زندگانى امير مومنان على (عليه السلام)

سيد جعفر شهيدى

- ۴ -


علي و فراغت از کار بيعت

على "ع" پس از فراغت از كار بيعت، عاملان خود را روانه ى ايالتهاى اسلامى ساخت. عثمان پسر حنيف را به بصره، عماره پسر شهاب را به كوفه، عبيدالله پسر عباس را به يمن، قيس پسر سعد بن عباده را به مصر و سهل پسر حنيف را به شام فرستاد.

اين حاكمان در كار خود توفيقى نيافتند، چرا كه مردم از كسى كه بر آنها حاكم بود فرمان مى بردند. و اگر حاكمى ديگر مى خواست جاى او را بگيرد، بايد نيرويى فراوان در اختيار داشته باشد كه اگر كار به درگيرى رسيد از وى حمايت كنند، يا قدرت مركزى آنچنان باشد كه سراسر ايالتها از آن حساب برند، يا حاكمى كه معزول شده فرمان بپذيرد و از كار كناره گيرد يا مردم به آن درجه از فرمانبردارى رسيده باشند كه اگر حاكم ايستادگى كرد او را برانند. هيچ يك از اين شرطها در شهرهايى كه اين حاكمان به آنجا مى رفتند موجود نبود.

در مدينه نيز كار از هر جهت موافق رأى امام پيش نمى رفت. از خاندان اموى و گروه بسيارى از مضريان و هوا خواهان عثمان كه از آغاز با خلافت او موافق نبودند بگذريم، بعض بيعت گنندگان نيز زمزمه ى مخالفت آغاز كردند.

طلحه و زبير چشم به خلافت دوخته بودند و چون بدان نرسيدند انتظار حكمرانى مى بردند. امام على "ع" آنان را در خور تعهد چنين كارى نمى ديد. چندى پاييدند و چون روى خوش از على "ع" نديدن از او شكوه كردند كه چرا ما را در كار دخالت نمى دهى. و امام در پاسخ آنان مى فرمايد:

''به خدا كه مرا به خلافت رغبتى نبود و به حكومت حاجتى نه. شما مرا بدان واداشتيد و آن وظيفه را به عهده ام گذاشتيد''.

و چون از پاى ننشستند گفت:

''بيعت شما با من بى انديشه و تدبير نبود و كار من و شما يكسان نيست. من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى خود''.

و نيز به آنان فرمود:

''به اندك چيزى ناخشنودى نشان داديد و كارهاى بسيارى را به عهده تأخير نهاديد. به من نمى گوييد در چه چيزتان حقى بوده است كه از شما بازداشته ام؟ و در چه كار خود را بر شما مقدم داشته ام؟ يا كدام دعوى را مسلمانى نزد من آورد كه گزاردن آن را نتوانستم يا در آن ناتوان بودم يا در حكم آن راه خطا پيمودم؟'' سرانجام نزد او آمدند كه مى خواهيم به عمره برويم. وعلى "ع" رخصتشان داد وگفت:

- ''آنان به عمره نمى روند بلكه قصد خدعه دارند'' .

بايد پرسيد اين دو صحابى سابق در اسلام چرا به چنين كارى دست زدند؟ على "ع" سخنى گفته و يا كارى كرده بود كه از خليفه نمى شايست؟

زبير

زبير، پسر عوّام پسر خويلد "پدر خديجه زن پيغمبر" و مادر او صفيه دختر عبدالمطلب و عمه ى پيغمبر "ص" است. زبير در جنگ بدر همراه رسول خدا بود، او از كسانى است كه عثمان مال فراوان بدو بخشيد. مبلغ اين مال را ابن سعد در طبقات ششصد هزار نوشته است.

طلحه، پسر عبيدالله از تيم، و با ابوبكر از يك تيره است. پيش از اسلام بازرگانى مى كرد و با عثمان دوستى داشت. در جنگ احد كنار پيغمبر "ص" بود. او را از زمين برداشت تا به مردم بنماياند كشته نشده است. در آن نبرد دست خود را بر تيرى كه به سوى پيغمبر"ص" افكنده بودند گرفت، انگشتى از وى جدا گرديد، سپس دستش شُل شد.

