زندگانى امام على الهادى عليه السلام

باقر شريف قرشى

- ۱۱ -


صاحبان كنيه :
ياران امام هادى كه با كنيه معروف شده اند عبارتند از:
168 - ((ابوبكر فهكى )): او ابن ابى طيفور متطبب است و شيخ او را از اصحاب امام هادى - عليه السلام - نام مى برد. (558) او از جمله كسانى است كه نص بر امامت حضرت عسكرى را روايت كرده است مى گويد: امام هادى - عليه السلام - برايم نوشت : ((ابومحمّد (حسن عسكرى ) فرزندم ، ناصح ترين فرد از خاندان آل محمّد و موثق ترين آنان است . او بزرگترين پسرم و جانشين پس از من است . امامت به او مى رسد و احكام آن به عهده اوست . هر چه از من مى پرسى پس از من از او بپرس و هر چه را خواهانى او داراست )).(559)
169 - ((ابوالحسين بن هلال )): شيخ او را از اصحاب امام هادى بر مى شمارد. (560) و علامه (561) و مجلسى (562) او را توثيق نموده اند.
170 - ((ابوالحصين الحضينى )): شيخ او را از اصحاب امام هادى بر مى شمارد و مى افزايد او ثقه است و در اهواز ساكن شده بود.(563)
171 - ((ابو طاهر)): شيخ او را از اصحاب امام هادى - عليه السلام - بر مى شمارد و مى افزايد كه او برادر محمّد بن محمّد مى باشد.(564)
172 - ((ابو طاهر بن حمزة )): او ابو طاهر بن حمزة بن اليسع اشعرى و شيخ او را از اصحاب امام هادى - عليه السلام - ثقه و اهل قم معرفى مى كند.(565)
173 - ((ابو طاهر محمّد)): شيخ او را از اصحاب امام هادى - عليه السلام - نام مى برد.(566)
174 - ((ابو عبداللّه المغازى )): شيخ او را از اصحاب امام هادى - عليه السلام - نام مى برد و مى افزايد كه او غلوّ كننده است .(567)
175 - ((ابو عبداللّه مكارى )): شيخ او را از اصحاب امام هادى - عليه السلام - ياد مى كند.(568)
176 - ((ابو محمّد بن ابراهيم )): شيخ بدون كمترين اظهار نظرى او را از اصحاب امام هادى - عليه السلام - ياد مى كند و ديگر چيزى اضافه نمى كند.(569)
177 - ((ابو يحيى جرجانى )): ابو يحيى همان احمد بن داوود بن سعيد فزارى است و از اصحاب امام هادى - عليه السلام - بشمار مى رود.(570)
زنان :
شيخ طوسى از زنانى كه از امام هادى - عليه السلام - روايت كرده اند تنها يك بانو را نام مى برد:
178 - ((كلثوم الكرخيه )): شيخ او را از اصحاب امام هادى - عليه السلام - نام مى برد و مى افزايد كه عبدالرحمن الشعيرى - ابو عبداللّه ، رحمن بن داوود بغدادى - از او روايت كرده است .(571)
در اينجا فصل مربوط به اصحاب امام را كه بيانگر ديدگاه هاى علمى و فكرى ايشان بودند به پايان مى بريم .
امام (ع ) در سامرّا
امام هادى - عليه السلام - بيشترين دوره زندگى خود را تحت مراقبت هاى امنيتى و زير فشارهاى روانى در منزلى در سامرّا سپرى كرد و جاسوسان و خبرچينان حكومت خانه ايشان را تحت نظر گرفته تمامى رفت و آمدها را كنترل مى كردند و به شناسايى ياران امام و كسانى كه در صدد تماس با ايشان و ارسال هدايا و حقوق شرعيه براى ايشان بودند مى پرداختند.
زندگى امام مصادف با حكومت يكى از تبهكاران و جنايت پيشه ترين خليفه عباسى يعنى متوكل بود و حضرت طاقت فرساترين رنج ها را در اين دوران تحمل نمودند و مانند يك زندانى مجبور به اقامت در خانه اى در دارالخلافه طاغوت عباسى گشتند و دشوارترين دوران را پشت سر گذاشتند.
علويان به خصوص امام هادى در دوران خلافت سياه متوكل با هولناكترين و سخت ترين تنگناها و حوادث مواجه شدند كه ما به پاره اى از آنها در اين كتاب خواهيم پرداخت .
شايسته مى دانيم به اختصار جنبه هاى مختلف زندگى امام در مدينه و عواملى كه ايشان را مجبور به ترك آن شهر و اقامت در سامرّا و برخورد با متوكل كردند بيان كنيم :
امام در مدينه :
امام در زادگاه خود و پدرانش ((مدينه )) بسر مى برد و مانند اجداد گرامى خويش به گستردگى دانش ، بهسازى اخلاق مردم و تربيت آنان طبق موازين ادب اسلامى و تعليم علوم مختلف اسلامى مشغول بود و مسجد نبى اكرم را به صورت مدرسه اى براى امور آموزشى درآورده بود. علما، فقها و راويان حديث صدف وار او را احاطه كرده از معرفت زلال و دانش ايشان سيراب و بهره ور مى شدند و امام دانشى را كه پدرانش بدان ، تيرگى هاى جاهليت را زدوده بودند و روشنى را به ارمغان آورده بودند به مشتاقان منتقل مى كرد.
حضرت نه تنها سرچشمه و منبع اصيل حيات علمى و فكرى مدينه بود بلكه تنها پناهگاه و پشتوانه اقتصادى اهل علم نيز بشمار مى رفت و فقرا و محتاجان نيز از اين خوان گسترده بهره مند مى شدند. كمك هاى امام به مردم مدينه به امور مالى منحصر نمى شد بلكه ايشان در تمام جنبه هاى زندگى و فراز و نشيب هاى آن ياور مردمان بودند؛ در خوشى و ناخوشى همگام و همدل آنان بودند، بيماران را عيادت و مردگان را تشييع مى كردند و بيوگان و يتيمان را سرپرستى مى نمودند و مهر عطوفت ايشان كوچك و بزرگ را شامل مى گشت . مختصر آنكه نيكى و محبتى نبود مگر آنكه از طرف امام ، آنان را فرا مى گرفت لذا حضرت در اعماق آنان نفوذ كرده و قلوب آنان را مسخر خود ساخته بود و اهل مدينه با تمام وجود خود امام را دوست داشتند و شيفته ايشان بودند.
