امام علی (ع) صدای عدالت انسانیت (جلد ۵)

جرج جرداق
مترجم: سيدهادی خسروشاهی

- ۱۷ -


صحنه انتخاب نمايندگان

معاويه و مردم شام، عمروبن عاص را به نمايندگي خود انتخاب كردند؛ اشعث هم به علي عليه السلام گفت: ما ابوموسي اشعري را براي نمايندگي تو انتخاب كرده ايم. علي عليه السلام چون هر دو نفر را مي شناخت و مي دانست كه عمروبن عاص، حيله گر و سياستمدار است و ابوموسي اشعري ساده و فريب خورنده، به اشعث فرمود:

ابوموسي مورد اعتماد من نيست، او با من مخالفت كرد؛ مردم را از اطرافِ من پراكنده ساخت و فرار كرد تا اين كه من پس از يك ماه به او امان دادم و بازگشت. من ابن عباس را براي اين كار انتخاب مي كنم.

اشعث و طرفدارانِ او گفتند: ما فرد بيطرفي را مي خواهيم كه نظرش نسبت به شما و معاويه يكسان باشد و به يكي از شما نزديكتر به ديگري نباشد.

در سخنِ اين عدّه دليلي است كه به فكر خيانت به علي عليه السلام بوده اند و گويا گويندگانِ اين مطلب، عشق ياري كردن معاويه را داشته اند و يا مي خواسته اند به نفع او كار كنند!

علي عليه السلام در نپذيرفتنِ ابوموسي براي نمايندگي پافشاري كرد و فرمود: «مالك اشتر نخعي را به جاي او انتخاب مي كنم».

وفاداري مالك اشتر، تصميم او، خوشفكري او و استقامت در جنگش را ديگران نداشتند و به همين جهت در قلبِ علي عليه السلام براي خود مقامي داشت كه به آن مقام اشعث و ساير يارانِ او نرسيده بودند و به علّت همين كسر فضيلت به مالك اشتر حسادت مي ورزيدند و به علي عليه السلام گفتند: غير ممكن است كه ما زير بار قضاوت مالك اشتر برويم.

يارانِ علي عليه السلام ، حضرت را رنجاندند و مخالفينش افزايش يافتند؛ و شايد طولاني شدن جنگ، آنها را به متوقف ساختنِ جنگ متمايل ساخته بود و براي اين منظور به كمك اشعث شتافتند.

وقتي علي بن ابي طالب عليه السلام مشاهده فرمود آنها اصرار مي ورزند و يارانش محـدودند فـرمـود: حتمـاً طـرفـدار ابـوموسي هستيد؟

گفتند: آري.

علي عليه السلام فرمود: هر چه مي خواهيد انجام بدهيد!

دسته اي هم كه قضاوت قرآن را قبول نداشتند و مي گفتند بايد جنگ ادامه يابد، مخالفت خودشان را با انتخاب و اعزام نماينده اعلام داشتند و معتقد بودند درصورتي كه مطلب روشن و آشكار است نظريه حكميت اشتباه بزرگي است. آنها معتقد بودند كه علي عليه السلام بر حق است و معاويه و ياران او در گمراهي و باطل.

ايشان جنگ كرده اند؛ كشته زيادي داده اند و همه ايمان دارند به اين كه در ياري علي عليه السلام بر حق بوده اند و علي عليه السلام كه شكّي در ذي حق بودن خود ندارد كه تن به حكميت بدهد. يكي از مخالفينِ حكميت، شعاري تهيّه كرد كه به طور خلاصه افكار مختلف آنان را در برداشت و آن شعار اين بود كه: «لاحكم الاللّه» (قضاوت به خدا منحصر است) و اين شعار به سرعتِ برق، ميانِ سربازان علي عليه السلام پخش شد و هر كس مخالفِ حكميت بود اين شعار را تكرار مي كرد.

اين دسته نه تنها به دشمني با علي عليه السلام پرداختند، بلكه از آن حضرت درخواست كردند كه به اشتباهِ خود اعتراف كند، به اين مطلب هم قناعت نكردند و گفتند: چون قضاوتِ قرآن و نمايندگي ابوموسي را پذيرفته، كافر شده است و بايد به آن اعتراف كند و از معاهده اي كه با معاويه بسته است صرفنظر كند و با چنين شرايطي حاضرند در ركاب علي عليه السلام بجنگند و درصورتي كه علي عليه السلام ، اين شرايط را نپذيرد عليه وي قيام مي كنند.

علي عليه السلام حاضر نشد با عقايد آنها هم صدا شود. زيرا چگونه ممكن است مردي كه هميشه به عهد خود وفادار بوده است، عهد خود را بشكند و چگونه ممكن است مردي كه تاكنون، لحظه اي به خدا كافر نشده و كار منكري را انجام نداده و به هيچ انساني، بدي روا نداشته اقرار كند كه كافر شده است! اگر علي عليه السلام همانندِ معاويه و عمروبن عاص فردي پيمان شكن بود به پيشنهاداتِ مخالفين جديد خود (خوارج) تسليم مي شد؛ دل آنها را به دست مي آورد و به جنگ ادامه مي داد و پيروز مي شد!