طلحه و زبير جز كسانى بودند كه با على "ع" بيعت كردند، اما پس از روزى چند ناخشنودى نمودند. آنان تنها نمى خواستند در كارها با على "ع" به مشورت نشينند، چه هر مسلمانى در كارهاى عمومى حق نظر دادن دارد. آنان مى خواستند در كار حكومت با او شريك باشند و چنين توقعى هيچ گاه برآورده نمى شد. چرا كه كار حكومت بر اساس قرآن و سنت بود و هيچ كس در فهم اين دو به على "ع" نمى رسيد. على "ع" پرورده ى رسول خدا بود و آشنا به كتاب خدا و سنت رسول و ناسخ و منسوخ، آن چنانكه گويد:

''و از اين گونه "حديث و معناى آن" چيزى بر من نگذشت جز آنكه معنى آن را از او پرسيدم و به خاطرم سپردم''.

به هر حال، اين دو تن كه بيعت با على "ع" در گردن آنان بود از جمع بريدند و روى به مكه نهادند. از زبير پرسيده بودند: ''تو با على "ع" خويشاوندى و با او بيعت كردى، چرا به مخالفت با وى برخاستى؟'' گفته بود: ''از من به اكراه بيعت گرفتند راضى نبودم. دستم با على "ع" بيعت كرد نه دلم''. و على "ع" در پاسخ او فرمايد:

''پندارد با دستش بيعت كرده است نه با دلش، پس بدانچه به دستش كرده اعتراف مى كند و به آنچه به دلش بوده ادعا. بر آنچه ادعا كند دليلى روشن بايد، يا در آنچه بود و از آن بيرون رفت| جمع مسلمانان| در آيد''.

عايشه

از شخصيت ديگرى نيز بايد نام برد كه اگر با على "ع" مخالفت نمى كرد، جنگ بصره پديد نمى آمد. او عايشه است.

عايشه حدود هشت سال پيش از هجرت پيغمبر "ص" در مكه متولد شد. در شش يا هفت سالگى با مهريه اى كه بيشتر رقم آن را چهارصد درهم نوشته اند به عقد پيغمبر "ص" درآمد. چون رسول خدا "ص" از مكه به مدينه رفت، در شوال نخستين سال از هجرت، حالى كه نه ساله يا ده ساله بود با پيغمبر "ص" عروسى كرد و هنگامى كه رسول خدا "ص" به جوار حق رفت هيجده يا نوزده سال داشت.

عايشه هنگامى كه به خانه ى پيغمبر "ص" آمد، زهرا "س" را در كنار پدرش ديد و از همان روز نخستين از محبّت فراوان پيغمبر "ص" به دخترش و شوهر آينده ى او آگاه شد.

طبيعى است كه گرد رشك بر خاطر او بنشيند، ديرى نگذشت كه زهرا"س" به خانه ى على "ع" رفت و خدا او را فرزندانى كرامت فرمود؛ حالى كه عايشه براى رسول خدا فرزندى نزاد. اگر كسى با خواندن زندگينامه ى عايشه بگويد او با على "ع" ميانه ى خوبى نداشت گناهى نكرده است. نه تنها با على "ع" كه با زن و فرزندان او نيز. و بخصوص دختر پيغمبر "ص" كه دوستى رسول خدا با او روز افزون بود. هنگامى كه رسول خدا "ص" زنده بود حادثه ى ديگرى نيز پيش آمد كه بر ناخشنودى او از على "ع" افزود. روزى كه منافقان بر عايشقه تهمت نهادند، پيغمبر "ص" با اطرافيان، از جمله با على "ع" مشورت كرد و او گفت:

- ''زنان بسيارند در اين باره از خادمه بپرس، تا آنچه رخ داده به تو بگويد''. واگر چنين باشد همين جمله بس است كه عايشه از على "ع" دلى خوش نداشته باشد. خود او يك بار اين ناخشنودى را بر زبان آورد و آن هنگامى بود كه از بصره روانه ى مدينه گرديد. گفت:

- ''ميان من و او از ديرباز گله هايى است كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش روى مى دهد''.

