آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۱۸ -


عـبدالمـلك گـويد: وقـتى صداى اعلان من بلند شد چنان ناله و شيونى از خانه هاى بنى هاشم برخـاست كه هرگز اين چنين ناله اى از كسى نشنيده بودم ، وقتى گزارش كار را به عمروبن سعيد دادم خوشحال شد و خنديد و گفت :

عجّت نساء بنى زياد عجّة  
  كضجيج نسوتنا غداة الارنب (362)
زنان بنى زياد ناله كردند همانطور كه زنان ما در روز ارنب ضجه و ناله نمودند.
سپس گفت : هذه واعية بواعية عثمان . ))
(( يعنى امروز بنى هاشم به تلافى روزى است كه عثمان كشته شد.(363) ))
حوادث بين راه شام :
كسانيكه همـراه سر مـقـدس حسين به شام مى رفتند در اولين منزلى كه فرود آمدند در حاليكه ماءمورين مشغول صرف غذا و شرب خمر و سرگرمى و خوشحالى بودند مشاهده كردند كه ناگهان دستى آشكار شد و بر ديوار نوشت :
اترجو امّة قتلت حسينا  
  شفاعة جدّة يوم الحساب
(( آيا امتى كه حسين را مى كشند اميد شفاعت جدش را در روز حساب و قيامت دارند. ))
همـراهان مـضطرب و هراسان شدند، بعضى ها خواستند دست را بگيرند نتوانستند و دست غايب شد، سپس ماءمورين به غذا خوردن مشغول شدند، دوباره دست ظاهر گشت و اين بيت را نوشت :
فلا و اللّه ليس لهم شفيع  
  و هم يوم القيامة فى العذاب
(( نه چنين است بخدا قسم كه اينها شفيعى ندارند و در روز قيامت معذب خواهند بود. ))
مـجددا خواستند دست را بگيرند ناپديد شد و چون به غذا خوردن نشستند دست پديدار شد و نوشت :
و قد قتلوا الحسين بحكم جور  
  و خالف حكمهم حكم الكتاب
(( حسين را به حكم حاكم جور كشتند و حكم آنها مخالف حكم خدا است . ))
خوردن غذا بر همه ناگوار شد و از آنجا كوچ كردند.(364)
راهب نصرانى و سر ابى عبدالله
مـاءمـورين ابن زياد در منازل بين راه سر حسين را از صندوق بيرون مى آوردند و بر سر نيزه نصب مـى كردند و عـده اى از آن مـخـالفـت مـى نمـودند تـا آن منزل را ترك كنند، به منزلى رسيدند كه راهبى در آنجا ديرى داشت ، نيمه شب راهب متوجه شد از بيرون دير نورى از زمين تا آسمان مى درخشد، بيرون آمد مشاهده كرد كه نور از سر حسين است ، نزد ماءمورين آمد و گفت ! شما كيستيد؟
ماءمورين ابن زياد.
اين سر كيست ؟
سر حسين بن على
ـ كدام على ؟
على بن ابيطالب .
ـ مادرش كيست ؟
فاطمه دختر رسول خدا.
ـ دختر پيامبرتان ؟
بلى !
ـ واى بر شمـا چـه بد مـردمـى هستـيد. اگـر مسيح فرزندى داشت او را روى مژه چشممان نگـهدارى مـى كرديم مـمـكن است ده هزار دينار به شما بدهم اين سر را تا صبح به من بسپاريد؟
مـانعى ندارد، راهب دينار را داد و سر را تحويل گرفت و آنرا شستشو داد و معطر گردانيد و روى زانو گـذاشت و تمام شب را گريه مى كرد تا صبح سر حسين را مخاطب قرار داد و گفت : اى سر مقدس من جز اختيار خود را ندارم .و انا اشهد ان لا اله الاّ اللّه و انّ جدّك محمدا رسول اللّه و اشهد انّنى مـولاك و عبدك . (( گواهى مى دهم كه جز خداى يكتا خدائى نيست و گواهى مى دهم كه محمد جد تو رسول خدا است و من بر دين جد توام . ))
نزديك شام ماءمورين سر ابى عبدالله گفتند: بيائيد دينارها را تقسيم كنيم مبادا يزيد از مـا بستـاند، وقـتـى كيسه هاى زر را گشودند مشاهده نمودند كه دينارهاى طلا به خزف تـبديل شده بود كه يك طرف آن مـكتـوب بود:و لا تـحسبنّ اللّه غـافـلا عـمـّا يعمل الظّالمون .و در طرف ديگر:و سيعلم الّذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون .(365)

مشهدالراءس
ابن شهر آشوب در مـناقـب مـواضعـى را بين كوفه و شام به عنوان مشهدالراءس يعنى جائيكه سر حسين عليه السلام در آنجا قرار گرفته است نام برده كه آنها عبارت است از: موصل و نصيبين و حماة و حمص و عسقلان و شام . و اما مشهدالراءس در شام معروف است و هر كس به سوريه رفته در دمشق اسجا را زيارت كرده است .
