جوان و فرهنگ و زندگى جلد اول

اسماعيل شفيعى سروستانى

- ۴ -


فصل چهارم
روزها و هفته ها مثل برق و باد مى گذرند، تا چشم باز مى كنى دوره نوجوانى و جوانى سپرى شده و موهاى سفيد و خاكسترى دانه دانه روى سر پيدا شده اند و به دوره ميانسالى رسيده اى . پشت سرت را كه نگاه كنى همه سالها را مثل يك روز مثل يك طلوع و غروب آفتاب مى بينى .
حميد بهترين سالها را پشت سر مى گذاشت اما، حيف مى دانستم كه قدر اين سالها را وقتى مى فهمد كه آنها را از دست داده باشد. اگر متوسط عمر انسانها شصت سال باشد حدود سى سالش در خواب مى گذرد سى سال باقى هم در غم گذران حيات و در جدال بزرگى براى زندگى و در انتظار رسيدن روزهاى بهتر. روزهايى كه از دست مى روند و ديگر باز نمى گردند.
اين هفته هم براى تدريس ناگزير بودم به بندر عباس سفر كنم . همه ساعات روزهاى يكشنبه تا چهارشنبه در رفت و آمد گذشت . اما هيچ وقتى سخت تر و سنگين تر از لحظه اى نبود كه خبر مرگ جمال آذرى را شنيدم . روز پنجشنبه در فاصله ميان كلاس درس يكى از معلمهاى ادبيات كه در شهر بندرعباس تدريس مى كرد برايم ماجراى غرق شدن جمال و دوستش را در شبى تاريك در ميان خليج تعريف كرد. خبر مثل صاعقه اى همه وجودم را در برگرفت . همان شب به ياد بچه هايى مثل جمال و حميد داستان سياره مهاجم را نوشتم . قصه اى پر غصه كه شايد روزى براى آنها و به ياد جمال چاپ شود. گويا همه زمين درياست و همه زندگى لحظه اى كه فرود مى آيد و به نقش آفرينى بازيگران جوان در صحنه حيات خاتمه مى دهد. هيچكس ‍ نمى تواند بگويد در آن لحظه كدام بازيگر بهترين نقش را ايفا كرده و يا كارگردان پشت پرده چه طرحى را در فكنده است .
امروز هم بر اين باورم كه هر كه پاى بر صحنه حيات مى گذارد عهده دار نقشى مى شود و در فرصتى آن را ايفا مى كند كسى كه براى آفريدن آن نقش ‍ به دنيا آمده است . اءى كاش من هم مى دانستم براى ايفاى كدام نقش آمده ام و يا بهترين بازى ماندگار در خاطر زمان كدام است . نمى دانم شايد بازى جمال براى تحريك ذهن و قلم نويسنده اى بود تا همه سالهاى جوانى و ايام بيداريش را صرف گفتگو با حميد و صدها جوان ديگر چون حميد كند و شايد هم ...
روز شنبه به حميد زنگ زدم و گفتم كه قرار ما سر جاى خودش هست . بى آنكه بخواهم شنبه ها همه هفته هاى مرا تحت تاثير قرار داده بود. به صورت خود كار همه كارها و همه قرارها بر اساس قرار شنبه ها تنظيم مى شد.
بهار روزهاى آخرش را پشت سر مى گذاشت و گرما بر زمين كپ كرده بود و پارك شلوغ تر از هر زمان پذيراى مردم بود و بچه هاى كه با اسباب بازيهايشان ، اين طرف آن طرف مى دويدند.
به پارك كه رسيدم حميد با دوستانش مشغول گپ و گفت بود. با ديدن من از جا بلند شد و با صداى بلند سلام كرد، آنگاه بسرعت از دوستانش ‍ خداحافظى كرد و به طرفم آمد و بى مقدمه گفت :
- آقاى مهدوى نمى دانم چرا حس مى كنم ديگه رغبتى به هم صحبتى با بچه ها ندارم . خسته كنند است ، بى محتوا است ، تو اين چند جلسه كه توانستم پاى صحبت شما بنشينم هر وقت كه بعد از تمام شدن گفتگوى شما راه افتادم برم خانه احساس كردم دست خالى نمى رم . ته اين ظرف چيزى مونده ، يه چيزى كه حتى اگر قبولش هم نداشته باشم يا پذيرفتنش ‍ برام سخت باشه ، اقلا منو وا مى داره كه يك هفته تمام درباره اش فكر كنم .
- خنديدم و گفتم :
- پسر! همين روزها به جرم فكر كردن از جمع دوستات شوت ميشى .
- راستشوبخواين ، همين الان هم سوت شدم . وقتى من نمى تونم درباره فلان مارك شلوار يا فلان آهنگ روز يا پاشنه كفش اين و آن نظر بدهم به چه درد اونا مى خورم !؟ جالبتر از همه نظر مادرم بود. مى دانيد چى گفت ؟
- چى گفت ؟
- والله ! مادرم گفت حميد چند وقت خيلى تو فكرى ؟ نكنه عاشق شدى ؟ حواسته جمع كن پسر تو هنوز خيلى كار واجبتر دارى .
- اون بيچاره هم تقصير نداره ، از بس كه با فكر كردن به مسائل اصلى و مهم بيگانه ايم و مشغول امور خرد و بى ارزش و وراجى ، يك كمى هم كه سكوت مى كنيم و به فكر فرو مى رويم بر چسب هاى مختلف به طرفمان سرازير مى شوند، مورد تمسخر قرار مى گيريم ، خيلى هم دوستمان داشته باشند تهمت عاشقى مى زنند. هان چطوره ؟
- دقيقا همين طوره !
- بگذريم ، وضع اينه و گريزى هم نيست . گفتى كه خيلى فكر كردى پس ‍ سوال كن !
- آقاى مهدوى ، اجازه بدهيد مى خواهم بحث امروز را با سوالى درباره آزادى شروع كنم . آخه اين روزها بسيارى از مجلات و روزنامه ها درباره آزادى مى نويسند. خود من هم از آزادى و آزاد بودن دفاع مى كنم اما، دوست دارم شما امروز در اين باره برايم حرف بزنيد.