عايشه از عثمان دل خوشى نداشت و روز دربندانِ وى چون از او خواستند به يارى او برود نپذيرفت و در حالى كه عثمان در مخاطره بود به مكه رفت. چون به مكه بازگشت به مسجد رفت. مردم نزد او فراهم شدند. بدانها گفت:

- ''مردم، جمعى آشوبگر از شهرها و بيابانها و بردگان مردم مدينه گرد آمدند و خونى را كه حرام بود ريختند و حرمت مدينه را در هم شكستند. مالى را كه بدانها حرام بود بردند. به خدا انگشتى از عثمان بهتر است از زمينى كه پر از مانند اينان باشد''.

امّا راستى چرا مادر مؤمنان چنين كرد؟ او عثمان را در محاصره گذاشت و روانه ى مكه شد، حالى كه مى توانست با مردم سخن بگويد. چرا پس از آنكه شنيد مردم با على "ع" بيعت كردند گفت مرا به مكه بازگردانيد و چرا سخن از شام به ميان مى آورد؟ آيا جز اين است كه با اين گفتار معاويه را آگاه مى كند كه بايد برخيزد و با على "ع" درافتد؟ با فراهم آمدن طلحه، زبير و عايشه و مهاجرانى كه پس از كشته شدن عثمان از مدينه به مكه رفتند، اين شهر پايگاه مقاومتى برابر مركز خلافت گرديد و جدايى طلبان در پى فراهم آوردن مال و سلاح افتادند.

عبدالله عامر و آهنگ بصره

پسر اميه يا مُنيه "يَعْلَى را گاه به پدر و گاه به مادر مى خواندند" ششصد شتر و ششصد هزار "درهم يا دينار؟" در اختيار جمع نهاد. سپس به مشورت نشستند كه كجا بروند؟ عبدالله عامر گفت: ''به بصره مى رويم، مرا در آنجا پروردگانى است و طلحه را هواخواهانى''. و سرانجام آهنگ بصره كردند. مردم مكه را گفتند: ''اُمُّ الْمؤمنين و طلحه و زبير به بصره مى روند. هر كس عزت اسلام و خون عثمان را مى خواهد به راه بيفتد. اگر باركش و پول مى خواهد حاضر است''.

گويا روى اين فقره از سخنان على "ع" با اين گروه است. ''چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته را شكستند و گروهى از جمع دينداران بيرون جستند و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند. گويا هرگز كلام پرروردگار را نشنيدند، و يا شنيدند و به كار نبستند كه فرمايد: سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمى جويند و راه تبهكارى نمى پويند و پايان كار ويژه پرهيزكاران است''.

در راه بصره از مردى شترى را خريدند. شترى كه ياد آن براى هميشه در تاريخ اسلام پايدار ماند، و اين جنگ به خاطر آن شتر جنگ جمل نام گرفت.

و على "ع" درباره ى آنان چنين مى فرمايد:

''بيرون شدند و حرم رسول خدا را با خود به اين سو و آن سو كشاندند؛ چنانكه كنيزكى را به هنگام خريدن كشانند. او را با خود به بصره بردند، و زنان خويش را در خانه نشاندند. و آن را كه رسول خدا در خانه نگاهداشته بود و از آنان و جز آنان باز داشته، نماياندند. با لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در اطاعت من نباشد و به دلخواه در گردنش بيعت من نباشد''.

هنگامى كه به بصره رسيدند جوانى از بنى سعد بر طلحه و زبير خرده گرفت كه چرا زنان خود را در خانه نشانده ايد و زن رسول خدا را همراه آورده ايد و به آنان نپيوست. مردمى ديگر نيز بر عايشه اعتراض كردند، اما اطرافيان عايشه آنان را از پا درآوردند.

