پرتوئی از عظمت امام حسين (ع)

آيت‌ الله العظمی لطف اللّه صافی گلپايگانی

- ۵ -


خضوع اهل باطل در برابر عظمت اهل حق

در وجود انسان يك چراغى از عالم غيب روشن و نورى پرتو افكن است كه او را به راستى، و حق پرستى، عدالت و امانت، راهنمائى مى نمايد.

اين نور بواسطه مددهائى كه از عالم غيب به او مى رسد; و در اثر اعمال صالحه و علم و معرفت و تربيت صحيح، قوت مى گيرد تا آنجا كه از اشعه آن تمام باطن وسيع انسان روشن مى شود و هيچ نقطه تاريكى در وجود آدمى باقى نمى گذارد.

چنانچه سوء رفتار و كردار زشت و توجه زياد از اندازه به امور مادى و محسوس و جهل و بى اطلاعى از حقايق و معارف و معقولات موجب مى شود كه پرده هائى ضخيم بينش چشم دل را بگيرد. و اشتغال به مناهى و ملاهى و حب دنيا و جاه و مقام و شهوات بشر را سرگرم نموده، و از تفكر در عواقب امور و سرنوشتى كه در پيش دارد و آينده اى كه در انتظار او است باز مى دارد.

ولى در اين مرحله هم انسان هرچه سقوط كند، و مصداق (اُولئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ) (1) گردد باز هم گاهى يك راه ها و روزنه ها و دريچه هائى از وجودش به سوى عالم غيب و حقيقت باز مى گردد كه اگر بخواهد جهشى كند، و خود را از سياهچال سقوط، و محيط تاريك و پر از بحران شهوات و عالم حيوانى بيرون اندازد مى تواند.

اسم اين را درك مى گذاريد، بگذاريد. وجدان واقعى انسان مى ناميد بناميد، غريزه حقيقت خواهى و سرشت خداداد، فطرت، هرچه اسمش باشد، و هركس از اين ديدعالى و بينش پاك بشرى هر تعبيرى مى خواهد بنمايد، اينقدر هست كه در باطن انسان هرچه هم تاريك شود گاهى يك روشنى ضعيف و خفيفى خودنمائى مى نمايد كه همان فهم و درك خفيف او را در مقابل خدا مسؤول مى سازد و حجت را بر او تمام مى كند بطوريكه همه از او انتظار انجام وظيفه و عمل به تكليف و احترام به شرف انسانيت دارند. و اگر خلاف وظيفه رفتار كند وبه بى شرفى تن در دهد او را مستحق ملامت و سرزنش و قابل مجازات و تأديب مى دانند.

ما مى بينيم مخالفان انبياء و مكتبهاى حق پرستى و حريت و عدالت، در هنگامه اى كه گرم مبارزه با مردان خدا بودند در يك مواقعى مثل آنكه بى اختيار يا ناآگاه باشند زبان به مدح و ثناى آنها مى گشودند، و تحت تأثير پاكدامنى، حقيقت، معنويت، قدس، و تقوى و طهارت آنها واقع مى شدند، گريه مى كردند و اندوه مى خوردند. اما دوباره همان راه خود را ادامه مى دادند مثل كسى كه از خود بيخود شود و مدهوشانه به مطالبى بر زيان خودش اقرار و اعتراف كند; و ناگهان به خود آيد و باز به همان پله اول برگردد، و در قلعه حاشا و انكار بنشيند.

تاريخ اسلام مشحون است از اقارير و اعترافات دشمنان سرسخت پيغمبر صلى اللّه عليه وآله وسلّم ـ و ائمه طاهرين به حقيقت آنها.

آرى دشمنان كينه كش و متعصب و دنيا پرست و مغرور اهل بيت عليهم السّلام ـ ، شهادت به فضيلت و حق پرستى آنها، و بطلان خود مى دادند و اقرار مى كردند كه حب دنيا يا عناد و لجاج آنها را به مخالفت برانگيخته است.

داستان ابى سفيان و اخنس و ابى جهل را در تاريخ حضرت رسول اعظمصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ بخوانيد كه چگونه محرمانه و دور از نظر ديگران شبها براى شنيدن آيات قرآن مجيد نزد پيغمبر خدا ميرفتند، و روز با آن حضرت مخالفت و ستيزه داشتند.

كسانيكه على عليه السّلام ـ ، را خانه نشين كردند به فضايل او معترف بودند، و او را لايقترين شخصيت عالم اسلام مى دانستند. معاويه و عمروعاص، چه در زمان حيات حضرت امير عليه السّلام ـ ، و چه بعد از حيات او در مجالس خصوصى و حتى در مجالس عمومى مكرر از فضايل و علم و زهد على سخن مى گفتند، و گاهى تحت تأثير تذكر و ياد عبادات و زهد و عدالت آن حضرت مى گريستند. سخنان مروان وقتى در حمل جنازه حضرت مجتبى عليه السّلام ـشركت مى كرد معروف و مشهور است.

عبدالملك مروان وقتى در ضرب نقود به آن مشكل عجيب و مهم برخورد ناچار ـ چنانچه بيهقى و دميرى نقل كرده اند ـ متوسل بذيل علم حضرت باقر عليه السّلام ـ گرديد و از آن ولى خدا حلّ آن مشكل را طلبيد (2).

منصور دوانيقى همان كسيكه آن همه سادات و فرزندان پيغمبر را به قبيح ترين وضعى كشت، و برحسب نقل هاى معتمده به امر او حضرت صادق عليه السّلام ـرا مسموم و شهيد كردند، بنا به نقل يعقوبى از اسمعيل بن على بن عبدالله بن عباس براى آن حضرت آنقدر گريه كرد كه ريشش از اشكش تر شد، و مى گفت:

آقاى اهل بيت، و بقيه نيكان ايشان از دنيا رفت. سپس گفت: جعفر از آن كسان بود كه خدا در شأن آنها فرمود:

(ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا ) (3)

و از كسانى بود كه خدا آنها را برگزيد، و از پيشقدمان در خيرات بود (4).

