عاشورا حماسه جاویدان

سيد محمد شفيعى مازندرانى

- ۱۳ -


برخى ازپى آمدهاى قتل امام حسين (عليه السلام) (تحولات سياسى ـ اجتماعى)

1 ـ اعتراض در كربـلا

از برخى نوشته ها به دست مى آيد، سحرگاه شب عاشورا 32 تن از لشكر ظلمت به سپاه نور پيوستند(1)اين نخستين جرقه اعتراض بر ضد يزيد بود. البته در روز عاشورا حرّ و پسرش از لشكر ظلمت فاصله گرفته به سپاه نور ملحق شده و به شهادت رسيدند.

همچنين در شب سيزدهم قوم بنى اسد به دفن اجساد شهداى كربلا پرداختند كه اين نيز موجى ديگر از اعتراض بر ضد يزيد بود.

2 ـ ابراز نارضايتى مردم در كوفه

در نخستين ساعات ورود اسرا به كوفه، پس از خطبه معروف زينب كبرى و امام سجاد (عليهما السلام) ; مردم بانگ برآوردند: «ما با كسانى كه با شما نبرد كنند به جنگ برمى خيزيم و با كسانى كه در برابر شما تسليم باشند، تسليم خواهيم بود. و بيزاريم از كسانى كه در حق شما و ما ستم روا داشته اند».(2)

با افشاگرى اسيران، دامنه نارضايتى آنچنان بالا گرفت كه «مرجانه» مادر عبيدالله ـ به عبيدالله گفت: «اى خبيث، پسر پيامبر را كشتى؟ به خدا سوگند هرگز بهشت را نخواهى ديد!»(3)

همچنين عبيدالله در مسجد كوفه از طرف «عبدالله عفيف» مورد مؤاخذه قرار گرفت و عبدالله عفيف به او گفت:

«يَابْنَ مَرْجانَةَ! إِنَّ الْكَذّابَ ابْنَ الْكَذّابِ أَنْتَ وَ أَبُوكَ والّذي وَلاّكَ وَ أَباكَ».

«اى پسر مرجانه، تو و پدرت و آن كه تو و پدرت را استاندار كوفه كرد، دروغ پيشه اند. اى پسر مرجانه، آيا فرزندان پيامبر را كشتى؟!»(4)

همچنين «خولى ـ كه در روز عاشورا جنايت هاى بسيار كرد ـ براى دريافت جايزه به همراه «حميدبن مسلم»، سر مبارك سيدالشهد (عليه السلام) را از كربلا به كوفه حمل كرد. چون شب هنگام، به دارالاماره رسيد، در را بسته ديد. به ناچار وارد خانه خود شد و سرِ امام را زير «اجانه اى(5)» نهاد.

همسرش پرسيد: از سفر چه آورده اى؟

پاسخ داد: ثروت و بى نيازى يك جهان را به ارمغان آورده ام. اين سر حسين است كه در خانه تو است.

همسرش (نوار) گفت: واى برتو! مردم طلا و نقره به منزل مى آورند و تو سرِ پسر رسول الله (صلى الله عليه وآله) را به خانه ام آورده اى؟! به خدا قسم هيچ گاه در كنار تو نخواهم بود; برخاست و از او دور شد.

همسر خولى گويد: «تا صبح، هرگاه به آن سر مى نگريستم، عمودى از نور، از آن به طرف آسمان ساطع بود و مى ديدم كه پرنده سفيد در فضاى آن پرواز مى كند.(6)

در مجلس عبيدالله

در مجلس عبيدالله، وقتى آن شقاوت پيشه با عصا روى لب هاى حسين (عليه السلام) مى كوبيد، زيدبن ارقم(7)لب به اعتراض گشود و گفت: دست بردار! به خدا قسم من با چشم خود ديدم كه لب هاى پيامبر (صلى الله عليه وآله) بر روى اين لب ها قرار مى گرفت و آن را مى بوسيد. سپس خود گريه كرد. ابن زياد به وى گفت: خدا ديده ات را بگرياند، اگر پيرمرد نبودى الآن گردنت را مى زدم. زيد از جاى برخاست و خارج شد.(8)

گريه زيد و خروج اعتراض آميز او، نشانه اعتراض عليه دستگاه اموى بود. او در حالى كه از مجلس بيرون مى رفت مى گفت: «از امروز شما برده خواهيد شد. اى گروه عرب، فرزند فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را رييس خود كرديد. او كسى است كه بهترين شما را مى كشد و بدترين شما را به بردگى خويش در مى آورد.»(9)

3 ـ اعتراض مردم شام

الف ـ در مجلس رسمى يزيد

يكى از رجال برجسته رومى، كه به عنوان سفير دولت روم در مجلس يزيد حاضر بود، از او پرسيد: اى پادشاه عرب، اين سر از كيست؟

يزيد گفت: تو را بدين سر چه كار؟

سفير گفت: چون به كشور خود بازگردم، بايد پادشاه را از جريان آگاه سازم.

يزيد گفت: اين سر حسين بن على] (عليهما السلام) «است.

سفير پرسيد: مادرش كيست؟.

گفت: فاطمه دختر رسول الله] (صلى الله عليه وآله) «.