بارى، ميان آنان و ياران عثمان والى بصره جنگ درگرفت و گروهى از دو سو كشته شدند. سپس به صلح تن دادند و مقرر شد نامه اى به مدينه بنويسند و بپرسند آيا طلحه و زبير به رضا با على "ع" بيعت كردند يا با ناخشنودى. اگر با رضا بيعت كرده اند آنان از بصره برون روند و اگر با اكراه بيعت كرده اند عثمان بصره را واگذارد.

كعب بن سُور از جانب آنان به مدينه رفت و از جمع مردم مدينه پرسش كرد. همه خاموش ماندند. اسامة بن زيد گفت: ''با ناخشنودى بيعت كردند''. اما حاضران بر او شوريدند. كعب به بصره بازگشت و آنان را از آنچه در مدينه گذشت خبر داد. جدايى طلبان، شبانگاهى بر عثمان حاكم بصره تاختند. او را كوفتند و موى ريشش را كندند. گفته اند در كار او از عايشه راى خواستند. نخست گفت: - ''او را بكشيد''. زنى گفت:

- ''تو را به خدا او از صحابه ى رسول است''.

گفت:

- ''پس او را زندانى كنيد''. مجاشع بن مسعود گفت:

- ''او را بزنيد و موى ريش و ابروى او را بكنيد''. چنين كردند و بيت المال را به تصرف خود درآورد''.

تهديد حکومت مرکزي

اندك اندك كار آنان بالا گرفت؛ چنانكه حكومت مركزى و نظم عمومى را تهديد مى كردند.

قرآن در اين باره مى گويد:

''اگر دو دسته از مؤمنان به جنگ برخاستند ميان آنان آشتى برقرار سازيد و اگر يكى از دو دسته طغيان ورزيد با او بجنگيد تا به حكم خدا باز گردد''.

على "ع" ناچار شد از مدينه روانه ى عراق شود. تنى چند از امام خواستند طلحه و زبير را دنبال نكند و به جنگ آنان برنخيزد و او فرمود:

''به خدا چون كفتار نباشم كه به آواز به خوابش كنند، فريبش دهند و شكارش كنند. من تا زنده ام به يارى جوينده ى حق با رويگردان از حق پيكار مى كنم و با فرمانبردار يكدل، نافرمان بد دل را سر جاى مى نشانم''.

و دور نيست اين خطبه را در همين روزها خوانده باشد:

''آنچه مى گويم در عهده ى خويش مى دانم و خود، آن را پايندانم. آنكه عبرتها او را آشكار شود و از آن پند گيرد و از كيفرها عبرت پذيرد، تقواى وى را نگهدارد و به سرنگون شدنش در شبهات نگذارد. بدانيد دگرباره روزگار شما را در بوته ى آزمايش ريخت؛ مانند روزى كه خدا پيغمبرتان را بر انگيخت، به خدايى كه او را براستى مبعوث فرمود به هم خواهيد درآميخت، و چون دانه كه در غربال بريزند، يا ديگ افزار كه در ديگ ريزند، روى هم خواهيد ريخت. تا آنكه در زير است زبر شود و آنكه بر زبر است به زير در شود. و آنان كه واپس مانده اند پيش برانند و آنان كه پيش افتاده اند واپس مانند. به خدا سوگند كلمه اى از حق را نپوشاندم و دروغى بر زبان نراندم، از چنين حال و چنين روزگار آگاهم كرده اند''.

عبدالله پسر عباس مى گويد در ذوقار بر اميرمؤمنان "ع" در آمدم حالى كه نعلين خود را پينه مى زد. پرسيد:

- ''بهاى اين نعلين چند است؟'' گفتم:

- ''بهايى ندارد''. گفت:

''به خدا اين را از حكومت شما دوست تر مى دارم، مگر آنكه حقى را برپا سازم يا باطلى را براندازم''.