زندگانى امير مومنان على (عليه السلام)

سيد جعفر شهيدى

- ۱ -


اميرمؤمنان و القاب ايشان

امير مؤمنان على "ع" فرزند ابوطالب و جدّ او عبدالمطلب پسر هاشم است و هاشم پسر عبد مناف. خاندان هاشم شاخه اى از عبد مناف اند و شاخه ى ديگر آن بنى عبد شمس نياى امويان است. و هر دو خاندان از قريش اند. خاندان هاشم در قريش به بزرگوارى و گشاده دستى شناخته بودند؛ هر چند مكنتى چون خاندان عبد شمس نداشتند.

مادرش فاطمه، دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف است. فاطمه چندى تربيت رسول خدا را عهده دار بود و براى او چون مادر مى نمود. رسول خدا پيوسته او را گرامى مى داشت و چون درگذشت او را در پيراهن خود كفن كرد.

كنيه ى مشهور او ابوالحسن و لقب هايش فراوان است. از آن لقبها آنچه در ميان ايرانيان شهرت دارد اسدالله و حيدر است. لقب اسدالله را رسول خدا "ص"بدو داد و مادرش وى را حيدر خواند، و حيدر در لغت عرب به معناى شير است. على "ع" در خانه ى كعبه به دنيا آمد و اين شرافت تنها نصيب آن حضرت شده است. ولادت او را روز جمعه سيزدهم رجب، يا بيست و سوم آن ماه و بعضى نيمه ى شعبان نوشته اند.

تربيت علي در کنار رسول خدا

تربيت على "ع" در كنار رسول خدا "ص" انجام گرفت. ابوطالب كه در كودكى سرپرستى محمد "ص" را بر عهده گرفت، فرزندان و عيال بسيار داشت. قريش را سالى سخت پديد آمد. محمد "ص" عموى خود عباس را گفت: ''برادرت ابوطالب نانخور فراوان دارد و چنين كه مى بينى مردم در سختى به سر مى برند، بيا نزد او برويم و از آنان بكاهيم. من از پسران او يكى را بر مى دارم تو هم يكى را، و سرپرست آنها مى شويم''. عباس پذيرفت. نزد ابوطالب رفتند و داستان را با او در ميان نهادند. ابوطالب گفت: ''عقيل را برايم بگذاريد و هر چه خواهيد بكنيد''. محمد "ص" على "ع" را و عباس جعفر را گرفت. از اين رو على "ع" در خانه ى محمد "ص" و در دامان او پرورده شد و خود در اين باره چنين گويد:

''در پى او بودم چنانكه شتر بچه در پى مادر، هر روز براى من از اخلاق خود نشانه اى بر پا مى داشت و مرا به پيروى آن مى گماشت''.

هر چه بيشتر مى باليد رسول خدا بيشتر به او و تربيت او مى افزود و او در اين باره چنين فرمود:

''آنگاه كه كودك بودم مرا در كنار خود نهاد و بر سينه ى خويشم جا داد. و مرا در بستر خود مى خوابانيد؛ چنانكه تنم را به تن خويش مى سود و بوى خوش خود را به من مى بويانيد''.

هنگامى كه رسول خدا در كوه حرا به رتبت پيمبرى مشرف گرديد و به خانه بازگشت، در خانه ى او خديجه، على "ع" و زيد پسر حارثه به سر مى بردند. او حالت و رسالت خود را بيش از آنكه به ديگران بگويد به اين سه تن گفت و هر سه، بى هيچ چون و چرا بدو گرويدند. باور داشتنى است كه على "ع" نخستين مرد در پذيرفتن دين اسلام باشد. او در اين باره چنين مى گويد:

''هر سال در حرا خلوت مى گزيد. من او را مى ديدم و جز من كسى وى را نمى ديد. آن هنگام جز خانه اى كه رسول خدا و خديجه در آن بود در هيچ خانه اى مسلمانى راه نيافته بود. من سومين آنان بودم. روشنايى وحى و پيامبرى را مى ديدم و بوى نبوت را مى شنودم''.

و در جاى ديگر مى گويد: ''هيچ كس پيش از من به پذيرفتن دعوت حق نشتافت، و چون من صله ى رحم و افزودن در بخشش و كرم نيافت''.