سفير با شنيدن نام پيامبر (صلى الله عليه وآله) برافروخت و گفت: «دين من از دين تو بهتر است» پدرم از نبيره داوود نبى است و ميان ما تا داوود، فاصله بسياراست، با اين حال نصارى خاك پاى او را به تبرّك مى برند; ولى شما فرزند دختر پيامبر خود را به قتل مى رسانيد با آن كه يك مادر بيشتر با آن فاصله نداريد. اين چه دينى است كه شما داريد؟ سپس پرسيد آيا از كليساى «حافر» اطلاع داريد؟

يزيد گفت: بگو تا بشنوم.

سفير گفت: ميان عمان و چين دريايى است و در ميان آن جزيره اى، كه ساكنان آن داراى مذهب مسيح مى باشند، در آن جا كليسايى است به نام «كليساى حافر». اين نامگذارى بدان جهت است كه سُم خر حضرت عيسى مسيح (عليه السلام) در ميان حقّه اى از جواهر گرانبها در محراب آن نگهدارى مى شود و ما هر سال با نذورات آهنگ آنجا مى كنيم; ولى شما پسر دختر پيامبر خود را مى كشيد، چه مردم شومى هستيد!

يزيد در برابر گفته هاى سفير خشمگين شد و بانگ برآورد: اين سفير را بكشيد تا در كشور خود، ما را رسوا نكند.

وقتى جلاّد حاضر شد، سفير گفت: حال كه مرا به قتل مى رسانيد، مهلتى دهيد تا خواب شب گذشته ام را براى شما بگويم، ديشب پيامبر اسلام را در خواب ديدم كه به من فرمود: «اى نصرانى، تو اهل بهشت خواهى بود.» از سخن آن حضرت در شگفت بودم ولى الآن راز آن را فهميدم.

سپس لب به «شهادتين» گشود و از جاى برخاست و سر مطهّر امام حسين (عليه السلام) را به سينه خود چسباند و بر آن بوسه زد و اشك مى ريخت، تا اين كه او را به قتل رساندند.(10)

سيدبن طاووس در لهوف مى نويسد: يزيد در مجلس عيش و طربى كه با حضور سرهاى شهداى كربلا ترتيب داده بود، نماينده پادشاه روم را نيز به همين مناسبت دعوت كرد. نماينده، با ديدن آن سر نورانى، از يزيد پرسيد: اين سر از كيست؟ يزيد گفت: از حسين، پرسيد: پدرش كيست؟ گفتند: على بن ابى طالب. از مادرش پرسيد. گفتند: فاطمه بنت رسول الله. در اين هنگام آن مرد رومى گفت: «واى برتو و بركيش تو، كيش من از كيش تو بهتر است.»

و افزود: «پدرم از نبيره هاى داوود است كه پدران فراوانى ميان من با داوود فاصله اند و نصارى مرا مورد احترام ويژه خود دارند ولى شما كسى كه ميان او و پيامبر يك مادربيش فاصله نيست به قتل مى رسانيد؟ اين چه آيينى است كه شما داريد؟!»(11)

ابن حجر مى نويسد: «هنگام حركت اسرا به سوى شام، راهب مسيحى كه از دور ناظر ورود آنان بود، درباره «سر» پرسيد. بعد از آگاهى از سر امام حسين (عليه السلام) ، به آنان گفت: «شما قوم بدى هستيد!» و سپس تقاضا كرد تا با پرداخت ده هزار دينار، يك شب ميزبان آن سرِ مطهّر باشد و آنان نيز پذيرفتند. او آن سر را با عطر و گلاب شستشو داد و تا صبح در برابر آن به عزادارى پرداخت و بعد مسلمان شد و از «دَير» بيرون آمد و به پذيرايى اهل بيت امام (عليه السلام) پرداخت.(12)

يحيى بن حكم برادر مروان ـ نيز با ديدن سرحسين (عليه السلام) اعتراض كرد و به عنوان مخالفت، مجلس يزيد را ترك كرد و گفت: «در هيچ كارى با شما همراهى نخواهم كرد».(13)

ب ـ انزوا به عنوان اعتراض

* يكى از شاميان در شام، با ديدن سرحسين (عليه السلام) ، از دستگاه خشمگين شد و به خانه رفت و تا مدت زمانى طولانى در را به روى خود بست و به عنوان اعتراض از خانه بيرون نيامد، چون دليل انزوا را از او پرسيدند، اين شعر را خواند:

جاؤُا بِرَاْسِكَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَّد *** مُتَرَمِّلاً بِدِمائِهِ تَرْميلا

وَكَأَنَّما بِكَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَّد *** قَتَلُوا جِهاراً عامِدينَ رَسُولا

قَتَلُوكَ عَطْشاناً وَلَمْ يَتَرَقَّبُوا *** في قَتْلِكَ التَّأْويلَ وَالتَّنْزيلا

وَ يُكَبِّرُونَ بِأَنْ قُتِلْتَ وَ إِنَّما *** قَتَلُوا بِكَ التَّكْبيرَ وَالتَّهْليلا(14)

«اى پسر دختر محمد، سرت را در حالى كه خون آلود بود، آوردند.

«اى پسردختر محمّد (صلى الله عليه وآله) اگر تو را كشتند، گويى پيامبر را آشكار وبه طور عمدكشتند.

تو را با حال عطشان كشتند و در اين باره به «تنزيل» و «تأويل» نظر ننمودند.