علي عليه السلام در چنين شرايطي قرار گرفته بود و درباره كار خود و مردم فكر مي كرد كه قلبش را حسرتي سوزان اشغال كرده است و زبانش به اين كلمات تكلم مي فرمود:

«اي مردمي كه به شما حيله زدند و حيله را پذيرفتيد و حيله گري حيله گران را شناختيد و باز در پيروي هواي نفس فشار آورديد و اصرا كرديد و در آشوب و اشتباهكاري آن گام برداشتيد؛ و از حقِّ آشكار روي گردانديد و از راه راست منحرف شديد، بدان خدايي كه دانه را مي شكافد و بشر را خلق مي كند، سوگند ياد مي كنم كه اگر علم را از معدنِ خود آموخته و خير را از سرچشمه آن اندوخته و راه بهتر را انتخاب كرده بوديد و حق را از طريق آن فرا مي گرفتيد، راه ها براي شما روشن مي شد، علامتها براي شما آشكار مي شد، و هيچ يك محتاج نمي شديد و هيچ يك از شما مسلمانان و يا هم پيمانانتان مظلوم واقع نمي شدند»

وقتي نتيجه اظهارنظرِ دو نماينده لشكر به سود معاويه پايان يافت و خوارج عليه علي عليه السلام قيام كردند، علي عليه السلام حاضر نشد بجنگد تا اين كه مانند عادت هميشگي خود از روي صلح جلو برود. زيرا خوارج اجتماع كرده و متفق شده بودند كه: «عمروبن عاص و ابوموسي اشعري كه (به حيله گري عمروبن عاص معاويه را به زمامداري نصب كردند) مطابق دستور خدا قضاوت نكردند و سربازان علي عليه السلام ، برادران ما، با اين كه ما حاضر به پشتيباني آنها و نبرد بوديم به قضاوت آن دو نفر تسليم شدند و مردم را قاضيِ دين خود قرار دادند كافر شدند و ما بحمداللّه در ميان اين مردم برحق هستيم».

ميانِ حقّ و باطل

* آنهايي كه اين اعتراضات را به علي عليه السلام متوجّه مي سازند فكر مي كنم كارهاي او را با مقياس هايي ارزيابي مي كنند كه در حساب سياست و اصول آنها، امانت، راستگويي و كارهايي كه با وجدان سازگار است جايي ندارد!

دو نمونه از فداكاري امام عليه السلام

قبل از اين كه داستان خوارج و امام را بيان كنم لازم است به دو واقعه اي كه در جنگ صفّين بوقوع پيوست و به عقيده ما بهترين دليل بر روح و حقيقت پيروزي است و نشانه هايي از پيروزي را به همراه خود دارد اشاره كنم. اگر علاقمندان به امام عليه السلام و افرادي كه اعمال آن حضرت را ارزيابي مي كنند نمي گفتند امام عليه السلام در اين دو داستان به مصلحت خود رفتار نكرده است و مي توانسته بدون جنگ به نتيجه برسد و يا با جنگ مختصري كار را خاتمه دهد و از راه ديگري به روش و اسلوب خود ادامه دهد، من اين موضوع را عنوان نمي كردم.

داستانِ اوّل: مطلبي است كه نقل شد؛ علي عليه السلام پس از اين كه شاميان آن حضرت را از آب منع كرده و به او گفته بودند كه «قطره اي هم نمي دهيم تا از تشنگي بميري» و پس از اين كه معاويه در اشغالِ نهر فرات گفت: «اين اوّلين پيروزي است» و نگذاشت عراقيان از آب استفاده كنند و سوگند شديد ياد كرد مگر اين كه علي عليه السلام به زور به آب دست يابد.

علي عليه السلام به جنگ برخاست و آنها را از آب دور كرد ولي مجدداً اجازه داد كه همدوش سربازان خود از آب استفاده كنند.

داستانِ دوّم: چشم پوشي و اغماض علي عليه السلام از قتلِ عمروبن عاص به هنگام جنگ و غلبه بر او است. خلاصه داستان اين است كه وقتي علي عليه السلام مشاهده كرد كشتار، فراوان شده است به بالاي بلندي رفت و با فرياد بلند گفت: اي معاويه!

معاويه: چه مي گويي؟

علي عليه السلام : چرا مردم كشته شوند؟ به جنگ من بيا و مردم را رها كن؛ هر كس پيروز شد زمامِ امور را در دست گيرد.

