بحثى پيرامون معاد
(تفسير آيات سوره قيامت)

آيه‏الله حاج شيخ‏اسماعيل صالحى مازندرانى
تحقيق و تنظيم : محمد على صالحى مازندرانى

- ۲ -


كمال انقطاع‏

در اينجا سه چيز مطرح است:
1 - قطع
2 - انقطاع
3 - كمال انقطاع.

مى‏گويد: خدايا از تو مى‏خواهم كه مرا به آن مرز و حد كمال انقطاع برسانى. قطع نه، انقطاع هم نه، بلكه آن اوج انقطاع و نقطه پايان انقطاع كه كمال انقطاع است. چون در قطع و بريدن و كسستن از غير خدا، سه چيز مطرح است، يك: قاطع كه خودش را از غير خدا جدا مى‏سازد و به سمت خدا مى‏رود. دوم: مقطوع منه يعنى هر چيزى كه آدم از آن جدا مى‏شود و به سوى خدا مى‏رود. سوم: مقطوع اليه كه خدا باشد. اينجا سه موجود مطرح است و اين در واقع يك تثليثى است: هم خود هم غيرخدا، هم خدا.

اما در انقطاع و گسسته شدن، خدا مطرح است و شخص. چون ديگر منقطع شد، و آن غير مطرح نيست و غير را نمى‏بيند، اما خودش و خدا را مى‏بيند. اين ثنويت و دوگانه پرستى است.

اما كمال انقطاع، اوج انقطاع است، يعنى لااله الاالله. در اين مقام، انسان حتى خودش را هم نمى‏بيند و آنچه مى‏بيند فقط ذات اقدس حق است. اين كمال انقطاع مى‏شود و اين توحيد كامل است كه آدم، بت شخص خودش را هم نبيند، چون نفس انسان از همه بتها براى انسان عزيزتر و محبوب‏تر است، و شكستن بت نفس از شكستن بت‏هاى بى‏جان و با جان خارجى و بيرونى، جداً مشكل‏تر است.

مادر بتها بت نفس شماست   ز آن كه آن بت مار و اين بت اژدهاست

انسان ممكن است در جهاد اصغر و ميدان جنگ با دشمن، قوى‏ترين قهرمان را از پاى دربياورد، اما جهاد اكبر، بسيار مشكل است، شكستن بت نفس از شكستن همه بتها مشكل‏تر و دشوارتر است. اميرالمومنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: أشجع الناس من غلب هواه (27) آن كسى كه بتواند بت نفس و هواى نفس خودش را بشكند، قهرمان‏ترين قهرمانان عالم است.

كمال انقطاع يعنى آدم حتى بت خوديت و منيت خودش را هم نبيند.

امام خمينى (قدس الله نفسه الزكيه) سخن كه مى‏گفت، آدم لمس مى‏كرد كه لايرى نفسه بل يرى ربه. اين كار مشكلى است.

نتيجه بحث:

اگر چه عقل محدود است، ولى آن گونه كه اصحاب‏الحديث خيال كردند محجور و ممنوع نيست. فرق است بين اين كه بگوئيم عقل و خرد انسانى به طور كلى و يكسره محجور و ممنوع از تحقيق و تجزيه و تحليل است، و اين كه بگوئيم عقل، مأذون و مجاز است كه در وادى تحقيق وارد بشود، اما محدود است، يعنى آن‏طور نيست كه بتواند به عمق همه حقايق و اسرار نظام هستى پى‏ببرد، بلكه مى‏تواند در بعضى از محورها وارد شود و به نقد و بررسى بپردازد و تحقيق و تجزيه و تحليل داشته باشد، اما در بعضى از محورها توان قدم برداشتن و به جلو گام زدن را ندارد.

بنابراين ديدگاهى كه ما در مورد عقل، مطرح مى‏كنيم، اين است: عقل محجور نيست، و حق تحقيق را دارد، و چون محدود است، در همه محورها نمى‏تواند مستقلاً و بى‏نياز از وحى وارد بشود، بلكه نيازمند به وحى و رسالت و نبوت هم هست.

انبياء و رسل، معلمان بشر و جامعه بشريت بوده و هستند، زيرا فعاليت آنان در دو بخش است:

1 - اصول عقائد (مسائل اعتقادى، علمى، عقلى و نظرى): در اين محور، انبياء و رسل، معلمان و مرشدان الهى و آسمانى هستند كه دست بشر و عقل انسانى را بگيرند و او را به سمت تكامل سوق بدهند.

نقش انبياء نقش راهنما و مربى است كه مى‏خواهد عقل را تربيت و آن را شكوفا كند و استعدادات نهفته و بالقوه‏اى را كه در نهان خانه جان انسان است، يكى‏يكى شناسايى كرده، و به سوى فعليت و كمال سوق بدهد، و نسيه‏ها را نقد كند. در اين محور، كار انبياء اين است و عقل هم در آنجايى كه توان پركشيدن و بال گشودن را ندارد، بايد در چهارچوب وحى و پا به پاى آن جلو برود.

2 - فروع دين: در اين بخش، سخن از تعبد و تسليم بى‏چون و چرا هست.

نتيجه گرفتيم كه در اسلام و مكتب وحى، تحقيق و تجزيه و تحليل، آن‏گونه كه حنابله و اصحاب حديث گمان كردند، ممنوع نيست بلكه هر مكلف و انسان عاقل، حق دارد كه در حد توان و فهم و استعدادش، در مسائل عقلى و عملى تحقيق بكند. نه تنها تحقيق، ممنوع و مذموم و بدعت و حرام نيست، بلكه در اصول عقايد امرى است بسيار مطلوى و محبوب و در حد وجوب و لزوم: فبشر عباد * الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه أولئك الذين هديهم الله و أولئك هم أولوا الالباب (28) مژده بده به آن كسانى كه گوش شنوايى دارند و اقوال و افكار و آراء و انديشه‏ها و كلمات و سخنان گوناگون را از گويندگان مختلف، استماع مى‏كنند، يعنى با نيروى گوششان مى‏گيرند و به دست هوششان مى‏سپارند. دستگاه گوش با استماع مى‏گيرد، بعد تحويل دستگاه عقل و خرد و انديشه سخن سنج نقاد، مى‏دهد. بعد هوش اين را بررسى و نقد و تحليل مى‏كند و به همه ابعاد و جوانب شوون آن سخن توجه مى‏كند، سبك و سنگين و محاسبه و موازنه مى‏كند. بعد آنچه را كه احسن و نيكوتر و زيباتر است مى‏گيرد، و آن را به مرحله عمل مى‏آورد.