هارون معترف به مقامات حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام ـ بود، و داستانى كه مأمون راجع به احترام او از حضرت كاظم عليه السّلام ـ نقل كرده مشهور است. راجع به ساير ائمه نيز به همين گونه خلفا و دشمنان آنها به فضايلشان اعتراف مى كردند و در حلّ مشكلات و مسائل معضله علمى به آنها پناه مى بردند. البته نمى توان انكار كرد كه بيشتر اين اعترافات از سوى دشمن، براساس سياست و نيرنگ و مصلحت روز و خودنمائى و به قصد اغفال مردم بوده ولى اين اعتراف ها مقبوليت طرف و حسن شهرت و اتفاق عموم را بر لياقت و صلاحيت او ثابت مى كند كه دشمن هم فرصت و زمينه براى ترديد يا انكار آن نمى بيند.

آنچه گفته شد از خضوع دشمن و تواضع او در برابر حقيقت مردان خدا در تاريخ زندگى حضرت سيدالشهداء عليه السّلام ـ نمايان و آشكار است. عباس محمود عقاددانشمند معروف مصرى مى گويد:

در ميان كسانيكه به جنگ حسين رفتند يك نفر كه دعوت حسين را باطل بداند و خود را به كيشى غير از كيش اسلام معرفى كند نبود مگر كسانى كه كفر را در باطن خود پنهان مى نمودند (كه آنها نيز به ظاهر اظهار اسلام مى كردند) مى گويد:

سپاهى كه به جنگ حسين رفت سپاهى بود كه براى كشكمش با دل و وجدان خود جنگ مى كرد و براى خاطر والى و فرمانده و ارتشبدش با خداى خودش نبرد مى نمود. اگر جنگ آن گروه، جنگ عقيده اى با عقيده اى ديگر بود مانند جنگ مسلمين و مجوس يا مسلمين و نصارى، اين قدر دامنشان به ننگ و عار نفاق، و زشتى اخلاق آلوده نمى شد. دشمنى اين مردم با عقيده اى كه مى دانستند حق است (و جنگ آنها با مردى كه مى دانستند مرد حق است) ناستوده تر از دشمنى و جنگ كسانى است كه از راه جهل و نادانى جنگ مى نمايند

«لاَِنَّهُمْ يُحارِبُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ»

از اين جهت در آن مواقف خطرناك، دشمنان حسين در تاريكى و ظلمتى فرو رفته بودند كه حتى از كمترين درخششى از عالم نور و فداكارى، محروم شده بودند و به حقيقت روز كربلا، دو نيروى متضاد، نيروئى از عالم ظلمانى با نيروئى از عالم نور با هم در نبرد شدند (5).

ابن اعثم روايت كرده كه وقتى نامه يزيد به وليد رسيد كه در آن فرمان صريح به قتل حسين و وعده جايزه و فرماندهى داده بود سخت دلتنگ شد، و گفت

«لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ»

اگر يزيد همه دنيا را با انواع زينتها و نعمتهايش به من بدهد، من هرگز در خون فرزند رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم ـ شريك نخواهم شد هرچه خواهد گوباش (6).

دينورى مى گويد: وقتى مروان پيشنهاد كشتن حسين را به وليد داد گفت:

«وَيْحَكَ اَتُشيرُ عَلَي بِقَتْلِ الْحُسَيْنِ بْنِ فاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ ـ‎صلّي الله عليه وآله‎ـ وَاللهِ اِنَّ الَّذي يُحاسَبُ بِدَمِ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْقِيامَةِ لَخَفيفُ الْميزانِ عِنْدَاللهِ» (7)

واي بر تو آيا مرا به كشتن حسين پسر فاطمه دختر رسول اللهـ‎صلّي‎الله عليه و آله وسلّم‎ـ اشاره مي‎كني؟ به خدا سوگند! آنكس كه محاسبه شود به خون حسين روز قيامت در نزد خدا ميزانش سبك است.

از اين جمله آشكار است كه وليد از بى شرمى و پليدى روان مروان بسيار تعجب نموده، و انتظار نداشت شخصى كه خود را مسلمان مى داند هرچند مثل مروان، منافق و بد سابقه باشد چنين پيشنهادى را بدهد به او گفت:

سبط ابن الجوزى مى گويد: گفت: اى مروان،

«وَاللهِ ما اُحِبُّ اَنَّ لى ما طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ، وَاِنِّي قَتَلْتُ حُسَيْناً»

به خدا قسم دوست نمي‎دارم كه آنچه آفتاب بر آن مي‎تابد مال من باشد، و من حسين را كشته باشم (8).

ابن اثير روايت كرده كه گفت:

«وَاللهِ ما اُحِبُّ اَنَّ لي ما طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ وَ غَرُبَتْ عَنْهُ مِنْ مالِ الدُّنْيا، وَمُلْكِها وَ اِنِّي قَتَلْتُ حُسَيْناً اَنْ قالَ لا اُبايِعُ وَاللهِ اِنِّي لاََظُنُّ اَنَّ اِمْرَءً يُحاسَبُ بِدَمِ الْحُسَيْنِ لَخَفيفُ الْميزانِ عِنْدَاللهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ» (9)

خوارزمى روايت كرده كه بعد از اينكه مروان، وليد را به كشتن سيدالشهداء عليه السّلام ـ تحريص كرد، و گفت: اگر شتاب در پايان دادن به كار حسين نكنى مى ترسم كه از درجه و اعتبارى كه نزد يزيد دارى بيفتى. وليد گفت:

«مَهْلاً. وَيْحَكْ دَعْني مِنْ كَلامِكَ هذا، وَ أَحْسِنِ الْقَوْلَ في اِبْنِ فاطِمَةَ فَإِنَّهُ بَقِيَّةُ وُلْدِ النَّبِيّينَ» (10)

(آرام باش، واي بر تو! رها كن مرا از اين سخنان. گفتارت را در شأن پسر فاطمه نيكو ساز! زيرا او باقي مانده فرزندان پيغمبران است).

و نيز خوارزمى نقل كرده كه وقتى وليد از توجه موكب حسينى به سوى عراق آگاه شد به ابن زياد نوشت:

«أَمّا بَعْدُ فَاِنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِي قَدْ تَوَجَّهَ اِلَي الْعَراقِ، وَ هُوَ ابْنُ فاطِمَةَ الْبَتُولِ، وَفاطِمَةُ بِنْتُ رَسُولِ اللهِ ـ‎صلّي‎الله عليه و آله وسلّم‎ـ فَاحْذَرْ يَابْنَ زِياد أَنْ تَأْتِي إِلَيْهِ بِسُوء فَتُهَيِّجَ عَلي نَفْسِكَ في هذِهِ الدُّنْيا ما لا يَسُدُّهُ شَيءٌ، وَلا تَنْساهُ الْخاصَّةُ، وَالْعامَّةُ أَبَداً ما دامَتِ الدُّنْيا».