سعايت از امام (ع )
عبداللّه بن محمّد امام جماعت و سرپرست امور جنگى مدينه از طرف متوكل بود. او يكى از پليدترين ، تنگ نظرترين و پست ترين افرادى بشمار مى رفت كه مدينه به خود ديده بود و كمترين تعهد دينى براى خود قائل نمى شد. عبداللّه از موقعيت ممتاز امام و علاقه مردم به ايشان تنگدل بود و تحمل مشاهده فضائل امام را نداشت و نمى توانست ناظر درخشش نور امامت در خطّه حجاز و در ميان محافل اسلامى باشد، لذا نيرنگى پليد انديشيد و نامه اى به متوكل نگاشت كه در آن بر چند محور زير تاءكيد كرده بود:
1 - گرد آمدن توده مردم در اطراف امام و همسبتگى با ايشان براى حكومت خطرى جدى است .
2 - اموال و هداياى سنگينى از نقاط مختلف جهان اسلام به امام مى رسد و مى تواند زمينه خوبى براى خريد سلاح و قيام عليه حكومت بنى عباس بشمار رود.
3 - بعيد نيست كه امام دست به شورشى بنيانكن براى واژگون ساختن حكومت بزند.
متوكل پس از خواندن نامه بشدت هراسناك شد و اطرافيان خود را از آنچه كه در آستانه وقوع بود با خبر ساخت و در صدد بر آمد قبل از آنكه قدرت و توان امام افزايش يابد و او نتواند شورش را كنترل كند، ايشان را دستگير نمايد.
امام توطئه را خنثى مى كند
همينكه امام از توطئه آن پست فطرت آگاه شد براى پيشگيرى از خطرات متوكل و تسلط بر حوادث كنترل نشده با توجه به شناختى كه از متوكل و كينه اش نسبت به اهل بيت داشت نامه اى به او نوشت و در آن از كينه ها، دشمنى ها، بدگويى ها و بدرفتارى عبداللّه و توطئه اخيرش پرده برداشت و قاطعانه گفت قصد سوء و ناخوشايندى نسبت به متوكل و خروج عليه حكومتش را ندارد.
متوكل با دريافت نامه آرام شد و دانست ساحت امام از اين اتهام مبرّاست و گفته هاى عبداللّه پايه و اساس درستى ندارد.
نامه متوكل به امام (ع )
متوكل در پاسخ به نامه امام نامه اى فرستاد و در آن از بر كنار ساختن كارگزار بدكردارش ((عبداللّه )) خبر داد و از حضرت خواست تا به سامرّا آمده در آنجا مقيم شود و بدين گونه تحت نظر او باشد. در زير نامه متوكل را مى آوريم :
((امّا بعد: اميرالمؤ منين (متوكل !) قدر شما را مى داند و حق خويشى را بجا مى آورد و حق شما را رعايت مى كند و آنچه را خداوند بپسندد درباره شما و اهل بيت شما انجام مى دهد، عزّت شما و اهل بيت را خواهان است و ايمنى شما را مد نظر قرار مى دهد و وظيفه خود را درباره شما انجام مى دهد تا رضايت پروردگار حاصل گردد.
از آنجا كه اميرالمؤ منين ! صداقت و برائت شما را مى داند و نسبت به سوء رفتار عبداللّه بن محمّد آگاه مى باشد و سوء نيت او درباره شما آشكار شده است و نسبت به شما بى احترامى كرده است او را از مناصب امامت جماعت و امور جنگ بر كنار ساخته و محمّد بن فضل را بجاى او گمارده است و به او دستور داده است تا حقوق شما را كاملا رعايت كند و دستورات شما را انجام دهد و حاجات شما را برآورده سازد و با صوابديد شما و نظر شما به خداوند و اميرالمؤ منين تقرب جويد.
اميرالمؤ منين مشتاق تازه كردن ديدار و گفتگوى با شماست پس اگر خواهان ديدار او و اقامت در كنارش هستى هر وقت خواستى تو و هر يك از افراد و خانواده ات كه دوست دارى براه افتاده با آرامش و به هر گونه كه تمايل داشته باشى و هر وقت بخواهى در ميان راه توقف كنى و باربندى به سوى ما حركت كن و اگر دوست داشته باشى يحيى بن هرثمه مولاى اميرالمؤ منين و همراهان و سپاهيانش را دستور داده ام كه با شما و در معيت شما حركت كنند و اطاعت شما را بر آنان واجب داشته ام . بهر حال تصميم با شماست از خدا خيرخواهى كن و به قصد ديدار اميرالمؤ منين ! حركت نما. و بدان كه هيچيك از برادران ، خاصان ، فرزندان و اهل بيت اميرالمؤ منين محبوب تر، والا مقام تر، خوش ‍ محضرتر و مورد اعتمادتر از تو نزد او نيست و تو را بر همه آنان مقدم مى دارد و بر تو مهربان تر و نيك انديش تر است (( و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته . ))
اين نامه را ابراهيم بن عباس در ماه جمادى الا خر سال 243 ه - نگاشت )).(572)
هراس اهل مدينه
متوكل ، نامه را به دست يحيى بن هرثمه داد و به او گفت به مدينه برو و امام را همراه خود به سامرّا بياورد و درباره صحت و سقم ادعاهاى عبداللّه بن محمّد مبنى بر قصد خروج امام عليه حكومت تحقيق كند. يحيى نيز با سرعت و بى درنگ به مدينه رفت همينكه اهل مدينه از ماءموريت يحيى آگاه شدند هراسان گرديدند كه مبادا متوكل قصد سوئى به پناهگاه و امامشان داشته باشد زير او را بشدت دوست داشتند و عالمان از علم و فقيران از صله اش بهره مند مى شدند و او را اسلام مجسم مى ديدند كه كمترين گرايشى به دنيا ندارد.(573)
يحيى برايشان سوگند خورد كه قصد كمترين بدى نسبت به حضرت را ندارد و با كوشش بسيار آنان را آرام ساخت تا آنكه به گفته اش اعتماد ورزيدند.
