نفس

استاد حسين انصاريان

- ۱۶ -


جـلسه 16

اعراض نفس از حق، علت همه بدبختى‏ها

خداوند تعالى مى‏فرمايد :

« وَمَا تَأْتِيهِم مِنْ ايَةٍ مِنْ ايَاتِ رَبِّهِمْ إِلاَّ كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ »1 .

علت تمام عقب ماندگى‏ها و بدبختى‏هاى ذاتى و عمقى انسان اعراض نفس از حق است. نفس در وجود انسان واقعيّتى است كه تمام موجوديّت آدمى را به دنبال خود مى‏كشد كه اگر چنان چه در مسير الهى قرار بگيرد، انسان موجوديتش را به سوى خدا مى‏برد، اما اگر در راه غير خدا قرار گيرد، همه موجوديتش را خرج غير خدا مى‏كند، البته بنا به بسيارى از آيات و روايات، آن جا كه نفس با تمام ابزار و وسايلش خرج خدا شود، انسان به تجارت سودمند و پر درآمدى دست زده كه منافع اين تجارت و سود اين معامله براى آدمى ابدى خواهد بود:

« يَا أَيُّهَا الَّذِينَ امَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ * تُؤْمِنُونَ بِاللّه‏َ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللّه‏َ بَأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ »2.

اى اهل ايمان ! آيا شما را به تجارتى راهنمايى كنم كه شما را از عذابى دردناك نجات مى‏دهد ؟ * به خدا و پيامبرش ايمان آوريد ، و با اموال و جان‏هايتان در راه خدا جهاد كنيد .

جملاتى در قرآن مجيد نظير: «ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ »3، «ذَلِكَ الْفَوْزُ الْكَبِيرُ »4، /p>

«لَهُم أَجْرٌ عَظِيمٌ »5 دلالت دارد بر موقعيّت نفسى كه با پروردگار بزرگ عالَم معامله كرده، البته ممكن است شروع اين معامله، در مذاق انسان تلخ و سخت بيايد، چراكه در اين گونه معاملات انسان بر خلاف خواسته‏ها و مشتهيات و لذّات نفس بايد حركت كند، حركتى كه خستگى دارد، رنج دارد، مشقّت دارد، ناراحتى دارد، گاهى خداى نكرده زده‏گى دارد.

انسان تا نيمه راه حركت مى‏كند و بعد چنان برايش دشوار مى‏نمايد كه مى‏خواهد همين نيمه راهى را هم كه رفته با آن همه رنج و زحمتى كه كشيده، رها كند و مانند يك شناگر ماهر كه مدت‏هاست از آب غايب بوده، به اين درياى ماديّت برسد و با تمام وجود شنا كند، اما بايد گوش به اين كسالت‏ها و سختى‏ها و محدوديت‏ها و رنج‏ها و ناراحتى‏ها ندهد. اگر يك مقدار ديگر حركت كند، نفس در اختيار محبوبش قرار مى‏گيرد و وقتى در اختيار محبوب قرار گرفت، تمام رنج‏ها و مشقّت‏ها تبديل به لذت‏ها مى‏شود، آن گاه انسان از گفتن «اللّه‏ اكبر»، از خواندن نماز، از گرفتن روزه، از رفتن به جهاد نشاط عجيبى به او دست مى‏دهد و سير او به سوى محبوب سير مخصوصى خواهد شد.

حكايت مرحوم آخوند كاشى

در احوالات مرحوم آخوند كاشى نقل مى‏كنند كه ايشان هر نماز واجبى را كه به جا مى‏آورد، قبل از شروع به نماز تا خروج از نماز غرق در مستى و شادى و گريه و زارى و اشك ريختن بود و تا آخر عمرشان اين سبك نماز خواندن ادامه داشت، ولى بعد از هر نمازى نماز ديگرى مى‏خواند. يك بار از ايشان پرسيدند كه شما نماز اولتان را با آن كيفيت مى‏خوانيد و نماز دومتان را معمولى و عادى مى‏خوانيد، دليل آن چيست؟ مى‏فرمودند: من كه متوجه نمى‏شوم، اما ممكن است نفس از آن نوع نماز با آن كيفيّت خودش لذتى ببرد و آن لذت نگذارد كه مولاى من آن نماز را روز قيامت قبول كند، من احتياطا يك نماز ديگر هم مى‏خوانم كه اگر آن نمازها را قبول نكرد، اين نمازها را قبول كند. اين گونه ذخيره مى‏كردند.

