اءعجوبه اهل البيت
شرحى جامع از زندگى امام جواد عليه السلام

سيد ابوالفضل طباطبايى اشكذرى ، مهدى اسماعيلى

- ۸ -


آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
اسماعيل بن عباس هاشمى مى گويد: روز عيد بود، و جهت عرض تبريك و تهنيت خدمت امام جواد عليه السلام رسيده و از فقر و تنگدستى در تاءمين مخارج زندگى شكايت مى كردم ؛ امام عليه السلام در سجاده اى كه روى آن نماز مى خواند نشسته بود، با مهربانى به سخنان من گوش مى داد، پس از شنيدن تقاضا و درخواست من ، دست مباركش را زير سجاده برد و مقدارى از خاك زمين را برداشت و در كف دست من قرار داد، ناگهان در يك چشم به هم زدن متوجه شدم كه دستهايم پر از سكه هاى زرين است ؛ با تعجب به آنها خيره شده بودم ، و با خودم مى گفتم : خدايا، چه مى بينم ؟!
پس از چند لحظه اى كه دوباره توانستم آرامش خود را بازيابم ، از امام عليه السلام تشكر كرده و به سوى بازار به راه افتادم ؛ پس از تعيين قيمت و ارزش ‍ آن ، متوجه شدم شانزده مثقال طلاى خالص در اختيار دارم كه مى توانم همه ى مشكلات زندگى را برطرف سازم (155).
(ح ) معجزات امام عليه السلام درباره ى مردگان
احضار ارواح مردگان
امام هادى عليه السلام مى فرمايد: شخصى خدمت پدرم امام جواد عليه السلام آمد و از مرگ زودرس پدرش و اموال باقى مانده ى از او كه در حدود هزار دينار بود، سخن مى گفت ، و اين كه پدرش آن اموال را در جايى مخفى كرده و هيچ كس از آن خبر ندارد، و از رخداد زندگى خويش ، سخت اندوهگين بوده و مى گفت : اى فرزند رسول خدا! ما اكنون براى مخارج زندگى ، به شدت نيازمند ثروت مخفى شده ى پدرم هستيم .
امام جواد عليه السلام فرمود: از ذكر صلوات بر محمّد و آل محمّد كمك بگير؛ امشب پس از نماز عشاء يكصد بار بر پيامبر و آل او درود بفرست ، حتماً پدرت هنگام خواب به ديدنت آمده و از جايگاه اموال گم شده آگاهت مى كند.
امام هادى عليه السلام مى فرمايد: آن مرد مطابق دستور پدرم عمل كرد، همان شب نيز پدرش به خواب وى آمد و از جايگاه اموال گم شده به او خبر داد.
آن مرد در عالم خواب بر مى خيزد و به سراغ اموال مى رود، و هزار دينار را برداشته و به نزد پدرش برمى گردد.
پدر مى گويد: فرزندم ! اكنون كه به آرزويت رسيدى خدمت امام جواد عليه السلام برو و به او خبر بده كه من تو را از جايگاه اموال آگاه ساختم ، زيرا آن حضرت به من دستور داده بود تا تو را راهنمايى كنم ؛ آن مرد پس از بيدار شدن به محضر امام عليه السلام آمد و آنچه در خواب برايش رخ داده بود، گزارش كرد و سپس گفت : خداى را سپاس مى گويم كه شما را مورد لطف خويش قرار داده ، و براى هدايت مردم ، و رفع مشكلات ، و گرفتاريهاى آنان برگزيده است (156).
دو صحنه نمايش ناموفّق با معجزه ى امام جواد عليه السلام
ماءمون عباسى يكى از حاكمان معاصر امام جواد عليه السلام است ، او در مناسبت هاى مختلف ، و با نيرنگ هاى گوناگون ، و روش هاى متفاوت ، تلاش ‍ مى كند تا امام را در نظر مردم تحقير كرده و كوچك نمايش دهد، يكى از اين نمايش ها را در مراسم ازدواج دخترش با حضرت جواد به صحنه مى آورد.