بازرسى خانه امام (ع )
يحيى به دقت خانه امام را بازرسى كرد و در آن جز قرآن و كتب ادعيه چيزى نيافت و نادرستى ادعاهاى عبداللّه را مبنى بر اينكه خانه ايشان مملو از اسلحه و دارايى است دانست (574) و دروغ او آشكار شد.
گسيل داشتن امام به سامرّا
امام را مجبور به ترك مدينه و حركت به سوى سامرّا كردند و ايشان همراه افراد خانواده براه افتادند. يحيى خود خدمتگزارى امام را به عهده گرفت و از تقوا و ورع حضرت شگفت زده شد. كاروان ، صحرا را درنورديد تا آنكه به بغداد رسيد.
يعقوبى نقل مى كند همينكه امام به ((ياسريّه )) رسيد اسحاق بن ابراهيم حاكم بغداد به ديدار امام نائل شد و چون علاقه و شيفتگى مردم را به ايشان ديد از حضرت خواست شب را در بغداد بسر برد.(575)
يحيى به ديدار اسحاق بن ابراهيم ظاهرى شتافت و او را در جريان امر گذاشت ، حاكم بغداد در پاسخ گفت : ((اين مرد - امام هادى - زاده رسول خدا (( - صلى اللّه عليه و آله - )) است و تو انحراف متوكل را از اهل بيت مى دانى پس اگر به او كلمه اى عليه امام بگويى او را خواهد كشت و روز قيامت پيامبر اكرم خصم تو خواهد بود...)).
يحيى پاسخ داد: ((به خدا سوگند جز نيكى از او نديدم و چيزى را كه نپسندم از او نيافتم ...)). سپس بغداد را ترك كرده راه سامرّا را در پيش گرفتند. همينكه به مقصد رسيدند يحيى خود را شتابان به ((وصيف تركى )) كه از سران حكومت بشمار مى رفت رساند و او را از رسيدن حضرت آگاه ساخت . وصيف نيز او را از نقل سخنانى كه موجب رسيدن گزندى به امام گردد بر حذر داشت و گفت :
((اى يحيى ! به خدا سوگند اگر سر مويى از امام كم شود تنها تو مسؤ ول آن خواهى بود...)).
و يحيى (پس از ابراز موافقت ) از يكدستى سخنان اسحاق و وصيف درباره محافظت از امام و سلامتى ايشان متحير شد.(576)
در خان الصعاليك
براى كاستن از شاءن و مقام امام در نظر عامه مردم ، متوكل دستور داد حضرت را در ((خان الصعاليك )) اسكان دهند. در آنجا صالح بن سعيد به ديدار امام رفت و از ديدن آن منظره متاءلم و متاءثر شد و گفت :
((فدايت گردم ! دشمن مى خواهد در تمام كارها و بهر وسيله نور امامت شما را خاموش كند و از قدر شما بكاهد لذا شما را در اين كاروانسراى پست در خان الصعاليك جاى مى دهد)).
امام با مهر و محبت به او نگريست و از اظهار علاقه اش قدردانى و تشكر نمود و از اندوه و نگرانى او كاست و به او معجزه اى نشان داد كه خداوند به وسيله آن انبيا و اولياى خود را يارى مى كند و بدين ترتيب صالح آرام گرفت و اندوهش بر طرف گشت .(577)
ديدار امام با متوكّل
يحيى خود را به متوكل رساند و از سيره نيك ، زهد و تقواى امام با خبرش ساخت و گفت از بازرسى خانه حضرت جز قرآن و كتاب هاى دعا چيزى به دست نيامد و ايشان از اتهامات منتسبه برى هستند و كمترين قصدى براى قيام و شورشى نداشته اند و بدينسان نگرانى و خشم متوكل را بر طرف ساخت .
خليفه دستور داد حضرت را نزدش بياورند و هنگامى كه ايشان آمدند با نهايت احترام و بزرگداشت با امام برخورد كردند و دستور دادند صله گران قيمتى به امام بدهد (578) و ايشان را مجبور به اقامت در سامرّا كردند تا در آنجا تحت نظر باشد.
امام خانه اى مى خرد
پس از آنكه متوكل امام را مجبور به اقامت در سامرّا نمود ايشان خانه اى از ((دليل بن يعقوب نصرانى )) خريد و همراه خانواده خود در آن اقامت گزيدند و در همانجا وفات كرد و در همان خانه به خاك سپرده شدند)).(579)
متوكل به فتاواى امام تن مى دهد
متوكل ناگزير از آن بود كه به امام در موارد مشكل مراجعه كند و فتواى ايشان را بر ديگران مقدم بدارد و در اين مسائل نظر صائب ايشان را بر آراى ديگر فقهاى عصر ترجيح دهد. در اينجا چند نمونه از مسائل مبتلا به متوكل و فتواى امام را در آن نقل مى كنيم :
1 - متوكل كاتب و نويسنده اى نصرانى داشت كه به او بسيار احترام مى گذاشت و بخاطر علاقه اى كه به او داشت او را با كنيه ((ابو نوح )) صدا مى زد. عده اى از كاتبان دربار، اين عمل را نادرست خوانده و گفتند: ((جايز نيست كافر را با كنيه صدا بزنيم )). متوكل از فقها استفتا كرد و نتيجه آن دو قول بود: گروهى آن را جايز دانستند و گروهى منع كردند. متوكل ناچار از امام استفتا نمود و ماجرا را گفت . امام هادى در پاسخ نوشتند: (( ((بسم اللّه الرحمن الرحيم تبت يدا ابى لهب و تب )). )) (580)
اين پاسخ بديع از بى نظيرترين پاسخ ‌هاى عالم فتوا بشمار مى رود و حضرت با استفاده از اين آيه نه تنها جواز كنيه گذارى كافر را ثابت مى كند بلكه وقوع آن را نيز در قرآن يعنى معتبرترين مدرك فتوا نشان مى دهد. متوكل نيز از پاسخ حضرت قانع شد و به آن عمل كرد.(581)
2 - متوكل بيمار گشت و نذر كرد اگر از اين بيمارى برهد دينارهاى ((بسيارى )) صدقه بدهد. پس از آنكه او بهبود يافت و خواست نذر خود را ادا كند فقها را جمع نمود تا مقدار دقيق بسيار (كثيره ) را تعيين كنند و آنان درباره تعيين واحد خاصى براى ((بسيار)) به جايى نرسيدند. ناچار متوكل از امام پرسش نمود و حضرت پاسخ داد: ((بايد 83 دينار صدقه بدهى )). فقها از اين پاسخ تعجب كردند و به متوكل گفتند:
((بپرس اين فتوا را بر چه مبنايى مى دهد و مدرك آن چيست ؟)).