اين نامه ـ كه از آن محبوبيت و عظمت مقام حسين دربين مسلمين و شدت سوء انعكاس هتك احترامات او در قلوب عموم آشكار است. اين است:

هميشه خواص، و عوام تا دنيا باقى است آن را فراموش نسازند.

خوارزمى بعد از نقل اين داستان مى گويد

«فَلَمْ يَلْتَفِتْ عَدُوُّ الله اِلى كِتابِ الْوَليد»

آن دشمن خدا به نامه وليد اعتنائى نكرد (11).

ابن اثير مى گويد وقتى عمر بن سعد از عبيدالله مهلت گرفت تا درباره جنگيدن با حسين عليه السلام ـ فكر كند، به منزل آمد و با خير خواهان خودش مشورت كرد با هر كس مشورت مى نمود او را از اقدام به اين جرم عظيم باز مى داشت .

حمزة بن مغيرة بن شعبه كه پدرش مغيره در انحراف از اهل بيت معروف و از پايه گذاران پادشاهى يزيد بود پسر خواهرش نزد او آمد و گفت: به خدا پناه مى برم از اينكه به جنگ حسين بروى و خدا را مخالفت كنى، و قطع رحم نمائى به خدا سوگند اگر از دنياى خود و آنچه دارى، و از سلطنت تمام روى زمين اگر براى تو بود بيرون بيائى، بهتر است براى تو از اينكه خدا را ملاقات كنى در حالى كه خون حسين به گردنت باشد (12) .

ابو زهير عبسى گفت: شنيدم شبث بن ربعى در امارت مصعب مى گفت: خدا به اهل اين شهر(كوفه) هرگز خير ندهد و آنها را از رشد و استقامت محروم سازد. آيا عجب نمى كنيد كه ما با على بن ابى طالب و بعد از او با پسرش براى يارى آل ابى سفيان پنج سال نبرد كرديم پس از آن در كنار آل معاويه و پسر سميه زانيه، با پسر على كه بهترين اهل زمين بود جنگ كرديم ضَلالٌ يا لَكَ مِنْ ضَلال . ابن سعد در طبقات گفته مرجانه مادر عبيدالله به او گفت:

«يا خَبيثُ قَتَلْتَ ابْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ وَاللهِ لا تَرَى الْجَنَّةَ أَبَداً»

اى خبيث! پسر رسول خدا را كشتى! به خدا هرگز بهشت را نخواهى ديد (13).

حميد بن مسلم گفت: عمر بن سعد با من دوست بود بعد از بازگشتن از جنگ حسين عليه السّلام ـ به نزد او رفتم و از حالش پرسيدم، گفت: از حال من نپرس كه هيچكس از منزلش بيرون نرفت، و برنگشت كه بازگشت او بدتر از من باشد قطع خويشاوندى كردم، و گناه بزرگى را مرتكب شدم (14).

و نيز عمربن سعد وقتى از نزد ابن زياد برخاست، و به منزلش مى رفت ميان راه مى گفت: «هيچ كس بازگشت از سفر نكرد به اينگونه كه من بازگشتم، اطاعت كردم فاسق ظالم پسرزياد فاجر را، و خداى عادل را معصيت كردم، و خويشاوندى شريفه را بريدم».

عمر سعد تا زنده بود مردم از او كناره گيرى مى كردند هر وقت به گروهى از مردم مى گذشت، از او روى مى گرداندند و هر وقت داخل مسجد مى شد مردم بيرون مى آمدند، و هركس او را مى ديد به او دشنام مى داد ناچار خانه نشين شد تا كشته گشت (15).

ابن اثير و طبرى روايت كرده اند: وقتى آن جماعت كه سر حسين را از كوفه به شام آورده بودند بر يزيد وارد شدند، و آن سر مبارك را پيش روى آن ملعون گذاردند، و سرگذشت كربلا را برايش گفتند، هند دختر عبدالله بن عامر بن كربز، زن يزيد با جامه اش سرش را پوشيد (و بدون عبا) بيرون آمد گفت:

آيا سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خدا است؟

يزيد گفت: آرى در مصيبت او با صداى بلند گريه كن، و براى پسر دختر رسول خدا، و خالص قريش لباس عزا بپوش! ابن زياد شتاب كرد او را كشت، خدا او را بكشد (16).

حتى ابن زياد ملعون نيز چنان تحت تأثير اعتراضات قاطبه مسلمين واقع و در امواج تنفر و انزجار عمومى غرق و نكوهيده نام شد كه در انديشه تبرئه خود، و محو نامه هائى كه راجع به قتل حسين عليه السّلام ـ نوشته بود برآمد.

هشام بن عوانه گفت: ابن زياد بعد از شهادت حسين عليه السّلام ـ به عمر سعد گفت: آن نامه اى كه راجع به كشتن حسين به تو نوشتم كجا است؟ گفت: من براى انجام فرمان تو رفتم و نامه گم شد.

گفت: بايد آن را بياورى: گفت: گم شد. گفت: به خدا قسم البته بايد آن را بياورى! گفت: به خدا سوگند آن دست آويز اعتذار من در نزد زنان سالخورده قريش است.

به خدا سوگند من راجع به حسين نصيحتى به تو كردم كه اگر آن را با پدرم سعد وقاص كرده بودم حق نصيحت را ادا نموده بودم.

عثمان بن زياد برادر عبيدالله گفت:

راست مى گويد به خدا سوگند دوست مى داشتم كه از پسران زياد مردى نماند مگر آنكه در بينى او حلقه غلامى تا روز قيامت باشد و حسين كشته نشده باشد.

هشام گفت والله عبيدالله اين سخن را رد نكرد (17).