و امـا مـشهدالراءس در مـوصل : هنگـامـى كه حامـلان سر ابى عـبدالله به مـوصل رسيدند از حاكم مـوصل وسائل و نيازمـنديهاى خـود را خـواستـند، مـردم مـوصل از ورود آنها به شهر مـانع شدند در خارج شهر سر امام عليه السلام را روى سنگـى قـرار داده بودند، يك قطره خون از سر ابى عبدالله بر سنگ چكيد و در روزهاى عاشوراى هر سال خون مى جوشيد و مردم اجتماع مى كردند و عزادارى پرشورى برپا مى نمـودند و تـا ايام عـبدالمـلك مـروان اين مـراسم هر سال برپـا مـى شد، عـبدالمـلك دستـور داد سنگ را از آنجا بردند. مـردم در محل آن قبه اى ساختند و مراسم روز عاشورا را برپا مى كردند.(366)

مشهدالسقط در جوشن
در مـعـجم البلدان حموى آمده است : جوشن كوهى است در طرف غربى شهر حلب كه از آنجا مـس استـخـراج مـى كردند زمـانيكه اسراى اهل بيت از آنجا عبور كردند يكى از زنان ابى عـبدالله در اين نقـطه بچـه سقـط كرد از كارگـران مـعدن آب و طعام خواستند در اثر تبليغات سوء بنى اميه نه تنها آب و غذا ندادند بلكه به آنها توهين هم كردند و ناسزا گفتند، همسر ابى عبدالله بر آنها نفرين كرد و از آن تاريخ ديگر معدن سوددهى نداشت و نتيجتا تعطيل شد، در قبله اين كوه بارگاهى است معروف به مشهدالسقط و بچه سقط شده امام حسين را محسن نام نهادند و مشهد دكه هم گفته مى شود.(367)
شام را زينت مى كنند
اسراى اهل بيت چـون نزديك شام رسيدند مردمشان از زن و مرد و كوچك و بزرگ براى تـمـاشاى اهل بيت و اظهار شادمـانى از پـيروزى يزيد به استـقـبال شتـافـتـند، به مـنظور تـكمـيل تـزئين شهر سه روز اهل بيت را در خـارج شهر متوقف ساختند و شهر را با انواع پارچه هاى حرير و زربفت و آئينه و جواهرات زينت كردند مردم با طبل و شيپور و ساز و ضرب و آلات لهو به رقص و پـايكوبى پرداختند، جمعيتى در خارج شهر اجتماع كرده بود كه هرگز كسى چنين جمعيتى را در يك جا نديده است .(368)
ورود اهل بيت به شام
اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد دمشق شدند، اين روز را بنى اميه عيد مى گيرند و براى شيعيان روز عزا است چنانكه شاعر گفته است :
كانت ماَّتم بالعراق تعدّها  
  امويّة بالشّام من اءعيادها
(( در عـراق مـجالس عـزا برپـا مـى كنند ولى بنى امـيه در شام آن روزها را عـيد مى گيرند. ))
از ابى مـخـنف روايت شده كه از سر ابى عبدالله بوى خوشى مى وزيد كه بر هر بوى خـوشى برتـرى داشت چون اهل بيت نزديك شهر رسيدند، ام كلثوم شمر را گفت : حاجتى دارم ممكن است انجام دهى ؟ شمر پرسيد: چه مى خواهى ؟
ام كلثوم فرمود: ما را از دروازه اى وارد كنيد كه جمعيت تماشاچى كمتر باشد و به كسانى كه سرها را حمـل مـى كنند بگـو سرها را از مـحامـل زنان دور كنند كه از كثرت نظر تماشاچيان خوار شديم .
شمـر پـست فطرت دستور داد سرها را بالاى نيزه ها نصب كردند و در كنار محملهاى زنان حركت دهند و آنها را از در بزرگ شهر وارد كردند. لا حول و لا قوّة الاّ باللّه .(369)

سهل بن سعد و اهل بيت حسين
سهل بن سعد ساعدى گويد: براى زيارت بيت المقدس رفته بودم عبورم به شام افتاد شهرى آباد داراى اشجار زياد و باصفـا ديدم ولى مـشاهده كردم كه با پارچه هاى رنگارنگ شهر را آذين كرده اند و مردم غرق سرور و شادى اند، زنان را ديدم كه با ساز و آلات لعـب مـى زنند و مى رقصند، با خود گفتم آيا براى مردم شام عيدى است كه از آن بى خـبريم ، در گوشه اى عده اى را ديدم كه باهم صحبت مى كنند گفتم : براى شما در شام عيدى است كه ما خبر نداريم ؟ گفتند: پيرمرد گويا غريبى ؟
گفتم : آرى من سهل بن سعد از صحابه رسول خدايم .
گـفـتـند: سعـد! تـعـجب نمى كنى كه چرا آسمان خون نمى بارد و زمين اهلش ‍ را فرو نمى برد؟
گفتم : مگر چه شده ؟
گفتند: سر حسين فرزند پيغمبر را از عراق براى يزيد هديه مى آورند!
گفتم : اى واى سر حسين را مى آورند و مردم اين چنين خوشحالى مى كنند؟!
پرسيدم از كدام دروازه وارد مى كنند؟ به دروازه ساعات اشاره كردند.
جلوى دروازه آمدم ، پرچمها را ديدم كه رديف شده ، سوارى را ديدم كه نيزه اى در دست دارد سرى بر آن نصب است كه شبيه تـرين انسانها به رسول خدا است ، در تعقيب زنان اهل بيت را ديدم كه بر شتران بدون پوشش سوارند، نزد يكى از زنان رفتم پرسيدم : دختر تو كيستى ؟
فرمود: من سكينه دختر حسينم !
گـفـتـم : آيا حاجتـى دارى كه بتـوانم انجام دهم كه مـن سهل بن سعد از اصحاب جد شمايم .
فـرمـود: اى سهل به كسى كه اين سر را حمل مى كند بگو قدرى سر را جلوتر ببرد تا مـردان كمـتـر به مـا نگـاه كنند، به آنكه سر را حمل مى كرد گفتم : ممكن است حاجت مرا برآورى تا چهارصد دينار به تو بدهم ؟
پرسيد چه حاجتى دارى ؟
گـفـتـم : اين سر را از جلو زنها ببر تا حرم پيغمبر از نظاره گر مصون باشند، آن مرد خواسته ام را انجام داد و منهم چهارصد دينار به او دادم .(370)

مرد شامى و امام سجاد عليه السلام
پـيرمـردى از مـردم شام كه تـحت تـاءثير تبليغات سوء بنى اميه قرار گرفته بود، هنگامى كه در ميان جمعيت چشمش به امام زين العابدين عليه السلام افتاد صفوف جمعيت را در هم شكافـت و خـود را به امام عليه السلام رسانيد سر را بسوى حضرت بلند كرد و گفت :الحمد لله الّذى اهلككم و امكن الامير منكم و قطع قرون الفتنه .