متوكل خواسته آنان را برآورد و از حضرت دليل فتوا را خواست .
حضرت پاسخ داد: خداوند متعال در قرآن مى فرمايد: ((خداوند شما را در مواطن و مواقف بسيارى يارى كرد)). (582) و همه خاندان ما روايت كرده اند كه مواطن و مواقفى كه در جنگ ها و غزوات خداوند پيامبرش را در آنها يارى كرد 83 موطن بوده است .(583)
سپس حضرت در دنباله پاسخ افزود هر چه خليفه بر اين مقدار بيفزايد برايش سودمندتر خواهد بود و فايده دنيوى و اخروى خواهد داشت .(584)
3 - مردى نصرانى را كه با زنى مسلمان زنا كرده بود نزد متوكل آوردند همينكه خليفه خواست بر او حد شرعى جارى كند آن مرد مسلمان گشت . يحيى بن اكثم گفت : ((اسلام اين مرد، شرك و عمل گذشته او را به يكسان از بين برد (و ديگر حدى بر او جارى نبايد كرد))).
يكى ديگر از فقها گفت : بايد او را سه حد بزنند. و هر يك فتوايى داد تا آنكه متوكل تصميم گرفت از امام استفتا كند. لذا طى نامه اى ماجرا را بيان كرد و از حضرت نظر خواست .
امام در پاسخ نوشت : ((بايد آنقدر او را بزنند تا بميرد)).
اين فتوا به مذاق يحيى و ديگر فقها خوش نيامد، زير بار نرفتند و گفتند: ((نه كتاب خدا گواه اين مدعاست و نه سنت پيامبر آن را تاءييد مى كند)).
متوكل به امام نامه اى نوشت و در آن متذكر شد كه فقهاى مسلمين فتواى ايشان را نپذيرفته اند و آن را خلاف كتاب و سنت مى دانند و افزود: ((پس براى ما بيان كن اين فتوا از چه منبعى به دست آمده است و چرا بايد او را آنقدر بزنند تا بميرد؟)).
امام پاسخ داد: (( ((بسم اللّه الرحمن الرحيم )) خداوند متعال درباره كافران مى فرمايد:
(( ((فلما راؤ ا باءسنا قالو آمنا باللّه وحده و كفرنا بما كنا به مشركين ، فلم يك ينفعهم ايمانهم لما راؤ ا باءسنا)). )) (585)
((پس آنگاه كه شدت قهر و عقاب ما را به چشم ديدند در آن حال گفتند ما به خداى يكتا ايمان آورديم و به همه بتهايى كه شريك خدا مى گرفتيم كفر ورزيديم ، امّا ايمانشان پس از ديدن مرگ و مشاهده عذاب آنها هيچ سودى نبخشيد)).
متوكل ، اين فتوا (و استنباط از آيه ) را پذيرفت و دستور داد آن مرد را آنقدر زدند تا مرد.(586)
شاعرترين مردم كيست ؟
روزى متوكل از على بن الجهم درباره شاعرترين شاعران و بهترين آنان پرسش كرد، او نيز در پاسخ چند تن از شعراى دوره جاهليت و اسلام را نام برد ليكن متوكل هيچيك را نپذيرفت و امام هادى - عليه السلام - را مخاطب ساخته مجددا سؤ ال خود را تكرار كرد.
حضرت فرمود: حمانى (587) از همه شاعرتر است آنجا كه مى گويد:
(( لقد فاخرتنا فى قريش عصابة
بخط خدود و امتداد اصابع ...))
((گروهى از قريش به داشتن نسب شريف و ريشه دارى خود بر ما به تفاخر برخاستند و خويش را برتر شمردند)).
((در همين كشاكش بوديم كه ((نداء صوامع )) عليه آنان و به نفع ما داورى كرد)).
((ما را ساكت و خاموش مى بينى با وصف حال بانگ شاهد فضل و برترى ما در همه مساجد به گوش مى رسد و آنان را خبر مى كند)).
((احمد رسول خدا، جدّ ماست و ما همچون ستارگان درخشان فرزندان او هستيم )).
متوكل متوجه امام گشته پرسيد: اى ابا الحسن ! ((نداء صوامع )) چيست ؟
حضرت پاسخ داد: (( ((اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه - صلى اللّه عليه و آله -. )) (اى متوكل !) محمّد جد من است يا جد تو؟)).
متوكل كه از خشم بر افروخته شده و رگ هاى گردنش متورم شده بود با لحنى خشمگين و فرياد مانند گفت : او جد توست او را از تو نمى گيريم !(588)
امام نيز با آرامش از نزد او خارج شد و او را در حالى رها كرد كه آتش خشم ، درونش را مى سوزاند زيرا متوكل نتوانسته بود راهى براى پاسخ گفتند به امام بيابد و اندوه در دلش همچنان سايه افكنده بود.
