امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۸ -


فصل پنجم

برادر و وزير

از آغاز نبوت سه سال گذشته است;پيامبر دعوت خود را علنى نكرده و رسالت‏به صورت ماجرايى پنهان باقى مانده است،زيرا اعلان دعوت به معنى جبهه گيرى در قبال تمام مردم مكه نسبت‏به چيزى بود كه پذيرا نبودند و پافشارى در مردود شمردن آن داشتند و تا پاى جان با آن مبارزه مى‏كردند.

اصول تازه احتياج به نيروى پشتيبان دارد

پيامبر مى‏دانست كه قبايل مكه و توده‏هاى عرب پشت‏سر آنها،در آينده،در به كار بردن هر گونه وسيله شكنجه بر ضد او،ترديدى به خود راه نخواهند داد،زيرا او بر گسترش رسالت پا فشارى خواهد كرد و از آنها خواهد خواست تا از دين خود و دين پدرانشان دست‏بردارند.اين جبهه گيرى غير قابل اجتناب است،و على رغم خطرهاى عظيمى كه دارد،بى‏شك،پيش خواهد آمد.چرا كه دستور رسالت‏بر محمد (ص) نازل نشده است كه به عنوان داستانى پنهان و رازى نهان باقى بماند آن هم رسالتى كه براى اصلاح بشريت و دگرگون ساختن عقايد و روش زندگى آنان نازل شده است.و آن هرگز ميسر نيست،مگر اين كه آنان را با بانك بلند فرا خواند،و آشكارا بيم دهد،و با محتواى رسالت آشنا سازد در عين حال اراده خداوندى بر پيروزى رسالت و حامل بار رسالت تعلق گرفته است.

براى اين كه يك رسالت دينى جديد (يا براى هر مكتب فكرى نو پا) كه باخواسته‏هاى توده‏هاى مردم برخورد دارد به پيروزى دست‏يابد،لازم است كه صاحبان و ناشران رسالت (و كسانى كه از آنها انتظار گرايش به دين جديد مى‏رود) تا اندازه‏اى از آزادى در گفتار و رفتار برخوردار باشند.البته افراد معمولى جرات بر پذيرش اصول تازه را-موقعى كه اين پذيرش آنها را در معرض خشم،كينه و شكنجه قرار دهد-پيدا نمى‏كنند،بخصوص آن گاه كه اجتماع به آزادى فردى بى‏اعتقاد و در مقابل قانون نافرمان باشد.

البته اجتماعى از اين نوع-به خودى خود-در برخورد با قوانين جديد به زور و شكنجه متوسل مى‏شود.بيشتر افراد از جرات كافى براى ايستادگى در مقابل اراده توده‏ها برخوردار نيستند،و آمادگى براى تحمل زيانهاى مالى و جانى در راه آرمانهاى والا ندارند.بدان لحاظ است كه براى پيروزى دعوتى از اين نوع،بايستى صاحب دعوت-دست كم-تا حدى از آزادى گفتار و رفتار برخوردار باشد.

اين آزادى تحقق پيدا نمى‏كند مگر هنگامى كه از طرف كسى پشتيبانى شود و از آن جا كه اجتماع غير دموكرات و تند خوست،ناگزير صاحب دعوت بايد يارانى نيرومند و با اخلاص داشته باشد كه در راه حمايت از آزادى خود و كسانى كه تمايل به پيوستن به آن اصول جديد را دارند و يا حداقل به خاطر شخص حامل رسالت آمادگى پاسخ دادن خشونت‏با خشونت را داشته باشند.و اگر نه جمع زيادى فراهم آمد و نه مشتى از افراد با اخلاص كه در راه آن اصول فداكارى كنند،حداقل بايد فردى پيدا شود با نيرو و جرات و اخلاصى همانند صاحب رسالت، تا پشت او را محكم كند و وزير،معاون و سپر محافظ او باشد تا مشكلات سنگين او را سبك كند و به همراه او پاسخگوى خطرها باشد.