وقتى تو را كشتند، تكبير گفتند; در حالى كه با كشتن تو «تكبير وتهليل» را كشتند!»

اين خود نوعى موضع گيرى و خشم مقدس نسبت به حكومت يزيد بود.

* يكى از هم بزمان يزيد به او گفت: «...هَبْ لي هذِهِ الجارِيَةَ»او فاطمه صغرى را براى كنيزى خواست. فاطمه به عمه اش پناه برد. ميان زينب و يزيد مناظره اى درگرفت. آن شخص پيشنهاد خود را چندبار تكرار كرد. تا اين كه هويت اُسرا براى آن مرد، مشخص شد. در اين هنگام رو به يزيد كرد و گفت: «لعن و نفرين بر تو ! عترت پيامبر را كشتى؟ فرزندان او را اسير كردى، من خيال مى كردم اينان اُسراى رومى اند!»(15)

4 ـ اعتراض مردم مدينه

الف ـ حركت تند و خشم آلود حَرّه

پيش از توضيح در باره واقعه خونين حرّه، به فضايل اصحاب حرّه از زبان پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) مى پردازيم:

ابن قتيبه مى نويسد: پيامبر (صلى الله عليه وآله) در بازگشت از يكى از مسافرت ها، از حرّه عبور كردند و كلمه استرجاع; " إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ رجِعُونَ " را بر زبان جارى كردند. اصحاب پرسيدند: راز آن چيست؟ پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) پاسخ داد:

«يُقْتَلُ فِي هذِهِ الْحَرَّةِ خِيارُ اُمُّتي بَعْدَ أَصْحابِي».

«در اين سنگلاخ، بهترين افراد امتم، پس از اصحابم به قتل مى رسند.»(16)

به جهت اوج جنايت و فسق يزيد و كارگزارانش(17)مردم مدينه به اتفاق آراء در سال 63ه . ق. يزيد را از خلافت خلع كردند و امور مدينه را به دست «عبدالله انصارى» سپردند; همه افراد بنى اميه و بنى مروان را ـ كه بيش از هزار نفر بودند ـ از مدينه اخراج كردند. يزيد دوازده هزار نفر به سركردگى «مسلم بن عقبه» را به سركوبى مردم مدينه گسيل داشت; ولى مردم تحت فرماندهى «عبدالله بن حنظله»(18)و دوازده تن از پسرانش آن چنان مقاومت كردند كه منجر به قيامى خونين، معروف به «حرّه» گرديد».

در اين واقعه، به دستور يزيد، جان و مال و ناموس مسلمانان مدينه، تا سه روز، برلشكر يزيد مباح اعلان گرديد و در همان سال، هزار دختر به خانه بخت نرفته، فرزند آوردند. (19) عمال يزيد در مدينه، در واقعه حرّه، از مردم خواستند تا با يزيد به عنوان بردگان يزيد بيعت كنند و به دنبال اين واقعه به مكه هجوم بردند تا عبدالله زبير را بكشند و او به حرم كبريايى پناهنده شد كه عمال يزيد با نصب منجنيق، حرم را آتش باران كردند. (20)

در اين حمله ددمنشانه، مزدوران يزيد هفتصد تن از قريش و انصار و هشتاد تن از صحابه پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) و ده هزار تن از مردم مدينه را به قتل رساندند. اين واقعه در تاريخ 27 ذى الحجه سال 63 اتفاق افتاد (21) و آنان پس از شش ماه به سراغ عبدالله زبير رفتند.

5 ـ قيام توّابين

ابن اثير، در كتاب معروف خود «الكامل» مى نويسد: «در نخستين سال شهادت امام حسين (عليه السلام) ، بعضى از شيعيان ايشان، به طور مخفيانه، در پى جمع آورى «عِدّه و عُدّه» به عنوان خونخواهى امام حسين (عليه السلام) برآمدند. بسيارى از توّابين در كربلا حضور داشتند و پس از شهادت امام پشيمان شدند.(22)

گروه توّابين جلسات سرّى تشكيل مى دادند و روزشمارى مى كردند تا زمينه لازم قيام علنى مهيّا شود.

يكى از رجال برجسته توّابين، سليمان بن صُرَد خزاعى است. محدث قمى مى نويسد:

سليمان از بنى مازن بود. نام او در جاهليت يسار بوده كه پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) او را سليمان ناميد. او از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) درجنگ هاى صفّين، جمل و نهروان بود.(23)

سليمان پسر صردبن جون، مُكنّى به ابوالمطرف، ملقب به خزاعى، ازصحابه معروف پيامبر (صلى الله عليه وآله) است. او در تاريخ كربلا و در ميان رجال عاشورا به اميرالتوابين شهرت دارد.(24)

اعلمى در دائرة المعارف مى نويسد:«سليمان بن صرد، همان صحابى معروف است كه در كوفه ساكن بود. او مردى خيرانديش، اهل علم و ديندار بود.»(25)

ابى مخنف يادآور مى شود كه عبيدالله در آغاز، دست به بازداشت ها زد. ابتدا سليمان بن صرد و يارانش را (كه چهار هزار و پانصد تن بودند) به بند كشيد. هنگام ورود امام حسين (عليه السلام) به كربلا، سليمان و بسيارى از يارانش و نيز هانى و يارانش، از جمله ابراهيم فرزند مالك اشتر، در زندان به سر مى بردند وگرنه بى شك، در كنار امام (عليه السلام) در كربلا، حضور مى يافتند.(26)

علاّمه تسترى بر اين باور است كه سليمان بن صرد، در يارى دادن به حسين بن على(عليهما السلام)كوتاهى كرد. گرچه امام (عليه السلام) را از طريق مكاتبه و راه هاى ديگر دعوت كرده بود ولى از حضور در كربلا و حمايت از آن حضرت خوددارى ورزيد.

