند.

بعضی از اشخاصی که در فتح مکه از ترس شمشیر، مسلمان شده بودند، در میان مسلمانان دیده می شدند که معاویه و پدرش ابوسفیان از آنها بودند. آن دو در حالی که برخی از آثار جاهلیت و بت پرستی را به همراه خود داشتند، مترصّد فرصتی بودند تا به نوعی زهر خود را بریزند و شکست خود را جبران کنند. بسیاری از مسلمانان نیز بر این امر واقف بوده و مراقب آنها بودند تا دست از پا خطا نکنند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار بر استر سفیدش: «دُلدُل» پیشاپیش سپاه راه می پیمود تا این که در شب سه شنبه، دهم شوّال از سال دهم هجری به صحرای حُنین رسیدند.

شب را تا نزدیکی های سحر منتظر ماندند و سحرگاهان در حالی که هوا هنوز تاریک بود، از بالای تپّه ها و کوه ها به وادی حنین سرازیر شدند. غافل از این که جنگجویان هوازن از پیش در درّه ها و تنگناها و پیچ و خم های دشت حُنین جا گرفته و پنهان شده بودند.

آنها ناگهان بر مسلمانان حمله ور شدند و از هر گوشه و کناری شمشیر به دست سر برآوردند و به جان مسلمانان افتادند. پیش از همه سواران بنی سُلیم که فرماندهشان خالد بن ولید بود به پیروی از فرماندهشان خالد پا به فرار گذاشتند و بی درنگ از معرکه گریختند. به دنبال آنها اهل مکه مانند معاویه و پدرش ابوسفیان فرار کردند. دیگران نیز به پیروی از آنها دسته دسته از میدان، گریزان شدند تا آنجا که تنها ده مرد با پیامبر ماندند. یکی از آنها أیمن پسر أمّ ایمن بود که تا پای جان پایداری کرد تا به شهادت رسید و نُه نفر دیگر همگی از بنی هاشم بودند که حضور حضرت علی علیه السلام در این میان چشم گیرتر از همه بود.

حضرت مرتضی علی علیه السلام با این که پرچم اسلام را نیز همچنان برافراشته نگهداشته بود، به همراه هشت تن از عمو و عموزاده هایش از پیامبر دفاع می کردند و هر خطری را که آن حضرت را تهدید می کرد، به جان می خریدند تا به حضرت حبیب اللّه صلی الله علیه و آله جسارتی نشود.

رسول خدا صلی الله علیه و آله راسخ تر و مقاوم تر از همه در میدان جهاد همچنان ثابت قدم بود. با فرار مسلمانان هرگز در سیمای حضرتش هراسی دیده نشد. آن حضرت با صدای بلند می گفت: «مردم! کجا می گریزید؟ بیایید و باز گردید که منم پیامبر خدا و منم محمّد بن عبداللّه » و به عموی خود عبّاس که صدایی بس بلند و رسا داشت، دستور داد:

«فریاد کن: ای گروه انصار! ای اصحاب درخت خار! ای اصحاب سوره بقره! کجا می روید؟ برگردید!»

از آن طرف ابوسفیان بن حرب بود که از میدان گریخته و با اعوان و انصار خود از معرکه دور شده بود، زبان به شماتت گشوده بود و با شادی و خرّمی فریاد می کرد: «این فراریان تا لب دریا می گریزند و هرگز برنمی گردند.» و یکی از همقطارانش نیز می گفت: «امروز جادوگری باطل شد!» و دیگری که پدرش در جنگ اُحُد به دست حضرت علی علیه السلام به درک واصل شده بود، با بی شرمی می گفت: «امروز خون پدرم را می گیرم، امروز محمّد را می کشم!»

با همه این حرف ها پایداری و رشادت های شگفت انگیز آن ده مرد مقاوم که در کنار خود چندین شیرزن را نیز می دیدند از سر اضطرار دست به خنجر و شمشیر برده اند، بالاخره محاصره دشمن را شکست و پیروزی را که چند ساعتی از مسلمانان رخ پوشانده بود، دوباره به سپاه اسلام برگردانید.