برخى خويشاوندان بر برخى ديگر مقدمند

چه بهتر كه آن بازوى مورد نظر يكى از خويشاوندان صاحب رسالت‏باشد.چرا كه از خويشاوندان انتظار مى‏رود كه مهربانترين افراد نسبت‏به او باشند.قرآن براى مابازگو مى‏كند موقعى كه بر موسى رسالت نازل شد و پروردگارش به او گفت:«سوى فرعون برو كه او طغيان كرده است.»،موسى فهميد كه با رفتنش به سوى فرعون و دعوت كردن او به ايمان با خطرهاى مهمى كه براى او بى‏سابقه است،روبرو خواهد شد.در حالى كه براى رويارويى با خطرها و جلب حمايت‏به سوى خود،اميد در جذب عده زيادى از افراد با اخلاص قوم خويش نداشت.از پروردگار خود خواست تا پشت او را به وسيله وزيرى از خاندانش محكم گرداند:

«گفت:پروردگارا سينه‏ام را گشاده گردان،و كار مرا آسان كن و گره از زبانم بگشاى تا سخنم را بفهمند،و برايم وزيرى از خاندانم قرار ده-برادرم هارون را-پشتم را به وسيله او استوار فرما» (1) .

بايد آخرين رسالت پيروز گردد

محمد خاتم انبيا است و رسالتش پايان رسالتهاى آسمانى است.اين بدان معنى است كه بايد پيروز گردد و تا ابد بماند.از آنجا كه خداوند مطابق معمول همه كارها را با وسايل طبيعى‏شان انجام مى‏دهد،پيامبرش را مامور نكرد تا براى دعوت به اسلام يكباره با همه مردم روبرو شود،زيرا كه اين كار ممكن بود به شكست رسالت منجر گردد،تا به پيروزى آن;بلكه خداوند اراده فرموده است تا دعوت بتدريج انجام گيرد.در نتيجه،پس از گذشت‏سه سال از آغاز نبوت به پيامبرش فرمان داد تا دعوت خويش را از نزديكترين وابستگان خويش آغاز كند:

«نزديكترين خويشانت را بيم ده،و براى كسانى كه از مؤمنان پيرو تو شدند،فروتن باش،و اگر از تو نافرمانى كردند،پس بگو من از عملى كه انجام مى‏دهيد بيزارم‏» (2) .

پس،نزديكترين خويشاوندانش-به هر حال-اگر چه دعوت او را اجابت نكنند،كم آزارتر از ديگران خواهند بود.چه بسا كه در ميان آنان فردى نيرومند با اخلاصى‏فراوان،آماده براى فداكارى پيدا شود،وزير او گردد و به همراه او با سختيها روبرو شود و سپرى باشد كه او را از خطرهاى بسيار نگهدارد و در سازمان دادن يك امت و دولت‏ياور او شود.

نخستين انجمن اسلامى

هنگامى كه اين آيه نازل شد،رسول خدا فرزندان عبد المطلب را-كه آن روز چهل يا سى نفر بودند-به وليمه‏اى كه در آن كمى نمك و مقدارى شير بود،دعوت كرد،پس از آن اندك، خوردند و آشاميدند تا سير و سيراب شدند.هنگامى كه فرصت‏سخن گفتن فرا رسيد،پيامبر خدا (ص) شروع به سخن كرد و فرمود:«اى فرزندان عبد المطلب!به خدا سوگند كه من جوانى از عرب سراغ ندارم كه براى خاندانش بهتر از آنچه من براى شما آورده‏ام،آورده باشد. براستى كه من خير دنيا و آخرت براى شما آورده‏ام.

پروردگارم مرا مامور ساخته است تا شما را به سوى او دعوت كنم،پس كدام يك از شما مرا بر اين امر معاونت مى‏كند تا برادر،وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟پس همه آن قوم خوددارى كردند به جز على بن ابى طالب (آن روز سيزده ساله بود) كه گفت:اى پيامبر خدا! من ياور تو خواهم بود.

دوباره پيامبر دعوتش را بر آنها تكرار كرد،آنان خوددارى كردند ولى على سخن نخستين خود را تكرار كرد.

سپس پيامبر،بازوى على را گرفت.در حالى كه روى سخنش با حاضران بود فرمود:«اين برادر، وصى و جانشين من در ميان شماست،پس گوش به فرمان او،و مطيع او باشيد».پس آن عده برخاستند و در حالى كه مى‏خنديدند،به ابو طالب گفتند:تو را امر كرد كه دستور پسرت را بشنوى و مطيع او باشى (3) .