از آن سوى، صاحب نظرانى چون مامقانى معتقدند: سليمان بن صرد و جمعى از ياران او به خاطر آن كه در زندان عبدالله گرفتار شده بودند، دركربلا حضور نداشتند.(27)

علامه تسترى جهت اثبات مدعاى خود دليلى قابل قبول ارائه نمى دهد و فقط به ذكر اين نكته بسنده مى كند كه سليمان در آغاز حركتِ خونخواهانه خود با يارانش در كربلا حضور يافتند و او در جمع آنان خطبه خواند و در ضمن آن گفت:«خداوند نيكان ما را امتحان كرد و ثابت شد كه آنان در وعده خود راجع به يارى دادن به پسر پيامبر (صلى الله عليه وآله) صادق نبودند».(28)

علامه تسترى از اين كلام نتيجه مى گيرد كه سليمان در شمار بىوفايان بوده است. در حالى كه دقت بيشتر و توجه دقيق تر در اين سخن، عكس برداشت او را نشان مى دهد; زيرا سليمان مى دانست كه در جمع آنان كسانى هستندكه بىوفايى كردند ولى الآن در كنار قبر امام همراه سليمان حضور دارند، لذا تعريضى به آنان زد و گفت: «نيكان ما در شمار دروغ گويان واقع شده اند» و نيز به دست مى آيد كه همراهان او از كسانى هستند كه خود سليمان در آغاز دعوت از امام (عليه السلام) ، وقتى در ميان آنان سخنرانى كرد، به آنان گفت: اگر احساس مى كنيد كه نمى توانيد از عهده دعوت و يارى دادن همه جانبه امام حسين (عليه السلام) برآييد، او را دعوت نكنيد. (29) حاضران يك جا و يك صدا پاسخ دادند:«با دشمنان او مى جنگيم و در ركاب او جان خويش را فدا مى كنيم». (30)

سليمان با توجه به آن خطبه و حضور لا اقل بخشى از همان جمع در گروه توّابين، گفت: «خوبان ما امتحان خوبى پس ندادند» و نگفت: ما امتحان خوبى پس نداديم.

بنابراين، ادعاى علاّمه تسترى وجاهت چندانى ندارد و حقّ با گروه مقابل اوست.

سليمان رييس خونخواهان امام حسين (عليه السلام) بود كه در منطقه «عين الورد» با همراهى گروه توّابين با لشكر كفرپيشه مروانى به نبرد برخاست و همراه بسيارى از ياران خود; از جمله مسيّب بن نجبه به شهادت رسيد و سر او را براى مروانيان به شام فرستادند. او به هنگام شهادت 93 سال داشت.(31)

سليمان از كسانى بود كه براى امام حسين (عليه السلام) نامه نوشت. بعضى مى نويسند: مسلم نماينده امام حسين (عليه السلام) در خانه او فرود آمد و تا آمدن عبيدالله به كوفه در منزل او بود و پس از آن به منزل هانى بن عروه رفت.(32)

همزمان با سليمان، كه همراه با توّابين از كوفه جهت خونخواهى و نبرد با قاتلان امام حسين (عليه السلام) بيرون مى رفت، مختار به كوفه وارد شد. مردم از او خواستند به جمع سليمان بپيوندد، ليكن او پاسخ داد: سليمان براى رهبرى اين گروه مناسب نيست و به فنون نبرد آگاهى ندارد. (33)

گفتنى است سليمان بن صرد كسى است كه امام حسين (عليه السلام) در نامه اش براى مردم كوفه، كه توسط قيس بن مسهّر صيداوى (عبدالله بن يقطر) ارسال كرد، نام وى را در صدر نامه اش نوشت. وقتى قيس بن مسهّر گرفتار دشمن شد نامه امام حسين (عليه السلام) را پاره كرد و بلعيد و آن نامه چنين آغاز مى شد:

«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ... مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَليّ بْن أَبي طالِب، اِلى سُلَيْمانَ بْنِ صُرَدِ، وَ الْمُسَيّبِ بْنِ نَجْبَةَ (34) ، وَ رُفاعَةَ بْنِ شَدّاد (35)، وَ حَبيبِ بْنِ مُظاهِر، وَ عَبْدِاللهِ ابْنِ وائِل...». (36)

سليمان بن صرد از ياران با اخلاص امام مجتبى (عليه السلام) بود. او حتى پس از گذشت دو سال از امضاى ترك مخاصمه ميان امام حسن (عليه السلام) و معاويه، در حضور امام گلايه سر داد كه اگر از معاويه ميثاق مى گرفتى و اقامه شهود مى كردى كه پس از او خلافت از آن تو باشد، كار بر ما آسان تر بود! امام (عليه السلام) از جاى برخاست و سخنرانى كرد و فرمود:شما شيعيان راستين ما هستيد و افزود: معاويه از من زيرك تر نيست ولى من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد. و افزود: من اين پيمان نامه را جز براى جلوگيرى از نسل كشى معاويه امضا نكردم. (37)