در قرآن، آيات فراوانى درباره معرفت، تعقل، تفكر، تدبر و تذكر وارد شده و اين نيازى به اطاله سخن ندارد. در كلمات معصومين (عليه السلام) نيز همين‏طور است، خصوصاً اميرالمومنين (عليه السلام) كه فرمودند: أعلم الناس من جمع علم الناس داناترين مردم، انسانى است كه علم همه را بتواند فرا بگيرد و جمع كند. انظر الى ماقيل و لاتنظر الى من قال فرمود: نظر به قائل و گوينده نكن و در او درقيق و خيره مشو، بلكه در گفته‏هاى گويندگان تأمل و نظر كن، يعنى عقلت را آنجا به كار بگير و او را وادار كن كه اين سخن را بسنجد و تحليل كند و ببيند كه اين سخن، حق و صوال است، يا خطا و باطل. خذ الحكمه و لو من اهل الضلال، از زبان ضالين و گمراهان و منحرفين، اگر سخنى حكمت‏آميز و موافق با عقل و فكر، بيرون آمد، آن را بگير، زيرا آن، حكمت است، گرچه گوينده‏اش ممكن است ضال و مضل باشد، يا خذ الحكمه ولو من المشركين حتى اگر آن مشركهاى بسيار لجوج هم سخنى مطابق با عقل، خرد و انديشه گفتند، سعى كن بگيرى و به ذهنت بسپارى. خذ الحكمه ولو من اهل النفاق (29) منافق هم‏گاه ممكن است در همان نهان خانه روحش (كه در واقع نهان خانه نفاق هم هست)، كلامى حكمت‏آميز و مطابق با عقل و انديشه داشته باشد.

حديثى از عيسى بن مريم (عليه السلام) است كه اميرالمومنين (عليه السلام) نقل كرده: خذوا الحق من اهل الباطل و لاتأخذوا الباطل من أهل الحق. كونوا نقاد الكلام (30) فرمود: حق را از اهل باطل، يعنى از آن گوينده‏اى كه خودش باطل است ولى حق مى‏گويد، بگير. اين نهايت حريت و آزادى منطق، فكر، انديشه و استدلال بشرى است كه هيچ نوع حساسيت و تعصبى در اسلام، نسبت به منطق، استدلال، برهان، تحقيق و در واقع ادراكات عقل نيست. خذوا الحق من اهل الباطل خطاب عمومى است: بگيريد حق را از كسانى كه اهل باطل هستند، و لاتأخذوا الباطل من اهل الحق، كلام كسى را كه خودش حق است، مسلك و عقيده و دينش حق است، لباس حق پوشيده ولى غافل يا جاهل است و باطل مى‏گويد، نگيريد.

بعد فرمود: كونوا نقاد الكلام، نقاد جمع ناقد است (ناقد از نقد است). يعنى نقاد كلام و سخ سنج و سخن‏شناس باشيد و عيار سخن را مانند صرافها بدانيد. ولى حنابله و جمع زيادى از اصحاب الحديث خواندن كتب منطق و كتب عقلى و استدلالى و فكرى را تحريم كردند. اينها قائل هستند كه عقل، حق تحقيق و نقد و بررسى را در مسائل ندارد.

نقش ايمان به مبدأ و معاد

قبل از آن كه وارد اصل بحث معاد بشويم، اشاره كوتاهى به نقش ايمان به مبدأ و معاد و تأثيرش در حيات انسانى بشود. ايمان و اقرار به مبدأ و معاد چه نقشى دارد و انكار و رد آن چه نقشى در خود بشر و در مشى و منش يك انسان، و در حيات همين نشأه، دارد؟ ايمان به خدا آن است كه انسان با همه وجودش، وجود و حضور خدا را در اين نظام هستى، لمس كند. نه اين كه زبان بگويد خدا، و نه اين كه قلم بنويسد خدا، بلكه منظور اين است كه با همه وجود، لمس و باور كند كه خدا در نظام هستى حضور دارد و بر سراسر نظام هستى حاكم است، همان تعبيرى كه امام خمينى (ره) فرمودند كه آدم بفهمد عالم، محضر خداست و انسان در همه آنات و لحظات در حضور خداست. چون آگاهى آدم، خوانا و نويسا نيست، و گاهى، هم خوانا و هم نويساست ولى دانا نيست، يعنى يك كلام و لفظى را با زبان مى‏گويد و با قلم هم نقش آن را روى كاغذ پياده مى‏كند، اما به مفادش آگاهى ندارد و دانا نيست. گاهى هم خوانا و هم نويسا و هم دانا است، اما دارا نيست. يك مثال ساده‏اى عرض كنم: الان ممكن است كسى كلمه شجاعت يا تقوا را تمرين كند و با اين كه عجم است و عربى نخوانده، آن را زيبا و روان بگويد و بيان كند، اين خواناست. يا قلم بردارد شين، جيم، الف، عين، تا را با خط بسيار قشنگ بنويسد، ولى مضمون و معنا و ماهيت شجاعت را و اين كه شجاعت از چه مقوله‏اى است، آيا از جواهر است يا أعراض، كم است يا كيف، اگر كيف است، از كيفيات محسوسه است يا از كيفيات استعداديه، از كيفيات مختص به كم است و يا از كيفيات روحى و نفسانى، نمى‏داند، فقط لفظ را زيبا و روان مى‏گويد، و زيبا و روان هم مى‏نويسد، اما دانا نيست. يكى، هم نويسا است و هم خوانا و هم داناست، فلسفه و منطق خوانده و مى‏داند كه اين شجاعت از كدام خانواده است، اما دارا نيست. در مقوله شجاعت، مى‏تواند ده‏ها جلسه سخن بگويد و مقاله‏هاى بسيار عميق و دقيق بنويسد و شجاعت را دقيقاً مورد نقد و بررسى قرار بدهد، اما آن چه در عمق جان و متن روحش، است، جبن و وحشت و ترس است، به گونه‏اى كه همين شخصى كه از شجاعان و شجاعت سخن مى‏گويد، در صحنه پيكار و جنگ، همين كه با صحنه خون و آتش و جنگ و پيكار رو به رو شدند، قالب تهى كردند. اين داناست، اما داراى سرمايه‏اى به نام شجاعت نيست. از تقوا سخن مى‏گويد، از متقى سخن مى‏گويد، خوب هم سخن مى‏گويد و تقوا را با همه فروع و شاخه‏هايش تشريح و تحليل و نقادى مى‏كند، درباره تقوا مقاله مى‏نويسد، اما فقط داناست و دارا نيست. آن چه در عمق جانش است، العياذ بالله فسق، فجور، انحراف، عصيان، تمرد و سركشى است نه تقوا.

