فرهنگ جامع سخنان امام حسين (عليه السلام)
ترجمه كتاب : موسوعه كلمات الامام الحسين (عليه السلام)

گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عليه السلام)

- ۹ -


ابن عباس نقل كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در همين بيمارى پيوسته مى فرمود: محبوبم را صدا كنيد، پس يكى را پس از ديگرى صدا كردند و حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) از آنان رو برگرداند، به فاطمه (عليها السلام ) عرض شد: سراغ على (عليه السلام ) بفرست كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جز او را نمى خواهد. فاطمه (عليها السلام ) از پى على (عليه السلام ) فرستاد. چون آمد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چشمانش را گشود و صورتش ‍ از شوق مى درخشيد، سپس فرمود: على جان ! نزديك بيا، على جان ! نزديكم بيا! پيوسته او را نزديك آورد تا دستش را گرفته نزد بالين خود نشاند، سپس بيهوش شد. حسن و حسين (عليهما السلام ) شيون و گريه كنان آمده تا خود را بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) افكندند. على (عليه السلام) خواست آنان را كنار زند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به هوش آمد و فرمود: على جان ! بگذار من آنان را ببويم و آنان نيز مرا ببويند، من از آنان توشه گيرم و آنان از من توشه گيرند، آگاه باش كه پس از من به آنان ستم مى شود و به ناحق كشته مى شوند، لعنت خدا باد بر هر كه ظلمشان كند - اين را سه بار تكرار فرمود - سپس دست خود را به سوى على (عليه السلام) برد، او را به سوى خود كشيده زير پوششى كه بر او بود در آورد و دهان خود را بر دهان او نهاد و مدتى طولانى با او راز گفت تا اينكه روح پاكيزه اش پرواز كرد، على (عليه السلام) آهسته خود را كنار كشيد و گفت : خدا پاداشهاى شما را در پيامبرتان فراوان كند، خدا او را به سوى خود برد، پس شيون و گريه از حاضران برخاست . از اميرمؤ منان پرسيدند: هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تو را زير پوشش خود در آورد، به تو رازى گفت ؟
فرمود: به من هزار در علم آموخت كه هر درى هزار در ديگر به رويم گشود.
64 - 64- در روايت ديگرى آمده است كه حسن و حسين (عليهما السلام ) آمدند و خود را بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) افكنده مى گريستند و مى گفتند: ((جان ما فدايت باد اى رسول خدا))!(161) على (عليه السلام) رفت تا آنان را از روى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كنار زند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) سر برداشت و فرمود: على جان ! آنان را بگذار تا مرا ببويند و من نيز آنان را ببويم و از من توشه گيرند و من از آنان توشه گيرم ، زيرا آنان پس از من مظلومانه و كينه توزانه كشته خواهند شد، لعنت خدا بر كشندگانشان باد، سپس فرمود: على جان ! مظلوم پس از من تويى و من با هر كه تو دشمن اويى ، روز قيامت دشمنم .
65 - 65- امام سجاد (عليه السلام) فرمود: از پدرم شنيدم فرمود: ((سه روز قبل از وفات پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) جبرئيل بر او نازل شد و عرض كرد)):(162) اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)! خداى سبحان به سبب تكريم و فضيلت و منزلتى كه نزد او دارى مرا خدمت شما فرستاد تا از تو جويا شوم آنچه را كه او به آن داناتر است ، مى فرمايد: خود را چگونه مى يابى ؟
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: خود را غمگين و اندوهگين مى يابم .
چون روز سوم شد جبرئيل و فرشته مرگ فرود آمدند و با آنان فرشته اى در هوا به نام اسماعيل - كه بر هفتاد هزار فرشته كه هر يك نيز بر هفتاد هزار فرشته ديگر گمارده بودند - فرود آمد، جبرئيل از پى آنان مى آمد. عرض ‍ كرد: اى محمد! خداى سبحان به سبب احترام و برترى و تقربى كه نزد او دارى مرا خدمت شما فرستاد تا از شما آنچه را كه او به آن داناتر است بپرسم . مى فرمايد: خود را چگونه مى يابى ؟
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: جبرئيل ! خود را غمگين مى يابم . جبرئيل ! خود را اندوهگين مى يابم .
