سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۱

حجة الاسلام و المسلمين على اكبر ذاكرى

- ۱۴ -


استان زوابى
طبق آنچه نقل شد حضرت امير(ع ) در ابتداى ورود به كوفه ، سعد را بر استان زوابى گمارد. ياقوت حمودى گويد: در عراق چهار نهر است ؛ دو نهر بالاى بغداد و دو نهر پايين آن كه به هر كدام ((زاب )) گويند و به هر يك از اين نهرها زابى اطلاق شده كه تثنيه آن . زابيان و جمع آن زوابى مى باشد.(420)
((زاب كبير)) نهرى است در عراق كه از تركيه سرچشمه گرفته ، در سى وسه كيلومترى موصل قرار دارد و به دجله متّصل مى شود و ((زاب صغير)) از طقطق مى گذرد و به دجله متّصل مى شود. (421)
بنابراين احتمالا منطقه ماءموريت سعد در محدوده موصل بوده و استان زوابى بر آن منطقه اطلاق مى شده است و مؤ يّد اين مطلب آن كه نقل شده است حضرت امير (ع )، سعد بن مسعود را بعد از ورود به كوفه به عنوان فرماندار موصل انتخاب كرد (422)
و مؤ يّد ديگر روايتى است كه در كافى نقل شده است و از آن استفاده مى شود كه حضرت در موصل كارگزار داشته و احتمالا وى سعد بن مسعود بوده است .
در زمان حكومت حضرت ، مردى به اشتباه فردى را كشت و چون قتل غير عمد بود، حضرت خواست از او ديه بگيرد؛ لذا از خويشاوندان وى سؤ ال كرد. مرد گفت : من مردى از اهل موصل هستم و در اين جا (كوفه ) كسى ندارم ، حضرت پس از تحقيق ، وى را با نامه و همراه فردى به موصل فرستاد. در نامه به فرماندار موصل نوشت كه ديه را از اهل و اقوام او در طول سه سال بگيرد و اگر نه خويشاوندى نداشت ، از متولّدين در موصل بگيرد و اگر نه خويشاوندى داشت و نه از مردم موصل بود، بعد از تحقيق كامل وى را به كوفه بازگرداند و علت را اين گونه ذكر فرمود: فانا وليه و المؤ دى عنه و لاابطل دم امرء مسلم ؛ زيرا من ولى آن مرد هستم و از جانب وى ديه را مى پردازم و خون مسلمانى را هدر نمى كنم . (423)
يعنى حال كه نمى شود از راه معمول ديه مسلمانى را پرداخت ، حاكم مسلمين كه ولىّ همه مسلمانان است بايد ديه را بدهد.
فصل هفتم : كارگزاران جزيره و اطراف آن
1- ابو حسان بن حسان بكرى ، فرماندار شهر انبار
در كتاب صفين نصر بن مزاحم و بحار آمده است كه حضرت على (ع ) بعد از باز گشت از بصره به كوفه ، كارگزاران خود را به اطراف فرستاد و از آن جمله ابوحسان بكرى را بر استان عالى گمارد. (424)
استان عالى شهرى بوده در غرب بغداد كه شامل چهار ناحيه بوده است : انبار، بادرويا، قصربل و مسكن (425)
انبار شهرى بوده است در غرب بغداد در كنار فرات كه فارسيان قديم آن را فيروز شاپور اوّل نام نهاده بودند، چون او آن شهر را آباد كرده بود و اين كه به انبار شهرت يافته است به خاطر اين است كه انبارهاى گندم و جو در آن بوده است . ابوالعباس سفاح تا هنگام مرگ در آن سكونت داشت ، و قصرها و ساختمانها در آن ساخت . در معجم البلدان مى گويد از آن جهت به آن انبار گفته اند كه بخت نصّر اسراى عرب را در آن جمع و انبار كرده بود و فاصله آن با بغداد ده فرسنگ است . (426)
از آنچه ذكر شد چنين مى شود استنباط كرد حضرت على (ع ) ابوحسان بن حسان بكرى را بر استان عالى گمارده و مركز آن ، شهر انبار بوده كه مورد هجوم و غارت سفيان بن عوف غامدى قرار گرفته است . البته در كتاب الغارات به جاى حسان بن حسان بكرى ، (427)
اشرس بن حسان بكرى ذكر شده و اين احتمال به ذهن مى آيد كه اصل نام او اشرس و كنيه اش ابوحسان بوده است و آنچه در نهج البلاغه آمده است بايد به ابوحسان بن حسان بكرى تصحيح شود و اين احتمال كه در نقل آن اشتباه شده باشد، زياد است . به هر حال آن كسى كه نماينده و كارگزار على (ع ) در انبار بوده است ، فرزند حسان بن بكرى است كه تعيين او از جانب على (ع )، دليل بر وثاقت او مى باشد. (428)
يورش سفيان بن عوف غامدى به انبار
صاحب كتاب الغارات مى نويسد كه سفيان بن عوف گفته است كه معاويه او را خواست و گفت : من تو را همراه با لشكرى آراسته و انبوه به اطراف فرات مى فرستم تا اين كه به هيئت رسيده ، آن را پشت سر بگذارى و اگر نيروئى ديدى به آنها حمله مى كنى و خود را به انبار رسانده ، سپس تا مدائن پيش مى روى . بعد از آن به سوى من بازگرد. مبادا كه وارد كوفه شوى و بدان اى سفيان كه اين شورش بر مردم عراق ، قلبهاى آنها را به تپش مى اندازد و افراد طرفدار ما را خوشحال مى كند و تمام كسانى را كه ترسو هستند، به سوى ما مى كشاند. پس هر كسى را كه ديدى مخالف تو هستند، بكش و تمام روستاهاى مسيرت را ويران نما و اموال را به غارت ببر! زيرا غارت اموال ، مانند قتل است و بيشتر، دلها را دردناك و غمگين مى نمايد.