امام احمد بن حنبل در مسند خود از على روايت كرده است كه موقع نزول اين آيه،پيامبر (ص) از فرزندان عبد المطلب سؤال كرد:كيست كه از طرف من،دين و تعهدهايم را به عهده گيرد تا با من در بهشت‏باشد و جانشينم در بين خاندانم گردد؟پس كسى از آنان به او پاسخ نداد جز على كه به او گفت:من! (4)

احاديثى كه رويدادهاى ديگرى را با آيه مربوط مى‏كند

بخارى و مسلم-بر خلاف بسيارى از مورخان و محدثان-اين حادثه مهم را نقل نكرده‏اند.ولى مسلم و ديگر محدثان حادثه ديگرى را-كه بعد از اين واقعه اتفاق افتاده است-نقل كرده‏اند. اينان روايت كرده‏اند كه پيامبر (ص) بالاى كوه صفا ايستاد و قبايل قريش را صدا زد و آنان را به ايمان آوردن فرا خواند.روايت رويداد آخرى را درباره آيه بيم دادن بستگان نزديك خويش آورده‏اند.

مسلم از ابو هريره روايت كرده است كه او گفت:«چون اين آيه نازل شد:«و بيم ده خويشان نزديكتر خود را!پيامبر خدا قريش را طلبيد،و آنها جمع شدند.پس به طور عموم و خصوص رو به آنها كرد و گفت:اى فرزندان كعب بن لؤى خود را از آتش نجات دهيد.اى فرزندان مرة بن كعب!خويشتن را از آتش برهانيد.اى فرزندان عبد مناف!جان خود را از آتش نجات دهيد. اى پسران هاشم!خويشتن را از آتش نجات دهيد!اى فاطمه!تو هم خود را از آتش نجات ده، زيرا كه من از جانب خدا مالك هيچ چيزى براى شما نيستم،جز اين كه با شما رابطه خويشاوندى دارم كه حق آن را به خوبى ادا مى‏كنم‏» (5) .و شگفت آن كه خداوند،پيامبر را مامور به بيم دادن‏نزديكترين خويشاوندانش مى‏كند (و نزديكترين خويشاوندان آن حضرت همان فرزندان عبد المطلبند) پس پيامبر از فرزندان كعب بن لؤى و فرزندان مرة بن كعب شروع مى‏كند در صورتى كه آنان از خويشان دورند.پس،آيا ممكن است پيامبر از فرمان خدا تجاوز كرده باشد؟و شگفت‏تر از آن اين است كه پيامبر خدا دخترش فاطمه را صدا مى‏زند و او را دعوت مى‏كند،تا خود را از آتش نجات دهد.در حالى كه او هنوز طفل خردسالى است در خانه او،و با وجود اين كه او پاكترين زنان مسلمان است.در تاريخ ولادت آن بانو،راويان اختلاف .بعضى از راويان روايت كرده‏اند كه يك سال پس از مبعث‏به دنيا آمده است (7) .و بيشتر روات روايت مى‏كنند كه پنج‏سال پيش از مبعث متولد شده است.پس،آيا معقول است كه پيامبر كودك پاك خود را مخاطب قرار دهد،همان طورى كه بنى كعب و بنى مرة و ديگر مشركان را مخاطب مى‏سازد،و عجيب‏تر از آن اين كه مسلم از عايشه روايت كرده است كه او گفت:«چون آيه و انذر عشيرتك الاقربين نازل شد،پيامبر خدا بر بالاى صفا ايستاد و گفت:اى فاطمه دختر محمد،اى صفيه دختر عبد المطلب،اى فرزندان عبد المطلب،من براى شما از جانب خدا مالك چيزى نيستم،از من هر چه مى‏خواهيد از مال خودم بخواهيد.»

تناقضى روشن

قطعا اين حديث‏با احاديث قبل سازگار نيست،زيرا تنها به خاندان عبد المطلب توجه دارد در حالى كه احاديث قبل از آن بيشتر متوجه به غير از خويشاوندان نزديك پيامبر است،شگفتى حديث در اين است كه پيامبر كودك خردسالش فاطمه را-كه هنوز به حد تكليف شرعى نرسيده است-مخاطب قرار مى‏دهد،و از بالاى كوه صفا او را مخاطب قرار مى‏دهد،در حالى كه او همه وقت در ميان خانه پيامبر بوده است!و آن نيزدر حالى است كه خطاب به فاطمه و ديگر اولاد عبد المطلب متضمن رسالتى-كه در آن ايشان را به ترك عبادت بتها و يا ايمان به اسلام فرمان دهد-نيست.