قابل ذكراست كه: اعتراض سليمان به امام مجتبى (عليه السلام) (به فرض صحّت خبر) اعتراض خصمانه نبود بلكه اعتراضى دلسوزانه در محدوده توانايى دركش از مسائل سياسىِ جارى آن روز بوده است. براين اساس، سليمان پس از سخنان روشنگرانه امام ساكت و تسليم شد. او همواره در صراط اهل بيت بود و بعضى راز عدم حضور وى در كربلا را كوتاهى او به بهانه ناتوانى جسمى و بعضى هم به بهانه در محاصره قرار داشتن كوفه توسط سپاه عبيدالله زياد دانسته اند، ليكن حقيقت مطلب آن است كه او هنگام ورود امام به كربلا در زندان به سر مى برد.

سليمان در 93 سالگى (و به قولى در 89 سالگى) در سال 65 ه . در دوران حكومت عبدالملك مروان، در نبردى با سپاه شام كه براى خونخواهى از سالار شهيدان رفت، در منطقه «عين الورد»، در جنگى تن به تن، همراه چهارهزار نفر از ياران خود، به شهادت رسيد.

فرهاد ميرزا مى نويسد: «بعد از مرگ يزيد، ابن زياد، عمربن سعد را براى امارت بركوفه برگزيد. (عبيدالله در اين زمان امير عراق بود و مى خواست به شام برود). عمربن سعد در آغازين ساعات امارتش، بر فراز منبر رفت. قبيله زنان هَمْدان شيون سر دادند و سپس زنان قبايل نخع و ربيعه و كهلان به آنان ملحق شدند و براى عزادارى پيرامون منبر گرد آمدند و مى گفتند: «عمربن سعد را همين بس كه پسر زهرا (عليه السلام) را كشت...».

همچنين در بصره به طور رسمى عليه او آشوب شد تا آنجا كه خود عبيدالله بن زياد با لباس مبدل از بصره به سوى شام گريخت».(38)

پس از يزيد و استعفاى معاوية بن يزيد، مروان روى كار آمد. او هم پس از نُه ماه خلافت، مردم را به بيعت با دو پسرش عبدالملك و عبدالعزيز دعوت كرد. سليمان بن صرد رييس گروه توّابين در سال 65 ه . حركت خود عليه آنان را آغاز كرد. چهارهزار نفر با او حركت كردند و وقتى به كربلا رسيدند، به عزادارى پرداختند و سپس به سوى لشكر شام رفتند، كه به سردارىِ عبيدالله و به فرماندهى شاحيل به ميدان تاخته بودند. جنگ سخت ونمايانى رخ داد و متأسفانه فرمانده گروه اول توّابين; سليمان صردخزاعى كشته شد و ياران او متفرق گشتند. گرچه مختار از زندان به آنان نامه اى نوشته و به خونخواهى از سالار شهيدان تشويقشان نموده بود، ولى عملاً به آنان نپيوست.

6 ـ قيام مختار

دوّمين حركت تند مسلّحانه عليه رژيم بنى اميه، قيام مختاربن ابوعُبيده ثقفى است. كه پس از پنج سال از شهادت امام، صورت پذيرفت. به نقل از خوارزمى، او در مدت هيجده ماه، حدود 4858 نفر از ياران يزيد را كشت. «ابن نما» اين تعداد را «18000» نفر مى داند.(39)

مختار پيش از حضور در كوفه، نامه اى از سوى يزيد، جهت حمايت دريافت داشته بود.

يزيد به همه رجال سرشناس و سران عرب نامه نوشت و آنان را در برابر حركت امام حسين (عليه السلام) به مقابله فراخواند.

مختار درپشت بام قدم مى زدكه زنى بانگ زد و گفت: آن قسمت بام كه قدم مى زنى، چندان دوام ندارد. مختار انديشيد كه اگر بر خلاف پيشنهاد زن عمل كند، رستگارى است، لذا به جاى اينكه مواظب باشد، جلوتر آمد و سقوط كرد و پايش شكست. پس از آن بود كه نامه يزيد بدو رسيد. او به نامه رسان گفت: احوال مرا براى يزيد بازگو كن.(40)

* * *

مختار، از پيشتازان همراهى با امام بود و به قول بعضى از مورّخان، بيعت با امام از طريق مسلم بن عقيل در كوفه، در منزل مختار صورت گرفت. او در هنگام ورود امام به كربلا توسط ابن زياد در زندان «طاموره» محبوس گرديد ولى بعد از جريان كربلا با وساطت عبدالله بن عمر آزاد شد. مختار در زندان با ميثم تمار هم بند بود. ميثم وى را بشارت آزادى و انتقام گرفتن از خون امام حسين (عليه السلام) داد. همان روز، نامه اى از شام به عبيدالله در كوفه رسيد و در پى آن مختار آزاد شد و پس از چندى ميثم تمار را در كوفه به دار آويختند.(41)

مختار همواره در فكر تلافى و خونخواهى بود. او دو سال بعد از مرگ يزيد (سال 66ه .) به همراهى ابراهيم بن مالك اشتر، قيام مسلحانه خود را آغاز كرد و انتقام خون حسين (عليه السلام) و يارانش را از جنايتكاران گرفت. (42) مختار در گام نخست، به سراغ آن ده نفرى رفت كه بر بدن هاى شهدا اسب تاخته بودند. آنان را روى زمين خواباند و دست و پايشان را با ميخ هاى آهنين بر زمين كوبيد و به سوارانش دستور داد بر روى آنان بتازند.

