مقتل مقرم

سيد عبدالرزاق مقرم‏ (ره)
مترجم‏: عبدالرحيم عقيقى بخشايشى

- ۱۹ -


فرستادن سرهاى شهداء به كوفه‏

پس از كشتن امام (عليه السلام) و ياران عمر سعد دستور داد سرهاى آنان را از بدن جدا كنند. آنگاه سرها را بين قبيله هايى كه در ركابش مى‏جنگيدند تقسيم كرد تا نزد پسر زياد ببرند و از اين طريق به او تقرب بجويند. از آن جمله سيزده سر از سرهاى شهداء را به قبيله كنده به سركردگى قيس بن اشعث داد. و دوازده سر به قبيله هوازن به رياست شمر بن ذى الجوشن، و هفده سر به قبيله بنى تميم، و شانزده سر به بنى اسد، و هفت عدد به قبيله مذحج و بقيه سرها را به ديگران داد.(495) و طايفه حر رياحى، نگذاشتند سرش را از بدن جدا كنند و بدنش را پايمال سم اسبها نمايند.(496)

در همان روز عاشورا عمر سعد سر مبارك امام (عليه السلام) را به وسيله خولى بن يزيد اصحبى و حميد بن مسلم أزدى براى ابن زياد فرستاد، و سرهاى ديگر شهدا را نيز به وسيله شمر و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج به كوفه روانه كرد.(497)

منزل خولى در يك فرسخى كوفه بود، و چون شب نمى‏توانست به ملاقات ابن زياد برود از اينرو به خانه رفت و سر را از همسرش كه انصارى بود پنهان ساخت چون مى‏دانست وى از دوستداران و طرفداران اهل بيت (عليه السلام) است، ولى او ديد از تنور خانه نورى به سوى آسمان بلند شده كه بى سابقه است، از اينرو نزديك آمد تا از چگونگى امر آگاهى يابد، علاوه بر آن، صداى ضجه و ناله زنانى را مى‏شنيد كه با غم انگيزترين وضعى بر حسين (عليه السلام) ندبه مى‏كنند!

داستان را به اطلاع خولى همسر خود رساند و با چشم گريان از اطاق بيرون آمد(498) و مادام كه زنده بود از غم و اندوه بر امام (عليه السلام) هرگز آرايش نكرد و عطر استعمال ننمود، اين زن اسمش عيوف بود.(499)

بامدادان سر مطهر را برداشت و به قصر دارالاماره نزد ابن زياد برد، وى همان شب از لشكرگاه نخليه بازگشته بود، سر را جلوى روى ابن زياد گذاشت و گفت:

املاء ركابى فضه أو ذهبا   انى قتلت السيد المحجبا
و خير هم من يذكرون النسبا   قتلت خير الناس اما و أباً

ابن زياد از سخنان خولى كه در حضور جمعى از حسين بن على (عليه السلام) تعريف كرد كه بهترين مردم بود و پدر و مادرش بهترين پدر و مادرها بودند، خوشش نيامد و لذا به او گفت: اگر تو را اينچنين مى‏شناختى پس چرا شهيدش كردى؟ به خدا قسم هيچ بهره‏اى نزد من نخواهى داشت.(500)

حركت از كربلا به سوى كوفه‏

چون عمر بن سعد سرهاى شهدا را به كوفه فرستاد، خود با لشكريانش تا ظهر روز يازدهم در كربلا اقامت كرد و بر كشتگان سپاه خويش نماز گزارد و همه را به خاك سپرد، ولى سرور جوانان اهل بهشت و ريحانه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و همه كسانى را كه با وى شهيد شده بودند بدون غسل و كفن و بدون دفن در برابر وزش بادهاى تند و در برابر آفتاب داغ و سوزان گذاشت كه وحوش بيابان به زيارتشان مى‏آمدند.

و چون روز از نيمه بگذشت دستور داد دختران پيغمبر و زنان و كودكان و همه بازمندگان امام (عليه السلام) را كه يادگار پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و بالغ بر بيست نفر زن و كودك بودند(501) بر چوب بى جهاز شتران ناهموار سوار كردند و مانند اسيران ترك و روم به سوى كوفه روانه نمودند، و على بن الحسين (عليه السلام) را نيز كه آنروز بيست و سه سال داشت‏(502) و از شدت بيمارى نحيف و فرسوده شده بود(503) بر شترى خشن و بالاى چوبهاى جهاز سوار كردند. از كودكان، يكى فرزند امام سجاد: حضرت باقر (عليه السلام)(504) كه آنروز دو سال و چند ماه داشت‏(505) و از فرزندان امام مجتبى زيد و عمرو، و حسن مثنى همراه امام سجاد (عليه السلام) بودند.

