نهضت امام حسين (ع) و قيام كربلا

دكتر غلامحسين زرگرى نژاد

- ۲ -


افزون بر اين نبايد توجه داشت كه ابو مخنف ، در همان حال كه خوشتن را به نقل تمامى باورهاى رايج زمانه در باب تاريخ كربلا و اجتناب از حذف و گزينش آنها مقيد ساخته است ، بر ضرورت نقد تلويحى برخى از بى بنيادترين گزارشهايى كه در ميان برخى از مردم رايج بوده است نيز واقف است به همين دليل هم هر گاه به نقل رواياتى بى اساس مبادرت مى كند ، با آوردن گزارشى ناقض آن روايت ، در عمل تلاش مى كند تا ورايت سستى را كه صرفا به قصد تقيد به نقل تمام اخبار نقل كرده است ، مخدوش و بى اعتبار كند. بارزترين نمونه در اين زمينه ، روايتى است بى اساس از مجالد بن سعيد و صقعب بن زهير كه مدعى پشنهاد امام حسين (ع) به ابن سعد براى بيعت با يزيد است. ابو مخنف اگر چه به هنگام نقل اين روايت ، متذكر مى شود كه اين روايت ، باور جماعت محدثين است ، اما براى نشان دادن بى اعتبارى اين خبر شايع شده در ميان مردم زمانه خويش ، (28) بلافاصله با بيان روايتى از عقبه بن سمعان ، آن روايت را مخدوش و بى اعتبار مى كند (29).
اشاره شد كه على رغم تلاش فراوانى كه ابو مخنف براى گرد آورى روايات مربوط به قيام كربلا انجام داد ، متاسفانه متن اصلى اثر او از ميان رفته است. در حال حاضر متنى به نام مقتل ابو مخنف در دست داريم كه حاوى رواياتى است بسيار سست و ناهمگون كه هرگز مورد اعتماد اصحاب انديشه و تاريخ قرار نگرفته و اعتبار آن محل ترديد واقع شده است. به رغم از ميان رفتن متن اصلى مقتل الحسين ابو مخنف ، خوشبختانه از طريق محمد بن جرير طبرى روايات متعددى از مقتل ابو مخنف را در دست داريم كه مى توانيم در پرتو همان روايت ، هم بر محتواى كلى مقتل الحسين ابو مخنف واقع شويم ، هم امكان وارسى انتقادى گزارشهاى وى را بيابيم.
طبرى به روشنى توضيح نداده است كه وى اين راوايات ابو مخنف را چگونه و از چه طريقى به ديت آورده است. آيا متن كامل مقتل الحسين را در دست داشته و گزيده اى از روايات موجود در آن متن را گزارش كرده است يا آنكه وى نيز آن روايات را از طريق نوشته اى ديگر به دست آورده است ؟ اگر چه فرض تلخيص مقتل الحسين توسط طبرى امرى طبيعى است ، اما بى گمان اگر طبرى متن كامل نوشته ابو مخنف را در دست داشت ، پس به چه دليل برخى از روايات ابو مخنف درباره واقعه كربلا را با واسطه و از طريق هشام بن محمد كلبى گزارش كرده است ؟
به هر حال ، صرف نظر از ترديدى جدى كه درباره فرضيه دسترسى مستقيم طبرى به مقتل الحسين ابو مخنف وجود دارد ، واقعيت آن است كه در حال حاضر مفصل ترين روايات ابو مخنف درباره قيام امام حسين (ع) و نهضت كربلا در تاريخ طبرى انعكاس دارد. به همين دليل نيز ناگزير بايد اساس هر گونه بررسى انتقادى از گزارشهاى ابو مخنف از تاريخ كربلا را بر بنياد همين گزارشها طبرى استوار كرد. شايان ذكر است كه مجموعه روايات طبرى درباره قيام امام حسين (ع) از طريق ابو مخنف ، 126 روايت است. از اين تعداد يكصد روايت است كه طبرى مستقيم از مقتل ابو مخنف بر گرفته شده و تعداد 10 روايت نيز رواياتى است كه طبرى آنها را با واسطه هشام بن محمد كلبى از ابو مخنف نقل كرده است ؛ بنابراين صرف نظر از روايات محمد بن هشام ، مجموعه روايات طبرى از ابو مخنف 110 روايت است. علاوه بر اين ، طبرى 15 روايت ديگر نيز از عمار الدهنى و هشام بن محمد آورده است كه سرچشمه آنها غير از ابو مخنف است (30).
ابو مخنف بخش عمده اى از مجموعه يكصد و ده روايت خويش از واقعه كربلا را به سنت علماى اخبار از طريق راويان متعدد نقل كرده است. از آنجا كه اين روايان از نظر جايگاه و تعلقات سياسى ، فكرى و چگونگى زمان و مكان ارتباط با واقعه كربلا گوناگون و متفاوتند ، بنابراين ضمن دسته بندى آنان از همين حيث ، به وارسى محتوا و خصايص و ارزش ‍ گزارشهاى هر كدام نيز توجه مى كنيم :
الف : راويان حاضر در صحنه :
اين راويان نيز در قالب چهار دسته زير قابل تميز و تفكيك هستند:
گروه نخست : شامل اعضايى از خاندان امام حسين (ع) كه در كربلا حاضر و ناظر بودند. اينان عبارتند از امام سجاد (ع) و فاطمه دختر على (ع) و خواهر امام حسين (ع) و محمد بن على بن حسين ، امام باقر (ع) ، كه اگر چه در زمان واقعه كربلا حدود چهار سال بيشتر نداشت ، اما علاوه بر حضور در صحنه كربلا ، با شاهدان مختلف هم پيوند و ارتباط مستقيم داشت.
گروه دوم : دو دسته از ياران و همراهان امام حسين (ع) كه هر كدام به دلايلى زنده ماندند ، يعنى :
1- بازماندگانى كه به امام حسين (ع) وفادار بودند مانند: عقبه بن سمعان ، همسر زهير بن قين ، مرقع بن ثمامه اسدى كه اسير شد ، مولى عبدالرحمن عبد ربه ، طرماح بن عدى ، عبدالله بن حازم و عباس جدلى.