مختار از قبيله معروف «ثقيف» و پدرش ابوعبيدة بن مسعود ـ از مسلمانان راستين بود كه در جنگ اعراب و ايران به شهادت رسيد. مختار، خود نيز در اين جنگ شركت داشت. منزل مختار محل و پايگاه قيام امام و بيعت با ايشان بود. او حدود هيجده ماه حكومت كرد و سرانجام توسط «مصعب» برادر عبدالله بن زبير به شهادت رسيد.(43)

7 ـ افشاى سيماى بنى اميه

از روزى كه منشور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در غدير خم مورد بى اعتنايى قرار گرفت; حق در هاله اى از ابهام فرو رفت. از سويى، وجود خوارج كه در مقابل معاويه سكوت اختيار كردند و عليه على (عليه السلام) به مبارزه برخاستند، برغربت حق و كنار زدن اهل بيت بى تأثير نبود.

مصيبت بزرگتر اين بود كه ماهيت رژيم بنى اميه براى جامعه افشا نشده بود. معاويه حدود 42 سال بر شام حكومت كرد و او سرسلسله چهارده تن از خلفاى سفيانى و مروانى است. بنى اميه از سال 41 ه . ق. تا سال 132 ه . ق. يعنى هزارماه به عنوان خليفه، حكومت اسلامى را در قبضه خود داشتند.

آرى، حماسه عاشورا چهره واقعى بنى اميه و سيماى كريه آنان را، كه عبارت از: بى دينى، خشونت و تعصب بود، بر مردم شناساند:

الف : بى دينى و عدم تعهد

يزيد در شعر معروفِ خود مستانه مى گفت:

وإنْ حَرُمَتْ يَوماً عَلى دِينِ أَحْمَد *** فَخُذْها عَلى دِينِ الْمَسِيح بْن مَرْيَم

«مى بريز! اگر فكر مى كنى كه خوردن آن در دين اسلام حرام است، بر دين مسيح مى نوشم.»(44)

او باكمال صراحت، آنچه راكه در نهان داشت، بر زبان جارى ساخت وگفت:

لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا *** خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحْيٌ نَزَلْ(45)

«بنى هاشم از راه دين و حكومت دينى مردم را به بازى گرفتند; زيرا اصلاً وحى الهى در كار نيست!»

اظهارات كفرآميز فوق، نشأت گرفته از همان ياوه سرايى هايى است كه ابوسفيان، سردمدار اين قوم، در جمع خاندان اموى گفته بود: حكومت اسلامى را همچون توپ ميان خود دست به دست بگردانيد.

«تلقّفوها تلقّف الكرة، ألا والَّذي يحلف به أبوسفيان لا جنّة و لا نار».(46)

مسعودى بعضى از كردارهاى زشت اين طايفه به خصوص يزيد ـ را يادآورى كرده است; از جمله: باده گسارى; قتل پسر دختر پيامبر; لعن وصىّ پيامبر، تخريب كعبه، خون ريزى ها، فسق و فجور و...(47)

هنگامى كه عبدالله عمرو بن مطيع مردم را به شورش عليه يزيد دعوت مى كرد، مى گفت: «إِنَّهُ (يَزِيد)، كَفَرَ وَ فَجَرَ وَ شَرِبَ الْخَمْرَ وَ فَسقَ فِي الدِّينِ»;(48)«يزيد فردى كافر، فاجر، ميگسار، فاسق و خارج از دين است.»

ب ـ بى عاطفگى و عدم پايبندى به اصول انسانى

1 ـ كشتن كودك تازه به دنيا آمده ـ (عبدالله رضيع) در كربلا، اقدام به تيراندازى در پاسخ استرحام امام براى كودك عطشان.(49)

2 ـ بستن آب بر روى اطفال و زنان

3 ـ آتش زدن خيمه هاى اهل بيت

4 ـ اسارت خاندان پيامبر (صلى الله عليه وآله)

5 ـ نواختن چوب خيزران برلب و دندان امام حسين (عليه السلام) در برابر چشمان زن و فرزندان ايشان; از جمله اين موارد است.

ج ـ تعصب جاهلى

يزيد در حضور همگان، مستانه با عصاى دستى خود، بر لب و دندان امام حسين (عليه السلام) مى نواخت و مى گفت: «يَوْمٌ بِيَوْمِ بَدْر». (50)

قَدْ قَتَلْنَا الْقِرْمَ مِنْ ساداتِهِمْ *** وَ عَدَلْناهُ بِبَدْر فَاعْتَدَلْ(51)

او اشعار كفرآميز ابن زبعراى كافر را مى خواند كه پس از جنگ اُحُد و شهادت ياران دلاور اسلام، از جمله حمزه سيّدالشهدا و سايرين، به عنوان سرود فتح مى خواند; مانند:

لَيْتَ أَشْياخى بِبَدْر شَهِدُوا *** جَزَعَ الْخَزْرَجِ مِنْ وَقْعِ الاَْسَلْ(52)

يزيد نيز چند بيت بدان افزود و مستانه خواند.