ابو مخنف روايت كرده كه مردم به سنان بن انس گفتند: حسين بن على پسر فاطمه دختر رسول اللهصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ، و بزرگترين عرب را كه مى خواست به حكومت بنى اميه پايان دهد كشتى، برو به نزد فرماندهان خودت و پاداش بگير، اگر تمام اموال خزينه هاى خودشان را به تو بدهند كم است! سنان سواره رو به سوى خيمه عمر سعد آمد. او گستاخ و شاعر و مرد احمقى بود آمد بر در خيمه عمر ايستاد و گفت:

اَوْفِرْ رِكابى فِضَةً وَ ذَهَبا *** اِنِّي قَتَلْتُ الْمَلِكَ الْمُحَجَّبا

قَتَلْتُ خَيْرَ النّاسِ اُمّاً وَ اَبا      وَ خَيْرُهُمْ اِذْيَنْسَبُونَ نَسَباً

«تا ركاب اسبم مرا طلا و نقره باران كن! زيرا من سلطان پرده نشين (صاحب عظمت و جلال) را كشتم، كشتم كسى را كه بهترين مردم بود از جهت پدر و مادر، و در مقام افتخار به نسب، نسبش از بهترين تبارها بود!».

عمر سعد گفت: شهادت مى دهم كه ديوانه اى هستى كه هرگز افاقه نيافتى سپس گفت: او را نزد من بياوريد، وقتى او را وارد خيمه نمودند با خنجر كوچك يا چوب دستى خود به او زد، و گفت: اى ديوانه، آيا اينگونه سخن مى گوئى؟ به خدا اگر ابن زياد اين سخنان را از تو بشنود گردنت را مى زند (18).

با اين تنبيهى كه عمر سعد از سنان كرد، خولى وقتى سر مبارك را نزد ابن زياد برد همين اشعار را قرائت كرد (19).

عمرو بن حريث كه از خواص زياد، و پسرش عبيدالله بود، و گاهى از طرف آنها نيابت فرماندارى كوفه به او واگذار مى شد بنا به نقل سبط ابن جوزى در خبر جانكاه، تقوير قطعه هاى كوچكى از گوشت و اعضاى آن سر مبارك را از ابن زياد گرفت و در رداى خزى كه به دوشش بود جمع آورى كرد، و غسل داد و عطر و طيب بر آنها زد و كفن كرد، و در خانه خودش دفن نمود و آن خانه معروف به دارالخز گرديد (20).

نبايد تعجب كرد از اينكه عمرو بن حريث از گوشت سر حسين عليه السّلام ـ احترام و تجليل نمود و آن را در خانه خود مدفون ساخت با اينكه در شمار حزب بنى اميه بود و بر طبق فرمان زياد و عبيدالله كار مى كرد; زيرا اينگونه اشخاص كه دين را تا آنجا كه با منافع مادى آنها مزاحمت نكند محترم مى شمارند، و در هنگام مزاحمت و معارضه دين را به دنيا مى فروشند. اينها در عصر ما هم بسيارند.

عمرو بن حريث از گوشت سر حسين تقديس مى نمود، و شايد آن را موجب بركت خانه خود مى شمرد اما قاتل آن حضرت را يارى مى كرد و در زمان ما هم مردمى هستند كه نسبت به سيدالشهداء عليه السّلام ـ اظهار ارادت مى كنند اما با هدف او مبارزه مى نمايند، براى اسيرى زينب و سائر بانوان اهل بيت گريه مى كنند اما نسبت به حجاب و عفّت زنانشان بى تفاوتند، قرآن را بازوبند كودكان خود قرار مى دهند و هر وقت مى خواهند سفر كنند قرآن بر سر مى گيرند ولى با احكام قرآن و تعاليم اسلام مخالفت مى كنند.

حقيقت اين است كه اينها هم اگر در آن زمان بودند با يزيد همكارى كرده و از كشيدن شمشير به روى حسين عليه السّلام ـ خوددارى نمى كردند.

«اف بر اين مسلمانان و اف براين مسلمانى!»

انعكاس شهادت سيدالشهداء (عليه السلام)

شهادت حسين عليه السّلام ـ در تمام مجامع اسلامى، و بلاد مسلمان نشين با تأثر و تأسف شديد روبرو شد.

براى مسلمانها غم انگيزتر از خبر فجيع شهادت يگانه سبط پيغمبر، و يادگار آن سرور خبرى نبود.

اگرچه ـ در پاره اى از نقاط دور افتاده از مركز اسلام كه تربيت آنها تحت سلطه شديد اموى بود، و كنترل اخبار، آنها را از آگاهى به حقايق آنچه در عالم اسلام اتفاق مى افتاد، مانع بود ـ در ابتدا آنطور كه بايد شهادت آن حضرت به گوش افراد نرسيد، ولى باتبليغات و افشاگريهاى اسيران كربلا و رفت و آمد مطلعين، عموم مردم از سوء رفتار بنى اميه با خاندان پيغمبر آگاه شدند، و موج نفرت و انزجار به زودى همه جا را فرا گرفت.

براستى در آن شرايطى كه حسين را شهيد كردند ـ كه همه جا را مأموران دولتى و سربازان دژخيم كه شرف خود را به جيره و حقوق فروخته بودند، تحت نظر گرفته، و دستگاه جاسوسى و كارآگاهان حكومت در همه گوشه و كنار كوچكترين عكس العمل مردم را گزارش مى دادند، و آنها را به سياه چالهاى زندان، و تعذيبات شديد مبتلا مى ساختندـ اگر به جاى حسين پيغمبر را هم شهيد مى كردند، در ابتدا شايد خيلى بيش از اينها انعكاس آن در جوامع مسلمين آشكار نمى گشت.

دوست و دشمن، عالم و جاهل، زن و مرد، از اين واقعه انگشت حيرت به دندان گزيدند، و از مهابت اين عمل وحشيانه و گستاخى و جسارتشان نسبت به هتك حرمت خدا و رسول تعجبها نمودند.

بعضى از افراد سرشناس مانند عبدالله عمرو عاص با اين اينكه شهادت على را در محراب عبادت شنيده بود، شهادت حسين و تجاسر اشرار را به قتل آن حضرت پيش بينى و باور نمى كرد.