سفيان گفت : من از نزد معاويه رفته ، اردو زدم و معاويه مردم را براى همراهى با من تشويق مى كرد و مى گفت رفتن با او داراى اجرى بزرگ مى باشد. سه روز نگذشت كه همراه با شش هزار نفر حركت كردم تا اين كه به شاطى فرات رسيدم و از هيت گذشتم و هيچ كس در آن نبود و از آنجا به صندوداء (429)
رفتم مردم آنجا نيز فرار كرده بودند و كسى در آن نبود. من حركت كردم تا انبار را فتح كنم . آنها آماده نبرد با من بودند و مسؤ ول مرز در مقابل من جبهه گرفت . من به نزد او نرفتم ، تا اين كه پسرانى از ساكنان آنجا را دستگير كرده ، از آنها سؤ ال كردم كه بگوييد عدّه ياران على (ع ) چقدر است ؟ آنها گفتند مزدوران در حدود پانصد نفر مى باشند، امّا فعلا آنها به كوفه رفته اند و نمى دانيم الان چند نفر مى باشند؛ شايد دويست نفر باشند بعد از اين از مركب خود پايين آمده ، اصحاب خود را به گردانهاى مختلف تقسيم كردم و آنها را گردان گردان براى جنگ فرستادم . آنها با نيروهاى مستقر در انبار درگير شدند و در اين موقع بود كه خودم همراه با دويست نفر حركت كردم و لشكر نيز حركت كرد. بعد از اين كه به آنها يورش بردم ، آنها پراكنده شدند و رئيس آنها همراه با سى نفر كشته شدند و آنچه از اموال در شهر انبار بود، با خودم برداشتم و به سوى شام بازگشتم . نام مرزدار على (ع ) در انبار، اشرس بن حسان بكرى بوده است .
حبيب بن عفيف گويد: من همراه با اشرس در مرز بودم كه ديدم سفيان بن عوف با گروه زيادى آمدند. ما وقتى آنها را ديديم فهميديم كه قدرت مقابله با آنها را نداريم . اينجا بود كه صاحب ما براى درگيرى بيرون آمدند؛ در زمانى كه ما متفرّق شديم و نيمى از ما نيز با آنها درگير نشدند. در عين حال به خدا قسم آن گونه با آن جنگ كرديم كه آنها از جنگ با ما آسيب ديدند و نگران شدند. اشرس از مركب خود پايين آمد و اين آيه را مى خواند: ((فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينظر و ما بدلوا تبديلا))؛(430)
پس گروهى از آنها به راه خود رفتند و گروهى از آنها منتظر شهادت مى باشند و آنها تغيير نمى كنند تغيير كردنى . بعد گفت : هر كس لقاى الهى را نمى خواهد و آماده مرگ نيست ، تا زمانى كه ما درگير هستيم و با آنها جنگ مى كنيم ، از شهر خارج شود؛ زيرا درگيرى ما با آنها، جلو تعقيب فراريان را مى گيرد و هر كس اراده كرده به آنچه در نزد خداست ، برسد، پس آنچه در نزد خداست براى ابرار بهتر است .
اشرس همراه با سى نفر پايين آمدند و جنگيدند تا اين كه به شهادت رسيدند. من هم در ابتدا مى خواستم پايين بيايم ، امّا نفسم چنين اجازه اى به من نداد و از اين رو بعد از كشته شدن آنها، ما همگى فرار كرديم .
مردى از كفّار عجم كه از اهالى انبار بود، على (ع ) را از واقعه مطّلع ساخت .
حضرت على (ع ) بالاى منبر رفت و فرمود: ((برادر بكرى شما در انبار به شهادت رسيده است و از آنچه اتّفاق مى افتاده است و از آنچه اتّفاق مى افتاده هراس نداشته و آنچه را كه در نزد خداست ، بر دنيا برگزيد. پس ‍ به سوى آنها برويد تا به آنها برسيد. اگر گروهى از آنها را از بين ببريد، آنها را براى هميشه از عراق رانده ايد.)) بعد حضرت به اميد اين كه پاسخى بشنود و يا فردى از آنها سخنى بگويد، ساكت شد، امّا كسى چيزى نگفت . وقتى حضرت سكوت آنها را ديد از كوفه پياده حركت كرد تا اين كه خود را به نخيله رساند. (431)
گروهى از مردم پشت سر آن حضرت حركت مى كردند و مى گفتند: اى اميرالمؤ منين ! ما به جاى شما ايشان را كفايت مى كنيم . حضرت فرمود:
و اللّه ما تكفوننى اءنفسكم ، فكيف تكفوننى غيركم ؟ ان كانت الرعايا قبلى لتشكو حيف رعايتها، و اننى اليوم لاءشكو حيف رعيّتى ، كاءننى المقود و هم القاده ، او الموزوع و هم الوزعه !
