چهل مثل از قرآن

حسين حقيقت جو

- ۳ -


3 - مسيّب، جانشين رئيس شرطه (رئيس شهربانى) حكومت يعنى‏سندى بن شاهك بود. مسيّب مأمور زندان امام كاظم‏عليه السلام بود و چنان كه‏از برخى متون تاريخى فهميده مى‏شود از هواخواهان آن‏حضرت به حساب‏مى‏آمد و اوامر امام را به پيروانش مى‏رساند.
در واقع بسيارى از كسانى كه امام پيش آنها زندانى بود، به خاطر ديدن‏معجزات آن‏حضرت قايل به امامت و ولايت او بودند بشّار بنده سندى بن‏شاهك در اين باره مى‏گويد:
من يكى از سرسخت‏ترين دشمنان آل ابوطالب بودم. روزى سندى بن‏شاهك مرا خواست و گفت: من مى‏خواهم تو را به كارى بگمارم كه‏هارون با اطمينان مرا بر آن گمارده است. گفتم: در اين صورت هيچ‏چاره‏اى ندارم. سندى بن شاهك گفت: اين موسى بن جعفر است كه‏هارون او را به من سپرده است و من تو را به پاسبانى از او گماشتم. بشّارگويد: سندى بن شاهك، موسى بن جعفر را بدون خانواده در اتاقى‏محبوس كرد و مرا بر او گماشت. من چندين قفل بر در اتاق زدم و چون درپى كارى روانه مى‏شدم، همسرم را به پاسبانى مى‏گذاشتم و او از آنجاتكان نمى‏خورد تا من باز مى‏گشتم. بشّار در ادامه گويد: خداوند بغض‏وكينه‏ام به آن‏حضرت را مبدل به مهر و محبّت كرد.
روزى آن‏حضرت مرا طلبيد وگفت: به‏زندان قنطره برو وهند بن حجّاج‏را بخواه وبه‏او بگو: ابوالحسن تو را فرمود به سوى او بروى. او تورا مى‏راندو بر تو بانگ مى‏زند، چنانچه اين كار را كرد به او بگو: من اين خبر را به‏تو گفتم وپيغام امام را به تو رساندم. اگر مى‏خواهى آنچه را كه گفته‏انجام‏ده و اگر هم نمى‏خواهى كارى نكن و سپس اورا واگذار وباز گرد.
بشّار گويد: من در پى اطاعت از فرمان امام بيرون آمدم، قفلها راهمچنان كه بود بر در زدم و همسرم را در كنار در نشانيدم و به او گفتم:تكان نخور تا باز گردم.
به طرف زندان قنطره رفتم و بر هند بن حجّاج وارد شدم و گفتم:ابوالحسن خواسته است كه به‏سوى او روى. هند بر من بانگ زد و مرا راند.
من نيز به او گفتم:
من پيغام را به تو رساندم تو اگر مى‏خواهى انجام بده و اگر نمى‏خواهى‏كارى مكن. سپس بازگشتم و او را ترك كردم و به نزد ابوالحسن آمدم.همسرم همچنان در كنار در نشسته بود و درها هم بسته بود. من يك به‏يك قفلها را باز كردم تا به زندان امام رسيدم. آن‏حضرت را ديدم و ماجرارا باز گفتم. امام كاظم‏عليه السلام فرمود: آرى او نزد من آمد و رفت!!
پيش همسرم بازگشتم و از او پرسيدم: آيا پس از من كسى آمده و وارداين اتاق شده است؟ پاسخ داد: به خدا سوگند نه. من از اين در فاصله‏نگرفتم و اين قفلها تا زمانى كه تو آمدى، باز نشد!!(21)

معجزات و دانش امام كاظم عليه السلام

معجزات امام

ميان انديشه غلوّ كه از طرف مسلمانان بشدّت مردود اعلام شده بااعتقاد به كرامت اولياء اللَّه و اجابت دعاى آنها از سوى خداوند و حقيقت‏نگرى ايشان با عنايت خداوند، تفاوت بسيار بزرگى وجود دارد.
انديشه غلوّ، فرد را تا مرتبه خدايى بالا مى‏برد و چنين است كه‏مى‏بينيد خداوند در بندگانش حلول مى‏كند و در عوض بنده جاى خدا رامى‏گيرد ومقدّرات را از ناحيه خود مى‏پندارد.