فرشته مرگ كه پشت درب منزل بود اجازه ورود خواست . جبرئيل عرض ‍ كرد: اى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)! اين فرشته مرگ است كه اجازه مى خواهد، پيش از شما او از كسى اجازه نخواسته و پس از شما نيز از كسى اجازه نخواهد خواست . پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: بگذار بيايد. آمد تا رو به روى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ايستاد و عرض ‍ كرد: اى محمد! خداى سبحان مرا نزد شما فرستاد و فرمان داد تا از تو فرمان برم ، اگر فرمايى روحت ستانم و اگر نخواهى رهايش كنم ؟ فرمود: فرشته مرگ ! آيا به فرمان منى عرض كرد: آرى من به اين ماءمورم .
جبرئيل به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض كرد: خداى سبحان به ديدارت مشتاق است . رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: ماءموريت خود را انجام ده . جبرئيل گفت : اين آخرين گام نهادن من در زمين است ، خواسته من در دنيا شما بودى .
چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رحلت فرمود: آنان كه براى تسليت آمدند صداى شخصى را مى شنيدند و خود او را نمى ديدند كه فرمود: سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد. هر كسى چشنده مرگ است . حقا كه خداى آرام بخش هر ناگوار و جانشين هر نيست شده و به جا مانده هر از دست رفته اى است ، پس به خدا اعتماد كنيد و به او اميد بنديد، كه مصيبت زده كسى است كه از پاداش خير خداوندى باز ماند، و سلام و رحمت خدا بر شما باد.

از دردناكترين مصائب امت (نوپاى ) اسلام ، رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود. با مرگ او وحى (ارتباط با عالم غيب ) قطع شد و اوضاع آشفته اى پيش آمد و چنانكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) خبر داده بود فتنه ها همچون پاره هاى شب تار امت اسلامى را فرا گرفت . در اين تاريكى فراگير و آشوب كور، آنچه خاندان رسالت ديد دردناك ترين و ظالمانه ترين مصائب بود. مسلمانان - به جز خواص آنان - بيعت مكرر خود با اميرمؤ منان و وصاياى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پيرامون پيروى از ثقلين را فراموش كردند تا آنجا كه كار به گردهمايى سقيفه كشيد، پس از پايان سقيفه و بيعت با اولى ، برخى (چنان جراءت يافتند كه ) بر قتل دو ريحانه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) حسن و حسين (عليهما السلام ) همت گماشتند.

اراده قتل حسنين (عليهما السلام )
66 - 1- قطب الدين راوندى با سند خود، از ابوابراهيم نقل كرده كه گفت :
حسن و حسين (عليهما السلام ) (كه در سنين كودكى بودند از مدينه ) بيرون شده جهت قضاى حاجت به نخلستان عجوه (163) آمدند، در جاى پستى فرود آمدند، به هم پشت نمودند خداى سبحان ميان آنان ديوارى افكند تا از هم ناپيدا شوند. چون قضاى حاجت كردند ديوار از ميان رفت و در همانجا چشمه آب و دو تشت بزرگ پديد آمد. آن دو وضو ساخته ، آنچه مى خواستند انجام دادند. سپس راه افتادند. در ميانه راه مرد تند خوى خشنى با آنان برخورد كرد و پرسيد: از دشمن خود نترسيديد؟ از كجا مى آييد؟ فرمودند: ((از دستشويى ))(164) پس خواست تا آنان را بكشد كه صدايى را شنيد، مى گفت : اى شيطان ! آيا مى خواهى با دو پسر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) دشمنى كنى با اينكه مى دانى ديروز با مادرشان چگونه دشمنى كردى و در دين خدا چه (بدعت شومى ) پديد آوردى و چگونه به راه غير خدا رفتى ؟!