سوگند به خدا شما من را از خود كفايت نمى كنيد و چگونه مرا از ديگران كفايت مى نماييد. اگر رعيتها پيش از من از ستم حكمرانان شكايت داشتند، من امروز از ستم رعيت خود شكايت دارم ، به آن ماند كه من پيروم و ايشان پيشوا يا من فرمانبرم و آنان فرمانده .(432)
بعد از اين حضرت روى بلندى رفت و بعد از حمد و ثناى الهى براى مردم خطبه خواند.
خطبه جهاد
امّا بعد، فان الجهاد باب من اءبواب الجنة فتحه اللّه لخاصه اءوليايه ، و هو لباس التقوى ، ودرع اللّه الحصينة ، و جنته الوثيقه . فمن تركه رغبه عنه اءلبسه اللّه ثوب الذل ، و شمله البلاء، و ديث بالصغار و القماءه ، و ضرب على قلبه بالاسهاب ، و اديل الحق منه بتضييع الجهاد، وسيم الخسف ، و منع النصف اءلا و اءنى قد دعوتكم الى قتال هؤ لاء القوم ليلا و النهارا، و سرا و اعلانا و قلت لكم : اغزوكم قبل ان يغزوكم ، فواللّه ما غزى قوم قطّ فى عقر دارهم الّى ذلوا. فتواكلتم و تخاذلتم حتّى شنّت عليكم الغارات ، و ملكت عليكم الاوصال و هذا اءخو غامد و قد وردت خليله الاءنبار، و قد قتل حسان بن حسان البكرى ، و اءزال خيلكم عن مسالحها، و لقد بلغننى ان الرجل منهم كان يدخل على المراءه المسلمه و الاخرى المعاهده . فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها، ما تمتنع منه الّا بالاسترجاع و الاشترجام . ثم انصرفوا و افرين ما نال رجلا منهم كلم و لااريق لهم دم ، فلو ان اءمراء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما بل كان به عندى جديرا، فيا عجبا! عجبا - واللّه - يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هؤ لاء القوم على باطلهم ، و تفرقكم عن حقكم ! فقبحا لكم و ترحا حين صرتم غرضا يرمى : يغار عليكم و لا تغيرون ، و يعصى اللّه ترضون ! قاذا اءمرتكم بالسير اليهم فى ايّام الحر قلتم : هذا حماره القيظ اءمهلنا يسبح عنا الحر، و اذا اءمرتكم بالسير اليهم فى الشتاء قلتم : هذه صباره القر اءمهلنا ينسلخ عنا البرد، كلّ هذا فرارا من الحر و القر؛ فاذا كنتم من الحر و القر تفرون ؛ فاءنتم و اللّه من السيف اءقرا.
يا اشباه الرجال و لا رجال ! حلوم الاطفال ، و عقول ربّاب الحجال ، لوددت انى لم اءركم و لم اءعرفكم معرفة - واللّه - جرّت ندما، و اءعقبت سدما قاتلكم اللّه ! لقد ملاتم قلبى قيحا، و شحنتم صدرى غيظا، و جرّ عتمونى نغب التهام اءنفاسا و افسدتم علىّ راءيى بالعصيان و الخذلان ؛ حتّى لقد قالت قريش : ان ابن ابيطالب رجل شجاع ، و ليكن لا علم له بالحرب .
للّه اءبوهم ! و هل اءحد منهم اءشد لها مراسا، و اقدم فيها مقاما منّى ! لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين ، و هاءنذا قد ذرفت على الستين ! و لكن لاراءى لمن لايطاع !(433)
جهاد درى است از درهاى بهشت كه خداوند آن را به روى خواص ‍ دوستان خود گشوده و لباس تقوى و پرهيزكارى است و زره محكم الهى و سپر قوى است . پس هر كه از آن دورى كرده ، آن را ترك كند، خداوند جامه ذلّت و خوارى و رداى بلا و گرفتارى به او مى پوشاند و بر اثر اين حقارت و پستى ، زبون و بى چاره مى شود و چون خداوند، رحمت خود را از دل او برداشته ، به بى خردى مبتلا گردد و به سبب نرفتن به جهاد و اهميت ندادن به اين مهم ، از راه حق دور شده ، و در راه باطل قدم مى گذارد و به نكبت و بيچارگى گرفتار گردد، از عدل و انصاف محروم مى گردد.