الآن نفس ما در حالتى است كه از عبادت‏ها رنج مى‏برد، نه لذت، خيلى‏ها هستند كه هر روز به تقويم نگاه مى‏كنند تا ماه رمضان تمام شود؟ خيلى‏ها هم بودند كه از اول ماه رجب تا ورود به ماه رمضان، نود روز روزه مى‏گرفتند، تازه پيغمبر اكرم روز عيد فطر را كه حرام بود روزه نبودند، ولى در كتاب‏هاى فقهى نوشته‏اند كه شش روز بعد از ماه رمضان منهاى روز عيد فطر را هم روزه مى‏گرفتند كه به حضرت عرض مى‏كردند اين شش روزى كه روزه مى‏گيريد، براى چيست؟ مى‏فرمودند: هنوز آماده خروج از ماه رمضان نشده‏ام، هنوز چسبيده به ماه رمضان هستم، هنوز قطع رابطه نكرده‏ام، با اين كه از ماه رمضان هم بيرون آمده بودند، ولى باز مى‏فرمودند كه هنوز رابطه‏ام قطع نشده است. هنوز در ماه رمضان هستم.

فراز و نشيب سير و سلوك امتحان است

اين رنج‏ها، مشقّت‏ها، كسالت‏ها و گاهى زده شدن در مسير سلوك يكى از پرهنگامه‏ترين امتحان‏هاى الهى از بنده‏اش است كه گاهى در مسير و در حال سلوك شديدا تحت فشار قرار مى‏گيرد، حتى ممكن است دچار وسوسه و حالات منفى نفسانى شود، ولى اينها منزل به منزل قابل رد شدن، از بين رفتن و تمام شدن است. سالك اصلاً نبايد گوشش به اين حالات منفى باشد. وقتى اين حالات منفى خودش را در وجود ظاهر مى‏كند، بايد انسان رد بشود، نبايد برگردد، اگر برگردد به دست آورده‏ها را هم از دست مى‏دهد، بايد عبور كند، وقتى عبور كرد از اين منزل بيرون مى‏رود ؛ يعنى ديگر كسالت و رنج و تلخى و مشقّت نمى‏ماند. اول برنامه اين طور است. حركت الى اللّه‏ خلاف طبيعت و خواسته‏هاى نفس است. عينا عين عمل كردن به نسخه دكتر است كه انسان نه از شربتش، نه از آمپولش، نه از قرصش، از هيچ چيز ديگرش خوشش نمى‏آيد، اما وقتى عمل كرد و سلامتش را به دست آورد، تمام وجودش از طبيب تشكر مى‏كند و مى‏بيند كه از مصرف اين داروهاى تلخ كه مطابق با ميلش نبوده، چه لذتى برايش پديد آمد كه لذت سلامتى و نشاط باشد.

نقطه حركت نفس با تمام اعضا و جوارح به سوى وجود مقدّس دوست، شروع سعادت و خير است، شروع به دست آوردن منفعت ابدى و هميشگى است، اما اگر انسان اعراض كند ؛ يعنى دستورات را تحمّل نكند، چون رسيدن به مولا كار ساده‏اى نيست، چراكه ما در قرآن مجيد مى‏خوانيم مولاى ما رفيع الدرجات است، فوق كلّ شى‏ء است، ذوالعرش است، على اعلاست، متعال است، كبير و عظيم است:

«لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ‏ءٌ»6 است، لذا اگر انسان بخواهد به چنين مقامى كه عظمت و بلندى آن بى‏نهايت در بى‏نهايت است، برسد كار ساده‏اى نيست.