و حسين (عليه السلام) با او با درشتى (و شجاعت ) سخن گفت . او (به خشم آمده ) دست خود را بالا برد تا به صورت حسين (عليه السلام) نوازد كه خدا آن را از شانه خشكانيد، پس خواست با دست چپ بزند كه آن را نيز خشك كرد.
او ملتمسانه آنان را به حق پدر و جدشان سوگند داد تا از خدا بخواهند او را برهاند، حسين (عليه السلام) گفت : ((بارالها! رهايش فرما و در اين ماجرا برايش عبرتى و آن را بر او حجتى قرار ده )).(165) خدا دستانش را گشود. پس پيشاپيش آنان به راه افتاد تا به محضر على (عليه السلام ) رسيدند. او از سر ناسازگارى به على (عليه السلام) رو كرده پرسيد: اينان را پنهانى كجا فرستاده بودى ؟! - اين جريان اندكى پس از سقيفه بود - على (عليه السلام) فرمود: اينان جز براى دستشويى بيرون نرفته اند.
يكى از آنان (با توهين و جسارت ) آنچنان على (عليه السلام) را كشيد كه عبايش را پاره كرد. حسين (عليه السلام) به او نفرين كرده فرمود: ((خدا تو را از دنيا نبرد مگر آنكه در اهل و فرزند خود بى غيرتى گرفتار آيى !))(166) آن مرد دختر خود را براى كامجويى مردان (نابكار) عراق مى برد.
پس چون به منزل آمدند حسين (عليه السلام) به حسن (عليه السلام) گفت : ((از جد خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم فرمود)):(167) همانا مثل شما (خاندان رسالت ) همچون مثل يونس است آنگاه كه خدا او را از شكم ماهى بيرون آورد و بر زمين (ساحل ) انداخت و بر او درخت كدو رويانيد و چشمه اى از زير پايش بر آورد پس او از كدو مى خورد و از آب چشمه مى آشاميد و شنيدم كه جدم فرمود: اما چشمه آب از آن شماست ولى از كدو بى نيازيد.
((خدا در حق يونس فرمود: ((و ما او را به سوى صد هزار نفر يا افزون به رسالت فرستاديم آنان ايمان آوردند ما هم به نعمت خود آنان را تا مدتى بهره مند ساختيم )).(168)
ما به كدو محتاج نبوديم ، ولى خدا از احتياج ما به چشمه آب آگاه بود، از اين رو آن را براى ما بيرون آورد، و ما در آينده به سوى مردمى افزونتر فرستاده مى شويم ، اما ناسپاسى مى كنند و تا مدتى بهره مند مى شوند)) امام حسن (عليه السلام) فرمود: من نيز اين را شنيده ام .(169)

گواهى حسين (عليه السلام) به نفع زهراء (عليها السلام )
67 - 2- مجلسى از مفضل بن عمر، نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام) فرمود: چون ابوبكر خليفه شد عمر به او گفت : مردم بندگان دنيايند و جز آن را نمى خواهند پس خمس و فيى ء و فدك را از على (عليه السلام) و خاندانش بازدار زيرا شيعيانش چون اين را بدانند او را رها كرده بسبب گزينش و گرايش به دنيا به تو رو آورند. پس ابوبكر چنان كرد و همه آنها را از ايشان بازداشت .