آگاه باشيد من شما را به جنگيدن با معاويه شب و روز و نهان و آشكار دعوت نموده ، گفتم پيش از آنكه به جنگ شما بيايند، شما به جنگشان برويد. سوگند به خدا هرگز با قومى در ميان خانه ايشان جنگ نشده است ، مگر اين كه ذليل و مغلوب گشتند. پس شما وظيفه خود را به يكديگر حواله نموديد و همديگر را خوار مى ساختيد، تا اين كه از هر طرف اموال شما غارت گرديد و ديار شما از تصرّفتان بيرون رفت و اين برادر غامد (سفيان بن عوف ) است كه به امر معاويه با سواران خود به شهر انبار وارد گرديده است و حسان بن حسان بكرى را كشت و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانيد و به من خبر رسيده كه يكى از لشكريان ايشان بر يك زن مسلمان و يك زن كافر ذميه داخل مى شده و خلخال و دستبند و گردنبندها و گوشواره هاى او را مى كنده و آن زن نمى توانسته است از او ممانعت كند، مگر آن كه صدا به گريه و زارى بلند نموده ، از خويشان خود كمك بطلبيد. پس دشمنان با غنيمت و دارايى بسيار بازگشتند، در صورتى كه به يك نفر از آنها زخمى نرسيد و خونى از آنها ريخته نشد. اگر مرد مسلمانى از شنيدن اين واقعه از حزن و اندوه بميرد، بر او سرزنشى نيست ، بلكه نزد من هم بمردن سزاوار است .
اى بسا جاى حيرت و شگفتى است ! به خدا سوگند اجتماع ايشان بر كار نادرست و باطل خودشان و تفرقه و اختلاف شما از كار حق و درست خودتان ، دل را مى ميراند و غم و اندوه را جلب مى نمايد. پس روهاى شما زشت و دلهاتان غمين گردد! هنگامى كه در آماج تير آنها قرار گرفته ايد و مال شما را به يغما مى برند و شما يورش نمى بريد و با شما جنگ مى كنند، اما شما جنگ نمى نماييد و خداوند را معصيت مى كنند و شما راضى هستيد.
وقتى كه به شما در ايّام تابستان امر كردم به جنگ ايشان برويد، گفتيد اكنون هوا گرم است ما مهلت ده تا شدت گرما شكسته شود و چون در زمستان شما را به جنگ با آنها امر كردم ، گفتيد اين روزها بسيار سرد است به ما مهلت ده چندان كه سرما برطرف گردد، شما كه اين همه عذر و بهانه از جهت فرار از گرما و سرما مى آوريد، پس به خدا سوگند در ميدان جنگ ، از شمشير زودتر فرار خواهيد نمود.
اى نامردهايى كه آثار مردانگى در شما نيست و اى كسانى كه عقل شما مانند عقل بچّه ها و زنهاى تازه به حجله رفته است ، اى كاش من شما را نمى ديدم و نمى شناختم كه به خدا سوگند نتيجه شناختن شما پشيمانى و غم و اندوه مى باشد. خدا شما را بكشد كه دل مرا بسيار چركين كرده ، سينه ام را از خشم آكنديد و در هر نفس پى در پى ، غم و اندوه به من خورانديد و به سبب نافرمانى و بى اعتنايى به من ، راءى و تدبيرم را فاسد و تباه ساختيد تا اين كه قريش گفتند پسر ابوطالب مرد دليرى است ، و ليكن علم جنگ كردن ندارد.
خدا پدرانشان را بيامرزد! آيا هيچ يك از آنان ممارست و جديّت مرا در جنگ داشته و پيشقدمى او ايستادگى او بيشتر از من بوده است ؟ هنوز به سنّ بيست سالگى نرسيده بودم كه آماده جنگ گرديدم و اكنون زياده از شصت سال عمرم مى گذرد، و ليكن كسى كه فرمانش را نمى برند. و پيروى از دستوراتش نمى نمايند، راءى و تدبير ندارد.
عكس العمل مردم در مقابل سخنان على (ع )
بعد از اين سخنرانى مفصّل و جالب كه بهترين سخن در باب جنگ و جهاد است ، قاعدتا بايد مردم كوفه اعلام آمادگى مى نمودند و خود را براى جنگ مهيّا مى ساختند، اما عكس العمل مردم كوفه خيلى تاءسف انگيز و تاءثر زاست و انسان را ناراحت و قلب او را اندوهگين و چهره را رهجور مى نمايد. سيد رضى - رحمه اللّه عليه - مى نويسد، بعد از اين سخنرانى حضرت در نخيله ، دو مرد از يارانش جلو آمدند. يكى از آنها گفت : مرا تسلطى نيست مگر به خودم و برادرم . پس اى اميرالمؤ منين ما را به آنچه مى خواهى امر فرما تا انجام دهيم . امام (ع ) فرمود: و اين تقعان ممّا اريد؛ كجا آنچه من مى خواهم از شما پيش ‍ مى رود و از شما دو كس چه آيد؟! (434)
در كتاب شرح الاخبار (ج 2/76) نام اين شخص را جندب بن عبداللّه ذكر كرده است .
آرى در ميان آن جمع ، تنها دو نفر براى جنگ اعلام آمادگى نمودند و به على (ع ) پاسخ مثبت دادند و اين گونه مردم كوفه ، على (ع ) را تنها گذاشته ، دستورات و فرامين او را زير پا گذاشتند.