امّا اعتقاد به اعجاز اولياء اللَّه منعكس كننده توحيد ناب است، زيراوجود هرگونه تحوّل ذاتى در شخص پيامبر يا امام و يا ولى را مردودمى‏شمارد. اين اعجاز در واقع بدين معنى است كه خداوند بندگان مخلص‏خويش را بر ساير بندگان برترى بخشيده و آنها را با دادن علم و يا قدرت‏مورد كرامت قرار داده است.
در زمانى كه مى بينيم آيات قرآنى، خداى را تقديس و تسبيح مى‏كندواز ناممكن بودن حلول او در چيزى يا شخصى سخن مى‏گويند و اعتقادات‏شرك آميز را محكوم مى‏كند، معجزات پيامبران‏عليهم السلام‏را كه نشانگركرامت آنان در پيشگاه خداست، به ما ياد آور مى‏شود، چرا كه خداونداين معجزات را بر دست ايشان جارى مى‏كند.
خداوند سبحان در باره عيسى بن مريم‏عليه السلام مى‏فرمايد:
)وَرَسُولاً إِلَى‏ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُم بِآيَةٍ مِن رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُم‏مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ‏وَأُحْيِي الْمَوْتَى‏ بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ‏لآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (22)).
"و پيامبرى را - عيسى - به سوى بنى اسرائيل فرستاديم كه به آنان گويد من‏براى شما نشانه‏اى از پروردگارتان آورده‏ام. من براى شما از گل، مجسمه‏مرغى مى‏سازم و در آن مى‏دمم و آن مجسمه به اذن خدا پرنده مى‏شود و كورومبتلا به پيسى را شفا مى‏دهم و مردگان را به اذن خداوند زنده مى‏كنم و از آنچه‏مى‏خوريد و در خانه‏هايتان انبار مى‏كنيد شما را خبر مى‏دهم. همانا براى شمادر اين )معجزات( آيتى است، اگر مؤمن باشيد."
تكرار واژه "باذن اللَّه" در آيه فوق نمايانگر آن است كه اين معجزات‏به معنى حلول خداوند در جسم عيسى نبود تا بدين وسيله بخواهيم او رافرزند خداى سبحان قلمداد كنيم. سبحانه و تعالى عمّا يقوله المشركون‏بلكه نشان مى‏دهد كه خداوند هر چيزى را كه بخواهد و هرگونه و هروقت كه اراده فرمايد، به بنده خويش عطا مى‏كند.
عقيده مسلمانان در مورد امامان‏عليهم السلام‏و اوليا چنين است كه خداوند بابرخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ايشان كرامت ارزانى فرموده‏است. اين سخن‏از ژرفاى عقيده توحيد بيرون مى‏آيد. آيا خداوند نمى‏تواندبنده صالح و مطيع خود را يارى رساند كه بر اسرار غيب آگاهش سازد؟واگر بنده‏اى مطيع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار اين‏كرامت را بدو نبخشد؟ آيا مگر خداوند توبه كنندگان وپاكيزه خواهان‏ومتوكّلان را دوست نمى‏دارد؟ و آيا مگر به فرمانبردارانش دوستى‏وپرستندگان و نيكو كاران وصدقه دهندگان دوستى نمى‏ورزد و پرهيزكاران را كرامت نمى‏دهد و بر بندگان شكيبا وپايدارش، چنان كه بيشترسوره‏هاى قرآن كريم مى‏خوانيم، درود و ثنا نمى‏فرستد؟
كسانى كه منكر تأييدات الهى به بندگان صالح خدا، بويژه ائمه‏معصومين هستند و در باره معجزات آنان به گمان و ترديد مى‏افتند، درواقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترين مفاهيم اين كتاب آسمانى كفرمى‏ورزند.
محتواى اصلى مكاتب الهى اعتقاد بدين نكته است كه خداوند بر مسندقدرت تكيّه دارد و هر چه اراده فرمايد به انجام مى‏رساند و كردارش جزبا اتّكا بر حكمت بالغه نيست. اين حكمت در پاداش به نيكو كاران وكيفربدكاران خلاصه مى‏شود. اگر بدكاران و خوش كرداران در پيشگاه خداونديكى‏بودند واو مؤمنان را يارى نمى‏كرد وكافران ومنافقان را به‏ذلّت وپستى‏نمى‏كشاند، آنگاه ايمان به قدرت و حكمت او چه سودى در برداشت؟!