آری امدادهای غیبی به داد مسلمانان رسید و فوج فرشتگان دور و برِ حضرت حبیب اللّه صلی الله علیه و آله را چنان گرفتند که همه فراریان دسته دسته باز گشتند و جنگ دیگر باره به سختی در میان سپاه کفر و اسلام درگرفت و رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدند که با آرامشی کامل و تمام می گوید: «اَلاْآنَ حَمِی الْوَطیسُ / تنور تازه دارد داغ می شود.» و چنین رجز می خواند:

اَنَا النَّبِی لاکذِبْ * اَنَا ابْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبْ

- من پیامبری هستم که جای انکار ندارد / من پسر عبدالمطّلب هستم.

سرداری از سپاه کفر، سوار بر شتری سرخ موی با نیزه ای دراز در دست به آوردگاه آمد که سپاهی گران و سنگین را نیز پشت سر خود داشت. وی با رجزخوانی خود را ابوجرول می نامید و مسلمانان را تهدید می کرد که اینک کار جنگ را یکسره خواهم کرد!

اسداللّه غالب؛ علی بن اَبی طالب پا پیش گذاشت و با ضربتی که به ران شترش زد، او را از بالای شتر به زمین انداخت و سپس با ضربتی دیگر کار او را ساخت. با کشته شدن او لشکر شرک متلاشی شد و مشرکان مثل گلّه های روباه پا به فرار گذاشتند و مسلمانان فراری هم فراهم گشتند و با صفوفی فشرده تر در مقابل دشمن به مقاومت ایستادند.

علی علیه السلام در حماسه حُنین به تنهایی چهل نفر از جنگجویان کفر را کشت تا شش هزار نفر از مشرکان، اسیر مسلمانان شدند و دیگران هم به مناطق دوری چون طائف و نخله گریختند.(65) و آنان که پیشتر در حماسه اُحُد شجاعت ها و رشادت های علی علیه السلام را دیده بودند، به یاد آوردند که آری:

در اُحُد جبریل گفتا از زبان کردگار * لافتی الاّ علی، لاسیف الاّ ذوالفقار

مبارزه قهرمان اسلام با قهرمان عرب

عَمْرو بن مَعْد یکرَب، پهلوان نامی عرب، به حضور پیامبر اسلام رسید و مسلمان شد. و به سوی قبیله خود باز می گشت که قاتل پدرش را دید. وی را گرفته پیشِ پیامبر آورد و تقاضای قصاص کرد. پیامبر فرمود: خونی که در جاهلیت ریخته شده، در اسلام قصاص نمی شود. عمرو برآشفت و مرتدّ شد. به این که از دین اسلام روی برگردانده بود، قناعت نکرد. به قبیله ای از مسلمانان هم یورش برد و دارایی آنها را غارت کرد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله علی علیه السلام را با لشکری به تعقیب وی فرستاد. خبر به عمرو رسید. آماده نبرد شد. لباس رزم بر تن کرد و به میدان آمد و مبارز طلب کرد. علی علیه السلام خود به میدانش رفت و قهرمان اسلام با قهرمان عرب، روبه رو شدند. علی علیه السلام به روی عمرو شمشیر نکشید، ولی با یک شاهکار جنگی، عمرو را از میدان نبرد بیرون کرد.

هنگامی که علی علیه السلام با عمرو بن معدیکرب رو به رو شد، چنان بانگی رعدآسا بر او زد که بترسید و فرار کرد. عمرو کسی بود که گفته بود از هیچ چیز نمی ترسم. چنین کسی از صیحه علی علیه السلام بترسید و علی علیه السلام بدون خون ریزی پیروز شد. این هم شاهکاری از شاهکارهای علی علیه السلام بود. پس از چندی عمرو پشیمان شد و به سوی اسلام رو کرد و اسلامش پذیرفته شد. (66)

جهاد با جهلِ جماعت

رؤسای قبال و متولّیان بتکده ها و معابد، دست به دست هم داده، مردم را چنان استحمار کرده بودند که آنها باورشان شده بود که بت ها می توانند گره از مشکلات و ناملایمات بگشایند. در اثر تبلیغات ممتدّ و مداوم، مردم چنان تحمیق شده بودند که به راستی بت های چوبین و سنگی را می پرستیدند. نذر و نذورات خود را به بتکده ها می ریختند. در برابرشان به سجده افتاده، گاهی ساعت ها از سر حماقت می گریستند و حاجت های خود را از بت ها می خواستند و آنها را چنان مقدّس می پنداشتند که کسی را یارای چون و چرا کردن نبود.