2- ضحاك بن عبدالله مشرقى كه تا روز عاشورا در كنار امام ماند ، اما با مشاهده غلبه دشمن و پى بردن به شهادت قريب الوقوع امام ، آن حضرت را ترك كرد و از صحنه پيكار خارج شد.
گروه سوم : شاهدان بى طرف و ناظر بر وقايع. دو تن از افراد قبيله بنى سعد به نامهاى عبدالله بن سليم و مذرى بن مشمعل كه همانند زهير بن قين هم زمان با عزيمت امام حسين (ع) از مكه به سوى كوفه به سوى اين شهر روانه شدند ، اما آنان به خلاف زهير كه سرانجام به كاروان امام پيوست ، نه به امام ملحق شدند و نه به سپاه كوفه.
گروه چهارم : شاهدانى از سپاه ابن سعد:
1- افرادى از سپاه ابن سعد ، يعنى كثير بن عبدالله سعبى و هانى بن ثبيت الحضرمى كه در كشتن ياران امام حسين (ع) دست داشتند.
2- افرداى كه با دلايل مختلف ، بركشتن امام و ياران آن حضرت حريص نبودند و حتى از آن امتناع داشتند و عبارتند از: حميد بن مسلم و قره بن قيس تميمى از خويشاوندان قبيله اى ابو مخنف و مسروق بن وائل و عفيف بن زهير و هانى بن ثبيت حضرمى و ايوب بن مشروح و ربيع بن تيم و يحيى بن هانى بن عروه ، كه پس از شهادت پدرش در كوفه ، به دليل هراس از ابن زياد در شمار سپاهيان ابن سعد در آمد و به كربلا آمده بود.
ابو مخنف روايات غالب اينان را با واسطه و روايات برخى را بى واسطه گزارش كرده است. واقعيت اخير بدان معناست كه يا ابو مخنف عمرى دراز داشته و عصر نوجوانى وى با دوره پيرى اين دسته از راويان معاصر بوده است ، يا آنكه اينان در زمان واقعه كربلا در سن نوجوانى بوده اند. توجه كنيم كه اگر در قول مشهور درباره زمان در گذشت ابو مخنف ، يعنى سال 157 ترديد نكنيم و فرض كنيم كه وى حداقل حدود 60 سال هم زندگى كرده باشد و برخى از شاهدان واقعه كربلا نيز در زمان واقعه 25 تا 30 سال داشته و 30 تا 40 ديگر نيز زندگى كرده باشند ، طبعا مى توانيم بپذيريم كه ابو مخنف در دوره جوانى خويش آنان را ملاقات كرده و روايات كربلا را به شكل مستقيم شنيده است.
ب - راويان دور از صحنه و معاصر واقعه كربلا:
ابو مخنف روايات اينان را گاه از طريق يك تا سه واسطه به دست آورده و نقل كرده است. اين دسته از راويان نيز از نظر تعلقات سياسى و اعتقادى متفاوت و در گروههاى ذيل قابل دسته بندى اند:
گروه نخست : راويان دوستدار امام حسين (ع) و ائمه شيعه مانند: على بن حنظله بن اسعد الشبامى كه پدرش حنظله در شمار شهداى كربلاست ، قدامه بن سعيد ، داود بن على بن عبدالله بن عياش ، مجالد بن سعيد ، محمد بن قيس ، ابو خالد كاهلى و عمرو بن لوذان ، پسر حر بن يزيد رياحى و دلهم همسر زهير بن قين.
گروه دوم : راويان وابسته يا متمايل به امويان و خويشاوندان آنان از قبيل قاسم بن عبدالرحمن و ابى جناب بن ابى حيه.
گروه سوم : روايان طرفدار زبيريان مانند: عمر بن عبدالرحمن بن حارث مخزومى و حسان بن قائد.
گروه چهارم : محدثين بى طرف و علماى اخبار نظير: محمد بن بشر همدانى (پدر محمد بن هشام كلبى ).
گروه پنجم : مشايخ حديث و خويشاوندان ابو مخنف همچون : عبدالرحمن بن جندب ازدى ، صقعب بن زهير و كسانى كه ابو مخنف از آنان به عنوان بعضى از اصحاب خويش ياد كرده است.
اگر چه تفاوت و تنوع روايات ابو مخنف درباره امام حسين (ع) و گوناگونى رجال احاديث وى از نظر روش شناسى تاريخى پر اهميت است ، اما به معناى آن نيست كه تمامى روايات شاهدان عينى بر روايات دسته دوم امتياز دارد از همين زاويه نمى توان به اين نتيجه رسيد كه همه رواياتى كه راويان احاديث منسوب به ائمه شيعه روايت كرده اند ، يا تمام گزارشهايى كه از طريق راويان متمايل به نهضت كربلا نقل شده است ، يكسره درست و عارى از كژيها و نادرستيهاست ؛ چنان كه هيچ گاه نمى توان به صرف تعلق راويانى به جريانهاى مخالف و مباين شيعه و يا به امويان ، بر روايات آنان يكسره مهر بطلان زد؛ چرا كه چه بر بنياد وارسى رجال اين دو دسته از روايات و چه بر پايه محتواى آنها ، هر دو دست از اين روايات حاوى بهره هايى از صدق و كذب و صحيح و سقيم است. براى مثال اگر چه روايت مجالد بن سعيد و صقعب بن زهير ، كه مدعى پيشنهاد امام حسين (ع) به ابن سعد براى عزيمت به سوى يزيد و بيعت با اوست ، از قول دو راوى مذكور نقل شده است ، اما صحت اين روايات علاوه بر آنكه توسط روايت عقبه بن سمعان شيعى نقض شده است ، از سوى هانى بن ثبيت ، قاتل عبد الله بن جعفر نيز كه يكى از دشمنان امام حسين (ع) و يارانش بوده است ، به عنوان پندارى كه مردم پيدا كرده اند ، مورد ترديد قرار نگرفته است. بنابراين به نظر مى رسد كه در وارسى تمامى روايت ابو مخنف ، افزون بر ضرورت توجه جدى به شخصيت و جايگاه فكرى ، اجتماعى ، اعتقادى و نسبت زمانى راويان آنان به حادثه كربلا و همچنين توجه به روايات دوست و دشمن ، بايد شخصيت و جايگاه امام حسين (ع) و مبانى قيام و نهضت آن حضرت را نيز به عنوان پايه اى براى سنجش رواياتى كه درباره تاريخ كربلا نقل شده است ، معيار ارزيابى صحت و سقم روايات قرار داد. در پرتو چنين توجهى است كه اگر به فرض ، براى نقض روايت مجالد و صقعب ، روايت عقبه و هانى بن ثبت را نيز در پيش روى نداشته باشيم ، مى توانيم از بى اعتبارى رواياتى نظير روايت مجالد و صقعب سخن بگوييم.