همچنين در «جيرون» وقتى به تماشاى صحنه اسرا ايستاده بود، گفت: كلاغ، بانگ ناهنگام سرداد، گفتم بانگ تو گوياى هرگونه مسائلى است، باشد ولى بدان كه من طلبكارى خود را از پيامبر وصول كردم.

اَلْغُرابُ فَقُلْتُ صِحْ، أَوْ لا تَصِح *** فَقَدْاقْتَضَيتُ مِنَ الرَّسُولِ دُيُوني(53)

او با اين تعصّبات، سيماى درونى خويش را برملا كرد تا كسى در كفر او شك نكند.

8 ـ استعفا و كناره گيرى وليعهد يزيد از خلافت

از آثار مهم قيام بيدارگر كربلا، مسأله استعفاى معاويه پسر يزيد و استعفاى او از منصب خلافت بود.

ابن حجر در كتاب «الصواعق المحرقه» مى نويسد:

«يزيد بن معاويه در سال 64 ه . به هلاكت رسيد. پسر جوان او كه مردى صالح و شايسته و همواره بيمار بود، به عنوان ادامه خلافت، قدمى به پيش ننهاد و از آن استقبال نكرد و در هيچ امرى مداخله ننمود. او حدود چهل روز و به قولى دو يا سه ماه خليفه بود. در سن بيست سالگى به منبر رفت و گفت: «إِنَّ هذِهِ الْخِلافَةِ حَبْلُ اللهِ». خلافت ريسمان الهى است كه جدم معاويه به ناحق از آنِ خود كرد و حال آن كه اين حق از آنِ على بن ابى طالب بود. هنگامى كه جدم با گناهانش در قبر آرميد، پدرم خلافت را غاصبانه عهده دار گرديد، درحالى كه خلافت حق پسر دختر پيامبر خدا بود و پدرم نيز هم اكنون در قبر خود باگناهان بسيارش، دست به گريبان است».

او پس از اين اعترافات گريست و گفت:

«عظيم ترين و وحشتناك ترين عمل پدرم، قتل عترت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) ، روى آوردن به ميگسارى و تخريب خانه خدا است. من راه آنان را ادامه نخواهم داد و مقلّد آنان نيستم و اختيار شما مردم با خود شماست، اگر جهان مدارى و دنيادارى خوب است، ما به قدر لازم به آن رسيديم و اگر بد است به اين مقدار كه رسيديم ذُريّه ابى سفيان را كافى است». سپس از انظار مردم پنهان شد و بعد از چهل روز در گذشت.

ابن حجر پس از نقل اين فراز از تاريخ، مى نويسد: «او (معاوية بن يزيد) از پدر و جدّ خود باانصاف تر بود!».(54)

بعد از كناره گيرى و فوت او، مروان متمايل بود تا خلافت را به عبدالله بن زبير كه در مكه به سر مى برد، انتقال يابد و با او بيعت شود، ولى عبيدالله بن زياد وى را منصرف كرد و با خود او بيعت نمود و پس از وى چهار پسرش يكى پس از ديگرى به خلافت رسيدند. مروان در جنگ جمل اسير شد و با شفاعت امام حسن و امام حسين (عليهما السلام)آزاد گرديد، چنانكه على (عليه السلام) در نهج البلاغه مى فرمايد:(55) مروان مورد طرد و لعن پيامبراكرم (صلى الله عليه وآله) و اميرالمؤمنين (عليه السلام) بود. عايشه به مروان گفت: «أَمّا أَنْتَ يا مَرْوان فَأَشْهَدُ أَنَّ رَسُولَ اللهِ لَعَنَ أَباكَ وَ أَنْتَ في صُلْبِهِ».(56)

در «نهج البلاغه» مى خوانيم: «لا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ».

مروان با همسر يزيد ازدواج كرد تا خلافتش بهتر بگذرد، ولى وقتى كه نسبت به خالدبن يزيد، پسر آن زن فحاشى كرد، او با همكارى كنيزهاى خود، مروان را خفه كردند.(57)