امام موسى بن جعفرعليهما السلام اين گونه بود. او ملازم با قرآن بود و درزمانه خويش عابدترين بنده خدا و بزرگ‏ترين فرمانبر پروردگار به شمارمى‏آمد. آن‏حضرت صاحب معجزات و كراماتى بود كه از طرف تمام‏مسلمانان به تأييد رسيده است(23)، ولى ما با توجّه به گنجايش اين كتاب‏تنها به نقل برخى از اين معجزات مى‏پردازيم:
1 - خداوند بنده صالح خويش، امام موسى بن جعفرعليهما السلام ، را به بركت‏توكّل و ارتباط آن‏حضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانيد.
در حديثى از عبيداللَّه بن صالح آمده است كه گفت: حاجب فضل بن‏ربيع از فضل بن ربيع نقل كرد كه گفت:
شبى با يكى از كنيزانم در بستر بودم. نيمه شب بود كه صداى حركت‏در را شنيدم. بيمناك شدم. كنيز گفت: شايد تكان در، به خاطر وزش بادباشد. دير زمانى نگذشت كه ديدم در اتاقى كه در آن خفته بوديم باز شدوناگهان "مسرور كبير" بر من وارد شد و بدون آنكه به من سلام دهد،گفت: اميرالمؤمنين با تو كار دارد.
من از خودم نا اميد شدم و گفتم: اين مسرور است كه بدون اجازه‏و بى اينكه سلام گويد بر من وارد شد. اين نشانه مرگ است. احتياج به‏غسل داشتم امّا جرأت نكردم از او بخواهم كه براى اين كار به من مهلت‏دهد. كنيزم چون متوجّه حيرت و شگفتى من شد، گفت: به خداوندعزّ و جلّ توكّل كن و برخيز. برخاستم و جامه در بر كردم و با مسروربيرون آمدم تا به خانه هارون رسيديم. بر او سلام دادم. اميرالمؤمنين!!در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسيد: آياترسيدى؟ عرض كردم: آرى اى اميرالمؤمنين. هارون ساعتى مرا به حال‏خويش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به زندان ما برو وموسى بن‏جعفر بن محمّد را بيرون آرو سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدوببخش و بر سه مركب بنشانش و او را در اقامت پيش ما و يا رفتن از نزد ماواقامت در هر شهر و ديارى كه مى‏خواهد و دوست دارد، مخيّر كن.
گفتم: اى اميرالمؤمنين! آيا دستور مى‏دهى موسى بن جعفر را آزاد كنم؟
گفت: آرى. من سه مرتبه ديگر اين سؤال را از هارون پرسيدم و اوپاسخ داد: بلى. واى بر تو! آيا مى‏خواهى نقض پيمان كنم؟ گفتم: كدام‏پيمان اى اميرالمؤمنين؟ پاسخ داد: در بستر بودم كه ناگهان شخص سياه‏چرده‏اى كه ميان سياهان هيچ كس را از او بزرگتر نديده بودم، بر من ظاهرشد و روى سينه‏ام نشست و دست بر گلويم نهاد و گفت: آيا موسى بن‏جعفر را به ستم در بند كرده‏اى؟ گفتم: او را آزاد مى‏كنم و بدو خلعت‏وتحفه‏هايى مى‏بخشم. سپس او از من براى اين كار پيمان گرفت و از روى‏سينه‏ام برخاست. نزديك بود قبض روح شوم!
فضل گويد: من از نزد هارون بيرون آمدم به ديدار امام موسى بن‏جعفر كه در زندان بود رفتم. او را ديدم كه به نماز ايستاده است. نشستم‏تا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام اميرالمؤمنين را به او رساندم و از آنچه‏هارون در باره او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدايايى را كه‏هارون گفته بود به وى دادم. حضرت موسى بن جعفر به من گفت: اگرهارون تو را به كارى جز اين فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حق‏جدّت رسول خدا او مرا جز به اين كار فرمان نداده است.