علاوه بر اين كه عايشه هنوز موقع اين حادثه به دنيا نيامده بوده است،چون پيامبر با او در مدينه عروسى كرد در حالى كه او نهمين سال عمرش را پشت‏سر مى‏گذاشت (8) .معنى آن مطلب اين است كه ولادت او در حدود پنج‏سال بعد از مبعث‏بوده است.ابو هريره نيز از شهود حادثه نبود زيرا كه او پيامبر را در خيبر و يا در سال هفتم هجرى هنگام بازگشت از خيبر ديده است (9) !و عجيب‏تر از همه آنها سخن زمخشرى است كه مى‏گويد:عايشه دختر ابى بكر و حفصه دختر عمر با كسانى بودند كه پيامبر روز انذار،آنان را مورد خطاب قرار داد (در حالى كه عايشه روز انذار به دنيا نيامده بوده است!!) (10) .

قطعا اين دليل روشنى است‏بر مشتبه شدن مطلب بر راويان و اين كه دو شيخ[مسلم و بخارى]از روال طبيعى دو حادثه نزول دستور به انذار و آن چه را پيامبر بعد از نزول امر انجام داده است،غافل مانده‏اند.چه بسا كه كتب صحاح از مطلب صحيح غفلت كرده‏اند!!

در حقيقت،اين آيه،آشكارا دلالت دارد كه خداوند پيامبرش را مامور ساخته است تا نزديكترين خويشاوندانش را بيم دهد،و خويشان نزديكترش همان فرزندان عبد المطلب بودند نه بقيه قبايل مكه.از پيامبر (ص) بعيد است كه،جز آنچه را كه خدا به او فرمان داده است انجام دهد.پس،آنچه مورخان و بسيارى از محدثان روايت كرده‏اند،كه پيامبر (ص) فرزندان عبد المطلب را بر وليمه‏اى جمع كرد،و از آنان كه از خويشاوندان و بستگان نزديك او بودند خواست تا به رسالت او بگروند و با او در كار مهم و خطيرى كه بر عهده گرفته است، همكارى كنند،مطلبى است كه با منطق وطبيعت‏حوادث مهم منسجم و هماهنگ است.چه كسانى سزاوارترند به معاونت پيامبر از خاندان خود او در روبرو شدن با خطرهايى كه پيامبر در انتظار آنهاست؟

اينكه دعوت به اسلام بايد تدريجى باشد امرى طبيعى است،پيامبر مى‏خواهد به كمك فاميل و خاندانش يعنى نزديكترين مردم به خود،مطمئن شود پيش از اين كه ديگران و بقيه قبايل عرب را دعوت به تغيير عقايد خود و ترك بتهايشان كند در حالى كه آنان در آينده در نهايت‏خشونت و دشمنى با او روبرو خواهند شد.

هدف پيامبر چه بود؟

به يقين اين حديث دلالت مى‏كند كه رسول خدا هنگامى كه اعضاى خاندانش را به اسلام دعوت كرد،مهمترين هدفش در گفتار خود به آنان اين بود كه ميان آنها شخصى را پيدا كند تا او را بر گسترش اسلام يارى دهد.البته پذيرش اسلام واجد اهميت است،ولى مهمتر از آن اين است كه بين گروندگان به او كسى باشد كه گرانمايه‏ترين چيزى را كه داراست در راه پيروزى اسلام صرف كند.و امروز از ميليونها مسلمان موجود،اى بسا كسانى كه كم ارزشترين چيزها را در راه دينشان صرف نمى‏كنند!

