جوان و فرهنگ و زندگى جلد اول

اسماعيل شفيعى سروستانى

- ۲ -


فصل دوم
... روزها پى در پى مى گذشتند بى آنكه مجال درك درست آمدن و رفتنشان را پيدا كنم .
حميد هم مثل هزاران پسرى بود كه در چشم به هم زدنى هجده يا نوزده سالگى خودشان را به تماشا نشسته بودند. شايد براى خانواده حميد هم همين موضوع صادق بود. سوال آشكار و نهان امثال حميد درباره آنچه در اطرافشان مى گذشت طبيعى بود. هم از نظر موقعيت ويژه اى كه در آن به سر مى برند و هم به اقتضاى سن و سالشان ؛ بى گمان امروزه كه رسيدن به درك درستى از اوضاع آشفته فرهنگى و اجتماعى كارى كارستان است ؛ درماندگى حميد و هم سن و سالهاى او تعجبى ندارد.
قهوه خانه هاى سنتى و ديزى و قليان در مركز شهرى مدرن كه هيچ چسبى آنها به سنت هاى گذشته نمى چسباند، زندگى ماشينى و سوداگرانه بى ترحمى كه حلال و حرام نمى شناسد در كنار نصايح ريز و درشت كتابهاى درسى و سخنرانيهاى معلمان تربيتى ، آرزوى دستيابى به قله رفيع تمدن و شهر نشينى اروپايى در كنار آرزوى رسيدن به فلاح و رستگارى مردان مرد و هزاران موضوع ريز و درشت ناهمگون و ناسازگار با هم ، روح بسيط و ذهن پرسشگر حميد را قانع نمى كرد.
روز شنبه ديگرى فرا رسيد. هوا دم داشت و ابرى خاكسترى همه پهناى آسمان را پوشانده بود بى آنكه خيال باريدن داشته باشد. پارك خلوت تر از روزهاى ديگر بود. حميد كه زودتر از من رسيده بود. با ديدن من از جا بلند شد و سلام كرد.
- سلام حميد! چرا نمى نشينى ؟
- راستش را بخواهيد رل تو دلم نبود. همه هفته ذهنم درگير سوال و جوابهاى هفته پيش بود.
- چطور؟
- گمان مى كنم فرصت زيادى لازم باشد تا آنچه را از شما شنيدم بطور كامل درك كنم .
- خودت را اذيت نكن . خاصيت گفتگوى فرهنگى همين است . اگر كمى صبر كنى خودت قادر به شناساى آنچه اطرافت مى گذرد خواهى بود.
- آخه من كه از فلسفه اطلاعى ندارم .
- منهم از فلسفه يا آنچه را كه تو اسمش را فلسفه مى گذارى سخنى به ميان نياوردم هر چند بايد بدانى كه هر سخن يا عملى متكى به يك نوع شناخت كلى از عالم است . راستى از دوستانت چه خبر؟
- ديروز با هم بوديم . رفته بوديم اوين دركه ، در بين راه از شما تعريف مى كردم . آنها هم مشتاق بودن در گفتگوى ما حضور داشته باشند.
- موقع اون هم مى رسه . با درس امتحان دانشگاه چه مى كنى ؟
- اى ...! كم و بيش مى خونم . بيشتر مايلم بحثى را كه شروع كرده بوديم ادامه بدهيم .
- اشكال ندارد، مثل اينكه مزه كرده .
- البته !
- تمام هفته ذهنم درگير مطالبى بود كه از اغتشاش و آشفتگى زندگى و بودن و نبودن آدمها گفتيد. مى خواهم بدانم ما از چه وقتى گرفتار اين آشفتگى شديم ؟
- اغتشاش و آشفتگى يك شبه به وجود نمى آيد. و اگر كسى بخواهد با عجله و شتاب يكى دو نفر را بعنوان مسؤ ول اين وضعيت معرفى كند، نه درست است و نه دردى را دوا مى كند. همان طور كه نمى شود چنين بحرانى را كه از آن گفتگو مى كنيم يك شبه و با پيچيدن نسخه اى ساده حل و فصل كرد و نفس راحتى كشيد. جايى اشاره كرده بودم كه مثل درد دندان است . صاحب دندان پوسيده وقتى بيمارى به ريشه و بن دندانش رسيده ، فريادش به هوا مى رود. در صورتى كه خيلى پيش از اينكه درد امانش را ببرد، بيمارى به جان دندانش افتاده و آن را پوسانده است .
براى نشان دادن رابطه پيچيده و تنگاتنگ ميان مناسبات مردم و فرهنگ و اخلاقشان شروع كردم به كشيدن تصويرى از رابطه ميان باورها با فرهنگ و تمدن به اين شكل :
1.صورتهاى مادى حيات يا تمدن
2.اخلاق و فرهنگ
3.اعتقاد و باورها تفكر
و بعد ادامه دادم : اين سه جريان ارتباط فشرده و تنگاتنگى با هم دارند.
مثل دانه اصلى يك درخت با ريشه آن و ارتباطى كه با تنه و شاخ و برگ پيدا مى كند و بالاخره با ميوه اى كه حاصل مى آيد، به دليل همين ارتباط است كه مى گويند درخت را از ميوه اش مى شناسند از اين رو، نوع اعتقاد، اخلاق و فرهنگ هر ملتى را هم از صورت بيرونى و ثمره هاى آشكارش مى شود شناخت .
وقتى رابطه درختى را با ريشه اش قطع كنى ، ممكن است چند روزى برگها سبز و ميوه ها شاداب بمانند اما، بزودى برگها و ميوه ها مى پوسند و فرو مى ريزند. به همين ترتيب ، وقتى ارتباط ملتى با ريشه ، هويت و بنيادهايش ‍ كه به او قوام و دوام مى دهد قطع شود، صورتهاى مادى زندگى و حياتشان نيز بتدريج مى پوسد و فرو مى ريزد.
بسيارى اوقات ميان ما و پدر بزرگها، سخن از خانه هاى قديمى ، رابطه ويژه ميان مردم سنتى و بالاخره گذشته ها به ميان مى آيد و اينكه ديگر اثرى از آن سنتها نيست .
اين موضع تنها مربوط به ما ايرانيها و مسلمانان نمى شود، بلكه در مورد همه ملتها و همه فرهنگها و تمدنها مى تواند مصداق داشته باشد.
مردم ما از يك زمانى صاحب اخلاق جديدى شدند، به تصور اينكه اگر آن اخلاق جديد را داشته باشند مى توانند در همه زمينه ها پيشرفت كنند و تمدنى را كه غربيها به آن دست يافتند به دست آورند. غافل از اينكه به اين ترتيب ناخواسته ، آنها ارتباط درخت زندگى و فرهنگ خودشان را با ريشه هاى خودى قطع مى كردند.
بد نيست بدانى كه وقتى چيزى عادت شد، تبديل به اخلاق مى شود و اخلاق سرنوشتها را عوض مى كند، مسير را دگرگون مى سازد و انسان را به مقصد ديگرى مى رساند.
از آن زمانى كه عادتهاى جديد غريبه بين مردم ما رايج شد، پيمان جديدى بسته شده و ما اخلاق جديدى پيدا كرديم . اخلاقى كه به تناسب خودش ‍ صورت زندگيمان را تغيير داد. ولى چون اين ماجرا در كشور ما اصالت نداشت و مصنوعى و تقليدى بود و بدون فكر و ذكر و حساب و كتاب وارد مى شد، ما را بتدريج ميان زمين و آسمان معلق ساخت .
سابقه اش هم بر مى گردد به زمانى كه اين ملت و در واقع پدران من و شما دچار بيمارى جديدى شدند كه بينشان سابقه نداشت . من اسم اين بيمارى را بيمارى روشنفكرى مى گذارم .
