نفس

استاد حسين انصاريان

- ۹ -


جـلسه 9

اعراض نفس از حق

درباره ارزش، قيمت و موقعيت نفس در وجود مطالبى در دهه اول ماه مبارك رمضان گفته شد و دانستيم كه نفس در وجود انسان از مهم‏ترين موقعيّت برخوردار است. نفس داراى انواع استعدادهاى بسيار مهم است كه اگر انسان به آن استعدادها با راهنمايى‏هاى صاحب نفس كه خداست، برسد و به تعبير پيغمبر اسلام آن استعدادها را مؤدب به آداب خدا كند، از انسان وجود باارزشى، حتى مافوق ملائكه و عرش خدا به وجود مى‏آيد.

بحث ديگرى تحت عنوان «اعراض» كه در قرآن مجيد در سوره‏هاى مختلف و متعدّد آيات بسيار مهمى دارد، مسئله اعراض نفس از حق و روگردانى آن از واقعيّت‏ها مطرح شد. عنوان مطلب آيه 46 سوره مباركه «يسآ» است، در آن جا كه خداوند متعال مى‏فرمايد :

« وَمَا تَأْتِيهِم مِنْ ايَةٍ مِنْ ايَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ »1 .

آيه‏اى از آيات ما نيامد، مگر اين كه گروهى از آنها اعراض كردند و اعراض به معناى روگردانى است، به معناى پشت كردن به حق است، و اين اعراض هم در وجود انسان معمولاً كار نفس است و وقتى نفس اعراض كند، ارتشى كه در اختيار اين نفس است كه عبارت باشند از اعضا و جوارح انسان، همه آنها هم اعراض خواهند كرد، چون وضع نفس در وجود ما مانند يك فرمانده كل است، تمام نيروها و قدرت‏ها متمركز در او هستند و اوست كه اگر متخلّق به اخلاق الهى شود، مشكلات حل خواهد شد. دستور شديد هم به اين معنا داده شده است كه :

«تَخَلَّقُوا بِأخلاقِ اللّه‏ِ وَتَأدَّبُوا بآدابِ الرُّوحانيِّينَ»2 .

نفس‏تان را متخلّق به اخلاق خدا و مؤدب به آداب روحانيّون كنيد، كه منظور از روحانيّون در اين گفتار پيغمبر اكرم، عباد شايسته خدا هستند، بندگان حقيقى خدا در هر لباسى كه هستند، آنهايى كه در حقشان مى‏توان گفت كه لطيف‏ترين و نورانى‏ترين موجود عالَم هستند، البته اين نورى كه آنها دارند، نور معنوى است.

لطافت نفس

قرآن مجيد مى‏فرمايد: اين قدر اين نور شديد است كه در قيامت خودش را آشكار و ظاهر مى‏كند. به مسئله منزّه شدن نفس به نور الهى در بحث‏هاى آينده اشاره خواهيم كرد. هم چنين به آيات مهمى كه در قرآن مجيد در اين زمينه هست نيز اشاره خواهد شد. به بسيارى از مسائل مهمى كه نفس را لطيف‏ترين حقيقت عالَم مى‏كند، از قول كسانى كه لطيف شده‏اند و خودشان راه را طى كرده‏اند، نه كسانى كه در تاريكى سنگى را به هدف زده‏اند، پرداخته خواهد شد.

بيان اين مسائل منوط به اين است كه خدا به همه ما لطف كند، چون همه ما سخت محتاج هستيم. آن چه در اين جا بيان مى‏شود از كتاب‏هاست، اما اگر خودِ انسان به آن لطافت و به آن نورانيّت برسد، در صريح قرآن مجيد است كه به كشف بسيارى از حقايق عالى كه در كتاب‏ها نيست و لازم هم نبوده بيان شود، نايل خواهد شد. خيلى از مسائل است كه فقط با لطيف شدن قابل درك است و خطابى نيست. حافظ مى‏گويد :

بشوى اوراق اگر هم‏درس مايى

كه درس عشق در دفتر نباشد3

چگونه لطيف شويم؟

قرآن هم راهنمايى مى‏كند چه كار كنيم كه لطيف شويم؟ چون قدرت پرواز نفس بسيار زياد است، اگر او برود، عقل را براى اتّصال به عقل مطلق با خودش مى‏برد و اگر نرود، عقل را زندانى مى‏كند و نمى‏گذارد اصلاً كار كند، چون بسيار قوى است، هم در طرف مثبت قدرت زيادى براى پرواز دارد و هم در طرف منفى قدرت زيادى براى بدبخت شدن دارد.