چون ابوبكر منادى خود را گفت تا ندا دهد: هر كس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) طلبى يا پيمانى دارد نزد من آيد تا بپردازم ، و براى جابر بن عبدالله و جرير بن عبدالله به گفته خود عمل كرد، على (عليه السلام) به فاطمه (عليها السلام ) فرمود: نزد ابوبكر برو و فدك را بيادش آر، فاطمه (عليها السلام ) نزد او رفت و فدك را با خمس و فيى ء بيادش آورد. ابوبكر گفت : اى دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! گواه بياور. فرمود: اما فدك خداى متعال به پيامبرش آيه اى نازل فرمود و در آن فرمان داد تا حق من و فرزندانم را بدهد خدا فرمود: حق خويشان را بپرداز.(170)
من و فرزندانم نزديكترين خويش پيامبر بوديم او به من و فرزندانم فدك را بخشيد. و (اما خمس ) چون جبرئيل اى بخش آيه را بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) خواند: و حق مسكين و ابن سبيل را،(171) رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پرسيد: حق مسكين و ابن سبيل چيست ؟ پس ‍ خدا اين آيه را نازل فرمود: و بدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتيد يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و براى خويشاوندان (او) و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است .(172)
و خمس را به پنج تقسيم كرد. و (اما فيى ء) خدا فرمود: آنچه خدا از (دارايى ) ساكنان آن قريه ها عايد پيامبرش گردانيد از آن خدا و از آن پيامبر او و متعلق به خويشاوندان نزديك وى و يتيمان و مساكين و ابن سبيل است تا ميان توانگران شما دست به دست نگردد.(173) پس آنچه براى خداست از آن پيامبرش است و آنچه براى پيامبر اوست از آن خويشاوندان است و ما همان خويشانيم . خدا فرمود: ((بگو: به ازاى آن (رسالت ) پاداشى از شما خواستار نيستم مگر دوستى درباره خويشاوندان .))(174)
ابوبكر به عمر نگاه كرد و گفت : چه مى گويى ؟ عمر گفت : (اى فاطه )! يتامى و مساكين و ابن سبيل كيانند؟ فاطمه (عليها السلام ) فرمود: يتامى آنانند كه خدا و رسول خدا و خويشاوندان او را امام خود گيرند. و مساكين آنانند كه در دنيا و آخرت با ايشان آرام گيرند. و ابن سبيل كسى است كه راه ايشان پويد.
عمر گفت : بنابراين همه خمس و فيى ء از آن شما و دوستان و پيروان شماست ؟!
فاطمه (عليها السلام ) فرمود: اما فدك را خدا براى من و فرزندانم واجب فرموده نه دوستان و پيروان ما، ولى خمس را - چنانكه در كتاب خدا خوانده مى شود - ميان ما و دوستان و پيروان ما تقسيم فرموده است .
عمر گفت : پس براى بقيه مهاجران و انصار و تابعان نيكوكار چه مى ماند؟
فاطمه (عليها السلام ) فرمود: اگر از دوستان و پيروان ما باشند صدقاتى را كه خدا در كتاب خود تقسيم و واجب فرموده از آن ايشان خواهد بود. خداى متعال فرمود: ((صدقات ، تنها به تهيدستان و بينوايان و متصديان (گردآورى و پخش ) آن ، و كسانى كه دلششان به دست آورده مى شود، و در راه (آزادى ) بردگان و... اختصاص دارد.(175)))
عمر گفت : آيا فدك ، ويژه تو، و فيى ء براى شما و دوستان شما باشد؟! گمان نمى كنم اصحاب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) به اين راضى باشند؟
فاطمه (عليها السلام ) فرمود: خدا و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به آن راضى اند و خدا آن را بر اساس دوستى و پيروى تقسيم فرمود نه بر اساس دشمنى و ناسازگارى كه هر كه با ما دشمنى كند با خدا دشمنى كرده و هر كه با ما ناسازگارى كند با خدا ناسازگارى كرده است و هر كه با خدا ناسازگارى كند از جانب خدا مستوجب عذاب دردناك و عقوبت سخت دنيا و آخرت خواهد بود.
عمر گفت : اى دختر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)! بر ادعاى خود شاهد بياور!
فرمود: شما (ادعاى ) جابر بن عبدالله و جرير بن عبدالله را پذيرفتيد و از ايشان گواه نخواستيد با اينكه گواه من در كتاب خداست !
عمر گفت : جابر و جرير چيز كمى مى خواستند در حالى كه تو خواسته بزرگى را - كه با آن ارتداد مهاجران و انصار رخ مى دهد - ادعا مى كنى !