جای تردید نیست که رؤسای قبایل و متولّیان بتکده ها و بتخانه ها در این استحمار و تحمیق هم دست بودند و سودهای کلانی از حماقت مردم می بردند و با این تحمیق و استحمار، مردمان را به راحتی استثمار کرده بودند و این خدایان ساختگی سکویی بود که آنها هر وقت و هر طوری که خواستند بتوانند به گرده مردم سوار شوند و صدها سال بود که نسل در نسل این ستمکشی و ستمگری عادت و آیین شده و صورت دینی به خود یافته بود تا این که پیام آور پاکی و رسول راستی؛ حضرت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله صدای آزادی و رهایی سر داد و مردم را به توحید و آزادی فرا خواند و گفت که خدا یکی بیش نیست و خدا، خدای همه است و هیچ کس حق ندارد کسی یا چیزی به جز خدای یکتا را بپرستد. همه بت ها باید شکسته شوند و همه بتخانه ها و بتکده ها باید ویران شوند تا مردمان از استحمار و استثمار نجات یابند. سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله همین بود که «قولوا لا اله الاّ اللّه تفلحوا / بگویید خدایی جز خدای یکتا نیست تا رها و رستگار شوید.»

دریغا که جهل و جاهلیت مردم (نادانی و توحّشِ تقدّسْ یافته مردم) پایانی نداشت که آنها را نسل در نسل چنان تربیت کرده بودند که با جهل و نادانی از جاهلیت (توحّشِ) خود و با توحّش از نادانی خود پاسداری می کردند و این هر دو عادت را عبادت می پنداشند و ذوالفقار علی علیه السلام در این میان می خواست که پرده ها از گوش ها و خروارها خرافات از روی هوش های دفن شده بردارد تا مردم بتوانند صدای رهایی بخش رسول اللّه صلی الله علیه و آله را بشنوند و معنای درست توحید را - که آزادی و رهایی از هرچه و هرکه جز خدا بود - بفهمند و درک کنند.

ذوالفقار علی علیه السلام دو سر داشت که یک سرش جاهلیت مردم - یعنی توحّش و درّنده خویی و جنگجویی مردم - را می برید که نمونه ای از آنها در داستان های پیشین گذشت و سر دیگرش جهل مردم را می برید که این یکی (جهاد با جهلِ جماعت) اهمیتش بسیار بیشتر از آن بود و جاهلیت خود معلولِ جهل است و مردم اگر استحمار و استثمار نشوند، وحشی و درّنده خو هم نخواهند بود. و امام علی علیه السلام همیشه می گفت:

«العلم اصل کلّ خیر؛ و الجهل اصل کل شرّ / دانش و آگاهی: اساس هر خیر و خوبی؛ و جهل و نادانی: ریشه هر شرّ و زشتی است.» (67)

از حضرت علی علیه السلام نقل است که در شهر مکه و طائف، شب ها با رسول خدا صلی الله علیه و آله به صورت ناشناس و مخفیانه به بتکده ها و بت خانه ها می رفتیم و بت ها را می شکستیم و صبح مردم نادان را می دیدیم که بر سر بت های شکسته می گریند و بت شکنان را نفرین می کنند!

این کار به صورت مخفیانه بیشتر در اوائل بعثت بود. پس از آن که مردمان گروه گروه به اسلام گرویدند و مسلمانان قدرت بیشتری یافتند، بت شکنی صورت آشکاری به خود یافت. پیامبر اسلام پس از پیروزی در هر جهاد نخست دستور می داد که بت ها را بشکنند و زمین را از لوث هرچه بت و بتخانه است، پاک سازند. هرجا که احتمال می رفت بت پرستان مقاومت خواهند کرد یا دست به شمشیر خواهند برد، بیشتر از همه علی علیه السلام را مأمور شکستن بت ها می کرد و علی علیه السلام گاهی بدون جنگ و گاهی که مجبور می شد با جنگیدن و رشادت، بت ها را پشت سر هم می شکست تا آنجا که «کاسِرُ الاَْصنام / شکننده بت ها و بت شکن» یکی از القاب و اوصاف حضرت علی علیه السلام شد و مردمانِ جاهل و بت پرست، علی علیه السلام را بیشتر با نامِ «بت شکن» می شناختند که در شکستن و نابود کردن خدایان آنها هرگز ترس و تردیدی به خود راه نمی داد.