بنابراين، اگر او از زندان‏هايى كه به سه تاى آنها اشاره خواهد شد، آزاد شود ممكن است بگوييم كه تمام منطبعه‏اش را با خود مى‏برد. اين بردن، بردن معنوى است نه اين كه خيالى باشد. اگر كسى به لطافت كامل برسد، از زمين گم مى‏شود، نه روى همين زمين است و در عين لطافت خواهد بود، مگر انبيا كجا بودند؟ انبيا كه از آسمان‏ها با ما تماس نداشتند، مهم‏ترين عارف عالَم كه واقعا كلمه عارف برازنده او است، وجود مقدّس امير المؤمنين است، مگر ايشان كجا بودند؟ همين جا، اما با اين كه او را در زمين مى‏ديدند، وجود مقدّسشان فناى در حق بودند ؛ يعنى پيوستگى كاملى با نور حضرت حق پيدا كرده بودند. انگار فكر مى‏كردى كه ديگر على نيست، كسانى كه چشم حقيقت‏بين داشتند، ديگر على را نمى‏ديدند، بلكه خدا را در آيينه اين انسان در تجلّى مى‏ديدند. آنها با علىّ بن ابى‏طالب به عنوان يك انسان معامله نمى‏كردند.

سخنرانى سلمان در مدح على

سلمان يك سخنرانى دارد كه مرحوم طبرسى در كتاب بسيار مهم « احتجاج » آن را نقل كرده است. او اين سخنرانى را در مدينه در مسجد براى مردم بيان كرد. در اين سخنرانى به اين مطلب اشاره مى‏كند كه: من حرفى دارم كه مخالف‏ترين مخالفان شما هم نمى‏تواند منكر اين حرف من شود، چون همه شما حقيقت اين حرف مرا با چشم و گوش و وجودتان در زمان پيغمبر لمس كرده‏ايد.

اگر كسى بگويد اين حرفى كه تو مى‏زنى، درست نيست، بايد در دهانش زد، نمى‏تواند بگويد درست نيست و آن اين است كه : شما بعد از مرگ پيغمبر دست از على برداشتيد، در حالى كه اين حرف من مثل روز روشن است كه اگر كسى با على‏بن‏ابيطالب اتّحاد ارادى، اخلاقى و عملى پيدا كند، اگر كنار دريا برود، بخواهد از اين طرف دريا به آن طرف برود و بلم و كشتى نباشد، معطّل كشتى نمى‏شود، بلكه يك «يا على» مى‏گويد و از روى آب مثل برق رد مى‏شود.

گفت: كدامتان منكر اين حرف هستيد كه با گفتن يك «يا على» از روى آب دريا بدون اين كه آدم فرو برود، از كشتى سريع‏تر رد مى‏شود؟ همه سرها را پايين انداختند. گفت: با گفتن يك «يا على» انسان هر مرغ حلال گوشتى را اراده كند كه در خانه‏اش بنشيند، خودِ آن مرغ اگر در هندوستان باشد، پر مى‏كشد و به اتاق مى‏آيد، او را مى‏گيرد، مى‏كُشَد، مى‏خورَد و بعد هم عبادت خدا را به جاى مى‏آورد. كدام يك از شما منكر اين حرف هستيد؟ اگر كسى «يا على» بگويد و اراده كند به خدا برسد، به خدا مى‏رسد، كسانى كه چشم باز داشتند، على را دور مى‏ديدند، اگر كسى به اين لطافت برسد، گيرندگى‏اش گيرندگى خدايى مى‏شود، ديگر اين بحثى ندارد، دليل هم ندارد، انسان بايد راه بيفتد، برود، برسد و حق را ببيند كه عين واقعيّت است، آن چنان كه رفتند و رسيدند و نشان هم دادند.

حالا اگر كسى بگويد كه قواعد علمى نمى‏تواند اين مسائل را قبول كند و اين مسائل مافوق علم است، علم مجموعه‏اى از روابط بين عناصر است، علم كارى به عالَم معنا ندارد، بلكه روابط نبات را با ازت و اكسيژن و هيدروژن و خاك و املاح آبى را بيان مى‏كند و اين ارتباطى به حركت انسان براى فناى فى اللّه‏ ندارد، چه دليلى اصلاً بين روابط نباتات و عالَم براى اين موضوع هست؟ اصل اين علم غريبه از اين حرف‏هاست؟ بايد گفت كه آيا اصل علم را قبول ندارى؟ آيا اين علم غريبه از اين حرف‏هاست؟ دنيا قبول ندارد، دنيا غريبه از آخرت است؟ دنيا غريبه از غيب و باطن است؟ علوم مادى مجموعه‏اى از روابط عناصر با همديگر است.