پس خوانا، نويسا، دانا و دارا. من كه مى‏گويم ايمان به خدا، منظور نويسا و خوانا و دانا نيست، بلكه منظور آن دارايى است، يعنى آن‏چه در عمق جان مومن است، كه همان ايمان و سرمايه باور است، اين باور غير از علم است. پس اين كه مى‏گويند ايمان به خدا، همان دارايى را مى‏گويند نه دانايى. چه بسيار دانا كه دارا نيست، و چه بسيار دارا كه دانا نيست. بين اين دو، عموم و خصوص من وجه است، بعضى هم دانا و هم دارا هستند. بعضى دانا هستند اما دارا نيستند، بعضى دارا هستند اما دانا نيستند. اين نوع اعتقاد كه آدم با همه وجود، خدا را لمس كند و خودش را در محضر و پيشگاه خدا بيابد، و بفهمد و باور كند كه او عالم الغيب و الشهاده فينبئكم بما كنتم تعملون (31) و يعلم خائنه الاعين و ما تخفى الصدور (32)است، و لايعزب عنه مثقال ذره (33) را قبول داشته باشد، و به قول سعدى:

حاجت مورى به علم غيب بدانند   در بن چاهى به زير صخره صما

اگر كسى به مبدأ و معاد و مابين مبدأ و معاد، ايمان داشته باشد، در واقع يك عامل بازدارنده در جان اوست كه وى را از پليديها، انحرافها، لغزشها، معصيتها، نافرمانيها، و از ظلم، زورگويى، آدم‏كشى، دزدى و غارت‏گرى دور نگه مى‏دارد. ديگر نه پليس لازم است، و نه زندان و نگهبان و مراقب، چون سراسر وجود انسان مملو و سرشار از ايمان به خدا و ايمان به يوم الحساب و يوم الجزاء است و مى‏داند كه اگر كج برود، مواخذه مى‏شود، اگر كج بينديشد در قيامت سقوط مى‏كند، اگر قلم راكج بزند، مواخذه مى‏شود، قدم را كج بردارد، مواخذه مى‏شود، چشمش به خطا برود، مواخذه مى‏شود، گوشش خطا بشنود، مواخذه مى‏شود، فكر و عقل و انديشه‏اش، طرح خطا بريزد، مواخذه مى‏شود.

چنين انسان مومنى، ديگر زندان و پليس لازم ندارد و مراقب نمى‏خواهد. بى‏دين‏ها، بى‏تقواها، اشرار و اراذل هستند كه زندان لازم دارند. امام خمينى (ره) فرمود: خيلى كم پيش مى‏آيد كه مسجدى‏ها، نمازخوآنها، روزه‏گيرها و آنهايى كه با قرآن كريم آشنا هستند و با همه وجود، خدا را لمس مى‏كنند و عالم را محضر خدا مى‏دانند، و معاد را قبول دارند، و به يوم‏الحساب قائلند، دست به شرارت يا جنايت و خيانت بزنند، فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره * و من يعمل مثقال ذره شراً يره (34). چشم آن‏ها مانند شكمشان، روزه دارد، نگاه بى‏جا نمى‏كند. همان گونه كه شكم و دهان، از غذا و خوراك، امساك مى‏كند، چشمشان امساك دارد، گوششان امساك دارد، هوششان امساك دارد، قلمشان، قدمشان، زبانشان و بيانشان امساك دارد و سراسر وجودشان تحت نظارت و ولايت و قيموميت الله تعالى است، اينها تحت ولايت خدا هستند، الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور (35)ولى بى‏دين‏ها، اشرار، اراذل، جانيان و خائنان، تحت ولايت طاغوتند والذين كفروا أولياوهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات (36).

كسى كه قائل به مبدأ و معاد است، خود به خود، كنترل است و نيازى به عامل خارجى كنترل كننده و بازدارنده، مثل تهديد، تعزير، شلاق، زجر، زندان و پليس ندارد؛ بنابراين ايمان به معاد و مبدأ، در مشى و منش انسان نقش و تأثيرى زيادى دارد.