حضرت فرمود: من به خلعت يا چهار پايان و مالى كه حقوق مردم درآنها باشد، نيازى ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند كه اين هدايارا رد مكن كه هارون خشمگين مى‏شود. آنگاه او فرمود: هر كارى كه تومايلى انجام بده. سپس من دست او را گرفته از زندان بيرونش بردم به اوعرض كردم: اى فرزند رسول خدا به من بگو كه چگونه در نزد اين مرد)هارون( به اين درجه از احترام رسيدى كه من به خاطر مژده آزادى كه‏به تو دادم و نيز به خاطر كارى كه خداوند به وسيله من براى تو انجام داد،بر گردن تو حق دارم؟
او پاسخ داد: شب چهار شنبه پيامبرصلى الله عليه وآله را در خواب ديدم. او از من‏پرسيد: اى موسى آيا تو محبوسى و مظلومى؟ عرض كردم: آرى اى رسول‏خدا محبوس و مظلومم. آن‏حضرت سه بار اين عبارت را تكرار كردوآنگاه فرمود:
)وَإِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَّكُمْ وَمَتَاعٌ إِلَى‏ حِينٍ(24)).
"و ندانم شايد اين آزمايشى باشد شما را با بهره‏منديى تا زمانى."
فردا را روزه بگير و آن را به روزه پنج شنبه و جمعه متصل كن و چون‏هنگام افطار فرا رسيد دوازده ركعت نماز بگزار در هر ركعت يك بارسوره حمد و 12 بار سوره قل هو اللَّه احد را بخوان. چون 4 ركعت نمازگزاردى سجده كن و بگو: يا سابِقَ الْفُوْتِ، يا سامِعَ كُلَّ صَوْتٍ، يا مُحْيى‏الْعِظامَ وَهى رَميمٌ بَعْدَ الْمَوْتِ، أَسْأَلُكَ بِإِسْمِكِ الْعَظيمِ الْأَعْظَمِ أَنْ تُصَلِيَ عَلى‏مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكِ وَعَلى‏ أَهْلِ بَيْتِهِ الطَّيّبينَ الطَّاهِرينَ وَأَنْ تَجْعَلَ لِى الْفَرَجَ‏مِمَّا أَنا فيهِ. من نيز چنين كردم و نتيجه همين شد كه خود ديدى".
2 - امام موسى الكاظم‏عليه السلام براى رهايى يكى از پيروانش از بيدادهارون دعا كرد و خداوند هم دعايش را مستجاب فرمود. در اين باره ازصالح بن واقد طبرى روايت شده است كه گفت: بر امام موسى بن‏جعفرعليهما السلام وارد شدم. او به من فرمود: اى صالح!اين ستمگر )هارون( تورا فرا مى‏خواند و به بند مى‏كشد و از تو درباره من پرس و جو مى‏كند به اوپاسخ بده كه من موسى بن جعفر را نمى‏شناسم چون در بند شدى بگو هركسى كه مى‏خواهى او را از زندان برون آورى پس به اذن خداوند بيرونش‏خواهم آورد.
پس از مدّتى هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسيد: موسى بن‏جعفر چه كرد؟ به من خبر رسيده كه او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسى بن جعفر چه مى‏دانم؟اى اميرالمؤمنين تو از من به او و مكانى‏كه در آن است آگاه‏ترى. هارون گفت: او را به زندان ببريد. به خداسوگند در يكى از شبها در حالى كه ساير زندانيان خفته بودند من ايستاده‏بودم كه ناگهان شنيدم يكى مى‏گويد: اى صالح. عرض كردم: لبيك.گفت: آيا بدين جاى آمدى؟ گفتم: آرى سرورم. گفت: برخيز و در پى‏من بيرون آى. من برخاستم و بيرون شدم. چون به راهى رسيديم فرمود:اى صالح! قدرت، قدرت ماست و آن كرامتى است الهى كه به ما عطافرموده است. عرض كردم: سرورم! كجا بروم كه خود را از دست اين‏ستمگر در امان بدارم؟ فرمود: به ديار خودت باز گرد كه او در آنجادستش به تو نمى‏رسد. صالح گفت: من به طبرستان بازگشتم. به خداسوگند هارون پس از آن واقعه در باره من هيچ تحقيق نكرد و ندانست كه‏آيا من هنوز زندانى هستم يا نه؟!!(25)
3 - آن‏حضرت شيعيان خود را بر مبناى تقوا پرورش مى‏داد و خداوندنورى به ايشان بخشيده بود كه با آن از اسرار درونى شيعيان خويش آگاهى‏مى‏يافت. در اين باره در حديثى از عبداللَّه بن قاسم بن حارث بطل ازمرازم آمده است كه گفت: به مدينه در آمدم و در خانه‏اى كه در آن فرودآمده بودم كنيز زيبايى ديدم. خواستم از او كام برگيرم، امّا آن كنيز از اين‏امر سر باز زد. چون هوا تاريك شد به همان سراى رفتم و در زدم و همان‏كنيز در را گشود. دست بر سينه او نهادم او بر من پيشى گرفت و من به‏درون خانه رفتم. چون سپيده دميد نزد امام كاظم‏عليه السلام رفتم و آن‏حضرت‏فرمود: اى مرازم! شيعه ما نيست كسى كه چون خلوت كند مراقب هواى‏نفس خود نباشد.(26)
