پيشواى دوم : حضرت امام حسن (ع)

هيئت تحريريه موسسه اصول دين قم

- ۲ -


خلافت

شامگاه بيست و يكم رمضان سال چهلم از هجرت،حضرت على عليه السلام،شهيد شد.بامداد آنروز،مردم در مسجد جامع شهر،گرد آمدند،حضرت امام حسن (ع) كه در آنوقت 37 سال داشتند بر منبر فراز آمدند و فرمودند:

ديشب،مرد يگانه اى از جهان رخت بست كه در ميان گذشتگان و هم در بين آيندگان،به دانش و كردار،يكتا بود.همراه پيامبر،جنگها كرد و در نگاهبانى اسلام و پيامبر،مجاهدانه كوشيد،و پيامبر در جنگها،او را به سپاهسالارى مى فرستاد و او هماره پيروز باز مى گشت...

از زرد و سفيد-اشاره به زر و سيم-دنيا،بيش از 700 درهم نگذاشت،آنهم سهميه ى او و بر آن بود كه با آن خدمتگارى براى خانواده ى خود فراهم آورد.

بدين هنگام،امام به سختى گريست و مردم نيز گريستند...

آنگاه بدانجهت كه امامت از مسير راستين خود،انحراف نيابد،جمله يى چند،از خويش گفت:

من پسر پيامبرم كه مژده آور و بيم رسان بود و مردم را به سوى خدا مى خواند.من شعله يى از آن چراغ فروزان پيامبرى و از خاندانى هستم كه خداوند،پليدى و آلودگى را از آنان دور گردانيده است و هم از آنانم كه در قرآن مجيد،محبت ايشان به وجوب آمده است:

قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربى (23) ...

«بگوى اى پيامبر،من از شمايان بر رسالتم،پاداشى،جز مهرورزى با خويشانم،نمى خواهم...»

آنگاه،امام نشست و عبد الله بن عباس برخاست و گفت:

مردم!،اين-اشاره به امام حسن (ع) -فرزند پيامبر شما و جانشين على (ع) و امام شماست،با او بيعت كنيد!مردم،گروها گروه،بدو روى آوردند و بيعت كردند (24) .

چون معاويه،از آنچه گذشت آگاه شد،جاسوسانى به كوفه فرستاد و به بصره،تا هر چه مى گذرد،گزارش دهند و در حكومت امام.از درون،دست به خرابكارى بزنند.

امام،فرمان داد آنانرا گرفتند و گشتند و نامه يى نيز به معاويه فرستاد كه:جاسوس مى فرستى؟ گويا جنگ را دوست مى دارى؟جنگ بسيار نزديك است،منتظر باش!انشاء الله (25) .

از نامه هايى كه امام به معاويه نوشت و ابن ابى الحديد آنرا نقل مى كند،اينست:

«...جاى شگفتى است كه قريش پس از مرگ پيامبر،در جانشينى او به ستيزه برخاستند و خود را بر ديگران از عرب،بدين سبب كه از قبيله ى پيامبرند،برتر دانستند.

عرب نيز تن در دادند،اما قريش خود در ميانه ى خويش،زير بار برترى ما نرفت ما را كه از آنان به پيامبر نزديكتر و خواستار حق خويش بوديم،كنار زدند و بر ما ستم كردند.ما از ستيزه كناره جستيم تا دشمنان و دورويان،از اين راه،به تخريب اسلام برنخيزند.

امروز نيز از تو در شگفتيم كه داوطلب امرى هستى كه به هيچ رو،سزاوار آن نيستى،نه در دين برترى دارى و نه اثر خوبى از خويش باز گذارده اى،تو فرزند همان گروهى كه باپيامبر جنگيدند و هم فرزند دشمنترين مردم قريش نسبت به پيامبر و اما بدان كه پاداش كردارهاى تو با خداوند است و خواهى ديد كه سرانجام،پيروزى از آن چه كسى است.

سوگند به خدا،چيزى نخواهد گذشت كه عمرت پايان مى يابد و به ديدار خدا مى شتابى و او تو را به كيفر كردارهايى كه از پيش فرستادى،مى رساند و خدا به بندگانش ستم نمى كند،على (ع) رفت،مسلمانان با من بيعت كردند،از خدا خواستارم كه در دنيا چيزى مرا ندهد كه از آن كمبودى در امر دنياى ديگرم،به هم رسد:

آنچه مرا بر آن داشت تا اين نامه را به تو،بنويسم،اين است كه بين خود و خداوند.عذرى داشته باشم،اگر تو نيز،چون ديگر مسلمانان،اين امر را بپذيرى به مصلحت اسلام است و تو خود نيز بهره يى بيشتر خواهى داشت،باطل را دنبال مكن،تو نيز چون ديگران با من،بيعت كن!