فاطمه (عليها السلام ) فرمود: مهاجران بوسيله رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و خاندانش به سوى دين خدا هجرت كردند، و انصار نيز با ايمان به خدا و پيامبر و خاندانش احسان كردند پس هيچ هجرتى جز به سوى ما و هيچ نصرتى جز براى ما و هيچ تابع نيكوكارى جز به وسيله ما نخواهد بود. و هر كه از ما رو بر تابد رو به جاهليت دارد.
عمر گفت : با ما از اين حرفهاى بيهوده مزن و شاهد خود را بياور!!
پس فاطمه (عليها السلام ) على (عليه السلام) و حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) و ام ايمن و اسماء بنت عميس - همسر ابوبكر - را خواسته و آنان نزد ابوبكر آمده به همه آنچه فاطمه (عليها السلام ) فرموده بود شهادت دادند.
عمر گفت : على (عليه السلام) همسر او، حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) فرزندان او، ام ايمن كنيز او و اسماء بنت عميس نيز همسر جعفر طيار و خادمه فاطمه بوده كه به سود بنى هاشم شهادت مى دهد و همه اينان به سود خود عمل مى كنند!!
على (عليه السلام) فرمود: فاطمه (عليها السلام ) پاره تن رسول خداست هر كه او را بيازارد رسول خدا را آزرده است و هر كه او را تكذيب كند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را تكذيب كرده است ، و حسن و حسين فرزندان رسول خدا و سرور جوانان اهل بهشت اند هر كه ايشان را تكذيب كند رسول خدا را تكذيب كرده است زيرا بهشتيان راستگويانند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) درباره من فرمود: تو از منى و من از تو، و تو در دنيا و آخرت برادر منى ، و هر كه از تو نپذيرد از من نپذيرفته است ، و هر كه تو را پيروى كند از من پيروى كرده است و هر كه از تو سرپيچى كند از من سرپيچى كرده است ، و پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى بهشت ام ايمن سوگند خورده است . و براى اسماء بنت عميس و ذريه او دعا فرموده است .
عمر گفت : شما همه به همانگونه ايد كه خود فرموديد ولى شهادت كسى به سود خود پذيرفته نيست . على (عليه السلام) فرمود: اگر ما چنانيم كه خود اعتراف داريد و باز شهادت ما و شهادت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در حق ما پذيرفته نيست پس انا لله و انا اليه راجعون از ما كه به سوى خود ادعا داريم گواه مى خواهيد و هيچ يارى كننده اى نيست در حالى كه خود بر ولايت (و حكومت ) خدا و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جهيديد و آن را بى هيچ گواه و حجتى از خانه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به خانه ديگرى برديد! و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون .(176)
سپس به فاطمه (عليها السلام ) فرمود: برگرد تا خدا ميان ما داورى كند كه او بهترين داوران است .
مفضل گويد: امام صادق (عليه السلام) فرمود: گناه هر ستمى كه در اسلام رخ داده يا رخ خواهد داد و هر خون بناحق ريخته و هر ناپسند آشكار و هر كار ناشايستى به دوش آن دو نفر و پيروان و خرسندان از حاكميت ايشان است تا روز قيامت .
و شيخ طوسى با سند خود، از على بن اسباط نقل كرده كه گفت :
چون حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) بر مهدى عباسى وارد شد ديد مظالم (و حقوق ديگران ) را (به صاحبانش ) بر مى گرداند. فرمود: امير! چرا مظلمه (و حقوق ) ما را بر نمى گردانى ؟!