حسن مثنى را پس از آنكه هفده نفر از سربازان سپاه كوفه را كشته بود و هيجده جراحت و زخم بر بدنش وارد آمده بود و دست راستش را قطع كرده بودند به اسيرى گرفته بودند، زيرا مادر حسن مثنى از قبيله فزاريه بود، و عمر بن سعد وى را به خاطر اسماء بن خارجه فزارى نكشت و او را تحويل اسماء داد.(506) و عقبه بن سمعان را كه آزاد شده رباب همسر امام (عليه السلام) بود نيز دستگير كرده و به اسيرى گرفته بودند. وقتى كه به ابن زياد گفتند وى آزاد شده رباب‏(507) است او را آزاد كرد.

و در مورد موقع بن ثمامه اسدى به ابن زياد گفتند وى تا آخرين تير كه داشت آنرا رها كرد و به نبرد خود ادامه داد، ولى چون بعضى از افراد قبيله‏اش او را امان دادند، زنده دستگيرش كرديم، ابن زياد پس از شنيدن اين سخن دستور داد او را به زاره(508) تبعيد كردند، و بقيه اهل بيت را مانند اسيران ترك و روم، به سوى كوفه روانه كردند.

زنان و دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم)، لشكريان عمر بن سعد را قسم دادند كه ما را از قتلگاه عبور دهيد از اينرو مسير حركت را به سوى قتلگاه قرار دادند. همين كه نگاهشان به اجساد پاك و مطهر شهدا افتاد، ديدند در اثر ضربات نيزه و شمشير، قطعه قطعه شده و صفحه زمين از خون مقدسشان رنگين گشته و با سم چارپايان استخوانهاى بدنشان را مانند آرد نرم كرده‏اند، صدايشان به صيحه و شيون بلند شد و لطمه به سر و روى خود ميزدند.(509) زينب كبرى با دلى شكسته و اندوه فراوان گفت: يا محمداه! اين حسين تو است كه بدنش را پاره پاره كرده‏اند و اينها دختران تواند كه آنها را به اسيرى گرفته و فرزندانت را كشته‏اند يا محمد! هذا حسين بالعراء مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، و بناتك سبايا و ذريتك مقتله. آنقدر ندبه و ناله كرد كه دوست و دشمن از ناله او ناليد(510) و حتى حيوانات و اسبها آنقدر اشك مى‏ريختند كه از كنار سمشان آب جارى شد.(511)

پس از آن حضرت زينب (عليها السلام) دستهايش را زير آن بدن مقدس برد و به طرف آسمان بالا آورد و گفت: خداوند! اين قربانى را از ما قبول بفرما الهى تقبل منا هذاالقربان.(512)

حالت مزبور انسان را بياد عهدى مى‏اندازد كه گويا حضرت زينب (عليها السلام) در عرش جلال قرار گرفته و با خدا عهد و ميثاق بسته است همچون برادرش حسين (عليه السلام) اين نهضت مقدس را آغاز كرده و به نحو احسن آنرا به انجام برساند، و اگر چه تفاوتهايى ميانشان وجود داشته باشد. و چون حسين (عليه السلام) در نهايت با دادن جان مقدس خود به خوبى از عهده اين عهد و پيمان بيرون آمد، زينب سلام الله نيز براى اداء آنچه بر او واجب بود قيام كرد و از آنجمله تقديم كردن بدن برادر را به پيشگاه با عظمت پروردگار و معرفى كردن آن، و پس از شروع كرد به انجام رساندن ديگر وظايفى كه به عهده‏اش گذاشته شده بود. با توجه به اينكه آن دو نور واحد و ميوه شجره واحد بودند بعيد به نظر نمى‏رسد كه در انجام رسالت نهضت، نيز مسئوليت واحدى داشته باشند.

و جناب سكينه بدن پدر را تنگ در آغوش گرفت‏(513) و در اثر گريه به حالت اغماء و بى هوشى فرو رفت در آن حالت شنيد كه پدرش مى‏گفت:

شيعتى ما ان شربتم عذب ماء فأذكرونى   او سمعتم بغريب او شهيد فأندبونى

وى جسد پدر را رها نمى‏كرد و كسى نمى‏توانست او را از پدرش جدا سازد تا اينكه گروهى از اعراب جمع شدند و او را با زور از بدن پدر جدا ساختيد حتى اجتمع عده من الاعراب و جروها عن نعش أبيها.(514)