عمروبن عاص به معاويه گفت: اين مرد حرفش از روي انصاف است. معاويه خنديد و گفت: تو هم طمعِ رياست پيدا كرده اي؟

مقصودِ معاويه اين بود كه اگر به جنگ علي عليه السلام برود حتماً كشته مي شود و عمروبن عاص به آرزوي زمامداري خود مي رسد.

عمروبن عاص گفت: به خدا سوگند فكر نمي كنم كه دست از سر تو بردارد مگر اين كه آماده جنگ شوي.

معاويه: به خدا سوگند شوخي مي كني، همگي به جنگ او مي رويم.

مقصود معاويه اين بود كه افراد، تك تك حاضر نيستند به جنگ او بروند، بلكه بايد به صورت دسته جمعي عازم شوند.

نقل مي كنند كه عمروبن عاص گفت: از علي عليه السلام مي ترسي و مرا در پند دادن به خودت متهم مي كني! به خدا سوگند به جنگ او مي روم و گرچه هزار بار كشته شوم؛ و به جنگ علي عليه السلام رفت و لحظه اي نگذشت كه نيزه بر پيكر عمروبن عاص فرود آمد و او را به زمين افكند و شمشير علي عليه السلام مانند شعله آتش بالاي مغز عمرو برق زد؛ امّا عمروبن عاص پيراهن عربي را بالا زد و عورت خود را آشكار ساخت و بدين وسيله خود را نجات داد. زيرا علي عليه السلام صورت خود را از او برگرداند و از وي منصرف شد؛ تا طبقِ عادت خود از روي حيا و جوانمردي به عورت عمروبن عاص نظر نكند.

عدّه اي از علاقمندان علي عليه السلام و عاشقان پيروي او مي گويند كه: علي عليه السلام در اين دو داستان به مصلحت خود عمل نكرد. اگر به مخالفين خود اجازه استفاده از آب را نمي داد دو دليل داشت: اولاً قانونِ نظامي به او اجازه مي داد كه دشمن خود را از آب منع كند تا اين كه تسليم شود و يا جنگ را ترك كند و يا عملي انجام دهد كه از پيروزي او جلوگيري كند. همين مطلب را معاويه درك كرده بود كه وقتي بر آب مسلط شد گفت: اين اوّلين پيروزي است. دليل دوّم كه ريشه نظامي هم دارد اين بود كه چون علي عليه السلام آب را به زور از مردم شام گرفت و آنان قبلاً آن را از حضرت منع كرده بودند حق داشت كه با شاميان از روي آيين خودشان و قوانين نظامي رفتار كند و به آنها اجازه ندهد به آب دست يابند.

و آن گاه كه از عمروبن عاص فرمانده نيرومند و سياستمدار مكار و محركِ اجتماعِ مخالفين عليه علي عليه السلام صرفنظر كرد و او را به قتل نرسانيد به مصلحت خود عمل نكرد؛ زيرا علي عليه السلام ذوالفقار را روي مغز عمروبن عاص گذاشته و با نيزه شكمش را نشانه رفته است و هرگاه او را به قتل مي رسانيد سه دليل داشت:

دليل اوّل كاملاً نظامي است و آن دليل اين است كه كشته شدنِ عمروبن عاص يعني ايجاد تزلزل در اركان لشكر معاويه و گشودن راه وسيعي براي شكست دادن و نابود كردن دست راست معاويه و كشته شدن قهرمان حيله گران او در ميانِ سربازانش و از دستِ رفتنِ فرد متنفذي از سربازان معاويه.

دليل دوّم اين است كه عمروبن عاص فرمانده لشكر ياغي گراني بود كه ريختنِ خونِ علي عليه السلام و يارانش را در جنگ طولاني و خطرناكي آرزو داشتند.

دليل سوّم اين است كه عمروبن عاص علي عليه السلام را به مبارزه دعوت كرد تا به ميدان جنگ بيايد و عمرو را بكشد و يا كشته شود. اگر عمرو، همرزم علي عليه السلام بود و قدرت مي يافت كه شمشيري بر مغز علي عليه السلام فرود آورد، از اين كار چشم نمي پوشيد و علي عليه السلام نجات نمي يافت. بنابراين اگر علي عليه السلام ، عمروبن عاص را به قتل مي رسانيد، عذري نداشت.

اين مسئله كه علي عليه السلام در اين دو حادثه جنگي به پيروزي خود ضربه مهلكي وارد ساخت، گفته آزمودگان جنگ است و شايد قضاوتشان از نظرِ جنگي نزديك به صحّت باشد، ولي آيا آن علي اي كه به عنوان يك فرمانده جنگ سرزنش مي شود و مورد اعتراض قرار مي گيرد همان علي عليه السلام است كه در صحنه هاي ديگر هم ظاهر شده است؟ و آيا تاكنون اين مطلب دستگيرمان شده است كه علي عليه السلام ابعاد شخصيتي گوناگوني دارد؟ آدمي حتّي در آن هنگام كه از ديدگاه انسانيّت به تمام جهان و موجودات آن به طور جهاني و وسيع مي نگرد باز نظرش كوتاه مي شود و نتيجه نزديك را مي بيند و علاقه به پيروزي او را وادار مي كند كه دست از تمام موضوعات جهان بشويد و به تمام ارزشها پشت پا بزند.