4 - آن‏حضرت از دانش الهى خويش در راه تربيّت پيروانش بر انضباطبدين عنوان كه والاترين نياز در عرصه‏هاى گوناگون زندگى و بويژه جهاداست، بهره مى‏گرفت. در اين باره در روايات آمده است:
از محمّد بن حسين، على بن حسان واسطى، موسى بن بكر روايت شده‏است كه گفت: امام موسى كاظم يادداشتى به من داد كه در آن مسائلى‏نوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در اين يادداشت آمده عمل كن. من‏يادداشت را زير مصلّايم نهادم و در مورد آن كوتاهى روا داشتم. روزى ازپيش آن‏حضرت مى‏گذشتم كه يادداشت را در دستش ديدم او در مورد آن‏يادداشت از من سؤال كرد و من پاسخ دادم كه در منزل است. آن‏حضرت‏فرمود: اى موسى! هر گاه كارى به تو امر كردم آن را به انجام رسان و گرنه‏بر تو خشمگين مى‏شوم.(27)
5 - گاه موقعيّتى پيش مى‏آمد كه امام موسى بن جعفرعليهما السلام مى بايست‏براى تربيّت و پرورش شيعيانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دوركردنشان از تكبّر و خود بزرگ بينى دست به كار اعجاز مى‏شد تا بدين‏وسيله ياران خود را به مرتبه "حزب اللَّه" - كه برخوردارى از مال يا مقام‏و يا دانش موجب اختلاف وتفاضل آنان نمى‏شود - ارتقا دهد.
براى اين منظور اجازه دهيد ماجراى على بن يقطين، وزير هارون‏الرشيد را براى شما بازگو كنيم. على بن يقطين چه بسا به خاطر مقامى كه‏در دستگاه حكومت هارون داشت دچار غرور مى‏شد و خود را از سايرمؤمنان بالاتر وبزرگ‏تر مى‏پنداشت. حال ببينيم كه امام چگونه او راپرورش مى‏كند و با به كارگيرى قدرت الهى خويش چگونه روح تقوا را درضمير او مى‏دمد.
از محمّد بن على الصوفى نقل شده است كه گفت: ابراهيم جمّال‏رضى الله عنه ازابوالحسن على بن يقطين وزير، اجازه ورود خواست، امّا على بن يقطين‏به او اجازه نداد. على بن يقطين در همان سال عازم سفر حج شد و درمدينه اجازه خواست كه به محضر مولايمان موسى بن جعفرعليهما السلام واردشود، امّا آن‏حضرت به او اجازه نداد. روز دوّم على آن‏حضرت را ديدوپرسيد: سرورم گناه من چيست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون توبرادرت ابراهيم جمّال را به حضور نپذيرفتى و خداوند سعى تو رانمى‏پذيرد مگر آنكه ابراهيم جمّال تو را ببخشايد. على گفت: سرورم؟در اين لحظه من كجا و ابراهيم جمّال؟! من در مدينه هستم و او در كوفه.امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهايى و بدون آنكه كسى از اطرافيان‏وغلامانت آگاه شوند به بقيع برو. شترى زين كرده در آنجاست بر آن‏سوار شو. على به بقيع رفت و بر آن شتر نشست و ديرى نگذشت كه بر درسراى ابراهيم در كوفه رسيد، در زد و گفت: من على بن يقطين هستم.ابراهيم جمّال از درون خانه گفت: على بن يقطين وزير بر در سراى من‏چه مى‏كند؟ على پاسخ داد: اى مرد. كار من دشوار است و ابراهيم راسوگند داد كه به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: اى‏ابراهيم! امام كاظم‏عليه السلام از پذيرفتن من خوددارى مى‏ورزد مگر آنكه تومرا ببخشايى. ابراهيم گفت: خداوند تو را ببخشايد. آنگاه على بن‏يقطين، ابراهيم را سوگند داد كه بر گونه‏اش قدم بگذارد، ابراهيم خوددارى ورزيد بار ديگرى على او را سوگند داد و ابراهيم پذيرفت. ابراهيم‏چند بار پا بر رخ على بن يقطين نهاد و پيوسته مى‏گفت: خدايا شاهد باش.سپس على بن يقطين بازگشت و سوار بر شتر شد وهمان شب به خانه امام‏موسى بن جعفرعليهما السلام در مدينه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به اواجازه ورود داد و او را پذيرفت.(28)
6 - از آنجا كه امام موسى بن‏جعفر رهبر مسلمانان و جانشين پيامبرى‏مى‏باشد كه به مكارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانى به‏خرج مى‏داد و درد و رنج آنها بر وى گران مى‏آمد.