متوكّل ابن سكّيت را براى آزمون امام مى خواند
متوكل از عالم بزرگ يعقوب بن اسحاق مشهور به ((ابن سكّيت )) درخواست كرد از امام سؤ ال مشكلى كند تا حضرت از پاسخ فرو ماند و بدين وسيله او بتواند از مقام و شوكت ايشان بكاهد. ابن سكّيت در اجابت خواسته متوكل پرسشى دشوار آماده كرد و در مجمعى كه از بزرگان علما، متكلمين ، فقها و در راءس آنان متوكل در دربار تشكيل شده بود امام را مخاطب ساخت و سؤ ال زير را مطرح نمود:
((چرا خداوند معجزات پيامبران را گوناگون قرار داد؟ چرا خدا موسى را با معجزه عصا و يد بيضاء فرستاد، عيسى را با معجزه بهبود بخشيدن به افراد مبتلا به مرض پيسى و نابينا و زنده كردن مردگان مبعوث ساخت و محمّد (( - صلى اللّه عليه و آله - )) را با معجزه قرآن و شمشير برانگيخت ؟)).
امام بلافاصله حكمت اختلاف معجزات را چنين بيان كرد:
((خداوند موسى را با معجزه عصا و يد بيضا در زمانى مبعوث ساخت كه ((سحر)) عنصر غالب جامعه بود لذا خداوند با همين معجزه او را برانگيخت تا سحر آنان را مقهور اعجاز خود كند و آنان را مبهوت و درمانده كند و حجت را بر آنان ثابت نمايد.
بر همين اساس عيسى را با اعجاز درمان برص و كورى و زنده كردن مردگان به اذن خدا در زمانى مبعوث كرد كه طب و پزشكى بر جامعه غالب بود. همچنين خداوند متعال محمّد را با قرآن و شمشير در زمانى فرستاد كه شعر و شمشير بر جامعه مسلط بودند پيامبر نيز با قرآن تابان و شمشير برّان ، شاعران را مبهوت و شمشيركشان را منكوب كرد و حجت حق را برايشان ثابت نمود)).
خداوند متعال پيامبران خود را با معجزاتى هم سنخ و همخوان با جامعه تقويت و تاءييد مى كرد تا بدان وسيله عجز مخالفان و منكران نبوت را آشكار سازد و لسان صديقى بر ادعاى برگزيدگان حق باشد.
در همين راستا بود كه موسى با معجزه عصا و يد بيضا در جامعه اى برانگيخته مى شود كه در زمينه سحر به بالاترين مرحله رسيده اند و دقايق اين فن را به خوبى بكار مى بندند. موسى با تبديل عصاى خود به اژدهاى هولناكى كه چشم بندى هاى آنان را خنثى مى كند و ريسمان هاى به مار بدل شده را مى خورد و دستى چون خورشيد پرتو افكن ، ناتوانى و عجز سحره را نمايان مى سازد و ثابت مى كند كه معجزه او از جنس سحر نيست و الا مغلوب مى شد و همين دليلى است بر صدق موسى .
در زمان بعثت عيسى نيز مساءله از همين قرار است ؛ جامعه در زمينه طب و پزشكى به قله كمال رسيده است و رازهاى جسم يكايك آشكار مى شود و سيطره بيمارى ها به پايان مى رسد و پزشكان ، (( فعال ما يشاء )) جامعه مى گردند. عيسى (( - على نبينا و عليه السلام - )) نيز با حربه اى شبيه حربه آنان به ميدان مى آيد امّا دست به درمان بيمارى هايى مى زند كه درمان ناپذير است و - به اذن پروردگار - بر مرگ چيره مى شود و اينها كارهايى است نه از سنخ كار و حرفه پزشكان - تا آن زمان هرگز پزشكى موفق به درمان برص و كورى نشده است و هرگز كسى به كالبد مرده جان نداده است امّا عيسى همه آنها را انجام مى دهد هر چند خرد و انديشه حيران مى گردد. و اين دليل آشكارى است بر نبوت عيسى و صدق مدعاى او.
جامعه جاهلى نيز بر دور كردن استوار است و زندگى اعراب پيوندى گسست ناپذير با اين دو پديده دارد: الف - ((شعر)) كه عرب بر ره شعر دارد سوارى . ب - ((شمشير)) كه جنگجو به دست پور خود شمشير چوبى مى دهد تا فرداى كودك با شمشيرى پولادين همراه باشد. عرب مراتع و غنائم را با شمشير به دست مى آورد و افتخارات خود را با شعر در يادها جاودانى مى سازد چرا كه (( ((الشعر ديوان العرب )). ))
آرى اين جامعه نياز به معجزه اى از نوع خود دارد لذا خداوند پيامبر امّى را با قرآن بر مى انگيزد و به رسالت ميان آنان مى فرستد و سخن شناسان و ناقدان عرب در برابر اين نوع سخن درمى مانند آنان را توان مقابله ، معارضه ، نقد، نقص و تحريف نيست . هرگز مانند آن را نشنيده اند و پاك طينتان تسليم حق شده با طيب خاطر نبوت محمّد امين را تصديق مى كنند و معاندان ، سركشى پيشه ساخته راهى جز تكذيب و دروغپردازى نمى يابند و ناچار پس از شور و مشورت بجاى مقابله كه دعوى قرآن است بانگ بر مى آورند كه : (( ((ان هذا الا سحر يؤ ثر؛ )) اين سخنان جز سحرى كه اثر مى كند چيزى نيست )) و به جمع آورى احزاب ، تحريك قبايل ، محاصره اقتصادى و بالاخره به جنگى تمام عيار دست مى زنند تا نور توحيد را خاموش كنند.