همانگى كلى روايت و گزارشهاى ابو مخنف با روايات عمار الدهنى و محمد بن هشام و مورخان و محدثان بعدى
پيش از اين اشاره شد كه طبرى در گزارش واقعه كربلا افزون بر نقل روايان ابو مخنف ، در دسته روايت ديگر ، يكى از طريق عمار الدهنى از امام محمد باقر (ع) و ديگرى از طريق محمد بن هشام نيز آورده است. وارسى تطبيقى اين دو دسته از روايات ، اگر چه حاكى از تفاوتهايى جزئى ميان آنها با روايات ابو مخنف است ، اما صرف نظر از جزئيات ، محتواى اصلى غالب آنها با آنچه ابو مخنف آورده است ، تطبيق مى كند. اين واقعيت ، خود دلالت صريح ديگرى است بر آنكه اصول كلى روايات ابو مخنف به اين دليل كه از طريق راويان ديگرى نيز تاييد شده اند ، از اصالت و صحت كلى برخودار است ؛ به عبارت ديگر در صورتى كه كليت حادثه كربلا يا وقايع اصلى آن در اين روايات ، با آنچه ابو مخنف آورده است تفاوتى اساسى داشتند ، آنگاه حق داشتيم در باب صحت و دقت ابو مخنف و اعتبار روايات او ترديد كنيم. اما وقتى در آن وارسى تطبيقى به هماهنگى قابل توجهى نائل مى شويم ، لاجرم مى توانيم اين معنا را نيز دلالتى ديگر بر اعتبار ابو مخنف بدانيم. شايان ذكر است كه طبرى پس از نقل روايت عمار الدهنى ، با تذكر اينكه هشام بن محمد روايت وى را به نقل از ابو مخنف به شكل مفصل ترى آورده است ، به نقل گزارشهاى ابو مخنف مى پردازد. به عبارت روشن تر طبرى با اذعان به هماهنگى روايت عمار الدهنى با روايت ابو مخنف ، به قصد ارائه روايتى تفصيلى به سراغ ابو مخنف مى رود ، نه ترديد در باب آن.
روايت عمار الدهنى از طريق امام محمد باقر (ع) حاوى محورهاى موضوعى زير است.
مكاتبه كوفيان با امام ؛ اعزام مسلم به كوفه و تشنگى او در راه و مردن دو تن از راهنمايان وى و رسيدن او به كوفه و ورود به منزل مسلم بن عوسجه ؛ بيعت 12 هزار نفر؛ اعتراض ‍ مردى از طرفداران يزيد در كوفه به نعمان ؛ ورود عبيدالله به كوفه همراه وجوه اهل بصره با خدعه و پوشيده داشتن صورت ؛ ورود عبيدالله به قصر؛ احضار غلام خويش و دادن سه هزار درهم به او براى يافتن جاى مسلم ؛ تغيير منزل مسلم از خانه اى كه بود به خانه هانى ؛ نامه مسلم به امام و اعلام بيعت 12هزار نفر و درخواست آمدن امام به كوفه ؛ گفته عبيدالله به سران كوفه كه چرا هانى جزو كسانى كه پيش من آمده اند نيست ؟ رفتن محمد بن اشعث با كسانى از قومش نزد هانى و آوردن هانى به نزد عبيدالله ؛ روبه رو كردن غلام عبيدالله با هانى و پاسخ هانى كه مسلم به منزلم آمد و خود را به من تحميل كرد؛ كتك زدن و زندانى كردن هانى ؛ آمدن مذحج به كنار قصر عبيدالله ؛ شهادت شريح و پراكنده شده مذحج ؛ رسيدن خبر قتل هانى به مسلم و خروج او با 4 هزار نفر؛ احضار سران كوفه توسط عبيدالله و گفتگوى هر يك ، از بالاى قصر با مردم خويش براى كناره گيرى از مسلم ؛ جدا شدن كوفيان از مسلم و باقى ماندن 500 نفر؛ احضار سران كوفه توسط عبيدالله و گفتگوى هر يك ، از بالاى قصر با مردم خويش براى كناره گيرى از مسلم ؛ جدا شدن همين افراد در هنگام تاريكى شب و پناه بردن مسلم به خانه زنى كوفى ؛ آگاهى پسر آن زن از حضور مسلم در خانه مادر خويش و خبر دادن به عبدالرحمان بن محمد اشعث ؛ دستگيرى مسلم توسط عمرو بن حريث مخزومى و ابن اشعث ؛ ورود امام حسين (ع) به قادسيه و روبه رو شدن با حر بن يزيد؛ پيشنهاد امام حسين (ع) بر مراجعت و مخالفت برادران مسلم ؛ عزيمت امام حسين (ع) به كربلا و رسيدن عمر بن سعد؛ پيشنهادهاى سه گانه امام به عمر بن سعد؛ مخالفت عبيدالله با پيشنهادها و شروع جنگ ؛ اشاره به شهادت همه اصحاب امام حسين (ع) كه در ميان آنها پيش از ده نفر از خاندانش بودند؛ شهادت كودك امام حسين (ع) با تير؛ شهادت امام ؛ ارسال سر بريده امام حسن (ع) نزد ابن زياد و چوب زدن او به لبهاى امام حسين (ع) و اعتراض ابو برزه ؛ اشاره به زنده ماندن امام سجاد (ع) (بدون ذكر نام آن حضرت ) و تصميم عبيد الله به كشتن آن حضرت و ممانعت حضرت زينب ؛ ارسال اسرار به سوى يزيد؛ سرزنش يزيد توسط حضرت زينب ؛ اشاره اى به ارسال اسرا به مدينه.