اما حضرت على بن الحسين (عليه السلام) چون نگاهش بر آن بدنهاى پاره پاره افتاد كه در بينشان جگر گوشه زهرا (عليها السلام) به حالتى افتاده بود كه جا داشت از آن مصيبت آسمانها پاره و زمين دگرگون و كوهها متلاشى شوند، مصيبت مزبور، بر وى فشار آورد و او را مضطرب و منقلب كرد به قسمى كه نزديك بود روح از بدنش پرواز كند، عمه‏اش زينب متوجه شد و فهميد فرزند برادرش در چه حالت خطرناكى به سر مى‏برد؟ و هم اكنون مى‏خواهد از غم پدرش جان تهى كند. بى درنگ او را تسليت و دلدارى داد و از او كه صبرش سنگين‏تر از كوهها و بزرگتر از همه چيز بود درخواست صبر نمود و از آن جمله چنين گفت:

اى يادگار عزيزان من! اين چيست كه مى‏بينم دل از دست داده‏اى؟ و مى‏روى كه در زير بار حوادث زانو به زمين گذارى، از آنچ مى‏بينى دلتنگ مباش، كه اين نيز بگذرد و ما در گرو آن پيمانيم كه جد و پدر تو با خداوند بزرگ منعقد ساخته‏اند، خداوند از مردمى كه فراعته و ابر قدرتهاى زمين آنان را نمى‏شناسد ولى نزد اهل آسمانها به خوبى معروفند پيمان گرفته است اعضاى متفرقه و اجساد پاره پاره در خون طپيده را جمع آورى و دفن نمايند. و بر مرقد مطهر پدرت سيد الشهداء (عليه السلام) علامت و گنبدى خواهند ساخت كه اثر آن هرگز فرسوده نشود، و به مرور ايام و ليالى و گذشت پى در پى ازمنه و دهور نابود نگردد، هر چند سلاطين كفر و اعوان ظلمه در محو و نابوديش بكوشند بر رفعت و برتريش افزوده گردد.(515)

همان قسم كه زنان و دختران پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و بازماندگان امام (عليه السلام) در قتلگاه مشغول عزادارى و گريه بودند زجر بن قيس يكى از مأموران سنگدل عمر سعد آمد و بر آنان نهيب زد كه بپا خيزيد، چون به سخن او گوش ندادند و همچنان مشغول عزادارى بودند تازيانه‏اى كشيد و مأموران ديگر نيز به كمكش آمدند و آنان را از اجساد پاك شهداء جدا و مجدداً بر جهاز شتران سوار كردند.(516)

و آنگاه كه حضرت زينب كبرى بر جهاز چوبين شتر سوار شد آن عزت و مقام شامخ و آن احترام والايى كه قبلاً داشت شيران بيشه شجاعت و جوانمردان آل عبدالمطلب مسلحانه اطرافش را مى‏گرفتند و حمايتش مى‏كردند، فرشتگان خدمتش را افتخار مى‏دانستند و بدون اجازه بر بيتشان وارد نمى‏شدند، برايش تداعى كرد...!

رسيدن اهل بيت (عليه السلام) به شهر كوفه...!

وقتى دختران اميرالمؤمنين (عليه السلام) را به شهر كوفه در آوردند مردم آن شهر براى تماشاى اهلبيت گرد هم آمدند، ام كلثوم بر آنها نهيب زد كه: اى اهل كوفه! آيا از خدا و پيامبرش خجالت نمى‏كشيد كه اينچنين به تماشاى اهل بيتش آمده‏ايد؟(517)

يكى از زنان كوفه كه كاروان اسراء را به اين حال ديد كه دشمن سنگدل را هم اندهگين مى‏كرد از بالاى بام پرسيد: من اى الأسارى أنتن شما از اسيران كدام كشور و از كدام قبيله هستيد؟ در جواب گفتند: نحن اسارى آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم). ما از اسيران اهل بيت پيغمبريم.(518) مردم كوفه، به عنوان ترحم و تصدق نان و خرما و گردو براى كودكان و بچه‏هاى اهل بيت (عليه السلام) مى‏آوردند كه باز ام كلثوم نهيب زد: ان الصدقه علينا حرام. صدقات را از دست بچه‏ها مى‏گرفت به زمين پرتاب مى‏كرد و مى‏فرمود: مگر نمى‏دانيد صدقه بر ما فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حرام است؟!(519)

سخنرانى حضرت زينب (عليها السلام)