(( سپـاس خـداى را كه شما را هلاك كرد و امير را بر شما مسلط گردانيد و شاخ فتنه را شكست . ))
امام زين العابدين عليه السلام نظرى بر او افكند و متوجه شد كه فريب خورده و حق بر او مـشتـبه شده است ، فرمود: يا شيخ هل قراءت القرآن ؟ (( پيرمرد آيا قرآن خوانده اى ؟ ))
بلى .
ـ آيا اين آيه را خـوانده اى ؟!:قـل لا اسئلكم عليه اجرا الاّ المودّة فى القربى .(371)
(( از شما اجر و مزد رسالت نمى خواهم به جز دوستى با خويشان . ))
ـ بلى خوانده ام .
امـام فـرمـود: مـائيم خـويشانى كه دوستـى مـا اجر رسالت رسول خداست .
ـ آيا اين آيه را خـوانده اى ؟:واعـلمـوا انّمـا غـنمـتـم مـن شى ء فـانّ لله خـمـسه و للرّسول و لذى القربى .(372)

(( هر چـه غـنيمـت بدست آورديد پـس خـمـس آن براى خـدا و رسول او و خويشان رسول خدا است . ))
پيرمرد: بلى .
امام : خويشانى كه در خمس با خدا و رسولش شريكند مائيم .
ـ آيا اين آيه را خـوانده اى ؟انّمـا يريد الله ليذهب عـتـكم الرّجس اهل البيت و يطهرّكم تطهيرا.(373)
(( همانا خدا مى خواهد كه از شما اهل بيت رجس و پليدى را ببرد و شما را پاك سازد. ))
ـ گفت : بلى .
امام فرمود: مائيم اهل بيتى كه خدا آنها را پاك و منزه ساخته است .
ـ آيا اين آيه را خوانده اى ؟ و آت ذالقربى حقه . (( حق خويشان را بده .(374) ))
ـ گفت : آرى .
فرمود: مائيم كسانى كه خدا سفارش كرده كه پيغمبر حق ما را ادا كند.
پير مرد مات و مبهوت از گفته خود پشيمان شد و پرسيد: شما را بخدا قسم ذى القرباى اين آيات شمائيد؟
امـام فـرمـود: تـاللّه انّا لنحن هم من غير شكّ. (( بخدا قسم آنها مائيم بدون شك پيرمرد گـريان شد عـمـامـه از سر افـكند و سر به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا از دشمنان آل پـيغـمـبر بيزارى مـى جويم سپـس عـرض كرد: هل لى من توبة ؟ (( آيا راهى براى توبه دارم ؟ ))
حضرت فـرمـود: بلى اگـر تـوبه كنى خداوند توبه ات را مى پذيرد و با ما محشور خواهى شد.
عرض كرد: تبت الى اللّه . (( من توبه نمودم . ))
چـون داستـان پـيرمـرد به يزيد رسيد دستـور داد او را به قتل رسانيدند!
الا لعنة اللّه على القوم الظّالمين .(375)
اهل بيت رسول خدا در مجلس يزيد
از حضرت عـلى بن الحسين عليه السلام روايت شده هنگاميكه ما را بر يزيد وارد كردند دوازده نفـر جوانان و اطفـال ذكور كه همـه را به ريسمـان بستـه بودند، چـون مـقـابل يزيد قـرار گـرفـتـيم ، گـفـتـيم :انشدك باللّه يا يزيد مـا ظنّك برسول اللّه صلى الله عـليه و آله و سلم لورانا عـلى هذه الحال . (( يزيد ترا بخدا چه فكر مى كنى اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما را به اين حالت ببيند؟ ))
آنگاه دستور داد بند را از ما برداشتند!
فـاطمـه دخـتـر ابى عـبدالله گـفـت : يا يزيد بنات رسول اللّه سبايا. (( يزيد! دختران رسول خدا و اسيرى ؟ يزيد گفت : دختر برادرم من اين را دوست نداشتم مردم حاضر در مجلس آنچنان گريه كردند كه صداى گريه مجلس ‍ را پـر كرد زنى از بنى هاشم در خـانه يزيد بود وقـتـى كه از داستـان حسين و اهل بيتـش آگـاه گـرديد بر حسين ندبه مى كرد و فرياد مى كشيد:وا حبيباه يا سيّد اهل بيتـاه ، يابن مـحمـداه يا ربيع الارامـل و اليتـامـى ، يا قـتـيل اولاد الادعـيا. (( اى حبيبم حسين اى سيد اهل بيت رسول خـدا، اى پـسر رسول خـدا، اى پـناهگـاه ايتام و بى سرپرستان ، اى كشته اولاد زنا ))
ندبه و گريه اين زن همه اهل مجلس را گريانيد.
به نقل تاريخ ابن اثير اين زن را هند دختر عبدالله بن عامربن كرنيز ذكر مى كند. طبرى مى گويد: هنگاميكه آل اللّه بر يزيد وارد شدند زنان يزيد و دختران معاويه و همه زنان حرم يزيد فرياد زدند و گريه كردن و ولوله اى ايجاد نمودند. و تمام زنان بنى اميه به خدمت مخدرات آل اللّه مى آمدند و مجلس عزا برپا مى كردند.(376)

فاطمه دختر امام حسين و مرد شامى
مردم شام اسراى اهل بيت پيغمبر را از خوارج بحساب مى آوردند و يا اسراى رومى فكر مى كردند لذا مردى از اهل شام در مجلس يزيد فاطمه دختر امام حسين عليه السلام را ديد و از يزيد خواست كه اين دختر را به او ببخشد.