- چى ! بيمارى !؟
- مى دانستم كه تعجب مى كنى و حتما مى خواهى بپرسى كه مگر روشنفكر بودن و فكر روشن داشتن بد است كه من آن را بيمارى مى نامم ؟
و يا اينكه مگر قبل از آن پدر بزرگها و مادربزرگهاى ما تاريك فكر بودند و اينكه اگر از تاريكى فكرى بيرون آمده باشند باز خودش نعمت بزرگى بوده و نمى تواند بد و بيمارى باشد؟
حق با توست ، شايد بخاطر همين گمان بوده كه بين همه مردم اين كلمه ، زيبا جلوه كرده و لقب يا صفتى مثبت و پسنديده رايج شده است .
روشنفكرى اصطلاح ويژه اى است كه اگر كسى به مفاهيم پنهان در آن و سابقه تاريخى و زادگاهش توجه نداشته باشد، بى شك همه آنچه كه گفتم به ذهنش خطور مى كند.
مردم عموما بدون توجه به اين سه موردى كه گفتم يعنى مفاهيم روشنفكرى ، سابقه تاريخى و زادگاه آن ، اين اصطلاح را بكار مى برند و مفهوم پسنديده و مثبتى را از آن درمى يابند. تقصيرى هم ندارند، چون اين هم خودش يكى از نشانه هاى آشفتگى و اغتشاش است كه اشاره كردم ، با اين تفاوت كه اين از جنس آشفتگى در زبان است و شايد هم سرچشمه همه اين آشفتگيها زبان باشد كه اميدوارم در جاى خود درباره آن هم با تو گفتگو داشته باشم . بر مى گرديم به اصل مطلب يعنى همان روشنفكرى .
انتلكتوئل اصطلاحى بود كه نويسندگان ايرانى آن را معادل روشنفكر وارد زبان فارسى كردند. پس انتلكتوئل به معنى روشنفكر است . خود كلمه انتلكتوئل بر گرفته از واژه انتلكت به معنى خرد است .
بنابراين روشنفكر يا همان انتلكتوئل سابقه در جايى خارج از اين سرزمين يعنى ايران دارد و سابقه اش هم به اروپا قرن 18 بر مى گردد.
در آن عصر برخى از فيلسوفان همه تلاش و كوشش خود را صرف آن مى كردند تا ديدگاهى صرفا مادى و اين جهانى براى زندگى انسان ترسيم كنند و اين نگاه و بينشى بود كه در مقابل و رو در رو با نگاه و بينش دينى قرار مى گرفت . اين موضع هم بر مى گشت به مخالفتها و كشمكشهايى كه اين فيلسوفان با كليسا و اهل دين پيدا كرده بودند.
آنها اگر چه با هم اختلافات بسيارى در مورد مسائل دينى داشتند اما در موضع گيرى بر عليه كليسا كاملا با همديگر متحد بودند. بنابراين مى بينى كه روشنفكرى قرن هيجدهم يك بينش كاملا اين جهانى است كه در دوره رنسانس در هنر، دين و سياست و علوم طبيعى شكل گرفت و آغازش نيز از انگلستان بود و اين جنبش فكرى از انگلستان به فرانسه ، و سپس به آلمان راه يافت .
تا اينجا بايد برايت روشن شده باشد كه نهال روشنفكرى از نظر سابقه در سرزمينى غير از ايران ريشه دارد يعنى نخست در انگلستان و پس از آن در فرانسه و آلمان ، آنهم در قرنى كه اروپاى جديد سعى داشت با پشت كردن به دين و كليسا و مذهب چيزى ديگر را جانشين انديشه دينى كند.
اگر دوباره به معنى كلمه انتلكت كه به معنى خرد است برگردى مى بينى كه روشنفكر يا همان انتلكتوئل كسى است كه خرد و عقل انسانى را جانشين وحى و انديشه دينى كرده است .
واژه روشن هم هميشه انسان را به ياد واژه تاريك مى اندازد از همين جا مى توانى بفهمى كه چرا كلمه روشنفكر ساخته شد. روشنى ضد تاريكى است همانگونه كه متضاد كلمه ظاهر باطن است .
- راستى چرا فلاسفه روشنگر يا روشنفكر قرن هجدهم ، طرفداران دين و معتقدان به كتب آسمانى را تاريك فكر مى دانستند؟
- جواب اين سوال را بايد از نوع نگاهى كه پيروان دين و مومنان به كتاب آسمانى به عالم دارند بفهمى . مى دانى مومنان كتاب آسمانى ، عالم و همه آنچه را كه در آن هست مخلوق خداى ناديدنى مى دانند و معتقدند كه همه عالم وسيع ديگرى به نام عالم غيبى و غير مادى وجود دارد. عالمى كه روح همه انسانها به آن تعلق دارد.
اين عالم غيبى همان باطن و لايه پنهان جهان مادى است كه با چشم سر ديده نمى شود، اما هر فرد مومن به يك دين آسمانى ، بدان معتقد است .
پس اگر جهان مادى و خاكى ، سنگها، گياهان ، و جانوران و... آشكار و ظاهر است ، عالم غير مادى يا عالم غيبى پنهان است . از همين جا مى توانى به روشنى معنى كلمه روشنفكر را دريابى . در واقع روشنفكر تنها به لايه روشن ، شفاف و ظاهر هستى اعتقاد دارد و هر چه را كه پنهان و غيبى بوده و با حواس او قابل درك و تجربه نباشد، رد مى كند و نمى پذيرد. به همين دليل من معتقدم اگر به جاى اين اصطلاح يعنى روشنفكر كلمه ظاهر بين يا ظاهر انگار مى گذاشتند.(يعنى كسى كه تنها بخش ظاهرى و آشكار هستى را مى بيند و به بخش پنهان و غيبى جهان با ترديد مى نگرد بهتر مى شد فهميد كه چه پيش آمده است .
- ميان ظاهر بينى روشنفكرى و آنچه كه قبلا از آن به عنوان خرد يا كسى كه خرد راهنماى اوست ياد كرديد. چه رابطه اى وجود دارد؟
- خرد به معنى عقل است اما، نه آن عقلى كه كم و بيش آن را مى شناسيم . اين كلمه عقل هم از همان گروه واژگانى است كه در جاى خودش بايد به آن بپردازيم . خوب توجه كن ! آنچه كه روشنفكران از آن به عنوان عقل يا خرد ياد مى كنند عقلى است كه هر چه را روشن و مملوس نباشد رد مى كند و اين تعريف از عقل با تعريفى كه بزرگان دين از عقل دارند و در كتابهاى آسمانى آمده است فرق اساسى دارد.
اين خرد خودش جاى خدا نشسته و به جاى خدا و كتب آسمانى قانون وضع مى كند، درباره عالم نظر مى دهد و مدعى است كه به كمك حواس و ادوات حسى قادر به شناخت كل هستى است .
روشن است كه به اين ترتيب روشنفكر چيزى را به عنوان فطرت الهى براى انسان نمى شناسد و انسان را بى نياز از آن مى داند كه براى زندگى و حياتش در زمين به چيزى به نام كتاب آسمانى ، سخن انبيا، شريعت و مذهب ايمان و اعتقاد داشته باشد و بخواهد به احكام آنها گردن نهد و خود را در برابرشان متعهد بداند.
- درسته ! ولى نقش علم اين وسط چى مى شه ؟
- بايد به اين نكته توجه كنى كه بسيارى از كلمات يا اصطلاحات تنها يك معنى ندارند. براى علم هم تعاريف مختلفى بيان شده است . در يك جا علم به معنى دانستن به كار مى رود، در مقابل ندانستن مثل آنكه كسى بگويد: وقتى انسان به دنيا مى آيد نادان است . اما بتدريج و با گذر زمان ، با تماشاى جهان پيرامونش كسب علم مى كند. يعنى دانا مى شود. گاهى نيز مراد از علم مجموعه اى از دانستنيهاى منظم و معين درباره يك موضوع خاص است . مانند علم فيزيك ، علم حساب ، علم نقاشى .