و اينجاست كه دومين معجزه پيامبر پاى به ميدان مى گذارد ((شمشير برّان )) اميرالمؤ منين است كه بايد پاسخگوى شمشيرها مشركان باشد كه : (( ((الحديد لا يفلح الا بالحديد)) )) گردنكشان مشرك كه داعيه دلاورى دارند و فرار از جنگ را ننگى ابدى مى دانند يك استثنا قائل مى شوند و به قانون خود تبصره جديدى مى زنند و آن اين است كه : ((فرار ننگ است مگر از مقابل على و شمشير او)) ليكن اين شمشير طعمه هاى خود را از جگر گوشه هاى قريش ‍ مى ربايد و سران شرك را در خون خود غوطه ور مى كنند. آنكه را منطق قرآن سود ندهد دارويش شمشير على - عليه السلام - است و بدين گونه خداوند احزاب را متفرق مى كند و مسلمانان را رفعت و شوكت مى بخشد.
در برابر پاسخ دندان شكن امام - عليه السلام - ابن سكّيت پرسيد: ((پس الا ن حجت چيست ؟)).
حضرت پاسخ داد: ((عقل است كه دروغپرداز بر خداوند را مى شناسد و او را تكذيب مى كند)). حجت باطنى و رسول درونى آدمى عقل است و به وسيله اين هديه الهى است كه راست از دروغ مشخص مى گردد و حكم عقل است كه فصل الخطاب منازعات بشمار مى رود.
ابن سكّيت اظهار درماندگى و ناتوانى كرد و از ادامه بحث خوددارى نمود. يحيى بن اكثم شروع به توبيخ كردن او نمود و گفت : ((ابن سكّيت را چه به مناظره ! او خداوندگار نحو، شعر و لغت است )).
پرسش هاى يحيى بن اكثم
يحيى كه سؤ الاتى از قبل آماده كرده و نوشته بود و آنها را براى آزمودن امام در نظر گرفته بود به امام داد و خواستار پاسخ شد. حضرت پرسش ها را گرفته به ابن سكّيت فرمود تا پاسخ ‌ها را كه امام مى گويد بنويسد. ما در اينجا پرسش ها و پاسخ ‌ها را با اندكى تصرف مى آوريم :
س 1 - خداوند در قرآن مى فرمايد: (( ((قال الذى عنده علم من الكتاب اءنا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك )). )) (589)
((آنكه نزدش بهره اى از كتاب بود (به سليمان ) گفت : من عرش (ملكه سبا) را قبل از آنكه پلك بزنى نزدت حاضر خواهم كرد)).
پرسنده سليمان و پاسخگو آصف (بن برخيا) است آيا سليمان پيامبر به علم آصف نيازمند است ؟
ج - سليمان به آنچه ((آصف )) مى دانست و فراتر از آن نيز عارف بود ليكن مى خواست به امت خود اعم از جن و انس بفهماند كه حجت پس از خود ((آصف )) است و آنچه آصف انجام داد از سليمان فرا گرفته بود و او به امر خدا به آصف آموخته بود تا در امامت و ولايت وى اختلافى پيش نيايد و حجت بر همگان تمام شود.
س 2 - خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: (( ((و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا؛ )) (590) و يوسف والدين خود را بر عرش (و جايگاه ) برآورد و همگى برايش به سجده درآمدند)).
چگونه يعقوب و فرزندانش كه همگى پيامبر بودند براى يوسف سجده كردند؟
ج - يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجده نكردند بلكه سجده آنان براى اطاعت خدا و تحيّت و درود به يوسف بود، همانگونه كه سجده ملائكه براى آدم نبود. در حقيقت يعقوب ، و فرزندان يازده گانه اش و يوسف خدا را براى شكرگزارى از اينكه همه دور هم جمع شده اند و دوران هجرا بسر رسيده است سجده كردند و سپاس خدا بجاى آوردند. آيا توجه نكرده اى كه يوسف در همان حالت شكر مى گويد: (( ((رب قد آتيتنى من الملك ...؛ )) (591) پروردگارا! سلطنت و حكومت نصيبم ساختى ...)).
س 3 - خداوند متعال مى فرمايد: ((فان كنت فى شك مما انزلنا اليك قبل الذين يقرؤ ن الكتاب )). )) (592)
((اگر در آنچه بر تو فرود فرستاده ايم شك دارى پس از قاريان كتب آسمانى بپرس )).
اگر مخاطب آيه خود پيامبر باشد پس او نيز شك كرده است (و دچار ترديد شده است ) و اگر مخاطب ديگرى است پس قرآن بر چه كسى نازل شده است ؟
ج - مخاطب آيه شخص رسول خداست و كمترين شك و ترديدى درباره آنچه بر او نازل شده بود نداشت ليكن جاهلان مى گفتند: ((چرا خداوند از ملائكه پيامبرى مبعوث نكرد؟ و چرا خداوند پيامبر خودش را از خوردن ، آشاميدن و رفت و آمد در معابر و بازارها بى نياز نساخت ؟))
لذا خداوند به رسول اكرم وحى نمود تا در حضور معترضان جاهل از قاريان كتاب (تورات ) بپرسد:
((آيا خداوند تاكنون پيامبرى را كه نه بخورد و نه بياشامد و نه در بازارها رفت و آمد كند فرستاده است ؟ (و چون چنين نيست اى محمّد تو نيز مانند آنان هستى و در اين موارد با ديگران فرقى ندارى ))).
و اينكه خداوند تعبير: (( ((فان كنت فى شك ؛ )) اگر شك دارى )) را بكار مى برد - با آنكه پيامبر هرگز شك نداشته است - براى رعايت انصاف در گفتگو و مجادله است همانطور كه خداوند در آيه مباهله مى فرمايد:
(( ((فقل تعالوا ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و اءنفسنا و اءنفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الكاذبين )). )) (593)
((بگو (اى كافران ) بياييد همگى فرزندان ، همسران و خود را بخوانيم سپس به مباهله بپردازيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم .
ولى اگر خداوند مى فرمود: بياييد لعنت خدا را بر شما قرار دهيم )) آنان هرگز دعوت حق را نمى پذيرفتند. لذا با آنكه خداوند مى دانست فرستاده و پيامبرش راستگوست و اداى وظيفه كرده است و همچنين خود پيامبر نيك مى دانست كه در گفته هايش صادق است ليكن ترجيح داد انصاف و برابر در گفتار را رعايت كند و دروغگويان را مردد قرار دهد.
س 4 - خداوند مى فرمايد: (( ((و لو ان ما فى الارض من شجرة اقلام و البحر يمده من بعد و سبعة ابحر ما نفدت كلمات اللّه )). )) (594)
((اگر تمامى درختان عالم قلم شود و دريا به اضافه هفت درياى ديگر مركب گردد نخواهند توانست كه كلمات الهى را بنگارند و به پايان رسانند.
امّا اين درياها عبارتند از: عين الكبريت ، عين اليمن ، عين برهوت ، عين الطبريه ، چشمه گرم ماسيدان (ماسبندان در (( تحف العقول )) ) معروف به ((لسان ))، چشمه آب گرم افريقيه معروف به ((سيلان )) و عين باحوران .
و ((كلمات الهى )) كه پايان نپذيرد ماييم كه تمامى فضائل و صفاتمان به قلم نخواهد آمد.
س 5 - خداوند مى فرمايد: (( ((و فيها ما تشتهيه الا نفس و تلذ الا عين ؛ )) در بهشت آنچه دل خواهد و چشم را خوش آيد يافت شود)).(595)
دل حضرت آدم نيز هواى خوردن گندم كرد پس چرا مجازات گشت و از بهشت رانده شد؟
ج - در بهشت آنچه دل آدمى بخواهد و چشم بپسندد از خوردنى و نوشيدنى و سرگرمى يافت مى شود و خداوند تمام آنها را بر حضرت آدم مباح ساخت ، امّا درختى كه خداوند آدم و حوا را از نزديك شدن و خوردن ميوه آنها منع كرد، درخت ((حسد)) بود. خداوند از آدم و همسرش عهد گرفت كه با چشم حسادت به هيچيك از مخلوقات ننگرند و بر آنكه از فضل الهى برخوردار است حسد نورزند ليكن آدم فراموش كرد و خداوند عزم او را سست يافت .
س 6 - خداوند متعال مى فرمايد: ((او يزوجهم ذكرانا و اناثا؛ )) (596) يا جفت كند به ايشان نرانى يا مادگانى )).
اگر خداوند بندگان مرد را با مردان تزويج كند چرا قومى را بدين سبب هلاك ساخت ؟ (توجه كنيد كه يحيى آيه را به معنى ديگرى گرفت تا بتواند چنين اشكالى كند!).
ج - خداوند متعال مردمان مطيع (597) را همسرانى مناسب عطا مى كند و فرزندانى پسر يا دختر هر گونه كه بخواهد مى بخشد، منزه است خداوند از اينكه آنچنان كه تو پنداشته اى و به دنبال توجيه آن هستى سخن بگويد و قصد كند. بدان هر كه بدان عمل زشت روى آورد ((گناهى بزرگ مرتكب شده و عذابى دو چندان در قيامت فرار روى او خواهد بود و در دوزخ جاودانه خواهد ماند مگر آنكه توبه كند)).(598)
س 7 - چگونه شهادت يك زن به تنهايى رواست در حالى كه خداوند مى فرمايد: (( ((و اشهدوا ذوى عدل منكم ؛ )) (599) و دو مرد مسلمان عادل را به شهادت گيريد)).
ج - قبول كردن شهادت يك زن ، اين تنها شهادت زن قابله و ماماست كه هنگام رضايت جايز و نافذ است و اگر رضايت نباشد حداقل دو زن بايد باشد تا آنكه جاى يك مرد به حساب آيد زيرا اين مساءله از امورى است كه مردان را امكان گواهى دادن و شهادت نيست و ضرورتا بايد از زن استفاده شود و اگر تنها يك زن گواه باشد در صورت سوگند خوردن شهادت او مقبول و مسموع مى افتد.
س 8 - على - عليه السلام - درباره تعيين جنسيت خنثى فرموده است به مخرج بول او بنگرند اگر به گونه مردان باشد حكم مرد بر او مترتب مى گردد و اگر مانند زنان باشد حكم زن را دارد. سؤ ال اينست كه چه كسى به مخرج بول خنثى بنگرد؟ اگر مردى بنگرد احتمال دارد خنثى زن باشد و اگر زنى بنگرد امكان مرد بودن خنثى وجود دارد و در هر دو صورت مرتكب حرام شده ايم . ديگر آنكه حكم ميراث خنثى چيست ؟
ج - حكم همان است كه حضرت على - عليه السلام - فرموده است ليكن كيفيت اجراى آن بدين گونه است : چند مرد عادل هر يك آيينه اى به دست مى گيرند و خنثى پشت سر آنها برهنه مى گردد و آنان در آيينه اى مى نگرند و از طريق تصويرى كه در آن افتاده است به زن يا مرد بودن او حكم مى كنند و نتيجتا حكم ميراث او نيز معين مى گردد.
س 9 - مردى نزد گله گوسفندى رفت و چوپان را ديد كه با يكى از گوسفندان وطى مى كند! همينكه چوپان ، تازه وارد را ديد گوسفند را رها كرد و او هم داخل گله گشت . حال حكم گله چيست ؟ آيا گوشت آنها را مى توان خورد؟ و اگر قرار شود گوسفند را بكشيم چگونه اين كار را انجام دهيم ؟
ج - اگر آن مرد ناظر، گوسفند موطوئه را بشناسد بايد او را بكشد و سپس بسوزاند و اگر نمى شناسد گله را دو بخش كند و قرعه بيندازد به نام هر نيمه و بخشى درآمد، آن نيمه ديگر رها مى شود و نيمه باقى مانده مجددا دو قسمت مى گردد و باز قرعه مى اندازد و اين كار را همچنان ادامه مى دهد تا آنكه فقط دو گوسفند باقى بماند و باز قرعه مى زند به نام هر كه در آمد او را گرفته مى كشد و سپس مى سوزاند و باقى گوسفندان رها مى شوند، و خوردن گوشت آنها جايز است .(600)
س 10 - چرا در نماز صبح كه از نمازهاى روزانه است حمد و سوره را بلند بايد خواند در حالى كه جهر و بلند خواندن مختص نمازهاى شبانه است ؟
ج - زيرا پيامبر (( - صلى اللّه عليه و آله - )) نماز صبح را در تيرگى آخر شب و قبل از روشنايى روز مى خواند لذا قرائت آن ملحق به نماز شب گشت .