او فرمانى صادر، و دستور مى دهد، كه تعداد دويست نفر از زيباترين كنيزان دربار با پوششى زننده در حالى كه جام هايى پر از جواهر به دست گرفته اند، در مسير حركت امام تا ورودى قصر صف كشيده ، و مراسم استقبال به عمل آورند؛ انگيزه ى او از اين كار، فقط جلب توجّه و خيره كردن چشم و نظر ميهمان دعوت شده به قصر خليفه بود؛ اما امام بى توجه به حضور گسترده ى اين همه كنيزكان ، به طرف قصر حركت مى كند و وارد بر خليفه مى شود، و با تدبير خويش اولين صحنه ى نمايش خليفه راناموفّق جلوه مى دهد.
پس از لحظاتى دومين صحنه نمايش شوم خلفيه آغاز مى شود، پيش درآمد اين صحنه ، استفاده از آلات نوازندگى است ، كه به وسيله ى شخصى بنام مُخارِق به صدا در مى آيد ؛ پخش صداى نوازنده در ميان آواى موزيك ، توجه همه را به خود جلب كرد، اما چيزى نگذشت كه ناگهان فريادى سهمگين ، توجه ميهمانان را به خود جلب نمود، آرى ، آن فرياد از حنجره ى خدايىِ حجّت خدا، و جانشين رسول الله عليه السلام بود، كه با نگاهى تند و خشم آلود به شخص نوازنده ، فرياد برآورد: اى صاحب موهاى بلند! از خدا بترس ، و دست از اين بازيها بردار!
هم زمان با شنيدن صداى مبارك امام عليه السلام ، وسايل نوازندگى از دست نوازنده بر زمين افتاد، و هر چه تلاش كرد تا دوباره آنها را بردارد نتوانست ، و در نتيجه صحنه ى دوم نمايش خليفه نيز به دون موفّقيت به پايان رسيد.
چند روز از اين ماجرا گذشت ، ماءمون از شخص نوازنده پرسيد: چه شد كه در مقابل سخن ابن الرضا بى تاب شدى ، و قدرت نوازندگى و خوانندگى را از دست دادى ؟
گفت : لحظه اى كه ابو جعفر فريادش بلند شد، و نگاه او به صورت من افتاد، ترس سراسر وجودم را فرا گرفت ، لرزه بر اندامم افتاد، و آلات نوازندگى از دستم بر زمين افتاد، و تا امروز توان و قدرت نوازندگى را باز يافته ام .
نوشته اند كه مخارق تا پايان عمر دستهايش ضعيف و ناتوان بود و نتوانست از آنها استفاده كند(157).
(ط) معجزات امام جواد عليه السلام در خبر دادن از غيب
آگاهى از نيّت و قصد ديگران
عبدالله بن رزين مى گويد: در شهر مدينه افتخار همسايگى امام جواد عليه السلام نصيبم شده بود، و مى ديدم آن حضرت هر روز هنگام زوال آفتاب به مسجد جدش مى آمد، و به كنار مرقد مطهّر رسول خدا مى رفت و سلام مى كرد، پس از آن به خانه جده اش فاطمه عليها سلام مى آمد و كفشها را در مى آورد، و به نماز مى ايستاد.
وسوسه هاى شيطانى وادارم نمود تا از محل پياده شدن و بر قسمتى كه پايش را مى گذارد مقدارى خاك جهت تبرك بردارم ، يك روز به قصد همين كار به انتظار آمدنش بودم تا اين كار را انجام دهم ، هنگام زوال ظهر سوار بر مركب آمد و در صحن مسجد غير از جايى كه هر روز پياده مى شد، پاهايش ‍ را روى سنگى كه در ورودى مسجد قرار داشت گذاشت ، و سپس داخل مسجد شد، و من نتوانستم از محل پاى او خاك بردارم ، روزهايى چند به همين منوال گذشت و با خودم گفتم : از سنگريزه هايى كه پاهايش را روى آن مى گذارد مقدارى بر مى دارم ، ولى فرداى آن روز هنگام ورود به مسجد نعلين و كفش رااز پايش بيرون نياورد، و وارد مسجد شد، چندين روز به همين شكل تكرار شد، تا اينكه تصميم گرفتم هنگام رفتن به حمام از خاكى كه بر آن قدم مى گذارد بردارم .
