از مدينه تا نينوا

دكتر عباس علاقه بنديان

- ۸ -


بخش دوم : غروب
فصل پانزده : ورود اهل بيت امام به كوفه
مسلم گچ كار

چون كوفه پايتخت عبيد زياد شد   محنت زياد گشت و فراغت زياد شد
تا شد خليفه زاده سفيان به شهر شام   خاك مدينه بهر خلافت بباد شد
ابن زياد محترم و عابدين ذليل   از دون نوازى فلك كج نهاد شد
قتل حسين بود مراد جهانيان   كار جهان و خلق جهان بر مراد شد
اسيران كربلا همراه سرها بريده شهدا بر سر نيزه هاى لشكر ظلم و ستم ، به سوى كوفه به حركت در آمدند، و همراه اين كاروان سيدالساجدين دل شكسته و غمگين در غل و رنجير اسير جفاى آن گروه ظالم بود. پاسى از شب گذشته بود، كه به پرستشگاههاى يهود كه در جوار شهر كوفه بود، رسيدند. لشگر كفار در آن مكان ، براى استراحت خيمه بر افراشتند، و اسيران را در ميان گرفتند؛ خولى كه محافظت از سر مبارك امام حسين (عليه السلام ) را عهده دار بود و در حوالى كوفه خانه اى داشت ، سر پر نور سلطان كربلا را برداشت و به خانه رفت .
نقل شده كه خولى را دو زن بود، يكى از طايفه بنى اسد و ديگرى از طايفه بنى خضرم . آن مرد شرير سر فرزند احمد را در تنور گذاشت (بروايت ديگر در خانه گذاشت ) و به نزد آن زن خضر مى رفت . زن پرسيد، كه از كجا مى آيى و چه آورده اى ؟ خولى گفت : از كربلا مى آيم ، و سر مولاى تو حسين را با خود، برايت به ارمغان آورده ام . آن زن گريست و گفت : از غضب خدا نترسيدى و از روى فاطمه دختر رسول خدا شرم نكردى ؟ بخدا سوگند: كه ديگر سر من بر بالين تو قرار نخواهد گرفت . بهنگام بيرون آمدن از خانه ديد، در آن خانه كه سر مبارك آن بزرگوار است ، ملائك مقرب بارگاه الهى ، مانند پرنده هاى سفيدى در پرواز هستند، و بالا و پايين مى روند. زوجه خولى در آن شب نورى را كه ، موسى كليم الله در كوه طور مشاهده كرده بود، در خانه خويش ملاحظه نمود، و مويه كنان و گريان از خانه بيرون رفت ، و ديگر كسى از او اثرى نيافت .
صبح روز بعد سر مبارك حضرت سيدالشهدا را با سرهاى ديگر شهداى اهل بيت رسول خدا، به كوفه بردند.
شخص گچكارى بنام مسلم ، كه در خانه پسر مرجانه مشغول كار بود، چنين نقل مى كند: آن روز به تعمير سراى پسر مرجانه مشغول كار بودم ، كه جمعيت زيادى را ديدم ، از جمعى كه همراه عبيدالله زياد بود پرسيدم ، كه اين ازدحام از چيست ؟ ملازم كفت : كسى بر خليفه زمان يزيد، ياغى شده و شورش كرده است ، اكنون لشكريان امير، سرهاى بريده ياغيان و اسرا را به دارالحكومه وارد مى نمايند. مسلم پرسيد آن شخص ياغى چه كسى بوده است ؟ و جواب شنيد، حسين فرزند فاطمه . مسلم از ترس سخنى نگفت ، تا آن ملازم بيرون رفت ، سپس بر صورت خويش زد، و در ماتم فرو رفت .
اما ابن زياد آن روز، سربازان بسيارى را با شمشيرهاى كشيده و آماده نبرد بر سر چهار راهها فرستاد، و هر گذرى را به ظالمى ، و هر كمينگاهى را، به امين خود سپرد، تا مبادا شيعيان با ديدن اهل بيت امام در اسارت ، بر وى شورش ‍ كنند و فتنه برپا نمايند.
ديدم ، پرچمهاى مخالف پديدار شد، قريب به چهل كجاوه و محمل نمودار گرديد، و در ميان هر كجاوه ، خورشيد تابانى منزل نموده ، و در آن حال زنى از پنجره خانه اى سر بيرون كرده و پرسيد، اى بيكسان و اسيران ! شما از كدام شهر و اهل حرم كدام شهرياريد؟
ام كلثوم پاسخ داد: ما اكنون اسير دست دشمنانيم ، ما مسلمان و از خاندان آل عبا و از اشراف اعراب ، و ما از نسل پيامبر و ((آل طه )) مى باشيم ، مادر ما دختر احمد پيامبر خدا و مادر دختران بتول عذرا هستيم . آن زن چون اهل بيت اسير را شناخت بر سر خود مى زد و از خانه خود بيرون آمد، بعنوان هديه براى دختران فاطمه زهرا، تعدادى سرپوش براى پوشاندن موهايشان آورد. بعد از شناسايى و با خبر شدن از چگونگى حال اسرا در، بين مردم شورشى بپاخاست ، كه گويى قيام ، قيامت برپا شده است . زنان و اطفال شهر، براى كودكان اسير، نان و خرما و گردو آوردند، و بر اسارت آنان مى گريستند.