بسيار اتفاق مى‏افتاد كه آن‏حضرت با نور الهى به فشارهائى كه به‏يارانش وارد مى‏شد، مى‏نگريست و مى‏كوشيد فوراً از آن بكاهد و آن را برطرف نمايد. ماجراى زير بيانگر يكى از همين موارد است:
از ابراهيم بن عبد الحميد نقل شده است كه گفت:
ابوالحسن نامه‏اى به من نوشت كه خانه‏ات را عوض كن. من از اين‏بابت غمگين شدم. خانه ابراهيم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. اوخانه‏اش را عوض نكرد. بار ديگر قاصد به وى خبر داد كه خانه‏ات راعوض كن، باز هم به اين فرمان ترتيب اثر نداد وهمچنان در همان خانه‏بود كه قاصد براى بار سوّم همين فرمان را به اطلاع او رسانيد. عثمان بن‏عيسى گويد: در آن هنگام در مدينه )و شاهد اين ماجرا( بودم. ابراهيم ازآن خانه نقل مكان كرد و منزل ديگرى گرفت. من در مسجد بودم.ابراهيم، وقتى كه هوا تاريك شده بود به مسجد آمد. از او پرسيدم: چه‏خبر؟ گفت: آيا نمى‏دانى امروز چه حادثه‏اى براى من رخ داده است؟گفتم: نه. گفت: رفتم آب از چاه بيرون بياورم تا وضو بگيرم. چون دلورا بيرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنكه ما آرد خود را با همين آب‏خمير مى‏كرديم، از اين رو نانهاى خود را دور افكنديم و لباسهاى خود راآب كشيديم و اين امر موجب‏شد كه دير به مسجد بيايم و اينك خانه‏اى‏كرايه كردم و اثاثيه خويش را بدانجا بردم. در خانه جز يك كنيز كسى‏ديگرى نمانده‏است، همين حالا مى‏روم و او را مى‏آورم.
گفتم: خدا به تو بركت دهد. سپس جدا شديم. چون سپيده دميد براى‏رفتن به مسجد از خانه‏هاى خود بيرون آمديم. او گفت: آيا مى‏دانى‏امشب چه حادثه‏اى روى داد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا هر دو طبقه‏خانه‏ام ويران و زيرورو شد.(29)
بدين سان امام از نصيحت و راهنمايى ياران خود حتّى در مسائل جزيى‏زندگى دريغ نمى‏كرد اگر چه همين مسأله جزيى در ارتباط با فرد مؤمن‏بسيار مهم و حساس بود. در واقعه ديگرى مى‏بينيم كه امام يكى از ياران‏خود را در يك مسأله تجارى كه آن هم امرى جزيى بود، راهنمايى‏مى‏كند. اين شواهد نشان مى‏دهد كه آن‏حضرت از توجّه و اهتمام به امورمسلمانان غافل نبوده است.
از حسن بن على بن نعمان از عثمان بن عيسى روايت شده است كه‏گفت: امام موسى بن جعفرعليهما السلام سحر گاه روزى وارد مدينه مى شد كه‏ابراهيم بن عبدالحميد را كه به سمت قبا مى‏رفت، ديد و از او پرسيد:ابراهيم به كجا مى‏روى؟ گفت: به قبا. امام پرسيد: براى چه كارى؟گفت: ما در هر سال خرما مى‏خريم. اينك مى‏خواهم نزد مردى از انصاربروم و مقدارى خرما از او بخرم. حضرت پرسيد: آيا از آفت ملخ آسوده‏خاطرى؟
امام پس از اين سخن وارد مدينه شد و من نيز به راه خود رفتم. اين‏ماجرا را براى ابوالعز باز گفتم و او گفت: به خدا امسال درخت خرمانمى‏خريم. پنج روز سپرى بود كه ملخ آمد و تمام خرماهاى نخلستان را ازبين برد.(30)