آرى باور كردنى هم نبود زيرا هنوز پنجاه سال از رحلت پيغمبر اعظم اسلام نگذشته بود ولى بانگ توحيد و صداى رسالت او با سرعت عجيب به گوش جهانيان رسيده، و دامنه فتوحات اسلام و نهضت آزادى انسانها از پرستش بتها و پيكره ها و زمامداران و پادشاهان و امپراطوران; آسيا و آفريقا را تكان داده بود، و قسمت عمده از كشورهاى بزرگ وارد نهضت آسمانى اسلام شده و به تعاليم قرآن گرويده و ذمائم اخلاقى را پشت سر مى گذاشتند. روز به روز صيت عظمت اين پيغمبر دلهاى بسيارى را فتح مى ساخت.

پيغمبرى كه به سوى قومش و به سوى همه افراد بشر، همه درهاى رحمت، عزت، سعادت، غنا و ثروت و خير دنيا و آخرت را گشود و آنهارا از تاريكى به روشنائى، و از ظلمت به نور، و از مرگ به زندگى، و از آن وضع وحشيانه و پر از ننگ و ناكامى به آن حيات شرافتمندانه و اجتماع عالى و انواع نعمتها رسانيد.

پنجاه سال از در گذشت اين پيمبر عطوف و مهربان و سرمايه عزت و بركت نگذشته بود كه جمعى از اشرار و منافقين امت او از كسانى كه به زبان شهادت به رسالت و پيامبرى او مى دادند از كسانى كه دعوت پيغمبر و برنامه هاى آسمانى او همه چيزشان: عزتشان، مجدشان، قدرتشان و افتخارشان شده بود، جمع شدند و مرتكب بزرگترين جنايات تاريخ و حق نشناسى شدند. پسر عزيز آن پيغمبر را كه مانند خود پيغمبر مايه افتخار و سربلندى آنها، و مظهر تمام كمالات انسانيت بود و براى نجات امت، تلاش و كوشش مى كرد با اهل بيت و اطفال خردسال و تنى چند از ياران و اصحابش كه همه از اوتاد ارض، و قرّاء قرآن، و عبّاد و زهّاد و معلّمان بزرگ اخلاق فاضله انسانى و راهنماى جامعه و در پاكى و طهارت نمونه فرشتگان مقرّب خدا بودند ـ در يك بيابانى فرود آوردند; و در شدت زحمت تشنگى قرار داده، و آب را بر روى آنها كه ميهمان بودند بسته ـ و به فجيع ترين وضعى كه تاريخ نظير آن را نشان نمى دهد كشتند.

باور كردنى نبود.

زيرا انتظار نمى رفت خيانت و جنايت بشر تا اين حد هم جلو برود. زيرا انتظار نمى رفت بشريت اينگونه در عميق ترين دركات نكبات اخلاقى; و رذائل ظلم و ستم سقوط كند.

بى نهايت شگفت انگيز بود.

زيرا بسيارى از كشندگان حسين، او را دعوت كرده بودند، حسين را مى شناختند، و از او در عالم اسلام كسى را فاضلتر نمى دانستند.

زيرا دين فروشى، و شرافت فروشى آنها بر همه آشكار شد خودشان هم اقرار داشتند. ابوعثمان عبدالرحمان نهدى كه در عهد پيغمبر، اسلام اختيار كرده، و در چندين جنگ مسلمين با كفار شركت نموده، و دوازده سال مصاحبت سلمان فارسى را يافته، و در عبادت و قرائت قرآن معروف بود وقتى حسين عليه السّلام ـ به شهادت رسيد، از شدت تأثر و ناراحتى از كوفه هجرت كرد، و گفت:

«لا اَسْكُنُ بَلَداً قُتِلَ فيهِ ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ الله صلى الله عليه و آله و سلم ـ» (21)

در شهري كه در آن پسر دختر پيغمبر ـ‎صلّي‎الله عليه و آله وسلّم‎ـ كشته شده باشدسكونت نمى گزينم.

امّ سلمه كه در بين زنان پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ بعد از خديجه امّ المؤمنين نمونه برجسته يك زن مسلمان بود به روايت ابن سعد وقتى خبر شهادت حسين عليه السّلام ـ به او رسيد (متعجبانه) گفت:

آيا چنين كارى را كردند؟ خداوند خانه ها و قبرهايشان را از آتش پر كند سپس آنقدر گريه كرد تا بيهوش شد (22).

حسن بصرى مى گفت: اگر كشندگان حسين از قوم من بودند، و مرا ميان بهشت و جهنم مختار مى ساختند، آتش جهنم را بر بهشت مى گزيدم براى آنكه در بهشت، چشمم بروى پيغمبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ نيفتد و از آن حضرت شرمنده نشوم (23).

زهرى مى گويد: وقتى خبر شهادت حسين عليه السلام ـ به ربيع بن خثيم رسيد گريه كرد و گفت:

كشتند جوانانى را كه اگر رسول خدصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ ايشان را مى ديد دوست مى داشت آنها را، و با دست خود به آنها غذا مى داد و آنها را بر زانوى خود مى نشانيد (24).

يحيى بن الحكم وقتى از كسانى كه سر سيدالشهداء عليه السّلام ـ را آورده بودند، پرسيد: چه كرديد؟ گفتند: وارد شدند بر ما از ايشان يعنى اهل بيت، هجده مرد، ماهمه را كشتيم، و اين سرهاى آنها و اين زنان اسير آنها است، يحيى بن الحكم (25) گفت:

«حُجِبْتُمْ عَنْ مُحْمَّد يَوْمَ الْقِيامَةِ لَنْ اُجامِعَكُمْ عَلى اَمْر اَبَداً ثُمَّ قامَ فَانْصَرَفَ»

شما محجوب شده‎ايد از محمد ـ‎صلّي‎الله عليه و آله وسلّم‎ـ در روز قيامت (يعني چشمتان به جمال آن حضرت نخواهد افتاد) من هرگز در هيچ كاري با شما همكاري نخواهم كرد (26).

و اين يحيى همان كس است كه آن اشعار معروف را در مجلس يزيد خواند.

ابو مخنف مى گويد: خبرداد مرا ابو جعفر عبسى از ابى عماره عبسى گفت: يحيى بن الحكم برادر مروان گفت:

لُهامٌ بَجَنْبِ الطَّفِ اَدْنى قَرابَة مِنْ *** اِبْنِ زِيادِ الْعَبْدِ ذِى الْحَسَبِ الْوَغْلِ

سُمَيَّةٌ اَمْسى نَسْلُها عَدَدَ الْحِصى      وَ لَيْس لاِل ِالْمُصْطَفى الْيَوْمَ مِنْ نَسْل

«آن لشكر بزرگ كه در زمين كربلا بودند در خويشى به ما نزديكترند از ابن زياد، برده بد گهر! سميّه نسل و تبارش به عدد ريگهاست در حالى كه براى آل مصطفى امروز نسلى باقى نمانده».