ولي علي عليه السلام در هر حال و هر موقعيتي داراي صفات كامل و اركان شخصيتي و اصول اخلاقي والا بود. آن علي اي كه در معركه صفّين بـود، همان علي اي است كه در جنگِ جمل بود. و آن علي اي كه به دشمنانِ خود اجازه مي داد و به طالبيين خونِ خود و آنان كه او را حتّي از خوردن آب منع مي ساختند تا از تشنگي بميرد، همان علي عليه السلام است كه مي گفت: «برادر خود را با احسان به او، سرزنش كن و با نيكي او را بازگردان!». «بهترين خوبيها به اختلاف و بدي مي كشد». «نسبت به دشمن خود راه فضيلت را برگزين زيرا انتخاب اين راه، شيرين ترين پيروزي طرفين است».

آن علي اي كه عمروبن عاص را اسير كرد و او را نكشت، همان كسي است كه قبلاً گفته بود: «آن مجاهدي كه در راه خدا شهيد شود، اجرش زيادتر از آن كس نيست كه با وجود قدرت، عفت و پاكدامني ورزيده باشد. گويا مرد پاكدامن، فرشته اي از فرشتگان خداوند است».

«بهترين افرادي كه بايد عفو كنند، افرادي هستند كه قدرت بيشتري بر كيفر دادن، دارند». و باز علي عليه السلام همان كسي است كه به زودي درباره قائل خود مي گويد: «اگر از جرم او بگذريد به پرهيزگاري نزديك تر است». علي عليه السلام قهرمان اين دو حادثه، همان مرد بزرگي است كه براي كشتگانِ دشمن خود در جنگِ جمل مي گريد.

روحِ علوي

آري؛ خلاف آنچه بعضي از دوستانش تصوّر مي كنند، حدود و مرزي براي شخصيتِ بزرگِ علي عليه السلام وجود ندارد. زيرا شخصيت علي عليه السلام مانند آن فرماندهي كه تمام وجودش را نخوتِ پيروزي بر دشمن احاطه كرده و حسابي براي چيزهاي مهم تر از پيروزي باز نكرده است نيست. و آن چيزهايي كه مهم تر از پيروزي است، فقط وفقط در فكر علي عليه السلام طوفان بپا مي كند و آن عبارت است از ارزشهاي انساني كه قوانينِ جنگي و اجتماعي نمي تواند آن ها را تفسير كند و تنها وجدانهاي پاك و اخلاق بزرگ مي تواند آن را با تمام وجود درك كنند.

آري، شخصيتِ علي عليه السلام بالاتر از آن است كه او را وادار سازد كه بشر را گرچه دشمنش باشد از آب منع كند و گرچه پيروزي علي عليه السلام و شكست دشمن در گرو منعِ آب باشد. زيرا هر چند قوانين صلح و جنگ بشر چنين عملي را تجويز كند، علي عليه السلام اين كار را نمي پذيرد، چرا كه او براي زندگي و زندگان احترامي قائل است كه بالاتر از قوانينِ خود مردم است.

اخلاق شخصي علي عليه السلام والاتر از آن است كه با مقياس هاي خشك حساب ارزيابي شود. گرچه براي علي عليه السلام آسان بود كه به ناله عمروبن عاص در زير شمشير خود گوش ندهد و او را به قتل برساند ولي حياي علي عليه السلام و بزرگواري او بيش از آن است كه براي او كاري را تجويز كند كه افراد با عفت وحيا زير بار آن نمي روند!

علي عليه السلام در اين دو حادثه تاريخي، صفحاتي از كردار «فروسيت» را به وجود آورد كه سراسر آن زيبا و قابل توجّه است. زيرا فروسيت غير از شجاعت است؛ چرا كه اين كلمه تمام امتيازات شجاعت را به اضافه شرافت نفس و اخلاقِ شايسته و توجّه به زندگي و نيكي به زندگان در خود دارد. و همين امتيازات است كه افراد را در رديف سرورانِ انسانيّت كه در هر مقياسي داراي ارزش و وزن هستند قرار مي دهد.