در آغاز اسلام، خواندن مردم به مسلمانى پنهانى بود. اين مدت را سه سال نوشته اند و چون آيه ى ''وَأَنِذِرْ عَشِرَتَكَ الأقْرَبيِنَ'' نازل شد پيغمبر "ص" به على "ع" گفت:

''خدا مرا فرموده است خويشاوندان نزديكم را به پرستش او بخوانم. گوسفندى بكش و صاعى نان و قدحى شير فراهم كن''.

على "ع" چنان كرد. در آن روز چهل تن يا نزديك به چهل تن از فرزندان عبدالمطلب فراهم آمدند، و همگى از آن خوردنى سير شدند. اما همين كه رسول خدا "ص" خواست سخنان خود را آغاز كند، ابولهب گفت: ''او شما را جادو كرد''. و مجلس به هم خورد. روزى ديگر پيغمبر "ص" آنان را خواند و گفت:

''اى فرزندان عبدالمطلب! گمان ندارم كسى از عرب براى مردم خود بهتر از آنچه من براى شما آورده ام آورده باشد. دنيا و آخرت را براى شما آورده ام''.

آنگاه رسالت خود را به خويشاوندان رساند و گفت: ''كدام يك از شما مرا در اين كار يارى مى كند تا برادر و وصىّ من و خليفه ى من در ميان شما باشد؟'' همه خاموش ماندند. على "ع" گفت: ''اى فرستاده ى خدا آن منم''.

پيغمبر "ص" فرمود:

''اين وصى من وخليفه ى من در ميان شماست.سخن او را بشنويد و از او فرمان بريد''. از اين روز على "ع" به جانشينى و وصايت رسول خدا "ص" گماشته شد.

ترس قريش

قريش "يا دست كم سران آنان" از اينكه محمد "ص" مردم را به خداى يگانه مى خواند بيمى نداشت؛ چرا كه بتان را از روى اعتقاد ارزشى نمى نهاد. اما در ميان آنچه پيغمبر از زبان وحى بر مردم مى خواند آيه هايى بود كه از آن مى ترسيدند، و آن را براى ثروت خود تهديدى مى ديدند؛ سفارش يتيمان، سخت نگرفتن بر بردگان، پرهيز از اندوختن مال و رعايت حال عيال. چنين كارى پذيرفتنى نيست. چه بايد كرد؟ تا محمد كشته نشود اين شعله خاموش نخواهد شد. اما اگر او را بكشند بنى هاشم خون خواه اويند و هر خانواده از آنها با خانواده هايى پيوند دارد. درگيرى ميان قريش پديد مى آيد و آرامش به هم مى خورد. راهى ديگر بايد جست. سران خانواده ها در دارُالنَّدْوَه كه مجلس شوراى آنان بود گرد آمدند. پس از گفتگوى بسيار همگان بر اين اقدام يك سخن شدند كه از هر قبيله جوانى چابك بگزينند و هر يك از آنان شمشيرى برنده در دست گيرد. شب هنگام بر محمد "ص" در آيند و به يكبار شمشير خود بر او زنند تا تنى خاص كشنده ى او نباشد. چون چنين كنند بنى هاشم نمى توانند با همه ى قبيله ها در افتند، ناچار به خون بها گردن مى نهند.

جبرئيل رسول خدا را آگهى داد كه بايد اين شب در بستر خود نخوابى. رسول خدا على "ع" را گفت:

''در جاى من بخواب و به تو آسيبى نخواهد رسيد''.

على "ع" پرسيد:

''اگر من جاى تو بخوابم تو در امان خواهى ماند''.

گفت: ''بلى''.

على "ع" لبخندى بر لب آورد و سجده گذارد. آيه ى ''وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِى نَفْسَهُ ابتغاء مَرضاةِ اللّه'' درباره ى على "ع" در اين حادثه نازل شد.

رسول خدا "ص" اندكى پس از آنكه به مدينه رسيد ابوواقد ليثى را با نامه اى به مكه فرستاد و از على "ع" خواست به يثرب آيد.