ما هر چقدر هم معطّل بنشينيم تا قواعد مربوط به اكسيژن و هيدروژن حرف‏هاى ما را تأييد كند، تا قيامت هم درى براى تأييد باز نمى‏كند، چون اصلاً بيگانه از اين حرف‏هاست : كه علم عشق در دفتر نباشد، صاحب جاى ديگر است. اگر بحث درباره دنيا باشد، انسان علوم خودِ دنيا را درباره دنيا بحث مى‏كند. موسى بن عمران چوب خشكى را در بيابان طبق صريح قرآن به سنگى تبديل كرد كه به زمين نچسبيده اما بيست نفر مى‏توانند سنگ را روى زمين حركت دهند. گاهى سنگى در دل زمين است، مى‏گوييم زيرش آب بود و ما نمى‏دانستيم، اما موسى چنان با عصا محكم به سنگ زد كه شكافت و آب بيرون زد اين هيچ چيز نيست؟ آب بوده و سنگ روى آن بوده و كسى نمى‏دانسته و چوبى به سنگ خورده، آب بيرون زد و اين تير به تاريكى زدن است؟ اين اصل مهمى نيست؟ آيا يك ارمنى، يك يهودى، يك مشرك هم ممكن است در حال كشاورزى كلنگش به سنگ بخورد و يك مرتبه آب بيرون بزند؟ پس اين لطف شده كه اين كار را كرده، اين كه نَفْسش مجسمه شيطان است، چه لطافتى دارد؟

چوب خشك موسى و سنگ

خدا در قرآن مى‏گويد كه چوب خشكش را به سنگى كه زيرش هم هيچ چيزى نبود و آب بود و مى‏شد حركتش داد، مى‏زند : « فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْحَجَرَ »4 ؛ پس گفتم چوب در دستت را به سنگ بزن، روح لطيف است، ارتباط هم دارد، ارتباطش هم از «قُلْنَا اضْرِب» پيداست. دست ديگر دست موسى نبود، دست خدا بود والاّ از چوب خشك چه كارى برمى‏آيد؟ قواعد نجارى بايد اين حرف را تأييد كند، چرا كه بيگانه از اين حرف است، قواعد فيزيكى بايد اين حرف را قبول كند.

اين كه بيگانه از اين حرف است را عقل من بايد بپذيرد، عقل من اصلاً قدش به زندگى من نرسيده كه من اين قدر آلوده هستم. يك خرده مغز به اندازه مغز گوسفند در كلّه ما گذاشته شده با همان مغز بى‏حركت و بى‏ارتباط هر چه را در عالَم قبول داشتم، مى‏گويم درست است، هر چه را قبول نداشتم، مى‏گويم نادرست است.

اما بايد گفت كه تو اصلاً بيگانه از همه جا هستى، تو نبايد بگويى، بلكه آشنا بايد بگويد كه چه چيزى درست است، آشناترين آشناها هم خداست كه مى‏گويد درست است. چه كسى آشناتر از همه در عالَم به موجودات است؟ چه كسى نزديك‏تر است، چه كسى رفيق‏تر است؟ چوب را به سنگ زد : « فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْناً »5 ؛ از آن يك سنگ دوازده چشمه آب بيرون آمد. در باطن عالَم خبرهاست، ولى اين خبرها تنها در صورتى به او مى‏رسد كه موسى شود. اگر چنين اسلحه‏اى را كه دست موسى دادند، دست شما مى‏دادند، آيا شما هم به باطن عالَم مى‏رسيديد؟ اين خبرها را خبردارها مى‏دانند، بى‏خبرها كه نمى‏دانند چه خبر است. بى‏خردان چه مى‏دانند چه خبر است؟

ابن سينا با همه عظمت علمى‏اش مى‏گفت: جرأت انكار هيچ چيز را ندارم، هر چه به من مى‏گويند مى‏ترسم بگويم نه . يكى از پهلوان‏ترين پهلوانان علم در كره زمين ابن سيناست.