اگر شجاعت به سرعتِ عمل و تغلب احتياج دارد، فروسيت به همين دو مطلب اكتفا نمي كند، بلكه اين دو عمل را در شرايط عفت، حلم، مهرباني و از خودگذشتگي مجسم مي سازد و اگر شجاعت مقياس ها را در اسلوبِ تغلب و پيروزي زيرپا مي گذارد، فروسيت،مقياس ها را اساسِ هر پيروزي وغلبه اي مي داند.و روي اين حساب است كه آن كس كه داراي فروسيت است، مرگ در نظرش آسان تر از آن است تا پيروزي اي نصيبش شود كه اخلاقِ شايسته و صفاي وجدان در آن سهمي نداشته باشد. و اگر بتوان گفت مزاياي فروسيت به طور كامل تنها در وجود يك فرد جمع شده است، آن فرد فقط وفقط مي تواند علي بن ابي طالب عليه السلام باشد.

جاي تعجّب است! آيا علي بن ابي طالب عليه السلام عدّه اي از مردم را از آبي كه پرندگان، گياهان و حيوانات زمين از آن بهره مي برند منع كند؟ آيا علي عليه السلام به مردي كه از وي درخواست مي كند او را زنده بگذارد كه زندگي كند به خورشيد و ماه نظر افكند، نان بخورد، و آب بياشامد، اعتنا نكند و به قتلش برساند؟!

دوستانِ علي عليه السلام بايد اين دو حادثه اي را كه براي او در جنگ صفين پيش آمد با ساير اعتراضاتي كه به آن حضرت مي كنند مربوط بدانند؛ زيرا مي گويند چندين بار در سياستِ خود اشتباه كرده است: در عزلِ معاويه، معامله با طلحه و زبير، تضييق فرمانداران و استانداران مرتكبِ اشتباه شده است. چرا دستشان را در رياست باز نگذاشت تا در اموال مردم تصرف كنند و از دوش ملّت سواري بگيرند، تا ياران او محفوظ بمانند و به تعدادشان افزوده شود؟

من فكر نمي كنم اعتراضاتي كه به علي عليه السلام مي شود از عيوب و نقايص آن حضرت باشد، بلكه برعكس؛ اين عمليات از كردار پاك او كه از دقت نظر و روشنفكري و روح پاكش سرچشمه مي گرفته ناشي شده است.

اين گروهي كه به علي عليه السلام اعتراض مي كنند، اعتراض به او را با مقياس هاي عصرهاي بعد كه كوچك ترين نشانه اي از امانت و راستي و آسايش وجدان در اصول سياست وحسابشان پيدانمي شود؛ مقايسه كرده اند.

علي عليه السلام در مهارت و قدرت سياسي به جايي رسيده بود كه هوشيارانِ عرب و زبدگانشان هرگز به آن درجه و مرتبه از بلوغ فكري دست نيافتند. علي عليه السلام در فكر عميق و پيش بيني دقيق در امور سياسي و جنگ و در آزمايش مردم و شناسايي افراد ناپاك و در به دست آوردن نتايج قبل از رسيدن به آن و در اطّلاع از هواهاي مردم و طمع هايشان و اسلوبهاي حيله گري آن قدر استاد بود كه نه معاوية بن ابوسفيان و نه عمروبن عاص و نه هوشياران و سياستمداران ديگر عرب لحظه اي به پاي آن حضرت نمي رسيدند. ولي علي عليه السلام از حيله گري اجتناب مي كرد و از آنچه مردم آن را بهره برداري از فرصت مي دانند و مردم را شرمنده مي سازد خشمگين بود.

علي عليه السلام حاضر نبود حيله و مكري به كار برد، گرچه براي او پيروزي آور باشد و به سختي مي كوشيد كه صراحت و راستگويي را از دست ندهد. مگر علي عليه السلام درباره آنچه شايع شده بود كه معاويه سياستمدار است و علي عليه السلام در سياستمداري از معاويه عقب تر است نگفت: «به خدا سوگند سياستِ معاويه بيشتر از من نيست؛ بلكه او خيانت مي ورزد و گناه مي كند و اگر ناراحتي از خيانت نبود من سياستمدارترين افراد عرب بودم».

در مورد اين قسمت چه به طور مستقيم و چه غير مستقيم به تفصيل بحث كرده ايم و ديگر نيازي به تكرار آن مطالب نيست ولي در اين مقام كه ما متعرض اين بحث شديم، به خاطر دو داستان صفين است تا ثابت كنيم كه بعضي از دشمنان و يا دوستانِ نادانِ علي عليه السلام تا چه حد در شناختِ شخصيت برگزيده علي عليه السلام عاجز بوده اند، اينها تأسف مي خورند كه چرا اين دو فرصتِ سياسي و جنگي از دست داده شد، درصورتي كه همگي در ارزيابي شخصيتِ علوي خطاكارند. زيرا مطالب سياسي و قوانين نظامي در نظرِ امام عليه السلام فقط از شخصيتِ علوي و يا بهتر بگويم روح علوي كه داراي ابعاد مختلفي است و همه اعمال علي عليه السلام بايد با آن روح تطبيق كند سرچشمه مي گيرد و مقياسي در نظرش مهم تر از وجدانِ سالم و اخلاق شايسته اي كه هرقانون و قاعده اي را كنترل كند وجود ندارد.