گاهى هم علم را به مفهوم آگاهى به كار مى برند در برابر غفلت .
وقتى تو به دوستت مى گويى شيشه را عالما شكستى يعنى تو با آگاهى تمام شيشه را شكسته اى نه از روى غفلت . از همه اينها مهمتر علم به معنى شناخت و معرفت است . اهل فلسفه و دين و عرفان از اين علم بيشتر به معنى شناخت استفاده مى كنند. ممكن است شنيده باشى گاهى از علم حضورى سخن مى گويند و گاهى از علم حصولى اما، علم در دوره جديد (منظور عصر بعد از قرن 18 اروپاست ) معناى متفاوتى پيدا كرد. علم در اين دوره به معنى شناخت تجربى و منطقى از روابط كمى پديده هاى منتشر در هستى است . علم جديد بر تجربه حسى متكى است و از همين رو كسانى كه تابع علم جديد تجربى هستند، هر چه را كه توانند با تجربه حسى اثبات كنند غير علمى مى دانند. روزى يكى از جراحان معروف غربى كه گمان مى كنم پروفسور بارنارد باشد گفته بود: من وقتى خدا را مى پذيرم كه بتوانم زير چاقوى جراحى قلبش را جراحى كنم يعنى من خداى را كه نتوانم به وسيله حواسم تجربه كنم قبول ندارم . يا در واقع چيزى را علمى مى دانم كه قابل تجربه باشد و هر چيرى كه تجربه نشود علمى نيست . از همين روست كه علم جديد را علم تجربى هم گفته اند. اما در باره صفت منطقى كه به آن اشاره داشتم بايد گفت كه هر امر محسوس تجربى ضرورتا علمى نيست .
بلكه تجربياتى كه منطقى باشند علمى هستند.
تجربه منطقى يعنى تجربه اى كه شكل ثابت و معين داشته باشد و به صورت يكنواخت تكرار گردد، مانند تكرار جوشيدن آب در 100 درجه حرارت . بد نيست همين جا اشاره كنم كه با اين توصيفات علم جديد به حقيقت كارى ندارد.
پدران علم جديد يعنى كسانى بيكن ، كپلر، گاليله ، كپرنيك و... جمله معروفى دارند. آنها مى گويند: علم جديد در جستجوى حقيقت نيست در جستجوى قدرت است و اين قدرت را هم از طريق كشف روابط كمى ميان پديده ها و كارگيرى آنها در هر شكل ممكن حاصل مى كند.
بنابراين عقل يا خردى كه گفتم روشنفكران با تكيه به آن نظر مى دهند، رد مى كنند يا مى پذيرند قانون وضع مى كنند و... با تكيه به همين علم است .
- اين روشنفكرى چه هدفى را دنبال مى كرد؟
- هدف روشنفكرى عوض كردن نوع نگاه انسان بود يعنى عوض كردن بنياد و مبنايى كه انسانها بر اساس آن همه چيز را شناسايى مى كردند و موفق هم شد. همين سوال قبلى تو كه بلافاصله پرسيدى پس نقش علم چه مى شود؟ بخوبى نشان مى دهد كه تو هم مانند همه انسانهاى اين عصر تا صحبت از خدا و پيغمبر و مسائل اعتقادى مى شود پاى علم را به ميان مى كشى . اين دو هرگز با هم منافات ندارند آنچه كه بشر به عنوان قوانين علمى كشف مى كند دقت كن ! كشف مى كند نه بر اساس آن قوانين اختراع مى كند همه مخلوق خدايى عليم ، دانا و تواناست . اين همان انديشه اى است كه روشنفكرى با آن سر ستيز داشت و سعى مى كرد با تغيير دادن شيوه انديشيدن ، انديشه روشنفكرانه را جايگزين آن كند.
روشنفكران اروپايى در وقت گفتگو از ويژگ يهاى تاريخى و فرهنگى قرن 18 جهان بينى روشنفكرى را مبتنى بر سه دسته از مفاهيم كليدى دانسته اند: عقل ، طبيعت و پيشرفت .
- جايگاه عقل را در آنچه بعنوان جهان بينى گفتيد درك مى كنم اما جايگاه طبيعت كجاست ؟
- اگر كسى از اين ديدگاه يعنى با كنار گذاشتن شان و حيثيت الهى و ماورايى به عالم و آدم و طبيعت بنگرد، مى فهمد روشنفكر چه تعريفى از طبيعت دارد.
حتما تا به حال اصطلاح ماوراء الطبيعه را شنيده اى . در ميان همه درس ‍ خوانده ها و مخصوصا مسلمانان ماوراء طبيعى مترادف است با عالم ماده و مجرد از ماده و همه آنچه كه از جهان ملموس و محسوس ماده خارج است مثل روح ، ملائكه و... كه متعلق به جهان ماوراء طبيعى است . حال اگر بگوييم روشنفكران با انكار اين عالم ، همه آنچه را كه ما از آن به عنوان ماوراء طبيعى ياد مى كنيم ، زاييده تخيل مى دانند و براى آنها موجوديتى قائل نيستند، در مى يابى كه طبيعت نزدشان چه معنايى دارد.
در واقع آنها تنها طبيعت مملوس و محسوس و مادى را موجود مى دانند و برايش هستى و ارزش قائل اند و غير از آن را تخيل و وهم مى پندارند.
سومين اصل هم كه ذكر كردم اصل پيشرفت بود. شايد بارها و بارها در ميان روزنامه ها و مجلات و يا حتى برنامه هاى راديويى الفاظ و كلماتى مثل پيشرفت ، تكامل ، ترقى و امثال اينها را شنيده باشى .مگر كسى از اينكه ترقى كند بدش مى آيد؟! شايد اگر از تمام مردم بپرسى كه دنبال چه هستند و يا مطلوبشان در كار، تحصيل و زندگى چيست ؟ مى گويند: پيشرفت و ترقى . پدران و آبا و اجداد ما هم به نوع ديگر سخن از كمال و رشد داشتند و اما، آنچه كه آنها از رشد كمال در نظر داشتند با آنچه كه ما از ترقى و پيشرفت مى فهميم و در خاطر داريم بسيار متفاوت است . آنها پيامد آموخته هاى معلمان خود و از طريق آثار بزرگ منظوم و منثورشان طالب كمال و رشد بودند و رشد را هم متضاد غى يعنى گمراهى مى دانستند. حتما آيه الكرسى را خوانده اى و به خاطر دارى كه در يكى از آيه ها آمده است : قد تبين الرشد من الغى ، يعنى همانا مسير رشد از غى و گمراهى آشكار شده است .
رشد همان هدايت است و كمال هم ارتقاء و رشد در سير صعودى است .
حالا از خود تو مى پرسم : وقتى امروزه مردم مى گويند دنبال پيشرفت هستيم و يا بايد ترقى كنيم آيا منظورشان همان هدايت يافتن و كمال است ؟ و آيا گمشده اين مردم كه صبح تا شب دنبالش مى گردند، عقب ماندن از قافله هل رشد و هدايت است يا قافله تمدن و پيشرفت به مفهوم امروزى ؟
اين سخن مرا به معنى مخالفت با پيشرفت تصور نكن ، مقصودم اين است كه با اين مثالها بتوانم پايه جهان بينى روشنفكرى را كه حتى در ميان مردم عادى هم كشيده شده برايت روشن كنم .
اصل كلمه ترقى پروگره فرانسوى است . وقتى كه روشنفكران ايرانى در دوره قاجار به تركيه امروز يعنى عثمانى سفر مى كردند، گوششان با كلمه پروگره آشنا شد. البته آنها اين لفظ فرانسوى راپروقره تلفظ مى كردند. از همان زمان اين انديشه ميان مردم رايج شد. امروزه هم به جاى پروگره يا ترقى واژهاى مثل پيشرفت و توسعه نشسته و تقريبا جايگزين شده است .