مردمى كه با على (ع ) به نخيله آمده بودند، ايشان را در حالى كه ناراحت بود، به كوفه برگرداندند. حضرت سعيدبن قيس همدانى را خواست و او را همراه با هشت هزار نفر فرستاد. سعيدبن قيس براى تعقيب سفيان بن عوف در كنار فرات حركت كرد، تا اين كه به عانات رسيد و هانى بن خطاب را جلو فرستاد. او به حركت خود در تعقيب سفيان ادامه داد، تا اين كه به نزديكيهاى قنّسرين رسيد و از آنجا كه به آنها دست نيافت ، برگشت . آثار حزن و اندوه در چهره على (ع ) تا زمان بازگشت سعيدبن قيس مشاهده مى شد.
بنابر نقل ديگر، حضرت در اين ايام كه اواخر عمر ايشان بود، عليل و ناتوان شده نمى توانست خود حركت كند و براى مردم به آسانى سخن بگويد. پس در كنار درب مسجد نشست و فرزندانش ، حسن و حسين - عليهما السّلام - و عبداللّه بن جعفر همراه او بودند. حضرت غلام خود، سعد را خواند و نامه اى به داد و دستور فرمود آن را بر مردم بخواند. طبق اين نقل ، سعد اين خطبه را كه به صورت نامه بود، براى مردم قراءت كرد. بعد حارث بن اعور همدانى دستور داد كه در ميان مردم چنين اعلام نمايند:
اين من يشترى نفسه لربّه و يبيع دنياه بآخرته اصبحوا غدا بالرحبه انشاءاللّه و لايحضر الّا صادق النيّة فى السير معنا و الجهاد لعدوّنا.
كجاست كسى كه جان خود را براى پروردگارش مى فروشد و دنيا را به آخرت معامله مى نمايد. فردا صبح در رحبه مسجد كوفه حاضر شويد و حاضر نخواهند شد براى حركت با ما و جنگ با دشمنان ما، مگر افرادى كه داراى نيّت صادق باشند.
فرداى آن روز، كمتر از سيصد نفر جمع شده بودند. حضرت فرمود: اگر آنها هزار نفر بودند، من مى توانستم اظهار نظر كنم .
گروهى آمدند و عذرخواهى كردند. حضرت فرمود: ((وجاء المعذرون ))(435)
و دروغگويان تخلّف كردند. حضرت چند روزى با حزن و اندوه زياد، صبر كرد. بعد مردم را جمع كرده ، براى آنها سخنرانى كرده و ضمن آن فرمود: ((حميّت شما از انصار در زمان رسول خدا بيشتر مى باشد كه آنها گروههاى مختلف را از بين برده ، اسلام را زنده نگه داشتند و شما بايد همانند آن عمل نماييد)).
در مقابل حضرت ، مردى بلند قد حركت كرد و گفت : نه تو محمّدى و نه ما افرادى كه ذكر كردى . حضرت فرمود: خوب گوش بده تا جواب نيكو بشنوى ! مادران در سوگتان بگريند كه جز به اندوه من نمى افزاييد! آيا من به شما گفتم كه من محمد و شما انصار هستيد. تنها براى شما مثل زدم و تنها اميد من اين بود كه به آنها اقتدا كنيد.
سپس مرد ديگرى حركت كرد و گفت : چه چيز موجب شد كه اميرالمؤ منين و اصحابش امروز به جنگ نهروان بروند. مردم از هر ناحيه اى گفتگو مى كردند و حرف مى زدند. مردى با صداى بلند گفت : اثر فقدان اشتر در ميان مردم عراق ظاهر شده است . اگر بود اينقدر حرف نمى زدند و هر شخص براى خودش چيزى نمى گفت .
حضرت امير (ع ) فرمود: ((مادرانتان در سوگتان گريه كنند! من بر شما حق واجب تر از (مالك ) اشتر دارم و آيا براى اشتر جز حق مسلمان بر مسلمان ديگرى بوده است )).
حجربن عدى كندى و سعيد بن قيس همدانى حركت كردند و گفتند: اى اميرالمؤ منين ! اين حرفها شما را ناراحت نكند. شما هر جا ما را بفرستيد، اطاعت مى كنيم . به خدا قسم اگر اموال ما از بين برود و خاندان ما در راه اطاعت از تو كشته شوند، براى ما مهم نيست .
حضرت فرمود: تجهزوا للمسير الى عدونا؛ براى حركت به طرف دشمن آماده شويد. بعد از ورود حضرت به منزل خود، گروهى از بزرگان اصحاب آن حضرت بر ايشان وارد شدند. حضرت فرمود: مردى را معرّفى كنيد كه ناصح و باصلابت باشد و بتواند مردم عراق را براى جنگ آماده كند. سعيدبن قيس گفت : اى اميرالمؤ منين ! من مرد ناصح ، زيرك و شجاع و باصلابت ، معقل بن قيس تميمى را معرّفى مى نمايم . حضرت پيشنهاد او را پذيرفت پس معقل را خواند و او را براى جنگ فرستاد و او رفت و تا هنگام شهادت حضرت به تعقيب خود ادامه داد.(436)
اين بود قضيه يورش سفيان بن عوف و تبعات آن كه ذكر، مطالعه و دقّت در آن ، انسان را به اين نتيجه مى رساند كه حضرت على (ع ) نه تنها در زمان خلفا بلكه در زمان خلافت خود نيز مظلوم بود، زيرا مردم بى وفا كوفه از حضرت اطاعت نمى كردند.