ام كلثوم خوراكيها را رد مى كرد و مى فرمود: اى مردم كوفه و شام و اى ناخلف امتان پيامبر! تصدق سزاى ما نيست ! و شهداى ما را هيچ ظالمى ، غير از اهالى اين شهر نكشته ، در حالى كه بزرگان و جوانان ما را كشتيد، از بهر ما گريه و زارى مى كنيد؟
حضرت زينب با تمام ضعف و ناتوانى جسمانى ، خطبه اى در كمال فصاحت و بلاغت ايراد فرمود، كه مردم را به ياد پدرش على (عليه السلام ) انداخت ، و در اين خطبه پس از ستايش و سپاس از درگاه خداى منان ، چنين فرمود:
اى اهل كوفه ، كه وجودتان مملو از مكر و حيله مى باشد! آيا شما بر حال ما گريه مى كنيد؟ هنوز اشك چشم ما از جور و ستم شما، بر گونه هايمان جاريست . البته ، شما بايد بر اين عيب و ننگ ، كه براى خود خريده ايد، گريه كنيد و كم بخنديد، شما سيد و سرور جوانان بهشت ، و كسى را به شهادت رسانيديد، كه در هر بلا و مصيبت بدو پناه مى برديد، براستى كه رويهاى شما در درگاه احديت سياه ، كه لعنت خداوند از آن شما است . زمانيكه پيامبر خدا، از شما سؤ ال كند كه اى آخرين امت من ، بعد از من با عترت من چه كرديد؟ گروهى را كشته ، و پيكرهايشان را در خون غلطانيديد، و دسته اى را اسير كرديد، چه جوابى داريد، كه به او بدهيد؟ مردم كوفه ، و اى مردم مكار و فريبكار، خوار و بى مقدار! بگرييد! كه تا ابد ديدهايتان گريان و سينه هايتان بريان باد! شما! زنى رشته باف را مانيد، كه رشته استوارى را كه بافته ، از هم جدا ساخته است . پيمانهاى شما دروغ ، و چراغ ايمانتان كم فروغ ، مردمى لاف زن و بلند پرواز، خودنما و حيلت ساز، دوست كش و دشمن نواز، سوى درونتان ننگين و سوى برونتان سبز و رنگين ، و چون سنگ گور نقره آگين ! با شكستن پيمانتان ، خشم خداوند را خريديد، و در آتش دوزخ جاويد خزيديد. گريان هستيد؟ بگرييد، كه سزاوار گريستن ، نه در خور شادمان زيستن هستيد. داغ ننگى بر خود نهاديد، كه روزگاران بر آيد و آن ننگ نزدايد! اين ننگ را چگونه از خود مى شوييد؟ و چه پاسخى براى كشتن فرزند پيامبر خود، داريد؟ سيد جوانان بهشت ، چراغ راه هدايتتان و گشاينده و راه نجاتتان را، كه در سختيها يار و ياورتان و در بلاها غمخوارتان بود، كشتيد، و پس نابود شويد! اى مردم غدار. خوارى و مذلت بر شما باد! در معامله اى كه كرديد، زيانكار و به خشم خدا گرفتار، از زشتى كارى كه كرديد، بيم آن مى رود، كه آسمانها شكافته و زمين كافته ، و كوهها از هم گداخته شود، هر آينه باد را با دستهاى خود گرفته ايد. آيا مى دانيد، كه رسول خدا را آزرديد و حرمت او را شكستيد؟ و چه خونى ريختيد! و چه خاكى بر سر بيختيد! كارى زشت و نابخردانه كرديد، كه زمين و آسمان از شر آن لبريز است ، و شگفت مداريد، كه چشم فلك خونريز است .
همانا عذاب آخرت سختتر و زيانكاران را نه يار و ياور است اين مهلت ، شما را فريفته نگرداند، كه خداوند گنهكاران را زود به كيفر نمى رساند، ولى انتقام خون مظلوم را مى ستاند، و مراقب ما و شماست و گناهكار را به دوزخ مى كشاند.(8)
سپس حضرت زينب روى را از آنان برگردانيد، و همه را انگشت حيرت بدهان نشانيد. پير مردى از طايفه بنى جعفيى ، كه صورتش از گريه تر بود، گفت : راست مى گويى ، پسران آنان بهترين پسرانند، و دودمان ايشان سربلندترين دودمان است .
در آن حال حضرت سجاد از هوشيارى و خرد و توانمندى او در سخن ورى و دفاع حق طلبانه با عمه خود گفتگويى داشت ، و اظهار داشت همانطور كه شماست فغان و ناله بعد از آن مصيبت فايده اى ندارد. روايت است كه ام كلثوم و فاطمه دختر سرور شهيدان هر يك خطبه اى ايراد نمودند، و زينب گونه در حالت اسارت از آزادى سخن به ميان آورند و هر يك حقايق را بدانگونه كه سزاوار گفتن بود بيان نمودند، آزاد زيستن را حق انسانها اعلام كردند، هر چند كه در بند اسارت يزيديان بودند، ولى همانطور كه اميرالمومنين فرموده كه حق گرفتنى است ، آنان با ايراد بياناتى حقانيت خود را به گوش يزيديان رسانيدند.
سپس امام سجاد (عليه السلام ) در خطبه اى كه ايراد نمودند، فرمودند:
پس از حمد و ثناى پروردگار، اى اهل كوفه سيماى شما سياه و دستهايتان بريده باد، كه پدرم را به ميهمانى خوانديد و زاده مرجانه را بر وى مسلط گردانيديد و...
از سخنان آن حضرت خروش و فغان از مردم بى وفاى كوفه بلند شد و اظهار خجالت و شرمسارى كردند، و اعلام نمودند اكنون مطيع و فرمانبرداريم ، و با دوستان شما دوست و با دشمنانتان مخالفيم .
حضرت سجاد كه يكبار نيرنگ آن مردم را ديده بود، و دروغگويى آنان را با نتيجه تخلى تجربه كرده بود، اشاره فرمودند كه ديگر باور كردن شما برايم غير ممكن مى ماند، مى خواهيد با من نيز كارى كنيد كه با پدرم حسين (عليه السلام ) و با جدم على بن ابى طالب (عليه السلام ) كرديد.
مسلم گچگار گويد: اهل بيت به زبان اعتراض و شكايت ، حق و حقيقت را مى گفتند و كوفيان سيل اشك از چشم مى ريختند.