مطلب شايسته ديگري را هم لازم دانستم در اين مورد ذكر كنم كه يكي از دوستانِ اديب من كه توجّهي به امور اسلام دارد مانند بعضي ها مي گفت: «من قانع نمي شوم كه علي عليه السلام در امور سياسي و مردم داري استاد بود و در نبوغ و هوشِ سياسي آن طوري كه تو مي گويي بوده است».

از دوستم پرسيدم: فرض مي كنيم اگر عبدالرحمن بن ملجم نتوانسته بود علي عليه السلام را به قتل برساند و اگر فرض كنيم كه اوضاع در صبح روز كشته شدن آن حضرت به طور ناگهاني عوض شده بود و عدّه اي از يارانش از آن ضربتِ دردناك جلوگيري كرده بودند و بار ديگر علي عليه السلام تصميم خود را درباره تأديبِ معاويه عملي كرده بود و در مبارزه با شمشير بر لشكر شام پيروز شده بود و يا داستانِ حيله گري «قضاوتِ قرآن» در جنگ صفّين نتوانسته بود عدّه اي از يارانِ علي عليه السلام را از جنگ منصرف سازد و آن ها به جنگ ادامه داده بودند و معاويه و عمروبن عاص را دستگير ساخته بودند و جنگ صفّين هم مانندِ جمل پايان يافته بود و با تمام فرضها، علي عليه السلام همان طوري كه بر طلحه و زبير پيروز شده بود بر معاويه هم استيلا يافته بود درباره سياستِ علي عليه السلام چه مي گفتي؟ و چه نقصي در شايستگي او سراغ داشتي؟ مگر نمي گفتي كه علي عليه السلام اضافه بر بلاغت، حكمت، بزرگواري و وجدان، سياستي داشت كه از سياستِ معاويه برتر بود. نيرويي در مقابل حوادث و بهبودي مشكلات داشت كه چنين نيرويي را عمروبن عاص نداشت؟ آنچه درباره علي عليه السلام در اين مورد گفتيم، درباره مورد زير هم بايد گفت. به علي عليه السلام اعتراض كردند كه معاويه و ساير نمايندگانِ عثمان را كه اوضاع زمان و سياست عثمان با آن سازگار نيست عوض نكند، امّا اين پيشنهاد با اخلاقِ سالم و ادراك عظيم و شايستگي خالصِ علي عليه السلام وفق نمي كرد تا بگذارد آن ها با مال و ثروت ملّت و مفاهيم انساني نبرد كنند!

عموم مردم و همچنين مورخين و اهل مطالعه عادت كرده اند كه اوضاعِ زمانِ علي عليه السلام را با اوضاعِ زمان خود مقايسه و طبق آن قضاوت كنند و قبل از اين مقايسه و قضاوت، ارزشهاي افراد را در مبارزه ها با مقياسِ درخواست پيروزي و يا قبول شكست مي سنجند و نظري به اسلوبي كه در راه به دست آوردن پيروزي وجود دارد ندارند و باز نظري به احتمالات زياد زير ندارند. گاهي احتمالات مربوط به اخلاق است و نشيب و فراز دارد و زماني هم مربوط به تصادفات و مقدّرات است و هيچ كس چه، سياستمدار و چه قدرتمند نمي تواند آن را تغيير دهد و يا شرايطي را به وجود آورد و به عنوان سلاحي نيرومند از آن استفاده كند. هرچه باشد اين اعتراض كنندگان مي خواهند علي عليه السلام در سياست خود خيانت كند و حيله گري پيشه سازد و از مناسبت هاي مختلفي در جنگ استفاده كند؛ ولي روح علي عليه السلام آماده چنين كاري نبود؛ زيرا اين گروه مي خواهند علي بن ابي طالب معاويه شود؛ ولي آن حضرت در همه جا و در لحظه لحظه زندگيش علي بن ابي طالب عليه السلام است.

آخرين ضربت!

* اين چنين مقدّر شده بود كه تير جديدي از «تركش» خصمِ دون بيرون آيد و به جانب علي عليه السلام رها شود.

در ميدانِ جنگ نهروان

افرادي كه از بينِ پيروان علي عليه السلام در جنگ صفين بر ضدّ آن حضرت قيام كردند به دهكده اي نزديك كوفه به نام «حروراء» رهسپار شدند و گرچه اين ياغي گران «حروريه» ناميده شدند و باز به آن ها «محكمه» هم مي گويند و مقصود از اين كلمه اين است كه ايـن عـدّه مي گفتند: «حكم مخصوصِ خدا است» ولي به «خوارج» مشهورترند.