نقش كتابهاى درسى را در جابجاى اين مفاهيم يعنى مبدل شدن تمناى رشد به پيشرفت فراموش نكن . در ميان مغرب زمينان هم اولين مرتبه فيلسوفى فرانسوى به نام تور گو در يك سخنرانى اصل ترقى را مطرح كرد و پس از او به وسيله شاگردانش به صورت يك فرضيه توسعه يافت .
اين موضع تحت تاثير نگاه انسان غربى به عالم بوده چنانكه قبلا درباره اش ‍ توضيح دادم . وقتى رويگردانى از دين و نگرش دينى به عالم آغاز شد ماوراء طبيعت مورد انكار واقع گرديد، زمين و حيات زمينى چنان در نگاه آدمى رنگ و جلا يافته كه آبادى دنيا و تصرف در زمين بزرگترين آرزوى انسان شد و انسان غربى دنيا را كعبه آمال خود پنداشت و مصمم شد تا همه حيات و عمر خود را صرف بهره منديهاى جسمانى و حيوانى و اين جهانى كند. بى ربط نيست اگر بگوييم بهره منديهاى زمينى ، آيين ، مذهب و آرمان انسان شد چرا كه او آينده پس از مرگ و رشد معنوى و روحانى را بكلى فراموش كرد.
قطعا همه كسانى كه تحصيلات متوسطه را پشت سر نهاده اند با فرضيه داروين كه سخن از تكامل موجودات مى گفت آشنايى دارند. در اين فرضيه عنوان شده كه ، حيوانات در سيرى تدريجى مراحلى را پشت سر نهاده اند كه موجب شده تا حيوان اوليه به ميمون و از ميمون به انسان تغيير شكل بدهد. از همين رو، انسان هم حيوان تكامل يافته تعريف شد.
با همان ويژگيهاى صرف حيوانى و تمايلات جسمانى .
- دلم مى خواهد راجع به اين فرضيه و ارتباط آن با مسائل اجتماعى بيشتر بدانم .
- اول بايد بدانى كه همه آنچه كه به نوعى مربوط به شناخت عالم و آدم است از يك ريشه و مبناى فكر برخوردار است كه معمولا ميان علماى دينى ، فلاسفه و يا آنچه كه به اسم علوم انسانى مى شناسيم ، بحث و مطرح مى شود. همان علومى كه ظاهر به نظر مى رسد تاثيرى در امور مختلف و از جمله علم و فن و غيره ندارند.
از تو مى پرسم آيا ممكن است براى انسان و يا جامعه انسانى ، زندگى او و چگونگى تنظيم امور اقتصادى ، علمى و صنعتى مورد نياز اين انسانها برنامه ريزى كنند، بدون اينكه بدانند كه اين انسان چه موجودى است و به كجا بايد برود؟ مى دانى كه ممكن نيست ، پس اين بحثهاى اوليه و تعريف از منشاء پيدايش انسان و نيازهاى زياد و كم او همگى مربوط به همان حوزه اى است كه اشاره كردم يعنى علوم انسانى .
داروين زيست شناس بود و البته داراى نگرش و ديد فلسفى خاص مربوط به خودش بگذريم از اين نكته كه زيست شناسان امروز دانشگاهى ما، خود را بى نياز از اين مطالعات مى دانند و خيال مى كنند اين چيزها ربطى به كار و عملشان ندارد. در واقع اينها، بى آنكه بدانند، زير بناى پنهان انديشه علماى زيست شناسى قبلى مثل داروين و لامارك را پذيرفته اند.
داروين بر خلاف مكتبهاى دينى و اديان آسمانى كه معتقدند هر يك از موجودات و از جمله انسان به وسيله خداوند در همين شكل و شمايل آفريده شده اند، درباره خلقت موجودات نظر ديگرى داشت او فرضيه دگرگونى و تحول انواع حيوانات و موجودات در عرصه زمين .
طبق اين فرضيه ، موجودات كم كم با گذشت زمان كامل شده اند و انواع مختلف از ميانشان به وجود آمده مثلا از دگرگونى ماهى ، قورباغه ، از دگرگون شدن قورباغه يا دو زيستها، خزندگان و همينطور تا پيدا شدن ميمونها و از ميمونها، آدم به وجود آمده است . بقيه اش را ديگر خودت را مى توانى حدس بزنى . در واقع به اين نتيجه مى رسيم كه نسل ما انسانها به ميمون مى رسد و از آدم و حوا و دميده شدن روح خداوند در كالبد آدم و... خبرى نيست .
همين طور كه گفتم اين نظر ابتدا يك فرضيه بود نه يك قانون و اصل مسلم اما، آنقدر، درباره اين فرضيه حرف زدند و كتاب نوشتند و درس دادند كه در ذهن همه ، كه اين يك اصل مسلم است و باطل شدنى نيست . پس تا اينجا انسان اعتقاد به منشاءالهى براى موجودات و از جمله خودش را از دست داده نكته بعدى اينست كه ، وقتى بپذيرى كه انسان از جنس حيوان و يا در واقع نوع ديگرى از حيوان است ، ديگر نمى توانى قبول كنى كه چيزى مثل روح او را از ساير موجودات جدا مى كند. پس اين بار پيامد اين نظريه هم انسان مساوى است با حيوانيت ، صفات حيوانى ، خواسته هاى حيوانى و مقصد حيوانى . نكته سوم و مهم اينجاست كه اين انسان كه ديگر حيوان كامل شده است بى نياز مى شود از دين و وحى و آسمان و پيامبر.
اين فرضيه و بالاخره اين شاخه از علوم زيستى روى نظريه اى غير دينى درباره آدم بنا شده و انسان را اينگونه تعريف مى كند: انسان حيوانى است مثل ساير حيوانات با همان نيازها و صفات كه فاقد وجه آسمانى و روحانى است .
ضمن آنكه به صورت طبيعى كسى كه اين فرضيه را قبول كرد، مستعد مى شود كه اين فرضيه را در همه زمينه ها توسعه دهد و گمان كند كه اصل ترقى يا همان تكامل انواع قانون ثابت در همه زمينه هاست .
- متوجه نمى شوم ، چگونه اين نظريه را در همه زمينه ها توسعه مى دهد؟
ببين ، وقتى اين فرضيه توسط داروين و شاگردانش مطرح شد، برخى از روشنفكران اروپايى كه در حوزه علوم اجتماعى بحث و مطالعه مى كردند، گفتند كه اصل ترقى يا تكامل منحصر به زيست شناسى نيست بلكه آن را آنقدر ادامه يافت تا اينكه اعلام كردند كه به همان ترتيب كه موجودات از صورتهاى نخستين دگرگون شده اند و از ميانشان آدم سر بر آورده ، صورتهاى اوليه انديشه هاى اجتماعى هم دگرگون شده و امروز كامل شده اند. پس همه آنچه كه انسانهاى قبلى (گذشتگان )قبول داشته اند مثل اعتقادات دينى و فلسفى به درد امروز نمى خورند. در نتيجه آنچه امروز درباره اش حرف مى زنيم يعنى همان انديشه روشنفكرى را كاملترين انديشه دانستند.
بنابراين ، طبق اصل ترقى ، معتقد شدند كه بشر امروز كاملترين شناخت و بيشترين معرفت از هستى را به دست آورده و بى نياز از كتب آسمانى ، انبيا و...است .
كم كم كسانى كه بتدريج با آراء علمى جديد آشنا مى شدند، نادانسته و بى توجه به انديشه اى كه پشت اين آراء پنهان بود تا اسمى از دين و قيامت و روح و... به ميان مى آمد گوينده را به خرافى بودن و امل بودن متهم مى كردند.