سوال كردم : از كدام حمّام استفاده مى كند؟
گفتند: حمّامى كه در بقيع قرار دارد و به يكى از اولاد و فرزندان طلحه متعلّق است .
به طرف حمّام رفتم و با حمّامى سرگرم گفتگو شدم ، و در انتظار آمدن حضرت جواد عليه السلام . حمامى گفت : اگر جهت شستشو آمده اى الا ن بايد استفاده كنى ، و گرنه تا يك ساعت ديگر نوبتت نخواهد شد.
گفتم : چرا؟
گفت : براى اينكه ابن الرضا عليه السلام قصد دارد به حمّام بيايد.
گفتم : ابن الرضا كيست ؟
گفت : مردى است از خاندان پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم ، انسانى است شايسته و با تقوا.
گفتم : آيا كسى ديگر حقّ ندارد با او وارد حمّام شود؟
گفت : حمّام را براى آن حضرت خلوت مى كنم . هنوز مشغول گفتگو با صاحب حمّام بودم كه ديدم امام جواد عليه السلام با دو تن از غلامانش ، و يك غلام ديگر كه حصيرى با خودش مى آورد آمدند، ابتدا به دفن شدگان در بقيع سلام كرد، آنگاه وارد حمّام شد و روى حصير قرار گرفت . منتظر ماندم تا از حمّام خارج شود شايد به مقصودم برسم ، ولى وقت خارج شدن از روى حصير سوار بر مركبش شد، و به راه افتاد، با خودم سوگند ياد كردم كه ديگر او را اذيّت نكرده ، و از هدفى كه داشتم صرف نظر كردم .
ولى روز بعد هنگام ورود به مسجد در همان مكان سابق از مركبش پياده ، و داخل مسجد شد، و به پيامبر سلام كرد، و كفشها را از پايش در آورد و در خانه ى فاطمه به نماز ايستاد(158).
بخشش بى منت پيش از درخواست
در نزديكى شهر مدينه روستايى وجود دارد به نام (صَريا)، كه به دست مبارك امام موسى بن جعفر بنا شده است ، باغ ها، مزرعه ها، و خانه هاى مسكونى موجود در اين روستا، محيط مناسبى براى كار و فعاليت هاى اقتصادى فراهم آورده ، و نيز به جهت دورى از غوغاى زندگى شهرى ، استراحت گاه مناسبى مى باشد، كه امامان معصوم و رهبران دينى جامعه نيز، گاه گاهى براى گذران بخشى از زندگى روزمرّه ى خويش ، به آن جا سفر مى كردند.
امام جواد عليه السلام نيز مانند پدر و جدّ بزرگوارش ، بعضى از روزها به اين روستا مى آمد و ساعتى را در آنجا مى گذراند.
حسن بن عليّ بن وشّاء، كه از دوستان و معاصران امام عليه السلام ، و در يكى از سفرها همراه امام بوده است ، مى گويد: در يكى از باغستانها نشسته بوديم كه ناگهان امام جواد عليه السلام برخاست و از من جدا شد، در آن لحظه به ياد خاطره اى از پدرش حضرت رضا عليه السلام افتادم كه ذهنم را مشغول نموده بود؛ خاطره از اين قرار بود كه در آن زمان دلم مى خواست يكى از پيراهن هاى امام رضا عليه السلام كه در آن نماز خوانده ، و با خدا راز و نياز كرده بود، به من عنايت كند، امّا افسوس كه ميسّر نشد تا درخواست خودم را مطرح كنم ، با خودم گفتم : پس چه بهتر هرگاه فرزندش بازگشت از او بخواهم ، در اين فكر و انديشه بوده و در انتظار بازگشت آن حضرت لحظه شمارى مى كردم ، كه امام پيش از آن كه باز گردد يكى از خدمتگزاران خود را به نزد من فرستاد، و پيراهنى را براى من آورد و گفت : امام فرمود تا به تو بگويم : اين همان پيراهنى است كه پدرم امام رضا عليه السلام با آن نماز مى خواند، و به راز و نياز با خداوند مى پرداخت .