علي عليه السلام با سربازان فراواني با آن ها روبرو شد ولي كوشيد تا آنجا كه ممكن است بدون جنگ آن ها را براه راست بازگرداند و به همين منظور با آن ها به بحث نشست.

علي بن ابي طالب عليه السلام به آن ها پيشنهاد داد كه نماينده اي بفرستند تا با او سخن بگويد و پاسخ بگيرد و اگر آن حضرت محكوم شد توبه كند و اگر خوارج محكوم شدند خود توبه كنند.

خوارج، پيشواي خود، عبداللّه بن كواء را به نزد علي عليه السلام فرستادند و بحث بين علي عليه السلام و عبداللّه به طول انجاميد و علي عليه السلام پاسخ سئوالاتش را داد و او را محكوم ساخت!

ابن كواء به نزد ياران خود رفت و به آنها ابلاغ كرد كه حق با علي عليه السلام است و در مطالبي كه بحث شد، خوارج محكومند. امّا خوارج حاضر نشدند پس از اين كه علي عليه السلام را تكفير كرده اند، تسليم آن حضرت شوند و به رهبر خود اعتراض كردند و او را مورد سرزنش قرار دادند كه در منطق و دليل و فكر صحيح همرديف علي عليه السلام نيست و نمي تواند با او بحث كند، زيرا همگي مي دانستند كه امثالِ علي عليه السلام در جهان انگشت شمارند.

خوارج از رهبر خود خواستند كه دست از سخن گفتن با علي عليه السلام بردارد و داستان خود را براي كسي نقل نكند. و تصميم گرفتند روي لجاجت خود بمانند و هوس هايشان هم به آنان دستور مي داد كه راه و دليل علي عليه السلام را كنار بگذارند و سپس در كافر دانستنِ علي عليه السلام پافشاري كردند و هيچ گونه دليلي براي خود نداشتند و مي كوشيدند كه با سربازان و ياران او معامله كافرين را انجام دهند.

علي عليه السلام از اين كه افرادي كه تا ديروز ياور او بوده اند امروز تبديل به دشمنانش شده اند سخت ناراحت بود. و خشمگين بود كه چرا حرف صحيح به گوش آن ها كارگر نمي شود و هوس، فرمانده آنها شده و چشم هايشان را نابينا ساخته است.

علي عليه السلام يقين پيدا كرد كه حاكم ميان حقّ و باطل شمشير است و اكنون كه در كوبيدن روح يارانِ علي عليه السلام بي باك تر شده اند و به اخلالگري و تخريب و كشتار پرداخته اند ديگر جاي سكوت نيست. ولي قبل از جنگ، اسلوب شايسته تاريخي خود را فراموش نكرد و به اصحاب خويش فرمود: «شما قبل از آنان جنگ را آغاز نكنيد تا آن ها شروع كنند».

خوارج هم فرياد زدند: «لاحكم الاللّه» (حكم مخصوص خدا است). و همانند پيكر واحدي به لشكرِ علي عليه السلام حمله ور شدند و اخلاق ناپسند و عداوت از آن ها مي باريد و در كار خود سرعت عمل به خرج مي دادند و عقب گرد هم نمي كردند.

علي عليه السلام و يارانش هم با شمشير از آن ها استقبال كردند و جنگ درگرفت و دو لشكر به كشتنِ يكديگر فشار آوردند و در اين نبرد، تمام خوارج كشته شدند و از آن ها فقط چهارصد نفر مجروح باقي ماند كه قدرتِ جنگيدن نداشتند و اگر اين ها هم مجروح نبودند دست از هدف خود برنمي داشتند تا كشته و يا پيروز شوند.

علي عليه السلام دستور داد كه با آن ها مدارا كنند و آن ها را به طايفه هايشان برسانند تا از آنان پرستاري شود و جراحت هايشان را شفا بخشند و معالجه كنند. بار ديگر علي عليه السلام تصميم گرفت كه به سوي شام رهسپار شود و معاويه را تأديب كند و باز اشعث بن قيس به مخالفت برخاست و توانست عدّه اي را از پايگاههاي سربازانِ علي عليه السلام منهزم كند و بگويد: در شهرهاي نزديك به سربازخانه ها بمانيد. دليل اشعث اين بود كه مردم در اثر جنگ هاي طولاني خسته شده اند و بايد تجديد نيرو كنند و سپس بـه سربازخانه ها بازگردند. علي عليه السلام رهسپار كوفه شد تا لشكري تدارك ببيند و به شام حمله كند. معاويه هم از خدمت سربازانش سود برد و هم از ياغي گري خوارج.

اشعث بن قيس هم به عقيده بعضي از مورخين به او دانسته خدمت مي كرد. اشعث به شام منتقل شد و ديد منفعت و لذّت به او لبخند مي زند، او هم به انتظار آينده در شام ماند!