بت شکنی

حضرت علی علیه السلام نه یک بار که چندین بار، پا به دوش نبی اکرم صلی الله علیه و آله گذاشته و بام بیت خدا را از لوث وجود بت ها پاک ساخته است. دست کم یک بار قبل از هجرت و بار دیگر بعد از هجرت و پس از فتح مکه این کار را کرده است. (68)

بُت بنی خزاعه را که کنار ناودان کعبه نصب شده بود، حضرت علی علیه السلام شکست و بت هُبَل که بزرگ ترین بت عرب خوانده می شد و ابوسفیان همیشه به آن سوگند می خورد و در جنگ اُحُد، شعارِ «اعلی هبل؛ اعلی هبل» از زبانش نمی افتاد، باز به دست حضرت حیدر کرّار خُرد و نابود شد. (69)

رسول خدا صلی الله علیه و آله در ماه ربیع الثانی سال نهم هجرت، علی علیه السلام را با صد و پنجاه مرد انصاری که بر صد شتر و پنجاه اسب سوار بودند با پرچمی سیاه رنگ بر سر بتخانه فُلس فرستاد. این بتخانه در محلّه خاندان حاتم طایی معروف بود که سپاه اسلام به فرماندهی امام علی علیه السلام هنگام سپیده دم بر محلّه حاتم طایی یورش بردند و بت و بتخانه را ویران ساختند و در مخزن بتخانه به سه شمشیر شناخته شده با نام های «رَسُوب» و «مِخْذَم» و «یمانی» به همراه سه زره دست یافتند. و با غنائم بسیاری مانند شتر و گوسفند و با اسیر گرفتن بسیاری از بت پرستان به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله پیروزمندانه بازگشتند که در میان اسیران سفّانه دختر حاتم طایی دیده می شد که بعدا با برادرش عدی اسلام آوردند. (70)

بت شکن و شهاب شکن

طائفه ثقیف در شهر طائف از بت پرستی دست برنمی داشتند و همچنان مسلمانان را تهدید می کردند. پیامبر اسلام، سپاهی را به فرماندهی ابوسفیان مأمور جهاد با آنها کرد. ابوسفیان در جنگ با قبیله ثقیف شکست خورد و با خجالت پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت و گفت: مرا با مردمانی به جنگ فرستادی که با آنها آب از چاه هم نمی توان کشید چه رسد به این که با دشمن بجنگید!

پیامبر در پاسخ سخنی نگفت. از جا برخاست و خود راه طائف را پیش گرفت و طائفه ثقیف را با سپاه اسلام در محاصره گرفت. پس از چند روز محاصره، علی علیه السلام را با گروهی از سواران برانگیخت و به او گفت: هر جا بت یا بتخانه ای دیدی، بت ها را بشکن و بتخانه ها را با خاک یکسان کن!

علی علیه السلام با عزمی راسخ به راه افتاده بود و پیش می رفت که قبیله خثعم سر راه سبز شدند و مانع پیشروی سپاه اسلام گردیدند. دو سپاه رویاروی هم صف کشیدند و آماده نبرد شدند. جنگجویی شهاب نام که گفته می شد مردی دلاور و دلیر بود از سپاه بت پرستان به میدان آمد و خواستار مبارزه تن به تن شد. علی علیه السلام گفت:

کیست که به مبارزه وی رود و صدای او را خاموش کند؟ هیچ کسی از جا برنخاست! شیر خدا خود به پا خاست. ابوالعاص؛ داماد پیامبر (شوهر زینب بنت رسول اللّه ) به مولا علی علیه السلام گفت: این کار برای فرمانده برازنده نیست که خود به میدان رود، و از مولا خواست که این کار را به کسی دیگر واگذارد.