مثل هميشه موضوع را حميد معلوم كرده بود و من هم نمى خواستم چيزى جز آنچه كه او مايل به شنيدنش است بگويم . از اينرو گفتم :
- آثار ادبى و فرهنگى ملتها مملو از كاربرهاى مختلف از لفظ آزادى است .
لفظ زيبائى كه هميشه در ذهن مردم معنى پسنديده و مثبتى را تداعى مى كند بسيارى از سياستمداران فراماندهان نيروهاى نظامى و...
هم براى پيشبرد اهداف خود بارها از اين كلمه استفاده كرده اند و از همين جا هم مى توان فهميد كه پاى اين تمنا چه خونهاى كه ريخته نشده است .
قبل از هر چيز بايد بدانى كه آزادى و طلب آن به ذات و روح انسان بستگى دارد. انسانها، با ميل خودشان ممكن است كه زير بار هر سختى و رنجى بروند، اما، تا وقتى كه سلامت روحى خودشان را از دست نداده باشند، حاضر به پذيرش رفاه كامل در اسارت نيستند و اين موضوع خود جاى بحث فراوان دارد.
نكته ديگرى كه بايد هميشه بدان توجه داشته باشى اين است كه لفظ آزادى هميشه و همه جا معنى ثابتى ندارد. يعنى الفاظ و كلمات نيز مثل اعمالى و سخنان انسانها، تحت تاثير نوع نگرش و تفكر معانى مختلفى پيدا مى كنند. مى خواهم بگويم كه اشتراك در لفظ به معنى اشتراك در معنى نيست .
نبايد گمان كنيم كه آنچه در ميان اهل دين و صاحبان نگرش دينى از آزادى فهميده مى شود كه با معنى و مفهوم مورد نظر امانيستها يكى است . من و تو هم ممكن است در دوره هاى مختلف ، مفهوم متفاوتى از الفاظ داشته باشيم . بسته به اين است كه چه تفكر و نگرشى بر قلب و ذهن ما حاكم باشد. تا وقتى كه بر ما و آثار ادبى و فرهنگى ما نگرش دينى حاكم بوده ، همواره از لفظ آزادى معنى و مفهوم حريت و آزادگى را درك مى كرديم و آن را هم به كار مى گرفتيم وقتى حافظ مى گويد:

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
يعنى كسى را آزاد مى داند كه از رنگ تعلقات آزاد شده باشد و بزرگان ادب فارسى ، رهايى از ماسوى الله يعنى خلاص شدن از هر چيز غير خدا را عين آزادى مى دانستند.
در حكايتى مى خواندم كه روزى يكى از ائمه معصومين ، عليه السلام ، شايد امام صادق ، عليه السلام از كنار خانه اى مى گذشتند، صداى ساز و طرب و آواز از آن خانه به گوش مى رسيد، در خانه را به صدا در آوردند، خدمتكار بيرون آمد، حضرت پرسيدند:
- صاحب خانه ، آزاد است يا بنده ؟
- خدمتكار گفت : آزاد
- امام فرمودند: درست است ، اگر بنده بود اين چنين نبود!
حافظ در غزلى مى سرايد:
گداى كوى تو از هشت خلد مستغنى است
اسير بند تو از هر دو عالم آزاد است
يا در غزلى ديگرى مى گويد:
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
كه بستگان كمند تو رستگارانند
در اين بينش ، اسارت دربند دوست عين آزادى است .
مى خواهم با اين مقدمه برايت بگويم كه آزادى در مكتب اهل اديان آسمانى مترادف با آزادگى است و انسان آزاده ، براى رسيدن به مرز آزادگى همه محدوديتها را مى پذيرد تا تنها بسته و متعلق به كوى دوست و معشوق حقيقى باشد.
آنچه گفتم مربوط به دوره اى بود كه تفكر معنوى بر ادب و فرهنگ ايرانيان سايه افكن بود. اما، از وقتى كه روشنفكرى و ديد و نگرش روشنفكرانه بر پهنه ادب مردم اين سرزمين و مخصوصا درس خوانده هاى ما حاكم شد، معناى جديدى براى الفاظ و اصطلاحات ساخته شده و از آن جمله براى واژه آزادى .
در انديشه انسان مدار اما نيستى ، ليبراليسم مفهومى داشت كه روشنفكران حامل آن شدند و به وقت ترجمه لفظ آزادى را جاى آن گذاشتند. در ادبيات سياسى و اجتماعى ايران ، از دوره قاجاريه تا به امروز، از لفظ آزادى با مفهوم ليبراليسم ياد مى شود، چنانكه آزاديخواه را ليبرال خطاب مى كنند.
اگر اهل ادب و فرهنگ مى خواستند ليبراليسم را با توجه به مفهوم آن در غرب ترجمه كنند، مى بايست لفظ اباحيت را جايگزين آن مى كردند، زيرا، در غرب پس از رنسانس - كه قبلا برايت مفصل توضيح دادم - به انسانى كه خود را از قيد دين و سنتهاى مذهبى آزاد كرده بود و احكام و شريعت مسيحى را نمى پذيرفت لبيرال مى گفتند.
در ميان معتقدان به دين ، به كسانى كه در اثر بى قيدى ، مطابق با تمنيات و هواهاى نفسانى خود هر عملى را جايز و مباح مى دانستند و از ارتكاب اعمال مخالف حكم شرع ابا نداشتند، اهل اباحه گفته مى شد.
- پس در واقع آزادى و ليبراليسم اصلا با هم ، هم معنى نيستند. آيا به نظر شما اين جعل معنى عمدا صورت گرفته ؟
- عمدى يا غير عمدى زياد فرقى نمى كند. اگر چه با توجه به آنچه از عملكرد ملكم خان برايت گفتم زياد هم نمى توان به غير عمدى بودنش ‍ خوشبين بود. چرا كه به صراحت مى گويد مفاهيم غربى را در لفافه اى
دينى مى پيچيده ، و از اين طريق ، رهايى از قيد و بند دين را با نام جعلى آزادى به خورد خلق الله مى داده است
پس بايد بدانى كه ليبراليسم يا همان آزاديخواهى روشنفكرى با حريت و آزادگى مورد نظر منابع اسلامى و ايرانى هم معنى نيست . چون هر واژه و اصطلاحى داراى بار مفهومى خاص خود است و هر معنى و مفهومى از تفكر ويژه نيرو مى گيرد. مثلا، تا كسى معتقد به خدا، قيامت ، شهادت ، عالم غيبى و امثال اينها نباشد، طالب آزادگى و شهادت و جانبازى در راه حسين ، عليه السلام ، نمى شود.