در آن گاه كه سر مبارك مظلوم كربلا حسين بن على (عليه السلام ) را از برابر كجاوه حضرت زينب دختر اميرالمومنين (عليه السلام ) گذرانيدند، حضرت زينب خطاب به سر مبارك خطبه اى فصيح و بليغ بصداى بلند ايراد و از آنچه بر خاندان رسول الله (ص) گذشته ياد كرد:
بعد از حمد و ثناى پروردگار بزرگ ، الها پروردگارا، و اى خدا من ! هيچ خواهرى را چون من ، به چنين سرنوشتى دردناك و چنين روزگار تيره ، گرفتار نساز، اى برادر، اى ماه جهانتاب ! كه بعد از كامل شدن غروب كردى ، و از غيبت تو روز روشن ، همچون شب تيره گشت . اى برادر! اندكى درنگ كن ! تا سكينه از نگاه بر تو، توشه اى بردارد، اى هميشه زنده از نظرم پنهان مشو. فاطمه نوجوان است و از غم دورى تو دلتنگ ، نگاهى از روى مهر بدو افكن ، اى برادر! كدامين درد و غم خود را برايت شرح دهم ، از فراقت بگويم يا از خوارى و غريبى خود، از جسم برهنه تو بگويم يا از بى چادرى خود، از سر بريده ات بگويم و از محاسن پر خونت ، و يا از موى پريشان خود، كه از مصائب تو ژوليده و درهم شده است . اى برادر! از كودكان خردسال ، كه دست ستم ، زندگى آنان را به يغما برده ، شكايت كنم ، يا تشنه كامى تو و يا از اشك چشمانم كه در غربت و اسارت روان است . از چه بگويم ؟ از تن پاره پاره و بى كفن تو؟ يا از خيمه هاى غارت شده و آتش گرفته بدست ستمكاران ؟ و يا از مركب خون آلودت ؟ و يا از چهره نورانى تو؟ كه در برابر گرماى سوزان بيابان سوخته شاكى باشم ؟ اى برادر! از سيد سجاد بگويم كه در اسارت كوفيان در حال بيمارى و در غل و زنجير، در حالت گرسنگى و تشنگى بسر برده ، و زنانى بى مرد و بى كمك را كه با سر برهنه ، بصورتى ناخوش آيند در شهرها مى گردانند، و براى نيافتن تو در هم شكسته اند؟ اى برادر! تا روز قيامت به جهت تو اندوه من باقى خواهد ماند. اى برادر! من هيچ شبى مصيبت را حديث نمى كردم . در اين زمان چه هستم و كه مى باشم ؟ سايه تو را همچون نخل بلندى بر سر داشتم ، اكنون به كجا و چه كسى اميدوار باشم ؟ اى برادر به اين افراد بنى اميه بگو كه با ما مدارا كنند و به حال عترت تو، توجه و رحم نمايند، به اين ستمكاران بگو دست از آزار اطفال يتيم بردارند و با غلاف شمشير بر شان نكوبند. اى برادر! بيرون آوردن خلخال پاى زنان را طاقت ديدن ندارم ، اى جهان فداى تو، اى آقاى من ! برخيز از براى قصاص بنى اميه .
ايكاش شمشير شمر بر گردن من مى آمد و تبر بر پيشانى من مى نشست . چه خوش بود! آن زمانى كه تو با ما و ما با تو در مدينه طيبه بوديم ، اى برادر! سلام ما را به پيامبر طيب و طاهر برسان و بگو كه ام كلثوم به غم و محنت گرفتار است ، سلام مرا به حيدر كرار برسان و بگو: كه آل سفيان با تبه كارى زينب را به خوارى به اسارت بردند.
در آن حال در سوى ديگر، فاطمه دختر امام حسين (عليه السلام ) به زبان حال مى ناليد و مى گفت : اى پدر بزرگوار من ! چقدر زود بود، جدايى تو از من ، من به چه كسى پناه برم ، و خطاب به حضرت فاطمه زهرا مى گفت : اى جده بزرگوار از مدفن خويش برخيز و بر فرزندت كه به شهادت رسيده و بر چهره خون آغوشته ، و جسدش ، با خون غسل داده شده ، اى جده عزيزم بنگر اسارت مارا.
در آنروز مردم كوفه بعد از شنيدن خطابه هاى متعدد زينب و ديگر افراد اهل بيت ، غمى در دل خود احساس كردند و در نتيجه شورشى برپا شد. آنان كه توان تحمل شنيدن حقايق را نداشتند، و از عملكرد خود دچار حسرت و شرمسارى بودند و بدنام و سيه روى ، خود را رانده از درگاه خدا مى دانستند.
فصل شانزدهم : امام زين العابدين (عليه السلام ) در مجلس ابن زياد
على بن الحسين افكنده سر در زير، خوارى بين   نكرد از كوفيان با اين ستمها بر كسى نفرين
كرم بنگر، جوانمرد نظر كن ، بردبارى بين   شكارر اين بيابان ، را تماشا كن ، شكارى بين
ابن زياد فاسق ، پس از بظاهر پيروزيش بر خاندان آل عبا و به شهادت رسانيدن حسين بن على (عليه السلام ) و به اسارت گرفتن اهل بيت امام مظلوم توسط عمال بى صفت خود، بى قيد و بندى در رعايت اصول و موازين اسلام را به حداكثر رسانيد و بخيال خود براى تماشاى اسراى آل محمد مجلسى آراست ، و از بزرگان و فرماندهان شهر كوفه به آن مجلس ‍ دعوت نمود، غافل از اينكه بازنده اصلى اين نبرد، او و لشگريان كوفه و شام بودند، و پيروزمندى از آن سرور شهيدان و يارانش بود.