صدر المتألهين كه خودش از رسيده‏ها بود با آن يد بيضاى علمى‏اش ابن سينا را قبول دارد. صدر المتألهين بيست درصد دانشش را، پنجاه سال پيش استاد خوانده بود، هشتاد درصدش را هم از طريق لطافت به دست آورده بود. وقتى انسان به كتاب‏هاى مهم او مراجعه مى‏كند، در بيشتر صفحاتش مى‏بينيد كه يك مرتبه مطلب را رها مى‏كند و يك تيتر مى‏زند: «حقيقةٌ عرشيّه». چيزهايى مى‏گويد كه در هيچ كتابى نه بوده و نه تاكنون نوشته شده است، بعد در پايان هم مى‏گويد: آن چه را برايتان نوشتم مى‏دانيد از كجا نقل مى‏كنم؟ خدايم دستم را گرفت، نشانم داد و من در كتاب آوردم، يك جا مى‏بينيد تيتر مى‏زند «برهانٌ نيّرٌ عرشى»، مى‏گويد اين حرف مال فرش نيست، تا آن جا رفته‏ام، آن جا ديده‏ام و در كتاب آورده‏ام. هيچ كدام از اين قواعد علمى نه مى‏تواند اينها را تأييد بكند، نه نفى، چون قواعد علمى بيگانه از اين حرف‏ها هستند.

ممكن است دكترى در ايران از نظر جراحى نظير نداشته باشد، فيزيك‏دانى در ايران در خاورميانه بى‏نظير باشد و بگويد كه اين حرف‏ها را علم من قبول نمى‏كند، براى اين كه تو غريبه غريبه‏اى، تو نسبت به اين حرف‏ها جاهل محض هستى، قرآن

هم مى‏گويد جاهل هستى : « يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا »6. قرآن مى‏گويد سواد دنيايى‏ات خيلى بالا است : « يَعْلَمُونَ ظَاهِراً مِنَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا »، بله، ظاهر در و ديوار را خوب مى‏فهمى :

« وَهُمْ عَنِ الاْخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ »7، اما يك هزارم ميلى‏متر از پشت پرده اطلاع ندارى و آن را نمى‏فهمى، ولى بايد اين پرده را شكافت، بايد اين ديوار را خراب كرد، بايد از اين زندان بيرون آمد تا ببينى كه بيرون از زندان چه مملكتى است؟ تا ببينى پشت اين گنبد مينويى عالَم چه خبرهاست؟

مقام و منزلت سلمان

پيغمبر بعد از نماز صبح به آن مرد فرمود : حالت چطور است؟ گفت اجازه مى‏دهيد از اين گنبدى كه روى ماست به نام دنيا، سرم را بيرون كنم از آن پشت خبر بدهم كه چه خبر است؟ اجازه مى‏دهيد كه اين قيافه‏هايى را كه در مسجد نشسته‏اند، از تك تك آنها خبر دهم كه در چه طبقه‏اى از جهنّم قرار دارند؟ كدام را در كجاى بهشت مى‏بينم؟ اجازه مى‏دهيد خطّ‏هاى داخل قلب اين مردم را برايتان بخوانم كه چيست؟ فرمود : نه، ولى حال خودت را بگو، به حال مردم كار نداشته باش، مى‏دانم كه مى‏دانى، اما هر دانسته‏اى را كه نبايد گفت، اهل خبر كجا هستند، محرم‏ها كجا هستند، تو مى‏خواهى پيش نامحرم‏ها چه بگويى؟

به سلمان مى‏گفت : سلمان جان چيزهاى مربوط به خودت را براى ابوذر تعريف نكن؟ بعضى‏ها چه خبرهايى از عالَم گرفته بودند؟ اگر ابوذر نامحرم سلمان باشد، واى به حال ما، ما كه به همه نامحرم هستيم و آن گاه روى‏مان را باز كرديم و به همه مى‏گوييم ما را تماشا كنيد، يا رسول اللّه‏، ما را ببين، يا حسين، ما را ببين، يا على، ما را ببين، از همه بدتر اى خدا، ما را ببين، خودش كه گفته به نامحرم نگاه نكنيد، خودش قانون خودش را بشكند، من بايد محرم شوم تا مرا راه دهند، آن گاه بعد از آن كه محرم شدى، كارت بسيار سخت مى‏شود، اگر محرم شدى، بايد بيش از گذشته دهنت بسته شود:

چو محرم شدى واقف خويش باش

كه محرم به يك نقطه مجرم شود

همين كه محرم شدى، يك لحظه به درخت خودبينى نزديك شده‏اى، آن گاه فريادش بلند مى‏شود كه :

« فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ »8.