بخش اول : ريشه هاى تاريخى قيام
در تاريخ بشرى واقعه كربلا به همان اندازه كه از حيث ماهيت حماسى حادثه اى است بى نظير ، از زاويه عاطفى و انسانى غمبار است و حزن انگيز. چنان كه همين حادثه از منظر ژرفاكاوى تاريخى و جستار در ريشه هاى وقايع ، شگفت آور و تامل زاست. شگفت آور از آن حيث كه در جريان آن و 50 سال پس از رحلت پيشواى اسلام ، امت آن رسول الهى ، با شتاب و با بى رحمى تمام ، يا با سكوت و همراهى وسيع ، به قتل عام فجيع خاندان مقتداى اعتقادى خود مبادرت كرد؛ كارى كه در ميان امم پيشين و پيروان پيامبران سلف بى سابقه است. تامل زا نيز از آن روى كه اين رخداد ، انعكاس واقعيت تاريخى خيره كننده تجديد اقتدار و صعود سريع خاندان اموى بر اريكه قدرت بود ، آن هم در كوتاه زمانى پس از تسليم آنان به ديانت توحيدى و انزواى كامل ايشان در ميان جامعه اسلامى و قبايل عربى.
اموريان و اشرافيت اموى كه در سال هفتم هجرى در اوج ناباورى خويش ، ناچار پس از تسليم مكه به پيامبر اسلام ، بت پرستى را وانهاده و به ظاهر مسلمان شده بودند؛ در حالى كه تصور بازگشتى چنان سريع و شتابان و همه جانبه به راس قدرت و تجديد نظام اشرافيت عربى را نداشتند ، تنها حدود 33 سال پس از سقوط مكه ، در سال 40 هجرى ، بر مسند جانشينى پيامبر اسلام نشستند و نام خليفه مسلمين را بر خويش بستند. واضح است كه توفيق اين خاندان اشرافى براى حصول بر مسند پيامبرى كه اندك اعتقادى به مبانى دعوتش نداشتند ونيز پيروزى ايشان را تجديد اقتدار از دست رفته در سال فتح مكه و فراهم ساختن بسترى مناسب براى احياى اشرافيت عربى ، اين بار نه در صحنه هاى پيكار ، نه با اصرار در صيانت از بت پرستى و حفظ قالب و محتواى نظرى و عينى شرك ، نه با فراهم آوردن سپاه مكه ، نه با تكيه بر شمشير آخته ابو جهل و عتبه و شبيه و ابوسفيان ، نه با سردادن شعار (( اعل هبل )) ، بلكه با بهره گرفتن از بستر مساعدى كه در نخستين دهه هاى رحلت پيامبر اسلام فراهم شد؛ و همچنين با توفيق سران آنان در پنهان داشتن عقايد ديروز در كسوت توحيد و يكتا پرستى امروز حاصل شده بود. پس طبعا لازم بود تا آنان ، هم آن بستر را هموارتر سازند و هم كسوت جديد خويش براى ستاندن انتقام از مسلمانان و استمرار مظاهر عينى شرك ، يعنى اشرافيت و ستمگرى را رنگين تر و پر زرق و برق تر كنند. پس به همين دليل هم بود كه امويان در عصر جديد قدرت اموى بسيار كوشيدند كه تحت نام توحيد و رسالت و نگاهبانى ايمان اسلامى و دفاع از راه و رسم محمدى ، بساط ابوسفيانى پهن كنند وبنياد اشرافيتى جديد را پى افكنند. هدف امويان آن بود كه در درون اين بافت اعتقادى و اجتماعى نوين ، از سويى ، امكان آن را بيابند تا سياست ستيز با توحيد را سهل تر و احياى مظاهر عينى شرك را آسان تر پيش برند و از سويى ديگر ، فرصت مطلوب را براى تدارك فجيع ترين كشتار در ميان خاندان و ياران پيامبر اسلام فراهم سازند. آنان كه بنياد تجديد اقتدار خاندان خود را از نخستين روزهاى رحلت پيامبر پايه گذارى كرده بودند ، 30 سال بعد از در گذشت رسول خدا (ص ) بنياد سلطنت اموى (31) را به نام خلافت نبوى ريختند و 20 سال بعد ، فاجعه دشت كربلا را در سرزمين نينوا آفريدند.
بديهى است كه به همان اندازه كه واقعه تجديد سريع قدرت خاندان اموى و حادثه دشت نينوا در نگاه و نگرش مسلمانان صديق تلخ و دردناك است ، براى همه مورخانى هم كه از منظر تاريخ نويسى ژرفا كاو و تعليلى به ريشه يابى رخدادهاى تاريخ صدر اسلام مى پردازند ، و به علم تاريخ به مثابه علمى براى عبرت و راهبرد مى نگرند - نه دانشى صرفا براى تقويت حافظه و موعظه و فرا گيرى اخبار و روايات - موضوعى است سخت مطلوب براى جستار در ريشه ها و بن و بنياد رخدادهاى تاريخ و وارسى و چگونگى و چرايى تجديد حيات قدرتهاى اضمحلال يافته در فرداى غفلت امتها و ملتها از دسايس دشمنان ديروز خويش.