امام عليه السلام با اين عمل زيباى خويش ، از آنچه در فكر و انديشه ى من مى گذشت ، خبر داد و دليل ديگرى بر حقّانيت امامت خويش بر جاى گذارد، و خواسته ى مرا نيز برآورد(159).
آگاهى امام عليه السلام به آنچه در قلب مردم مى گذرد
محمّد بن سهل بن يسع يكى از ساكنان شهر قم است كه به مكّه هجرت كرد، و در كنار خانه ى خدا و حريم امن الهى مجاور شده و زندگى جديدى را آغاز نموده است ، او مى گويد: به قصد ديدار و زيارت حضرت جواد عليه السلام به سوى مدينه حركت كردم ، و پس از شرفيابى به محضر وى و زيارت جمال زيباى يادگار امام هشتم عليّ بن موسى الرضا عليه السلام ، تصميم گرفتم از امام تقاضا كنم تا يكى از لباسهايش را به عنوان هديه و يادگارى ، به من عنايت فرمايد، ولى شخصيت و عظمت الهى حضرتش ، سبب فراموشى شد و بدون آن كه درخواستم را مطرح كنم ، خدا حافظى كرده و مدينه را به قصد مكه ترك نمودم .
در كوچه هاى مدينه به ياد تقاضاى خويش افتاده و تصميم گرفتم نامه اى به حضرتش به نويسم و تقاضايم را ياد آورى كنم ، اما دوباره از اين تصميم خويش پشيمان شده و تصميم گرفتم دو ركعت نماز در مسجد النبى صلى الله عليه و آله و سلم خوانده و از خدا به خواهم چنان چه خواسته ى من بر آورده خواهد شد، به قلبم الهام شود؛ تصميم خود را عملى ساختم ، و در حالى الهام گونه ، به قلبم القإ شد نامه را محضر امام نفرستم ، از اين رو، به همراه كاروانيان بازگشت به مكه را آغاز نمودم .
در ميانه ى راه ، شخصى را ديدم كه در بين كاروانيان به دنبال من مى گردد، وقتى كه خودم را به او معرفى كردم ، گفت :
امام و مولايت اين امانت را به من سپرد تا به دست تو به رسانم .
بسته را تحويل گرفته و آن را گشودم ، 2 قواره پارچه و ملحفه داخل بسته بود، كه تا آخر عمر آنها را نگه دارى نمودم .
احمد بن محمد بن عيسى راوى اين حديث مى گويد: پس از فوت او بدنش ‍ را با همان دو ملحفه كفن كرده و به خاك سپردم (160).
و سوسه هاى شيطانى و شك و ترديد درباره امامت و جانشينى امام جواد پايش را به محل سكونت و خانه آن حضرت كشاند، مى گويد: وقتى كه وارد خانه شدم جمعيت زيادى را در آن جا مشاهده كردم ، در گوشه اى از اتاق نشسته بودم تا اينكه وقتى نماز ظهر فرا رسيد، نماز ظهر و چند ركعت از نافله ى آن را نيز خواندم تا وقت نماز عصر فرا رسيد، مشغول خواندن نماز عصر و نافله ى آن بودم كه صداى پا و حركت شخصى را از پشت سرم احساس كردم ، وقتى كه برگشتم ديدم امام جواد عليه السلام است ، از جا برخاستم و پس از سلام دست و پاى مباركش را بوسيدم .
فرمود: اينجا چه كار مى كنى ؟
و من كه در قلب و درون نسبت به امامتش شك و ترديد داشتم ، جواب ندادم ، فرمود: بر من سلام كن .
گفتم : سلام كردم .
فرمود: ساكت باش ، و با لبخند و تبسمى معنى دار فرمود: دو مرتبه سلام كن . گفتم : سلام بر تو اى فرزند رسول خدا، همانا امامت تو را قبول كردم . پس از اين سخنان نگرانى ها و كدورت ها از من دور شد، و آن چه از بيمارى شك و ترديد قلبم را احاطه كرده بود از بين رفت ، و احساس امنيت و راحتى كردم .
صبح روز بعد دوباره به خانه ى آن حضرت برگشتم ، ولى كسى را در انتظار ديدار و زيارتش نديدم ، در اين فكر بودم تا راهى براى اطلاع دادن ، و خبر حضور در خانه را به آن حضرت پيدا كنم .