پرواز فضايى سليمان

مسئله پرواز در هوا و سفر هوايى ريشه در هزاران سال فكر دارد ؛ يعنى شايد قبل از ميلاد مسيح دانشمندان به اين فكر بودند كه ما علاوه بر راه دريا و زمين، راهى هم براى سفرها از جوّ باز كنيم. يكى از دانشمندان يونان آن طور كه در كتاب‏ها نقل مى‏كنند، دو بال درست كرده بود كه شايد با آنها بتواند حركت كند و از شهرى به شهرى ديگر برود، اما وسايلش فراهم نبود، البته پرواز فضايى را خدا به سليمان ياد داده بود.

در آيه صريح قرآن مجيد آمده است كه سليمان وسيله‏اى را درست كرده بود كه با آن پرواز فضايى مى‏كرد. قرآن مجيد مى‏فرمايد: از صبح تا شب كه راه مى‏رفت به اندازه يك ماه كه از مسيرى به مسيرى مسافرت مى‏كرد، ايشان يك روزه مى‏رفت، ولى بشر براى به دست آوردن هواپيما چه قدر زحمت كشيد؟ چند هزار سال فكر كرد؟ اكنون كه موفق به پرواز شده، خيلى كه اوج بگيرد نمى‏تواند بيش از 37 هزار پا بالاتر رود، آن هم در هوايى كه نزديك ماست. 37 هزار پا چيزى نيست.

رسيدن به مقام قرب الهى مشقت دارد

اگر انسان بخواهد به مقام قرب مولا برسد، مولايى كه رفيع الدرجات است، سخت‏ترين زحمت‏ها و گسترده‏ترين مشقّت‏ها را بايد براى موجوديّتش تحمّل كند تا بتواند به چنين پرواز معنوى دست يازد و به مقام قدس و قرب برسد. يك تنه بايد در ميدانى به گستردگى آفرينش مبارزه كرد، در خوراك، پوشاك، نگاه، شنيدن، گفتن، فكر كردن، در استعمال موارد اخلاقى و عاطفى، اين قدر هم جاده لطيف است كه با برخورد به كمترين مانع متوقّف مى‏شود. بيدارى كامل مى‏خواهد، مراقبه و محاسبه مى‏خواهد، توبه دائم مى‏خواهد، بينايى مى‏خواهد، بصيرت مى‏خواهد، گذشتى همه جانبه و مبارزه‏اى گسترده مى‏خواهد.

اين قدر هم وجود مقدّس او راحت در دسترس نيست. خدا كجاست؟ خودش آدرس مى‏دهد:

«لاَ إِلهَ إِلاَّ اللّه‏ُ»7 با كنار زدن غير من، يعنى پشت كردن به ماسواى اللّه‏ مرا مى‏يابيد، اين طور مى‏توان مرا پيدا كرد، اما با روى كردن به ماسواى اللّه‏ نمى‏توان به وجود مقدّس او رسيد :

هرگز نبرى راه به سر منزل مقصود

تا مرحله پيما نشوى وادى ما را

قرب الهى با زندگى طبيعى

بايد انسان جاده «لا إله» را طى كند تا به اللّه‏ برسد و اين يك گذشت همه جانبه از خود و همه عالَم مى‏خواهد تا از پس اين گذشت، انسان بتواند جمال محبوب را زيارت كند. اين گذشت چگونه است؟ چه طور بايد گذشت كرد؟ آيا بايد نخورد، نخوابيد، نپوشيد، كار نكرد، به گوشه بيابانى پناه برد؟ اگر كسى اين كارها را بكند، حرام انجام داده است :

« وَمَا جَعَلْنَاهُمْ جَسَداً لاَّ يَأْكُلُونَ الطَّعَامَ ...»8 ؛

و آنان را جسدهايى كه غذا نخورند قرار نداديم ، و جاويدان هم نبودند [ كه از دنيا نروند . ]

از خوردن نهى نمى‏كنم، بايد انسان بخورد، اما به دستور «كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً...»9، بايد انسان بپوشد، اما در پوشيدن ميانه‏رو باشد «مَلْبَسَهُمُ الاقْتِصاد» بايد بين مردم باشد، اما «مَشْيُهُمُ التَّواضُعُ»10 نه با تكبّر و فخرفروشى، نه با خود بزرگ‏بينى، بايد انسان حرف بزند، اما به لسان صدق، بايد گوش بدهد، اما «عَلَى العِلْمٍ النّافِعِ لَّهُم»11، بايد ازدواج كند، براى اين كه به حرام نيفتد و براى اين كه نسل تداوم پيدا كند و براى اين كه براى پروردگارش نيرو اضافه كند، هيچ كدام از امور طبيعى را كسى حق ندارد به عنوان رياضت ترك كند.