مردى كه مى‏خواست اسم اعظم را بياموزد

پيش استاد آمده بود تا اسم اعظم را بياموزد : «عَلِّمْنى اِسْمَ الأعظَمْ»9. استاد اين همه ما پيش تو درس خوانديم، اسم اعظم را به ما ياد بده، هيچ چيزى نگفت. مدتى گذشت دو مرتبه به استاد التماس كرد، استاد اسم اعظم را ياد بده، هيچ چيز نگفت.

روزى استاد جعبه دربسته‏اى را به شاگردش داد و گفت : بيست سال است پيش من درس مى‏خوانى، خيلى هم به تو علاقه دارم، بسيار هم آدم خوبى هستى، اين يك كار را براى من انجام بده، من اسم اعظم را به تو مى‏آموزم. گفت: جانم را مى‏دهم.

گفت: اين جعبه را به فلان ده ببر، مرد بزرگوارى كه قيافه‏اى نورانى دارد، مؤدب و متخلّق است، اهل حال است به او بده و بيا.

مسير روستا از رودخانه مى‏گذشت. لب رودخانه رسيد، خسته شده بود، به خود گفت: بنشينم خستگى دركنم، اما بعد وسوسه شد كه درِ جعبه را باز كند تا ببيند چه چيزى داخل آن است؟ درِ جعبه را باز كرد، موشى داخل آن بود، پريد داخل رودخانه و آب او را برد. با خود گفت كه ديگر براى چه به آن ده بروم، برگشت.

استاد پرسيد : چه شد، رساندى؟

گفت: نه، لب رودخانه نشستم تا خستگى در كنم، در جعبه را باز كردم، موشى كه داخل آن بود، پريد و رفت.

استاد گفت: تو الان چهل ساله هستى، بيست سال هم هست كه پيش من درس مى‏خوانى، هنوز نَفْس تو قدرت حفظ سرّ يك جعبه را ندارد، چه طور انتظار دارى اسم اعظم را به تو بگويم، تويى كه هنوز نامحرمى.

براى من هم گفتن برخى مسائل سخت است، زيرا بدبختى‏اش سرِ خود من هم هست. از كلمه به كلمه اين حرف‏ها هر شب خجالت مى‏كشم، گاهى به پروردگار مى‏گويم: اگر اين مقدارى را كه الان مى‏فهمم، قبلاً مى‏فهميدم، سراغ پوشيدن اين لباس انبيا نمى‏رفتم. گفت: چرا قاصر بايد چنين كارى را انجام دهد؟ از چهره يكايك شما هم خجالت مى‏كشم. پيغمبر فرمود: قيامت كسى را مى‏آورند تا دهنه‏بند به دهانش بزنند، مى‏گويد: خدايا من چه كار كردم؟ مى‏گويند: حرف‏هاى خوب را براى مردم زدى، آنها خوب شدند، اما خودت هيچ چيزى نشدى.

براى چه مى‏آييد؟ آدم را خجالت زده و ناراحت مى‏كنيد. شما كسانى كه ساعت پنج بعدازظهر در آن گرما مى‏آييد، فرش پهن مى‏كنيد، سماور روشن مى‏كنيد، شما چطور؟ شما مافوق مستمعين جلسه هستيد يا هنوز در جا مى‏زنيد، مثل سى سال پيش، شما قيامت چه كار مى‏كنيد شما هم با من يك جا به جهنّم مى‏رويد؟! به خدا ديگر وضعم به جايى رسيده كه دلم مى‏خواهد در اين شب دهم اعلام كنم كه مجلس را تعطيل كنيد! چه بگويم؟ انسان از شما عباد صالح خدا شرمنده مى‏شود، از اين خانم‏ها و زن‏ها كه مى‏آيند داخل كوچه‏ها روى زمين مى‏نشينند شرمنده‏ام.

پى‏نوشتها:‌


1 . انعام (6) : 4 ؛ يس ( 36 ) : 46.
2 . بحار الأنوار: 58/129.
3 . ديوان اشعار حافظ شيرازى
4 . بقره (2) : 60 .
5 . بقره (2) : 60 .
6 . روم (30) : 7.
7 . روم (30) : 7.
8 . حجر (15) : 34.
9 . بحار الأنوار: 90/225.