تنهايى و گرسنگى مرا رنج مى داد و انتظار به طول انجاميد، ناگهان يكى از غلامان با سفره اى از غذاهاى رنگارنگ و غلامى ديگر با آفتابه و لگن وارد اتاق شده و سفره ى غذا را در برابرم گشود، و گفت : آقاى من فرمود: دست هايت را شست و شو ده ، و سپس غذا ميل كن .
اطاعت نموده دستها را شسته و مشغول غذا خوردن شدم ، پس از پايان يافتن غذا - امام جواد عليه السلام تشريف آورد - به احترام از جا حركت كرده و سلامى عرض كردم .
فرمود: بنشين . و با نگاه به غلامى كه ايستاده بود، فرمود: غذاهايى كه روى زمين افتاده است جمع كن . خوردن تكه هاى نان و غذاهاى ريخته شده در اطراف سفره سبب روزى زياد، و خشنودى خداوند، و شفاى دردها مى شود.
سپس به من فرمود: پرسشها و سؤ الهايت را بگو.
گفتم : فدايت شوم ، درباره ى مسك چه مى فرماييد!
فرمود: پدرم حضرت رضا دستور داد تا براى وى مسك تهيه كنند.
فضل بن سهل پس از شنيدن خبر استفاده ى پدرم از مسك به آن حضرت نامه نوشت و در آن يادآور شد كه مردم اين كارش را عيب مى دانند.
پدرم جواب داد: مگر نمى دانى كه يوسف صديق با اينكه پيامبر بود لباسهايى از ديباج و مزين به طلا و جواهر مى پوشيد، و بر تخت و صندلى از طلا مى نشست ، ولى پيامبرى و نبوت او هيچ ضررى نداشت ، و او را در انظار مردم كوچك ننمود، و مگر نمى دانى حضرت سليمان بن داود عليه السلام تختى از طلا و نقره داشت كه به گوهرها مزين شده بود، و ابرها بر سرش سايه مى افكندند، و انس و جن در خدمتش بودند، و بادها تحت فرمانش قرار گرفته و حيوانات درنده و پرندگان در اطرافش حلقه مى زدند، و فرشتگان زيادى با او رفت و آمد داشته ، ولى از مقام نبوت و جايگاه بلند و رفيع او در پيشگاه خداوند يك ذره هم كم نشد.
خداوند سبحان در قرآن فرموده است : قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده ى و الطيبت من الرزق قل هى للذين ءامنوا فى الحيوه الدنيا خالصة يوم القيمة كذلك نفصل الايت لقوم يعلمون لله (161)
(بگو اى پيغمبر چه كسى زينت هاى خدا را كه براى بندگان خود آفريده حرام كرده ، و صرف رزق حلال و پاكيزه منع كرده ؟ بگو اين نعمت ها در دنيا براى اهل ايمان است ، و خالص اينها و نيكوتر از اينها در آخرت بر آنان خواهد بود، ما آيات خود را براى اهل دانش چنين روشن بيان مى كنيم ).
سپس دستور داد تا عطرى مخصوص به قيمت چهار هزار دينار برايش تهيه كنند.
عرض كردم : فدايت شوم خدمتگزاران شما چه موقعيتى و جايگاهى دارند؟
فرمود: جد من امام جعفر صادق عليه السلام غلامى داشت كه هنگام وارد شدن آن حضرت به مسجد استرش را نگهدارى مى كرد، در يكى از روزها قافله اى از خراسان وارد مدينه شد، يكى از افراد قافله از غلام پرسيد: چه كسى الان داخل مسجد است ؟
غلام گفت : آقاى من امام جعفر صادق فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم .
گفت : از امام تقاضا كن تا من غلام او، و به جاى تو باشم ، اگر اين كار را كردى تمام ثروت و اموالم را در خراسان به تو مى بخشم .
غلام گفت : از مولايم اجازه گرفته ، و نتيجه را به تو خواهم گفت .
پس از خارج شدن امام از مسجد، و سوار شدن بر استر، و وارد شدن به منزل ، غلام اجازه گرفت تا حاجتش را بازگو نمايد، امام عليه السلام اجازه فرمود.