اين تعليمات روشنفكران و روشنفكر زاده ها را به اينجا رساند كه قبول كردند دين ارتباطى با زندگى ندارد و آنها زندگى را خودشان ، با خرد خودشان ، همان خرد بريده از وحى ، مى سازند. هر كس هم كه دلش ‍ خواست برود با دين و خرافه خودش خوش باشد.
پيروان اديان مخالف اين نظر بودند. زيرا، آنان تعريفى ديگر و نگاهى متفاوت به انسان و عالم داشتند و مى گفتند كه پيشرفت انسان و عوض ‍ شدن نوع لباس و خوراك او چه ربطى به بالا رفتن ، كمال و رشد دارد و ايراد مى گرفتند كه پيشرفت ادوات و ابزار معمولى زندگى انسان چه ربطى به تعالى و كمال او دارد!؟ از همين رو مى گفتند ممكن است انسانى صاحب بهترين ادوات و ابزار زندگى باشد، اما آيا اين بدان معنى است كه چون زندگى و اسباب و ادوات معمولى زندگى اش ترقى كرده ، درك روحانى و معرفتى او هم بيشتر شده و ارتقاء معنوى يافته است !؟
در واقع ، دانش آموختگان مدرسه روشنفكرى ، با تكيه به اصل پيشرفت و ترقى خود را بى نياز از توجه به عالم معنا و معنويتى مى دانستند كه براى گذشتگان اصل بود و از اينرو تمام همت و تلاش خود را صرف جهان مادى و عالم خاكى ساختند، چيزى كه گذشتگان براى آن رتبه و مقام دوم قائل بودند. علت هم اين بود كه آنها به دنيا با عنوان پلى براى گذاشتن مى نگريستند. پلى كه آنان را به مزرعه سرسبز معرفت و رشد و كمال مى رساند.
- پس با اين حساب دو انسان با دو تفكر متفاوت درباره اصل و ريشه انسانى به وجود آمد؟ اگر با مثالى ، تصويرى از اين دو نوع انسان و انديشه هاى آنها برايم ترسيم كنيد بهتر مى توانم بفهم .
- يكى از تفاوتهاى جدى و اساسى نوع نگاه امروزيان با گذشتگان اين است كه گذشتگان در نظام هستى معتقد به يك كل واحد بودند و همه اجزاء پراكنده در عرصه جهان را در ارتباط با هم و بالاخره در ارتباط با كل هستى مى دانستند، به اين دليل نگاه آنها به هستى سطحى نبود. آنها رسيده بودند به اينكه در پشت اين صورتها و ظواهر معمولى زندگى ، چيز ديگرى هم نهفته است . يعنى يقين داشتند كه آنچه مى بينيد گل نيست ، كوه نيست ، جنگل نيست ، سنگ نيست ، بلكه ، آب ، كوه ، گل ، جنگل ، و سنگ همه صورتهايى هستند و عكسى از يك امر پنهان كه اگر كسى درباره اش شناخت حاصل كند، ممكن است بتواند از آن نيروى پيچيده استفاده نمايد يا در خدمت آن نيرو قرار بگيرد و با آن همراه شود و به معرفت و آرامش بيشترى برسد.
اما، انسان امروز وجود رازى را در هستى انكار مى كند و تسلط يك قدر فراتر را بر هستى قبول ندارد. او گمان مى كند كه همه هستى منحصر به چيزى اس ‍ كه او به كمك حواس درك مى كند و براى شناخت آن هم ابزار حواس ‍ انسانى را كافى مى داند، اما واقعيت اين است كه او چه بخواهد و چه نخواهد يك رازى ، سرى ، روحى بر كل هستى مسلط است كه كار خودش را مى كند.
چندى پيش بنا به ضرورت مجموعه اى از آثار يكى از مردم شناسان آمريكايى را مطالعه مى كردم . حالا كه دوست دارى تفاوت ميان امروزيان و گذشتگان را بدانى براى نشان دادن اين دو انسان متفاوت از ماجراى اين كتاب كمك مى گيرم و تحليل خودم را برايت مى گويم . مطمئنم كه اگر دقت كنى به تفاوتهاى اين دو پى خواهى برد.
كاستاندا مردم شناسى امريكايى است كه در جريان تحقيقاتش به يك سرخ پوست مكزيكى به نام دن خوان برخورد مى كند.
كاستاندا يك تحصيلكرده دانشگاهى ، عالم علوم جديد، مردم شناس و يك آمريكايى روشنفكر است كه در اين بحث من او را نمادى از همه كسانى مى بينم كه امروزه در سرتاسر زمين زندگى مى كنند. بنابراين فرض كن كه كاستاندا نماينده اى از ميان جهان امروز است . چون در واقع بنى او و همه ما كه در اين گوشه از دنيا زندگى مى كنيم فرق زيادى وجود ندارد.
كاستاندا، دن خوان را سرخپوستى عامى ، بيسواد، بدون علم و آگاهى مى داند و با اين ذهنيت با او برخورد مى كند كه او هيچ نمى فهمد.
همانطور كه امروز برخى از ما منابع و آثار كهن كشورمان را حاصل انديشه هاى آدمهاى ساده لوح ، بيسواد، عقب مانده و بدون علم مى دانيم .
البته امروز خودمان معنى جديدى به علم داده ايم . پس دن خوان نيز نمادى است از انسانهايى كه لايه هايى از نگرش انسانهاى ماقبل عصر روشنفكرى برايش باقى مانده است .
كاستاندا در اولين برخورد خود را در دنياى دن خوان كاملا بيگانه مى يابد. همانگونه كه ما خود را در دنياى گذشتگانمان بيگانه مى بينيم و احساس مى كنيم هيچ رابطه اى ميانمان وجود ندارد. دو انسان هستيم از دو عالم متفاوت .
كاستاندا چون پرورده عصر روشنفكرى است نگاهش با نگاه آن آدم عامى معتقد به باورهاى روزگار پيشين خيلى متفاوت دارد.
كاستاندا خود محورى به تمام معنى است ، او ابتدا در ذهن خود براى هر چه كه مى بيند علتى مى تراشد. او دريافت حسى خود را وسيله شناسايى عالم و آدم مى داند و به هيچ روى نمى تواند بپذيرد كه خارج از وجود او نيز مبنايى و جايى براى شناختن و تعريف دادن از هستى وجود دارد. او خود را مدار و محور همه هستى فرض كرده و درك خود را هم براى تعيين مختصات عالم كافى مى داند، اما، دن خوان كه نمادى از انسان سنتى و گذشته است ، هستى را مجموعه به هم پيچيده و اسرارآميزى مى داند كه اسرارش را براحتى در اختيار كسى قرار نمى دهد و انسان نيز به آن احاطه پيدا كند. اما معتقد است كه با تلاش براى همراهى با اين مجموعه مى توان به برخى از اسرار آن پى برد. در صورتى كه كاستاندا، اين نماد انسان امروز، اشياء، گياه ، حيوان ، درخت و گياه و سنگ را پديده هايى مى داند كه مى تواند با توانايى خود آنها را بشناسد و در هر كارى خواست با آنها بكند، اما، دن خوان اين نماد انسان سنتى ، چون در عالم ديگرى زندگى مى كند هيچ يك از پديده ها و موجودات را شئى نمى بيند بلكه آنها را داراى روحى مى داند كه در اختيار روح كلى و پيچيده حاكم بر كل هستى است .
كاستاندا در همراهى با او از سر بى اعتنايى هيچ يك از دانسته هاى دن خوان را جدى نمى گيرد و از او مى خواهد در مقابل پولى كه به او مى پردازد، در خدمتش باشد. دن خوان كه از خودباورى و خود محورى او شناخت دارد و مى داند كه جز خود آقايى براى جهان نمى شناسد و عالم را كالايى مى بيند كه مى تواند آن را خريدارى كند و به هر شكلى دلش ‍ خواست در بياورد، در صدد است كه به او بفهماند بر خلاف آنچه كه فكر مى كند،، جهان نه كالاست و نه قابل خريدارى .