دختر ابى عبدالله عليه السلام از سخن مرد شامى لرزه بر اندامش افتاد صدا زد: عمه جان اوتمت و استخدم . (( يتيم شدم كم نبود حالا بايد كنيزى كنم . ))
زينب دخـتـر عـلى عـليه السلام به مرد شامى پرخاش كرد و فرمود: دعوى دروغ كردى و پـست تـر از آنى كه چـنين خواهشى كنى كه نه براى تو و نه براى اميرت جايز نيست يزيد از گفتار زينب به خشم آمد و گفت : ادعاى دروغ مى كنى اگر بخواهم مى توانم زينب فـرمـود: چنين نيست خدا چنين اختيارى به تو نداده است مگر آنكه از دين ما خارج شوى و به دين ديگرى در آئى .
يزيد سخت خشمگين شد و گفت : اين چنين با من سخن مى گوئى ؟ پدرت و برادرت از دين خارج شدند!
زينب فـرمـود: به دين خدا و جد و پدر و برادرم تو و پدرت و جدت هدايت شده ايد اگر مسلمان باشيد.
يزيد گفت : دروغ مى گوئى اى دشمن خدا.
زينب فـرمـود: تـو امـيرى به ظلم و ستـم دشنام مـى دهى و با قـدرتـت به طرفـت تحميل مى كنى يزيد از سخن زينب خجالت كشيد و سكوت كرد.
مرد شامى دوباره سخنش را تكرار كرد و گفت : اين دختر را به من ببخش .
يزيد گفت : خفه شو خدا مرگ حتمى به تو ببخشد.(377)

يزيد و سر ابى عبدالله عليه السلام
روزى كه سرهاى شهدا را بر يزيد وارد كردند از كثرت ازدحام حدود ظهر سرها وارد مجلس يزيد شد.
كاخ يزيد در آن روز به انواع زينت آراسته بود، براى يزيد تخت مرصّعى نهاده و اطراف آنرا صندليهاى طلا و نقره چيده و شخصيتهاى داخلى و خارجى هر يك در جاى خود قـرار گـرفـتـه بودند، مـاءمـورين ابن زياد وارد شدند و فرياد كشيدند: به عزت امير سوگـند كه خاندان ابوتراب را كشتيم و آنها را ريشه كن نموديم ، شرح واقعه را بيان كردند و سرها را نزد يزيد گذاشتند.
سر حسين در طشت طلا قرار داشت ، سكينه و فاطمه دختران ابى عبدالله عليه السلام قدمى كشيدند تا سر را در داخل طشت ببينند، همينكه چشمشان به سر پدر افتاد صداى شيونشان بلند شد.
يزيد با چوب دستى بر لبهاى حسين مى زد و مى گفت : يوم بيوم بدر امروز از جنگ بدر انتقام گرفتيم و اين اشعار را مى خواند:
ليست اشياخى ببدر شهدوا  
  جزع الخزرج من وقع الاسل
فاهلّو واستهلّوا فرحا  
  ثمّ قالوا يا يزيد لا تشل
قد قتلنا القوم من ساداتهم  
  و عدلناه ببدر فاعتدل
لعبت هاشم بالملك فلا  
  خبر جا و لا وحى نزل
لست مـن خـندف ان لم انتـقـم  
  مـن بنى احمـد مـا كان فعل (378)
شاعر پارسى زبان ترجمه اين اشعار را به فارسى به شعر آورده :
پدرانم كه به بدر از خزرج  
  ناله ها ازدم شمشير شنيد
كاش بودند و بگفتندى شاد  
  دست تو درد مبيناد يزيد
آنقدر سرور از آنان كشتيم  
  تا كه با بدر برابر گرديد
بازى هاشم و ملك است و جز اين  
  خبرى نامد و وحيى نرسيد
نيم از خـندف اگـر نستـانم  
  كينه ام ز ال نبى بى ترديد
ابو برزه اسلمـى كه در مـجلس حضور داشت و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درك كرده بود صدا زد:
يزيد! لبهاى حسين را چوب مى زنى ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه اين لبها و لبهاى برادرش حسن را مى بوسيد و مى مكيد و مى فرمود:انتما سيّد شباب اهل الخنة قتل اللّه قاتلكما و لعنه و اعدله جهنم و سائت مصيرا.
(( شمـا دو نفـر آقـاى جوانان بهشتـيد خـدا بكشد قـاتـل شمـا را و او را لعـنت كند و جهنم را برايش آمـاده سازد كه بد جايگاهى است . )) (379)

زينب در مجلس يزيد
يزيد بن مـعـاويه در اشعارش مسائلى را مطرح كرد از جمله 1 ـ آرزو مى كند حضور كشته هاى بنى اميه را كه در جنگ بدر به جهنم واصل شدند 2 ـ به كشتن فرزند پيغمبر افتخار مـى كند 3 ـ تـصور مـى كند كه حكومـتـش تـثـبيت شده و مخالفى نخواهند داشت 4 ـ منكر اصل دين و قيامت و رسالت و وحى و تمام مسائل الهى مى شود! لذا زينب مظلومانه با اينكه در دست يزيد اسير است و حامى و پشتيبانى ندارد، اما با يك شجاعت بى نظير و شهامت بى مـانند بياناتى ايراد مى فرمايد كه بينى يزيد را به خاك مى مالد تا آنجا كه مى فـرمـايد: من ترا انسانى بى قدر و بى ارزش مى دانم و سخت تو را مى كوبم و بسيار تـرا تـوبيخ و سرزنش مـى كنم ، تو هر چه تلاش كنى و مكر و حيله بكار برى نمى توانى نام ما را از سر زبانها بردارى . محبت ما را از دلها خارج كنى و احكام دين را از بين ببرى ، ليكن عار و ننگ كار تو هرگز و با هيچ آبى شسته نمى شود.