عرض كرد: مولاى من از خدمت گذارى و افتخار همنشينى من آگاه هستيد، اگر فرصتى پيش آيد و خداوند خير و سعادت را در جاى ديگرى براى من مقرر فرمايد، آيا شما مانع از رفتن من مى شويد؟
جدم فرمود: آنچه مى خواهى همينجا به تو مى دهم ، ولى تو آزادى و از رفتنت جلوگيرى نخواهم كرد، غلام داستان پيشنهاد مرد خراسانى را به امام صادق عليه السلام عرض كرد. فرمود: اگر از ماندن در كنار ما خسته شده و آن مرد خراسانى را ترغيب نموده اى مخالفتى ندارم . و بدان كه در روز قيامت همه ى ما چنگ به دامان رسول خدا و اميرالمومنين و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام مى افكنيم ، و شيعيان ما در قيامت با ما همنشين خواهند برد.
غلام عرض كرد: مولاى من ، در خدمت شما مى مانم ، و اين افتخار را با هيچ چيز عوض نمى كنم ، سپس از محضر امام خارج شد.
مرد خراسانى با تغيير رنگ چهره غلام دريافت كه پيشنهاد او قبول واقع نشده است ، و لذا گفت : رنگ چهره و قيافه اى با آن لحظه اى كه مى خواستى خدمت امام برسى خيلى فرق كرده است ، سبب چيست ؟ غلام داستان ملاقات و فرمايش امام صادق عليه السلام را برايش تعريف كرد.
گفت : برايم از امام اجازه بگير، اجازه گرفته شد، و به محضر امام شرفياب شد، و مراتب اعتقاد و پايبندى خويش را به امام عليه السلام بازگو نمود، امام عليه السلام دستور دادند تا مقدارى پارچه به عنوان هديه به مرد خراسانى داده شود و به او فرمود: در بين راه اموالت را به سرقت خواهند برد، و توبه اين پارچه ها نيازمند خواهى شد، پس آن را حفظ كن .
مرد خراسانى پارچه ها را گرفت و به طرف خراسان به راه افتاد، و همانگونه كه امام صادق عليه السلام فرموده بود، دزدان راه را بر آنها بسته و تمام اموالشان را به غارت بردند، و فقط پارچه ها برايش باقى ماند، اجبارا آنها را فروخت و خودش را به منزلش رساند(162).
امام جواد عليه السلام نامه اى به احمد بن عيسى قمى نوشت و به او دستور داد تا به مدينه برود، پس از دريافت نامه و دستور امام عليه السلام به طرف مدينه به راه افتاد.
مى گويد: در شهر مدينه در منزلى به نام ((دار بَزِيع )) خدمت حضرت رسيده و عرض ادب و سلام كردم .
امام عليه السلام درباره ى بعضى از افراد سخنانى كه حكايت از نارضايتى بود بيان فرمود:
به ذهنم آمد كه درباره ى زكريّا بن آدم دلجويى كرده و ذهن امام را نسبت به او تغيير دهم ، ولى از فكرى كه داشتم صرف نظر كرده و با خودم گفتم : مولاى من آگاهتر است به احوال افراد، پس من لياقت و شايستگى ندارم تا به آن حضرت سخنى بگوييم .
فرمود: نسبت به زكريّا بن آدم عجله كرد، زيرا او خدماتى براى پدرم انجام داده است ، و منزلت او نزد پدرم . من معلوم است ، ولى به اموالى كه از ما نزد او باقى مانده است نيازمندم .
عرض كردم : قربانت شوم ، يقينا اموال را خواهد فرستاد، و خودش هنگام آمدنم به محضر شما گفت : به حضرت جواد عليه السلام بگو: اختلاف افرادى مانند ((ميمون )) و ((مسافر)) مانع از فرستادن اموال است .
فرمود: نامه اى براى او مى نويسم ، اين نامه را به دستش برسان ، و به او بگو اموال را هر چه زودتر به فرستد.
نامه را گرفته و پس از ملاقات با زكريا دستور و امر امام عليه السلام را برايش ‍ نقل كردم .
و او هم طبق دستور عمل كرد.