در اين سفر و همراهى ، كاستاندا كه در پى يافتن يك گياه عجيب است از او مى خواهد كه گياهان مختلف را از شاخه جدا كرده و در اختيار او بگذارد تا آنها را بشناسد و از آنها استفاده كند. ولى دن خوان در صدد است كه به او بفهماند كه بر خلاف تصورش گياهان اين چنين نيستند كه فقط قابل خريدارى و مصرف در كارخانه هاى داروسازى باشند.
بلكه گياهان به سهم خود داراى روحى پنهان اند كه برخورد سلطه گرانه انسان با آنها عكس العمل روح پنهان حاكم بر طبيعت را به دنبال دارد. كاستاندا كه قادر به درك سخنان دن خوان نيست او را مسخره مى كند اما، رفتار توام با استغنا و بى نيازى دن خوان تزلزلى سهمگين در كاستاندا به وجود مى آورد.
دن خوان وقتى ضعف روحى كاستاندا را مى بيند او را در سفر به اعماق طبيعت با خود همراه و كم كم متوجهش مى كند كه قادر به درك طبيعت و فقط طبيعت را نگاه مى كند و چون فقط نگاه مى كند وجود پنهانش را نمى بيند.
حال ببينيم كه چرا دن خوان كستاندا را متهم به نگاه كردن سطحى به طبيعت مى كند. چون كستاندا ياد گرفته است كه نگاه سريع و سطحى و بدون فكر به اشياء داشته باشد. در صورتى كه ديگرى به دليل علاقه و امكان ايجاد ارتباط حضورى با طبيعت قادر به ديدن است و براى اينكه بتواند چشمهاى كستاندا را براى ديدن باز كند بايد مراحل بسيارى را پشت سر بگذارد.
دن خوان به كستاندا كه با بى اعتنايى و خيره سرى به هر گياهى مى رسد آن را مى چيند، مى شكند و له مى كند مى آموزد كه گياهان از حسى شايسته مقامشان در طبيعت برخوردارند و به او مى آموزد كه در عالم او حادثه بى معنى است و حادثه به معنى يك اتفاق كور اصلا معنى ندارد و سپس با رد نظر كاستاندا در مورد اتفاق و حادثه در جهان منظم هستى به او مى گويد: نيرويى كه تو آن را نمى شناسى تو را به سوى من راهنمايى كرد و بر خورد ما با هم اتفاقى نبوده بلكه كاملا حساب شده بوده تا بتوانى نقشى را كه دارى بازى كنى ، اما، كاستاندا كه معنى حضور انسان و نقش او را در هستى باور ندارد و وجود هيچ سر و رازى را در هستى نمى پذيرد و آن نيرو و روح حاكم بر هستى را نمى شناسد و نماينده نسلى است كه انسان را همه كاره هستى مى داند، نمى تواند بپذيرد كه نيرويى مافوق طبيعى مى تواند او را به سوى هدايت كند. اين احساس اراده مستقل به او تكبر و غرورى خاص تزريق مى كند تا جايى كه كارش به عصيان مى كشد.
اما در دنيا دن خوان اراده مستقل انسان معنى ندارد. اراده متعلق به يك روح پنهان اما پر قدرت است و اين روح پر قدرت و پر توان بر همه پديده ها احاطه دارد. دن خوان در دامان طبيعت نكته هايى را به كاستاندا گوشزد مى كند كه كم كم اين مردم شناس امريكايى متوجه مى شود كه گويا چيزى برتر از او هم وجود دارد. دن خوان به او مى گويد همان طور كه تو براى ايفا نقشى در پهنى هستى آمده اى ، هر يك از موجودات نيز داراى شان و مقام معين و تعريف شده اى هستند و سپس به او در شكار خرگوشى كمك مى كند و به او مى گويد: زمان بازى خرگوش در اين دشت به سر رسيده بود، لذا آن نيروى پنهان او را به سوى تو هدايت كرد و خرگوش ‍ اراده اى نداشت . وقت او تمام شده بود كه به دام تو افتاد. بدان كه تو هم براى ايفاى نقشى آمده اى و جاودانه نيستى و همان نيروى كه امروز خرگوش را به تو هديه كرد، روزى نيز تو را به مرگ هديه مى كند.
او در اين گفتگو، توجه مردم شناس را به خالق و مرگ جلب مى كند.
مرگى كه به انسان بسيار نزديك است و گوشزد مى كند كه دير يا زود مرگ هم به دستور نيروى پنهان او را لمس خواهد كرد. اما، در عالم كاستاندا مرگ معنايى غير از فرسوده شده اجزاى بدن ندارد و اين افسردگى نيز يك حركت طبيعى است .
مرگ براى كاستاندا يك مساءله است ، واقعه اى كه او را به عالمى سياه ، تاريك و مبهم مى برد، چيزى كه از آن مى ترسد، درباره اش نمى انديشد و سعى در به تعويق انداختن اش دارد چه ، زندگى بر روى زمين را حيات اصلى مى شناسد، حياتى كه در زمان حال معنى مى دهد و ربطى به آينده و عالم پس از مرگ ندارد. همين هم باعث شده تا كاستاندا و ديگرانى چون او تنها به آباد كردن دنياى مادى خود مشغول شوند و در اين راه ، بى محابا، همه چيز را در خدمت بگيرند، هر قاعده و قانونى را زير پا بگذارند و با نخوت و تكبرمان همه خلق عالم را خدمتگزار خود فرض كنند و گمان كنند وقتى وجهى را مى پردازند همه چيز را مالك مى شوند.
از همين جا همه نظام طبيعت را درهم مى شكنند. سنتها را زير پا مى گذارند، بر همه معتقدات مى خندند و باعث بروز بحرانهاى طبيعى و زيست محيطى مى شوند و دنيا ديگران را سياه و تيره مى سازند. همين تلقى باعث مى شود تا امثال كاستاندا به همه هستى و آفريده ها به چشم شئى اى بى روح و بى جان نگاه كنند. گل و گياه و دريا و آسمان و زمين و همه جانداران ديگر را اشيائى ببينند كه بايد در تصرف بى چون و چرا و تام درآيند تا اين آدميزاد دو پا بهشت مفروض خود را بسازد. غافل از اينكه اين عمل در سير تدريجى بحران مى آفريند. و انسان را از همراهى با همه هستى و طبيعت جدا مى سازد. زيرا او قادر به شنيدن موسيقى هماهنگ همه هستى و سير آنها در سفرى بلند براى رسيدن به كمال نيست .
بايد بدانى كه نگاه دن خوان ژرفتر از كاستاندا است . شناخت او، شناخت دينى نيست اما، يك گام به شناخت دينى نزديكتر است .
اگر به آنچه كه از افسانه ها و حكايات اساطيرى قديم ايرانى ، چينى و هندى باقى مانده توجه كنى ، در مى يابى كه آنان نيز، در اثر تجربه ، آنهم نه فقط تجربه حسى ، بلكه مشاهده حوادث و رخدادها به صورت طبيعى به دركى از هستى رسيده اند كه دن خوان و اعمال و كردارش ما را ياد آنها مى اندازد. آنها وقتى خود را درگير با طوفان ، زلزله ، و ديگر پيشامدها مى ديدند، اگر مثل ما مى خواستند تنها به تماشاى صورت پديده ها بسنده كنند، تنها قانونمنديهاى مادى را موجب بروز آن وقايع مى ديدند. مثلا تنها تداخل جبهه هاى هواى سرد و گرم را موجب پيدايش باد و طوفان و غيره مى دانستند، در صورتى كه آنها به دليل آنكه براى همه چيز قائل به وجود عاملى پنهان و قدرتى ماوراى بودند، در مى يافتند كه اعمال و كردارشان در بروز عكس العملهاى طبيعت موثر است و سعى مى كردند با كشف آنها خود را از افتادن در مدار و مسيرى كه آنان را مستوجب بلا مى سازد دور نگه دارند و يا بالعكس ، مثالى مى زنم تا موضع برايت روشن شود.