پيامبر (ص) در آن موقعيت‏به همان اندازه كه نياز به كسانى داشت تا به اسلام ايمان آورند احتياج به شخصى داشت كه جرات،اخلاص و سرسختيش با جرات پيامبر (ص) و اخلاص و پايدارى آن حضرت متناسب باشد.اگر چهل تن از پسران عبد المطلب اسلام آورده بودند براى اسلام مى‏توانستند بسيار مفيد باشند.ولى اگر آنان افراد معمولى بودند هنگام شعله‏ور شدن آتش جنگ-كه حتمى بود-توان روبرو شدن با هزاران فرد مكى و دهها هزار تن خارج از مكه را نداشتند،چرا كه خداوند در آينده نزديك پيامبر را مامور به دعوت از تمام اعراب و ديگر ملتها مى‏كرد،و همه آنان،بجز اندكى سالها بايد در مقابل آن دعوت با تمام نيرو و با سر سختى ايستادگى مى‏كردند.

آرى،چهل تن از افراد معمولى قدرت روبرو شدن با هزاران فرد خشمگين را ندارند ولى يك فرد غير معمولى كه روحيه و صفاتش با روحيه و اوصاف پيامبر هماهنگ است مى‏تواند با آنچه پيامبر (ص) در آينده روبرو خواهد شد روياروى شود.از اين رو مى‏بينيم كه پيامبر در خطاب به آنان از اين هدف اصلى پس از يك مقدمه طولانى با اين عبارت سخن مى‏گويد: «پس كدام يك از شما مرا بر اين امر كمك مى‏كند تا برادر،وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟».

چگونه پيامبر اين پيمان را با خود بست؟

گاهى انسان-پيش از هر چيز-موقع خواندن اين كلمات كوتاه،ولى مهم،دچار شگفتى مى‏شود كه چگونه رسول خدا (ص) با فردى پيمان مى‏بندد كه آن فرد وى را يارى كند تا او را برادر،وصى و جانشين خود قرار دهد؟تصور كنيد كه پس از مخاطب قرار دادن آنان،همه يا اكثريتشان اسلام آورده‏اند و به او وعده كمك داده‏اند،حالا او چه مى‏كند؟گاهى تصور مى‏كنيم كه ممكن است همه آنان برادر او شوند،ولى اين تصور براى ما دشوار است كه همه آنها اوصياى پيامبر شوند!و اگر چنان چيزى هم ممكن مى‏بود،اما،به هيچ وجه ممكن نبود همه آنان جانشين وى باشند.

اما پس از كمى تامل و تحليل پاسخ مطلب برايش روشن مى‏گردد.پيامبر به خوبى مى‏دانست كه هر چند همه آنها در آن موقعيت اسلام آورند،اكثريت آنان بر بستن آن پيمان همكارى كه او خواهان آن است گردن نخواهند گذارد،زيرا اين كمك‏ها به معنى مبارزه با تمام جامعه عربى و اقدام براى خاموش كردن آتش جنگى بى‏سابقه است.آنها تصور خواهند كرد كه اگر چنين چيزى اتفاق بيفتد به نابودى آنان و زيان جانى و مالى ايشان منجر خواهد شد.پيامبر مى‏دانست كه وزير مورد نظر فردى غير عادى است.در حالى كه اكثريت قريب به اتفاق آنان افراد معمولى بودند.

آنچه در آن جلسه اتفاق افتاد به وضوح بر درستى آنچه پيامبر (ص) انتظار داشت دلالت مى‏كند،در بين آنان كسى نبود كه جرات كند با پيامبر پيمان همكارى ببندد مگريك نفر كه روزها و سالهايى كه به دنبال اين حادثه آمدند،ثابت كرد كه او شخصى غير عادى است در جرات و اخلاص،فردى بى‏نظير است.

و هر كسى اين حق را دارد كه بپرسد چرا پيامبر خدا به كسى كه به او كمك كند وعده داده است تا برادر،وصى و جانشين او در ميان مردم باشد؟

پيامبر از روش موسى پيروى مى‏كند

البته آنچه روشن است اين است كه پيامبر خواسته است تا از موسى پيروى كند!موسى از پروردگارش خواست تا برايش وزيرى از خاندان خودش قرار دهد و اينك اين محمد (ص) است كه نزديكترين خويشاوندانش را جمع مى‏كند و درخواست وزيرى براى خود از ميان آنان مى‏كند در حالى كه وزير موسى هم از خاندان خود او-برادرش هارون-بوده است.پيامبر خدا،محمد (ص) هيچ برادرى نداشت چون او تنها فرزند عبد الله و آمنه بود.و به پيروى از موسى خواسته است كه وزيرى از خاندانش-كه برادرش باشد-برگزيند مساله خلافت نيز همين گونه است.