2- مالك بن كعب ارحبى ، فرماندار عين التمر
مالك بن كعب فرماندار عين التمر و امير لشكرى بود كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) براى يارى رساندن به محمدبن ابى بكر فرستاد و در تاج العروس آمده است : ((يزيدبن قيس ، عمروبن سلمه و مالك بن كعب كه همه از ارحب مى باشند، جزو كارگزاران سرور ما، على (ع ) - رضوان اللّه عليه - بوده اند.)) (437)
مالك بن كعب ارحبى از افرادى بود كه عثمان آنها را به شام تبعيد كرد. از جمله آنها مالك اشتر، اسودبن يزيد، علقمه بن قيس نخعى و صعصعه بن صوحان عبدى و... بودند آنها با معاويه جلسات مختلفى داشتند و در يك روز به وى حمله كردند و موى سر و ريش او را گرفتند. معاويه گفت : اينجا سرزمين كوفه نيست . به خدا قسم اگر آنچه انجام داديد مردم شام ببينند، ديگر من نمى توانم جلو آنها را بگيرم و آنها شما را خواهند كشت .
معاويه حركت كرد و نامه اى به عثمان نوشت و در جواب ، خواست كه آنها را به كوفه نزد سعيدبن عاص باز گرداند. آنها بعد از باز گشت به كوفه از اعمال و رفتار سعيد و عثمان انتقاد كرده ، آن دو را مورد مذمّت قرار دادند. (438)
محل ماءموريت مالك جايى بود كه در مسير فراريان به جانب معاويه قرار داشت و آنها براى رفتن به سوى معاويه و ارتباط با مردم كوفه و مدينه از آن منطقه استفاده مى كردند.
زمانى كه فرستاده مصقله بن هبيره كه براى برادرش ، نعيم بن هبيره ، نامه داشت - و قاصد از نصاراى بنى تغلب بود - از محل مزبور مى گذشت ، مالك بن كعب او را دستگير كرد و نامه او را گرفته و نزد على (ع ) فرستاد. حضرت دست قاصد را قطع كرد و به مرگ وى انجاميد.(439)
فرار نعمان بن بشير به جانب معاويه
صاحب الغارات نقل كرده كه نعمان بن بشير و ابوهريره - كه از طرفداران عثمان بودند - به درخواست معاويه ، بعد از ابومسلم خولانى نزد على (ع ) آمدند و از او خواستند كه قاتلان عثمان را براى قصاص تحويل آنها بدهد و با اين كار آتش جنگ را خاموش كرده ، مردم را به صلح و آرامش ‍ دعوت نمايد. هدف معاويه اين بود كه وقتى اين دو به نزدش بازگردند، عذر و بهانه اى براى جنگ داشته باشد و در عين حال مردم شام نيز على (ع ) را ملامت خواهند كرد، زيرا معاويه مى دانست كه على (ع ) كسى را تحويل نخواهد داد. معاويه به اين دو نفر سفارش كرده بود كه با على (ع ) محاجه كرده ، از او سؤ ال كردند كه چرا قاتلان عثمان را تحويل نمى دهد و آنها را پناه داده و ديگران را از دستگيرى آنان منع مى كند، در صورتى كه آنها را تحويل دهد، جنگى اتّفاق نخواهد افتاد و در صورتى كه على (ع ) از اين عمل امتناع كند، آنها اين را براى مردم نقل خواهند كرد، چون آنان جزو صحابه و داراى موقعيّت اجتماعى نزد مردم بودند.
آن دو مردم را از هدف خود آگاه ساختند و بر على (ع ) وارد شدند. ابوهريره گفت : اى ابوالحسن ! خداوند براى تو در اسلام شرف و فضل قرار داده است ، زيرا پسرعموى تو محمد، رسول خدا (ص )، هستى و پسرعمويت ، معاويه ، فرستاده و از تو كارى را خواسته است كه باعث برطرف شدن اين جنگ خواهد گرديد و در صورتى كه قاتلان عثمان را تحويل دهى و او آنها را بكشد، موجب اصلاح خواهد شد. با اين كار، خداوند بين تو و او جمع خواهد كرد و صلح برقرار شده ، اين امّت از فتنه و افتراق و جدايى ايمن خواهند بود. نعمان نيز همين گونه سخن گفت . حضرت امير (ع ) براى آن دو صحبت كرد و به نعمان گفت : اى نعمان ! آيا تو هدايت يافته ترين افراد قومت ، انصار مى باشى ؟ گفت : نه حضرت فرمود: تمام قومت از من پيروى كردند مگر گروهى اندك كه عدد آنها به سه يا چهار نفر مى رسد. آيا تو از آن گروه اندك هستى ؟! نعمان گفت : من آمده ام كه همراه و ملازم تو باشم ، اما معاويه از من تقاضا كرد كه اين درخواست را مطرح نمايم و من اميد داشتم كه بدين طريق ، خداوند صلحى را بين تو و او برقرار نمايد و اگر راءى شما غير از اين است ، من ملازم و همراه شما خواهم بود.