برتراند راسل مى گويد: ليبراليسم با هر چيز قرون وسطايى ، چه در فلسفه و چه در سياست مخالف بود.
حتما به خاطر دارى كه در قرن وسطى ، فلسفه ، سياست و فرهنگ ، تحت تاثير آئين مسيحيت و كليسا بود؛پس مفهوم ليبراليسم يعنى مخالف در همه زمينه ها با هرچه كه رنگ و بوى دين داشته باشد. قبل از پيدايش اين نهضت ، مسيحيان اعتقادات كلى خود درباره عالم و آدم و شان و مقام همه موجودات را از منبعى غير انسانى يعنى دين و كلام انبيا و كتب آسمانى مى گرفتند. اما، ليبرالها بر آن شدند تا انسانها را از قيد اعتقاد معنوى و دينى خلاص كنند.
ليبراليستها آزادى را در چه مى دانند و فرق ميان آزادى دلخواه آنان با آزادگى چيست ؟
- اول بايد بگويم كه قصد وارد شدن در مباحث پيچيده فلسفى و كلامى را ندارم . شايد يك روز خودت علاقمند شوى و بروى دنبال موضوع و درست و حسابى مطالعه كنى . در جواب اين سوالت هم به اين نكته اشاره مى كنم كه وقتى مى گوييم چيزى آزاد شد و يا كسى آزاد شد، يعنى از قيد رها شد و يا خود را از تكيه گاهى جدا كرد. اين تكيه گاه ، گاهى آشكار است و گاهى پنهان . گياهى را كه نمى تواند روى پاى خود بايستد مثل نيلوفر و پيچك به تكيه گاهى وصل مى كنند تا رشد كند، وقتى هم كه كودكى را تحت تعليم بايد و نبايدها قرار مى دهند، در واقع آنها را به تكيه گاه تجربه بزرگترها و علم و معلم ها وصل كرده اند. بالاخره درست كه نگاه كنى در مى يابى كه كه تكيه گاهها هم خودشان به جايى وصل اند.اما مثل پيچكها و بچه ها نيستند. پدرها و مادرها به همه تجربه ها و علم پدرانشان و سالهايى كه پشت سر گذاشته اند متكى اند، معلمها هم همينطور، زمين هم رها شده نيست ، زمين هم به قوه و نيروى بزرگترى متصل است . اين تنها اجسام نيستند كه به جايى متصل اند، كرات آسمانى را هم كه نگاه كنى با همه بزرگى و عظمت به نيروى جاذبه و پنهان قوى اى متصل اند كه آن ها را نگه داشته است . حتى آن كسى هم كه مى گويد من آزادم و آزادى را دوست دارم ، به ميل و تمنايى دل خود متصل است . اين مثالها را زدم تا بدانى آزادى به آن معنى كه ليبرالها مى گويند جز در وهم و خيال وجود ندارد. تنها تفاوت در تكيه گاههاست . مثلا وقتى پسر جوانى از امر و نهى پدر و مادر سر مى پيچد و مى گويد من آزادم هر چه دلم بخواهد بكنم ، در واقع مطيع امر و نهى پنهان و پوشيده درون خود شده است . اينجاست كه بايد ديد كه در وقت انتخاب به چه چيزى بايد متصل شد.
فرض كن با يك آدم احساساتى كه هر روز به هر ساعت به چيزى دل مى بندد، دوستى و دلبستگى شديدى پيدا كنى . امروز دل او چيزى را بطلبد و تو را به چيزى بخواند كه خوشش آمده و تو هم هوش و حواس و احساس ‍ و دارو ندارت را به پاى او بريزى ، اما هنوز خودت را جم و جور نكرده اى كه فردا مى رسد و فردايى كه او به هواى جديدى رو آورده و از تو مى خواهد كه به سمت آن هواى جديد بروى . هيچ مى دانى كه اگر اين جريان ادامه پيدا كند، چه اتفاقى مى افتد؟ معلوم است هر روز به جايى رفته اى و به هوايى عمل كرده اى ، چشم كه بازكنى مى بينى بى آنكه قدمى به پيش گذاشته باشى سرگردان مانده اى . پس سخن از آزادى بى حد و حصر يك شوخى بيشتر نيست . چون وقتى شخصى در هواى اين آزادى نقطه اتكا را پاره كرد و به ميل خودش چسبيد، آيا مى شود پذيرفت كه آنچه مى خواهد از طريق سعى و خطا و تجربه به دست آيد، متضمن رفتن به جلو، كمال و رشد حقيقى است !؟ جواب روشن است ، خير! چون اين عمل در خود نوعى از ابهام و پوشيدگى به همراه دارد. يعنى گاه حاصل برداشت ، در گرو يك سوء تفاهم و احساس زود گذر كسى است كه به او مى چسبيم تا پيش برويم . آيا از همين جا نمى شود به اين نكته اشاره كرد كه آزادى مورد نظر ليبراليسم گرفتار شدند در خود و يا گرفتار شدن در خواست و خيال كسى مثل خود ماست ؟ در صورتى كه من ، يا تو و يا ديگران همه انسانهايى كه در ظرف مكان و زمان خاص و برداشتهايى مقطعى گرفتاريم و اين همه محدوديت اجازه نمى دهد كه تكيه گاه مطمئن و دائمى و آرامش بخشى براى خودمان باشيم . آرامش خيال و آرامش دل زمانى حاصل مى شود كه بيم دگرگونى نباشد. بيم آنكه يك وقت چشم باز كنى و ببينى آنچه گفتى و شنيدى و انجام دادى خواب و خيال بوده . و برداشت نادرست بوده . بعكس اگر بدانى آنچه مى گويى و آنچه مى كنى درست همان است كه بايد باشد، آرامش خيال حاصل مى شود، آرامش خيالى برخاسته از تكيه گاهى مطمئن و آرامش بخش .