حضرت علی علیه السلام گفت: من خود به میدان می روم و اگر کشته شدم، تو فرماندهی سپاه را به عهده بگیر! و سپس این شعر را خواند:

اِنَّ عَلی کلِّ رَئیسٍ حَقّا * اَنْ یروِی الصَّعْدَةَ اَوْ تَدُقّا

- حق این است که پیش از همه فرمانده خود نیزه اش را از خون دشمن سیراب کند و یا آن را بشکند.

و هنگامی که به حریف رسید، شمشیری به او زد که نقش زمینش کرد. با کشته شدنِ سردار پرآوازه دشمن، سپاهیانِ بت پرست از میدان گریختند.

حضرت حیدر به پیشروی خود ادامه داد. بت ها و بتخانه ها را یکی پس از دیگری نابود و ویران ساخت تا با پیروزی و سربلندی به پیش رسول اللّه صلی الله علیه و آله بازگشت. وقتی که چشم رسول خدا به حضرت علی افتاد، با صدای بلند تکبیر گفت. دست علی را گرفت و با خود به جای خلوتی برد و زمان زیادی را با او در خلوت به گفتگو پرداخت تا آنجا که حسادت برخی گل کرد و زبان به اعتراض گشودند که پیامبر در پاسخ گفت که این خواست خدا است که من با علی راز گویم. (71)

و در همین محاصره طائف که بیش از ده روز طول کشید، روزی گروهی از جنگاوران ثقیف به سرکردگی نافع بن غیلان از قلعه بیرون تاختند و در دشتی به نامِ «وجّ» با سپاه اسلام روبه رو شدند.

در این نبرد علی علیه السلام نافع بن غیلان را از پای درآورد و مشرکان دیگر تا دیدند که سرکرده آنها کشته شد، چنان ترسیدند که پا به فرار گذاشتند و مردم طائف تا خود را از قید و بندهای قبیله گرایی و از یوغ اربابان خود آزاد یافتند، گروه گروه رو به اسلام آوردند و مسلمان شدند. (72)

کیست مولا؟ آن که آزادت کند * بند رقیت ز پایت وا کند

فصل سوّم : پس از رسول اللّه (ص)

در ستیغ صبر

بعد از وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام جفا شد. او را از حق و حقوق خویش محروم کردند. باغ فدک را از همسرش فاطمه زهرا به زور ستاندند. به در خانه اش آتش زدند و... و...

با همه این جفاها و حق کشی ها او دندان روی جگر گذاشت و صبر پیشه کرد. و شجاعانه خشم خویش رو فرو خورد که خود - به روایت از رسول اللّه صلی الله علیه و آله - می گفت:

اَشْجَعُ النّاسِ مِنْ غَلَبَ هَواهُ / شجاع ترین مردم کسی است که بر خواسته های خویش چیره باشد. (73)

و در پاسخ کسانی که از او می خواستند دست به شمشیر برد و در برابر غاصبان خلافت قد علم کند، با قاطعیت فرمود:

«ای مردم! امواج فتنه ها را با کشتی های نجات بشکنید و پیش روید؛ و از راهی که در نفرت از یکدیگر پیش گرفته اید، برگردید؛ و تاج های فخرفروشی به همدیگر را به خاک درافکنید. آن کسی رستگار شد که یا با بال و پر به پا خاست و یا گردن نهاد و بیاسود؛ این حکومت، آب گندیده ای است و لقمه ای که در گلوی خورنده اش گیر می کند، میوه چینی که آن را پیش از رسیدنش برداشت کند چون کشاورزی باشد که در زمین دیگری کاشت کند.

اگر سخن گویم، گویند که آزمندانه حکومت را خواهد و اگر سکوت کنم، گویند که از مرگ می هراسد! من و ترس از مرگ؟! آن هم پس از آن همه جهاد و جنگ؟! محال است محال.