نقش انكار به مبدأ و معاد، عكس اين است. آن كسى كه با مبدأ آشانايى ندارد و معاد را قبول ندارد و عالم را محضر خدا نمى‏داند و خود را در پيشگاه خدا مشاهده نمى‏كند، در مشى و منش، آزاد و رهاست، بى‏بند و بارى و افسار گسيختگى در او بى‏داد مى‏كند، آدم مى‏كشد، آدم مى‏ربايد، مال مى‏برد، خون مى‏ريزد، خون مى‏خورد، غارت مى‏كند، دستش به همه خيانتها و جنايتها آلوده مى‏گردد، همان‏گونه كه بوش‏ (37) و امثال او در دنياى امروز، آن همه جنايات و خيانات را به راه انداختند، ملت و مردم مظلوم عراق را به بهانه انهدام ماشين جنگى صدام، مى‏كشند. آيا زنهاى و پيرمردان و كودكان عراق، ماشين جنگى صدام بودند، اينها توپ بودند كه بايد منهدم بشوند، تانك بودند، مسلسل بودند، موشك بودند، اينها آيا ماشين جنگى بودند كه بوش و اورپائى‏ها به بهانه انهدام ماشين جنگى، اينها را به خاك و خون كشيدند، بعد هم اين نيمه جانها و اين مظلومان بيچاره را دوباره به دست جلاد خون آشام عراق (صدام) سپردند؟! وقتى اعتقاد به مبدأ و معاد و يوم الحساب نباشد، انسان از هر درنده‏اى درنده‏تر خواهد بود. بنابراين ايمان به معاد، نقش بسزايى دارد و انسانى كه معتقد به معاد باشد، نياز به هيچ عامل تعديل و مهار كننده ندارد، و يك انسان متعادل و موزون و مهار شده است كه همه كس از ناحيه او در امان هستند: المسلم من سلم المسلمون من لسانه و يده (38) از دستش در امان هستند، از قدرت، قوه، امكانات، زبان، گوش، قلم و از فكر و هوشش در امانند و مى‏دانند كه اين انسان، مومن است و چون مومن هست، انسان در كنار او احساس ايمنى مى‏كند. اما يك انسان بى‏ايمان، هر لحظه كه در كنارش باشى، از چشم و گوش و زبان و قلمش احساس ناامنى و ناراحتى مى‏كنى.

الان ماه رمضان است و ما روزه‏دار هستيم، و داريم خود را در اين ماه مى‏سازيم براى اين كه زبانمان مهار بشود، قلم، قدم، بيان و همه اعضاء و جوارحمان مهار بشود، به گونه‏اى كه بدون اذن الهى، نه قدم، حركتى بردارد، و نه قلم و دست و زبان. كسى كه بتواند از عظمت و بركت اين ماه، حداكثر استفاده را بكند و خودش را بسازد و تهذيب و تصفيه و تزكيه كند و اين خانه جان را به طور كلى از غبار معصيت و غبار پليدى غبار روبى كند، ساخته مى‏شود و مصونيت پيدا مى‏كند و در يازده ماه ديگر، هم خودش راحت است و هم ديگران از طرف او احساس امنيت و راحتى مى‏كنند. امروز، اول فروردين است. حلول سال جديد را به شما عزيزان و برادران تبريك مى‏گويم و اميدوارم كه از همين حالا، و اول سال 1370 (ه. ش) مصمم بشويم كه خانه جان و قلب و روحمان را خانه تكانى كامل بكنيم، و تصميم بگيريم كه از اين به بعد، غيبت، تهمت، دشنام، ناسزا، تحقير، تخريب، خط بازى، گروه بازى و امثال اين مسائل را كنار بگذاريم. حب‏مان همان گونه كه امام صادق (عليه السلام) فرمود: حب فى الله باشد، بغض مان بغض فى‏الله باشد، منع و بذلمان هم فى‏الله باشد: من أوثق عرى الايمان أن تحب فى الله و تبغض فى الله و تعلى فى الله و تمنع فى الله (39).

ببينيد كه كه چگونه طبيعت، و موجودات، نو و شاد و تازه و زنده و شاداب شدند و رونقى پيدا كردند و رو به نشاط، كمال، قدرت و قوت مى‏روند. ما هم سعى كنيم كه در همين سال جديد، زمين جان و زمين دل و روح و فكرمان بعد از مردگى و افسردگى و يخ‏زدگى و بعد از غبار گرفتنها و آلودگى پيدا كردنها، زنده و تازه بشود و به طرف تازگى و شادابى و قدرت و قوت، با مدد الهى و عنايات خاصه ولى عصر حجه‏بن‏الحسن (ارواحنافداه) حركت بكند و مصمم بشويم كه از اين به بعد، بدون اذن از جانب خدا و اسلام، چيزى بر عليه اين يا آن نگوييم. و چيزى بر عليه اين يا آن، با گوشمان نشنويم، مگر اذن خدايى داشته باشيم.

منازل چهارگانه‏

مقدمه:

از منزل و مرحله اول انسانى كه مرحله شناخت و انديشه و فكر است تا مرحله و منزل عمل كه آدم دست به كار مى‏شود براى اين كه فكر و انديشه‏اى را كه در سر دارد، با دست يا چشم يا گوش و يا زبان و... در خارج پياده كند، يعنى از منزل علم و عرفان و شناخت تا منزل عين و خارج و عمل، يا به تعبير ديگر: از منزل فكر وانديشه تا منزل عمل و كارى كه دنبال انديشه انجام مى‏گيرد، چهار منزل و چهار مرحله است كه اين چهار منزل، در طول يكديگر هستند، يعنى همان‏طور كه پله‏هاى منبر در طول هم قرار دارند و يكى پس از ديگرى قرار گرفته‏اند، اين چهار منزل هم به همين كيفيت و نحوه هستند، و نظم و چينش خاصى بر اين چهار منزل حاكم است.

1 - منزل معرفت:

منزل اول، منزل فكر و انديشه يا منزل معرفت و علم و شناخت است. يك مطلبى را كه شما مى‏خواهيد با دست و اعضاى ديگر، آن را پياده كنيد و به آن عينيت بدهيد و به مرحله خارج بياوريد، اول بايد آن مطلوب و هدفتان را كه مى‏خواهيد انجام بدهيد، بشناسيد، يعنى بايد آن را در مرحله عقل و انديشه و در جهان فكر و نشئه علم، شؤون و ابعاد و اطراف و زوايا و اعماقش را شناسايى كنيد، و بعد ببينيد آن چيست كه دنبالش مى‏رويد؟ چه چيزى است كه دلتان را به آن بسته‏ايد و بى‏تابانه و بى‏قرارانه و بى‏صبرانه در راه رسيدن به آن قدم برمى‏داريد؟ اين مرحله، مرحله علم و فكر و شناخت و انديشه است. و بعد از آن كه با عقل و نيروى فكر و انديشه‏تان آن هدفى را كه مى‏خواهيد به دنبالش گام برداريد، به دست آوريد، منزل و مرحله دوم شروع مى‏شود.