آثار و نتايج تجديد حاكميت امويان در تاريخ اسلام گوناگون و بسيار وسيع است. حادثه كربلا يكى از مهم ترين نتايج اين رخداد بود. اين تراژدى بسيار دردناك اگر چه در سال 61 هجرى روى داد ، اما چگونه ممكن است كه مورخان ژرفا كاو ، حتى با شناختى محدود از تاريخ اسلام ولى واقف بر حدود دو دهه كينه توزى اشرافيت قريش ، خاصه بنى اميه با پيامبر اسلام و آيين اسلام ، بتوانند نقطه عزيمت خود را براى ريشه يابى واقعه كربلا و تبيين ريشه هاى اين رخداد ، صرفا در همان عصر سلطنت امويان و يا دوره صعود در تاريخ تعليلى نزديك نكنند كه چگونه شد خاندانى كه تا ديروز براى دفاع از آيين جاهلى با تمام عزم و اراده خود به پيكارى خونين (عليه اسلام ) بر خاسته بود و هنوز هم در حاق انديشه با ستاندن انتقام كشته هاى مكى در بدر و احياى كامل مناسبات اشرافيت عربى مى انديشيدند و با زبان يزيد فرياد بر مى آورند كه : لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل (32)
با چنين سهولتى توانستند به نام دفاع از آيين محمدى و آرمان و عقيده مجاهدان بدر ، نواده پيامبر اسلام را كه چند صباحى پيش از اين از سوى پيامبر اسلام ، مصباح هدايت ، سفينه نجات امت (33) و سيد شباب اهل بهشت (34) توصيف شده بود ، به اتهام خارجى بودن در دشت نينوا سر بريده به خاك و خون اندازند.
به راستى ، ريشه هاى تجديد حيات اشرافيت عربى كه اينك اين چنين بى پروا همه اسلام و تماميت وحى را مورد ترديد قرار مى داد ، در كجا و چگونه و بر بنياد چه سياستها و روشهايى شكل گرفت ؟ چگونه شد كه حتى همان قليل صحابه بزرگ پيامبر و كثيرى از تابعين ، اين انكارهاى صريح درباره باورهاى خويش را از نواده هند و ابوسفيان شنيدند و دم فرو بستند؟ چگونه شد كه حماسه آفرينان بدر و احد و خندق و خيبر و حنين و تبوك ، گوشه اعتزال گزيدند و بسيارى از تابعين نيز نه تنها در مقابل عربده هاى فرزند كشته هاى مشركين ، فرياد از حلقوم و شمشير از نيام بر نياوردند ، بلكه در ريختن خون پسر فاطمه بر يكديگر سبقت جستند و تحصيل بهشت را در قتل سيد جوانان بهشت يافتند!
چه نسبتى ريشه اى و على ميان واقعه كربلا با شرايطى وجود داشت كه اصحاب رسول خدا و تابعين آن حضرت ، آن چنان دگرگون گشتند و چنان گرفتار استحاله اعتقادى و سياسى شدند كه برخى هيمه هاى جهنم اموى گرديدند و بعضى در لهيب آتش امويان ، از مرج عذرا تا نينوا ، افتادند و سوختند تا امويان بتوانند از مسند پيامبر به جنگ پيامبر برخيزند؟
چگونه شد كه برخى شيفتگان توحيد و عدالت ، كه روزگارى براى امحاى شرك و اشرافيت بر يكديگر در ايثار جان سبقت مى گرفتند و خدايشان مى ستود كه :من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر (35) به حالى افتادند كه در دريوزگى بر سر سفر معاويه سبقت گرفتند و بر سلطنت يزيد سلام گفتند و بر پايه هاى تخت او سجده بردند؟
با درك و فهم ريشه هاى تراژدى كربلا و نه تمركز بر روابات اين حادثه است كه هم ميسر و روند انحطاط امت اسلامى در فرداى رحلت پيامبر روشن مى شود ، و هم امكان وارسى دقيق ريشه ها و شالوده هاى قيام كربلا و حماسه عاشورا فراهم مى آيد.
حقيقت اين است كه از همان زاويه كاوش در ريشه و جستار در بنيادها و بن حادثه ها ، نه كربلا را مى توان بدون پيوند با پيش زمينه هاى سياسى و اعتقادى آن ، يعنى تحولات عصر خلفاى اوليه ريشه يابى كرد و نه حسين بن على را مى توان جدا از انديشه ها و ايمانش ، مردى يكتا و يگانه محسوب داشت كه در سال 61 هجرى دست به قيام خونينى عليه يزيد زد؛ چنان كه يزيد را نيز نمى توان اراده اى واحد شمرد كه بى هيچ پيشينه تاريخى ، در سال 60 هجرى ، به گونه اى دفعى پديد آمد و آن اراده را بى هيچ پيوندى با گذشته اعتقادى و دودمانى خويش به كار انداخت و واقعه كربلا را آفريد. همان گونه كه حسين بن على در كاوش بنيادهاى حركت و قيامش عليه پسر معاويه يك انديشه بود و پيشواى يك ايمان ، يزيد نيز نهالى بود با آبشخورى در ميراث اموى و رهبر تفكر و باورى كه در فتح مكه غروب كرد و سالى چند پس از رحلت پيامبر اسلام ظهور خويش را آغاز كرد. بر همين اساس ‍ است كه مى توان بر اين نظريه تاكيد كرد كه واقعه كربلا نيز در فراسوى كشاكش حسين بن على و يزيد ، ستيز روياروى دو مذهب بود ، اما نه ستيزى با عريانى ستيز توحيد و شرك ، يا ستيز پيامبر اسلام و ابوسفيان بن حرب ، بلكه در عصر تجديد اقتدار اشرافيت اموى و خلفاى ديروز ، كشاكشى تلخ و دشوار بود ميان شرك نهان شده در كسوت توحيد غريب مانده در جامه تنهايى و بى پناهى كامل سال 61 هجرى ، در اين سال حسين بن على (ع) آن توحيد مانده در غربت را كه جهت اجتماعى اش عدالت بود و آزادگى ، نمايندگى مى كرد و يزيد نيز سالارى شركى را داشت بر نشسته بر مسند توحيد؛ با جهت اجتماعى ستمگرى ، نابرابرى و اختناق و طلب دريوزگى مردم.