تو خود مى دانى من سزاوارترم،از خدا بترس و ستمكار مباش و خون مسلمانان را محترم شمار و اگر حاضر نباشى،من همراه مسلمانان،به سوى تو خواهم شتافت و ترا به محاكمه خواهم كشانيد تا خداوند كه بهترين داورانست،بين ما حاكم گردد....»

معاويه در پاسخ نوشت:

«...حال من و تو،همانند حال پيشين شما خاندان با ابو بكر است،يعنى به همانگونه كه ابو بكر، به بهانه ى تجربه ى بيشتر،مقام خلافت را از على (ع) گرفت،من نيز، خود را از تو سزاوارتر مى بينم،و اگر مى دانستم كه تو بهتر از من به امور مردم مى رسى و با دشمن رويارويى مى كنى، بيعت مى كردم اما مى دانى كه من از تو سابقه يى بيشتر دارم پس بهتر آنكه تو پيرو من باشى، من نيز قول مى دهم كه خلافت مسلمانان پس از من با تو باشد و هم هر چه بيت المال عراق است از آن تو و نيز خراج و درآمد،هر ناحيه از عراق را كه بخواهى،در اختيار تو خواهم گذارد... و السلام » (26)

معاويه به همان بهانه يى كه قريش به وسيله ى آن از حضرت على (ع) رو گرداندند،از بيعت با امام حسن (ع) سر باز زد،او در دل مى دانست كه امام از او سزاوارتر است اما رياستخواهى،او را از پيروى واقعيت باز مى داشت،چرا كه او مى دانست كمى سن در پيامبرانى چون حضرت عيسى و يحيى،مانع پيامبرى نبوده است،در امام نيز كه جانشين پيامبر است،همين گونه است.

معاويه،نه تنها از بيعت سر باز زد،بلكه در صدد از ميان برداشتن امام بر آمد.برخى را به پنهانى فرمان داد تا آن گرامى را بكشند،از اين رو،امام،در زير پيراهن،زره مى پوشيد و بى زره به نماز نمى رفت،به همين جهت يكروز كه يكى از اين ماموران مخفى معاويه،به سوى امام تير افكند،به آن گرامى صدمه يى وارد نيامد (27) .

همين معاويه،كه كمى سن را در امام بهانه مى آورد و ازبيعت با او تن مى زد،به هنگام ولايتعهدى يزيد،اين بهانه را فراموش و فرزند جوان خود را،جانشين خويش كرد و از مردم براى او بيعت گرفت.

معاويه،به بهانه ى ايجاد وحدت اسلامى و پيشگيرى از اختلاف و اغتشاش،به عمال خود نوشت كه:با لشگر به سوى من آييد و آنان همان كردند كه او گفت.

معاويه آنان را بسيج كرد و به جنگ با امام به عراق فرستاد.

امام نيز،به حجر بن عدى كندى،فرمان داد تا فرمانداران و هم مردم را براى جنگ آماده سازد.

منادى به آيين آن زمان،در كوچه هاى كوفه،فرياد«الصلاة »برداشت و مردم به مسجد ريختند. امام بر منبر فراز آمد و فرمود:

معاويه به جنگ سوى شما آمده است،شما نيز به اردوگاه نخيله برويد...!همه،ساكت ماندند.

عدى،فرزند حاتم طائى معروف،از جاى برخاست كه:من پسر حاتم هستم،سبحان الله،اين سكوت مرگبار چيست كه جانتان را فرا گرفته است؟

چرا به امام و پسر پيامبرتان پاسخ نمى دهيد...از خشم خدا بيم كنيد،مگر شما از ننگ،باك نداريد...؟

آنگاه،رو به امام كرد و گفت:گفتار شما را شنيديم و با جان و دل به فرمانيم،و افزود كه:

من،هم اكنون به اردوگاه مى روم،هر كه مايل است به من به پيوندد.

قيس بن سعد بن عباده و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه ى تيمى نيز با سخنرانيهاى شور انگيز،مردمان را به جنگ راغب ساختند و به تجهيز سپاه از مردم پرداختند و آنگاه همه به اردوگاه رفتند (28) .