2 - منزل ايمان و اعتقاد:

يعنى منزل و مرحله باوركردن آنچه را كه نسبت به آن، شناخت پيدا شده است، كه از آن به عنوان ايمان تعبير مى‏شود. ايمان غير از علم است، چه بسا كسى مبدأشناسى و خداشناسى قوى دارد، و شناخت علمى و فلسفى و استدلالى و برهانى دارد، ولى قلب و جان و روان و اعماق وجود او، آن را باور نداشته و تسليمش نمى‏شود و در مقابل آن حريم نمى‏گيرد و بى‏تفاوت از كنار آنچه كه شناخته، عبور مى‏كند. مبدأ شناس است، ولى مبدأشناسى است كه مبدأ باورى ندارد. يوم لاينفع مال و لابنون * الا من أتى الله بقلب سليم (40) قلب سليم، قلبى است كه خدا را باور دارد و تسليم خداست، و به احكام و مقررات خدا گردن مى‏دهد. قلب سليم تسليم تسليم است. اين منزل دوم، مرحله اعتقاد و ايمان است كه مولود منزل اول است، البته به اين معناكه منزل اول، زمينه پيدايش منزل دوم را آماده و فراهم مى‏كند.

3 - منزل اخلاق:

بعد از آن كه عدالت و تقوا و امانت و محبت و معاد و مبدأ و... را شناختيد و درباره آن فكر كرديد، و باور نموديد كه چيست و به آن ايمان آورديد، نوبت به منزل سوم يعنى منزل اخلاق مى‏رسد. اخلاق از خلق است و غير از خلق مى‏باشد. خلق و ساختن، همين ظاهر انسانى و غيرانسانى است. اما خلق، يعنى سازندگى و ساختن هويت معنوى و روحانى و باطنى انسان. مى‏گويند: فلانى خلق تقوا دارد، خلق عدالت دارد، خلق امانت دارد، خلق عبادت دارد، خلق تواضع و فروتنى دارد و...

آن را كه در درجه اول شناخته، خودش باور كرده و بعد با مراقله و محاسبه و تلاش و پيگيرى فراوان، خودش را بر طبق آن باورها ساخته، به گونه‏اى كه حالا اگر بخواهد عدالت را انجام بدهد، آسان انجام مى‏دهد، امانت را به راحتى به اهلش مى‏سپارد، همين‏طور اخوت، اتحاد، محبت، عبادت و... را. او خودش را ساخته به گونه‏اى كه نماز خواندن، روزه گرفتن، خمس دادن، زكات دادن، مكه رفتن، نماز شب خواندن، نماز جماعت و جمعه براى او خلقى طبيعى و عادى شده و خودش را بر آن باورها ساخته است. به اين، اخلاق مى‏گويند.

4 - منزل اعمال:

آخرين منزل، منزل اعمال است، يعنى عمل آنچه را كه شناخته و نسبت به آن ايمان پيدا كرده است و حالا آنچه را كه خود را براى پياده كردنش، سالهاى سال، ساخته، با دست و پا و چشم و گوش و قلم و قدم، به طور عادى، روان و معمولى، انجام مى‏دهد، و به آن باورها، عينيت مى‏دهد. آنچه را كه در درون دارد، با جوارح و اعضا، بيرون مى‏ريزد، قل كل يعمل على شاكلته (41). در روايتى از امام صادق (عليه السلام) است كه: النيه خير من العمل، ألا و ان النيه هو العمل، ثم تلى (عليه السلام) قوله تعالى: قل كل يعمل على شاكلته (42)هركسى كارى مى‏كند، برطبق نقشه و طرح و شاكله‏اى است كه در درون دارد، و آنچه را كه در درون دارد، با دست و پايش بيرون مى‏ريزد، هركس بر طينت خود مى‏تند.

نتيجه:

اين چهار منزل و مرحله، در طول هم هستند، يعنى هركدام از اين چهار تا، زمينه ساز ديگرى است. افكار و انديشه‏ها، زمينه عقائد و ايمانها و باورها را فراهم مى‏كند. تا شناخت نباشد، ايمان و باور معنا ندارد. ايمانها و عقائد و باورها، زمينه اخلاق و هويت باطنى و روحانى و معنوى انسان را فراهم مى‏كند. بايد انسان به چيزى ايمان بياورد، و بعد بر طبق آن، خودش را بسازد و آن چيز را در درون خودش، ثابت و راسخ و ريشه دار بكند.

اخلاق هم زمينه‏ساز اعمال است. عمل از خلق، نشأت مى‏گيرد، بنابراين پاكى و خوبى و زيبايى و نافع بودن و سودمند بودن عمل در گرو پاكى اخلاق است. اگر اخلاق، پاك باشد و فضائلى در نهان خانه روح انسان قرار بگيرد (مانند: فضيلت عدالت، تقوا، ايمان به مبدأ و معاد، ايمان به يوم‏الحساب، امانت، طهارت، اتحاد و برادرى، محبت به مردم، مهر ورزيدن نسبت به انسانها) عمل هم دنبال آن، پاك، زيبا و خوب، از اعضا صادر مى‏شود. نفسى كه عادل باشد، چشم هم عادلانه كار مى‏كند، يعنى چشم در آن محورى به كار مى‏افتد كه محور مشروع و مجاز و مباح و مرضى خدا و رسول باشد، و ديگر اين چشم، ديد ظالمانه پيدا نمى‏كند، چون چشم، عامل و خادم و فرمانبر نفس و روح است، و نفس اين را به كار مى‏گيرد. حال اگر نفس، عادل است، چشم هم قطعاً با عدالت هم‏گام و هم‏سو مى‏شود، گوش هم عادلانه مى‏شنود، دست هم عادلانه به كار مى‏افتد، پا هم در مسيرى گام برمى‏دارد كه مسير عدل است، نه مسير ظلم و جور و بيداد. قلم، عادلانه مى‏نويسد و آن قلم، قلم عدل است. ترازوى مغازه، عادلانه نصب مى‏شود و توزين مى‏كند، و ديگر كم فروشى و گران‏فروشى نمى‏كند. انبارش هم انبار عادلانه خواهد بود كه احتكار در آن راه پيدا نمى‏كند و همين‏طور بازار، مغازه، خانه و...، چون روح، روح عدل و داد و امانت است، نه بيداد. پس پاكيزگى عمل، در گرو پاكيزگى اخلاق است: صلاح الاعمال بصلاح الاخلاق، اذا صلح الاخلاق صلح الاعمال‏ (43).