غالب مورخان ژرفاكاو رخدادها بر اين واقعيت رفته اند كه بنياد و اساس فاجعه كربلا و پى و بن مايه و شالوده تجديد حيات اشرافيت اموى و سلطنت يزيدى ، درست از زمانى نهاده شد كه على (عليه السلام ) از صحنه تدبير و رهبرى جامعه حذف شد و ناگزير گرديد تا (( خار در چشم و استخوان در گلو صبر كند؛ صبرى كه در آن پيران فرسوده مى شوند ، خردسالان پير مى گردند و دينداران تا روزگار لقاء پروردگار ، در چنگال رنج و تعب اسير مى باشند)) (36).
منابع عديده تاريخى گزارش كرده اند كه نخستين خيزش ابوسفيان ، بازمانده بر جسته اشرافيت عربى ، براى تجديد گذشته و اقتدار و سطوت از دست رفته ، در همان روز رحلت پيامبر و به بهانه حمايت از رهبرى على (عليه السلام ) آغاز شد. در اين روز كه مهاجر و انصار در كشمكش تعيين خليفه به سر مى بردند ، و على (ع) پيكر پاك رسول خدا را شستشو مى داد ، (37) ابوسفيان در يك فرصت مناسى در حالى كه با ريا كارى تمام و تعصب عربى وانمود مى كرد كه از غصب امامت و خلافت اندوهگين و افسرده است ، به سراغ امام رفت و از او خواست تا دست وى را براى بيعت بفشارد تا پسر حرب با فرا خواندن حاميان خويش ، خلافت را در چنگ على (ع) قرار دهد.
برخى از مورخان نوشته اند كه چون ابوسفيان به خوبى مى دانست كه زمان براى تحريك عواطف بنى هاشم نيز فراهم است ، براى آنكه سخنانش اثر بيشترى بخشد ، از موثرترين قالبهاى كلامى بر ذهن يعنى شعر سود جست و اين اشعار را به زبان راند:

 

بنى هاشم لا تطمعو الناس فيكم و لا سيما تيم بن مره او عدى  
  فما الامر الا فيكم و اليكم و ليس لها الا ابوحسن على
اباحسن فاشدد بها كف حازم فانك بالامر الذى ترتجى ملى (38)

ابوسفيان سخنان خويش را با سرزنش خليفه نخست و تحقير عشيره او و اعلام آمادگى براى تدارك قوا جهت ستيز با خليفه اول و حاميان او پايان داد.
اگر نيات ابوسفيان در حمايتش از على (ع) و بطلان ادعايش در فراهم ساختن قوا بر عباس بن عبد المطلب معلوم نبود ، اما على (ع) بر حاق انديشه و مقصود نهايى ابوسفيان وقوف داشت. امام مى دانست كه ابوسفيان بر آن است تا در پرتو اين اقدام ، على (ع) را آلت مقاصد خويش قرار دهد و در واقع ، در پس پرده قدرت و با نام حامى خلافت امام ، به تجديد اقتدار اشرافيت اموى بپردازد. برا على (عليه السلام ) كه طى بيست و سه سال وفادارى محض و بى چون و چرا به رسول خدا ، تمام همت خويش را براى برانداختن اقتدار اشرافيت عربى به كار گرفته بود ، بيش از هر چيز تداوم حيات و استمرار اسلام و وحدت امت اهميت داشت. قدرت براى او وسيله بود نه مقصد ، ابزار بود نه هدف و آرمانى كه بتوان همه ايمان را به نام دفاع از ايمان در مسلخ آن سر بريد. از اين روى سخنان ابوسفيان را شنيد ، پاسخ داد كه :
مردم ! از گردابهاى بلا با كشتيهاى نجات بيرون شويد و به تبار خويش منازيد و از راه بزرگى فروختن به يك سو رويد!كه هر كه با ياورى برخاست روى رستگارى بيند. و گرنه گردن نهد و آسوده نشيند كه خلافت بدينسان همچون آبى بدمزه و نادلپذير است و لقمه اى گلو گير. و آن كه ميوه نارسيده چيند ، همچون كشاورزى است كه زمين ديگرى را بر كشت گزيند. و اگر بگيم ، گويند خلافت از آزمندانه خواهان است ؛ و اگر خاموش باشم ، گويند از مرگ هراسان است. هرگز!من و از مرگ ترسيدن ؟ پس از آن همه ستيزه و جنگيدن ، به خدا سوگند ، پسر ابو طالب از مرگ بى پژمان است بيش از آنچه كودك پستان مادر را خواهان است. اما چيزى مى دانم كه بر شما پوشيده است و گوشتان هرگز ننيوشيده است. اگر بگويم و بشنويد به لرزه در مى آييد و ديگر به جاى نمى آييد؛ لرزيدن ريسمان در چاهى ته آن ناپديد (39).
ابوسفيان كه گويى انتظار شنيدن اين پاسخ را از على (ع) نداشت ، و تصور مى كرد كه مى تواند امام را ابزار هدف خويش براى تجديد حيات جاهليت سازد ، خشمگين و نااميد بازگشت. از نظر او گر چه همه شواهد ، حكايت از گردش اوضاع و تكوين شرايط به سود او و اشرافيت اموى داشت ، اما چه بسا كه وى تصور نمى كرد كه اصحاب سقيفه با آن شتاب دور از انتظار ، با او و خاندان اموى و نوادگان حرب ، يعنى يزيد و معاويه ، وارد معامله شوند وبا مشاركت دادن سريع ايشان در در قدرت ، اولين بنياد صعود آل سفيان و آل مروان بر اريكه سلطنت را فراهم كنند.
مشهورترين و معتبرترين راويان تاريخ اسلام نوشته اند كه چون خبر مخالفت ابوسفيان با خلافت ابوبكر ، پراكنده گشت و بيم آن مى رفت كه اين مخالفت پايه هاى بيعت سقيفه را متزلزل كند و در مدينه غوغايى را سبب شود ، عمر به سراغ ابوبكر رفت و به او گفت :
اينك ابوسفيان در رسيده است (40) و ما از شر او ايمن نيستيم پس بر آن شدند تا آنچه را كه از زكات نجران در دست وى بود به خودش دهند. ابوسفيان چون با اين پيشنهاد مواجه شد ، ديگر سكوت كرد و به خلافت ابوبكر رضايت داد (41).