انبوه جمعيت در اردوگاه،به جز شيعيان،از اين چند دسته نيز فراهم آمده بود:

1-خوارج،كه تنها براى جنگ با معاويه آمده بودند نه به جانبدارى از امام.

2-آزمندانى كه دنبال غنائم جنگى بودند.

3-آنان كه به پيروى از روساى قبيله ها،شركت كرده بودند و انگيزه ى دينى نداشتند (29) .

امام (ع) ،گروهى از اين سپاهيان را،به سپهسالارى حكم به شهر انبار فرستاد،اما حكم با معاويه ساخت،-همچنانكه سرپرست بعدى-امام خود به ساباط مدائن رفت و از آنجا 12 هزار نفر را به عنوان پيشاهنگ جنگ به سالارى عبيد الله بن عباس،به رزم با معاويه گسيل داشت و قيس بن سعد بن عباده ى انصارى را هم معاون كرد كه اگر عبيد الله از ميان رفت،او سپهسالار گردد.

معاويه در صدد بر آمد كه قيس را بفريبد و يك ميليون درهم نزد قيس فرستاد تا با او همدست شود يا دست كم ازامام دست بردارد،قيس پاسخ داد كه:به نيرنگ،دين مرا نمى توانى از دستم بگيرى. (30) برو اين دام بر مرغ دگر نه،كه عنقا را بلند است آشيانه.

و اما سپهسالار اصلى لشكر،يعنى عبيد الله بن عباس،تنها به وعده ى همان پول،فريفته شد و شبانه با گروهى از خاصان خويش،به سوى معاويه گريخت.بامداد آن روز،سپاه،بى سر پرست ماند،پس قيس با مردم نماز گزارد و سپهسالار شد و جريان را به امام گزارش داد (31) .

قيس دليرانه مى جنگيد،معاويه چون راه فريب او را مسدود يافت جاسوسانى به ميان لشگر امام فرستاد كه به دروغ جريان صلح قيس با معاويه را بپراكنند و نيز گروه ديگرى را در ميان لشگر قيس كه بگويند:

امام حسن با معاويه صلح كرده است (32) .

بدينترتيب،خوارج و آنانكه با صلح موافق نبودند،از اين خدعه،فريفته شدند و ناگهان به حالت عصيانى به خيمه ى امام ريختند و به غارت پرداختند و حتى فرش زير پاى امام را ربودند و ضربه اى به ران آن حضرت وارد آوردند كه از خونريزى شديد،امام به حالت وخيمى در افتادند. .. (33)

ياران امام،آن گرامى را به مدائن،به سراى سعد بن مسعودثقفى-فرماندار مدائن،كه از طرف حضرت على (ع) منصوب شده بود-بردند.امام (ع) مدتى در خانه ى ثقفى به معالجه پرداخت. در اين بين به او گفتند،برخى از روساى قبائل-كه انگيزه ى دينى نداشتند و يا با امام به دشمنكامى مى زيستند-به معاويه در پنهان نوشته اند كه:اگر به عراق آيى،پيمان مى بنديم كه امام (ع) را به تو بسپاريم.

معاويه،نامه هاى اينان را،عينا نزد امام فرستاد و تقاضاى صلح كرد با اين پيمان كه هر شرطى كه امام بفرمايد،پذيرا خواهد شد (34) .

امام،به شدت بيمار بود و هم،يارانش از هر سو پراكنده شده بودند و لشگريان و سربازان،از جهت ايده ئولوژى و اهداف،يگانگى نداشتند و هر يك سازى جدا مى نواختند و در راهى ديگر، مى تاختند...و بارى،از هيچ سو و به هيچ رو،ادامه ى جنگ به سود شيعيان و حتى اسلام نبود، چرا كه معاويه اگر به وسيله جنگ،رسما پيروز مى شد،اساس اسلام را از هم مى پاشيد،و هم دودمان همه ى شيعيان-مسلمانان راستين-را از زمين بر مى چيد.

پس،ناگزير،امام با شرايطى بسيار و سخت،به صلح تن در داد (35) .

برخى از مفاد اين شرايط از اين قرار است:

1-خون شيعيان،محترم و محفوظ بماند و حقوقشان پايمال نگردد.

2-به على (ع) دشنام ندهند (36) .

3-معاويه،از در آمد-دارابگرد-يك ميليون درهم،بين يتيمان جنگ جمل و صفين،تقسيم كند.

4-امام (ع) ،معاويه را،«امير المؤمنين »نمى خواند (37) .

5-معاويه بايد بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) عمل كند (38) .

6-معاويه،پس از مرگ،خلافت را به ديگرى وانگذارد (39) .