* * *

پى‏نوشتها:‌


1 . نك : بحارالأنوار، ج 44، ص 494
2 . مقتل الحسين، ص317
3 . سبط ابن جوزى، تذكرة الخواص 259
4 . الكامل، ج 4، ص 83، عبدالله عفيف از ياران على (عليه السلام) و از جانبازان ركاب آن حضرت بود كه چشم چپ او در جنگ جمل وچشم راست او در جنگ صفين نابينا گشته بود، (انساب الأشراف، ص210).
5 . اِجانه، يكى از وسايل نان پزى است.
6 . كامل، ج 4، ص 80 و 81 ; انساب الأشراف، ص206
7 . زيد بن ارقم از صحابه رسول خداست. او پس از غزوه بنى المصطلق در سال ششم هجرت با آن كه جوان نورسى بود، هنگامى كه سخنان تحريك آميز عبدالله ابّى، منافق معروف را به پيامبر بازگفت، پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) براساس خبر او تصميم گيرى كرد (تاريخ پيامبر اسلام، آيتى، ص 409)
ـ امام حسين (عليه السلام) در روز عاشورا، مخالفان را جهت بررسى مسايل امامت به سوى چندتن از معتمدين امت از جمله زيد بن ارقم فراخواند و از زيد بن ارقم، نام برد.
8 . كامل، ج 4، ص 81
9 . انساب الأشراف، ص 208 ، «أنتم العبيد بعد اليوم. يا معشر العرب قتلتم ابْن فاطمة و أمّرتم ابْن مرجانة فهو يقتل خياركم ويستعبد شراركم».
10 . نفس المهموم، ص 264 ; منتهى الآمال، بخش «اهل بيت در شام»، ص526 ; عوالم، ج 17، ص443
11 . أُفٍّ لَكَ وَلِدينِكَ، ليَ دينٌ أَحْسَنُ مِنْ دينِكُمْ، إِنَّ أَبي مِنْ حَوافِدِ داوُدَ (عليه السلام) وَ بَيْني وَ بَيْنُهُ آباءٌ كَثيرَةٌ، وَ النَّصارى يُعَظِّمُونَني وَ يَأْخُذُونَ مِنْ تُرابِ قَدَمَيْ تَبَرُّكاً بى بِأَنّي مِنْ حَوافِدِ داوُدَ (عليه السلام) ، وَ أَنْتُمْ تَقْتُلُونَ إِبْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ (صلى الله عليه وآله) ، وَ ما بَيْنَهُ وَ بَيْنَ نَبِيِّكُمْ إلاّ أُمٌّ واحِدَةٌ، فَأَيُّ دين دينُكُمْ؟!
12 . الصواعق المحرقه، ص 119
13 . ارشاد، ص 246 ; تاريخ طبرى، ج4، ص356
14 . عوالم، ج 17، (امام حسين)، ص429
15 . منتهى الآمال، صص512 و 533
16 . ابن قتيبه، الامامة والسياسه، ج1، ص247
17 . الصواعق المحرقه، ص132
18 . او فرزند حنظله غسيل الملائكه است كه در جنگ اُحد به شهادت رسيد ـ نك : منتخب التواريخ، ص 480
19 . ابن اثير، الكامل، ج 4، صص 121 ـ 111
20 . مروج الذهب، ج3، ص78
21 . تفصيل اين داستان را در كتاب الامامة والسياسه ابن قتيبه، ج1، صص 239 ـ 233 مطالعه نماييد.
22 . در اين باره به منتهى الآمال، ج1، ص396 مراجعه نماييد.
23 . تحفة الأحباب، ص306
24 . نك : اعلمى دائرة المعارف، ج10، ص484 نيز تنقيح المقال، ج2، صص62 و 63
25 . همان. «سليمان بن صرد ... الصحابي سكن الكوفة كان خيّراً فاضلاً ديّناً».
26 . نك : علامه تسترى، قاموس الرجال، ج 13، ص 280، طبع نشر اسلامى و حكاية المختار، به روايت ابى مخنف، ص 24، اين كتاب همراه لهوف سيد بن طاووس انتشار يافت، نيز تنقيح المقال، ج2، ص63
27 . تنقيح المقال، ج2، ص64
28 . نك : علامه تسترى، قاموس الرجال، ج13، صفحات 277 تا 283
29 . «وَ إِنْ خِفْتُمْ الوَهْلَ وَالْفَشَلَ فَلا تَغُرّوا الرّجل فِي نَفْسِهِ».
30 . «لا، بَلْ نُقاتِلُ عَدُوَّهُ وَ نَقْتُلُ أَنْفُسَنا دُونَهُ».
31 . نك : اسدالغابه، ج 3، ص 61، طبع ايران ; بحارالأنوار، ج 10، ص 212
32 . نك : دينورى، اخبار الطوال، ص 235
33 . تجارب الأمم، ج2، ص97
34 . مسيّب بن نجبة بن ربيعة الفرازي.
35 . رفاعة بن شدّاد البجلى.
36 . نك : اعثم كوفى، الفتوح، ص 188
37 . نك : سيد مرتضى، تنزيه الأنبياء، باب امام مجتبى (عليه السلام) .
38 . محدث قمى، تتمة المنتهى، ص 50 ; بررسى تاريخ عاشورا، ص37
39 . مقتل الحسين، ص330
40 . جواهرالعقول.
41 . قمقام، ج 2، ص 707
42 . كامل، ج 4، ص 228 ; جلاءالعيون، ص 654
43 . همان، ص275
44 . همان، ص 15
45 . نك : اللهوف، ص 79
46 . حماسه حسينى، ج 1، صص 179 و 219
47 . مروج الذهب، ج 3، ص 68
48 . انساب الأشراف، بلاذرى، ص 278
49 . مقتل الحسين، ص 348
50 . مناقب، ج 2، ص 226
51 . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج2، ص383
52 . أبو سعد عبدالله بن زُبعرى بن قيس قرشى، شاعر قريش در جاهليت و از مخالفان سرسخت مسلمانان بود. هنگامى كه فتح مكه رخ داد، او به نجران گريخت و در سال 15 ه . مرد. (الأعلام، ص87). اشعار او را در كتاب سيره ابن هشام، ج3، ص144 بخوانيد.
53 . روح المعانى، ج 26، ص73
54 . نك : الصواعق المحرقه، ص 134 ; الإمامة والسياسه، ج2، ص17
55 . شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 148
56 . نهج البلاغه، شرح ابن ابى الحديد، ج6، ص150
57 . الإمامة والسياسه، ج2، ص23