امام جواد عليه السلام سپس فرمود: آيا شك و شبهه اى كه در ذهنت نسبت به فرزند پدرم داشتى از بين رفت ؟ پس بدان براى پردم فرزندى غير از من نيست و من وارث او هستم .
عرض كردم : جانم به قربانت ، آنچه فرموديد حق است و صحيح (163)
روايت شده است : در عصر و زمان امام جواد عليه السلام از ميان قبيله ى بنى اميه - كه هيچ كدام به امامت امام جواد عليه السلام اعتقاد نداشتند - فردى به نام ((شاذويه )) و همسر باردارش ، به سبب رخدادى شيرين و شنيدنى ، به امامت وى ايمان آورده و از مريدان و دوستان آن حضرت شده اند.
روزى شاذويه و محمد بن سنان ، به همراه گروهى در مجلس امام جواد عليه السلام بودند، هنگامى كه شاذويه خود را به حضرت نزديك كرد، امام عليه السلام به آنها سلام كرد، سپس با توجه خاصى به شاذويه فرمود: مى دانم كه سخنى در دل دارى ، به هيچ كس نگفته اى ، آمده اى تا ما را آزمايش و امتحان كنى !
با شنيدن اين سخنان يقين پيدا كرد كه آن حضرت از خاندان نبرت و رسالت مى باشد.
امام عليه السلام دوباره فرمود: اى شاذويه ! آيا مى خواهى برايت بگويم آن سخن و حاجت كه در دل دارى كدام است ؟
گفت : آرى مولاى من ! شرفيابى من به محضر شما براى اين است كه از ضمير پنهان من خبر دهيد، پس حال به فرماييد سؤ ال و حاجت من چيست ؟
امام عليه السلام فرمود: تو همسرى دارى كه حامله است و در آينده ى نزديك ، برايت فرزندى پسر مى زايد، به دان همسرت در اين بيمارى نخواهد مرد، اگر چه او تازه مسلمان است ، ولى سرانجام و بازگشت زيبايى دارد، و از پيروان ما خواهد شد.
سخنان امام انقلابى روحى در او ايجاد كرد، و مسير زندگى و آينده ى وى را عوض نمود، پس گفت : آرى آن چه فرموديد درست و صحيح است .
شاذويه دوستى داشت كه به سخنان امام عليه السلام با نگاهى آميخته به شك و ترديد مى نگريست ، و اعتقادى به امامت وى نداشت .
او گفت : جملات زيبا و قشنگى بين تو و ابو جعفر رد و بدل شد، ولى همه ى سعى و تلاش او تحكيم و استوار بخشيدن به جايگاه امامتش بود و بس ، و تو چه زود فريب سخنان او را خوردى .
شاذويه گفت : مى دانم مقصودت چيست ، اما آن چه من مى دانم و ديده ام تو از آن خبر ندارى .
مى گويد: از محضر امام جواد عليه السلام بازگشته و به طرف منزل رفتم ، همسرم را درد زايمان گرفته ، و سخت ناراحت بود، گاهى اوقات تا آستانه ى مرگ پيش مى رفت ، و سر و صداى برخى از خويشان و افراد فاميل بلند مى شد؛ ولى من مى دانستم كه به سلامتى از اين ماجرا عبور كرده و فرزندى سالم و پسر طبق فرمايش حضرت جواد عليه السلام به دنيا خواهد آورد.
لحظاتى نگذشته بود كه خبر وضع حمل همسرم را به من بشارت دادند، اما پس از لحظاتى معلوم شد فرزندم مرده به دنيا آمده است ، هراسناك و مضطرب ، دوان دوان به طرف خانه ى امام جواد عليه السلام حركت كرده و بر آن حضرت وارد شدم ، وقتى كه نگاهش به من افتاد فرمود: آنچه به تو گفتم صحيح بود يا نه ؟
عرض كردم : آرى ، اى فرزند رسول خدا! ولى فرزندم مرده به دنيا آمد! پس ‍ چرا دعا نكرديد تا زنده به ماند؟
امام عليه السلام فرمود: تو از من سلامت فرزندت را نخواسته بودى .
گفتم : اكنون از شما تقاضا دارم كارى به كنيد.