عرض كرد: اى اباالحسن ! مظلمه شما كدام است ؟
فرمود: خداى عزوجل آنگاه كه فدك و حومه آن را براى پيامبرش فتح كرد - در حالى كه اسب و شترى بر آن نتاخته بودند - اين آيه شريفه را نازل فرمود: ((و حق خويشان خود را بپرداز.(177))) رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نمى دانست كه (منظور از) خويشان چه كسانى اند. به جبرئيل مراجعه كرد او نيز از خداى سبحان پرسيد، پس وحى آمد كه فدك را به فاطمه (عليها السلام ) بسپار. پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را طلبيده به او فرمود: فاطمه جان ! خداى متعال فرمانم داده تا فدك را به تو بسپارم . عرض ‍ كرد: اى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)! از خدا و از تو آن را مى پذيرم از آن پس تا پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) زنده بود گماشتگان فاطمه (عليها السلام ) در آن زمين بودند. پس چون ابوبكر حاكم شد. آنان را بيرون كرد. فاطمه (عليها السلام ) سراغ ابوبكر آمد خواست تا فدك را برگرداند. او گفت : سياه يا سرخ پوستى را بياور تا شهادت دهند كه فدك از آن توست . فاطمه (عليها السلام ) اميرمؤ منان (عليه السلام) و حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) و ام ايمن را آورده شهادت دادند كه فدك از آن فاطمه است .(178)
پس نوشت تا آن را به فاطمه (عليها السلام ) برگردانند. فاطمه (عليها السلام ) همراه با نامه بيرون آمد، عمر در بين راه او را ديد پرسيد: اى دختر محمد! اين چيست كه همراه دارى ؟ فرمود: نامه اى است كه ابوبكر برايم نوشته است . گفت : آن را ببينم . فاطمه (عليها السلام ) نداد. عمر آن را از دستش كشيد. چون از مضمونش آگاه شد آب دهان بر آن افكنده آن را زدود و پاره كرد و گفت : اين (پاره كردن ) براى اين است كه پدرت اسب و شترى بر آن نتاخته است .
مهدى عباسى به امام كاظم (عليه السلام) عرض كرد: حدود فدك را برايم مشخص كن (چه قدر است )؟ چون حدود آن را مشخص فرمود، او گفت : اين زياد است ، بايد فكر كنم .

بيعت گرفتن از اميرمؤ منان (عليه السلام)
68 - 3- شيخ طوسى با سند خود، از امام حسين (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود:
((چون ابوبكر و عمر به منزل اميرمؤ منان (عليه السلام) آمده با او پيرامون بيعت (با ابوبكر) سخن گفته بيرون رفتند، اميرمؤ منان (عليه السلام ) به مسجد آمده حمد و ثناى الهى به جاى آورد - زيرا اين خدا بود كه در حق خاندان رسالت نيكى فرمود و در ميان آنان پيامبرى از خودشان برانگيخت و پليدى (شرك و گناه ) را از آنان زدود و آنان را پاكيزگى ويژه بخشيد))(179) - سپس فرمود: فلانى و فلانى به سراغ من آمده از من بيعت با كسى را طلب كردند كه وظيفه او بيعت با من است . من پسر عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدر فرزندان او و صديق اكبر و برادر رسول خدايم (صلى الله عليه و آله و سلم) اين فضايل را هيچكس غير از من ادعا نكند مگر دروغگو باشد. من (اولين مردانم كه ) اسلام آوردم و (با او) نماز گزاردم و من وصى او و همسر سرور زنان جهانيان فاطمه (عليها السلام ) دخت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدر حسن و حسين (عليهما السلام ) دو سبط رسول خدايم (صلى الله عليه و آله و سلم). ما خاندان رحمتيم كه خدا به وسيله ما شما را هدايت فرمود و به وسيله ما شما را از (تنگنا و تاريكيهاى ) گمراهى نجات بخشيد. منم صاحب روز بزرگ و درباره من سوره اى از قرآن نازل شده . و من وصى در گذشتگان خاندان او و مورد اعتماد بر زندگان امت اويم . از خدا پروا كنيد تا گامهايتان را استوار بدارد و نعمتش را بر شما تمام گرداند. ((سپس به خانه برگشت )).(180)
69 - 4- ابن ابى عياش از سليم بن قيس نقل كرده كه گفت : من با گروهى از شيعيان على (عليه السلام) نزد عبدالله بن عباس در خانه اش ‍ بوديم . او با ما سخن مى گفت : يكى از سخنان او چنين بود: برادرانم ! روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رحلت فرمود هنوز (تجهيز و) دفن نشده بود كه مردم پيمان خود را شكسته مرتد شدند و بر مخالفت (با وصاياى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)) هماهنگ گشتند اين در حالى بود كه على (عليه السلام) سرگرم تجهيز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود تا اين كه از غسل و كفن و حنوط و دفن او فارغ شد، سپس به گردآورى قرآن رو آورده طبق وصيتى كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) داشت از آنان رو بر تافت و نظر او حكومت و فرمانروايى نبود زيرا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از آينده امت به او خبر داده بود. پس هنگامى كه مردم به آن فتنه هايى كه از آن دو نفر سرد زد مبتلا شدند، كسى جز على (عليه السلام) و بنى هاشم و ابوذر و مقداد و سلمان و چند نفر ديگر باقى نماند.