او تصميم داشت اهل بيت امام را با حالتى دور از منطق اسلاميت و انسانيت به آن مجلس بياورد، و غافل بود، از اينكه بانوانى همچون حضرت زينب و مردانى چون امام سجاد، گروه اسرا را تشكيل مى دادند. حضرت زينب را نمى شناختند، كه يك زن نمونه است ، ابن زياد قدرت تفكر به آن را نداشت ، كه چه گروهى و كدامين اهل بيت را به خيال خود اسير نموده است . اين اسارت راه آزادى خواهى و حق طلبى مردم آن زمان را نتيجه داشت ، اگر زينب در بند نمى شد، چگونه و چه كسى در بارگاه يزيد صحبت از آزادگى به ميان مى آورد؟ خطبه هاى زينب در واقع درسى است ، براى بانوان ، كه ايستادگى و طلب حق را مى آموزد. زينب (س ) مى دانست كه حق يك موهبت الهى است ، كه بشر در به وديعه نهاده شده ، بنابراين به پاس و شكرانه چنين نعمت و موهبتى الهى به امر پروردگار گردن نهاد و تسليم فرمان حق تعالى بود.
به روايتى سر مبارك سرور آزادگان حسين بن على (عليه السلام ) را ((سنان بن انس )) در طبقى نهاده ، به نزد آن نمرود زمان آورد و گفت :
امللا ركابى فضه و ذهبا اءنى قتلت السيد المحجبا، قتلت خير الناس اما و اءبا، و خيرهم ! اءذينسبون النسبا.
((ركاب مرا از طلا و نقره پر كن ، كه كشتم سرور عظيم الشاءنى را كه به حسب و نسب از همه كس شريفتر و نجيبتر بود)).
پس از شنيدن بيان انس ابن زياد بر آشفت ، و گفت : اى معلون ! اگر مى دانستى كه چنين است ، چرا او را كشتى ؟ سپس حكم به قتلش داد، ذ و او را به هلاكت رسانيد. سپس با چوبى كه در دست داشت ، با اشاره به صورت منور حضرت سيدالشهدا گفت :
گفت با حضار مجلس ، همچو نورانى سرى   بايد از جسم امامى ، يا تن پيغمبرى
كرد اظهار فرح بسيار و گفت : اى مردمان   شكرلله ، شد قصاص كشتگان نهروان
زيد بن ارقم كه يكى از ياران حضرت رسول خدا بود، در آن مجلس با حزن و اندوه نشسته و خطاب به ابن زياد گفت : اى يزيد ثانى ! چوب را از اين لب و دندان بردار، كه به خدا سوگند مكرر ديده ام ، كه اين لب و دندان را جدش ‍ رسول خدا مى بوسيد، و سپس با صداى بلند گريست ، ابن زياد هنوز در غفلت ، سر در گريبان بود، زيرا سخن پيروزى به ميان مى آورد، و زيد بن ارقم را گفت : ((اى دشمن خدا! از آنكه خدا به ما پيروزى داده گريه مى كنى ، و اگر پير نبودى دستور به هلاكت تو مى دادم )).
روايت است : هنگاميكه اسيران آل محمد وارد مجلس ستمكار زمان گرديدند، حضرت زينب ساكت در گوشه اى نشست ، و كنيزان با حجاب وارد شدند و دور خاتون خود را گرفتند، ابن زياد پرسيد، كيست اين زن بالا بلند و موقر؟ جواب گرفت : زينب دختر اميرالمومنين است . او گفت : اى خواهر حسين ، اى دختر فاطمه ! خدا را ستايش مى كنم ، كه دروغ شما را آشكار كرد.
زينب (س ) فرمود: اى پسر مرجانه ! منت خداى را كه گرامى داشت پيغمبر و خاندان او را، كسى دروغ نمى گويد، مگر فساق ، كسى رسوا نمى شود مگر بد عملان ، و آنكس كه دروغ مى گويد، بد عمل و بدكردار است ، و ما چنين نيستيم .
ابن زياد گفت : اى خواهر حسين ! ديدى خدا با برادر طغيانگر تو چه كار كرد؟ و سينه هاى مجروح ما را شفا بخشيد.
زينب فرمود: پسر زياد! ما از امام شهيد كه به سعادت شهادت نائل گرديد، جز نيكى چيزى نديديم ، اگر قتل حسين (عليه السلام ) باعث شفاى سينه توست ، واى بر تو! خداوند تو را با اجداد ما يكجا جمع مى نمايد، و ايشان در مقام دشمنى با تو در مى آيند، آن وقت خواهى ديد، فتح و پيروزى از آن كيست ؟
ابن زياد كه باور نداشت ، اسيرى ، چنين مصمم ، در بارگاهش ، به ايراد حقايق پردازد، و بدون توجه به اسارت آزادانه سخن ورى كند، خشمگين شد و به قتل آن معصومه اشاره داد.
عمر بن حريث به شفاعت برخاست و گفت : مؤ اخذه بر گفتار زنان قابل قبول نيست . ابن زياد در اين حال نگاهش به امام سجاد (عليه السلام ) كه در حالت بيمارى بودند، افتاد. پرسيد، كيست اين جوان لاغر و ضعيف ، و نام او چيست ؟ گفتند حسين (عليه السلام ) را نور چشم است ، و نامش على بن حسين (عليه السلام ) است . وى گفت : شنيده ام ، كه على بن حسين را خدا در كربلا كشت .
در اينجا امام پاسخ فرمود: اى پسر مرجانه ! برادرى داشتم ، بنام على كه او را ظالمان كوفه و شام ، به ظلم و ستم كشتند.
از سخنان فرزند سيدالشهدا آتش خشم آن كافر مشتعل گرديد، و گفت : اى فرزند حسين ! چگونه جراءت مى نمايى ، كه در حضور ما زبان به خطاب و عتاب بگشايى ؟ ترا شربت مرگ مى چشانم ، و خود را از گستاخى كلام بنى هاشم مى رهانم . سپس با اشاره به يكى از دژخيمانش ، دستور به قتل امام سجاد داد.