پاكيزگى و خوبى اخلاق نيز در گرو صلاح عقائد و اعتقادات و باورهاى خوب و طيب و طاهر است. اعتقاد به خدا، معاد، نبوت، رسالت و وحى موجب مى‏شود كه اخلاق هم طيب و طاهر بشود: العقائد اذا طابت و طهرت و صلحت، طهرت و طابت الاخلاق (44)، همان‏طور كه اين پاكى عقيده، در گروپاكى انديشه است. يعنى اگر انديشه و فكر پاك باشد (مانند: فكر توحيدى، مبدأشناسى و معادشناسى) قطعاً ايمان و عقيده هم پاك و طيب و طاهر مى‏شود.

معاد باورى‏

ما بايد از معادشناسى به معاد باورى برسيم، و خودمان را بى جهت در قيل و قالها خسته نكنيم، ممكن است انسان ده‏ها سال در يك مسأله‏اى، بحث معرفتى داشته باشد، ولى آن باور كه نباشد، نتيجه و ثمره‏اى بر آن بحث مترتب نمى‏شود. خيلى‏ها بحث تقوا مى‏كنند و داد از تقوا مى‏زنند، از تقوا سخن مى‏گويند، قلم مى‏زنند، مقاله مى‏نويسند، سخنرانى مى‏كنند، كتاب مى‏نويسند، ولى اين تقوا گوئى و تقواشناسى است كه غير از تقوادارى و تقواباورى است.

به تعبير امام خمينى (قدس الله نفسه‏الزكيه) درس توحيد مى‏گويد ولى توحيدش ضعيف است، موحد نيست. درس اخلاق مى‏گويد، اما در درون بهره‏اى از اخلاق ندارد، درس شجاعت مى‏دهد اما از ترسوترين انسانهاى كره زمين است كه در مقابل يك چيز ضعيف، ممكن است قالب تهى كند. در ميدان سخن، از شجاعت آن چنان شجاعانه سخن مى‏گويد كه آدم گمان مى‏كند كه او شجاع‏ترين مردم است و همين طور از جهاد مى‏گويد، از اجتهاد مى‏گويد، از مستضعفين مى‏گويد، از محرومين سخن مى‏گويد، ولى از گفتن تا باورداشتن و مرحله به عمل رساندن باور، خيلى فاصله است. امام امت (ره) كه مى‏فرمود: كوخ‏نشينان، ولى نعمت ما هستند، اين باورى بود كه در ايشان وجود داشت، هم شناختش بود و هم باورش بالا بود و هم خلقش بالا بود هم بر طبق آن باورها، عمل بود. بنابراين اگر بتوانيم از معادشناسى يك مقدار اوج بگيريم و به سراغ معادباورى برويم، و خلقمان را بر طبق معاد بسازيم تا روحمان، روح معادى باشد نه روح ضد معاد، آن موقع بر اين معادشناسى و معادباورى، و بر اين نفس و روح معادى و بر اين قدم و قلم كه بوى معاد از آن مى‏آيد، آثار زيادى بار مى‏شود، هم آثار فردى و هم آثار و بركات اجتماعى، آن موقع شجره طيبه‏اى مى‏شود كه توتى أكلها كل حين باذن ربها (45) واى بر ما كه خودمان را عمرى خسته كنيم، از مبدأ و معاد بگوئيم، ولى عملمان به گونه‏اى باشد كه هر كس ببيند، مى‏فهمد كه اين عمل با معاد و انسان معادباور، شباهتى ندارد. اگر واقعاً معادى باشيم، بازارمان بوى معاد بدهد، حوزه‏مان بوى معاد بدهد، فرهنگ‏مان فرهنگ مبدأ و معادى باشد، طورى كه آدم وقتى وارد مى‏شود با شامه باطن بتواند بوى خدا و روز جزا را استشمام بكند، بسيارى از مشكلات حل مى‏شود و بسيارى از اين درگيرى‏ها، مناقشه‏ها، اصطكاكها، خط بازى‏ها، و حاكم كردن‏هاى روابط بر ضوابط، جمع مى‏شود، چون كسى كه پاى بند خدا و روز جزا باشد، در تمام مواقف، خدا را مى‏بيند و روز جزا را هم در مقابل چشم باطنش مجسم مى‏بيند. بايد فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره (46) را باور كند، نه اين كه فقط بخواند، زيرا خيلى‏ها مى‏خوانند، من هم مى‏خوانم، شما هم مى‏خوانيد، بسيار خوب هم مى‏خوانند، با قرائت و رعايت موازين و تجويد مى‏خوانند، ولى چون باور ندارد، مثل آب خوردن دروغ مى‏گويد، تهمت مى‏زند، تضعيف مى‏كند، تحقير مى‏كند، توهين مى‏كند، روابط را بر ضوابط حاكم مى‏كند، دزدى مى‏كند، رشوه مى‏خورد، كلاه بردارى مى‏كند، ربا مى‏خورد، كم‏فروشى و گران‏فروشى مى‏كند، بى‏انصافى دارد، احتكار دارد (اين‏ها در نظام جمهورى بحمدلله كم شد، و اميدواريم هرچه سريعتر، كمتر بشود و بساط اين مسائل، كه خلاف شرع و عقل است، جمع بشود) صبح كه مى‏شود، همان رشوه‏خوار و كلاه‏بردار، قرآن را باز مى‏كند، سوره زلزال را مى‏خواند، هر روز هم مى‏خواند، چه بسا نماز شب هم بخواند، ولى اگر اين خواندنى‏ها و اين نوشتنى‏ها را باور نكند، بر آن خواندن و نوشتن، اثر چندانى مترتب نمى‏شود. كار به جايى مى‏رسد كه صدام هم مى‏گويد من مسلمان هستم، شعار الله اكبر مى‏دهد، ولى اين شعار است، و شعورش ضد خدا و ضد بشر و ضد دين و عدل و حق است، و مى‏بينيد كه چگونه در سرزمين امامت و ولايت بيداد مى‏كند، هم هلاكت نسل مى‏كند و هم هلاكت حرث و كشتزارها. و اذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل (47) به هيچ چيزى رحم نمى‏كند. جوان باشد يا پير، كودك باشد يا بزرگ، زن باشد يا مرد، ضعيف باشد يا قوى، عالم باشد يا جاهل، مرجع باشد يا غير آن، هركسى مى‏خواهد باشد.