- ليبراليستها چگونه به اين تعريف از آزادى رسيدند ؟
قبلا برايت درباره ترقى يا تكامل صحبت كردم . همان كه تجدد خواهان پاى بند آن شدند و اگر يادت باشد در آنجا گفتم كه متجددها ترقى كمى و قابل تجربه را اساس حيات دانستند. گويا از نظر آنها بشر آمده تا در عرصه خاك از نظر مادى ترقى كند و ديگر هيچ .
همين امر هم باعث شد كه تجدد خواهان از هر نوع دلبستگى به دين و فرهنگ مذهبى رويگردان شوند.
دكارت كه يكى از دانشمندان غربى و پايه گذار تفكر جديد اروپايى است ، جمله اى دارد كه از آن خيلى چيزها مى شود فهميد. او مى گويد: هر چيزى كه با وضوح بسيار به تصور ما در آيد، صحيح است . البته منظور او از وضوح ملموس ، تجربى و قابل حسن بودن هر چيز است واز همين رو نيز هر امر غير عادى به وسيله روشنفكران كنار گذاشته
مى شود.
- به اين ترتيب بود كه در تفكر اما نيستى ، تعريف از انسان عوض شد و جنبه معنوى و روحانى انسان مورد انكار قرار گرفت ، يعنى آنها، چون وجه روحانى انسان را نمى توانستند مثل اجسام لمس و تجربه كنند آن را مردود دانستند. پس انسان فقط شد جسم ، حال اگر قرار باشد كه انسان با تكيه به خود يا من نفسانى و جسمانى اش عمل كند چه اتفاقى مى افتد؟
انواع و اقسام مسلكها و فرقه هاى اجتماعى ، سياسى و... به وجود مى آيد كه ممكن است در جدال با هم قرار بگيرند حتى با هم بجنگند. اما همه آنها در داشتن يك بنيان فكرى و انسان مدارانه مشترك اند و از اين رو ميان مرام ماركسيستى و نظام كاپيتاليستى (سرمايه دارى ) در اساس و بنيان هيچ فرقى نيست ، تنها صورت و ظاهر عمل اجتماعى و سياسى شان فرق مى كند. بايد بدانى كه ليبراليستها در هنگام بر خورد با مسائل اجتماعى و گرايشهاى مذهبى و دينى رويكردى همراه با تساهل و تسامح دارند و همين مرام را هم تبليغ مى كنند، بر خلاف ماركسيستها كه آشكارا عليه دين و گرايشهاى مذهبى موضع گيرى كرده و به انكار دين مى پردازند.
اين تساهل و تسامح هم از آن واژه هاى است كه بيشتر از همه چيز اينروزها خوانده و شنيده ام اما حقيقتا هنوز چيزى درباره اش نمى دانم .
- منهم از گفتگو در اين باره بدم نمى آد. اما، بقيه را بگذار براى بعد.
خرده پيله ها روى نيمكت را داخل كيف دستى ريختم و با حميد راه افتاديم و از راه باريكى كه ميان باغچه ها كشيده شده بود گذشتيم . بچه ها با سر و صدا ميان چمنها و لابلاى درختها به بازى مشغول بودند، حميد، همانطور كه سرش را به زير انداخته بود و سخت در خودش فرو رفته بود با صدايى آرم گفت :
- از سياره مهاجم و داستانى كه آن شب در بندرعباس نوشتيد بگوئيد، بايد جالب باشد!
- چطور ذهنت به طرف سياره مهاجم رفت ؟
- همينطورى ! غرق شدن جمال آذرى بدجورى دلم را به درد آورده .
- خودم هم به آن داستان علاقه مند هستم . هر چند آنطور كه دلم مى خواد نوشته نشده .
- چرا؟
- آخه نوشتن آن هر روز به بهانه اى به تاخير افتاده ، تا به امروز نزديك به سه سال از غرق شدن جمال مى گذرد.
ممكنه خلاصه داستان را برايم بگوئيد؟
- مثل اينكه از دست تو يكى نميشه فرار كرد، باشه برايت مى گويم .
داستان از آنجا شروع مى شه كه جوانى هم سن و سال جمال يك روز ظهر در حال عبور از كنار ساحل داغ و شنى دريا به سفينه اى بر مى خورد كه در كنار ساحل خلوت فرود آمده . سرنشينان سفينه جوان را با خود مى برند.
ربايندگان از ساكنان سفينه هستند كه از قرنها پيش به فكر و انديشه حمله به زمين و تسخير آنند. جوان قادر به مقاومت نيست و پس از چندى او را در آزمايشگاههاى ويژه خود به كار مى گيرند و تحت آموزش ويژه اى قرار مى دهند. پس از چندى همان سفينه جوان را به زمين باز مى گرداند در حالى كه آلوده به ميكرب بسيار خطرناكى است كه مى تواند بسيارى از ساكنان زمين را آلوده كند.
وقتى جوان به زمين برمى گردد از روى علامت ويژه اى كه بر روى سينه برخى از زمينيان و همشهريهاى خود مى بيند متوجه مى شود كه تنها او نبوده كه توسط ساكنان سياره مهاجم ربوده شده . بيمارى مهلكى كه آن جوان حامل ميكرب آن است بتدريج همه كسانى را كه با او معاشرت مى كنند آلوده مى سازد، به گونه اى كه علاقه و تعصب آنان درباره شهر و سرزمينى كه در آن زندگى مى كنند كم و كمتر مى شود. جوان قادر به بروز هيچ عكس العمى در برابر خواسته هاى ساكنان سياره مهاجم نيست . تا آنكه يك روز در كنار ساحل با پيرمرد ماهيگيرى آشنا مى شود كه در كپر كوچك خود كه با برگ درختان خرما ساخته شده زندگى مى كند. پير مرد با ديدن جوان و مشاهده خال زرد رنگى كه بر سينه دارد پى به بيمارى او مى برد و بى آنكه با او از اين موضوع سخنى به ميان آورد باب دوستى را با او را مى گشايد. چندى نمى گذارد كه سخنان گرم و صميمانه پيرمرد، جوان را مجذوب خود مى سازد تا جايى كه قادر به جدا شدن از او نيست .