در آن حال كه زينب خشم و دشمنى ابن زياد را مشاهده كرد، از جا برخاست و خطاب به ابن زياد فرمود: اى مرد از جور و ستم تو بنياد اهل بيت به باد رفته ، هنوز هم از آل على (عليه السلام ) دست بر نمى دارى ؟ و از خونخوارى سير نشده اى ؟ و پس از ايشان امام زين العابدين (عليه السلام ) فرمود: ما را از كشتن مى ترسانى ؟ به خدا سوگند از كشته شدن باكى ندارم ! چون از دنيا و مردم دنيا بيزارم .
شهيد گشتن ما مايه سعادت ماست   مرا از قتل مترسان كه قتل عادت ماست
.
ابن زياد چون توان مقاومت در شنيدن كلام رساى خاندان آل محمد (ص) را در خود نمى ديد، فرمان داد، كه اسيران آل محمد (ص) را در خانه اى كه كنار مسجد بود، به بند گرفتند، و سرهاى بريده شهداى نينوا را بر سر نيزه داخل بازارهاى كوفه بگرداندند.
زيد بن ارقم گويد: در خانه خود نسشته بودم ، از داخل اتاق بيرون را نگاه مى كردم ، ديدم سرهاى شهدا را عبور مى دادند و سر مبارك حضرت سيدالشهدا در جلو بود و در حال تلاوت سوره كهف به اين آيه رسيد.
اءم حسب اءن اءصحاب الكهف و الرقيم كانوا من ء ايتنا عجبا
اى رسول ما تو پندارى كه قصه اصحاب كهف و رقيم در مقابل اينهمه نشانه ها و آيات و قدرت و عجايب حكمتهاى ما واقعه عجيبى است . (سوره كهف /آيه 9)
زيد بن ارقم گريان شد و عرض كرد: اى پسر رسول خدا! قضيه تو از اصحاب كهف و رقيم عجيبتر است . نقل شده كه ، در بالاى سر آن حضرت هاتفى با صداى بلند ندا داد، كه اهل كوفه ! شنيديد؟ سر پسر دخت محمد (ص) و فرزند خليفه او را بر سر نيزه كرده اند، و مسلمانان او را مى بينند و صوتش را مى شنوند، اما كسى زارى و دلسوزى نمى كند.
اهل بيت امام صباحى در حبسگاه ابن زياد بسر بردند، و فقط كنيزان اجازه ديدار از ايشان را داشتند.
ابن زياد، فتح نامه ها به شهرها فرستاد، و خود را فاتح اين جنگ دانست ! از جمله نامه اى بدين مضمون به وليد حاكم مدينه فرستاد: همه دنيا با حسين دشمن بودند، اكنون جهان از دست حسين آسوده شده ، و پيكر او به خون غلطيده ، و جوانانش به خاك افتاده اند، ما بر اسب مراد سوار.
در روايت آمده است كه چون نامه پيروزى ابن زياد را در مدينه ، در مسجد و بر بالاى منبر خواندند، خروش از خانه هاى بنى هاشم بلند شد.
ابن زياد نامه بدين مضمون به يزيد نوشت : با حسين و اهل بيت حسين آنچنان كردم ، كه فرموده بوديد، اين فتح و پيروزى بر آل سفيان مبارك باد! دنيا را چون دل زندانيان بر اسرا تنگ كردم ، و به تقاص كشتن ده هزار تن از لشگريانم ، پيكرانشان را با خنجر و تير و نيزه ، پاره پاره كردم ، و با تيغ خولى و شمر و سنان بن انس ، حسين را شهيد كرده ، و از خون جعفر و عبدالله و فضل و ابوالقاسم ، صحراى كربلا را مانند بهشت گلزار كردم ، و قاسم و عباس را در خونشان غوطه ور ساختم ، و اكبر را تكه تكه ، و عمه هايش را از داغ آن جوانان رعنا، چون لاله سرخ روى كردم ، و چنان ظلمى كردم ، كه هيچ كافرى در حق كافر ديگرى ، چنان دل سنگ نبوده است . اهل بيت آنها را در كجاوه هاى بى سرپوش ، به رسوايى كشانيدم ، و در جهان بى آبرو كردم .
ابن زياد پس از ارسال نامه هاى متعدد به شهر و هر ديار و شرحى بيكران از بيرحمى لشگريان خود، در ميدان جنگ ، و پس از خاتمه جنگ ، نسبت به پيكرهاى شهدا، و گزارشى از چگونگى بدرفتارى و بى احتراميها نسبت به اسراى خاندان آل نبوت ، اسيران را روانه شام كرد.
فصل هفدهم : سرگذشت اهل بيت در راه شام
هر كه را بر سر هواى حب اوست   بگذار از جان شيرين بهر دوست
عشق بازان را ز جان بايد گذشت   هم ز جان هم از جهان بايد گذشت
عشق آن فرزانه ، مرد بى نظير   مرد راه دوستى ، آن مرد پير
هيچ دانى كيست ؟ آن مرد نحيف   هست عبدالله ، فرزند عفيف
خاك راه حيدر و اولاد شد   جان نثار سيد سجاد شد
گر ز عرفان بهره اى دارى بيا   اين حكايت بشنو، اى مرد خدا
عبدالله عفيف
روايت است كه روزى ابن زياد در مسجدى بر بالاى منبر رفته ، و در ارتباط با واقعه كربلا و بنا بر تصور خويش از پيروزى لشكر كوفه و شام ، سخن مى گفت ، در اين مسجد شخصى حضور دشت ، كه از جمله شيعيان اميرالمومنين (عليه السلام ) بود، و در جنگهاى جمل و صفين چشمان خود را از دست داده ، و نابينا شده بود، او مردى مؤ من و عابد و پارسا و نام او عبدالله بن عفيف بود. ابن زياد، در آغاز سخنرانى ، چنين بيان نمود: ستايش ‍ مى كنم خدا را كه حق و اهل حق را غالب گردانيد، و كذاب و پسر كذاب را كشت و به سزاى اعمال خود رسانيد.