همين امروز ما وقتى دچار سختى و تنگى در معيشت مى شويم يا دچار كمبود بارندگى دست به دعا بر مى داريم . مگر اينطور نيست ؟
- چرا!
- دعا، متوسل شدن به عاملى پنهان اما حقيقى و واقعى است . عاملى كه هست اما به وسيله حواس ظاهر ما درك نمى شود. ليكن حضور و وجودش ‍ را از طريق وجدان و قوه دراكه خودمان حس و تجربه كرده ايم .
البته اين به معنى نفى عوامل و قانونمنديهاى مادى كه از آنها به اسم سنتهاى خداوندى ياد مى كنيم نيست .اگر به منابع و كتابهاى فرهنگى خودمان و حتى اقوام ديگر (قبل از آنكه مبتلا به روشنفكرى شده باشند) مراجعه كنيم ، نمونه هاى بسيارى را مى بينيم .
آيا مى توانى بگوى كفران نعمت چه ربطى به كم شدن رزق ما دارد؟ و يا مگر ما نمى گوييم كه بدى كردن به پدر و مادر موجب كوتاهى عمر انسان مى شود و يا مگر سعى نمى كنيم با دادن صدقه خودمان را از بلا و آفت دور نگه داريم ؟
اگر خوب دقت كنى در مى يابى كه پشت همه اينها يك اعتقاد نهفته است .
اعتقاد به نيرويى قوى و ماورايى اما موثر و حقيقى . مى بينى كه ، متاسفانه بيمارى روشنفكرى ما را از درك لايه پنهان هستى محروم ساخته است . شايد در فرصتى ديگر باز هم برايت توضيح دهم .
- درست است ! اما، من در ارتباطهاى اجتماعى با بسيارى از افراد تحصيلكرده بر خورد داشته ام كه على رغم اينكه در گفتگوها و نظرهاى خود كاملا مدافع نگرش علمى اند و همه چيز را با خط كش علم اندازه مى گيرند و هرچيز غير علمى را رد مى كند اما به هنگام رودررو شدن با مسائل و مشكلاتى كه چاره كار از دست آنها خارج است دست به دامان خدا و پيغمبر و ائمه معصومين مى شوند و از نيروهاى غيبى مدد
مى جويند.
- اين بلايى است كه علوم تجربى جديد بر سر همه انسانها و مخصوصا ساكنان سرزمين هاى شرقى آورده است . به اين خاطر به مردم ساكن سرزمين هاى شرقى اشاره دارم چون عموما اينها داراى سابقه بلند مذهبى اند.
توجه و تاءكيد اين علوم همچنان كه از عنوانشان پيدا است بر تجربه است . تجربه اى كه بوسيله حس لامسه يا ديگر حسهاى انسانى حاصل مى شود. اينها در وقت روبرو شدن با هر چيزى كه قابل تجربه حسى نيست مثل روح و نيروهاى ماوراء الطبيعه و امثال اينها دچار شك و ترديد مى شوند.
چون دانش آموخته هاى امروزى آرام آرام و دانسته و ندانسته آموخته اند كه علم در محدوده علوم تجربى است ، و بخشى از آموزشهاى دينى و اعتقادى از آنجا كه قابل تجربه با حواس مادى نيستند قابل ترديد و يا حتى نفى اند، بعد از چند سال درس خواندن شروع به تمسخر آداب مذهبى و خرافه خواندن آن آداب و رسوم مى كنند و مى خواهند كه علوم تجربى مثل خط كشى ثابت درستى و يا حتى حقانيت همه چيز را معلوم سازد. اما سه چيز از آنها دست بر نمى دارد:
1. آموخته هاى قبلى دوران كودكى (مخصوصا روزگارى كه با مردان و زنان سنتى و مذهبى سركرده اند)
2. فطرت الهى و روحى كه بر كالبد همه انسانها چيره است .
3. تجربه برخى از حوادث و پيشامدها كه علم تجربى جوابى براى آنها ندارد.
در سرزمينهاى شرقى و مخصوصا مسلمان نشين كودكان در حال و هواى نسبتا مذهبى رشد مى كنند و آموخته هاى غير رسمى آن دوران بر صفحه دل و خاطر آنها مى ماند. اين آموخته ها گاه و بيگاه جدايى و تعارض خودش ‍ را با آموزشهاى علوم تجربى بروز مى دهد و در رفتار اين علم آموخته تحصيل كرده جديد تاءثير مى گذارد. از طرف ديگر، روح آدمى ، و فطرت پاك انسانى ، نواى خاصى دارد، و گاه غافل ترين آدمها را هم متوجه عالمى برتر از جهان محسوس و تجربى مى كند. ندايى از درون كه هيچكس ‍ نمى تواند آن را از خود جدا كند.
فريادى كه همه مردم ناخودآگاه در وقت مواجه شدن با حادثه اى سخت مثل غرق شدن كشتى در دريا از ته دل سر مى دهند، فرياد روح و فطرت آنها ست . در آن وقت جملگى روى به مبداء و جايى مى كنند كه درونشان مى گويد هست و بايد آن را خواند و حتى مطمئن هستند جواب مى گيرند. كم و بيش هم مردم در طول حيات مواجه با حادثه اى سخت و شگفتى آور مى شوند، مثل معالجه شدن يكباره يك بيمار صعب العلاج .
مجله نيوزويك در ماه مه سال 2000 مقاله اى با عنوان چه وقت معجزه روى مى دهد؟ چاپ كرده بود، در آنجا آمده كه ، 84 از آمريكائيهاى بالغ به معجزات خداوند ايمان دارند و حدود 48 همانها مى گويند كه شاهد يك شاهد يك معجزه بوده اند و يا شخصا آنرا تجربه كرده اند.
جالب اينجاست كه در همان مقاله آمده بود، 43 از افراد غير مسيحى و كسانى كه هيچ ايمانى ندارند مى گويند كه در لحظاتى خواستار مداخله خداوند در زندگى خود شده اند.
احتمالا نسخه قديمى فيلم كشتى تايتانيك را ديده اى ، اين فيلم را تلويزيون بيش از يكبار پخش كرده است ، در آخرين لحظه وقتى كه نيمى از كشتى در آب فرو رفته همه مسافران همه مسافران باقى مانده بر عرشه كشتى دست به دعا بلند كرده و با خداوند راز و نياز مى كنند.
اميد داشتن در آخرين لحظات هم شاهكار روح آدمى است . اميد بستن به نيرويى خارق العاده و ماوراء تجربه انسان كه مى تواند به فرياد برسد.
كسانى كه درباره آنها سوال مى كنى مثل من و تو هستند. گرفتار مجموعه اى از آموخته ها، بخشى آموخته هاى تجربى و بخشى آموخته هاى درونى ، حال اين آدم وقتى مشكل را فراتر از توان خود و يا علم روز يافت به قول معروف فيلش ياد هندوستان مى كند. بدان اميد كه از آن خلاصى يابد و از اينجا رويكردش به خدا و پيغمبر و ائمه معصومين عليه السلام و طلب حل مشكل از آنها آغاز مى شود. جالب اينجا است كه اگر گرفت پس از يك سپاسگزارى دوباره بر سر پله اول مى رود و اين از فراموشكارى و غفلت اوست .