مهر پير مرد در دل جوان جايگير مى شود. و هر روز كه مى گذرد سخنان پيرمرد دريچه اى جديد از جهان به روى جوان مى گشايد.
در يكى از روزها جوان به خاطر مى آورد كه حسب قرار و قولى كه به سرنشينان سفينه داده مى بايست خود را مهيا بازگشت به سياره مهاجم كند.
در غروبى ديگر جوان در حالى كه بر ساحل شنى نشسته و به دور دست دريا مى نگرد لب به سخن مى گشايد و از ماجراى رفته مى گويد.
پير مرد از او مى خواهد كه خود را براى بازگشت به سياره و مقابله با ساكنان سياره مهاجم آماده كند. جوان از ناتوانى خود براى مقابله با آنها مى گويد اما پير مرد او را اميد وار مى سازد و مطمئن مى كند كه مى تواند تنهاى آن سياره را نابود سازد و مردم زمين را نجات دهد. و از او مى خواهد كه هيچ گاه آن را از خود جدا نكند.
ظهر روز بعد سفيه در كنار ساحل فرود مى آيد. جوان در حالى كه قطرات اشك از چشمانش جارى است به طرف سفينه مى رود. جوان از پنجره سفينه به زمين و ساكنان آن مى نگرد. سفينه در سياره مهاجم فرود مى آيد در حالى كه اختلالات دستگاههاى هدايت كننده سفينه از وجود شئى اى مرموز در سفينه خبر مى دهند.
جوان به آزمايشگاه مركزى سياره مى رسد. و لوله اى همه گردانندگان اتاق كنترل و آزمايشگاه پيشرفته و مملو از وسايل و ادوات الكترونيكى را فرا مى گيرد. آژيرها به صدا در مى آيند. جوان نگران و مضطرب در گوشه اى خلوت به مراوريد سبزى كه بهمراه دارد چشم مى دوزد. مرواريد سبز قلب او را از ياد زمين و عشقى و مهرى كه به پيرمرد دارد سرشار مى سازد. هر لحظه بر لرزش اتاق كنترل افزوده مى شود، جوان از اتاقى به اتاق ديگر مى رود تا ماءموريت خود را براى منهدم ساختن سياره به انجام برساند. مرواريد در ميان دستان اوست . در حالى كه هما بيم و ترس را از خود دور ساخته سعى در بهم زدن سيستم اتاق كنترل مى كند.
ماءموران مسلح در پى او روانه مى شوند، اما انفجارى بزرگ آنها را به اطراف پرت مى كند. جوان از ساختمان مركزى بيرون مى آيد تا به طرف ساختمانى كه محل زندگى گردانندگان اصلى است برود. با گذر از راهرو و طبقات در كنار اتاق رئيس سياره خود را مواجه با مردانى مسلح با لباسهاى نقره اى و طائى مى بيند، دستان خود را باز مى كند، نور ساطع از مرواريد سبز ماءموران را از حركت باز مى دارد، با گشوده شدن در اتاق ، جوان خود را با گروهى مواجه مى بيند كه اطراف ميزى بزرگ نشسته اند و با سر و صدا درباره آنچه كه رخ داده سخن مى گويند، با مشاهده جوان همگى از جاى خود بلند مى شوند، رئيس گروه به طرف نگهبان مى رود اما قبل از آنكه اقدامى كند با لرزش اتاق بر زمين مى غلطد...
شبانگاه پيرمرد در كنار ساحل نشسته و چشم به آسمان دوخته كه ناگهان انفجار سياره اى را در دور دست آسمان مى بيند قطره اشكى آرام از كنار چشمانش فرو مى غلطد و...
حميد متوجه منظور من شده بود. شايد پيش خودش به جمال فكر مى كرد به او كه يكى از قربانيان ساكنان سياره مهاجم بود و يا آرزو مى كرد جمال به جاى آنكه بيهوده در ميان امواج دريا غرق شود با قلبى از مهر خود را فداى همه باورها، همه سرزمين و همه دوستان خود مى ساخت .
به كنار در خروجى پارك رسيده بوديم . حميد همچنان در خود فرو رفته بود. دلم نمى خواست خلوتى را كه با خود داشت به هم بزنم . وقتى از او خواستم با من بيايد تا برسانمش قبول نكرد. از من خداحافظى كرد و قدم زنان بطرف بالا خيابان به راه افتاد.
فصل پنجم
پس از سالها تدريس و حضور در سر كلاس درس به اصرار دوستى كه حالا بعنوان مدير كل در يكى از سازمانها مشغول كار شده بود؛مسوليت برنامه ريزى دوره هاى آموزشى معلمها را عهده دار شده بودم . از همان روزهاى اول مسوليت فهميدم كه كارى را قبول كرده ام كه در دگرگون كردن و يا حداقل اصلاحش هيچ اختيارى ندارم .
داشتن شيرى بى يال و دم و اشكم چنگى به دل نمى زد. و از همه بدتر بايد ياد مى گرفتم كه درباره هيچ چيز حتى اعتقادها و باورهايم تعصب نداشته باشم . گويا باورها دينى با ساز و كار دنيايى كه به نقاشى و تزئينش مشغول بودم همان كارى را مى كرد كه مرواريد سبز با بساط ساكنان سياره مهاجم . بهمين خاطر هر روز مثل مرغى گرفتار در قفس منتظر رسيدن ظهر بودم . ساعت حدود 11 بود كه تلفن زنگ زد. حميد پشت خط بود. بعد از سلام و احوالپرسى گفتم شايد روزهاى هفته را فراموش كرده اى ، امروز چهارشنبه است .
خنديد و گفت نه ! از اينطرفها رد مى شدم گفتم حالى از شما بپرسم . او را به اتاق كارم دعوت كردم . كمى كه نشست فهميدم مى خواهد حرف بزنيم مرخصى گرفتم و به اتفاق راهى شديم . وقتى براى خوردن نهار از پله هاى رستوران كوچكى كه در خيابان ايرانشهر واقع شده بود، پايين مى رفتيم مثل هميشه تعارفهاى حميد شروع شد.