گزارش طبرى درباره چگونگى سازش ابوسفيان با خليفه اول ، شگفت آورتر است (42). وى مى نويسد.
پس چون بوبكر بشنيد كه بوسفيان چه گفت و مى گويد بيعت نكنم ، هم اندر ساعت پسرش يزيد را بخواند و اميرى شام او را داد و آن جايها كه مسلمانان ستده بودند. و از همه فرزندان بوسفيان ، يزيد مهم تر بود. پس چون بوسفيان بشنيد كه بوبكر پسرش را ولايت داد ، اندر شب برفت و بيعت كرد (43).
جنگهاى رده و سعود پسران ابوسفيان بر سمند ولايت شام
پس از واقعه سقيفه بنى ساعده و تاسيس خلافت ابوبكر ، مهم ترين حادثه در روزهاى نخستين رحلت حضرت رسول ، عصيان و شورش وسيع قبايل دور و نزديك مدينه عليه خلافت خليفه اول و امتناع از بيعت با او ، خاصه امتناع از پرداخت زكات مقرر در عهد پيامبر به ابوبكر بود. در جريان اين عصيان گسترده كه نبردهاى خونينى را ميان مسلمانان نيز پديد آورد ، عناصر فرصت طلبى هم به ادعاى پيامبرى برخاستند كه به متنبئين اشتهار يافتند (44).
اگر براى قضاوت درباره ابعاد و ماهيت عصيانهاى مذكور به سطح و رويه اخبار و روايت موجود در منابع روايى بسنده كنيم ، طبعا بايد بپذيريم كه پس از رحلت رسول خدا و انتشار اين خبر در سراسر شبه جزيره عربى ، اگر نه همه مسلمانان جز سه تن (45) ، لااقل جمع كثيرى از مسلمانان خارج از مدينه و اعراب اقصى نقاط شبه جزيره عربى ، دست از آيين اسلام برداشتند و مرتد شدند اما در صورتى كه به اجزاى همان روايات و اخبار با تامل و مداقه و ژرف انديشى بنگريم و از سطح مشهورات و احيانا القائات خواسته و ناخواسته برخى از راويان بگذريم ، چه بسا بتوانيم نتيجه بگيريم كه :
اولا: به خلاف مشهور ، وقايعى كه به نام ارتداد شهرت يافته اند و به انكار آيين اسلام توسط اعراب حل شده اند ، ارتدادى اعتقادى نبوده ، بلكه بن مايه و اساس غالب عصيانهاى موسوم به ارتداد ، عصيان سياسى و امتناع از تاييد خلافت ابوبكر بوده است ؛
ثانيا: دستگاه قدرت جديد كه مى توانست با اتخاذ تدابيرى اين عصيانها را مهار كند و به سوى خونريزى وسيعى در ميان مسلمانان سوق ندهد ، به دليل تمايل !كنترل بحران درون مدينه و به قصد سرپوش گذاشتن بر ترديدهاى جدى عليه مشروعيت خويش ، كوشيد تا با تبديل پديده اى عمدتا سياسى به موضوعى اعتقادى و نظامى ، ماهيت عصيانهايى را كه با يكديگر تفاوت فراوانى داشتند ، يكپارچه و يك كاسه نشان داده همه آنهارا ارتداد و عصيان عليه دين بنامد.
به عبارت ديگر ، با بررسى اجزاء و ابعاد روايات مربوط به رده ، مى توان به وضوح دريافت كه به خلاف آنچه اشتهار يافته است ، عصيانهاى موسوم به رده ، لااقل در آغاز ، ناظر بر اعتراض نسبت به دو مسئله محورى ذيل بوده است :
نخست : اعتراض به ماهيت و ريشه قريشى و نه نبوى قدرت جديد و خلافت خليفه اول ؛
دوم : ترديد در باب صلاحيت ابوبكر در دريافت زكات مقررى عهد رسول خدا.
پس از عزم راسخ خليفه اول بر سركوب نظامى عصيانهاى موسوم به ارتداد و در حالى كه حتى عمر بن خطاب نيز عقيده داشت كه براى آرام كردن عصيانها ، مصلحت در آن است كه خليفه پيشنهاد نمايندگان اعزامى قبايل به مدينه براى درخواست معافيت از زكات را بپذيرد ، وى بر سركوب هر آن كس كه حتى از پرداختن زانوبندى كه بر پاى شتران سهم زكات بسته شده است امتناع كند ، اصرار ورزيد (46). او كمى بعد نيز خالد بن وليد را كه سرشناس ترين عنصر قريشى و به سختكوشى و شقاوت مشهور بود (47) ، در فرماندهى سپاهيان اعزامى براى سركوبى اهل رده قرار داد و به مناطق مختلفى از شبه جزيره ، از اطراف مدينه گرفته تا يمامه و بحرين و سواد اعزام داشت.
در كنار خالد فرماندهان قريشى ديگرى نيز چون عكرمه بن ابى جهل به چشم مى خوردند كه حضور آنان در فرماندهى مدينه ، درك و استنباط مخالفان خلافت در اقصاى شبه جزيره عربى از ماهيت قريشى قدرت جديد را هر چه بيشتر تثبيت مى كرد (48). اين مخالفان بر اين باور بودند كه در آن سوى قدرت خليفه و در وراى تلاشهاى وى براى مراقبت از آيين اسلام و عدم اغماض نسبت به هيچ جزئى از آن ، تمايلات قريش براى تجديد سطوت و سيطره گذشته وجود دارد ، پس به همين دليل نيز بى آنكه در حقانيت آموزه هاى آيين پيامبر ترديد كنند ، در مشروعيت قدرت جديد و دستگاه خلافت ترديد مى كردند.