س 11 - على - عليه السلام - به ابن جرموز (قاتل زبير) فرمود: كشنده پسر ((صفيه )) را به دوزخ بشارت ده (601) پس چرا او را نكشت در حالى كه امام بود؟
ج - سخن امام به ابن جرموز: ((كشنده ابن صفيه را به دوزخ بشارت ده )) در حقيقت پيش گويى پيامبر بود كه امام آن را نقل فرمود. ابن جرموز بعدها از خوارج گشت و در فتنه و جنگ نهروان به هلاكت رسيد. و چون امام مى دانست او را در آينده در نهروان هلاك خواهد ساخت لذا آن موقع او را نكشت .
12 - چرا على - عليه السلام - در جنگ صفين دستور داد نيروهاى دشمن را بكشند حتّى اگر زخمى باشند يا آنكه فرار كنند و به جبهه پشت كنند و خود نيز اين دستور را بكار بست امّا در جنگ جمل دستور داد فراريان را تعقيب نكنند و زخميان خوددارى نمود و هر كه را سلاح به زمين گذاشت امان داد بدين علت بود كه اهل جمل رهبرشان كشته شده بود و مركزى براى گردآورى آنان نبود و مردم بدون قصد توطئه ، اختلاف ، جنگ و فريبكارى به سوى خانه هاى خود روان گشتند و به اين قانع شدند كه از آنان گذشت شود لذا امام حكم نمود شمشير را از آنان باز دارند و آنان را نيازارند زيرا ديگر به فكر جنگ طلبى عليه امام نبودند.
امّا در مورد جنگ صفين مساءله فرق مى كرد آنان به مركز فرماندهى آماده نبرد مى پيوستند و رهبرى چيره دست براى آنان سلاح هاى گوناگون مانند: نيزه ، زره و شمشير فراهم مى ساخت و به آنان عطاى بيكران مى بخشيد، برايشان دارايى آماده مى كرد، بيمارشان را بازديد و زخميان را درمان مى كرد و دست و پا شكستگان را معالجه مى نمود. به پيادگان اسب و برهنگان لباس مى داد و آنان را تازه نفس ، مجهّز، سالم و سرپا به جنگ امام مى فرستاد تا بار ديگر با حضرت بجنگند لذا امام براى كندن ماده فساد دستور داد تا زخمى ، فرارى و جنگى را به يكسان از پاى درآورند و آنان را زنده نگذارند. ليكن درباره اهل بصره اين چنين نبود و با انداختن اسلحه خود و نبودن مركز تداركات و فرماندهى امكان بازگشت به ميدان و ايجاد خطر از ميان مى رفت پس حضرت دستور داد از زخمى و فرارى آنان درگذرند. هرگز اين دو گروه يك حكم ندارند و با آنان يكسان برخورد نمى شود و اگر حكم و فرمان اميرالمؤ منين در جنگ جمل و صفين نبود هرگز حكم عاصيان از اهل توحيد و مسلمانان ياغى مشخص نمى شد و با سيره امام بود كه روشن شد هر كه در برابر امام بايستد كشته مى شود مگر آنكه توبه كند.
س 13 - مرا از مردى كه اقرار به لواط كرده است خبر بده ، آيا حدّ درباره اش جارى مى گردد يا نه ؟
ج - مردى كه خود بخود به لواط اقرار مى كند و بيّنه اى بر او اقامه نشده است بلكه بى مقدمه اعتراف نموده امام به حق و منصوب از طرف خدا كه صلاحيت اجراى حد را دارد مى تواند او را از طرف خدا ببخشد آيا نشنيده اى سخن خدا را كه مى فرمايد:
(( ((هذا عطاؤ نا فامنن اوامسك بغير حساب ؛ )) (602) اين عطاى ماست به تو پس هر چه مى خواهى ببخش يا آنكه نگهدار)).
در اينجا خداوند بخش را بر امساك مقدم مى دارد پس بدان كه هر چه از ما پرسيدى پاسخ آن را به تو داديم .
پاسخ ‌هاى علمى و مستدل امام به اين پرسش هاى پيچيده و دشوار يحيى را مبهوت كرده و او متوجه متوكل شده گفت :
((دوست نمى داريم پس از پرسش هايم ديگر سؤ الى از اين مرد كنى زيرا او هر پاسخى را مى نويسد و بدينسان دانش ‍ بود خود را آشكار و ثبت مى كند و همين موجب تقويت رافضى ها مى گردد)).(603)
امام هادى - عليه السلام - به مجرد ديدن سؤ ال هاى دقيق يحيى پاسخ ‌ها را به ابن سكّيت املا فرمود و بدين گونه گوشه اى از درياى دانش خود را - كه يكى از عناصر آشكار شخصيتشان است - عيان ساخت و دوست و دشمن را مجذوب و مبهوت توان حيرت انگيز علمى خود نمود.
البته اين مطلب براى ما بسيار طبيعى است زيرا حضرت ، علمشان اكتسابى نبود بلكه آن را از پدران خود اخذ نموده بود و ريشه آن در ((وحى )) قرار داشت . بدين گونه است كه امام يكى از نادره هاى انديشه بشرى مى باشد كه بر تارك تاريخ مى درخشد و به زندگى ما نور مى دهد.

next page

fehrest page

back page