ما رياضت شرعى به اين شكل نداريم و اسلام رياضت هيچ مكتبى را براى تصفيه نفس قبول ندارد، نه مكتب‏هاى قبل از خودش را و نه مكتب‏هاى بعد از خودش را. از پيغمبر پرسيد: دلم مى‏خواهد رياضت بكشم. فرمود: به جبهه برو، كسى حق كناره‏گيرى ندارد، اگر بخواهد بلند شود، گوشه خلوتى را پيدا كند و اسمش را بريدن از ماسوى اللّه‏ بگذارد، آن مى‏شود عبادت منفى كه اسلام آن را قبول ندارد. آن جا ديگر مبارزه هم لازم ندارد، نه نامحرمى هست كه انسان از ديدن او خوددارى كند، نه مال حرامى هست كه با آن مبارزه كند، نه مقامى هست كه خود را در آن حفظ كند. در خلوت و تنهايى زمينه رشد و كمال اصلاً وجود ندارد، هيچ پيغمبر و امامى هم خلوت‏نشين نبود.

مولاى عارفان جداى از اجتماع نبود

سرحلقه تمام عارفان عالَم امير المؤمنين است، رئيس همه عاشقان امير المؤمنين است، عالِم‏ترين عالِمان امير المؤمنين است، ولى ايشان در مدت عمرشان 85 مرتبه يا مقدارى بيشتر به جبهه جنگ رفتند، در بازار بودند، كشاورزى داشتند، تجارت داشتند، رئيس جمهور شدند، امام بودند، تمام مقامات عالَم را داشتند، ولى براى يك بار هم نگذاشتند احساسى از آن مقام به ايشان دست بدهد. اگر از على سؤال مى‏كردند كه مقام براى شما چيست؟ قسم جلاله مى‏خورد واللّه‏ رياست براى من وهم و خيال است، عينيّت و حقيقت ندارد.

در تمام مسائل اجتماعى هم اميرالمؤمنين وارد بود، در عين حال، جداى از ماسوى اللّه‏ بود، مطلقا حقِّ حق بود: «عَلِىٌ مَعَ الحَقَّ وَالحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ يَدورُ حَيثُ ما دارَ»12. هيچ چيزى را هم غير از خدا نمى‏ديد، «ما رأيتُ اللّه‏َ شَيْئا» هيچ چيزى را نمى‏بينم، «إلاّ وَ رَأَيتَ اللّه‏َ قَبلَهُ ومَعَهُ وبَعدَهُ»13، اصلاً هيچ چيزى را نمى‏بينم. چون هيچ چيزى براى من جمال و جذبه ندارد، چيزى مرا قانع نمى‏كند، از چيزى لذت نمى‏برم، چيزى مرا سير نمى‏كند، مورد تماشايى هم وجود ندارد كه من سرگرم تماشاى او شوم، فقط خدا، يعنى از «لا اله» به كلّ گذشته بود و به «الاّ اللّه‏» رسيده بود، او رفيع الدرجات است.

اگر انسان بخواهد از كسالت در عبادت سرخورده‏گى پيدا كند و از يك مقدار بيدارى خسته و از يك مقدار عبادت رنجيده شود و نتواند با خواهش‏ها، مشتهيات و هواهاى نفس مبارزه كند و اينها را پس زند كه جزء «لا إله» است، چه موقع مى‏تواند به حضرت دوست برسد؟ در عين اين كه در دنيا بودم، در دنيا نبودم :

به تنم در جهان وز جان برونم

بدن در اين جا حركت دارد، اما روح ندارد، اين جا جاى حركت روح نيست. روح در فضاى ربوبيّت در حركت بود، بدن اين جا بود، اما خودشان اين جا نبودند، بلكه با دوست و محبوب و معشوق بودند. مقام عصمت، يعنى چه؟ يعنى مقامى كه نگذاشت عاشقان خدا در هيچ برنامه‏اى به اندازه يك ارزن آلوده به غير خدا شوند.