عمر به ابوبكر گفت : فلانى ، مردم همگى با شما بيعت كردند، جز اين مرد و خاندانش و چند نفر ديگر، سراغ او بفرست (تا بيايد و بيعت كند.) ابوبكر پسر عموى عمر را كه (قنفذ نام داشت به سوى على (عليه السلام) فرستاد) ... تا اينكه مى گويد: پس على (عليه السلام) را در حالى كه گريبانش را گرفته مى كشيدند نزد ابوبكر آوردند...
عمر به ابوبكر كه بر منبر بود گفت : چه بر منبر نشسته اى ، كه اين نشسته محارب بر نمى خيزد تا با تو بيعت كند؟! مگر اينكه فرمان دهى تا گردنش را بزنيم !! حسن و حسين (عليه السلام) كه (در سنين كودكى بودند و) نزد على (عليه السلام) ايستاده بودند چون سخن عمر را شنيدند گريستند و صداى ((يا جداه ، يا رسول الله ))(181) آنان بلند شد. على (عليه السلام) آنان را به سينه چسبانيد و فرمود: گريه نكنيد، اينان نمى توانند پدر شما را بكشند اينان رسواتر و كوچك تر از انجام اين كارند.
ام ايمن دايه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ام سلمه (كه حضور داشتند بر آشفتند و) رو به عمر گفتند: اى بنده آزاد شده ! چه زود حسد خود بر آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را آشكار كردى !! عمر (خشمگين شده دستور داد تا از مسجد بيرون روند و گفت : ما را با زنان چه كار؟ سپس گفت : على ! برخيز و بيعت كن ، على (عليه السلام) فرمود: اگر نكنم (چه خواهى كرد)؟
گفت : به خدا سوگند گردنت را مى زنم . فرمود: اى فرزند ضحاك دروغ مى گويى ، نمى توانى ، تو پست تر و ناتوان تر از انجام اين كار هستى ، خالد بن وليد از جا جسته شمشير بركشيد و گفت : به خدا اگر بيعت نكنى تو را مى كشم ، على (عليه السلام) برخاسته لباسش را گرفت و آنچنان پرتابش ‍ كرد كه به پشت بر زمين انداخت و شمشير از دستش افتاد.
عمر باز گفت : اى على بن ابى طالب برخيز و بيعت كن ، فرمود: اگر نكنم چه ؟
گفت : حتما تو را مى كشم ، على (عليه السلام) بر آنان سه بار احتجاج فرمود، سپس دستش را بى آنكه كف خود را بگشايد دراز كرد. ابوبكر بر روى آن زد و به همين راضى شد. سپس على (عليه السلام) به منزل برگشت و مردم هم برگشتند.