على "ع" با فاطمه "س" دختر پيغمبر "ص" و فاطمه مادر خود و فاطمه دختر زبير بن عبدالمطلب كه مورخان از آنان به فَواطم تعبير مى كنند، روانه ى مكه شد. در ميان راه گروهى از مشركان مكه راه را بر او گرفتند. على "ع" با آنان در افتاد و يكى از آنان را كه جناح مولاى حرب بن اميه بود، از پاى در آورد. مانده ى آنان پراكنده شدند و على "ع" با همراهان سالم به يثرب در آمد.

شرکت اميرمؤمنان در جنگهايي که غزوه مي ناميدند

از اين پس على "ع" پيوسته در كنار رسول خدا به سر مى برد و در جنگهايى كه تاريخ نويسان آن را غزوه مى نامند شركت داشت. در غزوه ى بدر كه در سال دوم هجرت رخ داد، بزرگان قريش به قصد سركوب مردم مدينه هماهنگ شدند و جنگ ميان آنان در گرفت. مشركان مكه سخت شكست خوردند و با آنكه نيروى آنان سه برابر نيروى مدينه بود، بيش از هفتاد تن از آنان كشته شد، و همين اندازه هم اسير گرديد، على "ع" در اين جنگ چند تن از سران مشركان را از پا درآورد. او در يادآورى اين روز چنين مى گويد:

''من در خردى بزرگان عرب را به خاك انداختم و سر كردگان ربيعه و مضر را هلاك ساختم. شما مى دانيد مرا نزد رسول خدا چه رتبت است و خويشاونديم با او در چه نسبت است''.

نبرد بدر چنانكه نوشته شد به پيروزى مسلمانان پايان يافت و آرامشى در مدينه پديد آمد. زهرا "س" دختر پيغمبر "ص" در خانه ى پدر به سر مى برد. ابوبكر و عمر يكى پس از ديگرى براى خواستگارى او آمدند اما رسول خدا "ص" نپذيرفت. آن دو و نيز مردمى از انصار على "ع" را گفتند: ''فاطمه را خواستگارى كن''.

على "ع" به خانه ى رسول خدا "ص" رفت. پيغمبر "ص" پرسيد:

''پسر ابوطالب براى چه آمده است؟'' - ''براى خواستگارى فاطمه''.

''مرحبا و اهلاً! مردانى از قريش از من رنجيدند كه چرا دخترم را به آنان نداده ام. من بدانها گفتم اين كار به اذن خدا بوده است''. [ براى آگاهى از چگونگى اين زناشويى به كتاب زندگانى فاطمه"س" از نويسنده مراجعه شود. ] جنگ احد در سال سوم هجرت رخت داد. ابوسفيان مى خواست شكست جنگ بدر را جبران كند. با سه هزار مرد و دويست اسب و هزار شتر روى به مدينه آورد. رسول "ص" مى خواست شهر حالت دفاعى به خود بگيرد، اما در شوراى جنگى، جوانان پرشور اكثريت داشتند و تصميم به حمله گرفتند. پيش از آغاز جنگ عبدالله بن اُبَىّ كه با پيغمبر "ص" به حالت نفاق به سر مى برد با سيصد تن از مردم خود بازگشت. در آغاز نبرد، سپاه مكه عقب نشست و مردم مدينه دست به گردآورى غنيمت گشودند. دسته ى تيرانداز هم كه مأمور نگهبانى درّه بود براى به دست آوردن غنيمت، موضع خود را ترك گفت.

خالد پسر وليد كه در پى فرصت بود حمله آورد و سپاه مدينه از دو سو در محاصره ماند. گروهى از سست ايمانان از گرد پيغمبر "ص" پراكنده شدند. بعضى بانگ برداشتند محمد "ص" كشته شد. در چنين وقت على "ع" در كنار پيغمبر "ص" بود، او را از زمين برداشت و مهاجمان را از او دور ساخت. لشكريان چون از زنده بودن رسول "ص" مطمئن شدند بازگشتند. از آن سو ابوسفيان دست از جنگ كشيد و با وعده ى پيكار سال ديگر از اُحد بازگشت.

رسول خدا "ص" على "ع" را گفت:

''پى اينان برو و ببين اگر شتران خود را سوار شدند و اسب ها را يدك كردند به مكه مى روند، و اگر بر اسبها سوار شدند و شترها را پيش راندند، آهنگ مدينه دارند''.