ابوهريره به شام رفت ، اما نعمان نزد على (ع ) ماند. ابوهريره معاويه را مطّلع ساخت و از او درخواست كرد كه مطلب را براى مردم شام بازگو كند.
نعمان بعد از فرار ابوهريره ، يك ماه ماند و سپس از نزد على (ع ) فرار كرد تا اين كه به عين التمر رسيد. مالك بن كعب ارحبى كه كارگزار عين التمر بود، او را دستگير كرد و مى خواست او را زندانى كند. مالك از او سؤ ال كرد: چه شده است كه به اينجا آمده اى ؟ نعمان گفت : من رسول بودم و نامه صاحب خود را رساندم و حال برمى گشتم . مالك او را حبس كرد و گفت : تو در اينجا هستى تا من نامه اى به على (ع ) بنويسم و از او درباره ات كسب تكليف نمايم . نعمان با او محاجّه كرد، زيرا براى وى سنگين بود كه درباره او، نامه اى به على (ع ) نوشته شود. نعمان قرظة بن كعب كه مسؤ ول جمع آورى خراج منطقه عين التمر بود، فرستاد و از او استمداد طلبيد. قرظة سريعا آمد و به مالك گفت : پسر عموى مرا رها كن ! رحمت خدا بر تو باد! مالك گفت : اى قرظة ! از خدا بترس و از او شفاعت مخواه . اگر او از عابدان انصار بود، از اميرالمؤ منين به سوى امير منافقين فرار نمى كرد.
به هر حال قرظة مدام او را قسم مى داد، تا اين كه نعمان را آزاد كرد و به او گفت : امروز و امشب مهلت دارى به خدا قسم اگر بعد از آن تو را ببينم ، گردنت را خواهم زد.
نعمان با سرعت در بيابانها حركت مى كرد زاد و توشه خود را از دست داد و نمى دانست كه به كجا ميرود. تا سه روز نمى دانست در كجاست . او كه بعدها اين موضوع را تعريف مى كرد، مى گفت : به خدا سوگند من نمى دانستم در كجا هستم ، تا اين كه ديدم زنى در رثاى عثمان شعر مى خواند. پس دانستم كه در نزديكى قبيله اى از طرفداران معاويه مى باشم و متوجّه شدم كه آنجا بنى قين است .(440)
آرى افراد منافق ، تاب تحمل حكومت على (ع ) را نداشته ، به امير منافقان ملحق مى شدند، تا از سفره پرزرق و برق بهره مند شوند و دين خود را به متاع دنيا بفروشند.
اين حكايت نشان مى دهد كه مالك بن كعب كردى خبير، آگاه و با كياست بود. او افراد خلافكار را دستگير مى كرد و از حوزه ماءموريت خود بخوبى حفاظت مى نمود و در تمام مسائل سعى بر اين بود كه خليفه مسلمين ، اميرالمؤ منين را در جريان امور بگذارد. با اين كه مالك ، نعمان را آزاد كرد، بعدها طبق درخواست معاويه ، به حوزه ماءموريّت مالك يورش آورد.
يورش نعمان بن بشير به عين المتر
نعمان از دست مالك كه نجات يافت ، نزد معاويه رفت و او را از سرگذشت خود مطّلع ساخت . او هميشه همراه با معاويه بود و قاتلان عثمان را تعقيب مى كرد، تا اينكه ضحاك بن قيس به سرزمين عراق يورش برد و به نزد معاويه بازگشت . معاويه حدود دو يا سه ماه قبل از آنكه گفته بود كه آيا مردى از شما حاضر است كه او را با لشكرى آراسته به اطراف شريعه فرات براى يورش و غارت بفرستم كه بدين وسيله اهل عراق را مرعوب سازم ؟ نعمان گفت : مرا بفرست ، زيرا من قصد جنگ با آنها را دارم چرا كه نعمان ، عثمانى بود.
معاويه گفت : به نام خدا حركت كن . او همراه با دوهزار نفر براى غارت در اطراف فرات حركت كرد. معاويه به او توصيه كرد كه از نزديك شدن به شهرها و مردم اجتناب كند و تنها به سر حدات على (ع ) يورش ببرد و بسرعت باز گردد. نعمان بشير حركت كرد تا اينكه به نزديك عين التمر رسيد. كارگزار و حاكم آنجا مالك بن كعب ارحبى بود كه قبلا جريان دستگيرى نعمان به وسيله او نقل شد. نيروهاى نظامى مالك سه هزار نفر بودند كه به آنها مرخصى داده بود و همه به كوفه رفته و تنها در حدود صد نفر با او باقى مانده بودند.