عبدالله عفيف از شنيدن اين سخنان توان تحمل و حفظ آرامش را در خود نديد، بپاخاست و خطاب به ابن زياد با صداى بلند گفت : اى پسر مرجانه كذاب و پسر كذاب دروغگويى مثل توست ، كه مورد لعنت خداوند است ، اولاد رسول خدا را مى كشى و از منبر مسلمانان بالا مى روى و زبان به ياوه گويى مى گشايى .
ابن زياد كه انتظار چنين بر خوردى قاطع و آزادانه را نداشت ، عبدالله عفيف را مورد اعتراض قرار داد، و دستور داد، كه ايشان را به نزدش ببرند، در آن حال اقوام و اطرافيان عفيف وى را در بين خود گرفته و از مسجد خارج كردند، ابن زياد با فرستادن قبايلى از مصر به جنگ وى پس از بر خورد و درگيرى عظيمى ، عبدالله عفيف ، را دستگير كرد و آن پير مرد نحيف و با ايمان را در زير شكنجه و آزار به شهادت رسانيد.
در آن زمان چون ابن زياد قصد اعزام اسرا و سرهاى شهدا را به شام داشت ، و جمع كثيرى از اهل كوفه و شام از جمله محضر بن ثعلبه ، طارق بن ابى طيار، و شمر بن ذى الجوشن را به نگهبانى از سرهاى شهداى كربلا و اهل بيت رسول خدا گمارد، و روانه شام گردانيد.
در بين راه هر اردوگاه و توقفگاهى كه مى رسيدند، لشگريان و نگهبانان ابن زياد مورد استقبال مردم نادان آن مناطق قرار مى گرفتند، و آنان را به شادى و طرب دعوت مى نمودند، سپاهيان به هر شهر و ديارى كه مى رسيدند، از سر مبارك حضرت سيدالشهدا معجزه اى مشاهده مى كردند تا، اين كه در ناحيه اى به دير عيسويان رسيدند و فرود آمدند. اسيران را بگونه اى ناخوشايند، و مظلوم ترين اولاد خاتم النبيين حضرت سيدالساجدين (عليه السلام ) را در غل و زنجير و سرهاى شهدا را بالاى نيزه بهمراه داشتند، بر بام عبادتگاه مسيحيان راهبى ايستاده بود؛ صدا زد، اى لشگر بى مروت از كدامين كشوريد؟ و اين زنان خسته گويا اهل بيت آن سر مباركند. يكى از افراد ابن زياد فرياد كرد كه از عراق مى آييم و از جنگ با حسين ، و سر او و افراد اهل بيتش را به نزد والى شام مى بريم . مرد نصرانى (راهب ) گفت : آيا چه مى شود، اگر اين سر مبارك را به من بسپاريد، و ده هزار درهم نقد از من بگيريد؟ و بهنگام حركت لشگر باز پس مى دهم ، شمر بن ذى الجوشن كه توان انديشه در معنويت را نداشت ، و اسير حرص و طمع بود، از اين پيشنهاد رضايت خود را اعلام نموده و دستور داد، سكه ها را گرفتند و سر حضرت سيدالشهدا را به مرد نصرانى تحويل دادند. چون آن راهب نصرانى سر فرزند رسول خدا (ص) را به داخل عبادتگاه برد، فضاى داخل عبادتگاه مملو از نور گريد. آن راهب نصرانى نداى غيبى هاتفى را دريافت كه ندا مى داد، مال دنيا دادى و خود را از اهل يقين كردى ، آفرين بر تو خدا تو را جزاى خير بدهد. راهب نصرانى آن سر مبارك را با مشگ و گلاب شستشوى داد، و بر روى سجاده خويش قرار داده و به خانه خود رفت . چون پاسى از شب گذشت ، بناگاه ديد كه سقف خانه كنار رفته و حوريانى فرياد مى كردند، كه راه را باز كنيد، كه حوا، مريم مادر عيسى ، ساره زوجه ابراهيم ، هاجر مادر اسماعيل ، و آسيه زن فرعون مصر فرود مى آيند، هر يك آن سر مبارك را دست به دست مى داند و زيارت مى كردند، و در آنگاه ندايى آمد! كه اى نصرانى ! ديده بر بند كه جگر گوشه مسافر عرش عظيم و دختر سيد رئوف و مهربان ، بانوى حجله كرامت و خاتون صحراى قيامت مى آيند.
ميان ارض و سما وحشتى هويدا شد   چه وحشتى كه مگر شور حشر پيدا شد
غريو ولوله شد، وقف عالم ناسوت   خروش گشت بلند، از مواضع ملكوت
خطاب كرد تعجب كنان به وهم يقين   كه كرد صبح قيامت ، به شب قيام ببين
پرده حجاب بر ديدگاه نصرانى كشيده شد، تنها آوازى شنيد كه مى گفت : اى غريب ، اى شهيد، اى عزيز مادر، اى بيگناه حسين ، اى نوجوان فاطمه ، از شهادت تو حوض كوثر گريان است ، و مرا بى تو باغ بهشت زندان . اى غريب تو در برابر پروردگارت از آزمايش حق تعالى سر بلند شدى ، با من سخن بگو، و آن بانوان مكرمه در آنگاه ، همزبان با حضرت فاطمه بازگشتند. مرد نصرانى كه بيهوش شده بود ناگاه بهوش آمد و اثرى از مسافران عالم بالا نديد. با چشم اشكبار به سوى سر مبارك رفت ، و آنرا بر سينه فشرده عرض ‍ كرد: اى برگزيده پروردگار و اى شهيد بنا حق كشته از جفاى ابن زياد! ترا سوگند مى دهم به ارواح مطهر اجداد بزرگوارت ، كه سخنى با من بگويى ، بگو از كدامين انجمن و لاله داغدار كدام گلشنى ؟ سپس لبهاى به خون خشكيده حسين بن على (عليه السلام ) به حركت در آمد و فرمود:
من مظلوم ، غريب و شهيدم ، من فرزند محمد مصطفى (ص) و پسر على مرتضى (عليه السلام ) و فاطمه زهرا مى باشم ، من شهيد صحراى كربلا، حسين شهيدم .