على "ع" بازگشت و گفت:

''بر شترها سوار شدند و اسبها را يدك كردند و راه مكه را پيش گرفتند''.

ابوسفيان آنچه را مى خواست در جنگ برد و اُحد به دست نياورد، در نتيجه اهميتى را كه در ديده ى بزرگان قريش داشت از دست داد. ناچار براى جبران شكست ها، سپاهى بزرگ تهيه ديد و چون آن سپاه از قبيله هاى گوناگون فراهم شد احزاب نام گرفت.

يهوديان بنى نضير كه به خيبر رفته بودند همچنين يهوديان بنى قريظه نيز با قريش متحد شدند. شمار سپاهيان مكه را ميان هفت تا ده هزار تن نوشته اند. در اين جنگ مدينه حالت دفاعى به خود گرفت و به پيشنهاد سلمان فارسى گرداگرد شهر را خندق كردند. عمرو بن عبدوَد كه دليرى نامدار بود، به همراهى عِكرمه پسر ابوجهل بر آن شدند كه از خندق عبور كنند. عمرو از سپاه مدينه هم نبرد خواست، اما هيچ كس جرأت در افتادن با او را نداشت. على "ع" به جنگ او رفت. چون با وى روبرو شد، او را ضربتى نزد. كسانى كه نزد پيغمبر "ص" بودند و از دور مى نگريستند، خرده گرفتند "پنداشتند على "ع" ترسيده است". حُذيفه به دفاع از اين كسان برخاست، پيغمبر "ص" فرمود:

''حذيفه! بس كن على خود سبب آن را خواهد گفت''.

على "ع" عمرو را از پا در آورد و نزد رسول خدا آمد. پيغمبر "ص" پرسيد:

''چرا هنگامى كه با او روبرو شدى، او را نكشتى؟'' گفت:

''مادرم را دشنام داد و بر چهره ام آب دهان انداخت. ترسيدم اگر او را بكشم براى خشم خودم باشد. او را واگذاشتم تا خشمم فرو نشست سپس او را كشتم''.

از على "ع" چند بيت درباره ى اين جنگ نوشته اند خلاصه ى ترجمه ى آن را مى آورم.

''او از بى خردى سنگ را "بت" يارى كرد و من از درست رايى پروردگار محمد را. او را همچون شاخ درخت خرما بر روى خاك ها واگذاردم. به جامه هاى او ننگريستم، اما اگر او مرا كشته بود جامه هاى مرا بيرون مى آورد. اى گروه احزاب مپنداريد خدا دين خود و پيغمبر خود را خوار مى كند''.

درباره ى اين روز مؤلف كشف الغمه از مناقب خوارزمى حديث ذيل را آورده است:

''پيكار على بن ابى طالب "ع" با عمرو پسر عبدود در روز خندق برتر از عمل امت من است تا روز رستاخيز''.

اميرمؤمنان و جنگ خيبر

جنگ خيبر در سال هفتم هجرت روى داد. يهوديانى كه در قلعه ى خيبر به سر مى بردند وضع نامعلومى داشتند و چنانكه نوشته شد بعضى از آنان در جنگ خندق ابوسفيان را يارى كردند. احتمال حمله ى آنان به مدينه مى رفت. رسول خدا به سر وقتشان رفت، امّا يهوديان ايستادگى مى كردند. قلعه ى قَمُوص بيست روز در محاصره ماند. سر انجام پيغمبر "ص" فرمود:

''فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسول را دوست مى دارد و خدا و رسول او را دوست مى دارند و با پيروزى باز مى گردد''.

سران مهاجر و انصار خود را نامزد اين مأموريت مى كردند. روز بعد رسول خدا "ص" پرسيد:

- ''على كجاست؟'' - ''درد چشمى سخت دارد!'' - ''او را بخوانيد!'' على "ع" را در حالى كه چشم هاى خود را بسته بود پيش پيغمبر "ص" آوردند. رسول خدا آب دهان در چشم او انداخت. چشم وى خوب شد.

در اين جنگ مرحب كه دليرترين رزمندگان يهود بود به دست على "ع" كشته شد و مسلمانان پيروز گرديدند.