به خدا سوگند که اُنس و اشتیاق پسر ابوطالب به مرگ بیشتر از آن اُنس و اشتیاقی است که بچّه شیرخوار به پستان مادرش دارد، بلکه من دانشی ناگشوده در دل دارم که اگر از آن دم زنم، چنان به خود می پیچید و می لرزید که ریسمان در درون چاهی عمیق و تاریک به خود می پیچد و می لرزد.» (74)

امام علی علیه السلام مصلحت اسلام و مسلمانان را که شرایطی ناخواسته آن را ساخته و پرداخته بود، در نظر داشت. ارتداد مرتدّان و تهدید روم و ایران را از نظر دور نداشت. قبایل عرب ها را خوب می شناخت و از این بسیار می ترسید که نکند در اثر اختلافات هر قبیله ای به قبله ای غیر از قبله اسلام و قرآن روی آورد و در نتیجه بشود آن که نباید بشود. برای همین «خار در چشم و استخوان در گلو، صبر پیشه ساخت.» (75)

این صبر و بردباری بیست و پنج سال به درازا کشید تا این که عثمان به دست مسلمانان خشمگین کشته شد و خلافت و حکومت در بدترین شرایط به امام علی علیه السلام سپرده شد. و مسلمانان پس از 25 سال تازه فهمیده بودند که حق را به حقدار باید سپرد. تو گویی این دیرفهمی آن هم با ربع قرن فاصله آنها را شرمنده و آشفته ساخته بود. آن چنان که مولا علی علیه السلام خود گوید:

«از این همه در شگفت نبودم مگر این که ناگهان مردم را دیدم که از هر طرف به سوی من روی آوردند تا آنجا که انگشتان پایم پایمال و پیراهنم از دو طرف پاره شد که مردمان چون گلّه گوسفندان دور سرم گرد آمده بودند.

با این حال وقتی که به کار خلافت برخاستم گروهی پیمان شکستند و گروهی از دایره دین بیرون جستند و گروهی دیگر ستمگر گشتند. گویی سخن خدای سبحان را هرگز نشنیده بودند. آنجا که می گوید:

- آن دنیای دیگر را برای کسانی نهاده ایم که در زمین گردن فرازی نجویند و راه تبهکاری نپویند که پایان کار با پارسایان است.

آری، به خدا که آن را شنیده و به درکش رسیده بودند، ولی دنیا خود را در چشم آنها به زیبایی آراست و زرق و برق آن دیده دلشان را خیره ساخت.» (76)

از آن طرف بنی امیه بودند که نزدیک به ربع قرن بود که در شام حکومت می کردند. آنان با همدستی امپراتور روم برای اسلام و مسلمانان از پیش نقشه ها کشیده بودند. بیست و پنج سال در شام و شامات مثل موش مدام همه جا لانه ساخته و زاد و ولد کرده بودند. بنی امیه به رهبری معاویه پسر ابوسفیان از شام و شامات گذشته در حجاز و عراق هم ریشه دوانده بودند تا آنجا که توانستند سه جنگ را به مسلمانان و حضرت علی علیه السلام تحمیل کنند.

برای کسی که تاریخ را با دقت مطالعه کند، به وضوح معلوم خواهد شد که کارگردانان هر سه جنگ (جمل و صفّین و نهروان) بنی امیه و امپراتور روم بوده اند.

و آن روز بیش از همه و پیشتر از همگان امام علی علیه السلام می دانست که فتنه ها همه از روم و کاخ سبز معاویه سرچشمه می گیرد و برای همین هرگز نمی خواست که جنگی در خانه مسلمانان و در میان مسلمانان پیش آید. آن حضرت همه سعی خود را برای پیش گیری از جنگ جمل به کار بست و هر راهی را که احتمال می رفت به صلح و آشتی بیانجامد با همه توانش تا آخرش رفت، امّا حماقت مردم کار را به آنجا کشانید که نباید می کشانید. زیرا که پیشترها از هر سوی در تورهای تبلیغاتی افتاده و استحمار شده بودند.

آری، معاویة بن ابی سفیان از جهل و حماقت مردم بیشترین بهره را برد تا آنجا که توانست طلحه و زبیر و عایشه و مروان و عبداللّه بن زبیر را در جبهه مخالف علی علیه السلام قرار دهد و مکه و مدینه و بصره را بر علیه علی علیه السلام برآشوبد و چنین بود که جنگ جمل در بصره درگرفت.