حضرت زينب دختر اميرالمؤمنين (عليه السلام) در سخرانى خود خباثت و فرومايگى ابن زياد را براى مردم تشريح كرد. وى قبل از آنكه به سخنرانى بپردازد از آن جمعيت انبوه و بسيار متراكمى كه گرد آمده بودند خواست سكوت، اختيار كنند و به سخنانش گوش فرا دهند، همين كه با دست اشاره كرد و در خواست سكوت نمود آن اقيانوس متلاطم و پر خروش جمعيت كه از هر سويش صداها و هياهو بلند بود آنچنان ساكت و آرام شد كه گويى نفسها در سينه‏ها حبس شده و مرغ مرگ بر سرشان سايه افكنده است، آرى اگر آن هيبت الهى و آن أبهت محمدى كه به زينب جلال و بزرگوارى داده بود نمى‏بود هيچ قدرتى نمى‏توانست در آن موقعيت آن شور و غوغاء و آن ولوله و هياهو را خاموش سازد.

راوى مى‏گويد: همين كه زينب دختر على (عليه السلام) به مردم اشاره كرد نفسها از حركت ايستاد، و زنگوله‏ها از صدا ايستادند آنگاه زينب با آرامش خاطر و بدون اضطراب و آشفتگى، بسيار متين و با حواس جمع، على وار شروع به سخنرانى كرد و در آن اجتماع وحشتناك كه بين چنگ و دندان دشمن قرار داشت دست به افشاگرى زد و بسيارى از فضايح و جنايات بنى اميه را براى مردم تشريح كرد و فرمود، و اينك قسمتهايى از آن بيانات على گونه:

الحمدلله الصلاه على أبى محمد و آله الطيبين الاخيار. امام بعد، يا اهل الكوفه! يا اهل الختل و الغدر، أتبكون؟ فلا رقأت الدمعه، و لا هدأت الرنه، انما مثلكم كمثل التى نقضت غزلها من بعد قوه انكاثاً، تتخذون أيمانكم دخلاً بينكم، الا و هل فيكم الا الصلف و النطف و العجب و الكذب و الشنف، و ملق الماء، و غمز الاعداء، او كمرعى على دمنه، او كقصه على ملحوده، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكيم، و فى العذاب انتم خالدون.

اتبكون و تنتحبون، اى والله! فابكوا كثيراً و اضحكوا قليلاً فلقد ذهبتم بعارها و شنارها، و لن ترحضوها بغسل بعدها ابداً، و اين ترحضون، قتل سليل خاتم النبوه؟، و معدن الرساله، و سيد شباب أهل الجنه ألاسماء ما تزرون.

فتعساً و نكساً و بعداً لكم و سحقاً، فلقد خاب السعى، و تبت الايدى، و خسرت الصفقه، و بؤتم بغضب من الله و رسوله، و ضربت عليكم الذله و المسكنه.

ويلكم يا اهل الكوفه!، أتدرون اى كبد لرسول الله فريتم؟ و اى كريمه له ابرزتم؟ و اى دم له سفكتم؟ و اى حرمه له انتهكتم؟ لقد جئتم شيئاً اداً، تكاد السماوات تنفطون منه، و تنشق الارض، و تخر الجبال هداً.

و لقد أتيتم بها خرقاء، شوهاء، كطلاع الارض، و ملاء السماء، أفعجبتم أن مطرت السماء دما؟ و لعذاب الاخره أخزى و هم لا ينصرون، فلا يستخفنكم المهل، فانه لا يخفره البدار، و لا يخاف فوت الثار، و ان ربكم لبالمرصاد.(520)

نخست خدا را سپاس مى‏گزارم و به جان مقدس محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پدر عزيزم و دودمان پاك و برگزيده‏اش درود مى‏فرستم.

و بعد، با شما مردم سخن مى‏گويم اى اهل كوفه! اى حيله گران و اى نيرنگ بازان! بر ما اشك حسرت مى‏ريزيد؟ اشك بريزيد كه خدا كند اين چشمها يك لحظه از سيلاب اشك عارى نماند، و شيون برآوريد كه شيوه شما جز شيون مباد! شما بدان پيرزنى مى‏مانيد كه تارهايى را كه با دست محكم مى‏تابيد بى درنگ آنها را مى‏گشود، شما نيز رشته عهد و پيمان را محكم بستيد و باز آنرا گسسته و بدان پايبند نمانديد، شما جز لاف زنى و گزافه گويى و پستى و كوته نظرى چه داريد؟ جز كينه توزى و دروغ‏پردازى چه مى‏دانيد؟ مانند كنيزكان، شيرين زبانى مى‏كنيد تا زهر تلخى را كه در كام داريد به كار بريد و دشمن را با غمزه و كرشمه به سوى خود بخوانيد، شما مانند علف زارى مى‏مانيد كه بر مزبله و لجنزار دامن سبز بركشيده باشد ولى ريشه در پليديها فرو برده و آب از نمهاى نجس بنوشد كه هر چه سبزى و شادابى بنمايد چريدن را نشايد، يا مانند قبرى مى‏مانيد كه ظاهرش سفيد و گچكارى شده ولى در باطنش جيفه و مردار گنديده‏اى وجود داشته باشد. (شما ظاهرى پر زرق و برق و اسلام نما داريد، ولى باطنى گنديده و دل آزار).