اگر بخواهيم، بنويسيم و بشناسيم ولى باور و عمل نباشد، همين بساطى است كه حالا مشاهده مى‏كنيم. اگر سوره قيامت، واقعه، قارعه، زلزال و... را خوانديم و با عمق جان‏مان با اين مسائل آشنا شديم و معاد را باور كرديم، اين معادباورى، هم ثمره فردى دارد و هم اجتماعى.

ثمرات فردى معادباورى‏

آن كس كه منكر معاد است و به حكايت قرآن مى‏گويد: ماهى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الاالدهر (48)، ان هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و مانحن بمبعوثين (49)، أاذاكنا عظاماً و رفاتاً أانالمبعوثون خلقاً جديداً (50)، أانا لمردودون فى الحافره (51)، من يحيى العظام و هى رميم (52)، أيحسب الانسان أن لن نجمع عظامه (53)، يسئل أيان يوم القيامه (54)اين شخص تمام حيات جهان و حيات خودش را در حيات مادى و شوون ماده خلاصه كرده است.

بنابراين، انسان مادى در كودكى سرگرم بازى است و متوجه نيست. وقتى جوان مى‏شود، چون غرق در شهوات و لذات حيوانى است، باز هم متوجه نيست، ولى كم‏كم كه در سراشيبى عمر قرار مى‏گيرد و سن بالا مى‏رود، موى سر و صورت سفيد مى‏شود، زانو سست و لرزان، و بازو ضعيف و ناتوان مى‏شود، چون منكر معاد است و ادامه‏اى براى اين حيات قائل نيست، زمانى كه به ياد مرگ مى‏افتد يك مرتبه شوكه مى‏شود و خود را مى‏بازد، ياد مرگ در درونش طوفانى از يأس، نااميدى، اضطراب، و پريشانى و نگرانى ايجاد مى‏كند، چون مرگ و مردن رانقطه ختم و پايان زندگى مى‏داند. مى‏گويد از اينجا ديگر پرونده حيات، مختومه و جمع مى‏شود، و لذا به ياد گم شدن و نابود شدن و هلاكت و زوال كه مى‏افتد، اعصابش متشنج مى‏شود و ضعف و ناتوانى عصبى بر او حاكم مى‏شود، حشيش مى‏كشد تا سرش داغ بشود و از ياد مرگ و نابودى غافل بشود، پى در پى سيگار مى‏كشد، تا به زعم خود، آرامش خاطر پيدا كند، شراب مى‏خورد و مست مى‏شود تا از آن مسائل غافل بماند، چون مرگ و مردن را نقطه ختم و پايان حيات مى‏داند. با اين كه نعمت‏هاى گوناگون دارد، ولى ناراحت است و نمى‏تواند خودش را كنترل كند. اما آن كسى كه مى‏گويد مرگ، هلاكت نيست و موت نقطه پايان حيات نيست، و مردن مختومه شدن پرونده عمر و زندگى نيست، آرامش خيال دارد، زيرا او مى‏داند كه مرگ نقطه آغاز يك حيات برتر و يك زندگى بالاتر و بهتر و زيباتر و وسيع‏تر است. موت، لقاءالله است، قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم ثم تردون الى عالم الغيب و الشهاده (55).

مرگ، زندگى است و انسان يك موجودى است كه هميشه در بستر حيات و زندگى، در حركت است (يك حركت شتابان و رو به سوى ابديت) و منزل عوض مى‏شود، يعنى از نشئه دنيا به نشئه برزخ، و بعد به نشئه قيامت مى‏رود. موت، نابودى و فنا نيست. بنابراين مومن معادباور، چون مى‏داند كه مرگ، نابودى نيست و يقين دارد كه موت و مرگ، شكستن قفس تن و پريدن و جستن و خيز برداشتن و پركشيدن به جهان وسيع‏تر و بالاتر و بهتر است، به او آرامش خاطر دست مى‏دهد و طمأنينه پيدا مى‏كند.

يكى پرسيد از سقراط كز مردن چه خواندستى   بگو اى بى خبر، مرگ از چه خوانى زندگانى را

والله نخواستم بگويم، باز ترديد دارم بگويم، اين را حمل بر تزكيه نكنيد: گاهى كه سرم را مى‏گذارم روى بالين، مكرر در مكرر، خواب نيستم، بيدارم، خودم را توى قبر مى‏بينم به گونه‏اى كه تكان مى‏خورم و از وحشت، مى‏نشينم.

اگر كسى باور كند آنجا كه مى‏رود، راحت است، و به جهانى وسيع‏تر و بازتر مى‏رود، نگرانى ندارد. اگر نگرانى دارد، از اعمال بدش دارد. اگر نگرانى دارد، از شقاوت روحش دارد، اگر نگرانى دارد از پليدى اعمالش دارد، زيرا اگر عمل صالح باشد، نگرانى ندارد، گرچه صالحان هم گريه مى‏كردند، اميرالمومنين (عليه السلام)، امام سجاد (عليه السلام)، زهراى اطهر (سلام الله عليها) از خوف، گريه مى‏كردند، تعارف هم نبود.