يزيد به سينه او زد و گفت: ساكت شو (27).

مانند يحيى بن حكم از اطرافيان و كسان بنى اميه بسيار بودند كه سخت تكان خوردند و نمى توانستند زبان خود را نگاه دارند و آن را به ذم و نكوهش كشندگان حسين عليه السّلام ـ باز ننمايند، و از عار و ننگى كه از ارتكاب اين جرم بر دامن بنى اميّه و اعوان و دستگاههاى حكومتى آنها نشست چيزى نگويند; حتى در اندرون خانه يزيد نيز چنانكه سابقا شرح داده شد صداى اعتراض بلند شد; زيرا هركس ذره اى از اسلام بهره و بوئى برده بود نمى توانست اين صحنه ها را تماشا كند كه مردان خاندان نبوّت را شهيد و زنانشان را اسير كنند، و زبان به اعتراض نگشايد، و به عاملين آن جرائم لعنت و نفرين نكند.

عبدالله بن زبير گفت:

«حسين، مردن با كرامت و شرافت را برزندگى با پستى و ذلت برگزيد. خدا حسين را رحمت كند، و كشنده او را خوار سازد. بعد از حسين ديگر كسى به اين مردم (يعنى بنى اميه) اطمينان پيدا نخواهد كرد، و سخن آنها را تصديق نخواهد نمود و عهدشان را نمى پذيرد. به خدا سوگند كشتند كسى را كه ايستادنش به نماز و عبادت در شب طولانى، و روزه داريش بسيار بود، و سزاوارتر بود به خلافت، و زعامت مسلمين از جهت دين و فضايل. به خدا قسم حسين آنكس نبود كه قرائت قرآن، گريه از بيم خدا، روزه و مجالس ذكر و ياد خدا را ترك كند، و غنا و آوازه خوانى، و نوشيدن حرام و شكار را اختيار نمايد و در اين كلمات اعتراض به يزيد داشت» (28).

ابن عباس گفت:

«پيامبرصلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ را در خواب ديدم پريشان و غبار آلوده و در دستش تنگى از خون بود گفتم: پدر و مادرم فداى تو يا رسول الله اين چيست؟ فرمود: اين خون حسين، و اصحاب او است، امروز همواره آن را جمع آورى كردم» بعد مكشوف شد كه در همان روز (روز عاشورا) حسين شهيد شده (29).

زهرى گويد: چون خبر شهادت سيدالشهداء عليه السّلام ـ به حسن بصرى رسيد آنقدر گريه كرد كه در گونه هاى او اثر گريه ظاهر شد، و گفت: واى از ذلّت امّتى كه زنازاده اى از ميان آن امّت پسر دختر پيغمبر او را كشت! به خدا سوگند، سر حسين به تنش باز مى گردد، پس جدش و پدرش از پسر مرجانه انتقام خواهند گرفت (30).

زن كعب بن جابر به او كه جناب برير را كشته بود گفت:

كشندگان پسر فاطمه را يارى كردى و برير سيّد قاريان قرآن را كشتى! من هرگز با تو سخن نخواهم گفت (31).

عظمت شهادت حسين، و بزرگى جنايت كشتن آن حضرت به قدرى در وجدان مردم، و نفوس همه سنگين و غيرقابل تحمل بود كه حتى آنهائى كه در كربلا حاضر شده بودند با نهايت طمع به جوائز و مناصب و رتبه هائى كه به آنها عرضه مى شد، و با كمال علاقه اى كه به حفظ مقامات خود در ادارات و مؤسسات حكومت به وسيله جلب رضايت و خوشنودى عبيدالله داشتند، نمى توانستند خود را از اهميت و عظمت آن غافل كنند، و وجدانهاى سياه و تاريك و شقى آنها نيز سنگينى اين جنايت و بار گناهى را كه به دوش گرفته بودند كاملاً احساس مى كرد; لذا هر يك از آنها مى خواست كشتن آن حضرت را ديگرى بعهده بگيرد، شبراوى مى گويد:

حسين همچنان با شجاعت رزم مى داد، تا آنكه پيكر پاك و نازنينش سى و يك زخم نيزه و چهل و سه زخم شمشير برداشت تا آنگاه كه بر زمين افتاد، شمر با جمعى از سپاهيان، ميان آن حضرت و خيام حرم حايل شدند، و زمانى طولانى گذشت; و كسى آماده قتل آن حضرت نمى شد، و اگر مى خواستند آن حضرت را بكشند، مى كشتند ولى هر كس از ارتكاب اين جرم بزرگ خوددارى مى كرد و مى خواست دستش به ريختن خون حسين آلوده نشود و هركس منتظر بود كه اين ستم عظيم را ديگرى مرتكب شود.

پس به تحريك شمر از هر سو به آن حضرت حمله كردند و با آنهمه جراحات، آن امام مظلوم مجاهد بر مى خاست، و بر زمين مى افتاد و با قوت قلب و ثبات و شجاعت، با آنها جهاد مى كرد و به آنهمه جراحات اعتنا نمى نمود و با شهامت قرشى و عزت هاشمى استوار بود. مانند شير جهنده اى بود كه از گزند سگان بيم نداشت.

اما چه مى توان كرد؟ قضا و قدر ازلى، و حكمت الهى اقتضا داشت چنين مصيبت سخت; و حادثه بزرگ و ناگوار در اسلام روى دهد تا مردم بدانند دنيا بى مقدار و حقير است، و ناملائمات با آن ملازم است، ديگران در سختيها و مصائب به آن حضرت تأسى كنند، و حسين عليه السّلام ـ از شهادت به مقامى نائل شود كه عشاق افتخارات بزرگ، آن مقام را آرزو مى كنند.

و اگر نه كسى نزد خدا عزيزتر از پاره تن حبيبه مجتبى; و سبط رسول مصطفى نبود، و معلوم است كه خدا توانا، و قادر بر دفع دشمنان آن حضرت بود.