لذت بخش‏ترين ساعت

از عارفى پرسيدند : در تمام دوره‏اى كه زنده بودى تا الان چه ساعتى براى تو از همه ساعت‏ها لذت‏بخش‏تر بود. گفت: يك روز بالاى پشت بام خانه‏مان نشسته بودم، زن و شوهر همسايه دعوايشان شد، البته صداى آنها به گوشم مى‏رسيد، چون مسلمان‏ها هندسه و مهندسى خانه‏هايشان تا قبل از آمدن سلسله خبيثه طاغوت زمان، اسلامى صد درصد بودند، ساختمان‏ها به گونه‏اى بودند كه به هيچ عنوان به هم مشرف نبودند، هيچ چشمى خانه همسايه را نمى‏ديد، مقدارى از صفات عالى انسانى بايد از طريق خانه حفظ شود. مهمانى‏هاى مردم با مهمانى‏هاى زمان ما فرق مى‏كرد. پدربزرگ‏هاى شما وقتى مهمان دعوت مى‏كردند، قبل از اين كه مهمان‏ها وارد خانه شوند، ابتدا اگر لباس زنانه روى بند بود، جمع مى‏كردند، اگر كفش زنانه در دالان و نزديك اتاق‏ها بود، جمع مى‏كردند و بعد مهمان مى‏آوردند.

گذشتگان شما وقتى براى زن و دخترشان خريد مى‏كردند، دختر و زن را به بازار نمى‏آوردند، حتى عروس را هم نمى‏آوردند، چهار يا پنج جفت گوشواره و كفش، هشت يا نه شكل لباس مى‏آوردند، عروس هر كدام را مى‏پسنديد، همان را نگه مى‏داشتند و پولش را مى‏دادند. هيچ وقت بدن و هيكل و قامت ناموس اسلامى را در معرض ديد فروشنده، حتى زير چادر قرار نمى‏دادند.

رسيدن به مولا كار آسانى نيست

رسيدن به او كار ساده‏اى نيست. با اين باز زندگى كردن‏ها كسى به او نمى‏رسد، اينها همه فضاى شيطان است، فضاى الهى، فضاى ديگرى است. خانه‏اى را فرض كن، ده اتاق پشت سر هم دارد، خانم مى‏خواهد نماز بخواند مى‏رود داخل اتاق دهم، درِ حياط را قفل مى‏كند، درِ اتاق اولى، دومى و حتى نهمى را قفل مى‏كند و داخل اتاق آخر نماز مى‏خواند، آن هم روبه‏روى پروردگار، اتاق‏ها هم تاريك هستند، هيچ كس هم نيست، كنتور برق را هم زده، در همان تاريكى كه مى‏خواهد نماز بخواند، مولايش به او گفته روبه روى من هم كه ايستادى، اگر يك تار مويت پيدا باشد، نمازت باطل است.

عفّت تا آن جا بايد در پيشگاه مولا حفظ شود، تو در پيشگاه خداى خودت مى‏روى. زن نبايد يك تار مويش پيدا شود، حال چطور مى‏شود به اين راحتى در اختيار نامحرم باشد و بخواهد به خدا برسد. تو به همان نامحرم رسيدى، ديگر كافى است، طرف ديگر نمى‏توانى بروى، بايد همه‏جانبه گذشت كرد و ماسوى اللّه‏ را كنار زد:

نفى من شد باعث اثبات من

خواجه در لاى من الاّى من است

بايد بميرم تا زنده شوم، بايد كشته شوم تا زنده شوم، بايد كور شوم تا بينا شوم، بايد كر شوم تا گوش‏دار شوم، بايد بى‏حس شوم تا حس پيدا كنم:

«خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ»14 ؛ اول بميريد تا زنده شويد، بدون مردن حيات معنا ندارد، همه را رها كنيد تا مرا بيابيد و اگر اين همه رنج و زحمت و مشقّت براى يافتن او نبود، ارزش نداشت، تمام ارزش به دليل زحمت و رنج است، تمام ارزش براى اين حركت‏ها و مبارزه‏ها و گذشت‏ها است. گذشت كار ساده‏اى نيست. امير المؤمنين در متن نهج‏البلاغه مى‏فرمايد: كسى كه از مشتهيات نفس و خواهش‏ها و هوس‏هاى ضدّ خدايى نفس بگذرد، از شهيد در راه خدا در جبهه ارزش وثوابش در پيشگاه خدا بيشتر است.