راستـى عجيب شجاعانه ، يزيد را با خاك يكسان مى كند، آرى او دختر امير مؤ منان على بن ابيطالب است لذا در برابر همه حضار مجلس بپا خواست و پس از حمد و ثناى پروردگار و درود بر پيامبر و دودمان او فرمود:اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق اسّمـا فـاصبحنا نساق كما تساق الاسارى انّ بنا على اللّه هوانا و بك عليه كرامة ؟ و ان ذلك لعـظم خـطرك عنده ؟ فشمخت بانفك و نظرت فى عطفك جذلان مسرورا حين راءيت الدّنيا لك مـستوثقه و الامور متسقة و حين صفى لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا لا تطش جهلا انسيت قـول اللّه تـعـالى : و لا تـحسبن الّذين كفـروا انّما نملى لهم خير لانفسهم انّما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم .
(( يزيد گـمـان مـى كنى از اينكه همه راههاى زمين و آسمان را به روى ما بستى و ما را مانند اسيران شهر به شهر مى گردانى ، نزد خدا خوار و بى مقدار مى شويم و تو مورد عـنايت الهى گرديده اى و مقاومت نزد خدا فزون گشته كه اين چنين باد به دماغ افكنده و اظهار خـوشحالى و شادمانى مى كنى ؟ چون مى بينى دنيا به كام تو است و كارها بر وفـق مرادت جريان دارد؟ و حكومت ما در دست تو قرار گرفته ؟ نه چنين نيست ، آرام باش ، به جهل و نادانى اتـكا مـكن ، مگر گفته خدا را فراموش كرده اى : كفار گمان نكنند كه مـهلت دادن به آنها به خـير آنها است بلكه به آنها مهلت مى دهيم تا بر گناهانشان بيفزايند كه براى آنان عذابى دردناك است . ))
امـن العـدل يابن الطلقـا تـخـديرك حرائرك و امـاءك و سوقـك بنات رسول اللّه سبايا.
(( اى پـسر آزاد شدگـان (380)
آيا از عـدالت است كه زنان و كنيزان خود را در پس پرده نگهدارى و دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اسارت بسر برند و پـرده حجاب آنها دريده و صورتهاشان در برابر دشمنان باز تا افراد دور و نزديك چهره آنان را بنگرند در حاليكه مرد و محرمى ندارند تا از آنها حمايت كند؟! ))
آرى چگونه انتظار حمايت داشته باشيم از كسى كه جگر پاكان (381) را به دندان مى كشد و گـوشت او از خون شهدا روئيده است ، و چگونه ممكن است از دشمنى با ما كوتاهى كند كسى كه از روى بغـض و كينه به ما نگاه مى كند و در مقام افتخار به كشتن مردان الهى مى گويد:
و اهلوا و استهلوا فرحا  
  ثمّ قالوا يا يزيد لا تشل
و با چـوب خـيزران بر لبان و دندان سيد جوانان اهل بهشت مـى زند چـرا چـنين نگـوئى كه به خـيال خـود فـتـنه را با كشتـن ذريه رسول خـدا و ستارگان زمين ريشه كن كرده اى ، آنگاه پدران خود را مى خوانى ، بزودى به آنان مـلحق خـواهى شد در حاليكه آرزو مـى كنى كاش فـلج بودم و لال مى شدم و چنين جملاتى را نمى گفتم و چنان كارهائى را انجام نمى دادم ، خدايا حق ما را بستان و انتقام ما را از دشمنان بگير و آنها را كه خون ما را ريختند مورد غضب خود قرار ده ...
هر چند سخن گفتن با تو مصيبتم را تشديد و اندوهم را افزون مى سازد ليكن بايد ترا از اين گردن فرازى فرود آورم و ترا كوچك سازم و بكوبم و توبيخ و ملامت بسيار گويم ، هر چند چشمها اشكبار و سينه سوزان است و چقدر شگفت آور است كه افراد حزب اللّه به دست آزاد شدگان حزب شيطان كشته شوند.
فـكد كيدك وسع سعـيك و ناصب جهدك فو اللّه لا تمحوا ذكرنا و لا تميت و حينا و لا تـرحض عـنك عـارها و هل راءيك الا فند و ايامك الا عدد و جمعك الا بدد يوم ينادى المنادى الا لعنة اللّه على الظالمين .
(( مكر خود را بكار گير و كوشش خود را انجام ده ولى بخدا قسم نمى توانى ياد ما را از مـيان مـردم مـحو و نابود كنى ، و احكام الهى را نمى توانى از بين ببرى اما عار و ننگ عـمـل زشت تـو هرگـز شسته نمى شود، زيرا راءى تو ضعيف و مدت زندگانيت كوتاه و جمعيت و همدستانت اندك و در روز قيامت منادى پروردگار ندا مى دهد: آگاه باش كه لعنت خدا بر ستمكاران محقق است .(382)
يزيد مجاب مى شود
مـرحوم مـحدث نورى قـدس سره از دعـوات راوندى نقل كرده : هنگامى كه حضرت على بن الحسين عليهماالسلام را بر يزيد وارد كردند يزيد با حضرت سخـن مى گفت و در صدد بود بهانه اى به دست آورد تا او را شهيد كند امام سجاد هم پـاسخ مى داد در حاليكه تسبيح كوچكى در دست داشت و آنرا مى چرخانيد يزيد گـفـت : اين چـه كارى است كه من با تو سخن مى گويم و تو با تسبيح بازى مى كنى ؟ يعنى مى خواست بگويد: ادب مجلس و سخن را رعايت نمى كنى .