هنگامى كه موسى (ع) براى ديدار پروردگارش به كوه رفت و چهل شب از ميان قومش غايب بود،هارون،برادر و جانشين وى گرديد.قرآن به شرح زير اعلان مى‏كند:

«ما موسى را سى شب وعده داديم و كامل كرديم آن را با ده شب.پس وقت مقرر پروردگارش-چهل شب-پايان يافت،و موسى به برادرش هارون گفت در ميان قوم من، جانشينم باش و اصلاح كن،و راه تبهكاران را پيروى مكن‏» (11) .آنچه پيامبر خدا (ص) سالها بعد به على (ع) فرمود كه درستى آن نزد مسلمانان مورد اتفاق است،اين برداشت و درستى آن و همچنين درستى حديث انجمن را مورد تاييد و تاكيد قرار مى‏دهد.آن گفته اين است:

«يا على!آيا راضى نيستى كه نسبت‏به من به منزله هارون نسبت‏به موسى (ع) باشى،جز اين كه پس از من پيامبرى وجود نخواهد داشت؟».

البته دادن منزلت هارون به على به استثناى نبوت،خود دليل بر آن است كه على (ع) در بقيه جهات كه عبارت است از وزارت،برادرى و خلافت،مثل هارون است.پس دو حديث در معنى هماهنگ،و هر دو يك هدف را تعقيب مى‏كنند.

اما وصايت اگر چه رتبه‏اى از رتبه‏هاى هارون نبوده است،ولى مقامى بوده كه پيامبر (ص) علاوه بر مقامهاى هارون به على مرحمت كرده است.

وزارت،فداكارى و سازندگى

گاهى كسى مى‏گويد:چرا پيامبر وزارت على را براى خود،با برادرى،وصايت و خلافت پاداش مى‏دهد با اين كه وزارت،خود همان پاداش است؟پاسخ اين است كه معاونت‏يا وزارت از جانب على نوعى ايثار و فداكارى است،و برادرى،وصايت و خلافت‏بخششى از طرف پيامبر خدا و پاداشى براى او در مقابل آن ايثار و آن فداكارى است.براى روشن شدن مطلب يادآورى مى‏كنم كه وزارت دو نوع است:

(1) وزارت مربوط به تدبير امور دولتى كه بر پا شده است.در اين نوع وزارت;وزير طرف مشورت رئيس دولت و يا عهده‏دار حكومت كشور به دستور رئيس دولت،مجلس و يا ملت است.

(2) وزارت در بنيانگذارى،ايجاد و ساختن;در آن جا وزير،ياور رئيس خويش است در به وجود آوردن دولتى كه وجود نداشته است‏يا تاسيس دين جديدى كه مردم آشنايى با آن نداشته‏اند، كار اصلى وزير در اين نوع وزارت اين است كه نه تنها به همراه رئيس خود همه سختيها را تحمل مى‏كند و با تمام خطرهايى كه رئيسش با آنها مواجه است،روبرو مى‏شود،بلكه سپر حفاظت او مى‏شود تا آن جا كه حاضر است جان خود را در راه او فدا كند.

وزارت از نوع اول در حقيقت،بخشايشى از طرف رئيس دولت نسبت‏به وزيرش و تجليلى از اوست،به سبب مقام والايى كه به او مرحمت كرده است.

اما در وزارت نوع دوم،به آن اندازه‏اى كه گذشت و ايثار از طرف وزير است،عطا از جانب رئيس نيست:زيرا آن نوعى فداكارى بزرگ است كه وزير پيوسته در راه رئيس خود و براى دستيابى به هدف او،انجام مى‏دهد.وزير نوع اول يا به تنهايى اداره مى‏كند و يا تدبير امور دولت استقرار يافته موجود را مشتركا به عهده مى‏گيرد.اما وظيفه سنگين وزير از نوع دوم، شركت در ايجاد دولت جديد است و يا در گسترش دينى كه قبلا وجود نداشته است.و معنى آن اين است كه با رئيس خود خطرها و مشكلاتى را پذيراست كه تمام بشريت از مواجه شدن و تحمل آنها عاجزند.