خالد چنان كه تمام راويان صدر اسلام نوشته اند ، در سركوب گسترده و خونين اهل رده به جاى رعايت اصول رحمت و رافت نبوى ، همان روشهاى خشونت بار عصر جاهلى را تجديد كرد؛ خشونتهاى خالد كه حتى در مدينه و در ميان برخى از همراهانش نيز جنجال آفرين شد (49) ، بيش از پيش آن باور را كه قدرت مدينه در واقع تجديد اقتدار قريش است با لااقل در آن مسير گام مى زند تثبيت كرد.
وقتى خليفه اول در برابر اقدام خالد بر عليه مالك بن نويره و قتل او به اتهام واهى ارتداد و تصرف همسرش سكوت كرد ، سكوتى كه حتى نزديك ترين هم پيمانان وى يعنى عمر را نيز به فرياد واداشت (50) ، انديشه بسيارى از مسلمانان و پاك دينان و صحابه پاك دين جاى هيچ ترديدى باقى نگذاشت كه خليفه اول زمام امور نظامى را به قريش سپرده و به زودى زمينه ساز اقتدار سياسى و مالى آنان نيز خواهد شد.
پس از سامان يافتن مرزهاى عراق و خاتمه سركشيهاى پيامبر دروغين كه با شهادت بسيارى از صحابه كبار انجام شد (51) و خود ضايعه بزرگى پديد آورد و موانع فرصت طلبان بعدى و قدرت طلبان آنى را از ميان برداشت ، خليفه اول بر آن شد تا قوايى انبوه را به سوى شامات و نبرد با روميان اعزام كند. بلاذرى ضمن گزارش فتوح شام ، هم به انگيزه خليفه اول براى دعوت مسلمانان به عزيمت به سوى جنگ با شاميان پرداخته و هم نوشته است كه چون خبر خاتمه كار اهل رده به خليفه رسيد ، وى با نگاشتن نامه هايى به مردم مكه ، طائف ، يمن و تمام باديه نشينان نجد و حجاز به آنان تكليف كرد تا روانه جنگ در شامات شوند و از اين طريق باز هم غنايمى به چنگ آرند. بلاذرى در ادامه همين روايت ، تاكيد ميكند كه چون مسلمانان با اين بشارت ابوبكر رو به رو شدند ، عناصرى طمع كار از ايشان و مردمان صاحب اخلاص به سوى مدينه شتافتند تا رهسپار جنگ با روميان شوند (52). با فراهم آمدن اعراب در مدينه ، خليفه اول در روز پنجشنبه آغاز صفر سال سيزدهم ، براى سه تن لواء بست و به هر كدام فرمان داد تا همراه سپاهيانى كه در اختيار گرفته اند ، روانه قسمتى از شام شوند. از اين سه تن ، دو تن قريشى بودند و از اين قريشيان ، يك تن اموى و يك ديگر پسر ابوسفيان بود كه بر كبار صحابه امتياز يافته بود. اينان عبارت بودند از:
1- عمرو بن عاص ، امير قواى اعزامى به فلسطين و والى اين سرزمين (53) ؛
2- يزيد بن ابى سفيان امير سپاه اعزامى به سوى دمشق و ولايت آنجا (54) ؛
3- شرحبيل بن حسنه به اميرى سپاه اردن و ولايت آن منطقه (55).
به دستور ابوبكر ، قواى مكيان كه با سهيل بن عمرو (56) در مدينه فراهم شده بودند ، به سپاه يزيد بن ابوسفيان پيوستند تا همراه او روانه دمشتق شوند (57). كمى بعد معاويه بن ابوسفيان هم با قوايى كه ابوبكر به او سپرد ، ماموريت يافت تا به برادرش يزيد ملحق شود (58).
از هر گونه بحث و فحص درباره ماهيت ، اهداف ، ضرورتها و نتايج اين سياسيت جنگى جديد در مى گذريم و در اين حيطه از سخن ، تنها متذكر چند نكته مهم مى گرديم :
1- در سياست اعزام قوا به سوى شام همچنان كه اشاره شد ، خليفه اول و متحدان او ، همانند سياست اعزام نيرو به سوى عراق ، باز هم عمدتا به قريش متكى شدند. ابوبكر نه تنها در اين نبردها هم از سابقون در اسلام بهره اى نجست ، بلكه سياست حذف انصار را هم دنبال كرد.
2- با حذف سابقون و حتى حذف قريشيانى كه به نوعى در آغاز خلافت درباره مشروعيت خلافت خليفه اول ترديد كرده بودند (59) آشكارا مبانى پيشين شركت مسلمانان در جنگ كه ايمان در متن و غنيمت حاشيه آن و كفايت در واگذارى فرماندهى ركن آن بود ، دگرگون شد و غنيمت محور گسيل سپاه و تعلق بى چون و چرا به قدرت خلافت ، اساس تعيين فرماندهان قرار گرفت. فقدان حضور صحابه برجسته و بنى هاشم در فرماندهى فتوح عراق و شام و حذف كامل انصار از فرماندهى جنگى آشكارا نشانه تغيير سنت و جايگزينى روشهاى حزبى به جاى اصول ايمانى آن بود.
3- اشاره شد كه از همان آغاز تعيين فرماندهان فتوح شامات ، دو پسر ابوسفيان يعنى يزيد و معاويه در شمار فرماندهان اصلى قرار گرفتند. به مرور ايام خصوصا پس از آنكه يزيد كشته شد ، معاويه پسر دوم ابوسفيان هر چه بيشتر در فرماندهى شامات و نبردهاى آن سامان اهميت يافت و سرانجام نيز به ولايت تمام منطقه شامات با مركزيت دمشق منصوب گرديد. مسعودى از زبان معاويه سخنى صريح آورده است از نقش خليفه اول در بر كشيدن امويان به قدرت و فراهم آوردن زمينه هاى سلطنت اموى. وى نوشته است كه چون محمد بن ابوبكر از سوى حضرت على ، به حكومت مصر اعزام شد و از همان جا نامه سرزنش آميز به معاويه نوشت و به ستايش امام پرداخت ، معاويه پاسخ داد كه :