اعتراض حسين (عليه السلام) بر ابوبكر
70 - 5- محدث نورى با سند خود، از امام صادق ، از امام باقر، از امام حسين ، از اميرمؤ منان (عليهم السلام ) نقل كرده كه فرمود: وقتى ابوبكر خليفه شد، روز جمعه اى به منبر برآمد. حسن و حسين (عليهما السلام ) (كه در سنين كودكى بودند) براى نماز جمعه آماده شده بودند. حسين (عليه السلام) پيش افتاده به ابوبكر رسيد و فرمود: ((اين منبر پدر من است نه منبر پدر تو))!(182) ابوبكر گريست و گفت : راست مى گويى اين منبر پدر شماست نه منبر پدر من . در اين هنگام اميرمؤ منان (عليه السلام) داخل مسجد شد. پرسيد: ابوبكر! چرا مى گريى ؟! مردم گفتند: حسين (عليه السلام) به او چنين و چنان گفت : (و او را متاءثر ساخت ). على (عليه السلام ) فرمود: اى ابوبكر! پسر بچه در هفت سالگى دندانهاى شيرى اش مى افتد، در چهارده سالگى محتلم مى شود، در بيست و چهار سالگى اندازه قامتش ‍ تكميل مى شود و در بيست و هشت سالگى عقلش به كمال مى رسد، پس از آن ، آنچه به دست مى آورد از ناحيه تجارب (تلخ و شيرين ) زندگى است .
71 - 6- جابر جعفى مى گويد: ابوبكر صدقات روستاهاى مدينه و زمين هاى حاصلخيز فدك را به اشجع بن مزاحم ثقفى سپرد، او مردى بى باك و برادرش در واقعه هوازن و ثقيف به دست على كشته شده بود. چون از مدينه بيرون آمد در آغاز، آهنگ انقيا - يكى از زمينهاى حاصلخيز خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) - را كرد و ناگهان سر رسيده آنجا و موقوفات على (عليه السلام) را تصرف كرد و با غرور بر آنها چيره شده بر مردمش سخت گرفت ، او مردى ملحد و منافق بود.
مردم آنجا پيكى را نزد امير مؤ منان (عليه السلام) فرستادند تا او را از ستم هاى آن مرد آگاه كند. على (عليه السلام) اسب خود - سابح - را كه پسر عموى سيف بن ذى يزن به او بخشيده بود خواست و عمامه مشكى به سر كرده دو شمشير حمايل نمود و اسب خود - مرتجز - را دور ساخت و با حسين (عليه السلام)، عمار ياسر، فضل بن عباس ، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس رهسپار شده به آن آبادى رسيد، رئيس آبادى آن حضرت را در مسجد القضاء فرود آورد. امير مؤ منان ، حسين (عليهما السلام ) را فرستاد تا از اشجع بخواهد كه نزد او آيد، حسين (عليه السلام) نزد او رفته فرمود: ((امير مؤ منان (عليه السلام ) تو را مى خواهد.))(183) گفت : امير مؤ منان (عليه السلام) كيست ؟ فرمود: ((على بن ابى طالب )). گفت : امير مؤ منان (عليه السلام) ابوبكر است كه در مدينه جا نهادم فرمود: ((على بن ابى طالب (عليه السلام) تو را مى خواهد)).(184) گفت من (اينجا) حاكمم و او از مردم عادى است او به من نياز دارد او بايد نزد من آيد!!
فرمود: ((واى بر تو آيا همانند پدرم از مردم عادى است و چون تويى حاكم است !!))(185)
گفت : آرى ، زيرا پدر تو جز با ناخرسندى به بيعت ابوبكر در نيامد در حالى كه ما خرسندانه با او بيعت كرديم و ميان اين دو فاصله زياد است !
حسين (عليه السلام) نزد اميرمؤ منان (عليه السلام) برگشته او را از گفته هاى اشجع آگاه كرد.
اميرمؤ منان (عليه السلام) رو به عمار كرده فرمود: ابايقظان ! تو نزد او رفته به نرمى با او سخن بگو و از او بخواه تا نزد من آيد زيرا هيچ وصيى را نسزد كه نزد گمراهان رود. ما (خاندان عصمت ) همچون كعبه ايم كه از هر سو نزدش ‍ آيند و او جايى نرود...