مالك فورا نامه اى به على (ع ) نوشت : امّا بعد: نعمان بن بشير در منطقه ما همراه با لشكرى زياد فرود آمده است . نظرت را براى من بنويس ، خداوند تو را استوار و ثابت نگهدارد والسلام .
وقتى كه نامه مالك به على (ع ) رسيد، حضرت بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى فرمود: خداوند شما را هدايت كند! به سوى برادرتان ، مالك بن كعب حركت كنيد، زيرا نعمان بن بشير با گروهى از اهل شام كه عدّه آنها زياد نيست ، در آن منطقه فرود آمده است .
به جانب برادرتان حركت كنيد. اميد است كه خداوند به وسيله شما گروهى از كافران را نابود كند. بعد از منبر فرود آمد، امّا آن مردم به درخواست حضرت پاسخ مثبت ندادند. از اين رو سران و بزرگان آنها را خواست و به آنها امر كرد كه براى يارى مالك قيام نموده ، مردم را بر اين كار تشويق نمايند. آنها نيز كارى انجام ندادند آنها نيز كارى انجام ندادند و عدّه كمى در حدود سيصد نفر يا كمتر از آن ، جمع شدند.
حضرت على (ع ) كه از اين بى همّتى و سستى ناراحت شده بود، حركت كرد و چنين آغاز سخن نمود:
(الا انّى ) (441)
منيت بمن لايطيع اذا امرت و لايجيب اذا دعوت لااءبا لكم ! ما تنتظرون بنصركم ربّكم ؟ اءما دينكم يجمعكم ، و لاحمّية تحمشكم ! اءقوم فيكم مستصرخا، و اناديكم متغوّثا، فلا تسمعون لى اءمرا، حتّى تكشّف الامور عن عواقب المساءة ، فما يدرك بكم ثار، و لايبلغ بكم مرام ، دعوتكم الى نصر اخوانكم فجر جرتم جريرة الجمل الاسرّ، و تثاقلتم تثاقل النّضور الادبر، ثمّ خرج الىّ منكم جنيد متذائب ضعيف ((كاءنّما يساقون الى الموت و هم ينظرون (442))).(443)
(هان به درستى كه ) من به كسانى گرفتار شده ام كه چون ايشان را امر مى نمايم ، پيروى نمى كنند و آنها را مى خوانم ، جواب نمى دهند. اى بى پدرها! براى نصرت و يارى پروردگار خود، منتظر چه هستيد؟! آيا دينى نيست كه شما را گرد آورد و حمّيت و غيرتى نيست كه شما را عليه دشمن به خشم آورد. در ميان شما ايستاده ، فريادكنان يارى و همراهى و كمك مى طلبم ، امّا شما سخن مرا گوش نمى دهيد و فرمانم را پيروى نمى كنيد، تا اينكه پيشامدهاى بد و زشتى هويدا گرديد. به كمك شما نمى توان خونخواهى كرد و به همراهى شما مقصودى حاصل نمى شود. من شما را براى يارى برادرتان دعوت كردم ، پس شما ناله كرديد؛ مانند ناله شترى در گلويش زخم است و مانند شتر لاغر و بيمارى كه پشتش زخم است ، سستى كرده و به زمين نشيند و سپاه كمى از شما هم كه به سوى من آمد، نگران و ناتوانند مانند اين كه ايشان به سوى مرگ فرستاده مى شوند و آنان مرگ را در مقابل خود مى بينند.
حضرت بعد از سخنرانى به منزل خود رفت . عدى بن حاتم حركت كرد و گفت : به خدا قسم اين خذلان و خوارى است ! آيا ما بر اين ، با اميرالمؤ منين بيعت كرديم ؟! بعد اميرالمؤ منين (ع ) وارد شد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! هزار نفر از قبيله طى با من است كه بر خلاف فرمانم عمل نمى كنند. اگر بخواهى ، همراه آنها حركت كنم و آنها را گسيل دارم . حضرت فرمود: من نمى خواهم كه قبيله اى خاص از قبايل عرب را در معرض اين كار قرار دهم ، لكن به نخيله رفته ، در آنجا آنها را آماده نما. حضرت على (ع ) براى اينكه افراد نگران زندگى و دنياى خود نباشند، براى فرد جنگجو هفتصد درهم تعيين كرد، تا اينكه هزار سوار بغير از اصحاب على در آنجا جمع شدند بنا به نقل تاريخ يعقوبى عدى حركت كرد و بر سر حدّات شام يورش برد (444)
امّا طبق نقل ابن ابى الحديد در اين هنگام ، خبر پيروزى مالك بن كعب و فرار نعمان به على (ع ) رسيد و حضرت نامه مالك را كه خبر پيروزى خود را گزارش داده بود، براى مردم خواند و خداوند را حمد و ستايش ‍ نمود. سپس حضرت نگاهى به سوى مردم كوفه انداخت و فرمود: هذا بحمداللّه و ذمّ اكثركم ؛ اين پيروزى به نام و شكر خدا و باعث مذمّت و سرزنش بيشتر شما مى باشد.

 

next page

fehrest page

back page