كمى كه نشستيم گفتم :
- چى شده كه به سراغ ما آمدى ؟
- هيچى آقا دلم هواى گپ و گفتگو با شما را داشت ، گيوه را ور كشيدم و آمدم سراغتون .
- راستش از آن شبى كه خداحافظى كرديم منتظر فرصتى براى عذر خواهى بودم .
- براى چى ؟
- براى همه چيز و از جمله حواس پرتم در وقت خداحافظى با شما و اينكه ...
- دست بردار حميد! حال تو را مى فهميدم . بگو ببينم به كجا رسيده اى ؟
- احساس مى كنم ديوارهاى بنايى كه در ذهنم ساخته شده در حال فرو ريختنه . كمى مى ترسم .
- حق دارى اما بايد بدانى كه وقتى آدمى به فكر كردن مشغول مى شه مثل مار دائم پوست مى اندازه .
تولد و مرگهاى پى در پى . اصلا همين مردنها و زنده شدنهاى پى در پى است كه انسان را از مراحل مختلف عبور مى دهد. شايد براى همين مردن و زنده شدنها باشد كه خلق شده ايم . مردن در دنيا كوچك و خواسته هاى حقير و متولد شدن در عالمى بزرگتر با آرزوهاى بلند.
- اما تا كجا؟
- كجا را ظرفيت ما، تلاش ما، و از پا ننشستن ما معلوم مى كند اما نبايد در اين ميان آنچه را كه خالق هستى در مشيت و خواست خودش دارد از ياد برد. مهم اينه كه به اولين چيز كوچك و حقيرى كه دست پيدا كرديم راضى نشويم و يا به چيزى كمتر از ماندن در دل تاريخ ، ماندن هميشه در دل آدمها و بالاخره ماندن در سرلوحه حيات مردم خود قانع نشويم .
آدمها هر چه كوچكتر مى شوند خواسته هايشان هم كوچكتر مى شود.
همانطور كه وقتى دلبستگى هايشان به دنيا و شغل و مقام زياد مى شود قدرت حركت ، خطر كردن و كار بزرگ را هم از دست مى دهند.
انجام كار بزرگ نيازمند مردان بزرگ است . وقتى كسى دل به زمان حال مى بندد و طالب سكون و آرامش مردابى مى شود، مى ميرد قبل از آنكه مرگش فرا رسيده باشد.
وقتى كسى مثل آب به قدر و قواره هر ظرفى در آمد و چون خاكشير به هر مزاجى ساخت اسمش گم مى شود.
حميد چشمهايش را به دهان من دوخته بود و به دقت گوش مى داد. پس از نهار احساس كردم چيزى ذهن حميد را به خودش درگير كرده .گفتم :
- چيه حميد؟ سوالى دارى ؟
- قرار بود برايم از تساهل و تسامح بگوئيد.
موضوع تساهل و تسامح هم از آن دست مطالبى است كه طى دو سه سال اخير پدر همه را در آورده . مثل همين اصطلاح روشنفكرى ، آزادى ، دموكراسى و يا برادرى و اخوت است . بر عموم مردم و مخصوصا جوانانى كه تازه پا در ميدان مسايل اجتماعى و فرهنگى مى گذارند نبايد خرده گرفت . اما بر جماعتى كه ظاهرا اهل درس و بحث و ادعا هستند نمى توان بخشيد.
وقتى كه اين اصطلاحات را مى شنوى چاره اى ندارى جز اينكه به جايگاه اصلى و سرزمينى كه اين واژه ها و اصطلاحات از آنجا صادر شده توجه كنى . در غير اين صورت بى آنكه بخواهى وارد دعوايى بى پايه و اساس ‍ مى شوى . جالب اينجاست كه عموم اين اصطلاحات ظاهرى پسنديده و نيكو دارند. هيچكس نيست كه از آزادى و يا برادرى و امثال اينها بدش ‍ بيايد. اما واقعيت اين است كه هر كدام از اينها در ميان فرهنگ عمومى مردم جهان يك معنى دارند. معانى مختلفى كه اگر كسى به اصل آنها توجه نكند فريب مى خورد.
در واقع ما بى آنكه بخواهيم و بدانيم گرفتار ظاهر و صورت اين واژه ها و اصطلاحات شده ايم .
همانطور كه قبلا هم گفتم آزادى خوب است . بسيار هم پسنديده ، اما مى توان پرسيد: آزادى از چه ؟ از كدام بند؟ فرض كن كه تو شيفته و دلباخته كسى باشى كه دوستش دارى ، مادرت ، همسرت ، نامزدت و... كسى بيايد و بگويد چرا خودت را اسير كرده اى ؟ بيا و خودت را آزاد كن . در جوابش چه مى گويى ؟ آيا براى تو اين بند محبت و عشق اسارت است ؟ و يا اينكه بگويد: چرا روى مادرت و نامزدت تعصب دارى ؟ تعصب داشتن خيلى بد است . خودت را آزاد كن .
آيا تو اين احساس زيبا درباره مادر و نامزدت را تعصب مى دانى ؟
بايد بدانى كه هر اسم و هر اصطلاحى يك بار معنايى معنايى ويژه را با خودش حمل مى كند. اين بار معنا در ميان فرهنگها و باورهاى يكسان نيست ، كم و زياد و شدت و ضعف و گاه تضاد و تفاوت دارد.
حر به معنى آزاده است . آيا تو خارج شدن حر از سپاه يزيديان و وارد شدنش به جمع ياران حسين ، عليه السلام ، و حتى شهادتش در ميدان را اسارت مى دانى يا آزادگى ؟ در مرام و باور ايرانيان و مسلمانان و در مكتب جوانمردان اين عمل حر عين آزادگى است ، حتى اگر به قيمت كشته شدنش تمام شده باشد.
تساهل و تسامح هم از همين دست اصطلاحات است . حتما شنيده اى كه مكتب اسلام و رسم مسلمانى ، مكتبى سهل و آسان است . اما قطعا حد و مرزى هم دارد، مثل همان آزادگى ، تو هيچ وقت به عمل لشگريان يزيد در برابر امام حسين ، عليه السلام ، لقب آزادگى نمى دهى . مرام فراماسونرى در غرب براى خودش اصطلاحات و واژه هاى دارد. مثل همين ها كه برايت گفتم . نبايد صورت كلام ما را از درك معانى آن غافل سازد.