وزيرى را كه پيامبر از ميان خاندان خود درخواست مى‏كند نه از نوع اول كه از نوع دوم است. در آن جا دولت اسلامى وجود نداشته است تا پيامبر (ص) در اداره آن به مشورت با كسى نيازمند باشد.آن جا هرگز جمعيتى اسلامى وجود نداشته و رسول خدا در آن مرحله نبود (حتى پس از برپايى دولت نبوى) كه نيازمند به كسى باشد تا در كيفيت نشر دعوت و يا در طريق تاسيس آن با وى مشورت كند.او فقط نياز به نيرويى داشت كه از او پشتيبانى كند،و آن نيرو در شخصيتى مى‏توانست تجلى كند با اوصافى كه در ديگران يافت نشود و به بالاترين درجه‏هاى قهرمانى،فداكارى،بزرگوارى،اخلاص و فرمانبردارى از خدا و پيامبرش رسيده باشد.

براى اين كه چنين كسى شايستگى پيدا كند كه برادر رسول خدا و جانشين او شود تا در نبودن او جايگزين او شود لازم است كه شخصيتش امتداد شخصيت پيامبر (ص) و آيينه تمام نماى او باشد،تا حد زيادى در علم،حكمت و دور بودن از هوا،جاه و مال،نظير او باشد و به تعبير ديگر تصوير كوچكى از پيامبر بزرگ باشد.

آرى پيامبر (ص) نيازى نداشت تا درباره نظريه‏اى با كسى مشورت كند تا او را به راهى درست راهنمايى كند چه او خود داناترين دانايان و حكيمترين حكما بود.اما او نياز به وزيرى مددكار داشت كه با كار،دلاورى،و فداكارى خويش،يار و ياور و مددكار او باشد و خويش را در شخص پيامبر (ص) فانى ببيند،و در خور آن باشد كه هرگاه ايجاب كرد و آن گاه كه پس از وى بر كرسى حكومت‏بنشيند،آئينه تمام نماى‏او باشد.

نتيجه مشورت در خانه پيامبر (ص)

براستى كه تاريخ همانند انجمن مشورتى كه پيامبر (ص) با دعوت از فرزندان عبد المطلب براى بستن پيمان در خانه خود بر پا كرد به ياد ندارد،و از نظر نتيجه مهمتر و ارزشمندتر از آن را به خود نديده است،پيمانى ميان پيامبر اعظم-حامل رسالت آسمانى-و ميان وزيرش، على بن ابى طالب (ع) كه آن روز سيزده سال بيش نداشت.اساس آن پيمان دو چيز بود:

(1) تعهدى كه على (ع) به قيمت جانش براى پيامبر (ص) بست،تا در انجام وظيفه خطيرش وزير او باشد.

(2) وعده نبوى كه پيامبر (ص) آشكارا در برابر حاضران در انجمن به زبان آورد،و در حالى كه دست‏شريفش روى گردن على بود فرمود:«اين برادر من،و وصى من و جانشينم در ميان شماست پس گوش به فرمان و مطيع او باشيد».

از جمله مطالب در خور توجه آن است كه پيامبر (ص) براى ايفاى وعده‏اش منتظر نشد تا نخست على به تعهد خود عمل كند،بلكه وعده خود را به صورت پاداشى فورى براى وزيرش به اجرا در آورد،او در انجمن مشورتى خود اعلان و تكرار كرد،كه على را به عنوان برادر،وصى و جانشين خود برگزيده است.و آن بدين سبب بود كه مى‏دانست كلمه‏اى را كه على بر زبان مى‏آورد به تمام معنى پذيرفته است و گفتار و كردارش در حقيقت‏يكى است و جدايى ناپذير و دور از هر نوع تناقض است.على (ع) در حالى سخن مى‏گويد كه به حقيقت از بزرگى و عظمت كارى كه انجام آن را در برابر پيامبر (ص) بر عهده گرفته است تا وزير او در آن كار خطير باشد آگاه است.البته مى‏دانسته است كه آن كارى مهم و غير معمولى است و عظمت آن به حدى است كه گويى نوعى از محال است.چه به تغيير عقايد جامعه،اخلاق،روش زندگيش و وادار ساختن آن بر اعتقاد به اصول و مبانى آسمانى كه با طبيعت آن جامعه سازگار نيست، برخورد مى‏كند.و بدان جهت‏بود كه على مى‏دانست آن هدف مهم در آينده با تمام نيروهاى اجتماع معارض خواهد بود براى اينكه به پيروزى قطعى برسد بايد بر همه آن نيروها غلبه كند و دولتى بر اساس اصول جديدى كه با وحى نازل شده است‏بنيان نهد تا آن دولت از اين اصول و از آزادى معتقدان به آن اصول حمايت كند.