- چرا ما امروزه بيش از آنكه به گذشته فرهنگى خودمان توجه كنيم متوجه دستاوردهاى غربيان هستيم و در ميان ما اينهمه اشتياق و علاقه به نو كردن همه چيز وجود دارد؟
- حتما در روز دهها بار كلمه مدرنيسم را مى شنوى ، اما در آن سالهاى اوليه كه ايرانيها با غرب آشنا شدند، اصطلاح تجدد و متجدد فراوان به گوش مى خورد. اگر به روزنامه ها و مجلات آن روزگار مراجعه كنى مكرر به عبارتى مثل : مد، مد روز، زن روز، غذاى روز و... بر مى خورى . كسى كه زمان حال برايش اهميت دارد اهل مد يا همان تجدد است . ساده ترين صورت اين فرهنگ و اخلاق هم در مد پرستى و باب روز عمل كردن خودش را نشان مى دهد.
مد پرستى يا تجدد مآبى و حتى به قول قديميها فرنگى مآبى رويه دوم سكه ترقى است . در واقع كسى كه نادانسته و ناخواسته اصل ترقى را باور كرد و به گذشته در همه صورتهايش پشت پا زد؛به نو گرايى روى مى آورد. چون گمان مى كند كه همه سعادت و همه خوشبختى در تبعيت از مد روز يا همان مدرنيسم است و امروزيان از پيشينيان برترند آن هم به دليل اينكه ظاهر زندگى شان فرق كرده . يعنى ، انسان امروز غربى و حتى غربزده هاى خودمان از همه حكما، پيامبران ، متفكران ، فلاسفه ، هنرمندان ، اديبان و شاعران عالى مقام گذشته بهتر و بيشتر مى فهمند و طريق اصلى رسيدن به سعادت و نيكبختى و رستگارى را يافته اند.
هيچ به اين جمله دلم مى خواهد كه اغلب جوانها و نوجوانها مرتبا در صحبتهايشان آن را به كار مى برند فكر كرده اى ؟ عبارت بسيار ساده اى است ولى اگر خوب تامل بكنى ، از ظاهر ساده آن چيز ديگرى در مى يابى .
وقتى كسى با قاطعيت مى گويد هر چه دلم بخواهد، هر چه كه دوست دارم و... در واقع يك من يا همان خودم و دلم در ميان است كه كار هر خط كش و الگو و ميزانى را به عهده دارد. در واقع انسانى صلاح و فساد خودش را تشخيص مى دهد و احساس بى نيازى مى كند از اينكه بخواهد بر اساس ميزان و ملاكى عمل و راى خود را تنظيم نمايند. او خود را اصل مى پندارد. بايد بدانى كه اصل بودن هر چيز در اصطلاح فلسفى يعنى مبنايى كه كليه قضايا و احكام بر آن مبتنى است و بوسيله آن اثبات مى شود ولى درباره خود آن مبنا يا اصل استدالال نمى شود و بديهى فرض ‍ مى گردد.
در ميان تمامى اديان چه مسيحيت ، چه يهود و چه اسلام ، اصل مسلم و مشترك و حقيقت اصيل تنها خدا است و هر چيزى در انتساب به او هستى پيدا مى كند. يعنى معيار و محكى كه همه چيز با او و خواست او سنجيده مى شود و بشر هم تمامى عمل و قول خود را با او و خط كش او تنظيم مى كند و اگر با آنچه خواست خداست هماهنگ بود مى پذيرد و اگر نبود حتى اگر خيلى هم از آن خوشش بيايد، رهايش مى كند.
بى گمان در طول زندگى خود، مردان و زنان با ايمانى را ديده اى كه همه تلاش مى كنند همه زندگى و اعمالشان براى رضاى خدا باشد. اينان احكام آسمانى را بى چون و چرا مى پذيرند. اينان كسانى هستند كه در دايره اعتقادشان به خداوند و احكام او اصالت مى دهند و تنها او را اصل ثابت مى دانند.
با اين مقدمه حالا مى توانم پاسخ سوال تو را بدهم و بگويم كه اساس تجدد مآبى اصالت دادن به هوا و هوس آدمها و ميل نفسانى آنهاست .
انسانى كه نمى خواهد مطابق نگرش و فكر پدران و اجدادش به حكم آسمانى گردن نهد و هواى دلش برايش اصل است . اين فكر نوع را اصطلاحاامانيسم مى گويند. امانيسم يعنى اعتقاد داشتن به اصالت راى انسان در برابر اصالت فرمان خدا. يعنى بشرى كردن همه امور به جاى خدايى كردن آن . در اين نوع فكر، انسان حكم خودش را جايگزين احكام دينى و الهى مى كند.
- پس منظورتان اين است كه روشنفكر تابع تفكر و انديشه اما نيستى است ؟
- بله واز همين جاست كه روشنفكران چه آنهايى كه غربى و اروپايى بودند و چه آنهايى كه شرقى و ايرانى و ايرانى بودند، جملگى در مخالفت با دين و احكام دينى مشترك اند. روشنفكرى با ديندارى جمع نمى شود زيرا، انسان روشنفكر با سابقه و تعاريفى كه برايت ذكر كردم معتقد به اصالت انسان يا همان اما نيسم است و ديندار قائل به اصالت حق كه از آن به عنوان تئيسم نيز ياد مى شود، معلوم است كه اين دو با هم جمع نمى شوند.
- اين نوع نگاه يا به قول شما اين جريان از چه زمانى وارد ايران شد؟
- اين جريان سابقه طولانى دارد و پس از آنكه در قرن 18 كه به عصر روشنفكرى معروف شد، روشنفكرى مبدل به فرهنگ عمومى جامعه اروپاى بعد از رنساس شد. اما قبل از اينكه سوال ديگرى مطرح كنى بايد بگويم خوشحالم كه با علاقه مندى اين بحثها را دنبال مى كنى ، اگر دوست داشته باشى مى توانى برخى از اطلاعات كليدى را ياداشت كنى .
- بله ! فكر مى كنم لازم همين كار را بكنم ، هفته گذشته هم سعى كردم خلاصه آنچه را فهميده بودم بنويسم .
- كتابهاى مختلفى هم هست كه مى توانى مراجعه بكنى .
- آقاى مهدوى ترجيح مى دهم بشنوم ، چون با شنيدن جواب سوالات مى توانم ارتباط بين موضوعها را تشخيص دهم .
- با يك ليوان چاى چطورى ؟
- يعنى ديگه بسه و ادامه ندهيم ؟
از اين حرف او خنده ام گرفت . ترجيح مى دادم فرصتى براى انديشيدن درباره آنچه شنيده بود داشته باشد از همين رو گفتم :
- فرصت زياده ، كمى قدم زدن در پارك و خوردن يك ليوان چاى در اين حال و هوا مى چسبه .
قبول كرد و گفت هر چه شما بگوييد.
دفتر كتاب و كاغذهاى پراكنده روى نيمكت را جمع كردم و در كيف دستى ريختم . از ادب و حسن رفتار حميد خوشم آمده بود. قدم زنان به سوى بوفه اى كه در وسط پارك واقع شده بود رفتيم . قبل از من دست در جيب كرد كه پول چايى را بدهد كه جلو اونو گرفتم .
- نه حميد! من دعوت كردم ، خودم هم حساب مى كنم .
با وجود آنكه سختش بود اما پذيرفت .
ساعت از نه گذشته بود كه به طرف در خروجى رفتيم . احساس كردم نگران قرار هفته آينده است . خيال او را راحت كردم و گفتم :
- حميد! قرار ما هفته آينده ساعت 6 روى همان نيمكت .
- متشكرم آقاى مهدوى . اميدوارم بتوانم شاگرد خوبى باشم .
- بهتره بگى يك دوست ! اجازه بده تو را بر سانم . راستى منزل شما كدام طرفه ؟
- راه زيادى نيست ، انتهاى كارگر شمالى .
- پس بيا تا تقاطع بعدى ترا برسانم .
- نه آقا مزاحم نمى شوم .
- زحمتى نداره منهم از همان مسير مى روم .