ليبراليسم عينا هم معنى با آنچه ما شرقى ها، ما ايرانيهاى مسلمان ، از اصطلاح آزادگى و حريت مى فهميم نيست در ماسونيت ترك تعلقات مذهبى و دينى و جدا ساختن مناسبات مادى و سياسى و اجتماعى از مرام و آئين دينى يك اصل است . اصلى كه از آن به عنوان ليبراليسم ياد مى كنند. حال از خودت مى پرسم حر وقتى در سپاه امام حسين ، عليه السلام ، و در خدمت مكتب ولايت و اسلام حقيقى وارد شد آزاده شد يا قبل از آن ؟
تساهل و تسامح در همه جا مرام و آئين اسلام است . اما آيا هيچ مسلمانى مى پذيرد كه ميان آنكه به خدايى خداوند يكتا ايمان دارد و مكتبى كه بر پايه ديندارى و خدا پرستى استوار شده با بت پرستى و شيطان پرستى هيچ فرقى در درك حقيقت و معرفت وجود ندارد؟ در مكتب روشنفكران ماسونى ، ما بين بى دينى و ديندارى ، شيطان پرستى و توحيد هيچ فرقى نيست چون اساس ماسونيت بر ترك مذهب است .
اگر اين مرام شايع شود چه كسى بهره مى برد؟ ديندار يا بى دين ؟
مثل اين است كه فردا صبح بگويند ميان جاهل و خردمند در شان اجتماعى و خيلى چيزهاى ديگر هيچ فرقى نيست . قطعا در اين ماجرا جاهل بر خردمند مسلط شده و به خردمند زيان وارد مى شود. اما اگر كسى بگويد خردمندى نمى پذيرد كه انسانى حتى جاهل حق حيات نداشته باشد.
چنانكه اسلام براى همه ، حق حيات ، حق بهره مندى از امكانات و ساير حقوق قائل است .
حتما شنيده اى امام على عليه السلام ، وقتى شنيد كه در حكومت اسلامى از پاى يك زن يهودى حلقه اى يا خلخالى را كه براى زينب به پا مى كردند بزودى باز كرده اند با ناراحتى خطاب به مسلمانان فرمود: اى مردان ! اى شما كه شبيه مردان هستيد، چطور حاضر به تحمل چنين واقعه اى شديد...؟
مشكل از اينجا پيدا مى شود كه ما درباره مراد اصلى وضع كنندگان يك اصطلاح دقت نمى كنيم . ترجمه هاى معلق و پا در هوا هم هميشه مشكل ساز است آنچه كه همه معنى و مفهوم تساهل و تسامح را مى رساند مترادف و همسان با معنى و مفهوم تلورانس نيست . در كشور ما براى اين اصطلاح غربى و البته مطلوب ماسونها يعنى تلورانس معادل تساهل و تسامح آورده اند. و برخى گمان كرده اند كه اين دو به يك معنى است . دين اسلام سهل و آسان است و در خود نوعى آسانگيرى بر مسلمانان را دارد. چنانكه هيچ مسلمانى حق كند و كاو در امور مردم را ندارد. كسى حق سوءظن و بدبينى ندارد. اگر كسى اعلام داشت مسلمان است و خطايى نكرده و نمى توان خلاف آنرا تصور كرد. در انجام عبادات و تكاليف سهل گيرى وجود دارد. چنانكه بر مريض و مسافر و كودكان و امثال اينها تكاليفى مشابه افراد سالم و بالغ نيست .
اما هيچگاه گفته نشده كه بت پرستى همان اندازه حق است كه اسلام كمونيسم همان اندازه به حقيقت نزديك است كه اسلام و يا مسيحيت و يهوديت مثل اينكه كسى بخواهد بگويد جاهل احمق همان اندازه داناست كه يك عالم و دانشمند. در نزد اهل تلورانس و يا روشنفكران فراماسون مراد از اين تلورانس همان يكسانى اديان و همپايه بودن كفر و دين ساير مرامها است .
غرب با حذف همه فرهنگهاى ملى و مذهبى سعى در توسعه و تبليغ مرام خاص خود دارد. مى خواهد همه را يك شكل و در فرهنگ و مرام خود حل كند. و بى شك با اين عمل همه جريانها و فرهنگها را به نفع خود حدف مى كند. موانع و معترضين را از سر راه بر مى دارد تا با فرهنگ غربى امكان ادامه سلطه بر سرتاسر عالم پيدا كند. آنها مى خواهند همه مردم جهان داراى فرهنگ يكسان جهانى و البته باب طبع غربيان و روشنفكران شوند.
از همينجاست كه وقتى مسلمانى در برابر اين خواست غربى مقاومت مى كند و سعى در بيان حكم خداوند و اسلام دارد مى گويند: تعصب نداشته باش . يعنى دست از مرام خود بردار و مرام ما را بپذير. در واقع اين عين تعصب غربى است .
امانيستها در هنگام رودررو شدن با معتقدات ريشه دار دينى با عمل به آن دستورالعمل سعى مى كنند دين و معتقدات مذهبى را به يك امر وجدانى فردى تبديل كنند و اخلاقيات آن دين را از ميدان فرهنگ عمومى جامعه ، و عمل اجتماعى آن خارج كنند، آنها به اين ترتيب خود را از هر گونه اعتراض و واكنش معتقدان به اديان در امان مى دارند و درست در همان زمان اهل دين و فرهنگهاى سنتى را با القابى چون بنيادگرا و متحجر منكوب مى نمايند.