مرد نصرانى ، كه در آنگاه فهميده بود، در حضور كيست ، به روح عيسى بن مريم سوگند ياد كرد، كه دست از احسان حسين بن على بر نمى دارد، تا بداند آيا مورد شفاعت آن حضرت در روز رستاخيز قرار خواهد گرفت ؟ يا نه ، حضرت فرمود:
اسلام بياور و شفاعت تو در روز جزا با من است .
نقل است كه آن راهب نصرانى شهادتين بر زبان جارى ساخت و با اعتقاد كامل ، محب خاص سرور شهيدان گرديد. صبح روز بعد كه لشگر ابن زياد، آماده حركت به سوى شام بودند، شمر براى طلب آن سر مبارك به نزد واهب نصرانى رفت ، و آن سر مبارك را دريافت و قول داد، كه بى احترامى نسبت به ايشان نكند اما به قول خود عمل نكرد.
راهب نصرانى اسلام آورده ، به خدمت حضرت سيدالساجدين رسيده ، آماده جهاد و مهياى جنگ با لشگر ابن زياد گرديد، اما حضرت سيدالساجدين ، ايشان را مرخص كردند. لشگر كفار چون به نزديك دمشق (شام ) رسيد شمر و ديگر سر كردگان دريافتند، كه زرهاى دريافتى از راهب نصرانى تبديل به سفال شده است .
يك روى سكه ها صاف و در پشت سكه ها نوشته شده بود:
الا الذين اءمنو و عملوا الصلحت و ذكروا الله كثيرا و انتصروا من بعد ما ظلموا و سيعلم الذين اءى منقلب ينقلبون .
(آنان كه ظلم و ستم كردند، بزودى خواهند دانست كه براى انتقام به چه كيفرگاهى بازگشت مى كنند).
18 - سرگذشت يكى از نگهبانان سر مبارك امام حسين (عليه السلام )
سيد بن طاووس روايتى را چنين ذكر كرده است : در خانه كعبه روزى عده اى در حال طواف بودند، مردى را ديدند كه بر دامن كبرياى احديت آويخته و نالان مى گويد: ((الهى مرا عفو كن ! اگر چه يقين دارم ، كه مرا نخواهى بخشيد)). ناله و فغان اين مرد، جلب توجه عده زيادى را كه در حال طواف بودند، نمود و از روى كنجكاوى به سراغ آن مرد رفته ، و سؤ ال نمودند، اى مرد! ترا چه مى شود، كه از رحمت خداى كريم نوميدى ، و اين چنين ماءيوس ‍ از درگاه خداوند منان طلب مغفرت مى كنى ؟ آن مرد در جواب گفت : ((چه بگويم ، كه در حق خود چه كرده ام ، و چه گونه دچار هواى نفس شدم ؟ من جزو پنجاه نفرى بودم ، كه در راه شام مستحفظ سر نورانى فرزند فاطمه بوديم ، شبى از شبها آن سر مطهر را در ميان گرفته ، و همراهانم به خوردن شراب مشغول بودند، و من از نوشيدن شراب خوددارى كردم . چون ايشان مست شدند، در آن هنگام صدايى مهيب همچون رعد و برق ، بلند شد. به آسمان نگريستم ، گويى آسمان را دريست ، كه گشوده شده ، و صداى اسبان و اسلحه مردان بگوشم مى رسيد، ديدم ؛ آدم صفى ، نوح نبى ، ابراهيم خليل و اسماعيل و يعقوب ، محمد بن عبدالله بهمراه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و حضور بسيارى از فرشتگان سر مبارك را در ميان گرفته اند سپس ‍ حبيب خدا به زبان حال به آن سر مبارك ، خطاب كرده و مى فرمود:
شود فداى تو به جد تو، نور عينم واى   شهيد بى گنه تشنه لب حسينم ، واى
به من ز امت بيدادگر، شكايت كن   ز سرگذشت جوانان خود، حكايت كن
عزيز من پدر و مادر فداى تو باد   چه كينه داشت نهان ، در دل از تو ابن زياد
آن بزرگوار اشك ريزان مى فرمود: اى پيامبران خدا! ببينيد كه امت جفا كار با فرزند بيگناه من چه كردند! جبرئيل به حبيب خدا عرض كرد: يا رسول الله اگر بفرمايى زمين را مى لرزانم ، همچنان كه قوم لوط را هلاك نمودم ، اين فرقه غافل را نيز معدوم گردانم . آن بزرگوار فرمودند: با اين قوم در قيامت آن چنان كه بايد رفتار خواهد شد. جمعى از فرشتگان نزول نمودند و عرض ‍ كردند: اى رسول خدا! از جانب ايزد منان ماءموريم ، كه اين پنجاه نفر را هلاك سازيم ، و آنان در آتش خواهند سوخت ، و يك يك در داخل شعله آتش كه در آنجا درست شد، مى سوختند. آن مرد گفت : ((چون نوبت به من رسيد، فرياد كردم الامان ، الامان يا رسول الله آن جناب فرمودند: پنج روزى او را امان داديم ، كه خدا هيچگاه او را نيامرزد)). با اين وجود چگونه ماءيوس ‍ نباشم ؟ مدت درازى را فرصت ندارم ، و اگر خداوند مرا نبخشد؟ چه ...