قرب الهى با توجه به طعام

اين سفر سنگينى است، با هر لقمه‏اى كه انسان مى‏خورد نمى‏تواند به او برسد. به داوود پيغمبر گفت: اگر لقمه‏اى كه در دهانت مى‏گذارى، بسيار خوشمزه باشد و به دليل خوشمزگى آن مرا از ياد ببرى و آن لقمه را فرو دهى، به مقدار همان لقمه لذت مناجات و محبّتم را از تو كم مى‏كنم. آن جا داستان، داستان ديگرى است. اين كه مى‏گويند اگر سر سفره نشسته‏اى، حتى براى هر لقمه‏اى بسم اللّه‏ بگو، براى اين است كه لقمه يك وقت نفس را نقاپد و آن را از حركت باز ندارد، اين كه مى‏گويند در هنگام خواب بسم اللّه‏ بگو، براى اينكه رختخواب انسان را نقاپد، وقتى كه مى‏خواهى از خانه بيرون بروى، بسم اللّه‏ بگو، براى اين كه شيطان بيرون در داخل اداره و بازار دو طرف تو صف كشيده، اعوذ باللّه‏ بگو، چرا كه اگر به بيابان بروى، به گلّه‏اى برسى، سگ گلّه بخواهد به تو حمله كند، چه كار مى‏كنى؟ سريع در آغوش چوپان مى‏پرى، يك نهيب چوپان سگ را رد مى‏كند و مى‏گويد: اين گلّه عالَم سگش شيطان‏ها هستند، هميشه در آغوش خدا بپر كه سگ به تو حمله نكند، يك نهيب به سگ بزند تا آرام شود و تو را رها كند و برود، والاّ بدون او چگونه مى‏خواهى از حمله سگ در امان بمانى؟ مگر بدون او تاكنون در امان هم مانده‏ايم؟! بدون او هرگز در امان نمى‏مانيم.

حكايت ليلى و مجنون

مى‏گويند: بيچاره مجنون اين قدر رنج كشيد تا بالاخره يك بار به خانه ليلى رسيد. وقتى به ليلى گفتند كه مجنون آمده، ليلى هم داشت ديوانه مى‏شد:

ز بوى زلف تو مفتونم اى گل

ز رنگ روى تو دلخونم اى گل

منِ عاشق ز عشقت بيقرارم

تو چون ليلى و من مجنونم اى گل15

ولى او را راه نداد و گفت: نگذاريد داخل اتاق بيايد، به كلفت‏ها گفت كه او را به اتاق ديگر راهنمايى كنند. پرسيدند : شما دو نفر كه براى همديگر مى‏ميريد! مجنون بيچاره رنج زيادى كشيده تا به تو رسيده، بگذار بيايد يك نگاه تو را ببيند. گفت : امكان ندارد. پرسيدند : چرا؟ گفت: چند روز بايد در اتاق بماند، بعدا او را خواهم ديد. پرسيدند : چرا؟ گفت: از آن محلّى كه براى ديدن من راه افتاده مى‏دانيد چشمش چه قدر قيافه نامحرم در آن رفته، بايد تمام آن صورت‏ها و عكس‏هايى كه در چشمش است كاملاً پاك و محو شود و در اين چشم ديگر هيچ چيز نماند تا آماده ديدن من شود، نمى‏خواهم چشمى كه پر از غريبه است مرا ببيند، گوشى كه پر از صداى غريبه است، صداى مرا بشنود، زبانى كه پر از آلودگى است، اسم مرا تلفظ كند.