- آيا علت اينكه روشنفكران و مناديان ليبراليسم سعى در حذف علماى مذهبى و روحانيون دارند همين نيست ؟
- بله آنها در ابتدا به صورت صريح و آشكار به نفى دين و باورهاى دينى و سنتى نمى پردازند. بلكه مى گويند حقيقت دين چيزى است غير از آنچه كه به وسيله اوصياى نبى اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليه السلام و علماى دينى عرضه شده است . در واقع آنها به گفتار و دستورات ائمه دين و علما قيد زمان و مكان و شرايط تاريخى ويژه مى زنند تا اعتبار و درستى آراء آنان را مشكوك جلوه دهند. اولين گام آنها براى اين كار نسبى جلوه دادن راءى و نظر پيامبران و ائمه است . به اين معنى كه مى گويند آراء آنها تنها مربوط به آن زمان و شرايط آن عصر بوده و در حال حاضر اعتبار و كاربرد ندارد. با اين مقدمه ، دين و منابع دينى جايگاه خود را در ميان مناسبات مدنى از دست مى دهد و بدل مردم ندارد پس از آن هم زمزمه خواست و تمناى عموم مردم به ميان مى آيد. نتيجه اين روند روشن است . نقطه اتكاء و اتصال مردم به دريافت دينى قطع مى شود و مردم به خودشان و آراء خودشان كه تابع در زمان ، مكان و تمنيات نفسانى است متكى مى شوند.
- پس از اين طريق ميان دين و سياست فاصله و جدايى مى افتد؟
- درست فهميدى ، اصل ماجرا همين است جدايى دين از سياست .
- چرا مگر دين مانع سياست است ؟
- دين مانع سياست نيست . اما بايد اول درباره چيزى كه تو از آن با عنوان سياست ياد مى كنى سخن بگويم .
سياست به معنى ملك دارى است . سياستمدار، كسى است كه مى داند چگونه مى شود مملكتى را اداره كرد و درباره حال و روز مناسبات اجتماعى ، اقتصادى ، نظامى و....
اما امروزه وقتى سخن از سياست به ميان مى آيد معنى و مفهومى چون حيله گرى متبادر به ذهن مى شود. مفهومى كه در وجه مثبت به معنى زيركى است .
در دنياى جديد اين عنوان به كسى اطلاق مى شود كه مى داند چگونه مى توان به قدرت رسيد و يا چگونه مى توان قدرت را حفظ كرد تا به دست رقيب و حريف مقابل نيفتد. وقتى هم قدرت و حفظ قدرت براى انسان به صورت يك اصل درآمد، سياستمداران معمولا براى رسيدن به آن به هر حيله اى دست مى زنند. روشى كه مردى به نام ماكياول در دوران جديد آن را پايه ريزى كرد.
اما سياست در گذشته و نزد فلاسفه بزرگ ، يكى از شاخه هاى حكمت بود. شايد شنيده و يا در كتابهاى درسى خوانده باشى كه حكما و فلاسفه حكمت را به دو شاخه نظرى و عملى تقسيم مى كردند و هر شاخه هم چند شعبه داشت . مثلا حكمت نظرى شامل رياضيات ، طبيعت ، و الهيات بود، حكمت عملى هم شامل اخلاق ، سياست مدينه و تدبير منزل ، در اين تقسيم بندى سياست مدينه شعبه اى از حكمت بود. يعنى كسى كه حكيم بود و بر همه دقايق حكمت نظرى و عملى تسلط داشت ، مى توانست درباره ، روش حكومت و ملك دارى هم گفتگو و يا اظهار نظر كند.
با اين حساب حكيم كه داراى دريافتى عميق درباره هستى بوده و جايگاه حقيقى انسان را در عالم درك مى كرده و رابطه ميان انسان و خدا و طبيعت را مى دانسته و از مقصود و فلسفه آفرينش انسان و مقصد اين انسان هم آگاه بوده ، درباره نحوه ملك دارى و اداره امور مردم نظر مى داده تا امكان رشد و هدايت عمومى مردم را فراهم آورد.
تا همينجا مى توانى فرق ميان كسانى را كه امروزه در جهان از ملك دارى و سياست حرف مى زنند با حكما دريابى و با اين ديدگاه كمتر كسى را مى توان يافت كه از نظر حكما صلاحيت حضور در اين عرصه را داشته باشد. تا جايى كه افلاطون گفته است : حكما بايد حكيم باشد.
در نگرش و بينش دينى هم براى ملك دارى جايگاهى ويژه قائلند. علتش هم روشن است . اگر دين ، آن هم دين كامل ، درباره سرنوشت انسانها در عرصه حيات و نحوه اداره مناسبات آنها سكوت كرده و الگويى ارائه نكرده باشد ناقص است . و اگر مراد خالق هستى از آفرينش انسان ، هدايت ، بسط عدالت و رشد استعدادهاى خدادادى انسانها باشد نمى توان درباره معاملات اقتصادى ، روش تعليم و تربيت مردم و يا حل و فصل مشاجرات آنها كه در دايره حقوق و قانون از آن بحث مى شود خاموش بماند. پس ‍ هر دين يا پيامبرى كه ادعاى رهبرى و هدايت داشته باشد ناگزير است از اينها گفتگو كند و مردم را رها نكند.
با اين حساب به همان سان كه دين و كتاب خدا درباره نحوه عبادت و سير و سلوك فردى مردم ساكت ننشسته ، درباره سياست و ملك دارى هم كه شاخه اى از همان باورهاى اعتقادى است ساكت ننشسته و الگويى ارايه كرده است .
حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در ميدانهاى جنگ ، اداره شهر، قضاوت ميان مردم ، تعيين حدود و مناسبات مالى و بالاخره ، تشكيل حكومت و امثال اينها خود حكايت از دخالت مستقيم دين در عرصه سياست و ملك دارى دارد. اما ايشان براى اين سياست و ملك دارى شرايط ويژه اى قائلند.
شرايطى كه با رعايت آنها امور مردم بگونه اى سامان يابد كه از مسير حق خارج نشوند و ظلمى صورت نگيرد.
حالا متوجه شدى دين چگونه مانع سياست امروزى مى شود و اين دو از كجا با هم تضاد پيدا مى كنند؟
- دقيقا.... حالا معنى فرياد مدرس را كه بارها در كتابهاى تاريخ مدرسه خوانده بودم فهميدم ، جمله اى كه گفت : سياست ما عين ديانت ما، و ديانت ما عين سياست ماست .
- خب حالا كه دقيقا قرار گرفتى و علت دشمنى بسيارى از سياستمداران امروزى را با دين فهميدى يه چايى ما را مهمان كن كه هوا سرده و كم كم هم بايد راه بيفتيم .
- چشم آقا مهدوى .