شوراي انقلابي

اينك سرنوشت علي بن ابي طالب عليه السلام به جايي كشيده است كه آخرين ضربت بر او فرود آيد و سختيهاي زندگي اين مرد بزرگ بالأخره پايان پذيرد و دشمنانش با اين كه نه نيرويي در دست داشتند و نه فكري در مغز به مزايايي دست يابند.

عدّه اي از افراد آتشينِ خوارج كنفرانسي تشكيل دادند و درباره كشتگان دوستان و بستگان خود سخن گفتند و به اينجا رسيدند كه گناه اين خونها به گردن سه نفر از مسلمانان است و اين سه نفر بوده اند كه بنا به گفته خودشان «زمامداران گمراهي» هستند. مقصودشان از اين سه نفر، علي عليه السلام ، معاويه و عمروبن عاص بود.

يكي از ميان اين عدّه به نام «برك بن عبداللّه» برخاست و گفت: من به حساب معاويه مي رسم. «عمروبن بكر» هم گفت: من عمروبن عاص را به قتل مي رسانم. عبدالرحمن بن ملجم هم قتلِ علي عليه السلام را به عهده گرفت.

اين سه نفر تصميم گرفتند در يك شب، علي عليه السلام ، عمروبن عاص و معاويه را به قتل برسانند گرچه عقيده اي برپايه هوس و ميل به خونخواهي آنان ضامنِ اجراي توطئه آنها بود ولي حادثه عجيب ديگري به وقوع پيوست و عبدالرحمن بن ملجم را در قتل علي عليه السلام بيشتر تحريك كرد و برفرض اين كه دو رفيق او براي اجراي توطئه آنان سستي مي كردند، ابن ملجم به طور حتم علي عليه السلام را به قتل مي رسانيد.

حادثه عجيب اين بود كه وقتي ابن ملجم از مكّه وارد كوفه شد و به خانه يكي از دوستان خود رفت، به «قطام» دختر اخضر كه دوشيزه اي زيبا بود و در عصر خود همتا نداشت برخورد كرد. پدر و برادر قطام در جنگ نهروان به قتل رسيده بودند.

هنوز چشم ابن ملجم به جمال دلاراي قطام نيفتاده بود كه قلبش به تپش افتاد و دلباخته او شد و از وي درخواست ازدواج كرد. قطام پاسخ داد مهريه من چيست؟ ابن ملجم: هرچه مي خواهي بگو!

قطام: من مي گويم: سه هزار درهم پول، يك غلام، يك كنيز، و قتلِ علي بن ابي طالب عليه السلام !

ابن ملجم: سه هزار درهم، غلام و كنيز را مي دهم، امّا قدرتِ قتلِ علي عليه السلام را ندارم.

قطام براي تطميع وي گفت: اگر علي عليه السلام را به قتل برساني جانِ خود و مرا به آسايش رسانده اي و سالها در آغوش من زندگي سعادتمندي خواهي داشت!

قبلاً ابن ملجم درباره آنچه تصميم گرفته بود به ترديد افتاده بود، زيرا براي مردي هراندازه هم پست سيرت و كوته فكر، آسان نيست كه علي عليه السلام را به عللي كه آن حضرت عليه السلام سبب آن نبوده است به قتل برساند و باز براي انسان آسان نيست كه خود را در وادي هولناكي بيندازد كه از پايان آن خبر ندارد. ولي مقدّرات چنين ترتيب داده شده بود كه ترديد او برطرف شود و به كار خويش عشق ديگري پيدا كند و ابن ملجم را در راه آن جرم بزرگ قرار دهد و دستِ او را براي رها كردن تيري جديد به سوي امام عليه السلام باز گذارد. باري، مقدّرات، عبدالرحمن را به خانه دوستش هدايت كرد و باز در همان ساعت، قطام را هم به آن خانه راهنمايي نمود و آن قرارداد و مذاكرات و آن مهريه ناپاك و خيانت بزرگ شكل گرفت.

دراين باره شاعر گفته است: «من تاكنون نديده ام كه در ميانِ عرب و عجم سخاوتمندي پيدا شده باشد كه مانند مهر قطام، مهريه اي قرار دهد». «سه هزار درهم، غلام و كنيز و كشتنِ علي عليه السلام با شمشير تند زهرآگين». «مهريه هر قدر گران تر هم كه باشد با ارزش تر از علي عليه السلام نيست و ضربتي بدتر و هولناكتر از ضربت ابن ملجم نخواهد بود».

مذاكرات ميان قطام و ابن ملجم به اينجا خاتمه يافت كه ابن ملجم به او گفت: من خواسته تو را درباره قتلِ علي بن ابي طالب عليه السلام اجابت مي كنم. در موقعي كه توطئه گران از يكديگر جدا مي شدند شب معيني را قرار دادند كه در آن شب هدف خود را عملي سازند و آن سه نفر را به قتل برسانند.