«لكِنَّهُ يَفْعَلُ ما يَشاءُ وَ لا يُسْئَلُ عَمّايَفْعَلُ» (32) (33)

توجه نفوس به عظمت پيشامد به نوعى شد كه اسلام غرق در مصيبت و داغدار شد.

مرگ يك عالم روحانى و دلسوز براى جامعه، و علاقمند به تربيت نفوس و تكميل ارواح تذهيب اخلاق چه قدر مردم را سوگوار مى سازد؟ در گذشت يك مرجع دينى و زعيم منحصر به فرد مذهبى چگونه قلوب را مى شكند، و اشكها را جارى مى سازد.

همه ديديم كه رحلت زعيم بزرگ و مجاهد و استاد عالى قدر ما مرحوم آيت الله بروجردى قدّس سرّه چگونه عالم اسلام را تكان داد و در ماتم و سوگوارى غرق ساخت، و چه انقلاب و شورشى در عزاى آن مرد بر پا شد.

در شناخت عظمت شهادت حسين و فرزندان و برادران و برادرزادگانش كه همه از خاندان نبوت، و گوهرهاى تابناك درياى هدايت و معنويت بودند بايد از اين قياس و ميزان استفاده نمود.

نه تنها عظمت شهادت، عظمت شهادت با تشنگى و منع آب، حتى از اطفال خردسال.

شهادت توأم با كشتارهاى فجيع و بى رحمانه كودكان و شيرخواران.

شهادت با اسب تاختن بر بدنهاى پاك شهيدان.

شهادت با برهنه ساختن پيكرهاى جانبازان راه خدا.

شهادت با غارت خيمه ها و بيرون كردن خلخال و گوشواره از پا و گوش بچه هاى يتيم.

شهادت با اسارت خاندان رسالت و پردگيان مقدس ترين حرمهاى عفت و عصمت، و جلالت.

هيچ يك از اين مصائب را نمى شود با مقياس هاى عادى مانند مقياس مرگ يك عالم يا يك مرجع اندازه گرفت هر مقياسى از تعيين اندازه و سنگينى عظمت اين مصائب و انعكاس آن در دلها عاجز است، و تشبيهات و مقايسه هاى ما مثل كسى است كه بخواهد با يك ترازوى كوچك كه قدرت تعيين مقدار بيش از ده كيلو را نداشته باشد كوههاى بزرگ و كرات عظيمه را بسنجد.

معلوم است انعكاس اينگونه مصيبت در دلها طوفانى ايجاد مى كند كه از گذشت زمان، و مرور ادهار و اعصار آرام نخواهد گرفت. به اين سبب بود كه يزيد و بسيارى از كسانى كه در اين حادثه جانكاه شركت داشتند به ظاهر در مقام تبرئه خود برآمدند، و هر يك مى خواستند در محاكمه بزرگ و دادگاهى كه همه جا در وجدان مردم تشكيل شده، و كشندگان حسين، و كسانى را كه به اهل بيت ستم كردند محكوم مى ساختند خود را تبرئه و از رديف آنها خارج; و در حقيقت هر يك ديگرى را عامل و مباشر و آمر معرفى مى كردند.

يزيد با آنكه از شهادت حسين عليه السّلام ـ خوشنود، و شادمان شد، و خودش دستور داد اهل بيت را در حال اسارت به دمشق بفرستند، و بعد از ورود آنها هم هرچه توانست ستم و جنايت مرتكب شد و با سر مبارك عزيز خدا و پيغمبر، آنگونه اهانت كرد و آن اشعار كفرآميز را علناً قرائت نمود و پرده از روى باطن كار خود و پدرش برداشت، وقتى عظم انعكاس شهادت حسين عليه السّلام ـ را در نفوس مردم حتى نزديكان و محارم خود ديد و وقتى با آن خطبه هاى غرا; و شجاعانه زينب و زين العابدين عليهما السّلام ـ در مسجد شام، و احتجاجات ساير اهل بيت حتى اطفال كوچك مواجه شد، در مقام ظاهرسازى برآمد، و به حضرت زين العابدين گفت: لَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، خدا لعنت كند پسر مرجانه را اگر من در كربلا بودم هرچه پدرت از من مى خواست به او مى بخشيدم، و تا مى توانستم هرچند به كشتن بعضى از فرزندانم بود از او دفاع مى كردم; و لكن شد آنچه شد، اكنون از مدينه با من مكاتبه فرما، و هرحاجتى كه دارى بنويس كه برآورده است (34).

يزيد هرگز از كشتن حسين پشيمان نبود و كسى نبود كه براى فضايل و حقايق ارزش و اعتبارى قائل باشد; او خوشحال بود كه از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله وسلّم ـ انتقام خود را گرفته است; و اگر از شدت يافتن انزجار و تنفر عموم نمى ترسيد اين بقيه را هم قتل عام مى كرد چنانچه شهر مدينه را قتل عام كرد.

او ابن زياد را چنانكه پيش از اين گفته شد، و بعداً هم شرح مى دهيم مورد احسان و محبت خود قرار داد اما چون حسابش غلط شده بود ناچار اين اظهارات را مى كرد.

حساب يزيد، و ابن زياد اين بود كه ما حسين را مى كشيم و بربدنش اسب مى تازيم، اگر توانستيم مردم نادان را فريب مى دهيم، و قتل آن حضرت را يك عمل شرعى و قانونى معرفى مى كنيم، و او را كه مصلح حقيقى است مخل به نظم و آرامش مى شماريم، و اگر نتوانستيم با تطميع و رشوه، و بازگذاردن درهاى بيت المال جمعى از معترضين را ساكت و خاموش مى كنيم، و آن كسانى را كه با مال و رشوه و كرسى رياست و ترفيع رتبه آرام نمى شوند با تهديد و ارعاب و تبعيد و قطع دست و گوش و بينى، نفسشان را مى گيريم همانطور كه معاويه در مدت پادشاهى خود با دوستان على، و سران مسلمانان رفتار كرد، و علناً سب و ناسزا به اميرالمؤمنين عليه السّلام ـ را بر منابر در شهرها و مساجد مسلمين رايج ساخت; اما اينجا حساب بنى اميه حتى بطور موقت و مدت كوتاهى هم درست در نيامد، و بانگ اعتراض مردم از همان روز اول قتل حسين بلند شد، و قتل عام مدينه و مظالم ديگر نتوانست آثار شهادت سيدالشهداء را محو نمايد.