حضرت فرمود: پدرم از جدم برايم روايت كرد كه چون نماز صبح را انجام مى داد تسبيح را به دست مى گرفت و مى گفت :
اللهم انى اصبحت اسبحك و احمّدك و اهلّلك و اكبّرك و امجّدك بعدد ما ادير به سبحتى .
و تسبيح را با دست مى چرخانيد و سخن مى گفت و كارش را انجام مى داد بدون آنكه ذكرى بگويد. و مى فرمود: چرخيدن تسبيح ذكر به حساب مى آيد و آن امان است تا در رختخواب جاى گيرد، و چون در رختخواب مى رفت همين اذكار را تكرار مى كرد و تسبيح را زير سر قرار مى داد و مى فرمود تا صبح تسبيح ذكر مى كند. و من از جدم پيروى مى كنم .
يزيد گـفـت : با هر يك از شما سخن مى گويم پاسخى مى دهد كه در گفتار پيروز مى گردد.(383)

سخنرانى امام زين العابدين عليه السلام در مسجد اموى دمشق
روز جمـعـه امـام زين العـابدين در مسجد اموى شام حضور داشت يزيد به خطيب مخصوص دستور داد تا به منبر رفته از بنى اميه تعريف و از حسين عليه السلام انتقاد نمايد، خطيب يزيد نسبت به درود و ثناء بر يزيد و معاويه از حد اغراق گذشت و از امير مؤ منان و حسين عليه السلام تا توانست انتقاد و سب و لعن نمود تا جايزه بيشترى از يزيد بگيرد.
امام سجاد عليه السلام از اين همه انحراف و حق كشى و دروغ پردازى به تنگ آمد بر خطيب فـرياد زد:ويلك ايّها الخـاطب اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوّاء مقعّدك من النّار. (( واى بر تـو اى خـطيب خـشنودى مـخـلوقـى را با خـشم خـالق متعال خريدى جايگاهت پر از آتش ‍ باد. ))
سپس به يزيد توجه كرد و فرمود:
آيا اجازه مى دهى تا بر اين چوبها بالا رفته و سخنانى بگويم كه در آن رضايت خدا و اجر و ثواب براى حاضرين باشد؟
نكته : اگر سخنران همچون خطيب يزيد بر منبرى سخنرانى كند منبر نخواهد بود و اگر سخـنران در مـسير خدا و هدفش از سخنرانى تحصيل رضاى خدا و ارشاد باشد آنگاه منبر خواهد بود لذا امام سجاد مى فرمايد: بر اين چوبها و تخته پاره ها بالا روم نمى گويد: به منبر بروم زيرا منبر مسجد اموى چوب و تخته پاره است كه براى سوزانيدن شايسته است .
حضار از پـيشنهاد زين العـابدين تـعـجب كردند و در بهت فرو رفتند كه اين جوان عـليل و بيمار چه مى خواهد بگويد و چه مى تواند بكند لذا با اينكه يزيد جواب رد داد مردم اصرار كردند كه اجازه دهد تا ببينند چه خواهد كرد.
يزيد گـفـت : اگـر به مـنبر برود جز با افـتـضاح مـن و بنى اميه پائين نخواهد آمد زيراانه من اهل بيت قدزقوا العلم زقا. (( كه او از خاندانى است كه دانش با شير به آنها تعذيه شده است ))
، بالاخره با اصرار زياد مردم اجازه داد.
امـام از پـله هاى مـنبر بالا رفـت و بر عـرشه آن قـرار گـرفـت ، پـس از حمـد و ثـناى پروردگار خطبه اى ايراد فرمود كه چشمها گريان و دلها لرزان شد و از جمله فرمود:
ايّها النّاس اعطينا ستا و فضلنا بسبع ، اعطينا العلم و الحلم و السّماحة و الفصاحة و الشّجاعـة و المحبة فى قلوب المؤ منين و فضلنا بان منّا النّبى المختار محمد صلى الله عـليه و آله و سلم و مـنّا الصّديق و مـنا الطّيار و منا اسد الله و اسد رسوله و منّا سيدة نساءالعـالمـين فـاطمـة البتـول و مـنّا سبطا هذه الامـة و سيدا شباب اهل الجنة .
(( مردم خدا به ما شش امتياز داد و به هفت چيز بر سايرين برترى يافتيم .
به مـا عـلم و حلم و بزرگوارى و فصاحت و شجاعت و محبت در دلهاى مؤ منان داده است و به هفت امر به ما افتخار و فضيلت بخشيد كه از ما است محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و از مـا است صديق اين امـت عـلى كه خـليفـه و جانشين رسول خـدا صلى الله عليه و آله و سلم است و از ما است جعفر طيار و از ما است شير خدا و رسولش حمـزه سيدالشهدا و از مـا است سيده زنان جهانيان فـاطمـه بتول و از ما است دو سبط اين امت حسن و حسين كه دو سيد جوانان بهشتند.