معاويه،اين شرايط و شرايط ديگر را-كه همه براى حفظ اسلام،به ويژه شيعيان لازم بود-پذيرفت،و جنگ پايان يافت. تسامح نبود برخى از مستشرقان كه در مطالعات خويش،به ژرفاى مطالب و همه ى جوانب نمى انديشند، از مقدمه هايى سست،به نتايجى به نظر خود،محكم مى رسند و دچار ذوق زدگى مى شوند. عده ايى از همين دسته،بر اساس همين مطالعات سطحى وبر اثر بى اطلاعى گمان برده اند كه امام حسن-درود خدا بر او-در جنگ با معاويه،سستى كرده است و گرنه با پشتكار بيشتر، پيروز مى شد! اينان اگر با ژرف نگرى،متون اصلى تاريخهاى مسلم آندوره را مطالعه مى كردند،و همه ى جوانب امر را در نظر مى گرفتند،هرگز به نتيجه يى چنين ياوه نمى رسيدند،چرا كه امام،به شهادت تاريخ،ايام سازندگى زندگى خويش را سرافرازانه در ركاب پدر،در جنگ جمل و صفين و غير آن گذراند و هماره شجاعانه تا تيغرس دشمن،شمشير زد و پيش رفت و پيروز بازگشت... پس امام حسن (ع) از جنگ نمى هراسيد،او خود مردم را به جنگ با معاويه ترغيب كرد...اما صلح او در آن شرايط ويژه،علاوه بر آنكه از جهت سياست داخلى و حفظ خون شيعيان و مصالح داخلى اسلام لازم مى نمود،از نظر سياست خارجى اسلام نيز،يك دور انديشى عميق و حيرت آور بود،چرا كه در همان ايام،امپراطورى روم شرقى كه-پيشتر بارها ضربت هاى سنگينى از اسلام چشيد-،در صدد تلافى و در كمين بود تا در فرصتى مساعد،انتقام بگيرد. به هنگامى كه سپاه امام و معاويه روياروى هم،صف بستند،آنان هم مقدمات حمله يى ناگهانى را فراهم آوردند و اگر امام به جنگ ادامه مى دادند،ممكن بود،ضربتى سخت به پيكر اسلام وارد آيد،اما چون امام صلح كرد،نتوانستندكارى از پيش ببرند (40) .

شگفت انگيزتر از پندار دسته ى پيش،ياوه پندارى دسته ى ديگرى از نويسندگانست كه مى گويند:امام (ع) ،معاويه را سزاوارتر از خويش يافت،پس به سود او،پا پس كشيد و خلافت را به او وا گذارد و با او بيعت كرد.

در حاليكه مى دانيم:امام-كه درود خدا بر او-چه در نامه هاى پيش از واقعه ى صلح،و چه پس از آن،صريحا خود را سزاوار مقام خلافت مى داند هنگامى كه معاويه به كوفه آمد و به منبر رفت و گفت:امام مرا سزاوارتر دانست و خود را نه،پس آنرا به من وا گذارد،امام حسن (ع) در مجلس حضور داشت و بپاخاست و فرمود:

معاويه دروغ مى گويد،آنگاه در سزاوارى و فضيلت خويش به تفضيل سخن گفت از جمله به شركت در مباهله اشارت كرد،سپس فرمود ما طبق نص قرآن و سنت پيامبر برتريم و بدين امر سزاوارتر اما ديگران ستم كردند و حق ما را بردند (41) .

گذشته از اين،در مفاد صلحنامه خوانديم كه امام قيد فرمود:معاويه را امير المؤمنين نخواند و نداند،پس چگونه ممكنست با او بيعت كرده باشد؟و هم اگر با او بيعت كرده بود،مى بايست به فرمان معاويه عمل كند،اما به گواهى تاريخ،هرگز از او فرمان نبرد چنانكه به هنگام خروج خوارج،معاويه فرمان داد كه امام با ايشان بجنگد،و امام اصلا به فرمان او وقعى ننهاد و فرمود: «اگر من مى خواستم با«اهل قبله »بجنگم،نخست با تو مى جنگيدم...» (42)

پس مى بينيم كه ياوه پندارى برخى نويسندگان-كه از وجدان علمى و تاريخ نويسى بهره يى نبرده اند-جز يك دروغپردازى بزرگ،نيست.

صلح امام بنابر مصالح عاليه ى اسلام،صورت گرفت،نه از جهت آنكه امام معاويه را سزاوارتر يافت.