ادامه لذّت بخش‏ترين ساعت

گفت: زن و شوهر دعوا داشتند، بالاترين لذت زندگى من همان ساعتى بود كه روى پشت بام بودم. زن به مردش گفت: پنجاه سال است كه با تو ازدواج كرده‏ام، با داشتن تو ساختم، به نداشتن تو هم ساختم، به بودنت و نبودنت در خانه ساختم، با سلامت و مريضى‏ات ساختم، خيلى وقت‏ها دير آمدى، به انتظارت نشستم، چرا؟ فقط به اين اميد كه بيايى و مرا ببينى، اما امروز شنيدم كه ازدواج كرده‏اى و در زندگى من زن ديگرى را آورده‏اى؟ از امروز به بعد ديگر اين زندگى و تو را نمى‏خواهم. گفت : روى پشت بام يكّه خوردم و به ياد اين آيه افتادم :

«إِنَّ اللّه‏َ لاَ يَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَن يَشَاءُ ...»16.مسلماً خدا اين را كه به او شرك ورزيده شود نمى‏آمرزد ، و غير آن را براى هر كس كه بخواهد مى‏آمرزد .

همه گناهان تو را مى‏بخشم، الاّ اين كه كنار منِ خدا رفيق ديگر بگيرى، كه او را ديگر نمى‏بخشم، بايد تنها خودم را بخواهى، فقط مرا ببينى، لحظه‏اى براى تماشاى ديگرى نظر از من برندارى، اين حرف درست نيست كه من مى‏خواهم بنشينم امير المؤمنين را ببينم، چون پيغمبر فرمود: هر كس مى‏خواهد خدا را ببيند، على را ببيند. على ديدن غير خدا ديدن نيست كه پيغمبر فرمود: هر كس مى‏خواهد خدا را زيارت كند به كربلا برود حسين مرا زيارت كند، او كه غير خدا نيست. صحبت، صحبت غير خداست ؛ يعنى آن كسى كه مقابل او قرار گرفته و نمى‏گذارد به او برسم.

اعراض از حق شروع همه بدبختى‏ها و بيچارگى‏هاست، اما روى آوردن به حق نقطه تمام خوشبختى‏ها و تجارتى است كه سود آن ابدى است.

منازل شش‏گانه

بنا بود درباره چند مسئله توضيح داده شود از جمله مسئله تجليه، تخليه، تحليه و سرانجام مقام فنا. فنا هم به فناى در افعال، فناى در صفات و فناى در ذات تقسيم مى‏شود كه روى هم رفته شش مسئله مى‏شود، اما براى حركت در اين شش منزل نياز به مقدمه‏اى بسيار عميق و ريشه‏دارى داريم كه ابتدا بايد خودمان را به اين مقدمه برسانيم و اين مقدمه عبارت است از: آشكار كردن، ظاهر كردن، ايجاد كردن، ظهور دادن و تجلّى دادن. نمى‏دانم اسمش را چه بگذاريم، در هر صورت، اين مقدمه عبارت است از اين كه دل مركز عشق به وجود مقدّس او شود.

البته براى تحصيل يا تجلّى دادن عشق بايد منزل علم و به تعبير عرفا، منزل معرفت را طى كرد. اگر به كسى كه خدا را نمى‏شناسد بگوييم كه به خدا محبّت پيدا كن، واقعا نمى‏تواند، به كسى كه خدا را نشناخته نمى‏توان گفت كه عاشق خدا شو، زيرا نمى‏تواند، با زور هم كه نمى‏توان كسى را عاشق مولا كرد. اين عشق بايد عشق اختيارى باشد و به دست آوردن اين علم و معرفت هم مشكل نيست.

اگر به سلسله آياتى كه در قرآن مجيد چهره مقدّس او را معرّفى مى‏كند، ملاحظه كنيد و در آنها دقت نماييد به اين نتيجه مى‏رسيد كه همه‏كاره ما در عالَم اوست، او خالق ما، رازق ما، ناصر و ياور ما، پيروزكننده ما در جبهه‏ها، شوق ما، عشق ما، محبّت ما، محور ما، محبوب ما، معشوق ما، بارع ما، مصورّ ماست و ما هيچ كاره‏ايم.