فـمـن عـرفـنى فقد عرفنى و من لم يعرفنى انباته بحسبى و نسبى : انا بن مكة و منى انا بن زمـزم و صفا، انا بن من حمل الركن باطراف الرداء، انا بن خير من ائتزر و ارتدى ، انا بن خير من انتعل و احتفى ، انا بن خير من طاف وسعى ، انا بن خير من حج و لبى انابن من حمـل عـلى البراق فـى الهواء، انابن من اسرى به من المسجد الحرام الى مسجد الاقصى فـسبحان مـن اسرى ، انابن من بلغ به جبرئيل الى سدرة المنتهى ، انابن من دنى فتدلّى فـكان قـاب قـوسين او ادنى انابن مـن صلّى بمـلائكة السّمـاء، انابن من اوحى اليه الجليل مـا اوحى ، انا بن محمد المصطفى ، انابن على المرتضى ، انابن من ضرب خراطيم الخـلق حتـى قـالوا لا اله الا الله ، انابن مـن ضرب بين يدى رسول اللّه بسيفين و طعن برمحين و هاجر الهجرتين و بايع البيعتين و صلّى القبلتين و قـاتـل ببدر و حنين و لم يكفر بالله طرفة عين انابن صالح المؤ منين و وارث النبيين و قاطع الملحدين و يعسوب المسلمين و نور المجاهدين و زين العابدين ، ذاك جدى على بن ابى طالب انابن فـاطمـة الزهراء، انابن سيدة النّساء، انابن الطّهر البتـول ، انابن بضعة الرّسول ، انابن المرمّل بالدماء، انابن ذبيح كربلا، انابن من بكى عليه الجنّ فى الظّلماء و ناحت عليه الطير فى الهواء.
(( هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و آنكه نمى شناسد از حسب و نسبم آگاه مى كنم تا بشناسد: من فرزند مكه و منايم ، من فرزند زمزم و صفايم ، منم فرزند آنكه حجرالاسود را با گـوشه هاى عبايش بجاى خود نصب نمود، منم فرزند بهترين كسى كه حج كرد و تـلبيه گفت ، منم فرزند آنكه بر براق سوار شد و به آسمان رفت ، منم فرزند آنكه در شب او را از مسجدالحرام به مسجد اقصى بردند، پس منزه است آنكس كه او را سير داد.
منم فرزند،آنكه جبرئيلش به سدرة المنتهى رسانيد.
منم فرزند كسى كه بر فرشتگان امامت كرد.
منم فرزند آنكه خداى بزرگ به او وحى فرستاد.
منم فرزند محمد مصطفى .
منم فرزند على مرتضى .
مـنم فـرزند آنكه با دو شمشير جنگيد و با دو نيزه مبارزه كرد و دو بار هجرت نمود. و دو بار بيعـت كرد و به دو قبله نماز خواند، و در بدر و حنين با كفار جنگيد و لحظه اى به خداى متعال كافر نشد.
مـن فـرزند صالح مـؤ مـنين و وارث پيامبران و ريشه كن كننده منكران خدا و سيد و سرور مـسلمانان و رهبر مجاهدان و زينت دهنده عبادت كنندگانم اين است جدم على بن ابى طالب منم فـرزند فـاطمـه زهرا، مـنم فـرزند سيده زنان ، مـنم فـرزند پـاك بتول .
منم فرزند پاره تن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم .
من فرزند آنم كه بخون آغشته گرديد.
من فرزند كسى هستم كه در كربلا ذبح كرديد.
من فرزند آنكسى هستم كه پريان و پرندگان هوا در سوگ او گريه كردند.
چـون سخـن امـام به اينجا رسيد مردم صدا را به گريه و ناله بلند كردند و مسجد يك پارچه ضجه و ناله شد، يزيد از ترس شورش مردم صدا زد: مؤ ذن اذان بگو.
مؤ ذن : اللّه اكبر.
زين العابدين :الله اكبر و اعلى و اجل و لا شيى ء اكبر من الله .
(( خدا بزرگ است و عزيز و برتر از هر چيز و چيزى بزرگتر از خدا نيست . ))
مؤ ذن : اشهد ان لا اله الا الله .
امام سجاد:شهدبها شعرى و بشرى و لحمى و دمى .
(( پوست و گوشت و خون و مويم شهادت به يكتائى خدا مى دهد. ))
مؤ ذن : اشهد انّ محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم
زين العـابدين عمامه از سر گرفت و فرمود: مؤ ذن ترا به حق محمد قسم مى دهم اندكى سكوت كن ، آنگاه متوجه يزيد گرديد و فرمود: يزيد! محمدى كه نامش را با اين عظمت مى بريد جد من است يا جد تو؟
اگـر بگوئى كه جد من است دروغ گفته و كافر شده اى و همه مردم مى دانند كه دروغ مى گوئى ، و اگر مى دانى كه جد من است چرا عترت و ذريه اش را كشتى و چرا پدرم را به ظلم و ستم شهيد كردى و اموالش را غارت نمودى و زنان او را به اسارت كشاندى ، آنگاه دست برد و جامه بر تن دريد و گريان شد و فرمود: بخدا قسم اگر در دنيا كسى باشد كه جد او رسول خدا است غير از من نيست ، پس چرا اين مرد پدرم را كشت و ما را اسير نمود، سپـس فـرمـود: يزيد! اين كارها را مـى كنى و باز هم مـى گـوئى : مـحمـد رسول اللّه و رو به قبله مى كنى ، واى بر تو از روز قيامت كه جد و پدرم دشمن تواند.
يزيد صدا زد: مؤ ذن اقامه نماز بگو.(384)

اهل بيت در خرابه
در تـواريخ آمـده است كه يزيد اهل بيت پـيامـبر را در خـرابه بدون سقـفـى مـنزل داد كه از سرمـا و گـرمـا آنان را حفـظ نمـى كرد، آنقـدر بر اهل بيت سخت گذشت كه صورتشان پوست انداخت و مجروح گرديد.