كسى كه معاد را باور داشته باشد، نگرانى ندارد، چون در بستر حيات مى‏رود، نه گم مى‏شود، نه كم و نابود مى‏شود، لذا مواد مخدر لازم ندارد، بلكه قرآن و نماز مى‏خواند، روزه مى‏گيرد، ذكر مى‏گويد، الا بذكرالله تطمئن القلوب (56) فقط همين يكى مى‏تواند به آدم آرامش خاطر بدهد.

حاصل كلام:

اگر كسى واقعاً از اعماق روح و از صميم قلب و جانش، نشئه و جهان و عالمى را به نام عالم معاد و آخرت، باور كند و دريابد اعمالى كه انجام مى‏دهد و حركاتى كه از او سر مى‏زند، در آن نشئه، قرين و همراه او خواهد بود (57)، و باورش بيايد كه مرگ، فناء و نابودى نيست، بلكه انتقال و كوچ كردن از يك منزل به منزل ديگر است، و بفهمد كه مرگ، لقاءالله و ديدار خداست، فانه ملاقيكم ثم‏تردون الى عالم الغيب و الشهاده (58) چنين كسى در درجه اول به كل نظام هستى و عالم وجود، خوش بين خواهد شد: به جهان، خرم از آنم كه جهان، خرم از اوست. و بدبينى به طور كلى از صفحه جان چنين انسانى رخت برمى‏بندد.

به عكس، آن شخصى كه مرگ و موت را پايان طومار حيات خود و نقطه ختم پرونده و طومار زندگى مى‏داند و اعتقادش بر اين است كه مرگ، نابودش مى‏كند و آن چه را كه در طول حيات، به دست آورده، از چنگش بيرون مى‏برد و جاى آن، عالم ديگرى نيست، چنين انسانى نسبت به نظام هستى بدبين مى‏شود.

به تعبير ديگر: آن كسى كه معاد را باور دارد و يقين دارد كه در تمام عمرش و بعد از مرگ، در نشئه‏هاى ديگر، در بستر حيات است شتابان و دوان، به سوى ابديت و نشئه حيات برتر و جهان بالاتر و بهتر، حركت مى‏كند و به سوى دارالقرار، كه همان نشئه معاد و قيامت هست، مى‏رود، چنين كسى خود را مانند قطره‏اى مى‏بيند در دامن درياى بيكران و اقيانوس بى‏حد و مرز، و لذا يقين دارد كه گزند و آسيب و هلاكت و زوال به سراغش نمى‏آيد. خودش را ذره‏اى مى‏بيند در دامن اقيانوس. قطعاً ذره اگر در اقيانوس باشد، آسيب نمى‏بيند. لذا چنين كسى يقين دارد كه باقى، زنده، جاويد، ابدى و زوال‏ناپذير، در بستر حيات، چه در دنيا و چه در برزخ و قيامت، مى‏ماند. اما كسى كه منكر معاد است و تمام حياتش را در همين حيات چند روزه دنيا خلاصه مى‏كند، مانند قطره‏اى است در دامان صحرا. قطره اگر در دامان صحرا و بيابان باشد، به سرعت نابود مى‏شود و از بين مى‏رود. و يا خودش را ذره‏اى مى‏بيند كه معلق در فضا و هوا است.

اگر ذره، معلق در هوا و فضا باشد، و پناهگاهى براى آن نباشد، چون ذره است، از بين مى‏رود. قرآن كريم شايد به همين مطلب اشاره داشته باشد كه: ما عندكم ينفد و ما عندالله باق (59) آنچه را كه عندكم باشد، يعنى آن چيزى كه نزد شماست و براى خود مى‏خواهيد و ارتباطى به عالم ابديت و جهان الوهيت نداشته باشد و اتصالى به خدا پيدا نكند، چون محدود است، فانى است زايل مى‏شود و بقاء و دوام ندارد. لذا ما عندكم ينفد، هر چيزى كه به الله ارتباط پيدا نكند، سخن باشد و سخنرانى، قلم باشد و قلم زنى، درس باشد و درس خوانى، و هر چه كه از جوارح و جوانح انسان، و از ظاهر و باطن انسان، صادر بشود و در وجود خودش خلاصه بشود، و ارتباطى به خدا پيدا نكند علمى كه انجام مى‏دهد، به خدا ارتباط پيدا نكند، نابود و تمام مى‏شود و از بين مى‏رود. هرچه كم باشد، هم كم مى‏شود و هم گم مى‏شود. هر چه كه ماعندكم شد، يعنى اصلاً از خدا، جدا و رها شد و ارتباط به خدا نداشت، آن كم هم كم و ناچيز است و هم به تدريج و به مرور ايام گم مى‏شود و از بين مى‏رود و ديگر اثرى از آن نمى‏ماند.

و ماعندلله باق اما اگر زبان، قلم، قدم، فكر، ذكر، قلب، روح، عقل و هوش، همه در اختيار خدا باشد، مرتبط به خدا و عندالله است، يعنى اين زبان در خدمت خدا، قلم در خدمت خدا، قدم در خدمت خدا، ذكر براى خدا و فكر براى خدااست و حركت كلاً براى خدا مى‏شود. چون خدا باقى و ابدى و جاويدان است، آن عمل هم به بركت بقاء خدا، بقاء پيدا مى‏كند. خدا باقى بالذات است و تو با آن عمل خدايى، باقى بالعرض مى‏شوى، مانند قطره در دامن دريا. چون دريا، عظيم و آسيب‏ناپذير و پايان نيافتنى است، آن قطره هم در دامن دريا مى‏ماند، اما اگر اين نشده، قطره در دل صحرا است، و با تابش اندك نور خورشيد، چون كم و ناچيز و جدا از عاصمه دريا است، زود تبخير مى‏شود و از بين مى‏رود، يا ذره معلق در فضا و هوا است كه سريع نابود مى‏شود.

بنابراين انسان معادشناس و معاد باور، هميشه در جهان هستى خوش‏بين است نه بدبين، و از آينده نگرانى و اضطراب و تشويق خاطر ندارد، بلكه هميشه بتهج است و روحش مملو و سرشار از بهجت و سرور است. اين فائده فردى معاد باورى است.