همين درختان ميوه‏اى كه سفره‏هاى ما را رنگين مى‏كنند، هيچ كاره‏اند و فقط به اشاره او ميوه مى‏دهند، خودشان كاره‏اى نيستند، همه‏كاره اوست. ما همين مقدار معرفت پيدا كنيم كه او نور ما، كمال ما و همه چيز ماست، خود به خود به او عشق پيدا مى‏كنيم. اين عشق اگر از طريق معرفت بيايد موتور وجود ما براى حركت دادن نفس ما به طرف آن شش منزل مى‏شود :

هر كه كند روى طلب سوى او

قبله زراج شود كوى او

عشق كه بازار بتان جاى اوست

سلسله بر سلسله سوداى اوست

عشق نه وسواس بود نِى مرض

عشق نه جوهر بود و نِى عَرَض

گفت به مجنون صنمى در دمشق

كِى شده مستغرق درياى عشق

عشق چه و مرحله عشق چيست

عاشق و معشوق در اين پرده كيست

عاشق يكرنگ حقيقت شناس

گفت كه اى محو اميد و هراس

نيست در اين پرده به جز عشق كس

اول و آخر همه عشق است و بس

عاشق و معشوق ز يك مصدرند

شاهد عينيّت يكديگرند

عشق كز آن مزرع جان روشن است

يك شررش آتش صد خرمن است

ما كه در اين آتش سوزنده‏ايم

كشته عشقيم و به او زنده‏ايم

آب خزر گر چه ز جان خوشتر است

چاشنى عشق از آن خوشتر است

عشق و شكايت ز ملامت كه چه

عاشقى و زهد و سلامت كه چه

اهل ملامت كه سلامت روند

راه سلامت به ملامت روند

گر تو در اين مرحله آسوده‏اى

عاشق آسايش خود بوده‏اى

چه كسى مى‏تواند براى رسيدن به او راحت باشد. 63 سال از نصف شب تا «اللّه‏ اكبر» صبح ناله كرد. درباره‏اش نوشته‏اند كه در بيابان‏هاى مدينه و كوفه مثل آدم مار گزيده به خودش پيچيد «يَتَمَلْمَلُ كَتَمَلْمُلِ السَّليمِ»17، اشك ريخت و فرياد زد: «آه مِن قِلَّةَ الزّاد وبُعْدِ السَّفَر»18 اى محبوب من! ديدى عمرم تمام شد و كارى براى تو نكردم، به سوى تو مى‏آيم و چيزى براى تو نياوردم. چه چيزى چشيده بود كه مثل مار گزيده مى‏پيچيد، چه چيزى چشيده بود كه خوابش نمى‏برد؟ چه چيزى چشيده بود كه وقتى امروز صبح بالاى بام مسجد كوفه آمد، نگاهى به افق كرد و گفت: هر دوى ما 63 سال است، بيدار مى‏شويم، اما من هر وقت بيدار شدم، تو خواب بودى، چه چيزى چشيده بود؟ چه عشقى در او روشن بود و تجلّى داشت كه از ماسوى اللّه‏ از همان سن سيزده سالگى چشم پوشيده بود، غير خدا نمى‏ديد، غير خدا نمى‏شنيد و غير خدا نمى‏خواست.

پى‏نوشتها:‌


1 . انعام (6) : 4 ؛ يس ( 36 ) : 46.
2 . صف (61) : 10 ـ 11.
3 . نساء (4) : 13.
4 . بروج (85) : 11.
5 . مائده (5) : 3.
6 . شورى (42) : 11.
7 . صافات (37) : 35.
8 . انبياء (21) : 8 .
9 . مؤمنون (23) : 51 .
10 . نهج البلاغة: 2/160.
11 . نهج البلاغة: 2/160.
12 . بحار الأنوار: 10/432.
13 . بحار الأنوار: 4/45.
14 . ملك (67) : 2.
15 . ديوان اشعار باباطاهر
16 . نساء (4) : 48.
17 . شجرة طوبى: 1/111.
18 . شرح اصول كافى: 11/274.