مـنهال بن عمرو گويد: زين العابدين عليه السلام را ديدم تكيه بر عصا داده و پاهايش مانند دو نى خشك و خون از آنها جارى بود، رنگ شريفش زرد شده احوالش را پرسيدم : كيف امسيت يابن رسول اللّه ؟
فرمود: همانطور كه بنى اسرائيل در حكومت فرعون وقت مى گذرانيدند پسرهاشان را مى كشتـند و دخـتـرها را زنده نگـه مـى داشتـند، چـگـونه خـواهد بود حال كسى كه اسير دست يزيد بن مـعـاويه است ، زنهاى مـا تـا بحال از طعام سير نشده و سرهاشان پوشيده نگرديده است ، هرگاه يزيد ما را مى طلبد گمان مى كنم قصد كشتن ما را دارد.
مـنهال ! عرب بر عجم افتخار مى كند كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم عربى است ، قـريش بر ساير قبايل افتخار مى كند كه محمد از ما است ، ولى ما خاندان مردانمان كشته مـى شوند و زنان و اطفـالمـان اسير مـى گـردند. مـنهال مـى گـويد: پـرسيدم به كجا مـى رويد؟ فـرمـود: جائى كه مـا را مـنزل داده اند سقف ندارد آفتاب ما را گداخته است ، جهت ضعف بدن بيرون آمده ام تا قدرى استـراحت كنم و زود برگـردم از جهت تـرس بر زنان ، در همـين حال صداى زنى بلند شد! نور ديده ام به كجا مى روى ؟ برگرد كه از دشمن بر تو مـى ترسم ؟ پرسيدم : اين زن كيست . گفتند زينب دختر على مرتضى است ، زين العابدين مرا گذاشت و به خرابه برگشت .
اين شاعر عرب چه خوب گفته است :
يعظّمون له ما اعود منبره  
  و تحت ارجلهم اولادهم وضعوا
باى حكم بنؤ ه يتّبعونكم  
  و فخركم انّكم صحب له تبع
تـعـظيم چـوب مـنبر او را كنند ليك  
  اولاد او فـتـاده به بين زير پايشان
اولاد او چـسان ز شمـا پـيروى كنند  
  فخر شما است صحبت جد گرامشان (385)
مرگ رقيه در خرابه شام
از كامل بهائى نقل شده كه اهل بيت حسين در حال اسارت از كودكانى كه پدرشان در كربلا شهيد شده بوده خبر شهادت پدر را پنهان مى داشتند، دختركى چهار ساله از حسين شبى از خـواب بيدار شد و بهانه پدر گرفت و گفت : بابايم حسين الان در كنارم بود و مرا در آغـوش خـود گـرفـتـه بود به كجا رفـت ، اهل بيت كه از خواب رقيه آگاه شدند يكباره صداى ضجه و ناله شان بلند شد، صداى شيون به خانه يزيد رسيد از خواب بيدار شد، پـرسيد در خرابه چه خبر است ؟ گفتند طفلى از حسين پدر را در خواب ديده و بهانه پدر گرفته است گفت : سر پدر را برايش ببريد، سر حسين را در طشتى نهاده و پارچه اى روى آن پـوشيدند و به خـرابه آوردند و جلو اهل بيت نهادند.
رقـيه خـاتـون بتـصور اينكه طعـام برايش آورده اند صدا زد: عمه جان ! از شما طعام نخـواستـم ، من بابايم حسين را مى خواهم ، گفتند: هر چه مى خواهى در ميان طشت است دختر ابى عـبدالله با دستهاى كوچكش روپوش را برداشت چشمش بر سر بريده پدر افتاد، سر را در آغـوش گـرفـت و با سر پـدر درد دل مـى كند كه شاعـر زبانحال او را چنين به نظم آورده است :
پدر بعد از تو محنتها كشيدم  
  بيابانها و صحراها دويدم
همى گفتندمان در كوفه و شام  
  كه اينان خارجند از دين اسلام
مرا بعد از تو اى شاه يگانه  
  پرستارى نَبُد جز تازيانه
ز كعب نيزه و از ضرب سيلى  
  تنم چون آسمان گشته است نيلى
به آن سر جمله آن جور و ستمها  
  بيابان گردى و درد و آلمها
بيان كرد و بگفت اى شاه محشر  
  تو برگو كى بريدت سر ز پيكر
مرا در خوردسالى دربدر كرد  
  اسير و دستگير و بى پدر كرد
همى گفت و سر شاهش در آغوش  
  بناگه گشت از گفتار خاموش
اهل بيت حسين ديدند كه سر به يك طرف و رقيه بطرفى بر زمين افتاد او را حركت دادند ديدند جان به جان آفرين تسليم كرده است .(386)
تعمير قبر رقيه خاتون
عـالم جليل شيخ محمد على شامى كه از علماى نجف اشرف است براى مرحوم حاج شيخ هاشم خـراسانى نقـل كرده كه جد او مـرحوم سيد ابراهيم دمشقى كه نسبش به علم الهدى سيد مرتضى مى رسد سه دختر داشت ، شبى دختر بزرگش ، رقيه بنت الحسين را در خواب مى بيند كه فرمود: به پدرت بگو به والى بگويد: كه قبرم را آب گرفته و در اذيتم بيايد قبر مرا تعمير نمايد، دختر خواب خود را براى پدر بازگو كرد اما سيد از ترس ‍ آنكه خـواب صحيح نباشد و اهل تسنن دست بگيرند و مسخره نمايند ترتيب اثر نداد، شب دوم دخـتـر وسطى همين خواب را ديد و به پدر بازگو كرد، باز هم سيد اعتنا نكرد، شب سوم دخـتـر كوچك و شب چهارم سيد شخصا خواب ديد كه مخدره به طور عتاب آميز فرمود: چـرا والى را خـبردار نكردى ؟ سيد بيدار شد و صبح اول وقت به سراغ والى رفت و داستان را بازگو كرد.