اى اهل كوفه! بيدار باشيد و بدانيد كه با دست خويش تيشه بر ريشه خويشتن زديد و خشم يزدان و عذاب جاويدان را بر خود آماده كرديد.

بر ما اشك مى‏ريزيد و شيون مى‏كنيد؟ آرى بگرييد و بسيار هم بگرييد، سوگند به خدا! كه شما به اين گريه‏ها و ناله‏ها سزاواريد شما آن چنان به ننگ اندر افتاده‏ايد و خود را به عيب وعار، آلايش داده‏ايد كه لكه ننگ آن، با هيچ آبى هرگز شسته نخواهد شد، چگونه توانيد شست؟ و چگونه توانيد شست؟ و چگونه جبران خواهيد كرد؟ آن نازنين جگر گوشه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه با دست شما بر خاك كربلا افتاد و در خون خويش غلطيد؟ او كانون رسالت، او زعيم قوم و زبان شما، و مشعل راه شما و پناه نيكان شما، و مرجع مصائب و پيش آمدهاى ناگوار شما، و سيد جوانان اهل بهشت بود، آه چه بزرگ گناهى را مرتكب شده‏ايد...!

الهى كه نابود گرديد! و براى هميشه سرنگون شويد! نيست بشويد، بميريد، هرگز راه چاره نجوئيد، دستتان بشكند، همواره در زيان و خسران به سر ببريد، شما به خشم و غضب خدا و پيغمبرش (صلى الله عليه و آله و سلم) برگشتيد، و غرق در ذلت و زبونى شديد.

واى بر شما اى اهل كوفه! آيا مى‏دانيد چه خنجرى در قلب پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرو برده‏ايد؟ آيا مى‏دانيد چگونه به حريم او بى احترامى كرده و حرم او را از پرده بيرون افكنديد؟ آيا مى‏دانيد چه خونى از او ريخته‏ايد؟ لقد جئتم شئياً اداً ديگر اين زشتى نتوان بياد آورد كه شما كرديد، جاى آن دارد كه به خاطر بزرگ گناهى كه كرده‏ايد آسمانها بشكافد و زمين پاره پاره شود و كوه‏ها فرو ريزد.

چه مى‏دانيد كه چه كرده‏ايد؟ كار بسيارى احمقانه و زشت، و بسيار بزرگ انجام داديد، به بزرگى آسمانها و زمين، چه شگفتى بريد اگر آسمان بر آن كشتگان سيلاب خون ببارد، و راستى كيفرى كه به روز رستاخيز بهره ستمكاران خواهد شد عظيم‏تر و رسواتر خواهد بود و لعذاب الآخره اخزى و هم لا ينصرون.

فلا يستخفنكم المهل... پس بدين دو روزه فرصتى كه جسته‏ايد مغرور نباشيد، و از مكافات عمل، غافل نشويد زيرا خداوند در مكافات عجله نمى‏كند، و بيم آن ندارد كه وقت انتقام بگذرد، زيرا كه خداوند پيوسته در كمين گناهكاران است، و در پيشگاه او نمى‏توان نيرنگ به جاى رنگ به كار برد فانه لا يحفزه البدار، و لا يخاف فوت الثار، و ان ربكم لبالمرصاد.(521)

سخن كه بدين جا رسيد امام سجاد (عليه السلام) به عمه‏اش فرمود: اسكتى يا عمه، فأنت بحمدالله عالمه غير معلمه، فهمه غير مفهمه اى عمه بزرگوار! بس است، ديگر سخن مگوى، تو بحمدالله دانشمند بدون استاد و داناى بدون آموزگارى.(522)

حضرت زينب (عليها السلام) رشته سخن را به پايان برد. مردمى كه تا آن لحظه غرق در مطالع دنيا بودند و نمى‏دانستند چه جنايتى كرده‏اند؟ سخنان داغ و آتشين زينب (عليه السلام) در دلها اثر گذاشت و فهميدند چه جنايت بزرگى را مرتكب شده‏اند، مات و مبهوت بودند و نمى‏دانستند چه بايد بكنند؟