ابن شهر آشوب مى گويد: چون لشگر عمر سعد روانه كربلا شد، مرد آهنگرى ، با مقدار زيادى آهن ، همراه لشگر شد، تا در بين راه اسلحه آنان را تعمير كند. بعد از شهادت حضرت سيدالشهدا، آن مرد آهنگر مى گويد: شبى در خواب ديدم ، كه قيامت برپا شده ، و آفتاب در نهايت حرارت و سوزش بر سر مردم مى تابيد، و مردمان را چون آهن گداخته مى سوزانيد، و همه با ترس و لرز در انتظار حساب و كتاب ، و كسى از نگرانى و ترس ديگرى را نمى شناخت ، و ملجا و پناهى جز درگاه احديت و اعمال نيك آنان بر ايشان نبود.
در اين حال ناگاه سوارى را ديدم ، كه حسن و جمالش به سر حد كمال ، و با عجله و شتابان از ميان مردم عبور كرد، در حاليكه انبيا و شهدا و صديقان در خدمت او، در حال عبور بودند، و از دنبال آنان سوار ديگرى ، در نهايت مهابت و صلابت ، به فرشتگان نهيب زد، كه اين فرد گمراه را بگيريد، آن مرد ادامه داد، فرشته اى چنان با قدرت بازوى مرا گرفت و كشيد، كه احساس ‍ كردم دست از كتفم جدا شد. از فرشته هويت آن بزرگوار را پرسيدم ، جواب شنيدم : حيدر كرار، دوباره درباره شخص اول پرسيدم ، جواب شنيدم : احمد مختار. سبب دستگيرى خود را سؤ ال كردم ، جواب شنيدم : اى مرد شرور و رو سياه درگاه احديت ، تو نيز مانند اين جماعت ، گناهكار و مجرم هستى . چون نظر كردم ، ابن سعد را با لشگرش ، اسير در زنجيرهاى آتشين ديدم . با اين وضع من و ايشان را به صحرايى رسانيدند، كه در آن صحرا پيامبر خدا بر تختى نشسته ، و فرمودند: ((يا على چه كردى ؟ و مولا على (عليه السلام ) پاسخ دادند: احدى از قاتلان فرزند تو حسين (عليه السلام ) را باقى نگذاشتيم ، و همه را جمع كردم )). آن جناب آن چنان گريستند، كه حبيب خدا و ديگر پيامبران خدا و فرشتگان به گريه در آمدند، ابن سعد و جمعى از كافران را به حضور آوردند، و حبيب خدا فرمودند: ((اى ناخلف امتان گمراه و نادان ! و اى دشمنان خدا! و رسول ! شما هر يك با فرزند غريب و شهيد من چه كرديد؟)) سپس ((منقذ بن مره عبدى )) قاتل على اكبر و ((حكيم بن طفيل )) قاتل عباس ((عمرو بن سعد ازدى )) قاتل قاسم و شمر بن ذى الجوشن ، قاتل سرور آزادگان حسين بن على (عليه السلام ) را به حضور آوردند. رسول خدا فرمود: ((اى دشمنان خدا! شما هر يك با اولادان دور از وطن و بى كس من چه كرديد؟)) از سخنان آن اشرار، پيامبران ، صديقان ، و ملائك هفت آسمان چنان فغان و شيون كردند، گويى دگرگونى در عالم هستى ايجاد شده بود. پيامبر خدا به سختى گريست و فرمود: ((اى رسولان بر حق پروردگار! ببينيد، كه امت جفا كار من ! با نوباوه هاى گلزار من چه كرده اند)) پس متوجه عمرو بن سعد ازدى و شمر ذى الجوش گرديدند و فرمودند: ((اى دشمنان خدا و رسول خدا! شما با اولاد معصوم و مظلوم من چه كرديد؟)) عمرو ازدى شيون كنان گفت : اى پيامبر آخر زمان و اى پدر مهربان امت ! به خداوند عالميان ، و به تاج تارك مبارك تو سوگند، كه فرزند دلبند تو حسين (عليه السلام ) ستاره ميدان نبرد، و به قدرت با ده هزار دلاور برابر، به شجاعت پدر، اما از كثرت درد و زخم بسيار، دست او از پيكار، دور ماند و با دلى غمگين ، از براى كودكان و خانواده اش ، مقدارى آب طلب كرد، و كسى از اين قوم بى مروت و شرور، قطره آبى بدو نداد، ناسزايش گفتند. از فرط خستگى ، تشنگى و جراحات بسيار، از ذوالجناح بر خاك افتاد، و من گمراه بر او رحم نياوردم ، و با لب تشنه ، بدنش را به خون كشيدم . چنان با حسين و فرزندش قاسم كردم كه خود از بيان آن شرم دارم . مرد آهنگر، چنين ادامه داد: بفرموده پيامبر، آن لشگر كافر را با همان زنجيرهاى آتشين ، به سوى دوزخ بردند. سپس من و مرد نجارى را كه در لشگر كفار بوديم و به ايشان خدمت مى كرديم ، به خدمت رسول خدا بردند، و ايشان فرمودند: ((اى دشمنان خدا! اولاد مرا كشتيد؟)) و ما عرض كرديم : يا رسول الله ! ما مرد ميدان كارزار نبوديم ، و دست به اسلحه نبرديم . آن حضرت فرمودند: ((همين ، كه در ميان ايشان بوديد، و در خدمت ايشان ، و بر سياهى لشگر افزوديد، بس )). و دستور فرمودند: كه ما را نيز به سوى جهنم ببرند. آهنگر مى گويد: كه از شدت ترس ‍ و وحشت از خواب بيدار شدم ، و از شدت اضطراب ، نيمى از بدن فلج شده بود، و به همين حال ، تا آخرين روز حياتش زيست .