اين هدف خطير كه تمامى امت قادر بر انجام كامل آن نخواهد بود،آن گاه انجام-پذير خواهد شد كه نيروى تصميم پيامبر (ص) و نيز تعهد يارى على به پيامبر و معاضدت آن حضرت و مقابله او با تمامى خطرهايى كه سر راه آن هدف رو در روى پيامبر قرار گيرد،با هم جمع شوند.

هنگامى كه انجمن از عقد اين پيمان آگاه شد البته انتظار اين بود كه على به انجام تعهد خود اقدام كند،چنان كه انتظار مى‏رفت پيامبر نيز در آينده به همه مسلمانان آنچه را كه به خويشاوندانش درباره على (ع) در روز انجمن اعلان كرده است،ابلاغ فرمايد.ما در صفحه‏هاى آينده خواهيم ديد كه چگونه على تعهدى را كه با پيامبر بسته بود اجرا كرد و چگونه پيامبر پس از آغاز رشد دولت آنچه را كه براى سى مرد از فرزندان عبد المطلب ابراز كرده بود به مسلمانان،اعلان فرمود.

البته على از آن زمانى كه تعهد خود را به زبان آورد،جان خود را در اختيار پيامبر قرار داد.اما تا سالها بعد از آن جلسه مشورتى پيامبر (ص) به كمك بالفعل على نيازى پيدا نكرد زيرا پدر على در تمام آن مدت زنده و نيرومند،عهده‏دار حفظ حيات پيامبر بود و به مؤمنان اجازه جنگ با ظالمان و ستمگران داده نشده بود و خطر مبهمى پيامبر را تهديد نمى‏كرد.

اما لحظه خطر ده سال پس از تاريخ انجمن منزل،نزديك شد،ابو طالب به جوار رحمت پروردگارش انتقال يافته بود سران مشركان مكه در دار الندوه شور كردند و تصميم گرفتند كه شبانه به زندگى پيامبر (ص) خاتمه دهند.پيامبر وزيرش را براى آغاز اجراى تعهدش طلبيد،آن شب،شب فداكارى بود و على قربانى و امانتدار پيامبر (ص) بود.


پى‏نوشتها:

1-سوره طه،آيه 25-31.

2-سوره شعرا،آيه 214-216.

3-اين حديث را ابن اسحق،ابن ابى حاتم،ابن مردويه،ابو نعيم و بيهقى در«الدلايل‏»،نقل كرده‏اند. (متقى هندى در كنز العمال ج 15-ص 100 نقل كرده است و شماره حديث در چاپ جديد 286 است و حادثه مذكور را عده‏اى از مورخان روايت كرده‏اند.) طبرى در كتاب خود«تاريخ الامم و الملوك و الرسل‏»ج 2 ص 216،ابن اثير در كتاب‏«الكامل‏»ج 2 ص 21 و ابو الفدا در جزء اول از تاريخ خود آورده ص 216 آن جا كه از نخستين كسى كه اسلام آورده ست‏ياد مى‏كند، (سيد شرف الدين در كتاب المراجعات خود ص 110 و شيخ امينى در كتاب الغدير ج 2 ص 279-280 آن را نقل كرده‏اند.) .

4-ج 1 ص 111 و ابن جرير آن را روايت كرده و صحه گذاشته است.الطحاوى و ضياء مقدسى (كنز العمال ج 15 ص 113 و شماره حديث در الكنز 323 است.) آن را روايت كرده‏اند.

5-ج 3 ص 79-80.

6-حاكم در المستدرك ج 3 ص 161 گفته است كه فاطمه در چهل و يكمين سال تولد پدرش به دنيا آمد.

7-صحيح مسلم ج 3 ص 79-80.

8-طبقات ابن سعد ج 8 ص 59.

9-طبقات ج 4 ص 327.

10-السيرة الحلبية ج 1 ص 321.

11-سوره اعراف آيه 142.

 

prev page fehrest page next page