مظلوميت حسين عليه السّلام ـ بطورى تجّلى كرد كه كشندگان آن حضرت جز سر به زيرى و شرمندگى و محروميت از حقوق اجتماعى و تنفر عمومى، مالك آبرو و اعتبارى نبودند.

عقّاد مى گويد: گروهى از كسانى كه براى جنگ با آن حضرت به كربلا رفته بودند تا زنده بودند در ناراحتى، فشار و عذاب روحى بودند زيرا بزرگى گناهى را كه مرتكب شده بودند شناختند و از اينكه بتوانند عذرى بسازند، گناه خود را توجيه كنند، عاجز بودند، سپس داستان جوانى از بنى ابان بن دارم كه ما، پيش از ابى الفرج نقل كرديم روايت مى كند. (35)

پى‏نوشتها:‌


1 ـ سوره اعراف، آيه 179.
2 ـ المحاسن و المساوى، ج 2، ص 232 تا 236. حياة الحيوان، ج 1، ص 63.
3 ـ سوره فاطر، آيه 32.
4 ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 117.
5 ـ ابو الشهداء، ص 146.
6 ـ ترجمه تاريخ ابن اعثم، ص 345.
7 ـ اخبار الطوال، ص 208.
8 ـ تذكرة الخواص، ص 247.
9 ـ كامل، ج 3، ص 265.
10 ـ مقتل خوارزمى، ص 181.
11 ـ مقتل خوارزمى، ج 1، ص 221 ف 11.
12 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 309 و 310. كامل، ج 3، ص 283.
13 ـ تذكرة الخواص، ص 269.
14 ـ اخبار الطوال، ص 232.
15 ـ تذكرة الخواص، ص 269.
16 ـ تاريخ طبرى، ج 4 ص 356. كامل، ج 3، ص 298. پوشيده نماند كه اين اظهارات يزيد و عمربن سعد، و شبث به هيچ وجه نشانه پشيمانى آنها از قتل حسين عليه السّلام ـ نيست بلكه نشانه فشار افكار و توجه سيل اعتراض و تنفر مردم از آنها است آن ها مى خواستند با اينگونه سخنان مردم را آرام كنند، و از خشم و نفرتشان بكاهند، يزيد مى ديد حتى در اندرون خانه اش انعكاس شهادت حسين عليه السّلام ـ اثر كرده، و همه با او دشمن، و از او بيزار شده اند و در معرض خطر قتل و انقلاب ناگهانى واقع شده است چگونه يزيد پشيمان شده بود با اينكه ابن زياد بعد از قتل حسين عليه السّلام ـ مورد كمال علاقه و اعتماد او بود نه او را عزل كرده و نه محاكمه و مؤاخذه نمود و نه توبيخ نامه اى به او نوشت و همانطور كه عقيله هاشميين (حضرت زينب عليه السّلام ـ) در آن خطبه تاريخى فرمود: از اينكه سر حسين را برايش آوردند انتقام خون خويشاوندان مشرك و كافر خود را از پيغمبر صلّى الله عليه و آله وسلّم ـ گرفته شاد و خوشنود بود عمر سعد علاوه بر آنكه مورد دشنام و اعتراض مردم شده بود چون به حكومت رى، نرسيد اظهار پشيمانى كرد زيرا به آنچه از قتل حسين عليه السّلام ـ آرزو داشت نرسيد و در جامعه، بدنام و منفور عامّه گرديد و غير از رسوائى خود و خاندانش بهره اى نبرد، ولى اگر به استاندارى رى رسيده بود، و مى توانست با زور سرنيزه با احساسات عمومى بجنگد و مانند ستمكاران ديگر مردم را خفه كند، هرگز اظهار پشيمانى نمى كرد و اگر مأموريتهاى ديگر هم به او مى دادند با كمال ميل انجام مى داد و براى خاطر مقام، همه رجال روحانى و ملى را قتل عام مى كرد. و الا هر ظالم و ستمگر و سياستمدارى براى اغفال جامعه اين اظهارات را مى نمايد.
17 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 357.
18 ـ طبرى، ج 4، ص 347. اسد الغابة، ج 2، ص 21. استيعاب، ج 1، ص 379 الاتحاف ص 12.
19 ـ اسد الغابه، ج 2، ص 21. ابن حجر در صواعق ص 195 مى گويد: قاتل آن حضرت نزد ابن زياد اين اشعاد را خواند:
اِمْلاَءْ رِكابى فِضَّةً وَ ذَهَبا فَقَدْ قَتَلْتُ الْمَلِكُ الْمُحَجَّباً
وَ مَنْ يُصَلِّى الْقِبْلَتَيْنِ فِى الصَّبا وَ خَيْرُهُمْ اِذْ يَذْكُرُونَ النَسَباً
قتلت خير الناس اما و ابا
ابن زياد خشمناك شد گفت تو كه اينرا مى دانستى چرا او را كشتى؟ به خدا قسم از من جايزه نخواهى ديد و گردنش را زد.
20 ـ تذكرة الخواص، ص 270.
21 ـ اسدالغابه، ج 3، ص 325.
22 ـ تذكرة الخواص، ص 277.
23 ـ نور الابصار، ص 106. الاتحاف، ص 24، مانند اين سخن از ابراهيم نخعى نيز نقل شده است: الاتحاف، ص 25.
24 ـ تذكرة الخواص، ص 278.
25 ـ يحيى برادر مروان است و مروان همان كسى است كه وليد را به قتل حسين عليه السّلام ـ تحريك مى كرد.
26 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 356.
27 ـ تاريخ طبرى، ج4، ص 352.
28 ـ تاريخ طبرى، ج 4، ص 364.
29 ـ الاصابه، ج 1، ص 335 ـ 1724 ـ استيعاب، ج 1، ص 381. الاتحاف، ص 12.
30 ـ تذكرة الخواص، ص 278.
31 ـ كامل ابن اثير، ج 3، ص 290.
32 ـ الاتحاف، ص 16 و 17.
33 ـ اقتباسى است از اين آيه قرآن: (لا يُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ). (سوره انبياء آيه 23).
34 ـ ابو الشهداء، ص 206.
35 ـ ابوالشهداء، ص 165.